«گم‌کردن دل» مصیبته. از اون گرفتاری‌هایی که نه می‌شه به زبون آورد، نه دنبال درمون گشت براش.
خودت هم نمی‌فهمی چطوری دل از دستت می‌ره. فقط یک‌دفعه چشم باز می‌کنی و می‌بینی خسته‌ی دردی و دنبالش می‌گردی...
این درد رو هم فقط همون خانم هایده فهمید که گفت «تو این میخونه‌ها خسته‌ی دردم، به دنبالِ دلِ خودم می‌گردم...»
برای این که مهر دیوونگی به پیشونی‌ش نخوره تاکید کرد «دلم گم شده، پیداش می‌کنم من...»
و بعد به خودش اومد و دید آب از سرش گذشته دیگه «اگه عاشقته، وای به حالش...»

 

بله دوستان؛ وای به حال دلی که هم عاشقه، هم از دست می‌ره...

دیگه حتی منتظر «معجزه» هم نیستم.
زندگی بهم یاد داده «دووم‌آوردن»، «ادامه‌دادن» و «فرونریختن» خودش بزرگ‌ترین معجزه‌ست.

شگفتی زندگی اون‌جاییه که
اگه زنده بمونم
پنج سال بعد چیزی از این روزها رو به خاطر نمی‌آرم
و دغدغه‌های دیگه‌ای دارم.

done

سهمِ گریه‌ی امروز هم انجام شد.
بریم ببینیم فردا چه شکلیه.

امروز فِری گفت «نه، جدی. می‌خوام بدونم کدوم پسر خوش‌شانسیه که تونسته دل تو رو ببره.»
برای اولین بار عکس ماچا رو به کسی نشون دادم.
چند ثانیه با لبخند نگاهم کرد.
با تماشای لبخندش، گل از گلم شکفت و هر چقدر زور می‌زدم لب‌هام رو جمع و جور کنم موفق نمی‌شدم.

 

محکم بوسم کرد و بهم دلگرمی داد «رو من حساب کن. هر کاری بتونم برات انجام می‌دم.»
 

این کلماتِ امیدبخش...
این گشایش دریچه‌های روشنی...
این نورگرفتنِ تاریکی و دگرگونی ناامیدی‌ها به امید...

 

پنجمین روزیه که نمی‌تونم روی کارم تمرکز کنم و واقعا حوصله‌ی هیچی رو ندارم.
در اتاقم رو بستم و موزیک تو گوشمه. تنها چیزی که از دنیا خلاص‌ام می‌کنه تماشای انیمیشن‌هاییه که دوست دارم.
 

نتیجه‌ی افتادن از پله‌ها، یه کبودی اندازه‌ی کف دستمه رو باسنم.
لبخند می‌زنم و ته دلم سپاسگزارم که به این درد و کبودی ختم شد. 
اگه اتفاق بدتری می‌افتاد چی؟
دوست ندارم بهش فکر کنم.

 

دنیا پر از نشونه‌های کوچیک و بزرگه و چشم‌های من نابینا برای دیدن‌شون.
نجوا می‌کنم «یه نشونه... یه نشونه فقط...»
دیشب بعد از گریه، چشم‌هام رو باز کردم و یه تیکه نور رو دیوار روبه‌روم دیدم.
خیال کردم زاده‌ی ذهنمه و تخیل‌ام.
چشم‌هام رو بستم و بعد از چند دقیقه دوباره باز کردم.
نور جای خودش رو به سایه‌ها داده بود.
هنوز هم نمی‌دونم توهم بود یا واقعیت که من اون تیکه‌ی نور رو برای چند ثانیه دیدم.

 

فندق بهم زنگ زده «قُلبونت بشم فَلی جون.»
و اصرار می‌کنه برای ناهار برم پیشش.
بهونه می‌آرم «هپلی و کثیف‌ام. باید از صد کیلومتری‌ام فاصله بگیری.»
می‌خنده. درک چندانی از هپلی‌بودن نداره. بهم می‌گه «تو خیلی خوشگلی فَلی.»
و با سخاوتی مثال‌زدنی برای چندمین بار یادم می‌آره «من خیلی دوستت دارم.»
و جمله‌اش تموم نشده جیغ می‌زنه «عاشقت‌ام.»
 

خیلی خب. قانع شدم با این سر و ریختِ پف‌کرده ناهار رو کنار فندق و فری بگذرونم.
خبر داغ روز هم اینه که چون قرار شده شب‌ها زودتر بخوابه و گوشی و تبلت دستش نگیره یه بسته هایلایتر سوسیسی از مامانش جایزه گرفته.
توضیحات بیشتر می‌ده «من که می‌گم شبیه آبنباته. ولی باران (دخترک همسایه بالایی‌شون) می‌گه شبیه سوسیسه.» و از اون‌جا که علاقه‌اش به باران بیشتر از علاقه‌اش به هایلایترهاست پذیرفته که اسمشون رو هم‌نظر با باران بذاره «هایلایترهای سوسیسی.»

کاش می‌شد اراده کرد و به خاطر نیاورد...

عمر دوباره‌ی منه
دیدن و بوییدن تو...

این جنس از صمیمیت و اعتماد رو می‌خوام.

