منتخب وبسایت Goodreads 2015

توصیه شده Charlotte Huck foundation 2016

 

اولین باری که کرنشا را دیدم، سه سال پیش بود؛ درست بعد از اینکه کلاس اول را تمام کردم.
هوا گرگ‌ومیش بود. من و خانواده‌ام کنار جاده پارک کرده بودیم. من روی چمن‌ها، کنار میز پیک‌نیک دراز کشیده بودم و به ستاره‌هایی که به شب چشمک می‌زدند، نگاه می‌کردم.
صدایی شنیدم؛ صدای چرخ‌های اسکیت‌بورد بود. روی آرنج هایم بلند شدم. مطمئن بودم یک اسکیت‌سوار به طرف ما می‌آید.
از همان‌جا می‌دیدم که فرد عجیب‌وغریبی‌ است.
در واقع یک گربه‌ی سیاه و سفید بود. یک گربه‌ی گنده که قدش از من بلندتر بود، چشم‌هایش به رنگ چمن‌های دم صبح بود و می‌درخشید، یک کلاه نارنجی مشکی طرح بیسبال هم روی سرش گذاشته بود.
از اسکیت‌بوردش پرید پایین و آمد طرف من، مثل آدم‌ها روی دو پایش ایستاده بود.
گفت: «میو!»
من هم در جواب گفتم: «میو!» چون به نظرم این‌طوری مودبانه می‌آمد.
خم شد جلو و موهای من را بو کرد: «پاستیل بنفش داری؟»
پریدم و ایستادم. خوش‌شانس بود. دست بر قضا، آن روز دوتا پاستیل بنفش توی جیب شلوارم داشتم.
له شده بودند، اما به هرحال هرکداممان یکی خوردیم.
به گربه گفتم اسمم جکسون است.
ازش اسمش را پرسیدم.
ازم پرسید دوست دارم اسمش چه باشد!
سوال غافلگیر کننده‌ای بود. البته فهمیده بودم که کلا موجود غافلگیرکننده‌ای است.
یک‌کم فکر کردم. تصمیم بزرگی بود. مردم به اسم خیلی اهمیت می‌دهند.
آخر سر گفتم: «فکر کنم کرنشا اسم خوبی واسه یه گربه‌ست.»
لبخند نزد، چون گربه‌ها لبخند نمی‌زنند.
اما حدس زدم که خوشش آمده است.
گفت: «اسمم کرنشاست.»

 

 

«پاستیل‌های بنفش»، کاترین اپلگیت، نشر پرتقال