صبح چشمهام رو باز کردم دیدم یه نفر برام نوشته «نیاسینامید و آمپولم زودتر از چیزی که گفته بودی تموم شد.»
و دنبالهش نوشته بود «تو رو خدا دیگه این عطر رو نفروش. اسپریهای تو مترو کیفیتشون از این عطری که بهم داده بودی بهتره.»
کلهم رو دوباره کردم زیر بالش. آفتاب از لای پرده افتاده بود رو میز اتاقم. هم استرس باریکهی آفتاب رو داشتم، هم سعی میکردم خاطرههای متروسواریام و تصویرهای ذهنیام از فروشندههای تو مترو رو مرور کنم.
بدم نمیاومد براش بنویسم «میشه از سرانگشتت یه عکس برام بفرستی سایزش رو ببینم؟»
اما ترسیدم پاشه بیاد همون انگشتش رو چیز کنه.
درس آغازین صبح یکشنبه برای من این بود که تو ریدن به آدمها هم منصف باشیم.
جدی اسپریهای تو مترو با کیفیتتر از دکون برقیاند؟
پس چرا بعضیها خودشون رو به خرج میاندازند و از دکون برقی خرید میکنند؟
مامانم در اتاق رو باز کرد و پرسید «بیدار نمیشی؟»
با این که از نظر روحی نیاز داشتم برای یه نفر هم این رو تعریف کنم، هم خوابی رو که دیدم بودم، کونم رو هوا کردم، بعد رو آرنجم بلند شدم و چند ثانیه همون شکلی موندم. بین دوباره درازکشیدن و بیدارشدن تردید داشتم که بالاخره به نفس امارهم غلبه کردم و یه تکون بزرگ به خودم دادم و نشستم.
چه صبح زیبایی جوون ایرانی.
برخیز که امروز هم قراره تلاش کنی، پاره بشی و تهش به چیزی نرسی.
میبینید؟ مسولیت زودتر تمومشدن محصولات مراقبتییی که میفروشم هم افتاد گردنم.
با من از صبوری حرف نزنید. من خودم اعصاب آهنی دارم.
جدی دوست دارم بدونم وقتی میرن از مغازه یا داروخانه هم خرید میکنند همین حرفها رو به فروشنده میزنند؟ یا من رو چیز گیر اوردهند؟
حالا چرا هر روز صبح استرس اون باریکهی نوری رو دارم که از لای پرده میافته رو میزم؟
چون محصولات مراقبتی و آرایشی و عطرها نباید در معرض نور و گرمای مستقیم قرار بگیرند. عمرشون کوتاه میشه.
روزها که رو به سردی میره، آفتاب هم مورب میتابه و چند روزیه نور از لای پرده میافته رو میزم و پروژهی هر روز اینه که ساعت ۷ به بعد چشمهام رو باز کنم و میزم رو از نظر کیفی بررسی کنم و دوباره بخوابم. تا لنگ ظهر؟ نه دیگه. نهایت نیم ساعت، یه ساعت دیگه...
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.