رستاخیز

مامان دوباره زنده است،
کمی زنده.

آواز نمی‌خواند.
اما بعضی وقت‌ها زیر لب
زمزمه می‌کند
بی‌معنی.


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

خانه

آب، جهان دیگری است:
سرزمینی با زبان مخصوص خودش

که کامل می‌دانمش

بیگانه است و خطرناک
حتی نمی‌توانم این زیر نفس بکشم.

اگر آرام بگیرم
در آب شناور می‌شوم؛
اگر بجنگم،
غرق خواهم شد.

باید به خودم اطمینان کنم،
به قلمروم اطمینان کنم
و به بدنم
قدرت هر عضوم بدنم.

سکوت می‌خواهم.

و وزن آب را
روی خودم،
و اطرافم
آرامش امن فرورفتن را.

کنار استخر شاید زشت باشم،
اما وقتی با زبان شنا حرف می‌زنم

من زیبایم.

 

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

در ستایش چادر

وقتی زن‌هایی را توی خیابان می‌بینم
با پوششی تا نوک پایشان،
چادر
باز هم حسودی‌ام می‌شود
به پناهگاهشان حسودی‌ام می‌شود.
به قبایی که می‌تواند بپوشاندم
از فرق سر تا نوک پا
و از جهان پنهانم کند

انگار زرهی باشد،
پوششی که می‌پوشاندم
از فرق سر تا نوک پا
تا کسی چیزی نفهمد.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

کتابخانه‌ی کوچک من_وزن آب

 

بعد از خواندن رمان‌های «اَپل و رِین» (نشر هوپا) و «ما یک نفر» (نشر پیدایش) و آشنایی با قلم و جهانِ ذهنی «سارا کروسان» پیش‌بینیِ دور از ذهن و انتظار زیادی نبود که «وزن آب» هم یک رمان خوب باشد. اما واقعیت این است که «وزن آب» بیش از یک رمانِ خوب بود. یک رمان عاطفیِ درخشان که موضوعات اجتماعی- روان‌شناسی مختلفی را در برمی‌گرفت و حالا بیش از پیش مطمئن شده‌ام که نام «سارا کروسان» به لیست نویسنده‌های محبوبم افزوده شده و هر اثر دیگری را که از او منتشر شود، بی‌معطلی می‌خوانم.
«وزن آب» داستان یک دختر نوجوانِ لهستانی به نام کاسینکا است که به خاطر شرایط خانوادگی‌شان دچار بحران‌های مختلفی شده، «تاتا» (پدرش)، او و مادرش را ترک کرده و سگِ سیاهِ افسردگی عضو تازه‌ای از خانواده‌ی کوچک و ترک شده‌ی آن‌هاست. خانواده‌ای که با رفتن و ترک کردن یکی از ستون‌های اصلی‌اش، «پدر»، فروپاشیده و در سایه‌ی این فروپاشی، مادرش هم رو به نابودی است.
از همان ابتدای داستان تناقض احساسی «لارا» (مادر کاسینکا) به وضوح دیده می‌شود، صحنه‌های مشاجره در ذهن دوازده ساله‌ی کاسینکا تداعی می‌شود و با وجود اختلاف‌ها و رابطه‌ی به پایان‌رسیده‌‌ای که بین «لارا» و «تاتا» جریان داشت و این خیانتی که یک شبه از سوی «تاتا» اتفاق افتاد و گلوی کاسینکا و مادرش را گرفت، «لارا» دارایی ناچیزش را در چمدانی جمع می‌کند و به امید پیدا کردن «تاتا» در کشوری دیگر، راهی سفری طولانی و پرماجرا می‌شوند. این «عشق» است که او را مجاب می‌کند تا تن به مهاجرت بدهد یا انتقام گرفتن از طرد شدن؟ چه می‌شود که با وجود نفرت و علمِ به پایان رسیدن یک رابطه، آدمی همچنان سعی دارد ویرانه‌ها را به هم بند کند و تمام آن‌چه را که فرو ریخته از نو بنا کند؟
در پی این تصمیم لارا است که کاسینکا، دخترک نوجوان داستان، دچار بحران‌های دیگری می‌شود. او که پیش از این شاهد مشاجره‌های پدر و مادرش بود و غم ترک شدن را چشیده بود، حالا باید زهر مهاجرت را هم بچشد.
شاید بهتر است بگویم «وزن آب» ادبیات مهاجرت است و پرداختن به تمام چالش‌ها و بحران‌هایی که مهاجران با آن دست و پنجه نرم می‌کنند و گاهی هیچ‌وقت از پس تمام مشکلات این تصمیم بزرگ برنمی‌آیند. با رفتن به کشوری دیگر (انگلیس) است که زندگی چهره‌ی دیگری از خودش را به کاسینکای نوجوان نشان می‌دهد، تنها ماندن، پذیرفته نشدن در گروه‌های مدرسه، نابلدی زبانِ کشوری که به آن مهاجرت کرده‌اند، تلاش برای پیدا کردن تاتا در شهری بزرگ و سخت‌تر و پررنگ‌تر از همه پذیرفتن و هضم کردن این حجم از غم که بر زندگی‌شان سایه انداخته...

وقتی مامان گفت
«می‌رویم انگلیس.»

فکر نمی‌کردم این‌طور تنها بشوم.

می‌دانستم تفاوت‌هایی دارم،
و خارجی‌ام.
می‌دانستم از همه‌چیز سردرنمی‌آورم.

اما فکر کردم، شاید فقط کمی متفاوت باشم،
مثل یک سنجاب قرمز بین سنجاب‌های خاکستری،
مثل دختری انگلیسی در گدانسک.

اما من یک دختر انگلیسی در گدانسک نیستم.
من یک لهستانی‌ام در کاونتری.

و این‌ها اصلا یکی نیستند،
اصلا.


یکی از بزرگ‌ترین ویژگی‌های قلم «سارا کروسان» این است که از هیچ‌ جزئیاتی چشم‌پوشی نمی‌کند و به بهترین و زیباترین شکل تمام دغدغه‌ها، افکار، احساسات و ... را از زبان و نگاه شخصیت‌های داستانش روایت می‌کند؛ و همین جزئیات هستند که آثارش را، با وجود غمی که در آن‌ها جریان دارد، سرشار از امید و روشنی می‌کند.
یکی دیگر از ویژگی‌های آثار کروسان، انتخاب قالب و زبان شعر است برای رمان‌هایش. او جسورانه این زبان را برای روایت برخی از رمان‌هایش (مثل یکی دیگر از رمان‌هایش، ما یک نفر) انتخاب می‌کند و از شکستن ساختارها هیچ ترسی ندارد. شاید شعر هوشمندانه‌ترین و درست‌ترین انتخاب برای آثار او باشد، انتخابی که بار عاطفی داستان‌هایش را دو چندان می‌کند و دست نویسنده را باز می‌گذارد برای بیان جزئی‌ترین و پنهانی‌ترین و اولین تجربه‌ها. شاید این قالب (شعر) گویاترین و بهترین زبان باشد برای بیان احساساتی که یک دختر نوجوان می‌تواند از اولین تجربه‌ها در زندگی‌اش داشته باشد...

در ستایش «وزن آب»، اولین رمان کروسان نوشته‌اند:
ـ کتابی بسیار شگفت‌انگیز و تکان‌دهنده. آن‌چنان زیبا نوشته شده که تا ورق خوردن صفحه‌ی آخر، متوجه تمام‌شدنش نمی‌شوی. (بوک‌بگ)
ـ اولین رمان سارا کروسان، داستانی درخشان و واقعی است. گاهی غم به دل می‌نشاند. اما در حقیقت در ستایش زندگی است. (اینک پلت)

ـ شعرهایی کوتاه با آهنگی ملایم که از مهاجرت، تعصب و خودخواهی، خانواده و نخستین عشق سخن می‌گویند. عشقی که زندگی را دگرگون می‌کند. (روزنامه‌ی ساندی تایمز)
 
«وزن آب» در سال ۲۰۱۳ نامزد نهایی مدال کارنگی و برنده‌ی جایزه‌ی CBI شده است.

