تو چند روز گذشته چند تا از خواننده‌های این‌جا که حالا تبدیل به مشتری‌های دکون برقی‌م شده‌ند بهم پیام داده‌ند «می‌شه دوباره بنویسی؟»
برام عجیبه که بعد از این همه سال «نوشتن» ترکیبی از ترس و احتیاط و حوصله رو برام به همراه داره.
برام عجیبه که از دست‌رفتن خواننده‌ها بیشتر از مخاطب‌داشتن خوشحالم می‌کنه. این‌جا هر چقدر خلوت‌تر و بی‌مخاطب‌تر، دنج‌تر و امن‌تره برام.
قبل‌تر حوصله‌ی هر چیزی رو هم اگه نداشتم حوصله‌ی نوشتن رو هم داشتم.

ظرف‌ها رو شسته‌م.
سینک خالی از ظرف امید به زندگی‌م رو بیشتر می‌کنه.
سینک پر از ظرف هم بهم می‌گه «اول این‌ها رو بشور بعد به تصمیم‌های بزرگت فکر کن.»
به نظرم حتی قبل از مردن‌ت هم باید اول سینک ظرف‌شویی رو خالی کنی.
همه چیز از سینک خالی و تمیز شروع می‌شه، حتی آرامشِ بعد از مُردن.

نانا لابه‌لای لباس‌های توی کمد خوابه.
پناهگاه و مخفیگاهش اون‌جاست.
وسط روز وقتی دلم براش تنگ می‌شه می‌رم و کرم می‌ریزم بهش.
کف پاهاش رو قلقلک می‌دم. معمولا با صدای ریزی بهم می‌گه «آره این‌جام. دست از سرم بردار و مزاحم استراحتم نشو.»

هنوز لباس‌های روی بند رو جمع نکرده‌ام.
مامان می‌گه آفتاب زیاد لباس‌ها رو خراب می‌کنه.
آفتاب زیاد... آفتابی که چشم‌هام رو تنگ و بدنم رو خیس از عرق می‌کنه همون چیزیه که باعث می‌شه تو گوش آسمون نجوا کنم «از عشق پشیمونم نکن. از دوست داشتن پشیمونم نکن. آرامش بیشتری جاری کن...»

یه یادداشت نصفه و بی‌پایان برای شروع دوباره خیلی هم بد نیست. هوم؟
باید برم محصولات تخفیف‌خورده رو نشون مشتری‌ها بدم و حساب کتاب‌هام رو انجام بدم.