رستاخیز
کمی زنده.
آواز نمیخواند.
اما بعضی وقتها زیر لب
زمزمه میکند
بیمعنی.
«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا
«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا
و وزن آب را
روی خودم،
و اطرافم
آرامش امن فرورفتن را.
کنار استخر شاید زشت باشم،
اما وقتی با زبان شنا حرف میزنم
من زیبایم.
«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

بعد از خواندن رمانهای «اَپل و رِین» (نشر هوپا) و «ما یک نفر» (نشر پیدایش) و آشنایی با قلم و جهانِ ذهنی «سارا کروسان» پیشبینیِ دور از ذهن و انتظار زیادی نبود که «وزن آب» هم یک رمان خوب باشد. اما واقعیت این است که «وزن آب» بیش از یک رمانِ خوب بود. یک رمان عاطفیِ درخشان که موضوعات اجتماعی- روانشناسی مختلفی را در برمیگرفت و حالا بیش از پیش مطمئن شدهام که نام «سارا کروسان» به لیست نویسندههای محبوبم افزوده شده و هر اثر دیگری را که از او منتشر شود، بیمعطلی میخوانم.
«وزن آب» داستان یک دختر نوجوانِ لهستانی به نام کاسینکا است که به خاطر شرایط خانوادگیشان دچار بحرانهای مختلفی شده، «تاتا» (پدرش)، او و مادرش را ترک کرده و سگِ سیاهِ افسردگی عضو تازهای از خانوادهی کوچک و ترک شدهی آنهاست. خانوادهای که با رفتن و ترک کردن یکی از ستونهای اصلیاش، «پدر»، فروپاشیده و در سایهی این فروپاشی، مادرش هم رو به نابودی است.
از همان ابتدای داستان تناقض احساسی «لارا» (مادر کاسینکا) به وضوح دیده میشود، صحنههای مشاجره در ذهن دوازده سالهی کاسینکا تداعی میشود و با وجود اختلافها و رابطهی به پایانرسیدهای که بین «لارا» و «تاتا» جریان داشت و این خیانتی که یک شبه از سوی «تاتا» اتفاق افتاد و گلوی کاسینکا و مادرش را گرفت، «لارا» دارایی ناچیزش را در چمدانی جمع میکند و به امید پیدا کردن «تاتا» در کشوری دیگر، راهی سفری طولانی و پرماجرا میشوند. این «عشق» است که او را مجاب میکند تا تن به مهاجرت بدهد یا انتقام گرفتن از طرد شدن؟ چه میشود که با وجود نفرت و علمِ به پایان رسیدن یک رابطه، آدمی همچنان سعی دارد ویرانهها را به هم بند کند و تمام آنچه را که فرو ریخته از نو بنا کند؟
در پی این تصمیم لارا است که کاسینکا، دخترک نوجوان داستان، دچار بحرانهای دیگری میشود. او که پیش از این شاهد مشاجرههای پدر و مادرش بود و غم ترک شدن را چشیده بود، حالا باید زهر مهاجرت را هم بچشد.
شاید بهتر است بگویم «وزن آب» ادبیات مهاجرت است و پرداختن به تمام چالشها و بحرانهایی که مهاجران با آن دست و پنجه نرم میکنند و گاهی هیچوقت از پس تمام مشکلات این تصمیم بزرگ برنمیآیند. با رفتن به کشوری دیگر (انگلیس) است که زندگی چهرهی دیگری از خودش را به کاسینکای نوجوان نشان میدهد، تنها ماندن، پذیرفته نشدن در گروههای مدرسه، نابلدی زبانِ کشوری که به آن مهاجرت کردهاند، تلاش برای پیدا کردن تاتا در شهری بزرگ و سختتر و پررنگتر از همه پذیرفتن و هضم کردن این حجم از غم که بر زندگیشان سایه انداخته...
وقتی مامان گفت
«میرویم انگلیس.»
فکر نمیکردم اینطور تنها بشوم.
میدانستم تفاوتهایی دارم،
و خارجیام.
میدانستم از همهچیز سردرنمیآورم.
اما فکر کردم، شاید فقط کمی متفاوت باشم،
مثل یک سنجاب قرمز بین سنجابهای خاکستری،
مثل دختری انگلیسی در گدانسک.
