تو بازار گل، گیاهِ حشرهخوار دیده؛ میگه «فَلی حشره داری؟»
میگم «میخوای چیکار؟»
میگه «بندازیم جلو این، ببینیم چطوری میخوره. یه مگس هم نداری؟»
اولین بار بود که حسرت خوردم چرا یه مگس ندارم با خودم.
استادکاهو
همینجوری که کنارم ایستاده بود و با شگفتی کاهو شستنام رو تماشا میکرد، با هیجان گفت «میدونستی به من میگن "استادکاهو"؟»
وانمود کردم تعجب کردم «اِ؛ جدی؟»
«آره دیگه، خیلی کاهو دوست دارم.»
و چند تا برگ کاهو چپوند گوشه لپش و با دهن پر گفت «من عاشق کاهوام.»
مغز کاهو رو دادم بهش. اون رو هم چپوند گوشهی لپش «قرمهسبزی هم دوست دارم.»
شبیه یه بچهکانگورو وسط آشپزخونه رو پنجه پرید «یه کم از این برنجت میدی بخورم ببینم چطوری شده مزهش؟»
و یه قاشق کتهی سادهی نیمپخت رو تست و تایید کرد «عالی شده فَلی.»
وقتی کنارم باشه، گفتوگومون دربارهی هر موضوعی به سادگی شکل میگیره.
از علاقهش به کاهو گرفته، تا خاطرهای که هنوز اتفاق نیفتاده.
بهش میگم «اگه مامانت دوباره کار داشت، پیش من میمونی؟»
و دنبالهش برای اطمینان بیشتر میپرسم «بهت که بد نمیگذره»
داد میزنه «اصلا.»
برای فندق یه یونیکورن گرفتم که بدنش از سه تا گوی رنگی مختلف تشکیل شده. سر هر گوی یه هایلایتر رنگیه که با بیرونکشیدن و جداکردن اون گوی قابل استفاده میشه. با شگفتی میگه «میدونستی من یونیکورن دوست دارم؟»
چه طور ندونم؟ روزهایی که پیشمه دربارهی جزئیترین چیزها نظر میده و حرف میزنه.
«من پتوت رو دوست دارم.»
«خوابیدن رو بالشت خیلی کیف داره.»
«موهات رو اینجوری میبندی دوست دارم.»
«دفعه بعدی ناخنهات رو چه رنگی میکنی؟»
و انقدر حرف میزنه و حرف میزنه که مغز من جمع و جمعتر میشه و شبیه یه تیلهی کوچولو تو جمجمهم تکون میخوره.
بهش میگم «آره دیگه. حالا اگه بتونم یه یونیکورن واقعی برات میگیرم. ببینم چی میشه.»
با چشمهای گرد و دهن باز میگه «واقعا میگی فَلی؟»
سرم رو تکون میدم «جدی میگم. شوخیم چیه.»
مامانش میپره وسط رویاهامون «اذیتش نکن. یونیکورنها که واقعی نیستند.»
در صدم ثانیه واقعیت میخوره تو صورتش «آها. آره... یونیکورنها که واقعی نیستند.»
خودم رو میزنم به کوچهی علیچپ «ا... جدی؟ یادم نبود اصلا.»
چرا یونیکورنها واقعی نیستند؟
با این همه جهشهای ژنتیکی و انگولککردن ژنهای مختلف چرا نباید یه شاخ ناقابل تو پیشونی یه اسب رشد کنه یا بدنش جوری ورزیده بشه که برای پرواز تو آسمون کم نیاره؟ به هر حال من به واقعیشدن یونیکورنها امید دارم... باید به فندق این رو بگم و استدلالهام رو باهاش درمیون بذارم.
روزهایی که کنارمه، پنجاه بار دستهاش رو دورم حلقه میکنه و شبیه یه بچهکوالا آویزونم میشه «دوستت دارم فَلی.»
به این همه بغلشدن عادت ندارم؛ گاهی شبیه رباتی نگاش میکنم که انگار این «دوستت دارم شنیدنها» خیلی عادی و تکراریاند برام؛ اما نیستند.
بیشتر وقتها خندهم میگیره. شاید این واکنش عادی مغز در برابر «دوستت دارم» شنیدن باشه. شما چی فکر میکنید؟
دفعهی پیش اما گیرم انداخت. «توام دوستم داری؟»
زدم به در مسخرهبازی «نـــــــــــــــــه.»