قلبم از وسط شکاف خورده.
از خودم می‌پرسم یعنی می‌شه سال‌ها بعد این شکستگی رو به خاطر نیارم؟
می‌شه به غمم بی‌تفاوت بشم و یاد نیاد چقدر اشک ریختم؟
 

و در نهایت مدام ته دلم آرزو می‌کنم این شکستگی مایه‌ی رشدِ روحی و قدرت پذیرش‌ام بشه، نه مایه‌ی سخت‌دلی و خودکم‌بینی‌ام.

الفبای تفاهم با فشاری ظریف

ای زلالِ سبز جاری...

صبحِ آروم و بی‌اتفاقِ بعد از گریه‌های طولانی...

تو توییتر سر یه چیزهایی بحث و استدلال می‌کنند که انگشت به دهن می‌مونی.
این چند کلمه چیه؟ 
یه نفر نوشته «خنده مشکلی نداره که.» و بیشتر توضیح داده «اخلاق و معرفت رو آپشن می‌دونم. ولی نبودش رو نقد نمی‌کنم.»
خدا می‌دونه اگه هایده زنده بود، چند بار تا الان جرش داده‌ بودند که عضو گروه طالبانه و «خنده» رو حروم می‌دونه و «نفس خندیدن» حتی اگه با «دِگَران» باشه مشکلی نداره و باید تجدید نظر بکنه تو متن ترانه‌ش.

یکی دیگه هم از این ترکیبِ توصیفی ایراد گرفته نوشته «دوباره گوش کن آهنگ رو.»

یه متوکاربامول (شل‌کننده‌ی عضلات) برای دوستان تجویز می‌شه.

یه نفر تو توییتر نوشته بود «بیایید اسم مامان‌بزرگ‌هاتون رو بگید...»

اسم مامان‌بزرگ «گلزار» بود؛ شایسته‌ترین اسمی که می‌تونست داشته باشه. تکه‌ای همیشه‌روشن برای پناه‌گرفتن از غم‌ها و خستگی‌ها و ناامیدی‌ها...
بهم می‌گفت «همه‌چی درست می‌شه.» و با انگشت به بالا اشاره می‌کرد «اون بالایی همه چی رو مثل تیکه‌های پازل به بهترین شکل برات می‌چینه. فقط بهش اعتماد کن...»

اعتماد‌کردن به جهان هستی در قعر تاریکی و ناامیدی مامان‌بزرگ؟
 

تنها کسی که از عاشقی‌ام خوشحال می‌شد مامان‌بزرگ بود. در انتظار داستان هیجان‌انگیزی بود که پایان خوشی داشته باشه، پایانی که خودش سرآغازِ اتفاق‌های تازه‌تره... دلش می‌خواست بشینم و براش از پسری تعریف کنم که دوستش دارم. سوال‌های مختلف می‌پرسید و من بیشتر وقت‌ها با شور و هیجانی توام با خجالت‌زدگی براش تعریف می‌کردم. همیشه برام دعا می‌کرد «کاش قدر خوبی‌هات رو بدونه.»

هیچ‌وقت درباره‌ی ماچا برای مامان‌بزرگ حرف نزدم. حرف‌زدن از ماچا سخت‌ترین کاره و نوشتن ازش ساده‌ترین کار. می‌تونم جزئياتش رو تن کلمات کنم و خودم بشینم به تماشا و دوباره و چندباره‌‌خوندن‌شون. حرف‌زدن ازش به این سادگی‌ها نیست. درباره‌ی ماچا با هیچ‌کسی حرف نزدم و نمی‌زنم. نه از سر خودداری، بلکه از سر ناتوانی. توان من نوشتن درباره‌شه. ماچا چراغ کوچولوییه که نور می‌اندازه تو عمق وجودم تا خودم رو پیدا کنم. چطور می‌تونم درباره‌ی لحظه‌های روشن‌شدن و کشف گنجینه‌های مدفون‌شده در پستوی روحم حرف بزنم و اغراق نکرده باشم و حقیقت رو به زبون آورده باشم؟ نمی‌دونم...

 

دلبرِ خنده‌کنِ با دِگَران...

 

نصیب گرگِ بیابون هم نشه.

خانم هایده چه روزگاری رو پشت سر گذاشته بود که گفته «برو که بی‌حقیقتی...»
«بی‌حقیقت‌بودن» آخرین درجه‌ی حقارتیه که می‌شه به کسی نسبت داد.

 

از این به بعد فحش‌های سنگینی رو که کمر خم می‌کنند، فقط تو آهنگ‌های هایده جست‌وجو می‌کنم...

شامپویی که سفارش داده بودم به زودی به دستم می‌رسه و در حال حاضر این واقعا دلخوشی این چند روزمه.
تا حالا برای داشتن یه شامپو شور و شوق نداشتم و انتظار نکشیده بودم.

امروز موقع پایین‌بردن بسته‌های ارسالی دوباره از پله‌ها افتادم.
پهلوی راستم و باسنم درد می‌کنه. با این حال نشسته‌م و قصد دارم انقدر یادداشت‌های کوتاه و بی‌ربط بنویسم تا بلکه ذره‌ای از احساس خفگی‌ام تو این چند روز کم بشه.

کاش لااقل کبودی‌های دلچسب‌تری روی بدونم داشتم که به دردشون می‌ارزیدند.
کوفتگی و ضرب‌دیدگی؟
هویج تو شانس‌ت فَلی.