اما من یک دختر انگلیسی در گدانسک نیستم.
من یک لهستانیام در کاونتری.
و اینها اصلا یکی نیستند،
اصلا.
یکی از بزرگترین ویژگیهای قلم «سارا کروسان» این است که از هیچ جزئیاتی چشمپوشی نمیکند و به بهترین و زیباترین شکل تمام دغدغهها، افکار، احساسات و ... را از زبان و نگاه شخصیتهای داستانش روایت میکند؛ و همین جزئیات هستند که آثارش را، با وجود غمی که در آنها جریان دارد، سرشار از امید و روشنی میکند.
یکی دیگر از ویژگیهای آثار کروسان، انتخاب قالب و زبان شعر است برای رمانهایش. او جسورانه این زبان را برای روایت برخی از رمانهایش (مثل یکی دیگر از رمانهایش، ما یک نفر) انتخاب میکند و از شکستن ساختارها هیچ ترسی ندارد. شاید شعر هوشمندانهترین و درستترین انتخاب برای آثار او باشد، انتخابی که بار عاطفی داستانهایش را دو چندان میکند و دست نویسنده را باز میگذارد برای بیان جزئیترین و پنهانیترین و اولین تجربهها. شاید این قالب (شعر) گویاترین و بهترین زبان باشد برای بیان احساساتی که یک دختر نوجوان میتواند از اولین تجربهها در زندگیاش داشته باشد...
در ستایش «وزن آب»، اولین رمان کروسان نوشتهاند:
ـ کتابی بسیار شگفتانگیز و تکاندهنده. آنچنان زیبا نوشته شده که تا ورق خوردن صفحهی آخر، متوجه تمامشدنش نمیشوی. (بوکبگ)
ـ اولین رمان سارا کروسان، داستانی درخشان و واقعی است. گاهی غم به دل مینشاند. اما در حقیقت در ستایش زندگی است. (اینک پلت)
ـ شعرهایی کوتاه با آهنگی ملایم که از مهاجرت، تعصب و خودخواهی، خانواده و نخستین عشق سخن میگویند. عشقی که زندگی را دگرگون میکند. (روزنامهی ساندی تایمز)
«وزن آب» در سال ۲۰۱۳ نامزد نهایی مدال کارنگی و برندهی جایزهی CBI شده است.
فاش کردن احساساتمان
بیشتر از هر بوسهای برایم ارزش دارد.
«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا
چقدر دلم میخواهد در ستایش این فاش کردنها بنویسم، دربارهی تقدس احساسات و عاطفهای که به اشتراک گذاشته میشود، هزار بار ارزشمندتر از هر بوسه و تماس دیگری... پس چرا نمینویسم؟ نمیدانم. شاید خودخواهانه میخواهم این بینش از عاطفه را برای خودم نگه دارم.
پس شکل واقعی دوستداشتن و بالاترین مرتبهی دوستی، شریک شدن در اشتباهات یکدیگر است و در نهایت لبخند زدن. آنجایی که اشتباهها بامزه جلوه میکنند، لبخند میآورند و هیچ اشکالی ندارند اگر دوباره تکرار شوند...
اگر در زندگیتان کسی را دارید که میتوانید کنارش اشتباه کنید و همچنان لبخند بزنید، انسانِ سعادتمندی هستید.
آدم پرموییام.
موهای کلفت دارم
و سیاه
زیر بغلهایم
و روی پاهایم
و بینشان
آدم پرموییام.
این را نمیدانستم تا این که
توی استخر
چشمم به زنهای دیگر افتاد.
زنهایی با پوست مخملی.
آدم پرموییام.
برای همین وقتی برمیگردم خانه
تیغ مامان را کش میروم،
جیم میشوم توی دستشویی
و روی مشکلام کار میکنم.
با دو پای پرمویم روی صندلی توالت لم میدهم
و تیغ رویشان میکشم.
جیغ میکشم، بلند
انگار کسی میخواهد بکشدم.
مامان توی راهرو میدود
و در میزند:
«چی شده کاسینکا؟»
میخواهد بداند.
میخواهد بداند
که یک وقت نمرده باشم.
رودهای قرمز کوچکی
به سمت قوزک پایم راه میافتند
و روی صندلی دستشویی میریزند
میگویم: «خوبم مامان.»
