در راستای ستایش شکوه ِ معماری بناهای گذشته و سوگواری برای یک رودخانه ی از دست رفته
بله! بابای من همچین آدمی ست. همین که توی خانه لم داده و منتظر هیچ مهمانی نیست و با آرامش و دقت، موهای سفید سینه ش را که از یقه زیر پیراهنش بیرون زده، می کَند و جمع می کند روی پایش، یکدفعه هوس ناهار خوردن توی اصفهان به سرش می زند. ناهار؟ آن هم توی اصفهان؟ بله. بعد همینطور که به تار موهای سفید کنده شده روی پایش نگاه می کند، حساب کتاب می کند تا اصفهان چند ساعت راه است؟ با صد و پنجاه تا سرعت، نهایت سه ساعت. مامان توی آشپزخانه با دست های کفی جیغ می زند که نکند توی سال جدید قصد کشت ما را کرده است؟ نکند خوشی زده است زیر دلش ؟ به فلانی عیدی داده است؟ به بهمانی عیدی داده است؟ تا آخر ماه باید با پول باقی مانده توی حساب، سر کنند. مامان برای خودش حرف می زند و بابا برای سلکشن موهای سفید جمع شده روی پایش.
فرمانروای خانه ی ما بابا است. مگر می شود هوس ناهار خوردن توی اصفهان به سرش بزند و کسی جلودارش باشد؟ بلند می شود به قدم زدن توی خانه و با صدای بلند اعلام می کند که می رویم و زود بر می گردیم. ناهار را می خوریم، روی سی و سه پل و این طرف و آن طرف یک "چرخ" می زنیم و تا شب بر می گردیم. فقط فلاکس چای، قند و چهار تا لیوان و دوربین یادمان نرود. همین؟ یک فلاکس چای و چند حبه قند و دوربین برای سفر کافی ست ؟ بله کافی ست.
فردا صبح زود بیدار می شود. کاری ندارد که ما خوابمان می آید. کاری ندارد که هیچ چیز آماده نکرده ایم برای یک سفر. اصلا مگر برای سفر چیزی باید آماده کرد؟ بابای من معتقد است همین که شلوارت را بپوشی و دوربین را بگیری دستت می توانی یک سفر را آغاز کنی، به هر جا که دوست داری. چند ماه پیش هم، صبح یک روز جمعه چشم هایش را باز کرد که برویم همدان. یا خدا. برویم همدان؟ نه نمی شود. نمی شود پدر من. نمی شود بدون برنامه ریزی ماشین را روشن کنیم و برویم همدان. ما ذوق بابا را کور کرده بودیم برای همدان و بابا صبح دیروز، شبیه بچه ی لجبازی، ساعت پنج صبح پاهایش را می کوبید زمین که بلند شوید داریم می رویم اصفهان و ما را با چشم های پف کرده و تنی خسته از مهمانی های چند روزه، برد اصفهان. به دایی کوچک هم زنگ زد که بیدار شو داریم می رویم اصفهان. می آیی یا نمی آیی؟ می آیی یا نمی آیی؟ می آیی یا نمی آیی؟ و دایی کوچک شش صبح خانه ی ما بود برای رفتن به اصفهان.
ما، دو سر خوش ( پدر و دایی) و سه بدبخت خوابالود بودیم که سفرمان را آغاز کردیم برویم اصفهان ناهار بخوریم تا هوس خوردن ناهار در یکی از رستوران های اصفهانی به دل بابا نماند.
ما گاز دادیم و رفتیم و بابا همینطور که اول ِ صبحی با معین های دهه پنجاه شصت همخوانی می کرد،صد و پنجاه بار بهمان گفت که سفر کردن بلد نیستیم و اگر بلد بودیم باید چهار صبح بیدار می شدیم و پنج صبح راه می افتادیم و ما موجودات خمیری شل و ولی بودیم که گردنمان چپ و راست می شد و فقط صدای معین بود و خنده های دایی کوچک که می توانست ما را درصد کمی هوشیار نگه دارد.
