ویترین کتاب‌فروشی نشرچشمه در مجتمع تجاری کورش

«آن‌قدر انتظار کشیده‌ام

که همه چیز را فراموش کرده‌ام»

در مورد این دو سطر می‌توانم ساعت‌ها بنویسم و بنویسم که انتظار زیاد با آدم چه‌ها می‌کند؛ از این فراموشی‌یی که در پس تکرار و تداوم می‌آید و در ذهن رخنه می‌کند. آن‌قدر منتظر مانده بودم که سر و کله‌‌ی سنجاب‌ماهی پیدا شود که دیگر خنثی شده بودم و فراموش کرده بودم خوشحالی دنباله‌داری پیش رو دارم. وعده‌ی چاپ شدنش در مهر امسال، موکول شده بود به آبان، آبان به آذر، آذر به دی و در نهایت در بهمن بود که منتشر شد. بعد از دو و نیم سال یا نزدیک سه سال. بیست و سه ساله بودم که به ناشر سپردمش و تا امروز که بیست و شش سال و هشت ماهه‌ام انتشارش طول کشید. (به امید این که دست کم این انتظار طولانی اتفاق‌های خوشی در پی داشته باشد.)

 

بازویم که کشیده شد و گلکسی بالاتر از سرمان قرار گرفت و لب‌های «نخودی» در زاویه‌های مختلف غنچه شد فهمیدم وقت شادی فرا رسیده. بچه‌ها بازویم را می‌گرفتند: «حالا نوبت من است.» و جدی جدی با من و کتابم عکس می‌انداختند. آن‌ها همان‌هایی بودند که هرگز شادی‌شان را در موفقیتم پیش‌بینی نمی‌کردم. در اولین صبحِ خوشحالی، یک ساعت تمام به عکس گرفتن با هفت هشت لبخند هندوانه‌ای و شنیدن «ای بابا صاف بگیر اونو. دوباره برعکس گرفتیش که.» گذشت. سنجاب‌ماهی برعکس گرفته می‌شد و صدای همه در می‌آمد «دوباره کجکی گرفتیم کتاب رو.» و بمب خنده از نو منفجر می‌شد.

 

جز هنر راه دیگری برای رستگاری وجود دارد؟

سهمیه‌ی ده جلدی کتابم را که از انبار ناشر گرفتم فکر کردم وقتش رسیده از پنجره‌های ساختمان رو به رویی حلقه‌های گل پرتاب شود دور گردنم و راننده‌ها به احترامم ترمز کنند و دست تکان بدهند و عابران پیاده لبخند بزنند «روز دلچسبی‌ست هویج.» و من سرم را به نشانه‌ی تایید تکان بدهم و لی‌لی‌کنان به راهم ادامه بدهم. همیشه همین است. وقتی بعد از روزها و ماه‌ها و سال‌ها انتظار، به آن‌چه منتظر بودید می‌رسید فکر می‌کنید شادی‌تان آن‌قدر نیرو دارد تا شبیه قدرت افسانه‌ای قهرمان‌ها تشعشع کند و پیش از واکنش و حرکتی، با یک حباب جادویی دنیا را در بربگیرد. اما فقط فروشنده افغانستانی بود که با مهربانی نگاهم می‌کرد: «به صورتت خیلی می‌آید.» و لبخند توی آینه بیشتر کش می‌آمد.

 

هنر برانگیزاننده شادی حاصل از به خود رسیدن است یا غم ناشی از عجز؟

در خانواده‌ی چهارنفره‌ی ما که همه از دست کتاب‌ها و وسایل نقاشی و لباس‌ها و کلکسیون فیگور حیوانات و ماگ‌ها و لاک‌ها و وسایل بهداشتی و آرایشی نالیده‌اند منتشر کردن کتاب به اندازه‌ی چاپ یک یادداشت در ستونِ صفحه‌پرکن یک روزنامه‌ی کثیرالانتشار هیجان دارد؛ نه بیشتر از آن. اگر فکر کرده‌اید همه پشت در منتظر ایستاده بودند تا بادکنک بترکانند و سر و صورتم را از برف شادی تبدیل به کیک خامه‌ای کنند و یک صدا فریاد بزنند: «سورپرااااایزززززز» حتما چیزی زده‌اید و باید خودتان را تحت معالجه قرار بدهید.

پاکت سنگین از کتاب‌هایم را که دادم دست مامان و با کفش‌های در نیاورده تا هال پیش رفتم شنیدم: «آخرش در جاکفشی رو میشکونی و خیال ما رو راحت می‌کنی.» مس‌مس کف خانه خیره به سقف در خلسه فرو رفته بود و فلسفه‌ی زندگی را مرور می‌کرد و مامان هدفون در گوش، به ویس‌های مشاوره خانواده و زندگی بهتر ریحانه بهشتی گوش می‌داد که این روزها نقش دانای کل را برایمان بازی می‌کند. پیش از اینکه مشکلی پیش بیاید ریحانه بهشتی در کانالش راه حل را در اختیار کاربران قرار داده و مامان همه‌شان را از بر کرده. خدا خیرش بدهد.

کتابم را گرفتم طرفش: «این شکلیه!» یکی از هدفون‌ها را از توی گوشش درآورد:‌ «آها!» واقعیت این است که تسلط ریحانه بهشتی به حل کردن مشکلاتِ ما غرق شده‌ها در گرداب مشکلات، خیلی جذاب‌تر از جلد کتابی بود که دخترش هم چپکی چاپ شده.

بعله! در آن لحظه فرو ریختن سقف هم نمی‌توانست لحظات عرفانی و کشف و شهود مس‌مس را بر هم بزند چه برسد به این که نسبت به کتاب من واکنش نشان بدهد.

