چیزهایی تو این دنیا هست که نمی‌تونی هیچ‌کاری‌شون کنی.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

چی بهتر از نوشتن برای جیرجیرک‌ها و قورباغه‌ها و عنکبوت‌ها و علفت‌های تابستون و باد؟

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

بعد از آن تابستان

وقت برای تلف کردن داشتم و تصمیم گرفتم گشتی بزنم. شهر ما، نوار باریک و دراز رقت‌باری را اشغال کرده بود که از اقیانوس شروع می‌شد و تا پای کوه می‌رفت. هیچ‌وقت تغییر نکرد: یک رودخانه، یک زمین تنیس، یک زمین گلف، یک ردیف طولانی خانه‌های بزرگ، دیوار پشت دیوار، چندتایی رستوران و بوتیک تمیز، یک کتابخانه‌ی قدیمی، مزرعه‌های پرپامچال، پارکی با قفس میمون.

در خیابان راندم و در تپه‌های مسکونی ویراژ دادم. پیش از آن که جاده‌ی کنار رودخانه را بگیرم و تقریبا به اقیانوس برسم، آن‌جا ایستادم و پاهایم را در آب تازه فرو کردم تا خنک شوند. دو دختر حسابی برنزه با کلاه‌های سفید و عینک آفتابی، روی زمین تنیس نزدیکی، توپ را پی در پی به سمت هم می‌زدند. آفتاب وسط روز، سوزان بود و با هر ضربه‌ی راکت‌شان، عرق تن‌شان به هوا می‌پاشید.

پنج دقیقه تماشایشان کردم. بعد به مشاین برگشتم، صندلی را عقب دادم، چشم‌هایم را بستم و به صدای موج‌ها گوش دادم که با صدای ضربه‌زدن به توپ در هم آمیخته بود. بوی دریا، سوار بر باد جنوب و بوی آسفالت سوزان مرا یاد خاطرات تابستان‌های گذشته می‌انداخت. این طور به نظر می‌رسید که آن رویاهای شیرین تا ابد ادامه می‌یابند؛ گرمای پوست یک دختر، یک آهنگ راک‌اندرول قدیمی، یک پیراهن دکمه‌دار تازه‌شسته، بوی سیگار در رخت‌کن استخر، دلشوره‌ی آنی. بعد یک تابستان (کی بود؟) رویاها ناپدید شدند و هرگز بازنگشتند.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

سکانس کوتاهی از زندگی

پرندگان وحشی با شکل‌ها و رنگ‌های مختلف، در حیاط سرسبز جمع شده بودند و مشتاقانه دانه‌های سفید ذرت بوداده را که روی چمن‌ها ریخته شده بود، نک می‌زدند.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

تا اشارات نظر نامه‌‌رسان من و توست...

حرف که می‌زد، توی چشم‌هایم زل می‌زد. آرنج‌های کوچک و لاغرش را به میز تکیه داده بود، چانه‌اش کف دست‌هایش بود. با خیره شدنش، کم‌کم روی من تاثیر می‌گذاشت. تلاش کردم با روشن کردن سیگار و نگاه کردن به بیرون از او فرار کنم، اما این تنها سرگرمی‌اش را بیشتر می‌کرد.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

 

 

یکی از لذت‌بخش‌ترین دام‌هایی که در زندگی گرفتارش می‌شوی همین گیرافتادن در مرکز نگاه کسی‌ست که دوستش داری...
وقتی دستش را زیر چانه‌اش می‌زند و نگاهت می‌کند.
آن گرفتاری بزرگ.
آن لذتِ بی‌انتها.
نصیب همه‌تان/همه‌مان.

فریم کوتاهی از زندگی

دست به سینه نشسته بودم و ابرهای ضخیمی را تماشا می‌کردم که حین حرکت به سمت شرق، در افق شکل عوض می‌کردند.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

صادقانه نوشتن به غایب سخت است. هر چه بیشتر تلاش کنم که صادق باشم، کلمانم بیشتر در تاریکی غرق می‌شوند.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

حرف زدن از کسانی که در شرایط طبیعی مرده‌اند، به اندازه‌ی کافی سخت است، اما صحبت کردن درباره‌ی دختران جوانی که در جوانی مرده‌اند، سخت‌تر است. آن‌ها با مردن تا ابد جوان می‌مانند.