دیروز یه نفر تو خیابون بهم گفت «عجب بدنی!»
نظر لطفش بود و با تیکه‌اش اعتماد به نفسم بیشتر شده.


هر چند وقتی به مامان گفتم، گفت «خاک تو سر عوضی‌اش.»
چرا آخه.
کامنتش تو شبکه‌های مجازی رو با صدای بلند اعلام کرده دیگه.

 

توان زندگی با خانواده رو ندارم دیگه.

تو توییتر چند نفر بهم منشن داده‌ند «تو با این قیافه‌ت کسی هم دوستت داره؟»
این از اون جمله‌هاست که واقعا باهاش می‌خندم و اعتماد به نفسم رو بیشتر می‌کنه.

توییتر دنیای عجیبیه.
شبکه‌ای که به زعم من پیچیده‌تر و عجیب‌تر از اینستاگرام و فیسبوک و یوتیوب و ...ست.
آدم‌ها تشکیل باند داده‌ند. بعضی‌هاشون پول می‌گیرند برای تخریب‌کردن و فحش داده‌ند.
باورنکردنیه که باج‌گیرها و لات‌های دنیای واقعی تو شبکه‌های مجازی هم به شکل دیگه‌ای فعالیت می‌کنند.
اگه شانس یارتون نباشه، به هر دلیلی ممکنه مورد حمله قرار بگیرید و فرقی نمی‌کنه جرقه‌ی این حمله با چه موضوعی زده بشه.
بیشتر آدم‌ها فراتر از درک و تصور، نفرت‌افکن‌اند و تاریک و بدخواه.

مثلا می‌نویسی «گشنمه.» و با همین جمله منشن‌های مختلف و متعدد شروع می‌شه.
«من هم همین‌طور.»
«یه چیزی بخور.»
«به شیرم.»
«خیلی‌ها گشنه‌اند.»
«این که چیزی نیست. من تشنمه.»
«گه بخور.»
«می‌دونی چند نفر تو دنیا گشنه‌ند. پس خفه شو.»
«به من چه؟»
«جهنم.»
«بیا این رو بخور.»
«فلان ننه‌ت.»
«می‌دونی فلسفه‌ی گشنگی از کجا شروع شد؟»
«انسان‌های نخستین هم گشنه می‌موندند تا این که دست به شکار زدند.»
«افلاطون درباره‌ی گشنگی گفته...»
«آخی عزیزم...»
«امام زمان هم گشنه‌شه.»
«این دستور پخت رو اجرا کن تا سیر بشی.»
«خیلی دوستت دارم عزیزم...»
«تو لیاقتت همون گشنگیه.»
«گشنگی هم از سرت زیاده. باید تشنه‌ت هم بشه.»
«تو با این قیافه‌ت گشنه‌ت هم می‌شه؟»

شاید فکر کنید این منشن‌های فرضی، زاده‌ی تخیل من‌اند؛ اما واقعیت دارند و همین‌قدر بی‌ربط و بی‌رحم و عصبی برات می‌نویسند و عجیب‌تر این که ممکنه چند روز درگیر جمله‌ی ساده‌تون بشند. 

تلاش برای بقا
و مستقل‌شدن...
 

فندق اومده بود خونه‌مون با تبلتش آهنگ گذاشته بود و به بابام گیر داده بود پاشو برقص.
بابام هم می‌گفت «نه با این آهنگ (ساسی مانکن) نمی‌تونم.»
می‌زد آهنگ بعدی «این خوبه؟»
بابام با ناز یه تازه‌عروس می‌گفت «نه، با این هم بلد نیستم.»

بعد مامانم خیلی جدی از آشپزخونه گفت «پاشو انقدر ناز نکن. دل بچه رو نشکون. یه قر بده حالا.»

 

ولی هر جوری نگاه می‌کنم، درست‌ترش این بود من و گربه تا الان ازدواج کرده باشیم. هر کدوم یکی دو تا توله به دنیا آورده بودیم.
صبح‌ها می‌اومدیم خونه مامان و بابام، توله‌ها رو ول می‌دادیم بغل مامان‌بزرگ و بابابزرگ‌شون. تا شب مغز هم رو می‌خوردند. انرژی‌شون تخلیه می‌شد.
انقدر حرف می‌زدند با هم تا دیگه هیچ حرفی برای گفتن نمی‌موند و بعد هم می‌گرفتیم می‌خوابیدیم دیگه.
مطمئنم خیلی خوشحال‌تر و پرانرژی‌تر از الان بودند.

 

وای هویج جون؛ شما عزادار نیستید مگه. ناسلامتی دو هفته‌ست دایی‌ت فوت کرده و ساسی گوش می‌دی.
حتی درد و رنج و گریه‌هات هم فیک شده. شبکه‌های اجتماعی چی ازت ساخته هویجکم؟

یه صبح تا شب مسولیت نگه‌داری و مراقبت از فندق با من/ما بود.
اول صبح با هیجان اومد بالا و با یه «سلام» بلند همه‌ی همسایه‌ها رو بیدار کرد.
بعد رفت تو اتاقم و هم‌زمان با این که از شلوغی سست شده بود، شگفت‌زده می‌گفت «وای فَلی! این‌جا رو.»
و دوباره می‌گفت «وای اون‌ها رو.»
و دست انداخت تو جعبه‌ی ماسک لب‌ها و با هیجان گفت «این‌ها رسیدن؟ نگفته بودی!»
از این به بعد باید آمار بارهای رسیده‌م رو به این توله هم بدم.