خالی

به او می‌گویم
خبرم نکند.
نمی‌خواهم
خداحافظی کنم.
عادت دارم خداحافظی را از دست بدهم.

برای همین
یک روز
وقتی می‌آیم خانه،
در اتاقش باز است،
تختش خالی است،
کتاب‌هایش رفته‌اند،
و اتاقش خالی است.

نظرم عوض می‌شود:
حالا می‌خواهم خداحافظی کنم.



«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

شاید نباید

به ویلیام فکر کنم
و تمام بدنم
تیر بکشد.

اما هر بار که مامان می‌بیندم...
و آن‌قدر از نزدیک نگاهم نمی‌کند تا رسوایی‌های را ه 
روی همه‌ی تنم حک شده ببیند،
هیچ احساس پشیمانی نمی‌کنم.


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

فاش کردن احساساتمان
بیشتر از هر بوسه‌ای برایم ارزش دارد.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

چقدر دلم می‌خواهد در ستایش این فاش کردن‌ها بنویسم، درباره‌ی تقدس احساسات و عاطفه‌ای که به اشتراک گذاشته می‌شود، هزار بار ارزشمندتر از هر بوسه و تماس دیگری... پس چرا نمی‌نویسم؟ نمی‌دانم. شاید خودخواهانه می‌خواهم این بینش از عاطفه را برای خودم نگه دارم. 

وقتی می‌خندد، مشعلی دارم انگار
روشن برای خودِ خودم...
تمام گوشه‌های تاریکم را روشن می‌کند،
هیچ نمی‌فهمم چطور همه‌ی آدم‌ها
عاشق نیستند.


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

نگاهم می‌کنی و می‌خندی
و این 
روزم را
می‌سازد.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا


درست مثل تو ماچا
که با هر لبخندت
جانِ تازه‌ای در من دمیده می‌شود.
قربان خنده‌های خوبت
بیشتر بخند.

توی تنهایی‌هایم
نمی‌دانم کی‌ام.

توی تنهایی‌هایم
هیچ‌چیز نیستم.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

عشق یک واو بزرگ است

عشق تماشا کردن است
عشق انتظار کشیدن است
عشق نیاز داشتن است
عشق نگران بودن است
عشق آرزو کردن است
عشق خواستن است
عشق زمزمه است
عشق مرطوب است
عشق بی‌کلام است
عشق او است
عشق من است
عشق ما است
عشق...
عشق...
آه.

ویلیام است.


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

برداشت غلط

دوست ندارم مخفی کاری کنم.

من و مامان روی یک تخت می‌خوابیم.
هر شب و هر شب با هم هستیم.

ولی بعضی چیزها را
نمی‌توانم بهش بگویم.

مامان شنونده‌ی خوبی نیست.

گاهی وقتی حرف می‌زنم،
و فکر می‌کنم چیزی را بهش گفته‌ام،
او کاملا
چیز دیگری می‌شنود.

واکنشش را نمی‌توانم پیش‌بینی کنم.

مثلا هفته‌ی پیش، ازش پول خواستم
تا ریمل بخرم.

یکی از ابروهایش را بالا انداخت
و روی شکمش کوبید.

اصلا نفهمیدم.

«زن‌های هرزه همیشه بچه‌دار می‌شوند
یکی از آن‌ها نباش، کاسینکا!
دختر خوبی باش!»

کاش یکی بهم بگوید
چطور ریمل حامله‌ام می‌کند؟


برای همین وقتی با موهای چیده‌شده‌ام به خانه برگشتم
نگفتم کار کلر بود که در جلسه‌ی مدرسه
با قیچی کند، پشت سرم نشست

بهش می‌گویم، معلم موهایم را کوتاه کرد
می‌گویم آدامس به موهایم چسبیده بود.
چون مامان نمی‌فهمد،
و راهی پیدا می‌کند که سرزنشم کند.

این داستان مامان را می‌خنداند:
«بهت گفته بودم این عادت مزخرفی است.
اما تو هیچ‌وقت به حرف مادرت گوش نمی‌دهی.»


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

به ویلیام عزیز

نمی‌خواهم برایم شعر بنویسی
اما اگر بنویسی خیلی خوب است.

و اگر برایم گل رز بخری
هم خوب است
اما نمی‌خواهم مجبور باشی که برایم
گل بخری.

نمی‌خواهم کیف کتاب‌هایم را برایم بیاوری
اما اگر دوست داشتی این کار را بکنی
با میل خودت
جلویت را نمی‌گیرم.

جلوی رمانتیک بودنت را نمی‌گیرم
اگر خودت این طور می‌خواهی.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

آه، نوازنده

کاش بلد بودم ساز سختی بزنم
شاید چیزی شبیه کلارینت،
یا فلوت،
آن وقت با دهانم تمرین می‌کردم
و انگشتانم،
نفس‌های عمیق می‌کشیدم
یک باره
تا صدایی دلنشین
خلق کنم.

من حتی تا حالا با هیچ پسری حرف نزده‌ام،
اما از آن جایی که
هر روز 
در تلویزیون
یا فیلم‌ها
دیده‌ام،
نباید خیلی هم سخت باشد،
حرکت‌ها طبیعی‌اند و 
ملایم،
بیشتر وقت‌ها آدم ملایمی نیستم،
پس از کجا بدانم چه کار کنم
وقتی،
اگر یک وقت،
او با سری که کمی خم کرده، جلو آمد؟

آه.

خیلی سخت‌تر از آن است که فکرش را می‌کردم.

انگار باید کلارینت بزنم، بی‌آن‌که آموزش دیده باشم؛
سال‌ها طول می‌کشد تا یاد بگیرم،
تا این‌ چیزها را یاد بگیرم.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

صورت کانورو خیس بود و چشم‌هاش ابری،
ستاره‌های توی چشم‌هاش گم شده بودند.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

کاش تاتا مرده بود

پدرهای مرده به خواست خودشان خانه را ترک نمی‌کنند.
آن‌ها می‌توانند مقدس باشند.
می‌توانیم به یادشان شمع روشن کنیم
و سنگ قبرشان را تمیز نگه داریم.

اما نمی‌توانی این کارها را برای پدر گم‌شده‌ات بکنی.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

شراکت

ویلیام انگلیسی‌ام را درست می‌کند.
ملایم و صبور.
وقتی کلمه‌ای را نادرست تلفظ می‌کنم، لبخند می‌زند.
فکر می‌کند اشتباهاتم بامزه‌اند.
و برای اولین‌بار
در تمام عمرم
می‌توانم اشتباه کنم
و ایرادی ندارد.
از آن بهتر
بامزه هم هست.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

پس شکل واقعی دوست‌داشتن و بالاترین مرتبه‌ی دوستی، شریک شدن در اشتباهات یکدیگر است و در نهایت لبخند زدن. آن‌جایی که اشتباه‌ها بامزه جلوه می‌کنند، لبخند می‌آورند و هیچ اشکالی ندارند اگر دوباره تکرار شوند...
اگر در زندگی‌تان کسی را دارید که می‌توانید کنارش اشتباه کنید و همچنان لبخند بزنید، انسانِ سعادتمندی هستید.

انتقامِ بزرگ

کانورو غمگین نگاهم می‌کند.
می‌گوید:
«انتقام تو باید خوشحالی‌ات باشد، کاسینکا.
خوشحالی.»
با این‌که حق با اوست،
ولی حالم را بدتر می‌کند.
چون نمی‌دانم
چطور خوشحال باشم.


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

رنده کردن

آدم پرمویی‌ام.
موهای کلفت دارم
و سیاه
زیر بغل‌هایم
و روی پاهایم
و بین‌شان

آدم پرمویی‌ام.

این را نمی‌دانستم تا این که
توی استخر
چشمم به زن‌های دیگر افتاد.
زن‌هایی با پوست مخملی.

