بعد از مدت‌ها خوندن کتاب «پسر، موش کور، روباه و اسب» بهم چسبیده؛ اگرچه حرف‌ها و نکته‌های زیادی دارم که درباره‌ش بنویسم و باهاتون صحبت کنم. اما کلا مُرید هرچیزی‌ام که من رو به مکث و تفکر وا می‌داره و این کتاب تصویری کودک تو هر صفحه‌ش همین کار رو باهام کرده. یه چیزی تو مایه‌های شازده کوچولو بود. اما اگه از من می‌پرسید خلاقانه‌تر و ساده‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از اون بود.
ملت همیشه در صحنه اَن شازده کوچولو رو هم درآوردند و بفهمی نفهمی، خوش ندارم ریخت شازده کوچولو رو هر جایی می‌بینم. شازده کوچولو رو دفتر یادداشت. شازده کوچولو رو ماگ. شازده کوچولو رو شورت مامان‌دوز. مجسمه‌ی شازده کوچولو. پیکسل شازده کوچولو. ساعت شازده کوچولو. کارت پستال شازده کوچولو. 

اما تصویرسازی‌های ساختارشکن و بی‌پروای این کتاب، چیزی بود که جمله‌های کلیشه‌ای‌ش رو به اثری متفاوت تبدیل می‌کرد. نیاز دارم دوباره بخونمش و بیام کالبدشکافی‌ش کنم و بگم از کدوم نکته‌هاش خوشم اومده و از کدوم خوشم نیومده.
اگه دوست دارید یه کتاب حال‌خوب‌کن و ساده بخونید و قشنگ‌ترین حرف‌ها رو بدون ادا و اطوارهای روشنفکری بهتون بگه، این کتاب گزینه‌ی خوبیه. 
آخ از تصویرسازی‌هاش. وای از تصویرسازی‌هاش.

«تصور کن اگر ما کمتر می‌ترسیدیم چه کارها که نمی‌کردیم!»

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

آخ...
تیری بود که از وسط قلبم رد شد.
اگه نمی‌ترسیدم چی کار می‌کردم؟
این سوال رو پیوسته از خودم می‌پرسم و جواب‌هایی که به خودم می‌دم حیرت‌انگیزند...

«به نظرت بدترین چیزی که می‌شود وقتت را با آن هدر بدهی چیست؟»
موش کور گفت:‌ «مقایسه‌کردن خودت با دیگران.»

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

دلم یه موش کور می‌خواد که حتی وقتی خودم رو با خودم مقایسه کردم بهم یادآوری کنه «این بدترین شکل وقت‌تلف‌کردنه فیب.»

موش کور گفت: «برایت یک کیک خوش‌مزه آورده‌ام.»
«واقعا؟»
«بله.»
«پس کجاست؟»
موش کور گفت: «توی شکمم.»
«اوه.»
«یکی دیگر هم دارم.»
«جدی؟ پس چرا من چیزی نمی‌بینم؟»
«آخر آن را هم خورده‌ام.»

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

این که موش‌کور توی شکمش یه کیک برای پسر آورده معنی‌ش اینه که برای پسر هیچ هدیه‌ای نیاورده؟
این که کیک قبل از تقسیم‌شدن، تو شکم موش‌کور رفته، معنی‌ش اینه که موش کور کیک رو بیشتر از پسر و پسر رو کمتر از خودش دوست داره؟
شاید باورتون نشه.
اما کیک‌های ماچا هم همیشه تو دلشه و من خوشحالم که کیک‌های دوستی جاشون تو دل ماچا امن‌تره. یکی از موفقیت‌هام هم اینه که کیک‌های ماچا رو می‌بینم و می‌دونم جاشون اون‌جا بهتره.
هر کی می‌دونه چی می‌گم دستش بالا.

 

پسر پرسید:
«به نظرت موفقیت چیست؟»
موش کور پاسخ داد:
«دوست داشتن.»

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

آخ.
چرا تا حالا به فکر خودم نرسیده بود که تمام چیزهایی که تو زندگی دوست دارم، موفقیت‌اند؟
دوست‌داشتن ماچا، با تمام جزئیات کوچیک و بزرگش.
دوست‌داشتن مامان و بابا و گربه.
دوست‌داشتن تمام دارایی‌های ناچیزم.
دوست‌داشتن خودم. با تمام نقطه‌ضعف‌ها و قوت‌هام. با تمام خوبی‌ها و بدی‌هام. 
آخ. آره. دوست‌داشتن خودم. این قشنگ‌ترین و دلچسب‌ترین موفقیتی که کسبش کردم.

«وقتی بزرگ شدی دوست داری چه‌کاره شوی؟»
پسر گفت: «دوست دارم آدم مهربانی بشوم.»

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

من دوست دارم وقتی بزرگ‌ شدم امیدوارتر و خوشحال‌تر باشم.
شما دوست دارید چه‌کاره شوید؟

حقیقت برای کسی بال می‌گشاید که به سمتش برود.

 

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

طبیعت تا حدی شبیه زندگی‌ است: گاهی سرکش و مخوف می‌شود اما قشنگ و تماشایی‌ست.

«پسر، موش کور، روباه و اسب»، چارلی مکِسی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، انتشارات پرتقال

 

توصیف قشنگی‌ست نیست؟
سرکش و مخوف، اما قشنگ و تماشایی...
شاید همین آمیزش تناقض‌هاست که چیزی رو خواستنی‌تر و دوست‌داشتنی‌تر می‌کنه.

کتابخانه‌ی کوچک من - سکوت وقت کتاب خواندن

اگر تا قبل از این تردید داشتم، حالا یقین پیدا کرده‌م که هیچ چیز به اندازه‌ی جهانِ پراتفاقِ ادبیات و سینمای کودک و نوجوان من رو شگفت‌زده نمی‌کنه. ادبیات کودک همیشه پر از تازگی و کشف‌های کوچیک و بزرگ بوده برام. جهانی آمیخته از تاریکی و روشنی، امیدواری و ناامیدی، خوشی و ناخوشی و ... جهانی که با ساده‌ترین کلمات و تصاویر کمک می‌کنه تا به شناخت بیشتر و بهتر خودت برسی و نگاه زیباتری به اتفاق‌های زندگی پیدا کنی.
کتاب تصویری «سکوتِ وقتِ کتاب خواندن» یکی از اون کتاب‌های دوست‌داشتنیه که اخیرا خوندم و صفحه به صفحه‌ش برام کشف بود و یادآوری. کتابی که با زبانی شیرین، انواع سکوت رو به تصویر می‌کشه و لحظه‌های با ارزش و تامل‌برانگیز زندگی رو بهمون یادآور می‌شه. این کتابِ بی‌اتفاق شبیه دفتر خاطراتیه که لحظه‌های متفاوت و با ارزشی از زندگی توش ثبت شده. در واقع تمام اتفاق‌های این کتاب تو ذهن و قلب خواننده می‌افته، نه توی صفحاتش.


کتاب رو که باز می‌کنی تو صفحه‌ی جلدبرگردون کتاب نوشته شده:

یک عالمه سکوت جورواجور داریم:
سکوت می‌تواند نرم و نازک باشد.
سکوت می‌تواند تند و تیز باشد!
سکوت می‌تواند شیرین و دلنشین باشد
و کاری کند که خواب‌تان ببرد...

 

ورق می‌زنی و با موش کوچولویی روبه‌رو می‌شی که روی دستش خوابش برده. اما این همه‌ی ماجرا نیست. پس دوباره ورق می‌زنی.
نویسنده دوباره یادآوری می‌کنه:

یک عالمه سکوت جورواجور داریم:
سکوتِ وقتی که بیدار می‌شوی


با اولین جمله، مخاطب تو هر سنی که باشه تو فکر فرو می‌ره و از خودش می‌پرسه «چرا تا حالا خودم بهش فکر نکرده بودم؟»
و این واداری به تامل‌کردن، اندیشیدن و کشف‌کردن، صفحه‌به‌صفحه ادامه پیدا می‌کنه:

سکوتِ وقتی که بدشانسی می‌آوری.
سکوتِ وقتی که نباید پرنده را بترسانی.
سکوتِ وفتی که یکی رازش را بهت می‌گوید.


جای تعجب نداره اگه «آخ» ظریفی به جان بیفته و با علاقه‌ی بیشتری تصاویر و جمله‌ها رو دنبال کنی:

 سکوتِ وقتی که همه‌ی بچه‌ها رفته‌اند و تو منتظری بیایند دنبالت.
سکوت لحظه‌ای که مدل موی جدیدت را می‌بینی.
سکوتِ وقتی که توی دلت آرزو می‌کنی.


و عجیب نیست که وقتی به این جمله می‌رسی، لبخندت بزرگ‌تر می‌شه و عمیق‌تر:

سکوتِ وقتی که با بهترین دوستت هستی و لازم نیست حرفی بزنید.


دوست داری صفحه‌ها رو پیش ببری تا با سکوت‌های بیشتر و بیشتری آشنا بشی. این آشنایی از جنس سکوت چی داره که انقدر مشتاقش می‌شی؟

سکوتِ موقعی که می‌خواهی سکسکه نکنی.
سکوتِ وقتی که توی حمام پر از کف هستی...

 

کتاب تصویری «سکوتِ وقت کتاب خواندن» گزیده‌ای از قشنگ‌ترین صحنه‌ها و تصاویر زندگیه. تصویرسازی‌های دوست‌داشتنی رناتا لیوسکی رو می‌بینی، اما هر کدوم از این جمله‌ها تداعی‌کننده‌ی لحظه‌هایی از زندگی‌اند که فقط و فقط برای تو هستند و همین، اون‌ها رو با ارزش‌تر می‌کنه.
کتاب رو با لبخند می‌بندی و از خودت می‌پرسی چه سکوت‌های دیگه‌ای می‌شناسی؟
سکوتِ وقتی که برای اولین بار می‌شنوی «دوستت دارم.»
سکوتِ بعد از بوسه‌های طولانی.
سکوتِ بعد از لبخند‌زدن و آشتی.