ما از طرف دیگر، هر سال، هر ماه، هر روز، سن‌مان بالاتر می‌رود. زمان‌هایی هست که بال رفتن ساعت به ساعت سنم را حس می‌کنم. مسئله وحشتنناک حقیقت داشتن این موضوع است.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

زیبا نبود. به هر حال احتمالا منصفانه نباشد که بگوییم زیبا نبود. مناسب‌تر است که بگوییم به اندازه‌ای که لیاقتش را داشت زیبا نبود.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

سکانس کوتاهی از زندگی

رگبار عصر پایان یافته بود و از درختان باغ، قطرات باران می‌چکید. بعد، باد جنوب با رایحه‌ی اقیانوس وزید. برگ گیاهان گلدانی ایوان را تکان داد و پرده‌ها را به هم زد.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

خیلی جدی معتقد بودم شاید با تبدیل زندگی‌ام به اعداد، بتوانم به درون مردم راه پیدا کنم. داشتن چیزی برای برقرار کردن ارتباط، می‌توانست اثبات این باشد که من واقعا وجود دارم. هیچ‌کس به تعداد سیگارهایی که کشیده بودم یا تعداد پله‌هایی که بالا رفته بودم یا اندازه‌ی ابعادم، کمترین علاقه‌ای نداشت. وقتی این را فهمیدم، علت وجودی‌ام را از دست دادم و به کلی تنها شدم.

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

 

حرف که می‌زد، توی چشم‌هایم زل می‌زد. آرنج‌های کوچک و لاغرش را به میز تکیه داده بود، چانه‌اش کف دست‌هایش بود. با خیره شدنش، کم‌کم روی من تاثیر می‌گذاشت. تلاش کردم با روشن کردن سیگار و نگاه کردن به بیرون از او فرار کنم، اما این تنها سرگرمی‌اش را بیشتر می‌کرد.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

کتاب خوندن فقط تنهات می‌کنه، این طور فکر نمی‌کنی؟

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

هیچ‌وقت به یه دی‌جِی با سکسکه گوش دادی؟

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

باید اعتراف کنم او اندکی هم مرا دلتنگ می‌کرد؛ دلتنگ چیزی در گذشته‌ی دور. اگر اقبالش را داشتیم که در شرایط عادی‌تری هم را ببینیم، احتمالا اوقات‌مان را با هم دل‌پذیرتر سپری می‌کردیم. یا این‌طور به نظر می‌رسید. ولی به جان خودم نمی‌توانستم به یاد بیاورم ملاقات یک دختر در شرایط معمولی چه‌طور بود.

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

پول‌دارها

«می‌دونی چرا این‌قدر از پول‌دارها متنفرم؟» این اولین بار بود که از بالا آوردن جلوتر می‌رفت.

سر تکان دادم که نه.

«رک بگم، پول‌دارها از هیچ کوفتی سر در نمی‌آرن. اون‌ها حتی نمی‌تونن بدون متر و چراق‌قوه، ماتحت خودشون رو بخارونن.»

«رک بگم» یکی از تکیه‌کلام‌های موش بود.

«واقعا؟»

«آره. اون‌ها به کل از مرحله پرتن، همه‌شون. اون‌ها فقط تظاهر می‌کنند که به چیزهای مهم فکر می‌کنند... می‌دونی چرا؟»

«نه، چرا؟»

«چون به فکر کردن نیاز ندارن. البته باید اولش یه کم از مغزشون کار بکشن تا پول‌دار بشن. اما وقتی شدن دیگه هلو برو تو گلوئه. دیگه لازم نیست فکر کنن. مثل ماهواره‌های تو مدار که نیازی به سوخت ندارن. اون‌ها هی می‌چرخن و می‌چرخن، همیشه دور یه جای کوفتی. اما من این‌جوری نیستم. ما درباره‌ی همه‌چیز فکر می‌کنیم؛ از هوای فردا تا درپوش وان. درسته؟»

گفتم «درسته.»

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

تمدن، برقرار کردن ارتباط است. وقتی آن چه باید بیان و منتقل شود، از دست برود، تمدن به پایان می‌رسد. تلق... خاموش.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

کتاب واس اتلاف وقت موقع درست کردن اسپاگنی خوبه. چون فقط یه دست می‌خواد. فهمیدی؟

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

مثل کسی حرف می‌زد که در تلاش است شیشه‌ای شکستنی را روی میزی بسیار لغزان تراز کند.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

تو چرا کتاب می‌خونی؟

موش واقعا با کتاب غریبه بود. تنها چیزی که دیدم بخواند، صفحات ورزشی و نامه‌های تبلیغاتی بود. اما با این حال، همیشه کنجکاو بود که برای اتلاف وقت چه کتاب‌هایی می‌خوانم؛ مثل کنجکاوی مگسی که به مگس‌کش خیره می‌شود.