آدم پرمویی‌ام.

برای همین وقتی برمی‌گردم خانه
تیغ مامان را کش می‌روم،
جیم می‌شوم توی دست‌شویی
و روی مشکل‌ام کار می‌کنم.

با دو پای پرمویم روی صندلی توالت لم می‌دهم
و تیغ رویشان می‌کشم.

جیغ می‌کشم، بلند
انگار کسی می‌خواهد بکشدم.
مامان توی راهرو می‌دود
و در می‌زند:
«چی شده کاسینکا؟»
می‌خواهد بداند.

می‌خواهد بداند
که یک وقت نمرده باشم.
رودهای قرمز کوچکی
به سمت قوزک پایم راه می‌افتند
و روی صندلی دستشویی می‌ریزند

می‌گویم:‌ «خوبم مامان.»
موهایم را نتراشیده‌ام
به جایش پوستم را رنده کرده‌ام.

تکه‌ای گوشت صورتی
روی تیغ مانده،
اما هیچ مویی نیست.

وقتی از دستشویی بیرون می‌آیم،
هنوز پر از مویم،
و پر از بریدگی


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا


پسرها را نمی‌دانم، اما در سال‌های آغازین جوانیِ دخترها، یکی از بزرگ‌ترین چالش‌هایی که با آن رو به رو می‌شوند و کمتر کسی می‌تواند کمک‌شان کند، رو‌به‌رو شدن با «تن» جدیدشان است و پذیرفتن تفاوت‌هایشان با تن‌های دیگر. در جهانِ امروزی که به نمایش گذاشتن زیبایی‌های تن، به یک هدف بزرگ در ذهن و اندیشه‌ی خیلی‌ها تبدیل شده و در راستای این هدف، تلاش و برنامه‌ریزی می‌کنند، نمی‌دانم دخترها و پسرهای نوجوان درباره خود و دیگری چه طور فکر می‌کنند. فقط می‌دانم در این چالش جهانی و فراگیر، پذیرفتنِ خودِ واقعی‌ات با تمام زیبایی‌ها و تفاوت‌ها، یک جنگ است و «پیروز» میدان کسی است که خودش را تمام و کمال بپذیرد و دوست داشته باشد.
خواندن این فصل از کتاب «وزن آب» روزها و سال‌هایی را به خاطرم آورد که به خاطر موهای زائدم از خودم شرم‌زده بودم و یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایم این بود که بدون زخم و خون‌ریزی از پس موهایم بربیایم و کار به جایی نکشد از مامان کمک بخواهم. کمک خواستن مساوی بود با مردن. از زخمی شدن و دیدن قطره‌های کوچک خون که کف حمام را زرد می‌کرد هم ترسناک‌تر بود. در ذهنِ حصارکشیده و تاریکِ روزهای نوجوانی فکر می‌کردم راه رهایی از این تن، از این نفرت، از این شرم‌زدگی کدام است؟
حالا فهمیده‌ام تنها یک راه برای رهایی وجود دارد: دوست داشتن تمام و کمال خودت، با موهای زائد، خال‌ها، لک‌ها، جوش‌ها، بریدگی‌ها و رد مانده‌ی زخم‌ها و خاطره‌ها...

پنج‌شنبه

توی رختکن
خودم را در آینه نگاه می‌کنم.
می‌خواهم مطمئن شوم
طبیعی‌ام.

نیستم:
گوشه‌هایم نوک‌تیز است،
مثل یک تکه مبل سوئدی
که خودت باید سرهمش کنی
و بد سرهمش کرده‌ای
همه جایم خط‌های صاف است،
بی‌هیچ انحنایی.

انگشت‌های دست‌وپایم زیادی بلندند.
دماغم نوک‌تیز، پایین‌تنه‌ام تخت.

کی این‌طوری شدم؟


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

اگر توی تیم شنا بودم، شاید مرا می‌دیدند

بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد لباس‌هایم را پاره کنم
و نشان‌شان دهم که زیر این لباس‌ها،
من هم مثل آن‌ها هستم
شاید هم بهتر.

فرقی نمی‌کند چه پوشیده باشم.
همیشه متفاوت به نظر می‌رسم:
تا جایی که فهمیده‌ام،
لباس‌هایم زیادی سنگین‌اند.
نمی‌دانم باید چه کنم؟!
واقعا نمی‌فهمم مشکل از کجاست!


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

دستم را می‌گیرد
و فشار می‌دهد،
مثل امتحان میوه توی مغازه
قبل از این‌که بخری‌اش.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا


این همان الفبای تفاهم با فشاری ظریف نیست؟ فشارهای اطمینان‌بخشی که قلب را سرشار از عشق و امید می‌کند.

در تاریکی

بدترین چیز:
حتی نمی‌دانم
چه کار اشتباهی کرده‌ام

یک چیز دیگر:
حق دارم بدانم
چه اشتباهی کرده‌ام
تا جبرانش کنم.

کلر می‌گوید: «بی‌خیالش شو!»
اما نمی‌شوم.
چطور می‌توانم فراموشش کنم،
وقتی خودش نمی‌گذارد؟

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

با خواندن این شعر از کتاب «وزن آب» یادم آمد که از ابتدایی‌ترین حقوق بشر، همین است که بداند چه اشتباهی کرده تا جبرانش کند. 

همیشه با خودش لبخند و چشمان درخشانش را می‌آورد.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

از چشم‌های تو حرف نمی‌زند ماچا؟

امید تنها چیزی است که مامان دارد
و من نمی‌توانم از او بگیرمش.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

من که بارها و بارها در زندگی‌ام تا سر در ناامیدی فرو رفته‌ام و خیال کرده‌ام دیگر هیچ‌گاه نور هیچ‌امیدی به دلم نمی‌تابد، حالا دیگر مطمئن شده‌ام بالاترین ثروت در دنیا «امید داشتن» است. اگر هنوز به چیزی/کسی (هرچقدر هم کوچک یا بزرگ) امید دارید، یعنی ثروتمند‌ترین آدم دنیا هستید.

اشتباه

وقتی مامان گفت
«می‌رویم انگلیس.»

فکر نمی‌کردم این‌طور تنها بشوم.

می‌دانستم تفاوت‌هایی دارم،
و خارجی‌ام.
می‌دانستم از همه‌چیز سردرنمی‌آورم.

اما فکر کردم، شاید فقط کمی متفاوت باشم،
مثل یک سنجاب قرمز بین سنجاب‌های خاکستری،
مثل دختری انگلیسی در گدانسک.

اما من یک دختر انگلیسی در گدانسک نیستم.
من یک لهستانی‌ام در کاونتری.

و این‌ها اصلا یکی نیستند،
اصلا.

 

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

مامان مداد را روی نقشه تکان می‌دهد
و مداد وی نقشه به پرواز در می‌آید
همان‌طور که قلبش باید در پرواز باشد،
هربار به تاتا فکر می‌کند.

کاش قلب من هم این‌طور می‌شد وقتی به او فکر می‌کردم.
یا هر کس دیگری.


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

مامان هنوز گریه می‌کند.
اما بابسیا این‌جا نیست که بغلش کند.
و دستان من برای این کار زیادی کوچک‌اند.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

همین حالا برای خودم آرزو می‌کنم هیچ‌وقت آغوشم برای بغل کردن کسی کوچک نباشد. همیشه فکر کرده‌ام می‌توانم برای غم‌های کوچک و بزرگ خودم کاری کنم، اما این ناتوانی در برابر غمِ دیگران دیوانه‌ام می‌کند. وقتی در غم و اندوه کسی شریک می‌شوم، دنیا آن‌قدر تنگ و تاریک و کوچک می‌شود که تنها آرزوی قلبی‌ام خلاصه می‌شود در رها کردن یک نفر از غم. احمقانه است؟ شاید. 
جادوگره در هوا، با گَردی خاکستری، مثلثی رسم کرد و سه راسش نوشت: ظالم، مظلوم، ناجی. یک لیوان آب داد دستم: «باید از نقش ناجی‌ بودن بیرون بیایی.» و با ناخنِ انگشت اشاره‌اش روی «ناجی» خط زد. «ناجی» شبیه مگسی که در هوا شکار شده باشد، ناپدید شد. تنها احساسی که داشتم این بود لیوان پلاستیکی نیمه پر آب، توی دستم، به اندازه‌ی یک صخره سنگینی می‌کرد.