کتاب «سکوتِ وقتِ کتاب خواندن» اثر دبورا آندروود جایزه‌ی E.B, White Read Aloud Award by the Association of Booksellers for children (picture books, honor, 2011) رو برده. این کتاب برای بچه‌های بالای ۴ سال مناسبه؛ اما شک ندارم خواننده‌های بزرگسال از خوندنش بیشتر لذت می‌برند.

از ویژگی‌های فیزیکی کتاب هم می‌تونم به کیفیت خوب چاپ صفحاتِ رنگی، جلد گالینگور و قطع بزرگ کتاب اشاره کنم. کتاب‌های بزرگ که تصاویر رنگی و کلمه‌ها و جمله‌های کمی دارند، برای بچه‌ها خیلی جذاب‌اند. مخصوصا این که می‌تونند خودشون با دست‌های کوچولوشون کتاب رو ورق بزنند. کتاب‌هایی با سایز کوچیک‌تر، ورق‌زدن رو برای بچه‌ها سخت می‌کنه. این کتاب می‌تونه به شکل تعاملی با بچه‌ها خونده بشه. می‌تونند از روی تصاویر حدس بزنند که سکوتِ چه لحظه‌ایه، یا به غیر از این لحظه‌ها، چه سکوت‌های دیگه‌ای رو تجربه کرده‌ند.
فکر کنم تمام نکته‌هایی که درباره‌ی این کتاب به ذهنم می‌رسید نوشتم. آها. انتشاراتش هم که نشر خوب پرتقاله.

روزی که زندگی زیرو‌رو می‌شود، معمولا درست‌ مثل روزهای دیگر است، مثل همه‌ی صبح‌های دیگر چشم‌ باز می‌کنید، از تخت بیرون می‌آیید، صبحانه می‌خورید، لباس می‌پوشید و با ذهنی درگیر از خانه بیرون می‌روید. به‌ندرت دلهره دارید که مبادا چیزی درست نباشد. بعدها، وقتی قرار باشد ماجرا را تعریف کنید، از همان چیزهای عادی فریبنده شروع خواهید کرد، چیزی که الان باورکردنی نیست...

«در ستایش رنج»، لی سیلز، اشرف السادات حسینی

 

ولی سوال من اینه که آیا چنین روزی رو به خاطر می‌آریم؟
روزی که همه‌چیز دگرگون شد...
به‌زعم من دگرگونی فرآیندی آهسته‌ست و یک‌شبه اتفاق نمی‌افته.
البته این رو هم می‌دونم که همه‌چیز این دنیا نسبیه و در مورد هیچ‌چیزی نمی‌شه با قطعیت صحبت کرد...

سر به هوا:
سربه‌هوا بودن یعنی حواست آن دور دورها باشد و توی دنیای خودت خیال‌بافی کنی.

 

«دُری و دندان شیری»، ابی هنلن، انتشارات پرتقال

شنگال

چند روز پیش از کتاب‌فروشی نشرچشمه‌ی کارگر یه کتاب کودک برای خودم خریدم که عاشقشم؛ «شنگال». انقدر دوستش دارم که دلم می‌خواست تو زندگی‌ام واقعا یه شنگال داشته باشم. چند روز کتاب رو با خودم می‌بردم آتلیه. هر کدوم از همکارهام که از روی میز برش می‌داشت و ورق می‌زد، با هیجان می‌گفت «وااااااای! چقدر نازه این فریبا.» و وقتی درباره‌ی داستانش براشون توضیح می‌دادم، بیشتر شگفت‌زده می‌شدند. من که همیشه، همه‌ی فکرها و احساساتم رو با شما به اشتراک می‌ذارم، عشقم به شنگال هم روش!

 

مسئله‌ی «هویت» یکی از چالش‌های گریزناپذیر همه‌ی ما آدم‌هاست. همه‌ی ما در طول زندگی در پی یافتن و شناختِ بیشتر و بهتر هویت فردی، خانوادگی، اجتماعی، شغلی و ... هستیم؛ و پذیرفته‌شدن این هویت از سوی دیگران برای همه‌مون یه نیاز درونیه. در بین هویت‌های مختلفی که در پی‌شون هستیم، هویت جنسی یکی از اولین حقوق و موهبت‌های انسانی‌یی هست که بهمون بخشیده شده و ازش ناآگاهیم. این هویت زمانی مسئله‌ساز می‌شه که تو فرهنگ یا دسته‌ی خاصی قرار بگیری یا جزو اقلیت جامعه باشی. اون‌ وقته که با بزرگ‌ترین و چالش‌های زندگی روبه‌رو می‌شی؛ اولین و تلخ‌ترین چالش هم پذیرفته‌نشدن و طردشدن از سوی خانواده و جامعه‌ست یا دست‌وپنجه‌ نرم‌کردن با انواع و اقسام محدودیت‌ها.

«من چه کسی هستم؟» سوالیه که هر کسی بنا بر نیازهای درونی و بیرونی‌ش، تو مقطع‌های مختلف زندگی‌ از خودش می‌پرسه و در جست‌وجوی پاسخ این سوال با چالش‌های زیادی روبه‌رو می‌شه. اگر امکانات فردی و اجتماعی از ما گرفته بشه، به راستی چه چیزی از ما (خود واقعی‌مون بدون وابستگی به آدم‌ها و مکان‌ها و عنوان‌ها و دسته‌بندی‌های ازپیش‌تعریف‌شده) باقی می‌مونه تا بتونیم پاسخی برای این سوال داشته باشیم؟

 

کتاب تصویری شنگال از انتشارات طوطی (واحد کودک و نوجوان انتشارات فاطمی) این مفاهیم عمیق رو در قالب یه داستان کودک به تصویر کشیده.
تو داستان شنگال ما با شخصیتی روبه‌رو هستیم که هویت شخصی‌ش مشخص نیست، هم چنگاله و هم قاشق. تو جهانِ شنگال که به یه آشپزخونه‌ی کوچولو محدود می‌شه، همه‌ی اهالی، یه چیز مشخص‌اند:

 

توی آشپزخانه‌ی آن‌ها، چنگال‌ها، چنگال بودند و قاشق‌ها، قاشق.
آداب و رسوم خانوادگی قاشق‌ها و چنگال‌ها سفت و سخت رعایت می‌شد. رسم نبود چیزی هم این باشد و هم آن؛ البته معلوم است که قانون‌شکن‌هایی هم بودند، مثل چاقوهایی که عاشق چوب‌های غذاخوری می‌شدند و انبرک‌هایی که با چنگال‌ها ازدواج می‌کردند؛ اما این‌جور خانواده‌ها غیرعادی به‌حساب می‌آمدند.

با این که پدر و مادر شنگال (که یه قاشق و چنگال هستند) عاشقش‌اند و فکر می‌کنند اون همین‌جوری هم معرکه‌ست، اما مسئله‌ی اصلی شنگال اینه که نه تنها از سوی اهالی دیگه‌ی آشپزخونه به عنوان یه شخصیتِ مستقل پذیرفته نشده، بلکه خودش هم خود واقعی‌ش رو دوست نداره.

 

یک روز بعد از این که شنگال هزار بار از خودش پرسید:

«آخه تو کی هستی؟» و وقت چیدن سفره، بارها و بارها دست‌به‌دست شد و هی دست به سرش کردند...

آهی کشید و با خودش فکر کرد، اگر بخواهم توی سفره جایی داشته باشم، مثل بقیه برای خودم کسی بشوم، باید فقط یک چیز باشم. پس تصمیم گرفت برای خودش فکری بکند.

 

شنگال در پی این تصمیم، خودش رو انکار می‌کنه و درصدد پنهان‌کردن نشونه‌هاییه که اون رو از دیگران متمایز کرده. به خاطر همین یه کلاه سرش می‌ذاره تا دندونه‌هایی رو که نشونه‌ی چنگال‌بودنشه قایم کنه.

 

اول از همه، باید برای سرش فکری می‌کرد. یک کلاه لبه‌دار سرش گذاشت تا بیشتر شبیه یک قاشق بشود؛ اما جنگال‌ها گفتند: «واه واه! چه کله‌ی گردی!»

 

شنگال سعی می‌کنه با روش‌های مختلف هویت تازه‌ای برای خودش پیدا کنه اما تلاش‌هام نافرجام‌اند و با نقدها و نظرات تند و ناامیدکننده‌ی دیگران روبه‌رو می‌شه. تا این که یه روز، یه نفر تو آشپزخونه قوانین قبلی رو می‌شکنه و همه‌چی رو بهم می‌ریزه. کسی که حضورش باعث می‌شه دیگران هم از وسیله‌ها، استفاده‌ای غیرمرسوم کنند. مثلا با چنگال‌ها هم غذا رو هم‌ بزنند و هم غذا بکشند. همین مسئله، فرصتی رو فراهم می‌کنه تا شنگال خود واقعی‌ش رو نمایان کنه. اتفاقا از این خودِ واقعی‌اش هم کلی استقبال می‌شه و جایگاه خودش رو نه تنها تو آشپزخونه بلکه تو زندگی یه نفر دیگه هم پیدا می‌کنه.

 

تو لایه‌های پنهان داستان تصویری «شنگال» به مسئله‌ی اقلیت‌های جامعه (تر.نس‌ها)، هویت‌شون و رفتاری که افراد جامعه باهاشون دارند، پرداخته شده. اقلیت‌هایی که محدودیت‌های اجتماعی زیادی براشون وجود داره و نه تو جامعه جایگاهی دارند، نه تو خانواده‌هاشون.