موهایم را نتراشیدهام
به جایش پوستم را رنده کردهام.
تکهای گوشت صورتی
روی تیغ مانده،
اما هیچ مویی نیست.
وقتی از دستشویی بیرون میآیم،
هنوز پر از مویم،
و پر از بریدگی
«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا
پسرها را نمیدانم، اما در سالهای آغازین جوانیِ دخترها، یکی از بزرگترین چالشهایی که با آن رو به رو میشوند و کمتر کسی میتواند کمکشان کند، روبهرو شدن با «تن» جدیدشان است و پذیرفتن تفاوتهایشان با تنهای دیگر. در جهانِ امروزی که به نمایش گذاشتن زیباییهای تن، به یک هدف بزرگ در ذهن و اندیشهی خیلیها تبدیل شده و در راستای این هدف، تلاش و برنامهریزی میکنند، نمیدانم دخترها و پسرهای نوجوان درباره خود و دیگری چه طور فکر میکنند. فقط میدانم در این چالش جهانی و فراگیر، پذیرفتنِ خودِ واقعیات با تمام زیباییها و تفاوتها، یک جنگ است و «پیروز» میدان کسی است که خودش را تمام و کمال بپذیرد و دوست داشته باشد.
خواندن این فصل از کتاب «وزن آب» روزها و سالهایی را به خاطرم آورد که به خاطر موهای زائدم از خودم شرمزده بودم و یکی از بزرگترین آرزوهایم این بود که بدون زخم و خونریزی از پس موهایم بربیایم و کار به جایی نکشد از مامان کمک بخواهم. کمک خواستن مساوی بود با مردن. از زخمی شدن و دیدن قطرههای کوچک خون که کف حمام را زرد میکرد هم ترسناکتر بود. در ذهنِ حصارکشیده و تاریکِ روزهای نوجوانی فکر میکردم راه رهایی از این تن، از این نفرت، از این شرمزدگی کدام است؟
حالا فهمیدهام تنها یک راه برای رهایی وجود دارد: دوست داشتن تمام و کمال خودت، با موهای زائد، خالها، لکها، جوشها، بریدگیها و رد ماندهی زخمها و خاطرهها...
دستم را میگیرد
و فشار میدهد،
مثل امتحان میوه توی مغازه
قبل از اینکه بخریاش.
«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا
این همان الفبای تفاهم با فشاری ظریف نیست؟ فشارهای اطمینانبخشی که قلب را سرشار از عشق و امید میکند.
با خواندن این شعر از کتاب «وزن آب» یادم آمد که از ابتداییترین حقوق بشر، همین است که بداند چه اشتباهی کرده تا جبرانش کند.
از چشمهای تو حرف نمیزند ماچا؟
من که بارها و بارها در زندگیام تا سر در ناامیدی فرو رفتهام و خیال کردهام دیگر هیچگاه نور هیچامیدی به دلم نمیتابد، حالا دیگر مطمئن شدهام بالاترین ثروت در دنیا «امید داشتن» است. اگر هنوز به چیزی/کسی (هرچقدر هم کوچک یا بزرگ) امید دارید، یعنی ثروتمندترین آدم دنیا هستید.
«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا
همین حالا برای خودم آرزو میکنم هیچوقت آغوشم برای بغل کردن کسی کوچک نباشد. همیشه فکر کردهام میتوانم برای غمهای کوچک و بزرگ خودم کاری کنم، اما این ناتوانی در برابر غمِ دیگران دیوانهام میکند. وقتی در غم و اندوه کسی شریک میشوم، دنیا آنقدر تنگ و تاریک و کوچک میشود که تنها آرزوی قلبیام خلاصه میشود در رها کردن یک نفر از غم. احمقانه است؟ شاید.
جادوگره در هوا، با گَردی خاکستری، مثلثی رسم کرد و سه راسش نوشت: ظالم، مظلوم، ناجی. یک لیوان آب داد دستم: «باید از نقش ناجی بودن بیرون بیایی.» و با ناخنِ انگشت اشارهاش روی «ناجی» خط زد. «ناجی» شبیه مگسی که در هوا شکار شده باشد، ناپدید شد. تنها احساسی که داشتم این بود لیوان پلاستیکی نیمه پر آب، توی دستم، به اندازهی یک صخره سنگینی میکرد.