ما هر شب صدای آدم‌های بی‌شخصیت را می‌شنویم
که به آسمان و زمین فحش می‌دهند
مامان برای خودش طلب آمرزش می‌کند
و اتاق را با آب مقدس می‌شوید
و به من اصرار می‌کند که دعایم را بخونم
و من می‌خوانم،
همان‌طور که زیر لحاف پر قایم شده‌ام
و امیدوارم خدا صدایم را بشنود،
این‌جا، در کاونتری.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

اوج درماندگی‌ در زندگی جایی است که خیال می‌کنی صدای خودت به آسمان‌ها و گوشِ خدای ریش‌دارِ نشسته بر کهکشانِ راه شیری نمی‌رسد. این است که دیگران را مجبور می‌کنی به «دعا کردن». مجاب کردن دیگران در آرزو کردن خواسته‌ی درونی خودت، جز ناکامی سرانجام دیگری ندارد. روزگار دوری را به خاطر می‌آورم که شب‌ها و روزها به خاطر نمازهایی که نمی‌خواندم و دعایی که بر زبان نمی‌آوردم چه اندازه سرافکنده بودم و بیزار از خودم. دعاهای مامانم در دهانم جا نمی‌شد. در خانه‌ی کوچک ما، به جای شسته شدن اتاق با آب مقدس، مُهری بود که شبیه آبنبات بی‌مصرفی به سویت تعارف زده می‌شد و وقیحانه بود که این دعوت ناخوانده را رد کنی. خدا گوشه‌های خانه‌مان نشسته بود تا دعاهایمان را بشنود. پس چه مرگم بود که نمی‌خواستم دعا کنم؟ من فقط می‌خواستم دعاهای خودم را داشته باشم و آینده را با تصویرهای ذهنی خودم روشن‌ ببینم. 

با این که خیلی دلم می‌خواهد آرامش کنم،
نمی‌دانم چطور
بی‌آن‌که عصبانی‌اش کنم، آرامش کنم.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

این همان چالشی‌ست که بیشتر وقت‌ها درگیرش می‌شوم. تلاش برای آرام کردن، بی‌آنکه بخواهی هیزم آتش را تندتر کنی، یا خودت زخمی شوی. حالا که این یادداشت یک خطی را پای این گزیده‌ می‌نویسم از خودم می‌پرسم: «اصلا چرا باید برای آرام کردن کسی تلاش کرد؟» پاسخ واضح است. چون آدم‌ها ناتوان‌تر و ضعیف‌تر از آن هستند که با خشم و نفرت درونی‌شان، با خودشان، این خودِ واقعی‌شان تقابل کنند؛ و بیشتر وقت‌ها با آتش‌زدن تکه‌ی بزرگی از خودشان سعی در سوزاندن دیگران دارند.

هر چیزی به‌جز

تی‌پی روی تخت
تکانی می‌خورد و تلفنش را دستش می‌گیرد
صورتش از نور روشن می‌شود.
می‌پرسم: «چیزی شده؟»
سرش را به طرفم می‌چرخاند
و با حالتی غمگین نگاهم می‌کند.
می‌گوید: «گریس.»
هم‌زمان پلک می‌زنیم
ما خیلی شبیه به هم هستیم
طوری که انگار بعضی وقت‌ها
من نیستم
فقط یک نفر وجود دارد
انگار تمام زندگی
تمام روزهایش را جلو آینه ایستاده‌ام.
می‌گوید: «ما می‌توانیم مدرسه برویم،
کاری دست و پا کنیم،
رانندگی کنیم، شنا، کوهنوردی، خیلی کارها
و من همه‌جا و برای هر کاری کنارم می‌مانم.
هر کاری که دوست داری
فقط کافی است بگویی،
از عهده‌اش برمی‌آییم.
هر کاری می‌توانیم بکنیم. خب؟»
می‌گویم:‌ «خب.»
ـ اما نمی‌توانیم عاشق بشویم
هیچ‌وقت
هرگز
می‌فهمی؟
آهسته جواب می‌دهم: «آره، می‌فهمم.»
اما برای این اخطار
کمی دیر شده...

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

 

معجزه‌ی عشق شاید همین باشد، وقتی به خودت می‌آیی می‌بینی زیباترین اتفاق‌ افتاده: دلت را جاگذاشته‌ای...

سیب‌های طوفان‌زده

تنها خسارتی که طوفان به ما می‌زند
کندن سیب‌های رسیده
از حیاط پشتی‌مان است.
حالا روی چمن
مثل توپ‌های قرمز روی میز بیلیارد هستند.

وقتی روی درخت بودند
با جارویی از شاخه های درخت
سعی کرده بودم آن‌ها را بریزانم
حتی با توپ فوتبال بابا
بزرگ‌ترین و قرمزترین‌شان را نشانه گرفته بودم.

تی پی هرگز در این کارها کمکم نمی‌کند.
از پخت و پز متنفر است و می‌دانست اگر
آن‌ها را به دست می‌آوردم
مرحله‌ی بعدی پختن‌شان خواهد بود.

خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید: «می‌شود تمام‌شان کنی گریس؟»

حالا همه‌ی سیب‌ها
زخمی روی زمین افتاده‌اند
اما به درد درست کردن کلوچه‌ی سیب نمی‌خورند.

تی‌پی می‌گوید:‌
«فقط با چند دلار می‌توانیم کلوچه‌ی سیب بخریم
و وقت‌مان را بی‌خودی هدر ندهیم.»

ولی مسئله چیز دیگری است.

من از صدای قاچ کردن سیب با یک چاقوی تیز خوشم می‌آید.

از درست کردن خمیر و خواباندنش در ظرف مثل پتویی نرم خوشم می‌آید.

از نگاه کردن به ساعت
در مدتی که خمیر در فِر است
و هیجانِ دیدن نتیجه‌ی کار خوشم می‌آید.

می‌گویم: «می‌شود لااقل ظاهرت را کمی خوشحال‌تر نشان دهی؟»
می‌گوید: «بلد نیستم ظاهرسازی کنم.»
دروغ می‌گوید،
بارها
برای خیلی چیزها
ازش خواسته‌ام تظاهر کند.

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

واقعیت همین است. گاهی آدم دو دستی چنگ می‌زند به اتفاق‌های ریز و پیش پاافتاده، به این موهبت‌های فراموش شده، مثل صدای قاچ کردن سیب با یک چاقوی تیز، یا امتحان کردن یک رژ لب فراموش شده جلوی آینه، جابه‌جا کردن گلدان‌ها و تمیز کردن خاک زیرشان، کندن یادداشت‌های چسبانده شده روی در یخجال و مانیتور و ... و دوباره نوشتن‌شان، این بار با خطی زیبا...
آدم دو دستی چنگ می‌زند به اتفاق‌های کوچک تا بتواند دوام بیاورد. 
بیش از پیش دوام بیاورد.

لبخند می‌زند
اما نشانه‌ای از خوشحالی روی لب‌ها و در چشم‌هایش نیست.

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

معمولی بودن

این‌جا معمولی بودن فحش است.
همه می‌خواهند بدرخشند
و معمولی بودن یعنی هیچ.

اما همه اشتباه می‌کنند.

معمولی بودن یک نعمت است
و فقط آن‌هایی که معمولی نیستند
ارزشش را می‌فهمند

این چیزی است که من تمام عمر آرزویش را داشته‌ام
و هر روز عمرم حاضر بوده‌ام
تمام وجود عجیبم را با آن معامله کنم.