 

چند سال پیش، نمی‌دونم سر چه مسئله‌ای بود که با سرچ‌کردن به مجموعه‌ای از کتاب‌های کودک و نوجوانی رسیدم که برای بچه‌هایی نوشته شده بودند که تو خانواده‌ای با دو پدر یا دو مادر زندگی می‌کنند. نشرچشمه هم که بودم کتابی زیر دستم اومده بود برای بررسی. «خانواده‌ی لاتاری به اضافه‌ی یک» (با عنوان انگلیسی the lotterys plus one) از اِما داناهیو (Emma Donoghue) داستان خانواده‌ای رو روایت می‌کرد که دو پدر و دو مادر و چند فرزند داشت. داستان تو شهر چند فرهنگی و چند ملیتی تورنتوی کانادا اتفاق می‌افته و ماجرای خانواده‌ایه که بنیانش بر اساس احترام به تنوع‌ها و تفاوت‌های فرهنگی، عقیدتی و ... شکل گرفته. حتما درباره‌ی این کتاب بیشتر می‌نویسم. اما چیزی که درمورد این کتاب برام تازگی داشت، نگاه شخصیت اصلی داستان یعنی نوجوونی بود که پدربزرگش رو یه فرد سنتی می‌دونست. چرا؟ چون پدربزرگش معتقد بود خانواده باید یه پدر و یه مادر داشته باشه؛ اما این نوجوون ته داستان به این نتیجه می‌رسه که خونواده‌ی خودش، نوع تفکرات و دیدگاهشون به زندگی از همه بهتره و این سبک زندگی رو به زندگی سنتی (خانواده‌ای با یه پدر و یه مادر) ترجیح می‌ده. (من که اون‌ موقع پشم‌هام ریخته بود. الان برام عادی شده و می‌تونم ازش بنویسم.)

 

ادبیات همیشه جهانی سرشار از شگفتی و تازگی بوده برام. هنجارهایی که ناخواسته روزها و ساعت‌ها ذهنم درگیرشون شده و این قدرت پذیرش رو بهم داده که آدم‌هایی در چند قدمی من، حتی بیرون از این اتاق، می‌تونند جور دیگه‌ای فکر و زندگی کنند؛ هنر بزرگ زندگی، همین هنرِ پذیرفتن تفاوت‌ها و تعامل‌ها و احترام به‌همدیگه‌ست. من از درست یا غلط‌بودن دیدگاه یا عقیده و تفکری حرف نمی‌زنم. چالش ذهنی من دقیقا «جور دیگه‌ای بودن و فکرکردنه». انکار نمی‌کنم که روزهای اول شوکه شده بودم درباره‌ی این کتاب. این کتاب حتی به مرحله‌ی بررسی هم نرسید و کنار گذاشته شد. اما من به این فکر می‌کنم که تو ایران محدودیت‌های فرهنگی و عقیدتی، ما رو حتی از «اندیشیدن» و «چگونه اندیشیدن» درباره‌ی مسائل مختلف بازداشته؛ به خاطر همین خیلی وقت‌ها ساده‌ترین راه رو انتخاب می‌کنیم و از فکرکردن و تحلیل شخصی مسائل فرار می‌کنیم. حالا فرارکردن که خوش‌بینانه‌ترین و بهترین واکنش‌ دفاعی در برابر اندیشه‌های تازه‌ست. خیلی وقت‌ها کار به تحقیر و توهین و جنگ هم می‌رسه حتی.

 

اما برگردیم سر همین شنگال. نکته‌ای که درباره‌ی اسم کتاب (با عنوان اصلی spork) هست و دلم می‌خواد درباره‌ش حرف بزنم همین عنوان «شنگال»ئه. تلفیق دو کلمه‌ی چنگال و قاشق. چیزی که یه مترجم باید فراتر از «فنِ ترجمه» و معادل‌سازی کلمات باید یاد بگیره و بلد باشه، همین هنر «کلمه‌سازی»ئه. این کلمه‌سازی تو حوزه‌ی کودک و نوجوان ضرورت و اهمیت بیشتری پیدا می‌کنه. وقتی دانش‌ و هنر با هم آمیخته می‌شن، چیزی فراتر از «فن» در آدم تبلور پیدا می‌کنه. این‌جاست که از هم‌نوع‌ها و هم‌گروه‌های خودش متمایز می‌شه. این هنرِ ترجمه، کلمه‌سازی، زبان طنز و منحصربه‌فرد رو تو آثار ترجمه‌شده‌ی «رضی هیرمندی» هم می‌تونیم ببینیم. جمله‌ها، کلمه‌ها و فانتزی و طنزی که تو ترجمه‌‌های هیرمندی وجود داره، کاملا آثارش رو از آثار ترجمه‌ی دیگه متمایز می‌کنه. این همون نکته‌ایه که علاقه‌مندها به ترجمه باید در نظرش بگیرند و بدونند که صرفِ دونستن یه زبان خارجی و مسلط‌بودن به زبان فارسی، برای ترجمه‌کردن کافی نیست. ترجمه، فن نیست؛ یه هنر بزرگه که کمتر کسی به خوبی و درستی از پسش برمی‌آد. حالا اون اثر ترجمه خواه یه کتاب کودک باشه، خواه یه رمان نوجوان یا بزرگسال.

 

نکته‌ی بعدی‌یی که درباره‌ی کتاب شنگال وجود داره، تصویرسازی‌های کم‌نظیر ایزابل آرسنالته. یکی از محبوب‌ترین تصویرسازهای من. از این تصویرگر کارهای «ویرجینا گرگ می‌شود» (همین انتشارات طوطی) و «خود دوست‌داشتنی من» (انتشارات پرتقال) و یه سری اثر دیگه دیدم که فوق‌العاده‌اند. شخصیت‌پردازی درست، و فضاسازی‌ کم‌نظیر از جمله ویژگی‌های خیلی برجسته‌ی کارهای آرسنالته. کسایی که دوست دارند تصویرسازی رو دنبال کنند یا درباره‌ی این حوزه بیشتر بدونند، حتما باید مطالعه‌ی بصری داشته باشند. یکی از روش‌های مطالعه‌ی بصری همین ورق‌زدن کتاب‌های تصویرسازی و بررسی تکنیک‌ها، شخصیت‌پردازی‌ها، فضاسازی‌ها و پیوندخوردن تصاویر با داستانه. تو کتاب‌های تصویری، تصویرساز رسالت بزرگی رو به عهده می‌گیره. چون بار اصلی داستان رو دوش تصاویری هست که خلق می‌کنه. یه داستان خوب با تصویرسازی‌های بد حروم می‌شه. اما یه تصویرساز می‌تونه یه داستان معمولی رو به یه داستان خوب تبدیل کنه و با اِلِمان‌های تصویری به بار محتوایی داستان اضافه کنه. تو کشورهای دیگه برای خلق کتاب‌های تصویری، نویسنده و تصویرگر تمام مراحل داستان رو با هم پیش می‌برند و به ندرت پیش می‌آد که نویسنده کار خودش رو بکنه و تصویرگر هم کار خودش رو. شناخت از قلم نویسنده، تکنیک‌ها و سبک آثار یه تصویرگر این دو هنرمند رو به هم پیوند می‌زنه و باعث خلق یه اثر تصویری خوب می‌شه.

خلاصه که «شنگال» یکی از بهترین و قوی‌ترین کتاب‌های تصویری کودکیه که تا حالا خوندم. هم از نظر محتوا، هم از نظر داستان و شخصیت‌پردازی، و هم از نظر تصاویر. کیفیت چاپ کتاب هم خیلی خوبه و رنگ‌ها و صفحات کاملا کیفیت دارند. کلا یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی کتاب‌های نشر طوطی همین کیفیت چاپ آثارشه. تعداد کتاب‌هایی که تا حالا چاپ کرده کم هستند، اما خیلی عالی هستند.

مخاطب این کتاب‌ بچه‌های ۳ تا ۷ سال هستند، اما همون‌طور که گفتم، برای مخاطب بزرگسال هم کشف‌های زیادی داره و خواننده رو تو هر گروه سنی‌یی که باشه شگفت‌زده می‌کنه.

 

آقا چقدر حرف زدم.

بعضی وقت‌ها که درباره‌ی یه کتاب یا موضوعی شروع به صحبت می‌کنم، یه ندای درونی بهم می‌گه: «کمتر حرف بزن. کمتر حرف بزن. مخاطب خسته می‌شه.» اما همه‌ش فکر می‌کنم اگه خیلی چیزها رو نگم، شاید دیگه فرصت گفتن‌شون هم پیش نیاد.

چندتا از افسانه‌های عجیب و ترسناک ژاپنی

تنگو: تنگوها خدایان کوچک و گاه ترس‌باری هستند که در مناطق کوهستانی زندگی می‌کنند. تنگوها شیطان نیستند ولی آزارگرند و از کسانی که اذیت‌شان کنند به سختی انتقام می‌گیرند.

آمانوجاکو: پری یا عفریت شرارت که به مثابه‌ی مصیبتی برای مانع‌شدن از آرزوها و نقشه‌های انسان پدیدار می‌شود.

توئی: ابلیسی است با شاخ و سه چشم که می‌تواند پرواز کند. توئی‌ها هرزه و شهوت‌رانند.

کاپا: شبیه میمون هستند و فلس دارند. شب‌ها به شکار می‌روند و خون‌آشامند. حیوانات و انسان‌ها را صید می‌کنند.

زن برفی: روح خبیثی است که در کولاک بر مردم نمایان می‌شود و آن‌ها را وادار به خوابیدن می‌کند تا طعمه‌ی مرگ شوند.

عشق ارواح و زندگان: داستان پیوند و عشق بین ارواح و آدمیان در افسانه‌های ژاپن فراوان است.

آبرومندترین وضع دورانِ حیات

زمانی که شخص می‌میرد، ارجمندترین و آبرومندترین حال و وضع دوران حیاتش را بازمی‌یابد، اگرچه مرتکب جنون‌آمیزترین اعمال شده باشد...