پرسید «چرا کتاب می‌خونی؟»

بدون این که به او نگاه کنم یک لقمه شاه‌ماهی و سالد سبزیجات خوردم و پاسخ دادم «تو چرا آبجو می‌خوری؟» موش این را پرسشی جدی می‌دید.

حدود پنج‌ دقیقه‌ی بعد گفت «خوبی آبجو اینه که همش رو می‌شاشی. مثل یک بازی دوبل با یک ضربه به بیرون و یک ضربه به داخل. چیزی باقی نمی‌مونه.»

به من نگاه کرد که در حال خوردن بودم.

دوباره پرسید «خب، تو چرا همیشه کتاب می‌خونی؟»

آخرین لقمه‌ی شاه‌ماهی‌ام را پایین دادم و بشقابم را کنار گذاشتم. نسخه‌ی تربیت احساسات را که می‌خواندم برداشتم و شروع به ورق زدنش کردم. «به این خاطر که فلوبر قبلا مرده.»

«تو کتاب آدم‌های زنده رو نمی‌خونی؟»

«نه، فایده‌ای توش نمی‌بینم.»

«چرا نه؟»

«فکر کنم به این خاطر که حس می‌کنم می‌تونم مرده‌ها رو ببخشم.»

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

موش

گفت «می‌تونی من رو موش صدا کنی.»

«چه جوری یه همچین اسمی پیدا کردی؟»

«یادم نیست. خیلی وقت پیش بود. اولش اذیتم می‌کرد، اما دیگه نمی‌کنه. آدم می‌تونه به هر چیزی عادت کنه.»

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

ART

اگر به هنر یا ادبیات علاقه‌مند هستید، پیشنهاد می‌کنم یونانی‌ها را بخوانید. هنر ناب، تنها در جوامع برده‌داران وجود دارد. یونانی‌ها، برده‌هایی داشتند تا این که برده‌ها در مزارع‌شان کشت کنند، غذای‌شان را آماده کنند و کشتی‌هایشان را برانند. در حالی که خودشان روی سواحل آفتاب‌گرفته‌ی مدیترانه دراز می‌کشیدند، شعر می‌سرودند و با معادله‌های ریاضی گلاویز می‌شدند. هنر این است.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

میان آن‌چه تلاش می‌کنیم درک کنیم و آن‌چه واقعا قادر به درکش هستیم، خلیجی قرار گرفته است که آن دو را از هم جدا می‌کند. هر قدر هم که خط‌کش‌مان بلند باشد، هرگز نمی‌توانیم عمق این خلیج را حساب کنیم.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

نوشتن

این هم آخرین چیز درباره‌ی نوشتن:

کار نوشتن را بسیار دردناک می‌یابم. می‌توانم یک ماه کامل را بدون نوشتن حتا یک خط بگذرانم، یا سه شبانه‌روز سرهم بنویسم، و در آخر بفهمم، همه‌ی چیزی که نوشته‌ام اشتباه است. گرچه همزمان عاشق نوشتن هم هستم. کتابت معنا برای زندگی در مقایسه با زندگی کردن آن مثل آب خوردن است.

فکر کنم نوجوان بودم که این را کشف کردم و این موضوع آن‌قدر شگفت‌زده‌ام کرد که تا یک هفته زبانم بند آمده بود. اگر می‌توانستم حواسم را جمع کنم، حس می‌کردم می‌توانم جهان را وادارم بر وفق مرادم حرکت کند، تمام نظام ارزش‌ها عوض شود و جریان زمان تغییر کند.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

مادربزرگ فقیدم می‌گفت «آدم‌های سیاه‌دل خواب‌های تیره می‌بینند. آن‌ها که قلب‌های‌شان سیاه‌تر است، اصلا خواب نمی‌بینند.»