«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

آن‌چه ممکن است

سه سال پیش
وقتی برای اولین بار پریود شدیم
دکتر دریک گفت:‌ «امکان حاملگی وجود دارد.
اما نگه داشتن بچه در بلند مدت
در چنین رحمی
یا خودتان را بین می‌برد
یا بچه را.»

این نظر حرفه‌ای دکتر است.

همان کسی که به مامان گفت
ما به دو سالگی نمی‌رسیم

ولی 
هنوز زنده‌ایم.

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

 

هنوز هم برای من یکی از تکان‌دهنده‌ترین کتاب‌هایی که خوانده‌ام «ما یک نفر» است.

خون

من و تی‌پی داریم به مامان‌بزرگ یاد می‌دهیم
چطور عکسش را روی شبکه‌های اجتماعی بگذارد
که احساس می‌کنم لباس زیرمان خونی شده.
سریع به دستشویی می‌رویم
و من
با دیدن آن لکه‌ی قرمز لبخند می‌زنم
چون هر بار
دیدن آن خون بهم ثابت می‌کند
که 
یک دختر واقعی هستم
درگون در اتاقش است
تی‌پی می‌پرسد: «نوار داری؟»
درگون سریع می‌پرد
و یک بسته نوار بهداشتی از کمدش در می‌آورد.
می‌گوید: «مال شما.»
و پرتابش می‌کند.

تی‌پی بسته را در هوا می‌گیرد.
ـ خودت لازم نداری؟

درگون می‌گوید: «فکر نمی‌کنم.»

نگاهی به بدن درگون می‌اندازم
همان‌جایی که می‌تواند محل رشد بچه‌ای باشد
اما موضوع این نیست.

می‌پرسم: «چرا؟ چه اشکالی وجود دارد؟»

درگون موهایش را روی شانه‌هایش می‌اندازد.
ـ شما وضعیت‌تان فرق دارد.
جریان ارثی است.

اما موضوع
این نیست.

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

غم‌انگیز

سرطان یکی از آن غم‌انگیزهاست
متنفرم از این‌که هر هفته
بدنم به ماشینی وصل شود و 
سم در بدنم تزریق شود
به این امید که زنده بمانم.

عمو کالوین ما
در سی و نه سالگی
از بیماری قلبی مرد
و سه پسر و یک زن حامله از او به جا ماند.
خواهر مامان‌بزرگ وقتی کوچولو بود
و در مزرعه زندگی می‌کرد
در یک بشکه هلوی گندیده غرق شد.

خبرها هر روز
پر است از گزارش‌هایی از آزارهای جنسی بچه‌ها و زن‌ها و خشک‌سالی،
و من هیچ‌وقت فکر نکرده‌ام
که دلم می‌خواست زندگی‌ام
با چنین زندگی‌های غم‌انگیزی عوض کنم.

برای این که
زندگی با تی‌پی
بدترین
چیز
نیست.

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

به نظر مردم
باید همه کار کرد
و همه خطری را قبول کرد
تا یک زندگی معمولی داشت.

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

حمام

تی‌پی مشغول شست‌وشوی بدنش
با اسفنج و شامپوی اسطوخودوس است
من سرم را شامپو می‌زنم
و بعد دم موهایم را که خشک شده‌اند
نرم‌کننده می‌زنم.
بوی شامپوی بدنش تند است
کمی فاصله می‌گیرم
تا چیزی روی دست و صورتم نریزد
بعد
زیر دوش می‌روم
و با صابون بادام بدنم را می‌شوم.
پارسال
روز شکرگزاری
موقع خوردن بوقلمون
دختر عمه‌ی دوازد ساله‌مان، هلن
پرسید: «عجیب نیست که شما می‌توانید همدیگر را لخت ببینید؟»
مامان‌بزرگ نزدیک بود
با سیب‌زمینی توی دهانش خفه شود.

من و تی پی شانه‌هایمان را بالا انداختیم.
سرهایمان را به چپ و راست تکان دادیم
و در حالی که همه منتظر جواب بودند و 
البته غیر از آن وانمود می‌کردند،
تی‌پی گفت: «وقتی تمام زندگی‌مان مشترک است
دیدن بدن‌های لخت‌مان چقدر اهمیت دارد؟»

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

چشم‌ها

تی‌پی از دلقک‌ها بدش می‌آید
درگون از سوسک می‌ترسد
و مامان از موش.
بابا وانمود می‌کند از هیچ‌چیز نیم‌ترسد
گرچه دیده‌ام وقتی نامه‌های پستی می‌رسند
چطور تکان می‌خورد و قبض‌های بیمارستان و پارکینگ را بین روزنامه‌ها و بروشورهای تبلیغاتی پنهان می‌کند.

و من؟
چشم‌ها
چشم‌ها اذیتم می‌کنند.
چشم‌ها
چشم‌ها 
همه جا هستند.

 

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

نصیحت درگون

روراست بگویم
مدرسه بدترین جایی است که در طول عمرتان می‌روید.
شوخی نمی‌کنم.
دوره‌ی راهنمایی بد است
اما این طور که شنیدم دبیرستان جهنم است
بچه‌ها بدجنس و معلم‌ها تلخ‌اند
جدی می‌گویم.
خوش گوش کنید:
هرکاری می‌کنید فقط یادتان باشد با اولین بچه‌هایی که سراغتان می‌آیند
دوستی نکنید
چون صددرصد دوست‌های واقعی‌تان هر کسی می‌تواند باشد جز این‌ها
غیر از این باشد فاتحه‌تان خوانده شده است
در کافه‌تریا هم تا می توانید از آن‌هایی که اهل ورزش‌اند
دوری کنید.
می‌دانم شاید این حرفم به نظر عجیب بیاید، اما اگر دستشویی داشتید
خودتان را نگه دارید تا به خانه برسید.
دستشویی‌ها جای سیگار کشیدن و آرایش کردن است.
همین‌ و بس.
فهمیدید؟
مطمئنم
از پس خودتان برمی‌آیید.

 

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

 

البته این فرمول در محیط‌های اداری هم جواب می‌دهد. یادتان باشد با اولین کارمندی که سراغتان می‌آید یا کول و آدم‌باحال جلوه می‌کند دوستی نکنید، چون صددرصد دوست واقعی‌تان نیست.
و یک قانون ثبت نشده وجود دارد که نه یک همکار می‌تواند دوست خوبی برای شما باشد، نه یک دوست، همکار خوب!

انگار...

دکترها اصرار دارند
با درمانی معمولی و دائمی
سلامتی روانی‌مان را پی‌گیری کنند.
انگار تنها بخش صدمه‌خورده‌ی ما همین است و بس!

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

عشق، یک تجربه‌ی نادر

درگون می‌گوید: «از مدرسه متنفرم! می‌شود در خانه بمانم؟»
مامان‌بزرگ مشغول تماشای برنامه‌ی قاضی جودی است.
بلند می‌گوید: «نمی‌فهمم چرا همه از مدرسه بدشان می‌آید؟
بهترین دوره‌ی زندگی است، شما دخترها می‌توانید
عشق را هم تجربه کنید.
بابا رویش را برمی‌گرداند،
درگون سرخ می‌شود
و مامان ساکت می‌شود
چون
همه‌شان می‌دانند
عشق تجربه‌ای است که
هرگز
برای ما
اتفاق نمی‌افتد.

