گلبرگ‌هام ریخته...
پایان‌نامه‌ی ارشد یکی از دانشجویان رشته‌ی ادبیات کودک و نوجوان بررسی و تحلیل کتاب منه.
تمام موهای تنم سیخ شده.

 

هیچ اطلاعات بیشتری نمی‌تونم بنویسم درباره‌ش.
اما قطعا و حتما بعد از تحویل پایان‌نامه‌ش می‌نویسم.
چقدر دلم می‌خواد پایان‌نامه‌ش رو بخونم.

ناخن‌هام رو دوباره قرمز کرده‌م و برام جالبه که هم ناخن‌کارم و هم چند تا از مخاطب‌ها برام نوشتند «برگشتی به اصل‌ت؟»
 

سه نفر دقیقا همین جمله رو بهم گفتند.
نشونه‌های کوچیک زندگی چی‌اند؟ برای من همین خرده کلماتی که با وسواس جمع‌شون می‌کنم و می‌ریزم تو کوله‌پشتی‌ام و با شگفتی دنبال نشونه‌های بیشتری می‌گردم.

دوستش دارم و این پررنگ‌ترین احساسیه که تمام قلبم رو احاطه کرده.

به صلح‌رسیدن با بابام یه رویای دوره. گاهی از خودم می‌پرسم یعنی می‌شه تو همین زندگی‌م قبل از این که یکی‌مون برای همیشه بره، به رابطه‌ی بهتری برسیم؟ و ته دلم ندایی می‌گه «می‌شه. چرا نشه؟» اما من حتی به ندای درونی خودم هم شک می‌کنم.
اون مامان‌بزرگ گوگولی‌یی که خواننده‌ی این‌جاست، چند وقت پیش دعای قشنگی نوشته بود که کلماتش تو ذهنم چرخ می‌خورند و امیدوارترم می‌کنند. برام آرزو کرده بود روابطم با خانواده‌م بهتر و بهتر بشه و بیام و از بهترشدن‌شون بنویسم.

 

به رابطه‌ی خودم با گربه نگاه می‌کنم و انگار نه انگار همون آدم‌هایی بودیم که سر یه مشت گیلاس جنگ به پا کردیم و ماه‌ها قهر موندیم.
نمی‌دونم چند روز و چند ماه گذشته. اما حالا تو دوره‌ای‌ به سر می‌برم که بزرگ‌ترین حامی و پشتیبان‌ام شده گربه.
کسی که شجاعت می‌ده «ریسک کن و نترس.»
اون عقابی که جادوگره ازش حرف زده بود و من به حضورش شک داشتم، جدی جدی سر و کله‌ش تو زندگی‌م پیدا شده. همون‌طور که همیشه بوده و از حضورش بی‌خبر بودم. 
زندگی شگفت‌انگیزه و غیرمنتظره. هیچ‌چیزش پیش‌بینی‌شدنی نیست. حتی اگه یه جادوگر بشینه روبه‌روت و نَوید روزهای بهتری رو بده.
 

اون قدم‌هایی که این روزها مصمم و استوار و مطمئن کنارم برداشته می‌شه، قدم‌های گربه‌ست. اون‌جا که من تردید دارم، اون «یقین» داره و امیدوارم می‌کنه «نترس». نمی‌ترسم و پیش می‌رم. کسی چه می‌دونه تا کِی و کجا ادامه می‌دم. کوله‌پشتی‌ام پر از تجربه‌های مختلفه تو حوزه‌ی تولید محتوا، مدیریت فروش، نوشتن، خلاقیت و ایده‌پردازی، نحوه‌ی مطالعه و آگاهی‌پیدا‌کردن از موضوعات و مسائل مختلف، ارتباط با مخاطب و هزار یک چیز دیگه‌ای که تو تمام این یازده سال آموخته‌ام.
از تجربه‌های روزنامه‌نگاری‌م گرفته، تا کار تو نشرچشمه و انتشارات هوپا و فاطمی و پرتقال و مرکز پخش‌ها و آژانس تبلیغاتی‌یی که کار کردم...
حالا به گمونم این سخت‌ترین مرحله‌ی خلاق‌بودنه که تمام این تجربه‌ها رو تلفیق کنم و به نفع هدف و خواسته‌های شخصی‌ام ازشون بهره ببرم.
اون‌جا که هم مدیر خودمم، هم کارمند خودم. مدیریت تمام جزئیات سخت‌ترین کاره و تو ذهنم چیزی نیست جز تمرین این «مدیریت».
 