شبی که مادربزرگم مُرد، اولین کارم این بود که دست‌هایم را دراز کردم و به آرامی چشمانش را بستم، در آن لحظه، همه‌ی خواب‌هایی که در هفتاد و نه سالش دیده بود، بی‌صدا ناپدید شد (پوف!) مثل رگباری تابستانی بر پیاده‌روهای داغ. چیزی باقی نماند.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

هارتفیلد درباره‌ی خوب نوشتن این چنین می‌گوید «نوشتن کنش وارسی فاصله‌ی بین ما و چیزهایی است که دورمان را گرفته‌اند. آن چه ما نیاز داریم نه حساسیت که یک خط‌کش است.» (از چیست که درباره‌ی حس  خوب، بد است؟، ۱۹۳۶)

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

در کل سه عمو داشتم؛ یکی از آن‌ها درست خارج شانگهای، دو روز بعد از پایان جنگ، پایش روی مینی رفت که خودش کاشته بود و مرد. تنها عموی نجات‌یافته‌ام در مدار بهارهای گرم ژاپنی به عنوان شعبده‌باز کار می‌کند.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

حرف دیگری نمانده است، اما باز نمی‌توانم دست از اندیشه بردارم. اگر همه‌چیز خوب پیش برود، سال‌ها یا حتی دهه‌ها بعدتر، وفتی کشف کنم خودِ من نجات‌یافته و آمرزیده شده‌ام، آن وقت فیل به علفزار بازخواهد گشت و من قصه‌ی جهان را با کلماتی بسیار زیباتر از این تعریف خواهم کرد.

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

نوشتن گامی کامل به سوی خوددرمانی نیست، تنها حرکتی بسیار تجربی و ناچیز در آن جهت است.

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

اگر کسی طبق این اصل عمل کند که همه چیز می‌تواند تجربه‌ای برای یادگیری باشد، پس پا به سن گذاشتن نباید آن قدرها هم دردناک باشد. دست کم دیگران به ما این طور می‌گویند.

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

کتابخانه کوچک من

پشت جلد کتاب: هاروکی موراکامی در روزگار ما یکی از مشهورترین و پرخواننده‌ترین نویسندگان جهان اسا. شهرت و اعتبار او به اندازه‌ای سات که انتشار هر زمان تازه‌ای از او یک اتفاق مهم خبری محسوب می‌شود و هر سال و با نزدیک شدن به اعلام جایزه‌ی نوبل ادبی بنگاه‌های پیش‌بینی از شانس بالای او برای کسب این جایزه سخن می‌گویند. به آواز باد گوش بسپار اولین رمان این نویسنده‌ی ژاپنی‌ست که باعث شناخته‌شدنش در ادبیات ژاپن شد. او این را رمان را سال ۱۹۷۹ منتشر کرد و توانست جوایز بسیار معتبری از جمله جایزه‌ی آکوتاگاوا را از آن خود کند. این اثر داستانی است از یک فقدان و رابطه‌هایی که شکل نمی‌گیرند و ماجراهای یک نسل. رمان در هجده روز از سال ۱۹۷۰ اتفاق می‌افتد. در این رمان می‌توان آغاز تکنیک‌ها و ظرافت‌های روایی این داستان‌نویس را به خوبی دید و یک اثر جذاب و پر اتفاق را درک کرد. 

«به آواز باد گوش بسپار» اولین بخش از سه‌گانه‌ی مشهور این نویسنده است که به تریلوژی «موش» مشهور است. تکه‌های بعدی این سه گانه «پین‌بال ۱۹۷۳» و «تعقیب گوسفند وحشی» هستند. موراکامی می‌گوید روزی در حال تماشای مسابقه‌ی بیس‌بال طرح این رمان به سرش زد و این آغاز نویسندگی‌اش بود...

آدم را درد است که به تفکر می‌رساند.


«سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

«خیلی خب بچه؛ پس رُک بهت بگم. من روی کله‌ت رو با اره می‌برم و بعدش اون درجا کل مغزت رو هورت می‌کشه بالا.»

به نسبت جمله‌هایی که آدم معمولا می‌شنود، زیادی غافلگیرکننده و ترسناک بود.

 

«کتابخانه‌ی عجیب»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه


 

(صادقانه بنویسم که هیچ بدم نمی‌آمد اگر می‌توانستم به همین روش یا نهایت با چاشنی لبخند و مهربانی مغز موراکامی را هورت بالا می‌کشیدم. شاید کمتر حسرت می‌خوردم آن‌وقت... شاید...)

سوکورو خودکشی را طبیعی‌ترین راه چاره می‌دید و هنوز هم درست نمی‌دانست چرا آن روزها این قدم آخر را برنداشته بود. گذشتن از مرز زندگی و مرگ، سخت‌تر از این نبود که تخم‌مرغ خام لیزی را ته گلو بیندازد.