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

ناراحتی‌های من فقط ادا و اطوار نبود. بعضی وقت‌ها احساس می‌کردم درونم پر از موسیقی بلند و غمگین است، پر از سیم‌های خاردار.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

روشنیِ وعده‌داده‌شده-۲

یک خط کج نور روی صورتش افتاده بود. روشن بود و برق می‌زد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

روشنیِ وعده‌داده‌شده

مامانم همیشه می‌گوید پرتو یک روز جدید به مشکلات تیره می‌تابد و آن‌ها را روشن می‌کند.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

بعد از دوشنبه

اما بخشی بزرگی از وجودم می‌دانست بعد از دوشنبه، هیچ‌چیز تغییر نخواهد کرد؛ هیچ‌وقت هیچ‌چیز تغییر نخواهد کرد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

شروع دوباره؛ خانواده داشتن

بعد از این که تا خرخره پیتزا و بستنی خوردیم، مامان ما را به پارک برد تا به اردک‌ها غذا بدهیم. هوا کمی آفتابی شده بود. درختان شکوفه زده بودند. اردک‌ها برای خرده‌های پیتزایی که ما در آب می‌انداختیم، به هم تنه می‌زدند. رین از خودش صدای کواک‌کواک در می‌آورد. بالاخره یک اردک وحشی از او خوشش آمد و اطرفا دریاچه او را دنبال کرد. ما خندیدیم و خندیدیم و فکر کردم این می‌تواند شروعی دوباره برای همه‌چیز باشد؛ شروع این‌که مثل یک خانواده رفتار کنیم...

 

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

از ته قلبم می‌خواستم همه‌چیز عوض شود. دوست داشتم همه‌چیز بهتر شود.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

از ته قلبم می‌خواهم همه‌چیز عوض شود. دوست دارم همه‌چیز بهتر شود.
از ته قلبم می‌خواهم همه‌چیز عوض شود. دوست دارم همه‌چیز بهتر شود.
از ته قلبم می‌خواهم همه‌چیز عوض شود. دوست دارم همه‌چیز بهتر شود.

اندک جایی برای زیستن، اندک جایی برای مُردن

عکس ماه در اقیانوس افتاده بود، مثل یک بشقاب سفید بزرگ. اگر می‌خواستی جایی برای بوسیده شدن یا مردن انتخاب کنی، این‌جا همان‌جا بود.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

:')

لبخند زدم. نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم؛ چون وقتی دل به من نگاه می‌کرد، واقعا به من نگاه می‌کرد، نه به پاها یا موهایم یا چیز دیگری. او خیلی فراتر از این چیزها را می‌دید.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

 قدر لبخند‌هایمان را می‌دانم ماچا.
قدر لبخند‌هایی که کنارت روی صورتم نقش می‌بندد.
قدر لبخندهایی که گاهی بی‌رمق، و گاهی پرقدرت روی صورتت نقش می‌بندد.
و البته قدر آن خنده‌هایی که لب‌هایت را غنچه می‌کند و کشدار می‌گویی: «جونم»
بیشتر
بیشتر
بیشتر.

آدم‌ها عوض می‌شوند. همه‌ی آدم‌ها لایق فرصتی دوباره هستند.


«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

پس چرا من فکر می‌کنم آدم‌ها عوض نمی‌شوند و فرصت‌های دوباره و سه‌باره، تنها مسائل را از شکلی به شکل دیگر تغییر می‌دهند.
کاش در آینده‌ای نزدیک این امید از نو در دلم زنده شود که به آدم‌ها می‌شود فرصت دوباره داد...

منِ دوست‌نداشتنی

چرا رفت؟ دوست داشتن من خیلی سخت بود؟

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

به وعده‌ی عشق
خود را رها می‌کنیم
و صبح که شد می‌اندیشیم
به آن‌چه از روح آزاد از بندمان
در قفسه‌ها جا مانده
در قالب عشق
در انتظار آینده زمان می‌گذرانیم
آینده‌ای بسیار روشن و بسیار شگفت‌
که در آن هیچ‌چیز از این تلخ‌تر نیست
یا بهتر نخواهد بود.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

در انتظار آینده زمان می‌گذرانیم
که در آن هیچ‌چیز از این تلخ‌تر نیست
یا بهتر نخواهد بود.

پرتو حقیقت باید آرام‌آرام بتابد
اگر نه همه را کور خواهد کرد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

جادوگره می‌گوید: «خیلی‌ها دلشان نمی‌خواهد کور شوند، اما کور شدن با حقیقت بهترین شکلِ بینایی‌ست هویجکم.» و زبانش را روی دندان نیشش می‌گذارد و چشمکی حواله‌ام می‌کند. به گمانم این ژست‌های غیراخلاقی را از پلنگ‌های اینستاگرام یاد گرفته است.

تمام حقیقت را بگو، اما با ملایمت.


«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

این جمله را که می‌خوانم، یادم می‌آید در این چند هفته‌ی گذشته کارم روبه‌رو شدن با واقعیت‌ها بوده و سیلی خوردن. وقتی شب آن‌قدر از سقف آسمان پایین می‌آید که می‌تواند من را در بربگیرد از خودم می‌پرسم: «یعنی گنجایش این حجم از دانستن واقعیت‌ها را دارم؟» و شب زمزمه می‌کند: «بله هویجکم!» و من را درسته می‌بلعد.

کسی که فکر می‌کردم دوستش دارم، نوشته‌ی اپل آپوستولوپولو

فکر می‌کردم یک بوسه یعنی
همه‌چیز
فکر می‌کردم یعنی عشق...
تا این‌که مرا بوسید
دهانش مرطوب بود، نفسش بوی گند می‌داد
و صورتش آن‌قدر نزدیک بود که می‌شد ترس را در آن دید
از من و چیزی که هستم
نه دختری که می‌خواهم باشم
بلکه فقط
یک دختر
یک بچه
این بوسه برای او
یک چیز احمقانه بود
و برای همه‌ی کسانی که موقع نمایش خندیدند
مادربزرگم همیشه می‌گفت
برای عشق باید کاری کرد
حالا می‌دانم که منظورش بوسیدن نبود
یا چیزی شبیه آن
منظورش این بود که عشق
روزها و روزها رنج کشیدن است آن هم در تاریکی

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

 

حقیقتا عشق همین است؟ روزها و روزها رنج کشیدن، آن هم در تاریکی؟
بعید می‌دانم
پس آن روشنی‌یی که به آن امید دارم چه می‌شود؟ نمی‌شود که همه چیز دروغ یا غیرواقعی باشد، حتی این روشنی‌ِ کم جانِ امیدِ دلم...

ـ صد کلمه درباره‌ی کسی که دوستش دارید، بنویسید؛ کسی که واقعا دوستش دارید، نه کسی که فکر می‌کنید دوستش دارید. کمی وقت بگذارید تا تفاوتش را بفهمید.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

جنگ، نوشته‌ی اپل آپوستولوپولو

اصلا شبیه جنگ نیست
مگر آن را از نزدیک ببینی؛ با عینکی روی چشم‌ت
و دستت را روی شکافی که در دوستی به وجود آمده، بکشی
ما جفت بودیم،
یک تیم دو نفره
تا وقتی دونا او را از من گرفت
و برد؛
به‌سرعت پایین آمد و به پیلار چنگ زد
مثل عقابی که برای شکار ماهی در اعماق اقیانوس می‌رود
فکرش را هم نمی‌کردم که این اتفاق بیفتد
فکر می‌کردم دوست تا آخر دنیا دوست خواهد بود:
همیشه و همیشه و همیشه.
حالا اما می دانم که یعنی
تا وقتی که...
تا وقتی که یک نفر بهتر زا تو پیدا شود،
تا وقتی رهبر ارکستر چوبش را به سرعت تکان دهد
و تو را انتخاب کند، و نه من
و آهنگ ما را تمام کند.


«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

ـ خب، تکلیفتان این است که درباره‌ی جنگ‌هایتان بنویسید. یا چه کسانی در جنگ هستید و چرا؟ ممکن است پدر یا مادرتان باشد یا معلمتان یا اعتیادتان به مغز بادام.
او خندید. هیچ‌کس دیگری نخندید. آقای گیدون آدم خوبی است، اما بامزه نیست.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

سرم گیج می‌رود از فکر کردن به جنگ‌ها. 
جنگ‌های کوچک.
جنگ‌های بزرگ.
جنگ‌های داخلی.
جنگ‌های خارجی.
و بدتر از همه، جنگ با خود...