یکی‌اش رو برداشت «این مال من.»
و انگار که کار بدی کرده باشه، همین‌طور که ماسک لب رو گرفته بود تو دستش اصرار کرد «به مامانم بگو یه ماسک لب گرفتم.»
گفتم «همین الان رفت. حالا زنگ می‌زنم.»
بیشتر اصرار کرد «نه، فَلی. تولوخدا همین الان زنگ بزن بهش بگو.»

و بعد رفت سراغ کوله‌پشتی صورتی‌اش، توشه‌ی سفر یه روزه‌ش به خونه‌ی ما رو نشونم بده.
یه موش عروسکی.
دمپایی رو فرشی.
کش سر.
تبلت.
 

کوله‌پشتی‌ش رو که وسط بازار شام (اتاقم) خالی کرد، بلند شد برای بررسی جزئيات بیشتر.
 

آنشرلی یادتونه درباره‌ی هرچیزی می‌تونست ساعت‌ها حرف بزنه و سوال کنه و گاهی ماریا رو به مرز دیوونگی می‌رسوند؟
فندق نسخه‌ی دوم آنشرلیه.

صبح چشم‌هام رو باز کردم دیدم یه نفر برام نوشته «نیاسینامید و آمپولم زودتر از چیزی که گفته بودی تموم شد.»
و دنباله‌ش نوشته بود «تو رو خدا دیگه این عطر رو نفروش. اسپری‌های تو مترو کیفیت‌شون از این عطری که بهم داده بودی بهتره.»

کله‌م رو دوباره کردم زیر بالش. آفتاب از لای پرده افتاده بود رو میز اتاقم. هم استرس باریکه‌ی آفتاب رو داشتم، هم سعی می‌کردم خاطره‌های متروسواری‌ام و تصویرهای ذهنی‌ام از فروشنده‌های تو مترو رو مرور کنم.

بدم نمی‌اومد براش بنویسم «می‌شه از سرانگشتت یه عکس برام بفرستی سایزش رو ببینم؟»
اما ترسیدم پاشه بیاد همون انگشتش رو چیز کنه. 
درس آغازین صبح یکشنبه برای من این بود که تو ریدن به آدم‌ها هم منصف باشیم.
 

جدی اسپری‌های تو مترو با کیفیت‌تر از دکون برقی‌اند؟
پس چرا بعضی‌ها خودشون رو به خرج می‌اندازند و از دکون برقی خرید می‌کنند؟

 

مامانم در اتاق رو باز کرد و پرسید «بیدار نمی‌شی؟»
با این که از نظر روحی نیاز داشتم برای یه نفر هم این رو تعریف کنم، هم خوابی رو که دیدم بودم، کونم رو هوا کردم، بعد رو آرنجم بلند شدم و چند ثانیه همون شکلی موندم. بین دوباره درازکشیدن و بیدارشدن تردید داشتم که بالاخره به نفس اماره‌م غلبه کردم و یه تکون بزرگ به خودم دادم و نشستم.
 

چه صبح زیبایی جوون ایرانی.
برخیز که امروز هم قراره تلاش کنی، پاره بشی و ته‌ش به چیزی نرسی.

 

می‌بینید؟ مسولیت زودتر تموم‌شدن محصولات مراقبتی‌یی که می‌فروشم هم افتاد گردنم.
با من از صبوری حرف نزنید. من خودم اعصاب آهنی دارم.

 

جدی دوست دارم بدونم وقتی می‌رن از مغازه یا داروخانه هم خرید می‌کنند همین حرف‌ها رو به فروشنده می‌زنند؟ یا من رو چیز گیر اورده‌ند؟

 

حالا چرا هر روز صبح استرس اون باریکه‌ی نوری رو دارم که از لای پرده می‌افته رو میزم؟
چون محصولات مراقبتی و آرایشی و عطرها نباید در معرض نور و گرمای مستقیم قرار بگیرند. عمرشون کوتاه می‌شه. 
روزها که رو به سردی می‌ره، آفتاب هم مورب می‌تابه و چند روزیه نور از لای پرده می‌افته رو میزم و پروژه‌ی هر روز اینه که ساعت ۷ به بعد چشم‌هام رو باز کنم و میزم رو از نظر کیفی بررسی کنم و دوباره بخوابم. تا لنگ ظهر؟ نه دیگه. نهایت نیم ساعت، یه ساعت دیگه...

جدی جدی یه عده نشسته‌اند پول یه عده دیگه رو حساب می‌کنند، بهشون برچسب «دزد» می‌زنند، فحش می‌دن، حسرت می‌خورند، آه می‌کشند و به زندگی تاریک‌شون ادامه می‌دن...

این روزها از معدود چیزهایی که بهم کمک می‌کنه خودم رو سرپا نگه دارم و دلم رو به «فعالیت» و «جریان‌داشتن» خوش کنم، دکون برقیمه و خرده‌کارهای ریز و درشتش.
 

تمام امروز رو خوابیده بودم. انیمیشن دیدم. دوباره خوابیدم. بیدار شدم ناهار خوردم. دوباره خوابیدم و خودم هم نمی‌دونم این همه خواب‌آلودگی چرا آوارشده رو سرم.