«مرگ و مرگ کینکاس»، ژورژه آمادو، نشر خوب

 

این جمله من رو توی فکر برده که بعد از رفتن‌ام دیگران چقدر از خوبی‌ها و بدی‌هام منصفانه یاد خواهند کرد؟
خودم چقدر از بدی‌های رفتگان چشم‌پوشی می‌کنم و فقط از خوبی‌هاشون یاد می‌کنم؟

نبودن یک نفر توجیه‌کننده‌ی اینه که فقط از خوبی‌هاش حرف بزنم؟
چی باعث می‌شه که بعد از مرگ یک نفر از بازیابی و یادآوری بدی‌هاش اجتناب کنم و با یادکردن از خوبی‌هاش، جای خالی‌ش رو التیام ببخشم؟
جواب این سوال‌ها رو نمی‌دونم.
ولی امیدوارم به زودی پیدا کنم...

خوب‌بودن و خوب‌ماندن

وقتی دختربچه بود ـ چهار پنج ساله ـ مادرش از او می‌خواست بعد از مدرسه روی نیمکت حیاط دبستان منتظرش بماند و به او قول می‌داد اگر دختر خوبی باشد، می‌تواند برود تاب‌بازی کند.
مادرش اغلب دیر می‌کرد و حتا گاهی اصلا نمی‌آمد؛ به همین خاطر مدیر مدرسه به او می‌گفت باید تنهایی به خانه برود. پدرش هم، برخلاف قول‌هایش، هرگز نمی‌آمد. عصرها دخترک چشم‌به‌راه سعی می‌کرد دختر خوبی باشد و آن‌قدر خوب منتظر می‌ماند تا مادرش او را ببرد تاب‌بازی کند.
آیا اصلا تابه‌حال سوار تاب شده بود؟ لوکریس یادش نمی‌آمد. همه‌ی آن‌چه به یاد می‌آورد، انتظار است؛ در انتظار مادرش تا بیاید و او را ببرد تاب‌بازی کند.
با دست‌های تپل و کوچکش، با نوک انگشت‌های خم‌شده، سرجایش صاف می‌نشست، بدون حتی ذره‌ای خم‌شدن، با چشمانی کاملا باز، مستقیم روبه‌رویش را نگاه می‌کرد. مستقیم روبه‌رویش را نگاه می‌کرد، ولی هیچ‌چیز نمی‌دید. هیچ‌چیز نمی‌دید جز خوب‌بودن، جز خوب‌ماندن، آن‌قدر خوب تا مادرش بیاید و او را ببرد تاب‌بازی کند.
خودش را از هر حرکتی، از هر کلمه‌ای، از هر نفسی یا آهی منع کرده بود. آن‌قدر بی‌نقص منتظر می‌ماند که مادرش باید می‌آمد. اگر حتا دماغش می‌خارید یا پاشنه‌ی جورابش شل می‌شد، باز هم بی‌حرکت می‌ماند. خارش نوک دماغ، مالش سرد ساق پا با جورابی که آهسته پایین می‌خزید. در خود آب می‌شد. یاد گرفته بود چه‌طور در خود غرق شود. یاد گرفته بود چه‌طور در خود جمع کند، چه‌طور مراقبه کند. بعدها در مستندهایی که درباره‌ی بوداییان دید، فهمید که قبلا در چهارسالگی چه‌طور بر حالت‌های ذهنی‌اش پیروز می‌شده است. از کودکی این گم‌گشتگی را در خود حفظ کرده بود؛ به همین خاطر گاهی ناگهان به جلوش خیره می‌شد و انگار فرسخ‌ها دور را نظاره می‌کرد. در سرش فاصله‌ای دور رخنه کرده بود، درست مثل همان وقت‌ها که روی نیمکت حیاط دبستان چشم‌به‌راه مادرش می‌ماند. همان جایی که به سنگ بدل می‌شد، جایی که بدنش را حس نمی‌کرد، که می‌شد قسم بخورد دیگر نفس نمی‌کشد. وقتی مادر می‌آمد، دخترش دیگر زنده نبود.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

این سطرها من رو یاد سال‌هایی انداخت که سنجابه رو دوست داشتم و برای بازگشتن‌ش انتظار می‌کشید. انتظاری تمام و کمال و بی‌نقص که بهم می‌گفت تو عشق ثابت‌قدم‌ام و به احساس‌ام پای‌بندم. «خودش را از هر حرکتی، از هر کلمه‌ای، از هر نفسی یا آهی منع کرده بود. آن‌قدر بی‌نقص منتظر می‌ماند که مادرش باید می‌آمد.» خودم رو از هر دوست‌داشتنی، از هر احساس خوب دیگه‌ای، از هر لذتی منع کرده بودم. فقط منتظر بودم که برگرده. و برگشت. اما خیلی طول کشید تا متوجه بشم برای خوب‌بودن و خوب‌موندن نباید تلاش کنم. کسی که باید خوبی‌های آدم‌ رو ببینه و درک کنه، نیازی به تلاش من نداره... آدم‌ها به اندازه‌ی درک و فهم‌شون از زندگی، خوبی‌ها رو می‌بینند و لمس می‌کنند. اگرچه سنجابه‌ خوبی‌ها رو دید و فهمید، اما دیر شده بود. من دست از تلاش برداشته بودم دیگه...

خوشی دسته‌جمعی آن‌ها، امید ناگهانی‌‌شان به آینده و آن لبخندهای روشن روی چهره های‌شان، همه به خاطر شور زندگی او بود.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

آلن

آیا روزی او، این مخترع دنیای قشنگ، غل و زنجیر می‌بندد و خودش را توی دریا غرق می‌کند؟ اما پسرک خواب بهشت تابان را می‌دید. او مثل یک پناهگاه امن وسط دشت دلزدگی بود. بینی کوتاه و سربالایش رایحه‌ی زندگی را جذب می‌کرد. گردنش در گودی بالشت فرورفته بود و با دیدن رویا لبانش را کمی تکان می‌داد. چشم‌های پُر مژه‌ی زیبایش بسته بودند. هرچیز او امیدی را نوید می‌داد که برای این دوره و زمان بسیار نابه‌هنگام بود.

پسرک که روزها رویای آدم‌ها بود، اکنون صاف و ساده مثل جویباری جاری به خواب رفته و خشنودی‌اش را به اطراف پخش می‌کرد. او به افق زیبایی می‌مانست که تو را به سرزمین‌های ناشناخته می‌برد. پاهایش زیر پتو، انگار آماده‌ی دویدن در یک مسابقه‌ی پرماجرا بود. بوی اتاقش... در جهان کم‌عطری هست که شبیه بوی خوش کودکی باشد. در خواب نقشه‌های معجزه‌آسایش را می‌کشید. آه، ذهن یک کوک همان جایی است که داستان‌های پریان شکل می‌گیرد.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

کسایی که این کتاب رو خوندن، بی‌شک با یکی از شخصیت‌های داستان یعنی «آلن» آشنا هستند.
شاید فکر کنید از روی خودشیفتگی این حرف رو می‌زنم، ولی متاسفانه یا خوشبختانه با آلن تو این داستان، بیش از هر شخصیتِ داستانی دیگه‌ای هم‌ذات پنداری کردم؛ و افسوس خوردم که چنین فرجامی رو برای خودش رقم زد...

اگه این کتاب رو خوندید، یادتون باشه من خودم رو شبیه آلن می‌دونم.
و فکر می‌کنم هیچ آلنی شایسته‌ی چنین سرنوشتی نیست. هیچ‌وقت و هرگز...

زندگی از سوی او، انگار با یک ویولن در حال نواخته‌شدن بود.

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

 

این جمله تو زندگی شما چه کسی رو تداعی می‌کنه؟

دسته‌گل‌ ارنست

بابا نگاه ارنست چه‌دسته‌گلی برام آورده. خودش از سر قبرها واسه‌م جمع کرده.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

این جمله اگرچه طنز سیاهی در دلش داره، اما برای من یادآور روزهای شش سالگیه. روزهایی که دایی با میم (تنها دختردایی‌ام که خیلی عزیزه برام) می‌اومدند دنبالم تا بریم خونه‌ی مامان‌بزرگ. وعده‌ی امیدبخش دایی این بود که تو مسیر، سری به قبرستون بزنیم. قبرستون برای من و میم نه تنها فضایی دلهره‌آور نبود، بلکه با دقت روی سنگ‌قبرها راه می‌رفتیم و از دیدن یه گل کوچیک روی سنگ‌قبرهای سرد و خاکستری به وجد می‌اومدیم. شادیِ اون‌روزها تو قدم‌زدن بین قبرها و پیداکردن گل خلاصه می‌شد. اگر می‌تونستیم با گل‌های جمع‌کرده یه دسته‌گل درست کنیم، این سرخوشی به تکامل می‌رسید؛ و هیجانِ تجربه‌ی دوباره و سه‌باره‌ی این ماجراجویی رو برامون بیشتر می‌کرد.

«ارنست» تو این کتاب، همون عاشقیه که چند پست قبلی درباره‌ش حرف زدم؛ نگهبان قبرستون که عاشق مرلین می‌شه و با این که تصمیم به خودکشی داره، امید و شور زیستن رو تو بوسه‌های مرلین پیدا می‌کنه...

نجات‌دهنده

این شفابخش دلهره‌های انسانی، عجب چشمان درشتی داشت. نقشه‌های عالی‌اش گنج‌های نهان را آشکار می‌کرد. شیطنت‌اش، فوران خوشحالی‌هایش، خنده بر لب آدم و آسمان تیره‌ی این شهر می‌آورد.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

تو جهانِ شخصی شما، این توصیف‌ها و کلمات، تداعی‌کننده‌ی چه کسیه؟ 
اونی که شفادهنده‌ی دلهره‌هاتونه و فوران خوشحالی‌ش خنده به لب‌تون می‌آره؟
برای من؟ 
آره دیگه، می‌دونید کیه...

 

 

زنده بودن زمان می‌برد. از همه‌چیز بریدن هم زمان می‌برد.