ما هر شب صدای آدمهای بیشخصیت را میشنویم
که به آسمان و زمین فحش میدهند
مامان برای خودش طلب آمرزش میکند
و اتاق را با آب مقدس میشوید
و به من اصرار میکند که دعایم را بخونم
و من میخوانم،
همانطور که زیر لحاف پر قایم شدهام
و امیدوارم خدا صدایم را بشنود،
اینجا، در کاونتری.
«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا
اوج درماندگی در زندگی جایی است که خیال میکنی صدای خودت به آسمانها و گوشِ خدای ریشدارِ نشسته بر کهکشانِ راه شیری نمیرسد. این است که دیگران را مجبور میکنی به «دعا کردن». مجاب کردن دیگران در آرزو کردن خواستهی درونی خودت، جز ناکامی سرانجام دیگری ندارد. روزگار دوری را به خاطر میآورم که شبها و روزها به خاطر نمازهایی که نمیخواندم و دعایی که بر زبان نمیآوردم چه اندازه سرافکنده بودم و بیزار از خودم. دعاهای مامانم در دهانم جا نمیشد. در خانهی کوچک ما، به جای شسته شدن اتاق با آب مقدس، مُهری بود که شبیه آبنبات بیمصرفی به سویت تعارف زده میشد و وقیحانه بود که این دعوت ناخوانده را رد کنی. خدا گوشههای خانهمان نشسته بود تا دعاهایمان را بشنود. پس چه مرگم بود که نمیخواستم دعا کنم؟ من فقط میخواستم دعاهای خودم را داشته باشم و آینده را با تصویرهای ذهنی خودم روشن ببینم.
این همان چالشیست که بیشتر وقتها درگیرش میشوم. تلاش برای آرام کردن، بیآنکه بخواهی هیزم آتش را تندتر کنی، یا خودت زخمی شوی. حالا که این یادداشت یک خطی را پای این گزیده مینویسم از خودم میپرسم: «اصلا چرا باید برای آرام کردن کسی تلاش کرد؟» پاسخ واضح است. چون آدمها ناتوانتر و ضعیفتر از آن هستند که با خشم و نفرت درونیشان، با خودشان، این خودِ واقعیشان تقابل کنند؛ و بیشتر وقتها با آتشزدن تکهی بزرگی از خودشان سعی در سوزاندن دیگران دارند.
معجزهی عشق شاید همین باشد، وقتی به خودت میآیی میبینی زیباترین اتفاق افتاده: دلت را جاگذاشتهای...
حالا همهی سیبها
زخمی روی زمین افتادهاند
اما به درد درست کردن کلوچهی سیب نمیخورند.
تیپی میگوید:
«فقط با چند دلار میتوانیم کلوچهی سیب بخریم
و وقتمان را بیخودی هدر ندهیم.»
ولی مسئله چیز دیگری است.
من از صدای قاچ کردن سیب با یک چاقوی تیز خوشم میآید.
از درست کردن خمیر و خواباندنش در ظرف مثل پتویی نرم خوشم میآید.
از نگاه کردن به ساعت
در مدتی که خمیر در فِر است
و هیجانِ دیدن نتیجهی کار خوشم میآید.
میگویم: «میشود لااقل ظاهرت را کمی خوشحالتر نشان دهی؟»
میگوید: «بلد نیستم ظاهرسازی کنم.»
دروغ میگوید،
بارها
برای خیلی چیزها
ازش خواستهام تظاهر کند.
«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش
واقعیت همین است. گاهی آدم دو دستی چنگ میزند به اتفاقهای ریز و پیش پاافتاده، به این موهبتهای فراموش شده، مثل صدای قاچ کردن سیب با یک چاقوی تیز، یا امتحان کردن یک رژ لب فراموش شده جلوی آینه، جابهجا کردن گلدانها و تمیز کردن خاک زیرشان، کندن یادداشتهای چسبانده شده روی در یخجال و مانیتور و ... و دوباره نوشتنشان، این بار با خطی زیبا...
آدم دو دستی چنگ میزند به اتفاقهای کوچک تا بتواند دوام بیاورد.
بیش از پیش دوام بیاورد.
«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش
هنوز هم برای من یکی از تکاندهندهترین کتابهایی که خواندهام «ما یک نفر» است.