ما رسیدیم، به اصفهان رویایی بابا. به زاینده رود ِ خشکیده ای که حوصله ی این همه مسافر را نداشت. بی رمق و خسته زیر آفتاب فروردینی دراز کشیده بود و چشم دوخته بود به دوربین ها و خنده های کشدار مسافرها.
هیچ وقت فکر نمی کردم توی موقعیتی قرار بگیرم که به خاطر یک رودخانه بغض کنم. وقت خیالبافی ها، وقت تماشای فیلم ها و مستندها، وقت رو به رو شدن با موضوعات و مشکلات مختلف بغض کرده ام، اندوهگین و غصه دار شده ام، جز برای رودخانه. هیچ وقت خودم را توی موقعیتی تصور نکرده بودم که یک روزی کنار یک رودخانه ی عظیم و با شکوه بایستم و بغض کنم و دلم های های گریه بخواهد. مامان با انگشت هتل آن سوی رودخانه را نشانم می داد که ماه عسل با بابا رفته اند آنجا. و می زد به شکم بابا که یادش می آید یا نه؟ یادش می آید؟ بابا دست هایش را قلاب کرده بود پشتش و خیره شده بود به دوردست ها که یادش می آید. رودخانه ای که من دیدم غم انگیز ترین رودخانه دنیا بود. درسهایی که این چند ترم خوانده بودم، حرف استادها، منظره ها و تصاویری که پیش از این فقط توی پاورپوینت ها و عکس ها تماشا کرده بودم، پیش چشمم زنده می شدند و از تمام آدم هایی که در بستر رودخانه ترک خورده رژه می رفتند، متنفر بودم. متنفر بودم که می توانستند در بستر یک رودخانه عظیم قدم بگذارند و راه بروند و آن تابلوی مسخره، آن تابلوی "خطر مرگ" که زیر آفتاب به همه مسافران دهن کجی می کرد. من اگر رودخانه بودم، دهان ترک خورده ام را باز می کردم و یک جا همه ی آدم ها را می بلعیدم.
به تعداد تمام قدم هایی که توی این شهر باشکوه بر می داشتم، حسرت این را می خوردم که کاش دانشجوی این شهر بودم. کاش معماری را اینجا می خواندم. کاش هر بار که بیابان های خشک و خالی را پشت سر می گذاشتم، به یک دلخوشی پر نقش و نگار فکر می کردم، مامان می گوید فکر می کنم، این فقط تصور و خیال من است که می توانستم با این شهر و این همه مسافت طولانی تر بهتر از جهنم خربزه ها کنار بیایم. من لوس تر از این حرف ها هستم که بتوانم توی شهر دیگر زندگی کنم. حتی اگر این ها تصور و خیال باشد، بدون شک می توانستم خیلی چیزهای بیشتر و بهتری یادبگیرم. سختی کشیدن و اذیت شدن برای این شهر و در این شهر، در کنار معماری خواندن از هرچیزی می توانست ارزشمندتر باشد. فکر کردم چقدر روزهایم را به باد داده ام. چقدر انتخاب های دیگری داشته ام که ازشان وحشت داشتم. می شد همین تابستان که یک بار دیگر نشستم و درس خواندم و کنکور دادم، ترم های باقی مانده ام را توی اصفهان بخوانم. می شد. هر چیزی امکان پذیر است و دلم می خواهد فکر کنم یک روزی من زندگی چند روزه یا چند ماهه یا چند ساله را در این شهر با شکوه تجربه می کنم.