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

اونجا خیلی خوش بودم، ولی این کارم مربی‌ها رو حسابی کُفری کرده بود. آخه من بلد بودم چه‌طور بچه‌هایی رو که قرار بود بمب انتحاری بشن، آروم کنم. وقتی شب می‌شد، یواشکی جمع‌شون می‌کردم، ملافه‌ی سفید تن‌مون بود با کلاه و دوتا سوراخ واسه‌ی چشم، انقدر براشون جوک می‌گفتم تا از خنده ریسه برند و طناب‌های انفجاری دور شکم‌شون پاره بشه. موقع دست‌شویی به‌شون گل‌های صحرایی نشون می‌دادم و می‌گفتم این‌ها تو این هوای داغ با شن و شاش شتر و باد صحرا به وجود می‌آن، اون‌ها هم می‌فهمیدند زندگی چه چیز شگفت‌انگیزیه. بعد به‌شون آهنگ بوم بوم قلبم می‌زنه رو یاد دادم و با هم می‌خوندیم. فرمانده‌ی یگانِ خودکشی پاک داغون شده بود. من ادا در می‌آوردم که مثلا چیزی از تکنیک‌های اون حالی‌م نمی‌شه. خلاصه از دستم کچل شد. یه روز صبح که حسابی قاتی کرده بود، کمربند انتحاری‌ش رو بست، ضامن اون رو کشید و به‌م گفت «خوب نگاه کن؛ چون می‌خوام این کار رو فقط واسه‌ی تو انجام بدم.» و خودش رو منفجر کرد. بعدش هم من رو فرستادند خونه.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

«اُه، باز هم که شمایید! هنوز زنده‌اید؟»

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

سرآغاز

چشمان او از خلسه‌ای خوش که برایش تازگی داشت، خمار شده بود؛ ولی آیا تنها همین بود که برایش شناخته می‌شد؟

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

توصیفی بی‌نظیر از اولین لحظه‌هایی که «مرلین» دختر نوجوون و افسرده‌ی خانواده احساسات غریزی و میل شدیدش به دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن رو بازیابی می‌کنه. «خلسه‌ای خوش که برایش تازگی داشت.» و همین نقطه‌ی عطفی می‌شه تا عشق و دوست‌داشتن رو تجربه کنه؛ دوست‌داشتن یکی از مشتری‌ها (که شغل‌ش نگهبانی قبرستونه) که برای خودکشی به مغازه‌شون سر می‌زنه. مرلین که پیش از این، به خاطر هدیه‌ای که به مناسبت هجده سالگی گرفته، بوسه‌های زهرآلود پیدا کرده، وظیفه داره تا مشتری‌ها رو در آخرین روزهای زندگی‌شون، با تجربه‌ای شیرین روانه‌ی مرگ کنه؛ بوسه‌ای مرگ‌آور.
اما کشف و زنده‌شدن احساست تازه، ماجرای دیگه‌ای رو براش رقم می‌زنه.

این «خلسه‌ای خوش که برایش تازگی داشت» برام یادآور صحنه‌هایی از کتاب «بخشنده» هم هست. تو کتاب «بخشنده» اثر لوییس لوری که نشرچشمه تو حوزه‌ی نوجوان منتشر کرده، داستان شهری در بی‌زمانی و بی‌مکانی رو به تصویر می‌کشه. تو این شهر همه‌چیز تحت کنترله، حتی غرایز آدم‌ها. (سرفرصت حتما و مفصل براتون صحبت می‌کنم درباره‌ی این چهارگانه‌ی کم‌نظیر.) چطوری غرایز شهروندها رو کنترل می‌کنند؟ با قرص‌هایی که توزیع می‌کنند و شهروندها موظف‌اند سر ساعت مشخصی قرص‌ها رو بخورند. تو بین شهروندهای این شهر، فقط یه پسر نوجوونه که از این دستور همگانی سرپیچی می‌کنه و چند روز از خوردن قرص‌ها اجتناب می‌کنه. با این تفکر که «حالا مگه قراره چی بشه؟» پسر که در آستانه‌ی نوجوونیه و بانخوردن قرص‌ها، کنترل و مدیریت هورمون‌هاش رو از دست می‌ده، یه شب یه خواب عاطفی می‌بینه. خوابی که یکی از دوستانش رو که دختره، می‌بوسه. خوابی پر از رنگ و عاطفه و احساس و ابهام. جهانی ناشناخته و گنگ که ازش بی‌خبره و همین خلسه‌ی خوشِ ناشناخته، سرآغاز ماجرایی می‌شه که جهان همه‌ي آدم‌ها رو فرومی‌پاشه و از نو می‌سازه...

نمی‌بوسمت، هرچند خیلی دلم می‌خواد.

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

 

این جمله مصداقِ استدلال بعضی از آدم‌ها تو روابط‌شونه. جمله‌های آشنایی که بارها و بارها شنیدیم‌شون. «من لیاقت تو رو ندارم.»، «من نمی‌تونم خوشبختت کنم.»، «تو خیلی خوبی ولی...»، «من دوستت دارم اما...»
چند بار تو زندگی‌تون از این جمله‌ها شنیدید؟ آخرین بار رو یادتون می‌آد؟

دنسی

ما همیشه با محصولات طبیعی و حیات وحش مشکل داشتیم. از قورباغه‌های طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! می‌دونید چیه؟ مشکل اینه که مردم به‌قدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهر‌دار رو هم به‌ اون‌ها می‌فروشیم، باز جذب‌شون می‌شن. عجیب این که این موجودات هم همون حس رو دارند و نیش‌شون نمی‌زنند. یه‌بار، یادت می‌آد لوکریس؟ یه‌ مشتری زن که از این عنکبوت‌های قاتل خریده بود، بعد از مدتی به مغازه برگشت. خیلی تعجب کرده بودم. ازم پرسید سوزن هم می‌فروشیم یا نه. فکر کردم می‌خوام با سوزن چشم خودش رو در بیاره، ولی این‌طور نبود. سوزن رو واسه بافتن چکمه‌های کوچولو برای عنکبوتش می‌خواست! تازه اسم هم واسه‌ش گذاشته بود: دنسی. با هم دوست شده بودند و اون رو توی کیفش گذاشته بود. بعد در کیف رو باز کرد و عنکبوت روی دستش ورجه‌وورجه می‌کرد. به‌ش گفتم «خطرناکه، برش دار.» بعد خندید و گفت «دنسی به‌م شوق دوباره به زندگی بخشیده.»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

شهربازی خودکشی

ونسان جلابه‌ای با طرح بمب و دینامیت و جرقه‌های انفجار تن کرده بود. بیست سالش بود. دیوارهای اتاقش هیچ تزئینی نداشت. روبه‌‌روی تختی باریک نشسته و آرنج‌هایش را روی میز سنگین چسبیده به دیوار گذاشته بود و چسبی در دستانش می‌لرزید. فرزند ارشد خانواده‌ی تواچ ابروهای پرپشت و ریشی زبر و قرمز داشت. نفسش می‌لرزید و به‌زحمت بالا می‌آمد. نگاه همیشه کجش بازتایی از زجر درونی‌اش بود. از میگرن عذاب می‌کشید و بانداژش قسمت فوقانی سرش را متراکم کرده بود. لب پایینش به‌خاطر گاز‌گرفتن، کبره بسته و پُف کرده بود؛ در حالی که لب بالایی نازک و سرخ و لطیف بود. روی میز روبه‌رویش ماکت عجیب و خوفناک یک ساختمان بود؛ در حالی که پشت‌سرش، از آن طرف دیوار، این صدا به گوش می‌رسید، «دیم دارام دیرام رام.»
«مامان!»
مادرش از آشپزخانه داد زد «چی شده؟»
«آلن آهنگ‌‌های شاد می‌خونه.»
«وای نه... بگم چی‌کارت کنند... کاش به جای این بچه‌ی تخس، مار افعی به‌دنیا می‌آوردم.»
لوکریس به راهرو آمد و در اتاق آلن را باز کرد. «قطعش می‌کنی یا نه؟ چند بار باید به‌ت بگم ما نمی‌خوایم به این سرودهای شاد مزخرف گوش بدی؟! مگه مارش خاک‌سپاری رو واس سگ ساخته‌ند؟ می‌دونی این آهنگ‌ها چه‌قدر حال برادرت رو بد می‌کنه؟ سرش درد می‌گیره.»
اتاق آلن را ترک کرد و به اتاق ونسان رفت و روی زمین با ماکت ساختمانی فروریخته مواجه شد. «اُه اختراعت داشت تموم می‌شد.» رو به آلن فریاد زد، «نگاه کن موسیقی‌ت چه گندی بالا آورد. واقعا به خودت افتخار کنی.»
همین لحظه پدر خانواده هم وارد شد. «چی شده؟»
مرلین پاهای بی‌حالش را روی زمین کشاند و به آن‌ها ملحق شد. حالا هر سه‌ی آن‌ها – لوکریس، مرلی و میشیما ـ دور ونسان حلقه زده بودند.
خانم تواچ داد زد «می‌گی چی شده؟! باز هم آقا پسرتون خرابکاری کرده.»
شوهرش پاسخ داد «اون پسر من نیست. ونسان پسر منه. این یه تواچ واقعیه.»
مرلین پرسید «پس من چی؟ من هم تواچم.»
میشیما بانداژ سر ونسان را نواز کرد. «چی شد؟ ماکتت خراب شد؟»
مرلین پرسید «ماکت چی بود؟»
ونسان با بغض و افسوس گفت «ماکت یه شهربازی که توش خودکشی می‌کنند.»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

موسیو چنگ

«الو؟ اُه. موسیو چنگ شمایید؟! البته که به‌جا می‌آرم. امروز صبح طناب خریدید، این‌طور نیست؟ بله...؟ شما می‌خواید که ما...؟ نمی‌شنوم – احتمالا تلفن همراه مشتری آنتن نمی‌دهد – ما رو به تشییع جنازه‌تون دعوت کردید؟ آه، واقعا لطف کردید! ولی کِی می‌خواید انجامش بدید؟ اُه، طناب دور گردن‌تونه؟ خب، امروز که سه‌شنبه‌ست، فردا چهارشنبه، پس تشییع جنازه‌تون می‌افته پنج‌شنبه دیگه، درسته؟ اجازه بدید از شوهرم بپرسم...»