تیپی مشغول شستوشوی بدنش
با اسفنج و شامپوی اسطوخودوس است
من سرم را شامپو میزنم
و بعد دم موهایم را که خشک شدهاند
نرمکننده میزنم.
بوی شامپوی بدنش تند است
کمی فاصله میگیرم
تا چیزی روی دست و صورتم نریزد
بعد
زیر دوش میروم
و با صابون بادام بدنم را میشوم.
پارسال
روز شکرگزاری
موقع خوردن بوقلمون
دختر عمهی دوازد سالهمان، هلن
پرسید: «عجیب نیست که شما میتوانید همدیگر را لخت ببینید؟»
مامانبزرگ نزدیک بود
با سیبزمینی توی دهانش خفه شود.
من و تی پی شانههایمان را بالا انداختیم.
سرهایمان را به چپ و راست تکان دادیم
و در حالی که همه منتظر جواب بودند و
البته غیر از آن وانمود میکردند،
تیپی گفت: «وقتی تمام زندگیمان مشترک است
دیدن بدنهای لختمان چقدر اهمیت دارد؟»
«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش
تیپی از دلقکها بدش میآید
درگون از سوسک میترسد
و مامان از موش.
بابا وانمود میکند از هیچچیز نیمترسد
گرچه دیدهام وقتی نامههای پستی میرسند
چطور تکان میخورد و قبضهای بیمارستان و پارکینگ را بین روزنامهها و بروشورهای تبلیغاتی پنهان میکند.
و من؟
چشمها
چشمها اذیتم میکنند.
چشمها
چشمها
همه جا هستند.
«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش
«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش
البته این فرمول در محیطهای اداری هم جواب میدهد. یادتان باشد با اولین کارمندی که سراغتان میآید یا کول و آدمباحال جلوه میکند دوستی نکنید، چون صددرصد دوست واقعیتان نیست.
و یک قانون ثبت نشده وجود دارد که نه یک همکار میتواند دوست خوبی برای شما باشد، نه یک دوست، همکار خوب!
ناراحتیهای من فقط ادا و اطوار نبود. بعضی وقتها احساس میکردم درونم پر از موسیقی بلند و غمگین است، پر از سیمهای خاردار.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
مامانم همیشه میگوید پرتو یک روز جدید به مشکلات تیره میتابد و آنها را روشن میکند.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
اما بخشی بزرگی از وجودم میدانست بعد از دوشنبه، هیچچیز تغییر نخواهد کرد؛ هیچوقت هیچچیز تغییر نخواهد کرد.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
بعد از این که تا خرخره پیتزا و بستنی خوردیم، مامان ما را به پارک برد تا به اردکها غذا بدهیم. هوا کمی آفتابی شده بود. درختان شکوفه زده بودند. اردکها برای خردههای پیتزایی که ما در آب میانداختیم، به هم تنه میزدند. رین از خودش صدای کواککواک در میآورد. بالاخره یک اردک وحشی از او خوشش آمد و اطرفا دریاچه او را دنبال کرد. ما خندیدیم و خندیدیم و فکر کردم این میتواند شروعی دوباره برای همهچیز باشد؛ شروع اینکه مثل یک خانواده رفتار کنیم...
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
از ته قلبم میخواهم همهچیز عوض شود. دوست دارم همهچیز بهتر شود.
از ته قلبم میخواهم همهچیز عوض شود. دوست دارم همهچیز بهتر شود.
از ته قلبم میخواهم همهچیز عوض شود. دوست دارم همهچیز بهتر شود.
عکس ماه در اقیانوس افتاده بود، مثل یک بشقاب سفید بزرگ. اگر میخواستی جایی برای بوسیده شدن یا مردن انتخاب کنی، اینجا همانجا بود.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
لبخند زدم. نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم؛ چون وقتی دل به من نگاه میکرد، واقعا به من نگاه میکرد، نه به پاها یا موهایم یا چیز دیگری. او خیلی فراتر از این چیزها را میدید.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
قدر لبخندهایمان را میدانم ماچا.
قدر لبخندهایی که کنارت روی صورتم نقش میبندد.
قدر لبخندهایی که گاهی بیرمق، و گاهی پرقدرت روی صورتت نقش میبندد.