 

هیچ تفریحی ندارم و تمام ساعت‌ها و روزهام مشغول کارکردن و سرچ‌کردن‌ام.
هر روز بدون استثنا ته دلم نجوا می‌کنم «تمام تلاش‌ام رو می‌کنم تا از آزمون‌هات سربلند بیرون بیام. فقط من رو به زندگی سگی کارمندی‌ام برنگردون.»
این بزرگ‌ترین و در عین حال کمترین خواسته‌م تو زندگیه.

مامانم می‌گه «تو اهمیتی نده چی می‌گن.» و ادامه می‌ده «باز خدا رو شکر با دورکاری تو موافقت کرده‌ند. اگه مجبور بودی بری سرکار که نمی‌تونستی کارت رو پیش ببری.»
 

من اون‌جایی خدا رو شکر می‌کنم که حتی یه درصد احتمال ندادی از شغل تخمی‌ و مسوم‌ام استعفا داده‌م.
وقتی مامانم احتمال نده، بابام هم همچین احتمالی از ذهنش عبور نمی‌کنه.
 

یکی از قشنگ‌ترین هدیه‌هایی که به مناسبت تولدم گرفتم، تصویر خودمه که با قهوه کشیده شده. عکسی رو که از روش نقاشی‌شده تو یکی از خوشحال‌ترین روزهای زندگی‌م انداخته‌م. این که نقاش چال نامحسوسِ لپ راستم رو هم درآورده خیلی خوشحالم می‌کنه. اصرار دارم بگم چال دارم و مامانم هر بار می‌گه «کو؟ ببینم...» و هر سری انکارش می‌کنه.
 

ببینم سال بعد کدوم‌تون عکسم رو می‌اندازه رو یه قالیچه. تا اون موقع با پول‌های دکون برقی‌ یه کامیون می‌گیرم و می‌زنم به دل جاده.
 

از یه برند ایرانی که تبلیغات گسترده‌ای هم داره خرید کرده‌م و بعد از ۲۱ روز هنوز به دستم نرسیده. هر سری پیام می‌دم بری پیگیری، یه خانم با صدای نازک و خمار می‌گه «هَزیزم، کمی صبور باشید. براتون ارسال می‌شه.» 
فکر کنم تو مرحله‌ی تولید چرخ خیاطی و نخ‌ریسی گیر کرده‌ند، وگرنه این همه تاخیر برای یه تی‌شرت و شلوارک طبیعی نیست.
من به ندرت از برندهای ایرانی خرید می‌کنم و دقیقا به خاطر همین مسائل‌شون هر بار پشیمون شده‌م از خرید‌کردن‌ام.
از ناف آمریکا هم سفارش داده بودم، برای جذب مشتری بیست و یک روزه به دستم می‌رسوندند.

 

پیگیری کرده‌م می‌گن «دوازده روز کاری دیگه ارسال می‌شه.»
شش روز که تعطیل شد. وقتی هم می‌گن «روز کاری» یعنی روزهای تعطیل رو در نظر نگیریم. حداقل بیست روز دیگه...
یه دفعه بگن نمی‌فرستیم و من هم بدون عذاب‌وجدان آبروشون رو ببرم دیگه.
نمی‌فهمم وقتی توان مدیریت حجم بالای سفارش‌ها رو ندارند چرا گه اضافه می‌خورند و هر روز فاکتور سفارش‌هاشون رو تو چشم مخاطب می‌کنند.


 

بحث محصولات آرایشی و مراقبت پوستی بوده. خوشگله گفته «لوازم آرایش دوزاری می‌بینم یاد هویج می‌افتم. هر چی دستش می‌اومد می‌مالید به صورتش.»
بعد یکی از همکارهای قبلی‌ام که هیچ تعاملی باهاش نداشتم و بعد از استعفام و فالوکردن صفحه‌ی دکون برقی باهام صمیمی شده، از من و دکون برقی دفاع کرده و گفته «بهترین محصولات رو می‌فروشه. اکثرشون آمریکایی‌اند و همه‌شون رو پوستم جواب داده‌ند.» یکی دیگه از همکارهام هم دنباله‌ی حرفش رو گرفته و گفته «واقعا محصولاتش خوب‌اند. من هم از محصولاتش گرفتم و استفاده کردم.» خوشگله باز پوزخند زده و با زن خوشگله خندیده‌ند که «هویج رو چه به خرید و فروش از آمریکا؟ استعفا داده نشسته لوازم آرایش می‌فروشه؟»
دو تا زن فوق‌العاده خاله‌زنک که به زور روابط‌شون موقعیت سرپرستی و مدیریت گیرشون اومده و تو یه محیط فرهنگی، به خیال خودشون «فعالیت فرهنگی» می‌کنند.
اگه یه تصمیم درست تو زندگی‌م گرفته باشم، همین استعفادادن‌ام و قطع همکاری‌ام با این تیم بوده. تیمی که بویی از مدیریت و عدالت رفتاری نبرده‌ند و تا می‌تونند از نیروهاشون سودجویی می‌کنند.
 