به پشت مغازه رفت و داد زد، «میشیما! موسیو چنگ پشت تلفنه. سرایدار مجتمع مذاهب ازیادرفته... آره، همون... ازمون می‌خواد که پنج‌شنبه تو خاک‌سپاری‌ش شرکت کنیم. این همون روزی نیست که قراره بازاریاب شرکتِ مرگ‌آوران بیاد؟ آهان، پس اون پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی بعده، خیله خب.»
دوباره گوشی تلفن را برداشت. «الو؟ موسیو چنگ...؟ الو...؟» وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده تلفن را قطع کرد. «هرچند طناب خیلی ابتداییه، همیشه موثره. باید باز هم بیشتر سفارش بدیم... آه، مرلین بیا ببینم.»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

آیا در زندگی شکست خورده‌اید؟ لااقل در مرگ‌تان موفق باشید.

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

این کتاب که ژانر کمدی سیاه داره، برای من سراسر شگفتیه. از فضاها و شخصیت‌پردازی‌هاش گرده. تا دیالوگ‌ها و افکار و عقایدی که اگرچه تعجب‌برانگیزه، اما آشناست...
هرچی بیشتر داستان رو پیش می‌بردم، بیشتر می‌فهمیدم که به راستی تو جهانی شبیه جهانِ ساختگی ژان تولی زندگی می‌کنیم. داستانی فانتزی که مرز باریکی با واقعیت داره و بیشتر دیالوگ‌ها و شخصیت‌هاش برامون آشنا هستند...

معلومه که نمی‌تونی!

مرلین آب دماغش را بالا کشید و گفت «مامان، وقتی بزرگ شدم اجازه می‌دی برم دیسکو با پسرها برقصم؟»
«معلومه که نه! به حرف‌های داداش کوچولوت گوش نکن. مزخرف می‌گه. تو خودت همیشه می‌گی یه دختر چاق و گنده‌ای، واقعا فکر می‌کنی مردها حاضرند با یکی مثل تو برقصند؟ بی‌خیال، بگیر بخواب و سعی کن کابوس ببینی. این‌جوری معقول‌تره.»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

دیالوگ‌ها براتون آشنا نیستند؟
چند بار تا حالا این دیالوگ‌ها و مشابه‌شون رو تو بستر و کانون سرد (!) خانواده شنیدید؟
از من اگه بپرسید می‌گم: «به اندازه‌ی موهای سرم.»

 

این جنس از گفت‌وگو تو اکثر خونواده‌های ایرانی ریشه تو مذهب داشته و داره.
این موضوع رو بعد از خوندن کتاب «حصار و سگ‌های پدرم» بیشتر از قبل متوجه شده‌ام. تو جامعه‌ای که زندگی می‌کنیم، «مذهب» نه فقط برای حکومت، بلکه برای خونواده‌هامون هم ابزاری بوده برای سرکوب خواسته‌ها و ایده‌آل‌ها و سلطه‌ی بیشتر به احساس، افکار، عاطفه، هویت، گذشته و حال و آینده...
مذهب همیشه افساری بوده برای پیشگیری از شکستن هنجارها و قوانین از پیش تعیین‌شده...

می‌دونید دارم از چی حرف می‌زنم؟

چند وقت پیش تو استوری‌ام کلمه‌ی «مذهب» اومده بود، یه دختر نوجون دلخور شده بود «چرا  به عقاید ما توهین می‌کنی؟»
امیدوارم شما تفاوت مذهب و عقیده و ایمان رو بدونید. سه سطح متفاوت از دین!

 

مغازه‌ی خودکشی رو تموم کردم و حالا دارم بخش‌هایی رو که علامت زده‌ام، از نو مرور می‌کنم. جهان فانتزی‌یی که ژان تولی در بی‌زمانی و بی‌مکانی به تصویر کشیده، عجیب شبیه این روزهای خودمونه. کی فکرش رو می‌کرد اثری که ۲۰۰۷ نوشته می‌شه تجسمی از جهان ۲۰۲۰ باشه؟ دنیای سیاه و تاریکی که آدم‌ها به چیزی جز مردن فکر نمی‌کنند. عجیب‌تر اینکه تو این وانفسای ناامیدی، یه خانواده فروشگاهی داره که خدمات خودکشی ارائه می‌کنه. «خودکشی منجر به مرگ»، بزرگ‌ترین خدمتیه که این خانواده به آدم‌های بی‌عشق جامعه می‌‌کنه. 
گزیده‌ها رو که بذارم مفصل درباره‌ی این کتاب درخشان ژان تولی می‌نویسم.
 

در تاریکیِ راه‌پله غرغرکنان پایین رفت. «لعنت به این سیاهی! هیچی نمی‌بینم. یه قدم اشتباه بردارم گردنم خرد می‌شه.»
آلن از بالای پله‌ها نظر داد «بابا، چرا به جای لعنت‌فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمی‌کنی؟»

 

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

یکی از محبوب‌ترین بخش‌های کتاب «مغازه‌ی خودکشی» همین دو جمله‌ی به‌نظر ساده‌ست؛ با درون‌مایه‌ای طنز اما عمیق و تامل‌برانگیز.
هربار که این جمله رو می‌خونم، به خاطر تمام غرهایی که می‌زنم احساس ندامت می‌کنم. فکر می‌کنم آلن یه جایی وایساده و بهم می‌گه: «چرا به جای لعنت‌فرستادن یه چراغ روشن نمی‌کنی فریبا؟»

می‌دونم روشن‌کردن یه چراغ بزرگ‌ترین کاریه که هر کسی می‌تونه در حق خودش بکنه. یه چراغ تو تاریکی‌های وجودش.

 

 

چه روز گندی

این جیک‌جیک‌کردن‌ت رو تموم کن. وقتی یکی می‌آد این‌جا نباید به‌ش بگی – ادای آلن را در می‌آورد – «صبح‌به‌خیر» تو باید با لحن یه بابامُرده به‌شون بگی «چه روز گندی، مادام.» یا مثلا بگی «امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو.» خواهش می‌کنم لطفا این لبخند مسخره رو هم از رو صورتت بردار. می‌خوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟ آخه این چه رفتاریه که وقتی یکی رو می‌بینی چشم‌هات رو می‌چرخونی و دست‌هات رو می‌بری پشت گوشت و تکون‌شون می‌دی؟ فکری کردی مشتری‌ها می‌آن این‌جا لبخند ابلهانه‌ی تو رو ببینند؟ واقعا می‌ری رو مخم. مجبورمون می‌کنی پوزه‌بند به‌ت ببندیم.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

چنان خمیازه‌ای کشید که انگار می‌تواند جهان را ببلعد.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

امیدوارم دیگه نبینمت

«آلن! آخه چندبار باید به‌ت بگم؟ وقتی مشتری‌هامون از مغازه خرید می‌کنن، به‌شون نمی‌گیم به زودی می‌بینمت. ما باهاشون وداع می‌کنیم. چون دیگه هیچ‌وقت برنمی‌گردن. آخه کِی این رو توی کله‌ت فرو می‌کنی؟»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

یه لبخند تو این دنیای نکبتی

نور آفتاب اصلا درون این مغازه‌ی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجره‌ی مغازه، سمت چپ در ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیره‌ی در آویزان بود.
نور لامپ‌های مهتابی سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچه‌ای می‌رفت که در کالسکه‌ای خاکستری بود.
«آه! داره می‌خنده.»

مغازه‌دار، زن جوان‌تری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حساب‌هایش را بررسی می‌کرد، با اعتراض گفت: «پسر من می‌خنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک در می‌آره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»
بعد دوباره سر حساب‌وکتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالکسه‌ی بچه می‌چرخید. قدم‌های ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه می‌داد. چشمانش آب مروارید داشت، ولی آن چشم‌های تیره و غمگین و مُرده‌وار به آن‌چه دیده بود یقین داشتند.
مادر بچه که روی پیشخان خم شده بود، گفت: «من که شاخ درمی‌آرم اگه همچین چیزی ببینم. سابقه نداشته تو خونواده‌ی تواچ کسی لبخند بزنه.»
زن گردنش را که مثل گردن غاز بود، بالا کشید و داد زد «میشیما، بیا این‌جا یه دقیقه.»
دریچه‌ی کف مغازه دهان باز کرد و کله‌ی تاسی بیرون پرید.
«بله؟ چی شده؟»
میشیما توام یک کیسه‌ی سیمان دستش بود. از انبار زیر زمین بیرون آمد و کیسه را روی کف موزاییکی مغازه گذاشت.
«این مشتری ادعا می‌کنه آلن خندیده.»
«لوکریس، داری درباره‌ی چی حرف می‌زنی؟»
گرد و خاک آستینش را تکاند و قبل از این که نظری بدهد، به سمت بچه رفت و نگاه مشکوک و ممتدی به او انداخت.
در حالی که دستانش را جلو دهانش تکان می‌داد گفت: «باید خسته باشه که قیافه‌ش اون‌جوری به نظر رسیده. آدم گاهی این حالت رو با خنده اشتباه می‌گیره. فقط یه شکلک بوده.»
سپس سقف کالسکه را کشید و برای پیرزن توضیح داد: «ببینید، اگه گوشه‌ی دهنش رو هم به سمت چونه‌ش بکشم، باز هم نمی‌خنده. قیافه‌ش مثل قیافه‌ی فلاکت‌بار برادر و خواهرش موقع تولدشه.»
مشتری گفت: «ببینم.»
مغازه‌دار دستش را از روی صورت بچه برداشت. مشتری باتعجب فریاد زد.«ایناها. خودت ببین. داره می‌خنده.» میشیما بلند شد، دستی به سینه‌اش کشید و با تندی گفت «خب، حالا چی احتیاج دارید؟»
«یه طناب می‌خوام که خودم رو حلق‌آویز کنم.»
«خیله خب. سقف خونه‌تون بلنده؟ نمی‌دونید؟» از قفسه طناب‌دار را پایین کشید و ادامه داد: «دو متر کفایت می‌کنه. گره خیلی خوبی هم روشه. فقط باید سرتون رو قشنگ توی حلقه‌ش جا بدید...»
پیرزن وقتی داشت حساب می‌کرد، باز نگاهی به کالسکه انداخت.
«آدم وقتی لبخند یه بچه رو می‌بینه، قلبش آروم می‌گیره.»
میشیما به ستوه آمد و با دلخوری گفت «بفرمایید دیگه. برید منزل. الان کار مهم‌تری هست که باید انجام بدید.»
پیرزن بیچاره زیر آسمان گرفته و عبوس شهر طناب را روی یک دوشش انداخت و راهش را گرفت و رفت. مغازه‌دار به داخل مغازه‌اش بازگشت.