دستم رو گرفتم و تاب داد. پاش رو محکم کوبید رو زمین. نه دلسرد شد، نه لج کرد. سوالش رو دوباره تکرار کرد، با صدای بلندتر. «توام دوستم داری؟»
دست از کرمریختن برداشتم. «معلومه که دوستت دارم.»
«من خیلی خیلی دوستت دارم فلی. تو چقدر؟»
مسافت کوتاهی رو نشونش دادم «از این جا تا اونجا.»
جا خورد. لب پایینش رو گاز گرفت و با تعجب و غافلگیری نگام کرد. «این که خیلی کمه. راستش رو بگو. چقدر دوستم داری؟»
حالا که اینها رو مینویسم میبینم سالهاست اون اطمینان از دوستداشتن، اون یقیین از «زیاد دوستداشتهشدن» رو از اطرافیانم خواستم و بهش نرسیدم. چطور مطمئن بود از این جا تا اونجا دوستش ندارم و خیلی بیشتر از این حرفهاست و دنبال اعتراف میگشت؟ کاش شهامت اعترافگرفتن از عزیزانم رو داشتم و برای یه بار هم که شده ازشون رک و پوستکنده میپرسیدم «چقدر دوستم دارید؟»
دوباره پرسید «چقدر دوستم داری؟»
سر به سرش گذاشتم و یه کم دیگه به مسافتش اضافه کردم «خب... ام... از این جا تا اونجا. خوبه دیگه.»
و دوباره چپچپ نگام کرد و جدیتر پرسید «این که خیلی کمه. گفتم چقدر دوستم داری...»
خیلی خب... دوستداشتنم بال و پر گرفت و از کرهی زمین هم بیرون زد.
«از این جا تا اون بالا... میبینی؟ یه کله به ابرها میزنه و اونها رو هم رد میکنه... همینطور میره و میره تا به ماه میرسه. یه کم اونجا خستگی در میکنه و باز ادامه میده... میره و مریخ رو میبینه. کف میکنه. میگه بَه چه قرمزه. و باز ادامه میده. میره و میره تا به زحل میرسه. یه کم رو حلقهی زحل لیز میخوره و از اونجا شوووووووت میشه رو پلوتو...»
پرید وسط تخیلام «میدونی زحل چندتا حلقه داره؟»
«شش تا؟»
«نه، خیلی زیاد... بینهایتاند. ما از دور یه حلقه میبینمش.»
وانمود کردم شگفتزدهم.
با آسودگی خیال گفت «خیلی دوستم داری. منم خیلی دوستت دارم.»
جملهی خبری نبود. دریافتی بود که به آگاهی درون رسیده بود و تردیدی بهش راه پیدا نمیکرد.
متوجهاید؟ من دنبال این جنس از یقین و اطمینانام. کاش بهش برسم.
با سپاس از تهدیگ ماکارونی
برام استیکر و ویس فرستاد. موبایل فری رو برمیداره و ویس فرستادن رو یادگرفته. از تایپکردن هم فقط اسم من و خودش رو بلده. فعلا اونقدرها سواددار نشده. سواددار بشه دیگه اتاقک امن چت با مامانش رو هم از دست میدم و مجبور میشم چتهامون رو سانسورشده بنویسم.
باهاش تماس تصویری گرفتم. دوربین رو کج و کوله گرفته و همینطوری که صورتش رو خم کرده بود رو دوربین، گفت: «خیلی خوشحالم. خیلی خوشحالها فریبا دون. خیلیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی. دندونم لق شده.» و شصت و پنج بار دندون لقشدهش رو نشونم داد. گفت: «بیفته فرشتهی دندون قراره بهم کادو بده.» گفتم: «فکر کنم به تو دو تا کادو میده.»
چشاش از تعجب گرد شد و چالِ لپهاش عمیقتر: «راست میگی. چرااااااااااااااااااااااا؟»
گفتم: «چون اونهایی که دندونشون با تهدیگ ماکارونی لق میشه خیلی خوششانساند و ویژهتر کادو میگیرن.»
چشمهاش همونجوری گرد مونده بود. با هیجان بیشتری گفت:«الکی نگووووو. راست میگی؟»
بهش اطمینان دادم: «آره دیگه. خب، دندون هرکسی یه جوری لق میشه. اونهایی که دندونشون با تهدیگ لق میشه دوتااااااا کادو میگیرن.»
دروغ هم نگفتم. شاید حتی سه-چهارتا کادو بگیرن. مگه تو دنیا چندتا فندق هست که اولین دندونشون با تهدیگ ماکارونی لق شده باشه؟
گفتم: «تازه اگه دندونت رو بذاری زیر بالشت، یه موش خیلی کوچولو میاد برش میداره میبره. همکار فرشتهی دندونه!»