واقعا به خودم افتخار می‌کنم که تو بدترین شرایط اقتصادی مملکت و با این همه فشارهای روحی و اجتماعی و خانوادگی و ... شجاعت استعفادادن از یه محیط کاری مسموم رو داشتم.
سختی‌های زندگی‌م صد برابر هم بشن، شرافت داره به کارکردن با آدم‌هایی از جنس خوشگله و زن هندیه و باندی که برای خودشون ساخته‌ند. آدم‌هایی از جنس این‌ها که موفقیت‌شون به روابط غیرکاری‌شون وابسته‌ست، تو گه غرق‌اند و خودشون خبر ندارند.

 

کارکردن تو محیط‌های خاله‌زنک، با مدیریت ضعیف و حاشیه‌های زیاد، جز فرسایش روح و روان و تحلیل‌رفتن خلاقیت و آزادی ذهن هیچ دستاوردی نداره؛ مخصوصا اگه منابع انسانی اون مجموعه هم مثل مدیریتش باشه و اهمیتی برای کیفیت محیط روی نیروهای خلاق‌شون نداشته باشند.

 

چیزی که این وسط برام جالب بود، اینه که با این که من از شروع همکاری خوشگله بلاکش کرده بودم، پیگیر من و فعالیت‌هامه و جزئيات ظاهرم تو ذهن‌ش موندگار شده. این قدرت منه. رد پام رو تو هر ذهنی موندگار می‌کنم. حتی شده با یه خط چشم آبی.

هیچ وقت تو زندگی‌م برای کسی بد نخواستم؛ حتی برای کسی که بهم بدی کرده باشه. اما اجازه بدید به این بدخواهی‌م اعتراض کنم. با تمام وجودم برای مدیر سابق‌ام موقعیتی شبیه موقعیت تابستون پارسال رو آرزو می‌کنم که بعد از درخواست مساعده بهم گفت «پول‌هات رو درست خرج کن، مساعده نخوای.»
کسی که حقوقش سیزده برابر من بود، دهن گشادش رو باز کرده بود و به کارمندی که از تمام توانش مایه می‌ذاشت برای کارکردن این رو می‌گفت.
می‌تونید اوج نفهمی و کثافتی یه مدیر رو درک کنید؟

از وقتی استعفا داده‌م، کمتر از هشت ساعت می‌خوابم و بیشتر از دوازده ساعت در روز کار می‌کنم.
اگه موفق نشدم، لااقل شما بدونید که من در حد توانم، انرژی گذاشتم تا به نتیجه برسم.
اگه موفق شدم هم بدونید خودم رو پاره کردم عزیزانم.

اولین هدیه‌ی سی و یک سالگی رو از فندق گرفتم.
چند وقت پیش زبونش رو داد گوشه‌ی لپش و همین‌طور که چشم‌هاش برق می‌زد و نمی‌تونست بیشتر از این راز بزرگش رو نگه داره، گفت «من و مامانم یه چیزی برات خریدیم فلی.»


بودن فندق تو زندگی‌م موهبت بزرگیه. از اولین روزهایی که تو دل فری کاشته شد، جرقه‌های دوستی‌مون زده شد. لحظه‌ای که دستم رو گذاشتم رو شکم فری و از خبر حاملگی‌ش اشک می‌ریختم، با ظریف‌ترین ضربه‌ی دنیا، با چند تا «نبض» تو پهلوی چپ‌اش بهم سلام کرد.
این داستانیه که هیچ وقت تکراری نمی‌شه. 
هربار شنیدنش تازگی داره. می‌پرسه «کوچولو بودم؟»
ـ آره، خیلی کوچولو.
«یعنی چطوری سلام کردم؟»
نوک انگشت اشاره‌م رو به شستم می‌چسبونم و آروم تو هوا ضربه می‌زنم. «این‌جوری.»
چشم‌هاش برق می‌زنه و چال لپ‌هاش ظاهر می‌شه.
 