بین همراه‌های دکون برقی‌ام دو تا خانم‌اند که هر دو به نوعی بامزه و دوست‌داشتنی‌اند.
یکی‌شون که دختر تپل و پرشور و با احساسیه، روی هر استوری‌ام ریپلای می‌زنه و از خدا و ائمه کمک می‌خواد «یا خدااااا.»، «یا صاحب‌الزمان.»، «خدا از سرت نگذره هویج.»، «واااااای این...»، «واااااای اون...»، «به خدا تو مسلمون نیستی هویج!» و ...
گذشته از این که ترکیب‌بندی این کلمه‌ها و جمله‌ها کنار هم در نگاه من خنده‌دار و متفاوت‌اند، این مسئله برام جالبه که یه نفر دیگه هم همون واکنش‌هایی رو داره که خودم دارم. گاهی اوقات به خودم می‌آم و می‌بینم از شگفتی تماشای رنگ یه رژلب یا رژگونه لب پایین‌ام رو گاز می‌گیرم و زمزمه می‌کنم «خدایا... خدایا...»

 

یکی دیگه از همراه‌ها که دختر جوون و کم سنیه، آخر شب‌ها پیام می‌ده «تو می‌دونی من چی می‌خوام هویج؟» این سوال همیشه خنده به لبم می‌آره. نه این که خوشحال می‌شم از فروختن محصولی بهش، بلکه حرفش یه دنباله‌ی دلچسب داره که می‌گه «تو بهم بگو چی من رو خوشحال می‌کنه؟» تو این چند ماهی که من و دکون برقی‌ام رو دنبال می‌کنه، اونقدر صادقانه راهنمایی‌اش می‌کنم که بارها ازش شنیده‌م «شبیه خواهرمی...» درسته که من خواهر گربه‌ام و خواهربودن رو هر روز تجربه می‌کنم، اما شنیدن این جمله دلم رو نرم‌تر می‌کنه و به شبتاب‌های کوچولو دستور تابیدن می‌ده...

 

هیچی. همین دیگه.

گاهی فکر می‌کنم بعضی‌ها پول می‌گیرند که سوال‌های دم‌دستی و بی‌ارزش مطرح کنند.
بین همراه‌های دکون برقی‌ام خانمیه که سوال‌هاش پوچ و توخالی‌اند و گویا انتظاری هم برای شنیدن پاسخ نداره.
ریپلای می‌زنه «اِستیِ واقعیه؟»
 

مفهوم این سوال رو من در جایگاه فروشنده خوب می‌دونم.
دقیق‌تر و رسمی‌تر و مودبانه‌ترش اینه که «سلام. وقت بخیر. این رژلب اِستی‌لادر اورجیناله؟»

 

امروز از اون روزهایی بود که این‌قدر، اندازه نوک دماغ یه بچه‌مورچه حوصله داشتم برای فعالیت‌کردن. چه برسه بخوام انرژی‌ام رو صرف پاسخگویی به همچین سوال‌هایی کنم. 

 

هویج‌ جون؛
مِثکه یادت رفته وظیفته جواب ملت رو بدی. اون موقع که اس‌ام‌اس‌ واریزی برات می‌آد از این حرف‌ها نمی‌زنی، ولی وقتی یه نفر می‌پرسه فیکه یا اورجینال به تی‌‌تی‌شت بر می‌خوره؟ برو رو اون اخلاق‌های تخمی‌ت کار کن. شِیم آن یو! گه!

 

امروز گربه رفت بازار تا یه سری از نیازهای اولیه و حیاتی دکون برقی‌ام مثل چسب پهن و روبان و این جور چیزها رو بخره.
بهش گفته بودم روبان بنفش هم تو سبد خریدش بذاره. 
چند تا رنگ بنفش خریده و با تردید می‌پرسه «منظورت از بنفش همینه دیگه؟»
ولی منظور من از بنفش این رنگ‌هایی نبود که انتخاب کرده.
سیب نامرئی‌یی رو تو هوا می‌گیره و می‌گه «می‌شه بگی بنفش چیه؟»

کی فکرش رو می‌کرد بعد این همه سال هویج بنفش‌بودن، بخوام «بنفش» رو به گربه توضیح بدم؟