با هیجان داد زد: «نــــــــــــــــــــــــــه! دیگه الکی نگو. موش کثیفه.»
توضیح دادم: «از اون موشها نه! یه موش خیلی خیلی کوچولوی سفید. اونقدر کوچولو که دندونت رو باید دو دستی بلند کنه.»
همینطور که با شگفتی زل زده بود تو دوربین، یواش گفت: «ووی خودا! قربونش برم. چقدر قشنگه.»
بعد از ماچا، فندق دومین نفریه که مجبورم میکنه هرچی میگم، حقیقی بودنش رو بهش ثابت کنم؛ و من از سرعشقی که ازشون تغذیه میکنم میتونم با حوصله انقدر بگم و بگم و توضیح بدم تا تصویرهای ذهنیام رو بکارم تو مغزشون و به «باور» برسونمشون.
پینوشت: ویسهاش رو گذاشتم تو کانال تلگرامم. اگه دوست داشتید میتونید اونجا بشنوید صدای بامزهش رو.
دیروز مسول نگهداری و مراقبت از فندق بودم.
تو اون چند ساعت که باهاش تنها بودم، به قدری حرف زد و اظهار نظر کرد و آویزونم شد و باهام ور رفت و بهونه گرفت که از گوشهام دود بلند شده بود. اومدم خونه، به مامان گفتم: «بچهداری واقعا سخته.» و تو دلم گفتم: «من گه بخورم یه روزی مامان بشم.» مامان همینطوری که قربونصدقهی فندق میرفت گفت: «خب خدا صبر و حوصلهی بچه رو هم به آدم میده.»
تمام مدت یا زیر بغلم بود یا تو بغلم یا تو صورتم؛ ازم انتظار داشت هرکاری رو دوتایی انجام بدیم با هم. اسکرولکردن اینستاگرام، چیپس و پففیل و توتفرنگی و گوجهسبزخوردن، درازکشیدن، نشستن، دستشستن، غذاخوردن... تازه شانس اوردم دستشوییش نگرفت. انقدر استرس داشتم که اگه دستشویی کنه چطوری میخوام بشورمش و تو ذهنم هی زاویهی شلنگ و جهت سنگ توالت و میزان فاصلهی خودم و کون فندق رو محاسبه میکردم...
یه کار وحشتناکی هم که انجام داد این بود خودکار گرفت دستش و شروع کرد به نقاشیکشیدن رو بادکنکش. اونم در حالی که تو زیربغل من درازکشیده بود و تکون هم نمیخورد. یکی از وحشتها و فوبیاهای جدی من بادکنکه. قبلا در موردش نوشتم. هفده سالم که بود بادکنک ترکید و خورد تو چشمم و جدی جدی چیزی نمونده بود کور بشم. از اون موقع وحشت از بادکنک تو سرم مونده و وقتی بادکنکفروشهای تو خیابون رو هم میبینم ناخودآگاه مسیرم رو عوض میکنم.
بعد فکر کن من با این ترسم، یه نفر هم چسبیده باشه بهم و کنار صورتم با خودکار رو بادکنک نقاشی بکشه. هرچقدر هم میگفتم برو اونور، گوش نمیداد. عین آدامس چسبیده بود بهم و ترسم باعث خنده و قهقهش میشد. دیوونه شدم قشنگ. دیوونهها. هرچی هم میگفتم، تهدید میکرد: «قهر میکنمها.»
موقع پففیل خوردن هم پاکت پففیل رو انقدر فشار داد که یهو ترکید و کل خونه شد پففیل پنیری. عین کوزت نشسته بودم کف خونه پففیل جمع میکردم. حالا فندق یه بچهی آروم و خیلی مودبه که از عشقش به من شکوفا میشه و ژانگولربازی در میاره. بچهی دیگهای بود نمیدونم چه بلایی سرم میاومد تو اون چند ساعت.
دیروز وقتی اومدم خونه، همینطوری که دراز کشیده بودم و به پسربچهی تخسی فکر میکردم که دلم میخواست مامانش باشم. فکر میکردم این فقط چند ساعت بود که تجربهش کردم. میتونم یه عمر هم تجربهش کنم؟ واقعا نمیدونم.
مامانبودن خیلی سخته.
خیلی سخت.
خیلی خیلی سخت.
دوستت دارم و پنهانکردنِ آسمان پشتِ میلههای قفس آسان نیست
روزهایی که پیش فندقام عشق رو از نوع دیگهای تجربه میکنم.