شاید هم خودکشی نکرده بود چون راه خوبی به فکرش نرسیده بود؛ راهی در خور حس ناب عمیقی که به مرگ داشت. ولی این راه و آن راه چه فرقی می‌کرد؟ اگر دست‌اش به دری می‌رسید که یک راست رو به مرگ باز می‌شد، بی‌این که لحظه‌ای فکر کند، بدون کمترین این‌پا و آن‌پا کردنی، هلش می‌داد و بازش می‌کرد، انگار که این هم کاری باشد از کارهای معمول زندگی. ولی در هر صورت، خوب یا بد، چنین دری دور و برش ندیده بود.

 


*سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

از تشبیه‌های بی‌نظیر موراکامی

مثل آدمی که در توفان، نومیدانه به تیر چراغی بچسبد...

 

 

*سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش، هاروکی موراکامی

آدم‌ها

وقت‌هایی که به مرگ فکر نمی‌کرد، ذهنش سفید می‌شد. فکر نکردن هم سخت نبود. روزنامه نمی‌خواند، موسیقی گوش نمی‌کرد، میل جنسی هم نداشت. رخدادهای دنیای بیرون را بی‌اهمیت می‌دید. از خانه‌نشینی که خسته می‌شد، بی‌هدف در محله پرسه می‌زد یا به ایستگاه قطار می‌رفت و روی نیمکتی به تماشای قطارهایی می‌نشست که از راه می‌رسیدند و دوباره راه می‌افتادند، یکی پس از دیگری، بارها و بارها.

صبح به صبح دوش می‌گرفت، موها را خوب شامپو می‌زد و هفته‌ای دوبار هم رخت می‌شست. از اصول زندگی‌اش یکی هم نظافت بود: رخت‌شویی، حمام، مسواک. به خوردوخوراک چندان اهمیت نمی‌داد. ناهار را در کافه‌تریای کالج می‌خورد، و جز این، کم پیش می‌آمد که یک وعده غذای کامل بخورد. وقتی می‌دید گرسنه شده، از سوپر محل یک دانه سیب می‌خرید یا کمی سبزیجات. گاهی یک تکه نان خالی را سق می‌زد و روش هم شیر را با قوطی سر می‌کشید. وقت خواب که می‌شد، یک ته‌لیوان ویسکی بالا می‌انداخت ـ انگار دارو باشد. بخت یارش بود که آن چنان اهل مشروب نبود و کمکی الکل بس‌اش بود تا خوابش کند. هیچ‌وقت خواب نمی‌دید. اگر هم می‌دید، اگر هم تصویرهایی خواب‌گونه از لبه‌ی ذهنش بالا می‌کشیدند، روی شیب‌های لغزنده‌ی ناخود‌آگاهش جایی بند نمی‌شدند، تندی سر می‌خوردند و درون خلا فرو می‌غلتیدند.

 

*سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

در ستایش هاروکی موراکامی

«موراکامی یک نویسنده‌ی استثنایی است و اتفاقات استثنایی هم برای قهرمانان داستان‌هایش رخ می‌دهد... او درد مشترک قلب و فکر معاصر را جذب می‌کند.»

جی مک اینرنی/Jay McInerney

 

«حتی در مبهم‌ترین داستان‌های موراکامی، اشاره به جزئیات شورمندانه جلوه‌گر می‌شود.»

نیویورک تایمز/New York Times

 

«موراکامی یکی از بهترین نویسندگان این دوره است.»

تایم اوت/ Time Out

 

«در دنیا نثر ادبی، هاروکی موراکامی بی‌شک یک ابرستاره است... بسیاری از منتقدان منتظرند او جایزه‌‌ی نوبل را دریافت کند. اگر کارهای او به همین منوال پیش برود، شانس دریافت آن را خواهد داشت.»

اسکاتلندی آن ساندی/ Scotland on Sunday

 

«چه‌طور موراکامی می‌تواند هنگام نوشتن درباره‌ی زندگی و عواطف امروزی شعر بسراید؟ من تحسین‌کنان در مقابلش حیرانم.»

ایندیپندنت آن ساندی/ Independent on Sunday

 

«مسحور کننده... کنجکاوی برانگیز... تمامی این داستان‌ها به طرز اعجاب‌انگیزی کیفیت سوررئال دارند لحنی امروزی و شوخ‌طبع.»

وال استریت ژورنال/ Wall Street Journal

 

«موراکامی نویسنده‌ای اصیل است و در عین حال میراث‌دار فرانتس کافکا چر که به نظر می‌رسد او هوشمندی شناخت واقعی کافکا را داشته است- شناخت یک نویسنده‌ی طنز را.»