به فندق وعده دادم «یه چیزی برات خریدم که ببینی جیغ می‌زنی فقط.» دروغ هم نمی‌گفتم.
خندید و چال لپ‌هاش از هیجان پیدا شدند. عین کلاه قرمزی اومد تو صورتم. «فَلی. تولوخدا بگو چیه.»
خبیثانه فکر کردم بهترین زمانه تا ازش سواستفاده کنم.
گوشی رو گرفتم دستم و شرط گذاشتم «اگه برای دوستم ویس بذاری بهت می‌گم.»
روش رو کرد اون طرف «نمی‌گم.»
لج کردم «پس من هم نمی‌گم.»
به نفعش نبود. درجا پشیمون شد. «اسم دوستت چیه؟»
چشم‌هام برق زد «ماچا.»
تو فکر رفت «ماچا چیه؟ چینیه؟»
خندیدم «شاید.»
پرسید «ماچا پوچا؟ اَچو موچی پوچی.»
الکی گفتم «آره. یه چیز تو همین مایه‌ها.»
خوشش اومد.  
موبایلم رو آوردم تا ویس بذاره.
با دیدن عکس پروفایل ماچا دست‌هاش رو گذاشت رو لب‌هاش. غافلگیر شد «ماچااااااااااااا پسره؟»
و از گوشه‌ی چشم‌هاش چپ‌چپ نگام کرد «من با پسر بزرگ‌ها حرف نمی‌زنم.»
دوباره لج کردم «پس منم نمی‌گم سورپرایزت چیه.»
نمی‌تونست دربرابر کشف‌کردن سورپرایزش مقاومت کنه. پس قبول کرد. «چی بگم؟»
خبیثانه جمله‌ها از تو سرم رد می‌شدند. فرمانروای خوب‌ترین و بداهه‌ترین جمله‌ها بودم. چی باید می‌گفتم تا عین طوطی با صدای ظریف و دخترونه‌ش تکرار کنه؟
تو رویا فرو رفتم. «بهش می‌گی سلام ماچا. داستان جدید چه خبر؟ من رو نمی‌بینی خوش می‌گذره گوزو خان؟»
دوباره دست‌هاش رو گذاشت رو لب‌هاش. «من به کسی نمی‌گم گوزو!»
«چرا؟»
«چون بده.»
«بد نیست. بگو.»
باز از گوشه‌ی چشم‌هاش نگام کرد و تسلیم‌شده گفت «خیلی خب...»
بالاخره چهار تا ویس برای ماچا فرستاد و قشنگ‌ترین و لطیف‌ترین «گوزو خان» تاریخ رو ثبت کرد.
از اون روز هزار بار این چهارتا ویس دو ثانیه‌ای رو گوش دادم و هر بار از شنیدنش خندیدم.

بعد از ویس‌گذاشتن دوباره اومد تو صورتم «حالا بگو چی خریدی برام فَلی.»
فکر می‌کنید بهش گفتم؟ عمرا!

یه سری خمیردندون از برند کلگیت از آمریکا برای خودم خریده بودم.
بعد از این که تو استوری نشون‌شون دادم، پیام می‌دادند «نمی‌فروشی؟»، «می‌شه یه دونه‌اش رو به من بفروشی.»
من هم خر شدم و به جز یه دونه‌‌ش همه رو فروختم.
حالا کی باورش می‌شه این خمیر دندون تو بزرگ‌ترین فروشگاه آمریکا هم قحطی‌ش اومده.
چند ماهه می‌خوام سفارش بدم و نیست.
از شما چه پنهون. عین چیز پشیمونم که فروختم‌شون.
 

ولی جوری که دایی‌ام رفته، یکی از بزرگ‌ترین آرزوهای منه.
بدون این که کسی رو به رنج و زحمت بندازم و خرج اضافی بتراشم، بخوابم و دیگه بیدار نشم.

 

امیدوارم به همین زیبایی مرگ رو تجربه کنم.

نکنه این غم هیچ‌وقت رهامون نکنه دیگه؟

میم می‌افته رو خاکِ تازه و گل‌های پرپر شده. التماس می‌کنه «عزیز، بابام رو بغل کن. باشه؟ نذار تنها بمونه عزیز... تو حواست بهشه. آره؟» و صورتش رو می‌چسبونه رو خاک. بابابزرگ هق‌هق می‌کنه. این روزها انتظاراتمون حتی از نبودن مامان‌بزرگ هم بالا رفته. ازش می‌خواهیم اون بالاها رو رها کنه و به سیاهی این پایین نگاهی بندازه و برای بدبختی‌مون کاری کنه. «عزیز تو مراقبشی. نه؟ تو رو خدا نذار تنها بمونه...»


همه چی از نبودن مامان‌بزرگ شروع شد. از همون‌جا که گفت «دیگه به اون خونه برنمی‌گردم.» و برنگشت.
ستون‌ها سست شدند و همه چی فرو ریخت و ما زیر آوار موندیم. هر از گاهی خاک ریخته‌شده رو سرمون رو می‌تکونیم و به هم لبخند می‌زنیم. لبخندهامون قشنگ‌ترین دروغیه که دوست داریم باورش کنیم.


خم می‌شم میم رو از روی خاک بلند کنم. لاغر و نحیف‌تر از همیشه شده. اما غم چنان سنگین‌ش کرده که زورم نمی‌رسه از روی خاک بلندش کنم. دو نفر دیگه کمکم می‌کنند. التماس می‌کنه «بذار پیش بابام باشم. تو رو خدا ولم کن.»
بابا بزرگ گریه می‌کنه و می‌گه «چرا من نرفتم؟ من که مثل یه هندونه‌ی رسیده بودم...»

نمی‌دونم اگه هنوز مامان‌بزرگ بود چی می‌گفت. شاید چنگ می‌زد تو صورتش و ابرو می‌انداخت بالا «ناشکری نکن مرد.»
شاید به میم دلداری می‌داد «خواست اون بالایی بود... خودش حواسش بهشه.» و انقدر بغلش می‌کرد تا آروم بشه.
 

حالا آرام‌گاه سه طبقه‌ی مامان‌بزرگ، یه طبقه‌ی خالی داره. نفر بعدی کیه؟ این سوال کابوسیه که دست از سرم برنمی‌داره.
گرداب تو دلم انقدر می‌چرخه که تا گلوم بالا می‌آد و صورتم رو خیس می‌کنه.
 