و البته قدر آن خندههایی که لبهایت را غنچه میکند و کشدار میگویی: «جونم»
بیشتر
بیشتر
بیشتر.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
پس چرا من فکر میکنم آدمها عوض نمیشوند و فرصتهای دوباره و سهباره، تنها مسائل را از شکلی به شکل دیگر تغییر میدهند.
کاش در آیندهای نزدیک این امید از نو در دلم زنده شود که به آدمها میشود فرصت دوباره داد...
در انتظار آینده زمان میگذرانیم
که در آن هیچچیز از این تلختر نیست
یا بهتر نخواهد بود.
جادوگره میگوید: «خیلیها دلشان نمیخواهد کور شوند، اما کور شدن با حقیقت بهترین شکلِ بیناییست هویجکم.» و زبانش را روی دندان نیشش میگذارد و چشمکی حوالهام میکند. به گمانم این ژستهای غیراخلاقی را از پلنگهای اینستاگرام یاد گرفته است.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
این جمله را که میخوانم، یادم میآید در این چند هفتهی گذشته کارم روبهرو شدن با واقعیتها بوده و سیلی خوردن. وقتی شب آنقدر از سقف آسمان پایین میآید که میتواند من را در بربگیرد از خودم میپرسم: «یعنی گنجایش این حجم از دانستن واقعیتها را دارم؟» و شب زمزمه میکند: «بله هویجکم!» و من را درسته میبلعد.
حقیقتا عشق همین است؟ روزها و روزها رنج کشیدن، آن هم در تاریکی؟
بعید میدانم
پس آن روشنییی که به آن امید دارم چه میشود؟ نمیشود که همه چیز دروغ یا غیرواقعی باشد، حتی این روشنیِ کم جانِ امیدِ دلم...
ـ صد کلمه دربارهی کسی که دوستش دارید، بنویسید؛ کسی که واقعا دوستش دارید، نه کسی که فکر میکنید دوستش دارید. کمی وقت بگذارید تا تفاوتش را بفهمید.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
ـ خب، تکلیفتان این است که دربارهی جنگهایتان بنویسید. یا چه کسانی در جنگ هستید و چرا؟ ممکن است پدر یا مادرتان باشد یا معلمتان یا اعتیادتان به مغز بادام.
او خندید. هیچکس دیگری نخندید. آقای گیدون آدم خوبی است، اما بامزه نیست.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
سرم گیج میرود از فکر کردن به جنگها.
جنگهای کوچک.
جنگهای بزرگ.
جنگهای داخلی.
جنگهای خارجی.
و بدتر از همه، جنگ با خود...
آقای گیدون به طرف تختهی سفید رفت. صفحهی اینترنت را باز کرد و تصویر مردی با موهایی شبیه اسفنج نشانمان داد.
ـ این روپرت بروک است. وقتی بیست و هفت ساله بود، توی جنگ کشته شد. به فرانسه اعزام شده بود. میدانید چطوری مُرد؟ با نیش پشه.
بعضی از بچهها خندیدند. آقای گیدون نخندید.
ـ دقیقا! مرگ باشکوهی که خودش فکر میکرد، نبود. و فکر نمیکنم هیچ مرگی در میدان جنگ مثل فیلمها و شعرها یا هر چیز دیگری که اینطور نشان میدهد، قهرمانانه و رویایی باشد. خصوصا اشعار جنگ جهانی اول بسیار ناراحت کننده است. چون در آخر، هیچکس به یاد نمیاورد که چرا درگیر جنگ شده.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
تا آن روز آنقدر نزدیکش نبودم که رنگ چشمش را ببینم: قهوهای، درست مثل میوههای تازه از درخت افتادهی فندق.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
خدایا، خدایا، چه کسی خبر دارد که چه اندازه دیوانهی این جزئیات و کشفهای کوچک و بزرگ هستم. میتوانم بفهمم این جمله چه «یگانگی»یی را در بر گرفته است. وقتی آنقدر نزدیک میشوی تا فرصت مییابی کشف کنی.
چه کسی میداند که چه اندازه محتاجِ این کشفهای کوچکام. این فهمیدنها و دریافتها و انحصارطلبیها که به قدرت مالکیتام میافزاید. میتوانم فریاد بزنم این منم که میتوانم سرانگشتم را روی پوست نازک کنار ناخنها میکشم و زیبایی و تفاوتشان را از انگشتها و دستهای دیگر متوجه میشوم. این منم که میتوانم تفاوت منحنی کنار لبهایت را کشف کنم و بفهمم کدام خندهات از سر شیطنت است، کدام از سر خجالت و کدام از سر خباثت.