تحمل نداره ببینه کسی رو بغل میکنم، میبوسم یا با کسی حرف میزنم. صورتم رو بین دستهاش میگیره و میچرخونه سمت خودش: «با من حرف بزن.»، «به من نگاه کن.» این یه درخواست نیست، دستوریه که نباید ازش سرپیچی کرد. وگرنه بارها و بارها و بارها تکرار میشه تا به مرحلهی «پذیرفتن» برسه.
اون که عین یه بچهکوالا میچسبه بهم و هرجا و در هرحالتی همراهم میاد فندقه. دراز بکشم، دراز میکشه، بشینم، میشینه، بلند شم، بلند میشه، راه برم، شبیه یه جوجه دنبالم راه میافته و اگه از کارم سردرنیاره، دلیلش رو میپرسه: «چرا نمیشینی؟»، «چرا راه میری؟»، «چرا اینجوری؟»، «چرا اونجوری؟»، «تو این جوری آب میخوری؟» و ... اگه جای تنگ یا تکنفرهای رو برای نشستن انتخاب کنم، خودش رو تو گودی بغلم به زور جا میده. اگه همکاری نکنم، اعتراض میکنه: «آقاااا! اذیت نکن. میخوام تو بغلت بشینم.» اگه بطالت و بیکاری حکم کنه و بودنمون با هم تکراری بشه، خودم رو سوژه میکنه برای سرگرمشدن: «میشه موهات رو باز کنی لدفن؟ آقا گفتم لدفن.»، «چشمهات رو نبند. داری میخوابی مگه؟»، «تو اینجات خال داری.»، «تو اینجوری میخندی؟» و ...
موقع غذاخوردن منتظر میمونه ببینه کجا رو برای نشستن انتخاب میکنم، من مرکز میشم و فندق و انتخابهاش حول من! به صورتم زل میزنه. دربارهی خوراکیهای موردعلاقهی خودش سوال میکنه تا نقاط اشتراک بیشتری بین من و خودش کشف کنه و مطمئن بشه منم از همون خوراکیها و غذاها لذت میبرم. با شگفتی داد میزنه: «توام دوغ میخوری؟ منم!» و این جمله تو هروعدهی غذایی تکرار میشه، اما تکراری نمیشه! به سالاد خوردنم نگاه میکنه: «تو کاهو رو اینجوری میخوری؟» بعضیوقتها برای شکستن استانداردهای ذهنیش مسخرهبازی در میارم. گوجه رو با ولع میخورم، چشمهام رو میبندم و وانمود میکنم فوقالعادهترین خوراکی دنیا تو لپهام جابهجا میشن. با شگفتی و دهن باز نگام میکنه و شجاعتش رو پیدا میکنه امتحان کنه: «منم!» و با همون ادا و اصول شروع میکنه به خوردن، و گوجه رو از نو کشف میکنه.
دیروز که کنار مامانش وایساده بودم و باهاش حرف میزدم، قشنگترین جمله رو بهم گفت: «تو و مامانم جدیِ جدی خیلی شبیه همایدها.» گل از گلم شکفت. چشمهام برق زد از شنیدن این حرف. حق با فندقه. من و فرفری شبیهترین خاله و خواهرزادهایم، با اختلاف سنی خیلی کم. یاد روزهایی افتاده بودم که فامیلهای دور ما رو با هم اشتباه میگرفتند یا تو باشگاه اعتراض میکردند: «خانم شما همین چند دقیقه پیش از این وسیله استفاده کردید.» و همو نشون میدادیم: «شبیهایم.» فرفری رو نمیدونم؛ اما من همیشه از این شباهت کیف میکردم و میخندیدم و برای همه تعریف میکردم. «دوباره ما رو با هم اشتباه گرفتند.»
این سالهای دوربودن و کمرنگشدن رابطهها، ناامیدم کرده بود. انگار همون شباهتی که فندق در من جستوجو میکنه، من تو ناخودآگاهم تو فرفری جستوجو میکردم و بهش مغرور و مفتخر بودم؛ چرا؟ چون خیلی دوستش دارم. تنها دلیلش همینه. دوستداشتن. قشنگترین و امنترین احساس دنیا.
شاید همیشه همینطوره، وقتی یه نفر رو خیلی زیاد دوست داری، تو ناخودآگاهت دنبال شباهتها میگردی و دوست داری مرز تفاوتها انقدر کمرنگ بشه تا تبدیل به یه نفر بشید، اونقدر شبیه که دیگران شما رو با هم اشتباه بگیرند.