میم چشم‌هاش رو می‌بنده و شبیه گهواره‌ای آروم تکون می‌خوره.
می‌زنه به سینه‌اش و با چشم‌های بسته التماس می‌کنه «بیا به خوابم. باشه؟»

 

صبح روزی که دایی‌ام از خواب بیدار نشد، پروانه‌ی بزرگی از پنجره اومد و یه هفته‌ست که هم‌خونه‌‌ی خانواده‌ی دایی‌ام شده.
به دختر دایی‌ام که بی‌قراری می‌کرد نشونش دادم. از دیدنش تعجب نکرد. گفت «دیشب هم این‌جا بود.»
اگه تو دنیای والت‌دیسنی زندگی می‌کردیم شک نداشتم اون پروانه داییمه.

 

میم چند روز یه بار عکس پروانه رو برام می‌فرسته. «دیشب تا صبح رو تلویزیون نشسته بود.»
«امروز رو پرده‌ی سفید پنجره‌ست ببین.»
«امروز هم اومد. به همه نشونش دادم...»

 

تنها چیزی که دلمون رو گرم می‌کنه اینه که هر دو بر این باوریم که این پروانه‌ی درشت با خال‌های مربعیِ سبز نشونه‌ای از طرف داییمه.
فقط همین «باور»ه که می‌تونه از دل تاریکی‌ها نجات‌مون بده.

بالاخره دایی به خواب‌هامون راه پیدا کرد...


یکی از بزرگ‌ترین دلخوشی این روزها اینه که چشم به دهن هم دوختیم ببینیم کی خواب طولانی‌تری از دایی تعریف می‌کنه.
 

‏«می‌گفت من از مرگ نمی‌ترسم. نمی‌دانم، شاید راست می‌گفت. مهم انتخاب لحظه‌ای میان مرگ و زندگی نیست، مهم تاب آوردن است، آن هم به مدت طولانی.»

- آینه‌های دردار؛ هوشنگ گلشیری

‏انکار درد یکی از سخت‌ترین مقطع‌های زندگیه.
هرچقدر بیشتر انکار کنی، دیرتر به مرحله‌ی پذیرفتن می‌رسی...

‏به‌به؛
تبریک می‌گم هویج‌جون.
یه ترس به ترس‌های قبلی‌ت اضافه شد.
از این به بعد بازشدن در اتاق‌ت صبح زود، تداعی‌کننده‌ی خبر مرگ یه نفره.

‏پف‌کرده و با گلودرد از خواب بیدار شدم.
سفارش‌های دکون برقی‌ام رو آماده کردم.
مامانم رو پنج بار آروم کردم تا دیگه گریه نکنه.
نشسته‌م تک‌تک پیام‌ها رو می‌خونم و جواب می‌دم.
بیرون از این‌‌جا آفتاب گرم و دلچسب می‌تابه.
شگفتی زندگی همینه؛ در هر شرایطی ادامه داره...

بهشت زهرا شلوغ‌تر از چیزی بود که بشه تصور کرد.
هر فوت‌شده‌ای ده بیست‌ تا همراه داشت. با این حال انقدر جمعیت زیاد بود که آدم‌ها در هم می‌لولیدند.
آدم‌ها خیلی غریبانه و غرق در اندوه به خاک سپرده می‌شن.
این شرایط، سوگواری رو خیلی دردناک‌تر و سخت‌تر از همیشه می‌کنه.

 

‏حالا می‌فهمم هیچ‌چیزی مهم‌تر از با‌هم‌بودن نیست.
با‌هم‌بودن داغ رو کمی، فقط کمی سبک‌تر می‌کنه.
چشمی که همراه باهات اشک می‌ریزه، دستی که روی شونه‌ت مرهم می‌شه، لحظه‌ی پیداشدن یه چهره‌ی آشنا در انبوه سیاهی و جمعیت و... ستون‌هایی‌اند که حفظت‌ می‌کنند از فروریختن.

‏دایی‌ام سالم بود.
کرونا نداشت.
پنجاه و چند ساله.
خوش‌اخلاق و قبراق.
یه سنجاب گرد و دوست‌داشتنی که عاشق خوردن بود.
یه لحظه تصمیم گرفت دیگه نباشه.
و رفت...
 

‏خاکسپاری دایی‌ام حتی از روز خاکسپاری مامان‌بزرگمم غمگین‌تر و تاریک‌تر بود.

‏کاش بمیرم و دیگه صدای ناله‌های درمانده‌ و غم‌دیده‌ی مامانم رو این‌جوری نشنوم.
کاش بمیرم که نمی‌تونم براش کاری کنم...

یه نفر تو صفحه‌ی دکون برقی‌ام قرعه‌کشی برنده شد.
هدیه‌ش رو گرفت و آنفالو کرد.

دو روز دیگه می‌موندی بابا.

 

جدی چطوری روشون می‌‌شه؟

به آدم‌های پرحرف حسودی‌ام می‌شه.
به این که می‌تونند بی‌دغدغه و راحت از هر چیزی حرف بزنند.
 

دوست‌هام برام ویس‌های طولانی می‌ذارند و از موضوعات پیش‌پاافتاده حرف می‌زنند.
از عاشقی.
از بی‌پولی.
از رابطه‌شون با پدر و مادر.
همه حرف‌هاشون رو می‌شنوم و بیشتر وقت‌ها چیز زیادی ندارم برای گفتن.
 

دلم می‌خواد ساعت‌ها حرف بزنم.
اما گویا هنوز هم نوشتن رو به حرف‌زدن ترجیح می‌دم.

