داستانی دلنشین و عاطفی دربارهی عشق، مرگ و ... شهامت حرف دلِ خود را زدن!
«مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟» داستان یک جزیرهی کوچک و دور افتاده و بیساکن است به نام «پِرِل».
دختر کوچکی که در کمجمعیتترین گروهها عضو است: گروه مدرسهاش گروهیست تک نفره و گروه خانوادهاش گروهیست سه نفره: مامان، مادرجون و پِرِل.
پِرل داستان خودش را این طور آغاز میکند:
« گاهی فکر میکنم
که یک جزیرهام...
جزیرهای سوت و کور
که تنها درخت نارگیلی در آن است.
گاهی فکر میکنم
که در حبابی حبس شدهام،
و بیهدف در فضا شناورم.
هرجا که هستم
هیچکس نمیبیندم.»
کتاب را که ورق میزنی و به صفحهی دوم داستان میروی متوجه میشوی پِرل نه تنها به گروه متفاوتی از کودکان تعلق دارد بلکه زبان متفاوتی هم برای نوشتن داستانش برگزیده است: زبان شعر.
«مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!» با شعر آغاز میشود و ادامه پیدا میکند. شعر... همان چیزی که پِرل در سرودن و نوشتن آن ناتوان است و میگوید:
«خانم براف از ما میخواهد شعر بگوییم
من میگویم.
خانم براف شعرهای قافیهدار میپسندد.
شعرهای من قافیهدار نیستند.
قافیه گاهی خوب است
ولی شعرهای من با قافیه میانهای ندارند
و من هم!»
با خواندن این سطرها ممکن است لبخندی بزنیم و بگوییم «مسئله سادهتر از این؟ خوب ننوشتن که مشکل نیست.» اما همین که پیش میرویم میبینیم میانه نداشتن با شعرهای قافیهدار تنها یکی از مشکلات پِرِلِ کوچک است. پدر، آنها را پیش از تولد پرل ترک کرده و پرل در خانوادهای سه نفره زندگی میکند با مادربزرگی که دچار آلزایمر شده و وضعیت مساعدی ندارد و هیچ کس و هیچ چیز را به خاطر نمیآورد، حتی پرل و مادرش را.
«غم» شبیه قطعات ساختمانسازی روی هم چیده میشود. چیزی غمانگیزتر از دلتنگ نشدن برای پدری که هیچ تصوری از او ندارد و بیماری آلزایمر مادربزرگ وجود دارد؟ بله. ترس از دست دادن مادربزرگ برای همیشه.
در کتاب «مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟» پِرلِ کودک با چالشهای مختلفی درگیر است، تنهایی، سرودن شعر قافیهدار، مادری که به خاطر وضعیت مادرجون از شغلش استعفا داده است و مادرجونی که رو به زوال میرود و دختر کوچکی که مجبور است با مفاهیمی مثل تنهایی، عشق، مرگ، زندگی و جریان حیات رو به رو شود...
«سالی مورفی» نویسندهی تمام وقت کتابهای کودکان و نوجوانان دربارهی شکلگیری این کتاب میگوید: «شبی تازه به رختخواب رفته بودم که شعری به ذهنم رسید. آن را روی کاغذ نوشتم و در هفتههای بعد، باز هم چیزهایی بر آن اضافه کردم، سرانجام دریافتم که داستانی شکل گرفته است. خوشحالم که شخصیتی مانند پرل در این داستان همراهیام کرد؛ هر چند که هر بار داستانش را میخوانم اشکم در میآید.»
مورفی در این اثر شخصیتِِ کودکِ داستان را در موقعیتهای مختلف قرار میدهد و هنرمندانه به او کمک میکند تا با موقعیتهای جدید زندگی، واقعیتها ـ هر چند تلخ ـ و مفاهیم مرگ و زندگی رو به رو شود و به درستترین شکل ممکن با آنها کنار بیاید.
«مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟» برای کودکانی که احساس تنهایی و در زمینهای احساس ضعف و ناتوانی میکنند، برای آنهایی که تکسرپرست هستند یا در شرایط ویژهای زندگی میکنند، برای کودکانی که مجبورند بیماری یکی از اعضای نزدیک خانواده یا سختتر از همهی اینها از دست دادن یک عزیز را بپذیرند و با مفهوم «مرگ» آشنا شوند گزینهی خوبیست برای خواندن یک باره و دوباره و چند باره.
پِرِل، قهرمان کوچک این داستان از پس تمام این چالشها به خوبی بر میآید.
این اثر برندهی کتاب سال استرالیا در سال ۲۰۰۹ و کاندیدای چند جایزهی دیگر شده است.
پشت جلد کتاب آمده «داستانی دلنشین و عاطفی دربارهی عشق، مرگ و ... شهامت حرف دلِ خود را زدن!»
همینطور است.
من خواندن این کتاب را نه تنها به آنهایی که با کودکان در ارتباطاند پیشنهاد میکنم بلکه مثل همیشه یکی از توصیههای جدیام به همهی مخاطبها این است: با ادبیات کودک و نوجوان آشتی کنید، شیرینترین است.

بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.