«وای! راحت شدیم. عجب کنه‌ای بود. هی حرف خودش رو می‌زد.»
خانم تواچ همچنان پای صندوق ایستاده بود و نمی‌توانست چشم از کالسکه‌ی بچه بردارد. کالسکه تکان می‌خورد و جیرجیر صدایش با طنین خنده‌ی بچه می‌آمیخت. آقا و خانم تواچ مات و متحیر به یکدیگر نگاه کردند. «لعنتی...»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

اول کتاب «تابستان با جسپر» اثر لورل اسنایدر به نقل از لئونارد کوهن نوشته:

هرچیزی تَرَکی دارد
نور از همین ترک‌هاست که وارد می‌شود.

 

این جمله عصر روز سه‌شنبه‌م رو ساخت.
می‌خوام به این جمله اضافه کنم: «حتی اگه این ترک‌ها برای قلب باشند.»
و تاکید کنم: «نور از همین ترک‌هاست که وارد می‌شه.»
چون یقین دارم.

کتاب کودک- یک راسو دنبالم افتاده

«یک راسو دنبالم افتاده» یکی از بامزه‌ترین کتاب‌های تصویری کودکه که انتشارات پرتقال منتشرش کرده. من شانس این رو داشتم قبل از چاپ‌شدن، یه نگاهی بهش بندازم و از نظر ویرایشی بررسی‌ش کنم و بعد به عنوان ویراستار یه نسخه‌ش رو هدیه بگیرم. (خیلی کیف می‌ده واقعا.)

دو هفته پیش هم خیلی مختصر و کلی تو استوری اینستاگرام و کانال تلگرامم درباره‌ش صحبت کردم و بازخورد خیلی خوبی گرفتم. خیلی‌ها مایل بودند درباره‌ی این کتاب بیشتر بدونند. حتی بهم ایمیل زدند چطوری و از کجا می‌تونند این کتاب رو بخرند. این شد که تصمیم گرفتم مفصل درباره‌ش بنویسم. (البته اگه این ماتحت گشادم اجازه بده، تصمیم دارم درباره‌ی فیلم‌ها و انیمیشن‌ها و کتاب‌هایی که می‌خونم، بیشتر بنویسم.)


«یک راسو دنبالم افتاده» از یه صبح عجیب شروع می‌شه. صبحی که مردِ داستان در خونه‌ش رو باز می‌کنه و با یه راسوی خونسرد چشم‌تو‌چشم می‌شه. راسویی که انگار مدت‌ها رو پله‌ها منتظر بوده تا مرد رو ببینه. ولی عجیب این‌جاست که هیچ واکنشی نشون نمی‌ده.



ماجرا از جایی عجیب‌تر می‌شه که راسو سایه‌به‌سایه دنبال مرد می‌افته و همه‌جا تعقیب‌ش می‌کنه؛ تا جایی که مرد رو دچار ترس می‌کنه.

برگشتم و از راسو پرسیدم:
«چی می‌خواهی؟»
راسو جوابم را نداد.
خُب، هرچه باشد او یک راسو بود.

 

 

مرد که در پی صلح و دوستی و غلبه به این وضعیت عجیب‌وغریبه، سعی می‌کنه با دادن هدیه‌های مختلف، در دوستی رو به روی راسو باز کنه.

برایش یک سیب خریدم.
بهش یک کاسه شیر دادم.
خواستم ساعت تو جیبی‌ام را هم بهش بدهم.
راسو هیچ‌کدام از آن‌ها را نخواست.

 

راسو نه تنها هیچ‌کدوم از هدیه‌های مرد رو نمی‌پذیره، بلکه هیچ تغییری هم تو رفتارش ایجاد نمی‌کنه...
تعلیق و کشش داستان همین‌طور صفحه‌ به صفحه و تصویر به تصویر ادامه داره تا خواننده بالاخره بفهمه راسوئه چی از جون این مرده می‌خواد!

 


 

کتاب تصویری «یک راسو دنبالم افتاده»، به‌زعم‌ من روایتگر رابطه‌هاییه که یک طرف یا هر دو طرف رابطه بلاتکلیف‌اند. رابطه‌های نامتوازنی که هیچ‌وقت تعادل ندارند و همیشه یک طرف رابطه بیشتر از طرف مقابل وقت و انرژی صرف می‌کنه؛ نامتعادلیِ این‌جور روابط زمانی به طرف دیگه‌ کج می‌شه که فردِ پیگیر و انرژی‌دهنده، دست از نقشش‌ برمی‌‌داره و طرف مقابل رو به حال خودش رها می‌کنه. به عبارتی بی‌خیال رابطه می‌شه. حالا کسی که همیشه نقش تغذیه‌کننده‌ رو داشته، به خودش می‌آد تا برای حفظ این رابطه کاری کنه. و این «یه‌کاری‌کردن» معمولا مساویه با جابه‌جا‌شدن نقش آدم‌ها تو رابطه. مفهومی که این کتاب کودک به بامزه‌ترین شکل ممکن به تصویر کشیده و روایتش کرده. به خاطر همینه که این کتاب تصویری رو هم برای بچه‌ها مناسب می‌دونم، هم برای بزرگسال‌های خوش‌ذوق. قطعا و بدون شک هر خواننده‌ای تو هر سنی که باشه از خوندن و دیدن تصاویر بامزه‌ی این کتاب برای چند دقیقه حسابی لذت می‌بره.

 

«مک بارنت» از نویسنده‌های پرطرفدار ادبیات کودکه که جایزه‌های زیادی هم برده. بارنت تو کتاب‌هاش مفاهیم روابط انسانی رو با هوشمندی و زبان خیلی ساده روایت می‌کنه. تو این کتاب هم بچه‌ها رو با مفهوم پیچیده‌ای آشنا می‌کنه. اما به جای نتیجه‌گیری اخلاقی یا درس‌دادن، فقط ذهن‌شون رو درگیر، و هنرمندانه این فرصت رو براشون فراهم می‌کنه تا خودشون به تحلیل داستان بپردازند.

درباره‌ی تصویرسازی‌های سیاه و قرمزش هم بگم که یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی کتاب‌اند. تصویرسازی‌های دوست‌داشتنی و فوق‌العاده‌ی پَتریک مک‌دانل باعث شد که این کتاب، به عنوان کتابِ تصویریِ برگزیده‌ی نیویورک تایمز تو سال ۲۰۱۵ انتخاب بشه.

فکر می‌کنم هر نکته‌ای که درباره‌ی این کتاب تصویری به ذهنم می‌رسید نوشتم.
با توجه به وضعیت اقتصادی فعلی جامعه و بالابودن قیمت کتاب‌ها، چندتا سوال کلیشه‌ای رو همراه با جواب‌‌هاشون مطرح می‌کنم:
۱. ارزش خوندن داره؟ قطعا آره.
۲. ارزش خریدن داره؟ آره. قیمت کتاب ۲۹ هزارتومنه که با توجه به کیفیت چاپ، رنگ‌ها، جنس کاغذ و صحافی‌ش این قیمت می‌ارزه.
۳. برای چه گروه سنی مناسبه؟ برای بچه‌های ۳ تا ۱۰۰ ساله.

فکر کردم 
آیا باز هم
در آغوشش احساس کوچکی خواهم کرد؟

«قصه‌ی یک سال مزخرف، هتر اسمیت

مامان‌بزرگ جو

خانه‌ی مامان‌بزرگ را یادم بود
با دیوارهای صورتی مایل به بنفش
رنگی شیرین مثل پشمک‌های صورتی
رنگی که به نظرش قلبش را به خواندن وا می‌داشت
رنگی که خیلی دوست داشت.
موهایش را هم به رنگ خانه کرده بود.
اسم خودش را
گذاشته بود مامان‌بزرگ پشمک‌صورتی.

و آغوشش،
که خیلی بزرگ بود، بزرگ‌تر از خودش،
و دست‌هایی که کش می‌آمدند مثل نی‌های کشی،
و هرچه‌قدر محکم‌تر مرا می‌چسبیدند
بیشتر احساس کوچکی می‌کردم.
 