خلاصه که وقتی پیش فندقام نادرترین شکل عشق و دوستی رو تجربه میکنم. هر لحظهی حضورم ارزش و معنا پیدا میکنه. اونقدر با ارزش که بارها میشنوم: «هنوز پیشمی؟»، «بازم هستی؟»، «نمیخوای که بری؟»، «تودوخدا یه کم دیگه بمون.» جملههایی که به ندرت میشنوم. موقع خداحافظی هم با اِکسیر جوونی و حیاتِ دوباره ازش جدا میشم. داد میزنه: «خیلی دوستت دارم فریبا.» عین خر کیف میکنم. میخندم. قلقلکش میدم. جیغش رو در میارم.
«منم همینطور.»
چندتا عکس دافِ بیکینیپوش رو نشون فندق دادم و میگم: «من چیام از اینها کمتره. میخوام این شکلی باشم.»
با تیر شلیک کرد وسط پیشونیام: «ممهت که کافیه. لاغریت کمه. باید خیلی ورزش کنی. شکم و پاهاشون رو ببین آخه.»
هیچی دیگه. این بچهمیمون با شیش سال سن داره راه و چاهِ دافبودن رو پیش پام میذاره.
دوستم دارد؛
آنقدر که وقتی من را از میان آدمهای لبخند به لب و خوشحال عکس پیدا میکند، پیروزمندانه و خوشحال از کشف و یافتنم، انگشت کوچک و نحیفاش را روی تصویر من میگذارد، خم میشود تا «فریبا»ی توی دوربین را ببوسد.
دوستم دارد؛ و بهتر و بزرگتر از این اتفاق، چه میتواند باشد؟
از هراس ترک شدن، حتی حاضر نیست چند دقیقهای رهایش کنم و بروم توالت کارم را انجام بدهم.
پشت در توالت میایستد و بلند بلند حرف میزند: «با! اونجایی؟»
ـ بله، بله.
«هنوز نرفتی؟»
ـ نه! نمیرم. خیالت راحت.
«در رو باز کن.»
ـ الان. الان میام بیرون دیگه. صبر کن.
کسی شبیه او دوستم داشته تا به حال؟ گمان نکنم. مطمئنم فقط فندق است که میتواند این همه زیاد، این همه عمیق، این همه واقعی دوستم داشته باشد.
از پستهای ویرایشنشدهی همینجوری
نونای بگذاریم و برقصیم.
هلیکوپتری و چرخوفلکی و آبشاری و در انواع و اقسام مدلهای دیگر با هم بچرخیم.
نونای بگذاریم و قر بدهیم با هم.
بچرخیم.
نونای بگذاریم و برقصیم.
بچرخیم.
نونای بگذاریم و برقصیم.
بچرخیم.
نونای بگذاریم و برقصیم.
این چرخه تا جایی ادامه دارد که «با» از خستگی ولو میشود کف خانه و فندق مینشیند روی شکمش. حالا وقت اسبسواری است.
پیتیکو پیتیکو پیتیکو
وقتی در دنیا کوچکش آرام آرام به تکامل میرسم: فبا
من در آوازهای فندق حضور دارم.
در واقع خوشبختی و افتخار بزرگم این است که نام من یکی از آن چند کلمهی محدودیست که یاد گرفته و به زبان میآورد.
پیش از این دو حرف ساده بودم: «با» و حالا «ف» غلیظ و چسبناکی کاملم میکند: «فففففففبا!»
و خوشتر از آن، این که نامم را به آواز میخواند. وقتی سرش را توی کابینت کرده و با خودش حرف میزند، وقتی تلفن خانهشان زنگ میزند لابد من هستم که میخواهم با او حرف بزنم، وقتی از دهها عکس اینستاگرام، من را میشناسد و عکسم را میبوسد.
او میتواند دوستی و مهرش را با حلقه کردن دستهای نحیفاش دور گردنم اثبات کند و چند مرتبه پشت سر هم تکرار کند: «ده تا، ده تا، ده تا...»
دهتا در دنیای او بینهایت است و این بینهایت دوستداشتهشدن است که همپای معدود دلخوشیهای شخصی، من را به زندگی و آدمها امیدوار میکند. طوری که میتوانم در اوج خستگی و کسالت و روزمرگی ویدئوهایش را بارها و بارها پلی کنم و عکسهایش را نگاه کنم و خوش باشم که فندق در زندگی من هست و من در زندگی او.
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.