گاهی فکر میکنم برای نزدیک شدن چه حد و مرزی وجود دارد؟ یکی شدن پایان از بین بردن مرزهاست؟
چه میدانم.
فقط مطمئنم بند بند سرزمینت را دوست دارم.
بازوهایش را دورم حلقه کرد. تماس آن بازوها را با تنم دوست داشتم.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
وقتی آرزوهای ریز و درشتام محقق میشوند، به وحشت میافتم و بیش از پیش میفهمم که چقدر مراقبت از آرزوها ضرورت دارد. چقدر این جمله واقعی و درست است که «آرزوها برای محقق شدن به انسان بخشیده میشوند.» اینجور وقتهاست که فکر میکنم باید شبیه یک سرباز یا بهتر بگویم، شبیه یک جنگجوی واقعی مراقب آرزوها بود و نه تنها تا زمان تحققشان دست از سرشان برنداشت که حواس را جمع کرد چه آرزویی را در دل و سر میپرورانی.
دلم میخواهد با صدای بلند هزار بار بگویم «دوستت دارم»
اما هر بار کلماتم به خندهای ریز تبدیل میشود.
خندههای بیدلیلام بهترین پناهگاهاند برای فرار از ابراز احساس واقعیام.
تو این چیزها را میدانی ماچا؟
وقتی برای اولین بار قربان صدقهی چشمهایم رفتی فکر کردم برای همیشه شکست خوردهام.
هرچند شکستخوردن در برابر تو میتواند یکی از قشنگترین شکلهای پیروزی باشد.
و حتی دوستداشتنها
چه میشود که خیال میکنی دلت را برای همیشه به یک نفر سپردهای؟
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
همانقدر که عاشق سلامها و آغازها هستم
از خداحافظیها و پایانها متنفرم...
حالا جادوگره انگشتان کبریتی و بلندش را در هم گره کند و با صدای ظریف و مرموز بگوید: «هر پایانی، شروع تازه است...» چیزی از نفرتم نسبت به پایانها کم نمیکند.
لحظهی جانفکنی که ترس آنقدر احاطهات کرده که «خوشی» را هم از یاد میبری و تنها سوالی که در ذهنت فوران میکند و به زبان میآید، همین است: «تا کی میمانی؟»
و میدانی «بازگشتن» هیچ زخمی را التیام نمیبخشد، فقط تو را، بیرحمانه با واقعیتها رو به رو میکند...
تنهایی چیزی نیست که خیلی از مردم آرزویش را داشته باشند، اما گاهی در تنهایی میتوانی کارهای زیادی بکنی. حالا من تنها هستم و این نوشته را مینویسم. اما اگر دوستم، پیلار، اینجا بود، مطمئنا تمام وقتم به حرف زدن با او و کارهای احمقانه میگذشت و هیچ نمینوشتم. همچنین دوست نداریم با کسی به حمام یا دستشویی برویم. اینها کارهای شخصی است و در این مواقع، تنها بودن بسیار بهدردبخور است. پدر من دوست دارد کارهای فنی را به تنهایی انجام دهد و من فکر میکنم او به فرصتی برای فکر کردن احتیاج دارد؛ در واقع، همه به این زمان احتیاج دارند.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
آخ، چه توصیف خوبی دربارهی خندهاش.
خدایا، خدایا، قلبم.
وقتی تنها هستم، مخصوصا شبها به مادرم فکر میکنم که یک اقیانوس آنطرفتر در آمریکا زندگی میکند و فکر میکنم ای کاش نزدیکتر بود. نمیخواهم این همه از او دور باشم.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
وقتی این سطرها را میخواندم با خودم گفتم کاش میشد به او بگویم که فاصلهی میان آدمها را مقیاسهای روی نقشه و دور و نزدیک بودن مرزهای جغرافیایی مشخص نمیکند. گاهی تلخترین شکل دور بودن این است که کنار کسی که دلت میخواهد باشی و با او یک اقیانوس فاصله داشته باشی...