اولین هدیه‌ی سی و یک سالگی اگرچه غیرمنتظره نیست، عزیز و دوست‌داشتنیه.
بهش می‌گم «این قشنگ‌ترین هدیه‌ایه که تو زندگی‌ام گرفتم.»
جیغ می‌زنه «واااااقعا؟»
تاکید می‌کنم «واقعا واقعا. بهترین و قشنگ‌ترین هدیه‌ی زندگیمه. خیلی خیلی دوستش دارم. و همیشه قراره گردنم باشه.»
هیجان‌زده‌تر می‌شه و برای اطمینان بیشتر دوباره می‌پرسه «واقعا؟»
«محکم می‌چلونمش.»
صدف دور گردن‌ام رو تو دستش می‌گیره. یه صدف نقره که تو دلش یه مروارید کوچولو داره.
«وایسا نگاش کنم.» و بررسی‌اش می‌کنه.
باید چند بار دیگه سوالش رو بپرسه تا خیالش راحت بشه «یعنی هیچ‌وقت از گردن‌ت بازش نمی‌کنی؟»
مطمئن‌اش می‌کنم «هیچ‌وقت.»
و وعده می‌دم «تازه؛ تو استوری‌هام نشون‌ش می‌دم و به همه می‌گم که تو برام قشنگ‌ترین گردنبند دنیا رو خریدی.»
جیغ می‌زنه «واقعا؟»
براش توضیح می‌دم «دوست‌هام تو رو با اسم فندق می‌شناسند. جلو دوربین می‌شینم و به همه‌شون نشون می‌دم.»
لب‌هاش رو می‌چسبونه به هم و آب‌نبات نامرئی‌یی رو مک می‌زنه. اسم فندق هیجان‌زده‌ش کرده. اولین باره که بهش گفتم با این اسم خطابش می‌کنم.
دست‌هاش رو دورم محکم می‌کنه «دوستت دارم فلی.»
 


فری می‌گه «خدا رو خیلی شاکرم که تو رو به ما داده. برامون خیلی مبارکی.»
کلماتش بغض می‌اندازه تو گلوم. هنوز چند ثانیه هم نشده که تو بغلش چلونده شدم، فندق خودش رو به زور جا می‌کنه بین‌مون «مامااااااان... بسسسسسسه... نوبت منه دیگه.» 
همیشه و هر لحظه نوبت این توله‌ست.

دوتا تاپ گیپور گرفتم. از شما چه پنهون وقتی می‌پوشم‌شون در شگفتی دشت‌های ناهموار تنم می‌مونم.
خوش به حال ماچا که من رو داره به ابلیفض.
یه تیکه مارشمالوی درشت‌ام.

امروز یکی برام نوشت «خنده‌ت من رو یاد مری‌پاپینز می‌اندازه.»


بعضی وقت‌ها نگاه و احساسی که بهم دارید شگفت‌زده می‌کنه.
 

از بین پیام‌های تشکری که دریافت می‌کنم، بعضی پیام‌ها بیشتر از همه به دلم می‌نشینند و سنجاق می‌شن.
یه نفر برام نوشته «آرزو می‌کنم هر کاری رو که شروع می‌کنی، این قابلیت رو پیدا کنه که هر روز لذت‌بخش‌تر بشه و دلیل محکم‌تری برای خوشحالی‌ت بشه.»

چه آرزوی قشنگ و سخاوتمندانه‌ای.

به یکی هم خواستم تبلیغ بدم برای صفحه‌ی دکون برقی‌ام، یه کم لاس زد و «جوجو» بست در کونم؛ بعد لینک چهارتا کتونی از انگلیس رو فرستاد گفت «این‌ها رو برام بیاری تبلیغ‌ت رایگانه.»
باشه. منم که گوش‌هام درازه و حتما براش کتونی می‌آرم.
لاشخورها هم موقع دیدن لاشه این‌جوری رفتار نمی‌کنند. یکی نه، دو تا نه، سه تا نه، چهارتا. ان آقا.


