من یک جزیره‌ام
یک جزیره‌ی دور افتاده...

در زندگی‌ام هیچ‌وقت به اندازه‌ی بابا برای سفرها ذوق و شوق و به اندازه‌ی مامان برای زندگی امید نداشته‌ام.

شاید این موضوع برای شما خارج از درک باشد. اما باید بنویسم که وقتی زیادی تنها هستید، کوچک‌ترین صداها، زمزمه‌ی آب‌های جاری زیر پوست زمین، نجوای سنگ‌ها، تکان خوردن شاخ و برگ‌ها، وراجی درخت‌ها نزدیک ظهر و  حتی شنیدن صدای قار و قور شکم خودت دلگرم کننده‌ست. 
صداها بارز‌ترین نشانه‌هایی هستند که به من می‌گویند تنها نیستم.

بزرگ‌ترین بدی جزیره این است که «مامان» ندارد. هر جا که مامان نباشد، خود جهنم هم اگر نه، بدون شک تکه‌ی بزرگی از جهنم است.

 

 

اولین تمرین و سرمشق این است که خطوط روی برگ‌ها را بخوانم.

از کجا می‌دانستم سرانجامِ آن دست‌وپا زدن‌ها و تلاش برای زنده ماندن رسیدن به یک جزیره‌ی دورافتاده‌ و بی‌ساکن است؟

دست به خطر می‌زنی به امید یک اتفاق تازه؛ و این قانون نانوشته را فراموش می‌کنی که «خطر کردن» تو را به جهان دیگری می‌رساند. جهانی ناآشنا که تنها «تو» ساکن و کاشف‌ش هستی. پس پاداش خطر کردن همین است؟ فرو رفتن در دل تاریکی‌ها و سربرآوردن از جهانی که چشم‌هایت را می‌زند از شدتِ روشنی؟ چشم‌هایم را می‌بندم. تاریکیِ پشت پلک‌هایم از شدت نور به جهانی سرخ تبدیل شده است. با این حجم از روشنی چه می‌شود کرد؟ شاید بد نباشد دست‌کم مالک تاریکی پشت پلک‌هایم بمانم، مالک آن آرامش و پناهگاه انتزاعی برای فرار از هر آن‌چه که در واقعیت اتفاق می‌افتد. اصلا این اتفاق‌ها واقعی‌اند یا فقط یک خیال محض؟

 

چیزی توی دلم، از پشت دنده‌هایم می‌لرزد و تا گلویم بالا می‌آید. هر چه هست تصمیم دارد خفه‌ام کند. نکند در جهان قبلی‌ام اضافه بودم و حالا به این جهان کوچک، به این جزیره‌ی سوت و کور تبعید شده‌ام؟ نکند مجازات خطر کردن همیشه تنها ماندن باشد؟

به تکه سنگی لگد می‌زنم و خلوت عنکبوت درشتی را به هم می‌زنم. عنکبوت چند قدم نزدیک می‌شود. انگار می‌خواهد حالی‌ام کند نیامده شاخ‌بازی در نیاورم و فکر نکنم جزیره ارث پدرم است. خیلی خب. باشد. از کجا می‌دانستم زیر این سنگ خلوت کرده‌ای برای خودت.

سوت می‌زنم و سعی می‌کنم بقیه روز را به تماشای حرکت آفتاب در آسمان و تلالو آن در آب بگذرانم. زیادی شاعرانه است. می‌دانم. اما فعلا کار دیگری ندارم برای انجام دادن.