مرگ باشکوه آقای بروک

آقای گیدون به طرف تخته‌ی سفید رفت. صفحه‌ی اینترنت را باز کرد و تصویر مردی با موهایی شبیه اسفنج نشانمان داد.
ـ این روپرت بروک است. وقتی بیست و هفت ساله بود، توی جنگ کشته شد. به فرانسه اعزام شده بود. می‌دانید چطوری مُرد؟ با نیش پشه.
بعضی از بچه‌ها خندیدند. آقای گیدون نخندید.
ـ دقیقا! مرگ باشکوهی که خودش فکر می‌کرد، نبود. و فکر نمی‌کنم هیچ مرگی در میدان جنگ مثل فیلم‌ها و شعرها یا هر چیز دیگری که این‌طور نشان می‌دهد، قهرمانانه و رویایی باشد. خصوصا اشعار جنگ جهانی اول بسیار ناراحت کننده است. چون در آخر، هیچ‌کس به یاد نمی‌اورد که چرا درگیر جنگ شده.

 

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

تا آن روز آن‌قدر نزدیکش نبودم که رنگ چشمش را ببینم: قهوه‌ای، درست مثل میوه‌های تازه از درخت افتاده‌ی فندق.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

خدایا، خدایا، چه کسی خبر دارد که چه اندازه دیوانه‌‌ی این جزئیات و کشف‌های کوچک و بزرگ هستم. می‌توانم بفهمم این جمله چه «یگانگی»یی را در بر گرفته است. وقتی آن‌قدر نزدیک می‌شوی تا فرصت می‌یابی کشف کنی.
چه کسی می‌داند که چه اندازه محتاجِ این کشف‌های کوچک‌ام. این فهمیدن‌ها و دریافت‌ها و انحصارطلبی‌ها که به قدرت مالکیت‌ام می‌افزاید. می‌توانم فریاد بزنم این منم که می‌توانم سرانگشتم را روی پوست نازک کنار ناخن‌ها می‌کشم و زیبایی و تفاوت‌شان را از انگشت‌ها و دست‌های دیگر متوجه می‌شوم. این منم که می‌توانم تفاوت منحنی کنار لب‌هایت را کشف کنم و بفهمم کدام خنده‌ات از سر شیطنت است، کدام از سر خجالت و کدام از سر خباثت.
گاهی فکر می‌کنم برای نزدیک شدن چه حد و مرزی وجود دارد؟ یکی شدن پایان از بین بردن مرزهاست؟
چه می‌دانم.
فقط مطمئنم بند بند سرزمین‌ت را دوست دارم.

بازوهایش را دورم حلقه کرد. تماس آن بازوها را با تنم دوست داشتم.

 

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

همه‌ی ما تا کی باید فیلم بازی کنیم؟

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

باید مراقب آرزوهایم می‌بودم.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

وقتی آرزوهای ریز و درشت‌ام محقق می‌شوند، به وحشت می‌افتم و بیش از پیش می‌فهمم که چقدر مراقبت از آرزوها ضرورت دارد. چقدر این جمله واقعی و درست است که «آرزوها برای محقق شدن به انسان بخشیده می‌شوند.» این‌جور وقت‌هاست که فکر می‌کنم باید شبیه یک سرباز یا بهتر بگویم، شبیه یک جنگجوی واقعی مراقب آرزوها بود و نه تنها تا زمان تحقق‌شان دست از سرشان برنداشت که حواس را جمع کرد چه آرزویی را در دل و سر می‌پرورانی.

دلم می‌خواست با صدای بلند به او بگویم که واقعا دوستش دارم. اما تمام تلاشم برای حرف زدن به سرفه‌ای تبدیل شد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

دلم می‌خواهد با صدای بلند هزار بار بگویم «دوستت دارم»
اما هر بار کلماتم به خنده‌ای ریز تبدیل می‌شود.
خنده‌های بی‌دلیل‌ام بهترین پناهگاه‌اند برای فرار از ابراز احساس واقعی‌ام.
تو این چیزها را می‌دانی ماچا؟
وقتی برای اولین بار قربان صدقه‌ی چشم‌هایم رفتی فکر کردم برای همیشه شکست خورده‌ام.
هرچند شکست‌خوردن در برابر تو می‌تواند یکی از قشنگ‌ترین شکل‌های پیروزی باشد.

ترس‌ها از کجا می‌آیند؟

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

و حتی دوست‌داشتن‌ها
چه می‌شود که خیال می‌کنی دلت را برای همیشه به یک نفر سپرده‌ای؟

به روزی فکر کردم که دیگر مجبور نباشم با او خداحافظی کنم. فکر کردم که چقدر خوب می‌شود.


«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

همان‌قدر که عاشق سلام‌ها و آغازها هستم
از خداحافظی‌ها و پایان‌ها متنفرم...
حالا جادوگره انگشتان کبریتی و بلندش را در هم گره کند و با صدای ظریف و مرموز بگوید: «هر پایانی، شروع تازه است...» چیزی از نفرتم نسبت به پایان‌ها کم نمی‌کند.

اپل می‌ترسد، نوشته‌ی اپل آپوستولوپولو

اپل می‌ترسد: می‌ترسد از دعوا
می‌ترسد از کریسمس و از پنج‌شنبه‌شب‌ها
می‌ترسد از پروانه‌ها، می‌ترسد از حلزون‌ها
می‌ترسد از بوسه‌های نانا و از بغل بابا
می‌ترسد از دلقک‌ها، می‌ترسد از سیرک‌ها
می‌ترسد از حال پدر و از اخم نانا
می‌ترسد از پای تخته حرف‌زدن
می‌ترسد از مسخره شدن
می‌ترسد از این که دوستی نداشته باشد در مدرسه
می‌ترسد از همه‌ی دخترهای خیلی باحال
می‌ترسد از غرق شدن و قورت دادن آب
می‌ترسد از اینکه فرزند مزخرفی باشد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

من؟
من حتی از این که لیستی از ترس‌هایم بنویسم، می‌ترسم.

دوستت دارم

«ضمنا یادت باشد که من دوستت دارم.»
چیزی توی گلویم بالا آمد. گفتم: «می‌دانم.»
البته تا امروز فکرش را هم نمی‌کرد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

تنها چیزی که توانستم بگویم این بود: «تا کی می‌مانی؟»

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

لحظه‌ی جان‌فکنی که ترس آن‌قدر احاطه‌ات کرده که «خوشی» را هم از یاد می‌بری و تنها سوالی که در ذهنت فوران می‌کند و به زبان می‌آید، همین است: «تا کی می‌مانی؟»
و می‌دانی «بازگشتن» هیچ‌ زخمی را التیام نمی‌بخشد، فقط تو را، بی‌رحمانه با واقعیت‌ها رو به رو می‌کند...

تنهایی، نوشته‌ی اپل آپوستولوپولو-۲

تنهایی چیزی نیست که خیلی از مردم آرزویش را داشته باشند، اما گاهی در تنهایی می‌توانی کارهای زیادی بکنی. حالا من تنها هستم و این نوشته را می‌نویسم. اما اگر دوستم، پیلار، این‌جا بود، مطمئنا تمام وقتم به حرف زدن با او و کارهای احمقانه می‌گذشت و هیچ‌ نمی‌نوشتم. همچنین دوست نداریم با کسی به حمام یا دست‌شویی برویم. این‌ها کارهای شخصی است و در این مواقع، تنها بودن بسیار به‌درد‌بخور است. پدر من دوست دارد کارهای فنی را به تنهایی انجام دهد و من فکر می‌کنم او به فرصتی برای فکر کردن احتیاج دارد؛ در واقع، همه به این زمان احتیاج دارند.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

تنهایی، نوشته‌ی اپل آپوستولوپولو

در کنسرت شلوغ مدرسه، آدم‌های بیکار صندلی‌ها را پر کرده‌اند. بین تماشاچی‌ها چشم می‌گردانم و به مادرم فکر می‌کنم. شاید ردیف جلو نشسته باشد و به من گوش کند،
که می‌نوازم
اما او این‌جا نیست،
و این‌جا نیست؛
خیلی دورتر است.
و حالا، من باید درباره‌ی او رویا ببافم که روزهایش را
بی‌من در آمریکا می‌گذارند،
آن سوی اقیانوس اطلس، در جغرافیایی دیگر،
جایی که ساعت‌هایش هم با من فرق دارد.
او هم چشم‌هایش را می‌بندد و به من فکر می‌کند؟
او هم چشم‌هایش را می‌بندد و لبخند می‌زند؟
نقشه‌ای برای بازگشت به خانه دارد
که با من باشد،
با تنها فرزندش؟

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

لبخندش

معمولا وقتی لبخند می‌زد، تمام دهان و تمام صورتش خنده می‌شد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

آخ، چه توصیف خوبی درباره‌ی خنده‌اش.
خدایا، خدایا، قلبم.