ساندی هرالد/Sunday Herald

                                                 

چون مغزی که پر علم باشه، خوشمزه‌ست.

نشستم روی تخت و سرم را گرفتم توی دست‌هام. چرا باید چنین اتفاقی برای من بیفتد؟ تنها کاری که کردهبودم این بود که رفته بودم به کتابخانه چندتا کتاب قرض بگیرم.

آقا گوسفندیه دل‌داری‌ام داد که «خیلی سخت‌ نگیر. برات یه کم غذا می‌آرم. غذای داغ خوش طعم سرحالت می‌آره.»

پرسیدم «جناب آقای گوسفندی، اون پیرمرده برای چی می‌خواد مغز من رو بخوره؟»

«چون مغزی که پر علم باشه، خوشمزه‌ست. دلیلش اینه. این‌جور مغزها خوش طعم و خامه مانندن. تازه با این که خامه‌مانندن، یه جورهایی رگه‌رگه هم هستن.»

«پس برا خاطر اینه که می‌خواد من یه ماه بشینم این‌جا اطلاعات پر کنم توش، که بعد هورت بکشدش بالا؟»

«برنامه همینه.»

پرسیدم «به نظر شما خیلی بی‌رحمانه نیست؟ البته از دید کسی می‌گم که مغزش هورت کشیده می‌شه بالاها!»

«ولی هی، می‌دونی، از این اتفاق‌ها تو کتابخونه‌های همه‌جا می‌افته دیگه. کم‌وبیش همینه وضع.»

سرم از این خبر گیج رفت. من‌من‌کنان گفتم «تو کتابخونه‌های همه‌جا؟»

«اگه تنها کاری که می‌کنن قرض دادن مجانی علم باشه، پس عایدی‌شون چی می‌شه؟»

«ولی این باعث نمی‌شه حق داشته باشن روی کله‌ی آدم‌ها رو ببرن و مغزشون رو بخورن. به نظر شما این مکار دیگه یه مقدار زیاده‌روی نیست؟»

آقا گوسفندیه غمگین نگاهم کرد. «ورق بد اومده دستت دیگه. کل قضیه همینه. از این اتفاق‌ها می‌افته.»

«ولی مادرم از نگرانی نیومدنم مریض می‌شه. شما نمی‌تونین کمکم کنین یواشکی از این‌جا در برم؟»

«نه، شدنی نیست. اگه این کارو بکنم، می‌ندازنم تو یه کوزه‌ای پر کرم‌های پشمالو. سه روز کامل تو یه کوزه‌ی گنده‌ای که تقریبا ده‌ هزار تا حشره‌ی کثیف دارن توش وول می‌خورن.»

گفتم «وحشتناکه که.»

«خب می‌بینی، من نمی‌تونم بذارم فرار کنی بچه. واقعا متاسفم.»

 

 

«کتابخانه‌ی عجیب»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه

 

۱۲ ژانویه مبارک :0)

تولدتان مبارک آقای موراکامی عزیز.

کاش می‌دانستید چقدر دوستتان دارم و اگر کسی بپرسد «نویسنده محبوبت چه کسی‌ست؟» بدون شک شما اولین یا دست کم یکی از آن محبوب‌های دنیای من‌اید.

به امید روزی که بشنویم برنده‌ی نوبل شده‌اید. آمین.

نجیب‌زاده‌ی واقعی کسی است که از زنانی که زمانی با او بوده‌اندو یا مالیات‌هایی که پرداخت کرده است سخنی به میان نیاورد.

 

«از دو که حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم»، هاروکی موراکامی

خوشحالم که طی این همه سال، تحت هیچ شرایطی، از دویدن دست برنداشتم. دلیل خوشحالی‌ام آن است که رمان‌هایم را دوست دارم. حالا هم سخت مشتاقم ببینم رمان بعدی چه از کار در خواهد آمد. من نویسنده‌ای هستم با محدودیت‌های خاص خود... آدمی ناکامل با یک زندگی ناکامل و محدود... و اگر هنوز هم چنین حسی به کار خودم دارم پس باید گفت که راه درست را انتخاب کرده‌ام. شاید اغراق باشد که آن را معجزه بخوانم ولی در واقع همان حس را دارم. اگر دویدن‌های روزانه در راه برآوردن خواسته‌ام به من یاری رسانده، پس باید بسیار سپاسگزار آن باشم.

 

«از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم»، هاروکی موراکامی

کتابخانه کوچک من