دو نفر دیگه هم بهم پیام دادند «اوردینری‌هات اورجیناله؟ ما اوردینری لازم داریم.»
تا این‌جاش اوکی بود که لیست تعرفه‌شون رو فرستادند و از دو میلیون شروع می‌شد. دو میلیون برای یه تک‌استوری.
یکی‌شون گفت «می‌تونی نقد هم بدی. یا به اندازه‌ی این مبلغ جنس بدی.»
با مبلغش مشکل نداشتم. مسئله این بود که با توجه به فالوئرهایی که داره، هیچ تضمینی وجود نداره که این هزینه حروم نمی‌شه.
اون یکی هم قهر کرد «من فقط اوردینری لازم دارم.» من هم گفتم بیلاخ.

دلم می‌خواست یه بچه‌کوالا روزی هزاربار پاهام رو بچسبه و منتظر بغل باشه.
به گمونم منظره‌ی اون پایین، زیر زانوهام، قشنگ‌ترین منظره‌ایه که بارها و بارها می‌تونم تماشاش کنم و هیچ‌وقت برام تکراری نشه.
 

یعنی بچه‌کوالام من رو هبیچ صدا می‌زنه یا «با»؟ 
 

دنیا خیلی کوچیکه.
اون‌قدر کوچیک که یکی از همکارهای یازده سال پیشم که ما جوجه‌های نوقلم رو آدم حساب نمی‌کرد و وقتی ما رو پشت میزمون می‌دید، جوری به دماغش چین می‌انداخت که انگار یه تیکه ان دیده، بهم پیام می‌ده. از دکون برقی خرید می‌کنه. خریدش به دستش می‌رسه و ذوق می‌کنه. دوباره می‌آد خرید کنه. ساعت‌های طولانی گپ می‌زنه. از این که به یادش دارم ذوق می‌کنه. از زندگی شخصی‌ش تعریف می‌کنه و در نهایت بهم می‌گه «افتخار نمی‌دی فالوم کنی؟»
و من فالوش می‌کنم تا خوشحال‌تر بشه.

 

یکی از بزرگ‌ترین خوبی‌های دنیا همینه؛ خیلی کوچیکه.

 

 

امروز به مامان می‌گم «هیچ وقت ما رو آدم حساب نمی‌کرد.»
ما بیست ساله‌های ترد و بی‌دفاعی بودیم که دنبال سی چهل هزار تومن می‌دوییدیم که به خاطر ساعت‌ها نوشتن کف دستمون بذارند. کم‌سن بودیم و پرامید. هر تلخی رو تاب می‌آوردیم تا پیش‌رفت کنیم. تا سری تو سرها در بیاریم.
به اون روزها که فکر می‌کنم، از شتاب راه رفتن‌ش کنارمون. از این که پنجره رو محکم می‌بست و حکم می‌کرد، از این که شبیه ناظم‌های بدخلق همیشه با اخم نگاهمون می‌کرد، غم کهنه‌ای قد می‌کشه و بالا می‌آد.
به مامان می‌گم «همیشه از ما بدش می‌اومد.»
می‌گه «چه خوب یادت مونده...»
از کسی که شش ماهگی‌ش رو هم به خاطر می‌آره، نباید تعجب کرد که غم‌های یازده سال پیشش رو هم به یاد بیاره.

اون بچه‌غمی رو که ته دلم وول می‌زنه و می‌خواد خودش رو بالا بکشه، نوازش می‌کنم «یازده سال گذشته و آدم‌ها و جایگاه‌شون از دست رفته...»

 

«گذر زمان» و ازدست‌رفتن ارزش‌ها و کمرنگ‌شدن غم‌ها چه موهبت بزرگیه که بهمون عطا شده...

خوشبختی و رفاه خارج‌نشین‌ها رو که می‌بینم، یادم می‌آد زندگی می‌تونه شکل دیگه‌ای هم باشه، حتی اگه من تجربه‌ش نکنم.
بعد نوری تو دلم قوت می‌گیره که بهم امید می‌ده شاید من هم یه روزی تجربه‌ش کنم...
 