شعر میتواند دربارهی خودمان به ما بیاموزد. میتواند وقتی ناامیدیم، به ما تسلی بدهد. میتواند نشاطآور باشد.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
و البته شعر میتواند دریچههای جادویی به جهانهای تازه را پیش رویمان بگشاید.
میتواند مسیری امن باشد برای گریختن از خودت یا هر آنچه که آزارت میدهد.
شعر میتواند عاطفهی فراموششده را به آرامترین و بهترین شکل دوباره به تو بازگرداند و در بذرهای امیدِ سرکوب شده از خشم را از نو در دل زنده کند.
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
حالا که روزگاری را پشتِ سر گذاشتهام و شاهد تغییر بینش و نگرش خودم در مورد مسائل ریز و درشت زندگیام، فکر میکنم هیچوقت نباید از کسی که رفته پرسید: «چرا رفتی؟» دانستن علتاش همانقدر بیفایده است که ندانستناش. کسی را که رفته یا میرود، باید رها کرد و فقط و فقط برایش آرزوی نیک کرد و امید داشت که نبودنش به قدرت و بردباریمان اضافه کند.
قبول ندارید؟ اشکالی ندارد. هر حرفی میتواند مخالفهایی داشته باشد...
«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا
راستش، من هم جز آن دستهای هستم که گاهی از فرط لبخند زدن فکدرد میگیرم. شاید بهتر و درستتر این باشد که فعلهای این جمله را به گذشته تغییر بدهم و بگویم «بودم». همیشه لبخند بر لب داشتن، یا درد داشتن در ناحیهی فک از فرط خندیدن یا لبخند زدن، خوشترین دردیست که آدم میتواند دچارش شود. خوشترین دردی که آدم هیچوقت به خاطرش سپاسگزاری نمیکند.
متاسفم که قدر خندههای خودم را ندانستم.
از خندههای بیدلیل و با دلیلام عذر میخواهم که نمیدانستم یک موهبت بزرگاند که بیچشمداشت به من بخشیده شدهاند.
خندههای فراموششده یا کمرنگ شده، لطفا مرا ببخشید.
از بودنتان در زندگیام سپاسگزارم؛ بیش از گذشته قدرتان را میدانم.
ـ حالا برای چی مدرسه آمدهاید؟
ـ انتخاب دیگری نداشتیم.
ـ اوه، میفهمم.
ته مدادش را میجود
با نوک انگشتهایش
روی میز رِنگ میگیرد.
میگوید:
«انتخاب...
میفهمم.
من هم اگر اینجا نبودم
شاید در قطاری بودم
که به ناکجاآباد میرفت.»
«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش
«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش
ما یک نفر
سارا کروسان
ترجمهی کیوان عبیدی آشتیبانی
نشر پیدایش
گروه سنی جوان (۱۵ تا ۱۸ سال)

پدر سه سال پیش با تریش ازدواج کرد. خیلی ناگهانی بود. یک روز مجبورم کرد تلفنی با تریش صحبت کنم و روز بعد، از من خواستند ساقدوش عروسیشان باشم. قبول کردم و نمیدانستم مجبور خواهم شد لباس زرد روشنی بپوشم که در آن شبیه یک لیموی در حال ترکیدن میشوم. تریش در تمام طول روز فقط یک بار با من صحبت کرد؛ آن هم برای اینکه بگوید سر حال باش. چون نمیخواست عکسهایشان را خراب کنم. واقعا نباید این را میگفت؛ چون با شنیدن این حرف هر کاری از دستم برمیآمد کردم تا عکسها را خراب کنم. زبانم را بیرون آوردم، سیاهی چشمهایم را بردم پشت پلکهایم و حتی ادای گریه کردن درآوردم. فکر میکردم کارم واقعا خندهدار است، تا وقتی عکسها رسید. پدر که با دیدن عکسها داشت از شدت خشم منفجر میشد گفت بیشتر از هزار پوند خرج این عکسها کرده و مجبورم کرد برای تریش یک نامهی عذرخواهی مصنوعی بنویسم.
تریش هنوز هم مرا نبخشیده است.
«اپل و رین»، سارا کروسان، نشر هوپا
طوری به من خیره شد انگار چیز عجیب و ناراحت کنندهای بودم؛ نمیتوانست از آن سر درآورد.
«اپل و رین»، سارا کروسان، نشر هوپا