توی شهر قدم می زدم و رحمت می فرستادم برای روح تمام معمارهایی که یک زمانی بودند و حالا نیستند. فکر کنید آدم در طول زندگی اش کاری کند که سال ها و قرن ها بعد همه را حیرت زده کند. کاری کند که تا قرن ها آدم ها به داشتنش افتخار کند. افتخار کردن با شکوه ترین حسی ست که یک انسان می تواند در طول زندگی ش تجربه کند، به خودش، به کارهایش، به گذشته اش. خوش به حال همه آن معمارهای که رفته اند و نیستند و حالا حسی که در دل آدم های قرن ها بعد به جا گذاشته اند همین حس ِ افتخار کردن است. همین که روح دختری معمولی با هر قدم بلرزد. همین که بغض بیاندازند به گلوی یک نیمچه معماری که هیچ چیز نیست و قرار نیست چیزی باشد، اما دلش می خواهد چیزی شود. در میدان نقش جهان که پا گذاشتم دنیا دور سرم چرخید. ماکت سازی ترم دو یادم آمد. نقش جهان ساختن با تکه های چوب بالسا. این بناهایی که ما یک زمانی از روی بیشعوری برایشان غر زده بودیم، ناله کرده بودیم که استاد سخت است، استاد رحم کن، استاد بلد نیستیم، استاد چه کنیم، شبیه دیجیمون ها، هر لحظه در برابرم قد می کشیدند و بزرگ می شدند و من، از حیرت، از عجز، از ناتوانی، از نادانی در برابر این همه دانش، این همه هنر، این همه شکوه بغض کرده بودم. دست من بود، وسط نقش جهان می نشستم و آنقدر گریه می کردم که بمیرم. همین حالا هم بغض کرده ام و یکی در میان از چشم هایم اشک می آید و کسی نمی داند این حال یعنی چه. آدم باید یک دانشجوی پیزوری معماری باشد تا این حال و هوا و بغض و اشک را درک کند. حتی دانشجوهای معدل الف هم نمی توانند چنین حالی را درک کنند و من خوشحالم که هیچ چیز نیستم و در برابر شکوه بناها، برای بازسازی شان، تخریب شان، یا هر اتفاقی دیگری که برایشان می افتد بغض کنم و در پی آن اشک بریزم.
تمام دیروز، تمام طول آن سفر یک روزه، من حسرت خوردم که چه زمان هایی را از دست داده ام، چه چیزهایی توی دنیا هست که ندیده ام و شاید هم هیچ وقت نبینم و چه "دانش" هایی هست که از آنها بی بهره ام. تمام دیروز توی مغازه ها، حکم یک انسان غارنشین را داشتم که از غارش زده بود بیرون و اصفهانی ها را دیده بود با آن لهجه ی دوست داشتنی شان. خدا می داند که چقدر ذوق می کردم از شنیدن حرف زدن آدم ها. هی لبخند می زدم و در پس آن، لبخندم به خنده تبدیل می شد از ذوق کردن. حتم دارم از نگاه آدم ها من یک دختر بیشعور ِ آدم ندیده بودم که بی دلیل نیشش تا بنا گوشش باز می شد. هی اصفهانی هایی که این مطلب را می خوانید: شما چقدر ماه حرف می زنید! خوش به حالتان. و هی دانشجوهایی که توی اصفهان درس می خوانید: شما هم خوش به حالتان!
بارها و بارها از خلاء هایی نوشته ام که پس از شادی های بزرگ یقه ام را می گیرد. خوبی این خلاء ها این است که بی رحمانه به آدم سیلی می زنند. سیلی های آبدار. من دیروز از تمام آنچه که می دیدم و لذت می بردم، سیلی می خوردم و کسی می داند این یعنی چه ؟
برگشتنی سرم را چسبانده بودم به شیشه و به آوازهای ترکی بابا گوش می دادم، آوازهایی که وقت عروس بردن می خوانند، وقت شاباش جمع کردن، وقت حنابندان، وقت سربازی رفتن پسر ِ خانواده. آواز پشت ِ آواز. بلند بلند آواز می خواند که خوابش نبرد. به سوت ِ سرعت هم کاری نداشت. به قول خودش می خواست تا تهران پرواز کند. من تا کجا دلم می خواست پرواز کنم؟ فقط کوه های تاریک اطراف جاده می دانستند.. کوه هایی که سایه هایی تاریک به نظر می رسیدند و روشنایی ها.. روشنایی های کم سو که چشم های خوابالودم را بیدار نگه داشته بودند.
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.