به هر حال تماشای خوشبختی دیگران بهم کمک می‌کنه سرچشمه رویابافی‌ام رو روشن نگه دارم و نذارم خاموش بشه...
و البته چیزی که این روزها بیش از پیش تمرینش می‌کنم اینه که شرایط سخت باعث نشه «حسرت» زندگی دیگران رو بخورم یا بهشون حسادت کنم.
حتی اگه «حسادت‌کردن» و «حسرت‌کشیدن» تو دلم جرقه بزنه، براشون خوشبختی بیشتری آرزو می‌کنم. دلم می‌خواد سلامت باشند، از آسیب‌ها و اندوه‌های غیرمنتظره در امان بمونند و خوشبختی تو زندگی‌شون امتداد داشته باشه و تو روزهای سخت‌شون کم نیارند.
طلب خوشی و خوشبختی برای «دیگری»، اون هم وقتی تو قعر ناامیدی و رنج هستی کار سختیه و یکی از تمرین‌های روحی و روانی‌ام تمرین کردن همین کار سخته.

 

امروز یه نفر «نامه‌نوشتن» برای مشتری‌های دکون برقی رو خیلی محترمانه تحلیل‌ و بعدش ازم تشکر و قدردانی کرده بود.
نظرش رو براتون می‌‌ذارم.
ولی فرق شمایی که سال‌هاست وبلاگم رو می‌خونید با مخاطب‌های جدیدم همینه؛
شما می‌دونید که پشت نامه‌نوشتن هیچ هدف اقتصادی‌یی و بازاریایی‌یی و معنایی نیست جز «دوستی».
می‌دونید که «نامه» چطور با زندگی من گره خورده و یکی از پناهگاه‌هام از نوجوونی تا همین الانه.
خیلی از شما حتی من رو بهتر از خودم می‌شناسید و هر از گاهی با یادآوری این شناخت، شگفت‌زده‌م می‌کنید.

 

متن پیامی که دریافت کردم، اینه:

سلام هویج جان. روزت بخیر. سفارش من رسید و بسیار سپاسگزارم از سلیقه و برخورد محترمانه موقع پیگیری سفارشم. تشکر ویژه‌ام اما برای نوشته‌ای هست که همراهش فرستادی... من نمی‌دونم برای خودت چه معنایی پشتش هست ولی برای من نشانه «احترام» بود. اینکه مشتری رو مخاطب می‌بینی و براش ارزش قائل می‌شی و شده در حد دو خط می‌نویسی براش. این ایجاد حس مواجهه «انسانی» وقت یک مبادله‌ی اقتصادی خیلی حس ارزشمندی هست که همه‌مون خیلی کم سراغ داریم این روزها... و البته که کار سختیه. اینکه همه آدم‌های پشت این سفارش‌ها رو شخصی ببینی که نیاز به شنیدن و دریافت یک حس انسانی داره و صرفا به عنوان خریداری که در نهایت سود مالی به همراه می‌آره نیست. امیدوارم این اهمیت‌دادن و مهربونیت همیشه توی کار و زندگی‌ت جاری بشه و برکتش رو بارها و بارها ببینی.

یه پسره پیام داد و در خلال صحبت‌هاش ازم تشکر کرد که خوش برخوردم.
بعد درد و دل کرد «دخترها اعصاب ندارند به ولله. شما خیلی با حوصله‌ای.»
و نیم ساعته داره درباره‌ی تجربه‌ی خریدش از عطرهای فیک و شرکت‌هایی که عطرهای های‌کپی تولید می‌کنند سخنرانی می‌کنه برام.
کاش می‌دونست اون‌قدر هم با حوصله نیستم و دوست دارم این میز رو از عرض بکنم تو حلقش.

امروز ناخن‌کارم همین‌طور که ناخن‌هام رو سوهان برقی می‌کشید، پرسید «تو هویج بنفشی؟»
قلبم کنده شد، افتاد تو شورتم. گفتم «چطور مگه؟»
گفت «یه دختره رو تو [تو اینستاگرام] دیدم، پیجش پابلیک بود. خیلی شبیه‌ت بود.»
و ادامه داد «تا حالا بدون ماسک ندیدمت. شک داشتم.»
آب دهنم رو قورت دادم گفتم «خودمم.»
 

پس فردا یکی اسید پاشید رو صورتم، بدونید ناخن‌کارمه که وبلاگم رو پیدا کرده.
با داستان‌های آبدار هویج همراه باشید خرچه‌ها؛ می‌بخشین، بچه‌ها.

چی به اندازه‌ی چشم‌های تو جذابه؟
آفرین. شقیقه‌هات.

چهارده ساله این‌جا می‌نویسم.
چهارده سال از زندگی‌م رو این‌جا با شما به اشتراک گذاشتم.
چه شهامتی هویج خانم.
چه شهامتی.