عصبی و کسل‌ام و حوصله‌ی هیچ کسی رو ندارم.

دلم آشوبه.
دلهره تا گلوم بالا می‌آد و تبدیل به گریه نمی‌شه.
 

اگه روزهای بعد از این تاریک‌تر باشند چی؟

دیروز هشت صبح گربه شبیه جنگ‌زده‌ها پناه آورد به اتاقم.
انگشتش رو گذاشته بود رو بینی‌ش که صدام رو در نیارم.
آروم گفت «دایی حالش بده...»
آمادگی‌ام برای پذیرش این موضوع چند ثانیه بیشتر طول نکشید که گفت «دایی فوت شده.»
واکنش دفاعی من این‌جور وقت‌ها لرزیدنه. گریه نمی‌کنم. می‌لرزم و لرزیدنم ممکنه ساعت‌ها طول بکشه.
تو مراسم مامان‌بزرگ تنها کسی که گریه نمی‌کرد اما از شدت لرز و ضربه‌‌ی دندون‌هام واکنش دیگران رو برمی‌انگیخت من بودم.


می‌لرزیدم و می‌دونستم هنوز مامان نمی‌دونه.
بیرون از اتاق جهان آروم بود.
مامان لباس‌های بابا رو اتو می‌زد.
صبحونه حاضر و نونِ سنگک داغ و تازه بود.

نیم ساعت بیشتر طول نکشید که تو دل کابوس تاریکی غرق شدیم.
صدای ناله‌ها و گریه‌های مامان رو هیچ‌وقت این قدر جان‌سوز و آتش‌زننده نشنیده بودم.
زانو زده بودم کنارش.
بهم می‌گفت «بگو که دروغ گفته‌ند... بهم بگو که دروغ می‌گن.»

 

رفتن دایی‌ام دروغ نبود.

تو دلم رخت چنگ می‌زنند...

قیمت دو تا رژلب و کیف آرایش رو انقدر پایین گذاشتم که یه نفر پیام داد «صفرش جا مونده؟»
تو دلم قربون صدقه‌اش رفتم و خندیدم.
گفتم «نه. نصف شبه و جوگیرم.»
 

البته جوگیر هم نیستم. باید محصولات دکون برقی رو هرچه سریع‌تر نقد کنم.
امروز رو همه‌ی رژلب‌ها تخفیف گذاشتم.
تخفیف‌ها آدم‌ها رو خوشحال می‌کنند. ارسال رایگان‌ها هم.


هر چند بعضی‌ها که فکر می‌کنند خیلی حالی‌شونه زیرلبی غر می‌زنند «کشیدی رو جنس‌ها که بعد تخفیف می‌ذاری.»
آره ان آقا. تو راست می‌گی. با این همه زرنگی چرا پرفسور سمیعی نشدی؟

اول صبح مامانم اشک می‌ریخت «مامانم تا صبح پیشم بود. این‌جا دراز کشیده بود.»
پرسیدم «خواب دیدی؟»
بیشتر گریه کرد. «نه. می‌دیدمش. خواب نبودم. این‌جا پیشم دراز کشیده بود تا صبح.» و دست کشید به جای خالی کنارش «همین‌جا بود.»
 

استیصال.
درماندگی.
فقدان.
اندوه.

واژه‌هایی که با این روزها یگانه شده‌ند...
 

خوش‌خنده‌ترین زنی که همکارم بود، همسرش رو از دست داد و خودش هم تو بیمارستان بستری شد.
کرونا هم تموم بشه، این غم انباشته شده تو دل آدم‌ها مگه تموم می‌شه؟

جادوگره بهم گفت «خوشبختی‌ت در گرو عشق‌بخشیدن به دیگرانه.»
برای دیدن چیزی فراتر از مکان و زمان چشم‌هاش رو بست و تاکید کرد «تا می‌تونی عشق ببخش...»

 

نمی‌دونم چرا ازش نپرسیدم «پس خودم چی؟ از کدوم سرچشمه سیراب می‌شم؟»
چهار سال گذشته و فکر می‌کنم به پاسخ این سوال درون خودم رسیده‌م. 
من باید از چشمه‌ی وجود خودم سیراب بشم.

امروز یه نفر برام نوشته بود «ای پدیدآورنده‌ی لبخند بر صورت‌های خسته از روزگار.»
چه توصیف قشنگی.
دوباره می‌خونمش و می‌بینم این توصیف درباره‌ی منه.
قلبم گرم می‌شه.
به همین کلمه‌ها. 
به همین پیام‌های کوتاه.
به همین دلخوشی‌های خیلی خیلی کوچیک.

یکی از بدبختی‌های بشر همینه که خوشحالی و غمگینی‌اش، امید و ناامیدی‌اش، انگیزه و بی‌هدفی‌ش وابسته به حضور یا عدم حضور یه نفر دیگه می‌شه.

بعضی‌ها هزینه‌ی ارسال رو واریز نمی‌کنند و خودشون به خودشون تخفیف می‌دن.
«اِ، حواسم نبود ارسال رو واریز کنم.»
«اِ. یادم رفت ارسالش رو.»

 

از معدود موقعیت‌هایی که نیازی نیست به طرف مقابل ثابت کنی خر نیستی و باید با صبوری تعامل‌ت رو حفظ کنی، همین‌جور وقت‌هاست.