امیدم به واکنش بابا بود که با دیدن قیمتش گفت:‌ «کسی ۱۷ تومن پول اینو میده آخه؟» همین‌طور که به ده جلد سهمیه‌م نگاه می‌کردم نامطمئن اما با قدرت گفتم: «آره بابا! خیلی‌ها. الان همه چی گرونه.» بعد از پنجاه بار پشت و رو کردن روی جلد و پشت جلد گفت: «دوتاش رو هم برای من بذار کنار.»

 

جهان توهمی‌ست با شکوه، با تمام جزئیاتش (از کتاب «سنجاب‌ماهی عزیز»)

به مامان‌بزرگ می‌گویم: «بالاخره کتابم چاپ شد.» به پنجره‌ی روشن از نور دوازده ظهر نگاه می‌کند و می‌گوید:‌ «shohrat’li baalaa olaasaan» ترجمه‌اش چیزی می‌شود حدود «جهانی بشوی.» یا «شهرت‌ات زبان‌زد خاص و عام بشود.» دعاهایش آن‌قدر خوب و منحصربه‌فردند که می‌توانم درباره همه‌شان ساعت‌ها بنویسم و خسته نشوم.

می‌گوید: «aadi namanadi?» می‌گویم: «سنجاب‌ماهی عزیز.»

تکرار می‌کند: «سانجاب؟»

ـ سنجاب...ماهی... عزیز

ـ سانجابی؟

ـ سنجاب... سنجاب‌ماهی عزیز!

انگشت اشاره‌اش را می‌کشد کنار بینی‌اش. چیز زیادی دستگیرش نشده. عنوان جذاب‌تری انتظار داشت. می‌پرسد حالا درباره‌ی چه نوشته‌ام؟ می‌گویم یک دختر بچه که پدرش را از دست داده... مامان‌بزرگ که همیشه آماده گریه کردن و روضه گرفتن است، نم چشم‌هایش را با گوشه روسری پاک می‌کند: «ha! Yatim olmaah chokh chatin di» (چیزی در مایه‌های اینکه «آره! یتیم شدن خیلی دردناکه.»)

 

اتفاقی دلگرم‌کننده‌تر از مهر و دوستی بین آدم‌ها وجود دارد؟

امروز النازی که اصلا نمی‌شناختمش عکس این پست را از ویترین کتاب‌فروشی نشرچشمه در مجتمع تجاری کورش (اتوبان ستاری تهران) فرستاده و من از فرط خوشبختی و خوشحالی رو به سنگکوب کردن بودم. شادی از چشم‌ها و گوش‌ها و دهان و دماغم بیرون می‌زد.

بعد هم شنیدن ویس پویای خوش‌قلب و عزیز (یکی از دوستان نشرچشمه) که شادی و خوشبختی‌ام را دو چندان کرده بود.

الناز یکی از خواننده‌های قدیمی وبلاگم است که با چاپ شدن کتاب و توزیعش در کتاب‌فروشی‌‌ها و رسیدنش به کتاب‌فروشی نشرچشمه‌ی کورش، رودی به نام «دوستی» بین‌مان جریان یافته.

 

ما در جهانی زندگی می‌کنیم که تازه شروع به درک آن کرده‌ایم. (از کتاب «سنجاب‌ماهی عزیز»)

این هفتمین روز متوالی‌ست که جز ماندن در اتاقم هیچ کاری نکرده‌ام؛ و من از «هیچ‌کاری نکردن» و «بطالت» همان‌قدر لذت می‌برم که از «خلق کردن». می‌توانم ساعت‌ها در ستایش بطالت بنویسم. از معجزه‌ها و کشف‌های کوچک و بزرگی که در بطالت اتفاق می‌افتد و کسی نمی‌داند جهان بطالت چقدر می‌تواند به با شکوه شدن جهان اندیشه و خلاقیت کمک کند.

از شغلم استعفا داده‌ام، شغلی که جانم بود و با آن آمیخته شده بودم و دل بسته‌ بودم به پلاک سنگی، پله‌های قدیمی، دیوارهای سبز و پرده‌های آبی و میز چوبی و آن کی‌برد فسیلی میز کارم. درخت بونسای گوشه میز و گیاهانی که امیدوار قد می‌کشیدند. به صدها چیز کوچک و بزرگ دل‌بسته بودم و از دل‌بستگی استعفا داده‌ام.

شاید بعد از دو ماه اندوه و ناامیدی و هیچ‌کاری نکردن و خوشحال نبودن و گریه و دعوا حالا وقتش باشد که به زندگی معمولی‌ام برگردم. به ورزش کردن و بی‌رحمانه خواندن و نوشتن و کشف کردن و در پی همه‌ی این‌ها از نو عشق ورزیدن به زندگی و کسانی که دورم را گرفته‌اند...

دو ماهی که پشت سر گذاشتم، یک بازه‌ی رها شده در بیست و شش سالگی‌ام است که در عین گسستگی، سبب پیوستگی مهم‌ترین نقطه‌های زندگی‌ام شده است.

بعد از چند روز هنوز پیام‌های پر محبت دوستانم را می‌خوانم. آدم‌هایی که حتی یک بار هم در زندگی‌ام ندیده‌ام اما انگار سال‌هاست آشناییم با هم. مدام از خودم می پرسم: «من شایسته‌ی این همه محبت‌ام؟» امیدوارم شایسته این همه لطفی باشم که بی‌چشم‌داشت به من هدیه کرده‌اند. مهر و دوستی از دلشان/ دلتان کمرنگ نشود.