 

هر از گاهی تو توییتر یه آشنای قدیمی پیدام می‌کنه و می‌پرسه «تو همون وبلاگ‌نویسه‌ای؟»
یا «تو همون دختر صورتیه‌ای؟»
یا «تو اون همون هویجه‌ای؟»

می‌خندم. برام جالبه که آدم‌ها بعد از سال‌ها فراموشی و فاصله‌گرفتن از وبلاگم، هنوز به خاطرم می‌آرن.
پررنگ‌ترین ویژگی‌ای که از من تو ذهن‌تون نقش بسته چیه؟

دختره می‌گه «من واقعا حوصله ندارم هر روز منتظر بسته‌م باشم.»
می‌خواستم بگم «حوصله نداری چرا خرید اینترنتی می‌کنی؟»
اما دوباره تو جلد هویج مهربون فرو رفتم و گفتم «اگه یه کم دیگه صبر کنی به دستت می‌رسه و خوشحال می‌شی.»

فکر کنم سوخت این چند سالم برای ادامه‌دادن حرف جادوگره بود که دست‌هاش رو شبیه بال‌های پرنده‌ای باز کرد و گفت:
«تو قدرت این رو داری رو خرابه‌ها بایستی و یه چیز تازه خلق کنی.»
از جادویی حرف می‌زد که همه‌ی این سال‌ها باهاش زندگی‌ کرده بودم و بهش آگاه نبودم.

آفتابِ یازده ظهر از پنجره‌‌ی مربعیِ کوچیکِ اتاق کارم افتاده بود رو صورتش و چشم‌هاش رو درست نمی‌دیدم.
من گوشه‌‌ی تاریک اتاق نشسته بودم و نور شدید اجسام اتاق رو محو کرده بود.
گویی تو رویای روشنی فرو رفته بودم که بزرگ‌ترین ماموریت‌ام این بود «باور»ش کنم.

قشنگ‌ترین آدرسی که تو سفارش‌های دکون برقی‌ام داشتم، از بندر انزلی بوده.
این‌جوری تموم می‌شه: انتهای کوچه، بر دریا.

مامانم اگه تو توییتر بود، توییت همه‌ی اون‌هایی که درباره‌م می‌نوشتند «خیلی صبور و خوش‌اخلاق و مهربونه» رو کوت می‌کرد و می‌نوشت «باهاش زندگی نکردید ببینید چه سگیه.»
بابام هم توییت می‌کرد «این؟ حتما با یکی دیگه اشتباهش گرفتید. این نهایت کاری که بلده خوردن و خوابیدنه.»

کاش امروز کسی ازم نپرسه «چرا بسته‌م نرسید؟»
توانش رو ندارم براش توضیح بدم صبر کنه تا برسه.
شاید هم بهش بگم «پستچی‌تون گور به گور شده و بسته‌ت هیچ وقت نمی‌رسه. منتظر نمون دیگه.»

تو خونه‌ی ما حتی خوشی‌های کوچیک هم عمری ندارند و تو نطفه خفه می‌شن.
نوسانات بین صلح و جنگ انقدر کوتاه شده‌ند که ترک می‌خورم.
 

درخواست‌های بزرگم از کائنات:
مامانم کمتر حرف بزنه.
بابام با هندزفری کلیپ نگاه کنه و بیشتر بخوابه.
جنس‌های دکون برقی‌م فروخته بشه.

 

تنها امید و انگیزه‌م برای فعالیت‌کردن؟
از این زندگی
و از این خونه رها بشم...

می‌ترسم کم‌کم به جایی برسم که نتونم زندگی رو بدون غرهای مامانم و تلخی‌های بابام تصور کنم.
الان می‌تونی هویجکم؟ دو تا تصور کن خاله ببینه.


یکی از سوال‌های جدی‌م اینه که مامانم انرژی و توان این همه حرف و غرزدن رو از کجا تامین می‌کنه؟
چطوری می‌تونه هر روز و هر ساعت غر بزنه و خسته نشه؟
ساعت‌ها پای تلفن حرف می‌زنه. یک نفس و تند و بی‌وقفه. ساعت‌هایی هم که پای تلگرام یا تلفن نیست در حال جویدن مغز منه.
دلم می‌خواد ذوب بشم و تو مبل فرو برم. تو تخت فرو برم. تو زمین فرو برم. گوش‌ها و شنوایی‌م رو از دست بدم. تو سکوت و خلاء غرق بشم و دیگه صدای غرهاش رو نشنوم.


