نه از برف خبری ست. نه از باران. دریغ از یه کم هوای سردی که اصلا مجبورت کند شال گردنت را محکم کنی دور گردنت و دست هایت را فرو کنی توی یک جفت دستکش. از تماشای خانم هایی که چکمه می پوشند تا زیر زانو خنده ام می گیرد و با خودم فکر می کنم بیچاره ما تهرانی ها عقده ای شده ایم از بس یک زمستان درست و حسابی ندیده ام. بعد یاد شعر خودم می افتم. هر چند قبل تر ها هم گذاشته بودمش توی وبلاگم. اما خب، خوبی این شعرم این است که به تمام زمستان های تهران می اید. خوش به حال ان استان هایی که زمستان واقعی دارند. اصلا خوش به حال انهایی که توی اروپا از سرما می میرند!!!

 

سوز

 

دلم می سوزد

برای زمستان

که سرفه می شود توی سینه ام

و ریشه می کند

زیر شال و کلاه سبز

و جیب های قرمز بافتنی ام

دلم می سوزد

برای برفی که نمی بارد

درختان لختی که سفید نمی شوند

و اخباری که اعلام نمی کند :

فردا تعطیل است!