وقتی تنها هستم، مخصوصا شب‌ها به مادرم فکر می‌کنم که یک اقیانوس آن‌طرف‌تر در آمریکا زندگی می‌کند و فکر می‌کنم ای کاش نزدیک‌تر بود. نمی‌خواهم این همه از او دور باشم.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

وقتی این سطرها را می‌خواندم با خودم گفتم کاش می‌شد به او بگویم که فاصله‌ی میان آدم‌ها را مقیاس‌های روی نقشه و دور و نزدیک بودن مرزهای جغرافیایی مشخص نمی‌کند. گاهی تلخ‌ترین شکل دور بودن این است که کنار کسی که دلت می‌خواهد باشی و با او یک اقیانوس فاصله داشته باشی...

شعر می‌تواند...

شعر می‌تواند درباره‌ی خودمان به ما بیاموزد. می‌تواند وقتی ناامیدیم، به ما تسلی بدهد. می‌تواند نشاط‌آور باشد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

و البته شعر می‌تواند دریچه‌های جادویی به جهان‌های تازه را پیش رویمان بگشاید.
می‌تواند مسیری امن باشد برای گریختن از خودت یا هر آن‌چه که آزارت می‌دهد.
شعر می‌تواند عاطفه‌ی فراموش‌شده را به آرام‌ترین و بهترین شکل دوباره به تو بازگرداند و در بذرهای امیدِ سرکوب شده از خشم را از نو در دل زنده کند.

قول بده هرگز نیایی

وقتی برگردد، حتما علتش را از او خواهم پرسید. کاش الان این‌جا بود. کاش اصلا ترکم نکرده بود.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

حالا که روزگاری را پشتِ سر گذاشته‌ام و شاهد تغییر بینش و نگرش خودم در مورد مسائل ریز و درشت زندگی‌ام، فکر می‌کنم هیچ‌وقت نباید از کسی که رفته پرسید:‌ «چرا رفتی؟» دانستن علت‌اش همان‌قدر بی‌فایده است که ندانستن‌اش. کسی را که رفته یا می‌رود، باید رها کرد و فقط و فقط برایش آرزوی نیک کرد و امید داشت که نبودنش به قدرت و بردباری‌مان اضافه کند. 
قبول ندارید؟ اشکالی ندارد. هر حرفی می‌تواند مخالف‌هایی داشته باشد...

:)

آن‌قدر لبخند می‌زد که ممکن بود فک‌درد بگیرد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

راستش، من هم جز آن دسته‌ای هستم که گاهی از فرط لبخند زدن فک‌درد می‌گیرم. شاید بهتر و درست‌تر این باشد که فعل‌های این جمله را به گذشته تغییر بدهم و بگویم «بودم». همیشه لبخند بر لب داشتن، یا درد داشتن در ناحیه‌ی فک از فرط خندیدن یا لبخند زدن، خوش‌ترین دردی‌ست که آدم می‌تواند دچارش شود. خوش‌ترین دردی که آدم هیچ‌وقت به خاطرش سپاسگزاری نمی‌کند.
متاسفم که قدر خنده‌های خودم را ندانستم.
از خنده‌های بی‌دلیل و با دلیل‌ام عذر می‌خواهم که نمی‌دانستم یک موهبت بزرگ‌اند که بی‌چشم‌داشت به من بخشیده شده‌اند.
خنده‌های فراموش‌شده یا کمرنگ‌ شده، لطفا مرا ببخشید.
از بودن‌تان در زندگی‌ام سپاسگزارم؛ بیش از گذشته قدرتان را می‌دانم.

انتخاب

ـ حالا برای چی مدرسه آمده‌اید؟
ـ انتخاب دیگری نداشتیم.

ـ اوه، می‌فهمم.

ته مدادش را می‌جود
با نوک انگشت‌هایش
روی میز رِنگ می‌گیرد.
می‌گوید:
«انتخاب...
می‌فهمم.
من هم اگر این‌جا نبودم

شاید در قطاری بودم
که به ناکجاآباد می‌رفت.»


«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

زشت یعنی چه؟

آنقدر در بخش‌های مختلف بیمار‌ستان‌ها بوده‌ام
تا شاهد چیزهای وحشتناک باشم:
بچه‌ای که انگار یک طرف صورتش ذوب شده...
زنی که دماغش بریده و گوش‌هایش
مثل تکه‌های گوش آویزان شده...
این‌ها چیزهایی هستند که مردم زشتی تعریف می‌کنند.
اما تعریف من این نیست.
یاد گرفته‌ام تا این حد بی‌رحم نباشم.
اما تی‌پی را هم درک می‌کنم.
مردم به ما مثل یک مجسمه‌ی بدقواره نگاه می‌کنند.
به خصوص از فاصله‌ی دور
چون ما تا کمر از هم جدا هستیم
 و بعد یک‌دفعه
یکی می‌شویم.
اما اگر عکسی از ما بگیرید
که فقط سر و شانه‌هایمان در آن باشد
و آن را به شخص دیگری نشان بدهید
تنها چیزی که جلب توجه می‌کند این است که
ما دو قلو هستیم.
موهای من تا شانه‌هایم است
و مال تیپی کمی کوتاه‌تر،
بینی هر دویمان کمی سربالاست
و ابروهایمان کمانی.
درست است که کاملا شبیه نیستیم
اما زشت؟
نه
قبول ندارم.

 

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

 

کتابخانه‌ی کوچک من

ما یک نفر
سارا کروسان
ترجمه‌ی کیوان عبیدی آشتیبانی
نشر پیدایش
گروه سنی جوان (۱۵ تا ۱۸ سال)

تریش هنوز هم مرا نبخشیده است

پدر سه سال پیش با تریش ازدواج کرد. خیلی ناگهانی بود. یک روز مجبورم کرد تلفنی با تریش صحبت کنم و روز بعد، از من خواستند ساقدوش عروسی‌شان باشم. قبول کردم و نمی‌دانستم مجبور خواهم شد لباس زرد روشنی بپوشم که در آن شبیه یک لیموی در حال ترکیدن می‌شوم. تریش در تمام طول روز فقط یک بار با من صحبت کرد؛ آن هم برای اینکه بگوید سر حال باش. چون نمی‌خواست عکس‌هایشان را خراب کنم. واقعا نباید این را می‌گفت؛ چون با شنیدن این حرف هر کاری از دستم برمی‌آمد کردم تا عکس‌ها را خراب کنم. زبانم را بیرون آوردم، سیاهی چشم‌هایم را بردم پشت پلک‌هایم و حتی ادای گریه کردن درآوردم. فکر می‌کردم کارم واقعا خنده‌دار است، تا وقتی عکس‌ها رسید. پدر که با دیدن عکس‌ها داشت از شدت خشم منفجر می‌شد گفت بیشتر از هزار پوند خرج این عکس‌ها کرده و مجبورم کرد برای تریش یک نامه‌ی عذرخواهی مصنوعی بنویسم.

تریش هنوز هم مرا نبخشیده است.


«اپل و رین»، سارا کروسان، نشر هوپا

طوری به من خیره شد انگار چیز عجیب و ناراحت کننده‌ای بودم؛ نمی‌توانست از آن سر درآورد.

 

«اپل و رین»، سارا کروسان، نشر هوپا