 

دعای روزانه‌م تقلیل پیدا کرده به این که از نیروی برتر آسمون‌ها و زمین خواهش کنم خرده‌بازمانده‌های امید و شادابی و جوونی‌م زیر دست و پای بابا و مامانم له نشه.
شیره‌ی جوونی و شادابی و انرژی‌م رو می‌بلعند و تف‌ش می‌کنند تو صورتم.
 

حالا درسته بابام فکر می‌کنه چون دکتر نشدم، هیچ گهی نیستم، ولی یه زمانی انقدر قبولم داشت که روی همه‌ی کاست‌های نوار دست‌خط من بود و همه‌ی صفحات دفترچه تلفن‌ش رو من پر کرده بودم براش.
ماموریت بزرگ من نوشتن بود. نوشتن و ثبت‌کردن کلمات. از پرکردن کارت‌های تبریک و تسلیت گرفته تا برچسب‌های سبزی‌ها و حبوبات فریزر و ...
گاهی که غر می‌زدم می‌گفت «خاک تو سرت. دستخطتت خوبه. چهار تا کلمه بنویسی چی می‌شه؟»
 

از آموخته‌هایی که باید پیوسته به خودم یادآوری‌ش کنم:
از هر کسی هدیه نپذیرم. هدیه «توقع» به همراه داره. حتی گاهی، توقع‌های برآورده‌نشدنی...

کلیپسم رو از موهام باز کرد. موهام رو ریخت رو شونه‌هام.
یه قدم رفت عقب. همین‌طور که شبیه منظره‌ی شگفت‌انگیزی تماشام می‌کرد، دست‌هاش رو گذاشت رو لپ‌هاش و جیغ زد:
«واااااااااااااای... چه ناز شدی فَلی.»

پس تیک می‌زنم؛
یکی از نیازهای روحی‌م همینه که یه نفر پیش از این که تلاشی کرده باشم زیبایی‌هام رو ببینه و بهم یادآوری‌شون کنه.

آبرسان لب، فقط بوس.
بقیه چیزها همه‌ش مسخره‌بازیه.

یه نفر برام نوشته «به شیرم که رابطه‌ت با بابات چطوریه.»
راستش خود بابام هم رابطه رو به یه ورش دایورت کرده.
ولی مسئله اینه که حتی نوشتن از خوبی آدم‌ها هم به بعضی‌ها فشار می‌آره و مجبورند از شیرشون مایه بذارند.
چرا واقعا؟
کاش یه کاری برای خودشون بکنند...
کاش لااقل زودتر به این «آگاهی» و «خودشناسی» برسند که حال‌شون خوب نیست و نیاز به خوددرمانی دارند.

شاید باورتون نشه؛ ولی تو چند وقت اخیر از مامانم بارها شنیده‌م «خیلی صبور و با حوصله‌ای...»
شنیدن این حرف از مامانم باورنکردنیه. کسی که همیشه محکومم می‌کرد به بداخلاقی و عجول‌بودن.
شاید هم قبلا صبور نبودم و صبورتر شدم. نمی‌دونم.

همکار گربه یه فوم شست‌وشوی صورت و دورچشم خریده و دو هفته‌ست پیام می‌ده و نحوه‌ی استفاده‌شون رو ازم می‌پرسه.
ایشالله که عاشقم شده. وگرنه این همه سوال و توضیح‌خواستن طبیعی نیست و کم‌کم دارم به مغزش شک می‌کنم دیگه.

 

می‌گه «می‌بخشین‌ها. شاید سوالم معمولی یا یه کم ضایع باشه. دورچشم رو زدم با انگشت بمالم بعدش؟»
روم نشد بپرسم «با چیز دیگه هم می‌شه مالید سلطان؟ با چی می‌خوای بمالی دیگه؟»
اما در عوض خیلی متین و موقر براش سخنرانی کردم که دورچشمش ماساژور داره و نیازی به مالیدن نداره.
بحث جذاب مالش دو هفته‌ست تموم نشده.
می‌گه «فوم رو مالیدم بذارم بمونه؟»
آره بذار بمونه رو صورتت، پس فردا ریش‌هات بریزه شبیه رفسنجانی کوسه بشی.
دوباره پرسید «می‌بخشید. این چرا کف نمی‌کنه؟»
کف‌کنش رو از کار انداختم آخه.
این بچه سوال‌هاش تموم نمی‌شن چرا؟ نگران خودمم دیگه.