 

«قصه‌ی یک سال مزخرف»، هتر اسمیت
 

یکی از تکان‌دهنده‌ترین و هولناک‌ترین بخش‌های‌ کتاب اردوگاه عذاب

تکان شدید خوردیم و یک ساعت منتظر ماندیم تا محورهای قطار با فاصله‌ی بین ریل‌های استپ‌ها تنظیم شدند تا بتوانیم روی ریل‌های روسی پیش برویم. بیرون آن‌قدر برف آمده بود که شب، روشن شده بود. سومین توقفمان در زمینی خالی بود. نگهبان‌های روسی فریاد زدند: اوبورنایا. در همه‌ی واگن‌ها باز شد. یکی بعد از دیگری، تلوتلوخوران بیرون ریختیم، از ارتفاع کمی پا به زمین برف‌گرفته گذاشتیم و تا زانو در برف فرو رفتیم. ما که نفهمیدیم کلمه‌ای که فریاد زدند چه معنی داشت، ولی حدس زدیم اوبور نایا، توقفی در توالت عمومی‌ است. بالای سرمان، خیلی بالا، قرص ماه بود. بخار نفس‌ها که جلوی صورت‌هایمان پرواز می‌کرد، مثل برف زیر پایمان سفید و درخشان بود. از همه‌طرف تپانچه‌های خودکار را به سمت‌مان نشانه رفته بودند: شلوار‌ها را پایین بکشید.
تحقیر، هرچه شرمساری در دنیا بود. چقدر خوب که ما و این زمین برفی تنها بودیم، چقدر خوب که کسی تماشایمان نمی‌کرد که چسبیده‌به‌هم، به‌اجبار باید همه همان کار را می‌کردیم. من دست‌شویی نداشتم، ولی شلوارم را پایین کشیدم و قوزکرده، نشستم. چقدر این سرزمین شب بی‌رحم بود و ساکن، چقدر از قضای حاجتمان خجالت کشیدیم. سمت چپم، ترودی پلیکان پالتویش را بالا داد و زیر بغلش جمع کرد و شلوارش را تا روی مچ‌هایش پایین کشید، صدای فش‌فش از وسط کفش‌هایش بلند شد. پُل‌گاستِ وکیل سعی کرد کاری بکند و غرشی از گلویش بیرون آمد و روده‌های زنش زیر فشار اسهال قاروقور کردند. بخار متعفن و گرم بلافاصله در هوا یخ می‌زد و برق می‌زد. آن سرزمین برفی رفتار خصمانه‌اش را بینمان توزیع می‌کرد، هر کداممان را با آن پایین‌تنه‌های برهنه، با آن صدای روده‌ها در فلاکتمان تنها می‌گذاشت. چقدر امعا و احشایمان در آن شرایط برابر، ترحم‌برانگیز بودند.
شاید آن شب هراسم، به‌یکباره، بیشتر از خودم بزرگ شد و رشد کرد. شاید این تنها راه بود تا شرایط برابرمان را درک کنیم. چون تک‌تکمان، بدون استثناء خودجوش رو کردیم به ریل‌ها تا قضای حاجت کنیم. همه به ماه پشت کردیم، هیچ‌جوری چشم از در باز واگن‌ها نمی‌گرفتیم، مثل دری که به اتاقی باز می‌شد، به آن درها نیاز داشتیم. دیوانه‌وار می‌ترسیدیم که درها بدون ما بسته شوند و قطار راه بیفتد. در آن شب بیکران، از یکی‌مان فریادی برآمد: این هم از ما، ساکسون‌های ریقو. به چند طریق تحلیل می‌رویم. خب، خوشحالید که زنده‌اید. درست می‌گویم، نه. خنده‌ی مصنوعی‌اش مثل صدای زمین‌خوردن قوطی خالی کنسرو همه‌جا پیچید. همه از او دور شدند. بعد دور و برش جا باز شد و تعظیمی کرد؛ درست مثل یک بازیگر و مغرور و در بند نخوت تکرار کرد: حقیقت دارد، نه. همه‌تان خوشحالید که زنده‌اید.
در صدایش زنگی طنین‌انداز شد. چند نفر گریه سر دادند، فضا مثل شیشه شکننده بود. صورتش غرق در جنون شد. آب‌دهانش روی ژاکتش خشکید و لعاب انداخت. بعد نشانش را دیدم: همان مردی بود که روی دکمه‌هایش آلباتروس دادشت. تنها ایستاده بود، مثل بچه‌ها گریه می‌کرد. حالا دور و برش فقط برف لکه‌دار بود، پشت سرش، جهان یخ‌زده و ماه بود، مثل عکس رادیوگرافی.
صدای سوت خفه‌ای از قطار بلند شد؛ عمیق‌ترین آهی که تا آن روز شنیده بودم. همه همدیگر را هل می‌داند تا به در برسند، سوار شدیم و راه افتادیم.

مرد را حتی بدون نشانش هم می‌توانستم بشناسم. ولی هیچ‌وقت او را در اردوگاه ندیدم.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

‏مردم خاطره را با دلتنگی اشتباه می‌گرفتند. چطور می‌شود تفاوتش را فهمید، وقتی چیزی مرتب در ذهنت می‌چرخد ولی جهانت چنان گم شده که دیگر حتی دلت برایش تنگ نمی‌شود.

‎• اردوگاه عذاب، هرتا مولر، نشر خوب

در رویایم مطمئن بودم که مرده‌ام، ولی هنوز نمی‌خواستم به مادرم بگویم.

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 


وقتی حتی برای مردن ملاحظه‌ی حال مادرت را می‌کنی...
بیش از این چیزی برای گفتن یا نوشتن نیست.

نباید آن‌قدر زود می‌خندیدیم...

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

پناه به خالق «هستی‌بخش»
از شر خنده‌هایی که به گریه بدل می‌شوند...

کتاب حرکت در سکون رو بخونم یا نخونم؟

تمام امروز رو به درازکشیدن و بالا و پایین‌کردن پیج‌های اینستاگرام و توییتر و کانال‌های تلگرامی گذروندم. وسط‌هاش کتاب «حرکت در سکون» رایان هالیدی رو هم خوندم. خوندن این کتاب راضی‌ام می‌کنه که اون‌قدر هم که فکرش رو می‌کنم پنج‌شنبه‌ی پوکی نداشتم. 
«حرکت در سکون» درباره‌ی چیزیه که این روزها ندارمش: آرامش. تازه می‌فهمم کلید خیلی از موفقیت‌ها داشتن این موهبت خیلی بزرگه، اما این اصلا به این معنی نیست که «آرامش» فقط در شرایط عادی و بی‌اتفاق رقم می‌خوره. چیزیه که باید خودت یاد بگیری‌ش و به وجود بیاری‌ش. کلید این خلق کردن رو این کتاب یاد می‌ده. با یه سری داستان‌ها و روایت‌ها از سرگذشت آدم‌های سرشناس و موفق. رایان هالیدی تو این کتاب داستان می‌گه و از دل این داستان‌ها رازهای و شیوه‌های آرامش داشتن رو به خواننده یاد می‌ده. می‌گه همه‌ی متفکرها، هنرمندها، رهبرها و قهرمان‌های بزرگ یه ویژگی ثابت دارن که اون‌ها رو از پریشونی نجات می‌ده و کمک‌شون می‌کنه تا به خودشون مسلط باشند و کار درست رو انجام بدن. این ویژگی آرامشه! 

یکی از نکات جالب این کتاب اینه که علاوه بر این که یادمون می‌ده چطوری آرامش داشته باشیم یا آرامش رو برای خودمون به وجود بیاریم، بهمون می‌گه چه چیزهایی آرامش رو ازمون سلب کرده و بهشون آگاه نیستیم. مثل اخبار مختلف، شبکه‌های اجتماعی، آدم‌های متعددی که در طول روز باهاشون سر و کار داریم و ... خیلی چیزهای دیگه.
کتاب بدی نیست. اما اون‌قدر هم جذاب نیست که تو دسته‌ی کتاب‌های خوندنی بذارمش و حتما پیشنهادش کنم. اگه اهل خوندنی کتاب‌های روانشناسی-تحلیلی-اجتماعی هستید و ۴۳ تومن براتون پولی نیست، می‌تونید این کتاب رو بخرید و بخونید. من الویتم خوندن کتاب‌های داستانیه. اما خب، به خاطر کارم و کنجکاوی‌های شخصی‌ام این تیپ کتاب‌ها رو هر ازگاهی ورق می‌زنم و می‌خونم. به این دسته کتاب‌ها که تو ژانر روانشناسی-تحلیلی-اجتماعی قرار می‌گیرند نانفیکشن یا ناداستان می‌گن. ژانری که ناشرهای زیادی رو علاقه‌مند کرده تا کتاب‌هاش رو منتشر کنند. ژانری که عامه‌پسندتره و گروه بیشتری از آدم‌ها رو مخاطب قرار می‌ده. برای خوندن این ژانر کتاب‌ها لازم نیست حتما آدم کتاب‌خونی باشید و تمرکز زیادی برای کتاب‌خوندن صرف کنید. معمولا فصل‌های کوتاهی دارند و می‌تونید روزی یه فصل از کتاب رو بخونید. نکته‌ی بعدی اینه که چون تحلیلی و روانشناسی‌اند، قابل فهم‌ترند و اکثر مفاهیم و موضوعات اشاره‌شده تو کتاب رو می‌شه تو زندگی روزمره و شخصی پیدا کرد. به خاطر همین خواننده‌ی کم‌تجربه رو ارضا می‌کنه که تاثیر کتابی رو که در حال خوندنشه، بلافاصله تو ذهن و زندگی‌ش می‌بینه یا این دستورالعمل‌ها رو می‌تونه تو زندگی شخصی‌ش به کار ببره.
طبق معمول بخش‌هایی از کتاب رو تو وبلاگم می‌ذارم حتما؛ این جوری هم برای خودم مرور می‌شه، هم شما می‌تونید متوجه بشید که این کتاب تو دسته‌ی علایق‌تون هست یا نه. 

خاطره‌نویسی کن

 

دفترچه‌ای همراهت داشته باش. در مسافرت، غذا خوردن و خواب کنارت نگاهش دار. هر فکر سردرگمی را که سر از ذهنت در می‌آورد در آن بنویس.

جک لندن

رایان هالیدی یکی از تحلیل‌گرهای اجتماعی و تکنولوژیه که کتاب‌های خوبی نوشته و اخیرا باهاش اشنا شدم. تو یه فرصت بهتر حتما درباره‌ی کتاب‌هاش می‌نویسم. خوندن کتاب‌هاش یکی از ضروریت‌های زندگی‌اند به نظرم. تو یکی از فصل‌های کتاب «حرکت در سکون» که با ترجمه‌ی «امیرحسین رزاق» تو نشر خوب منتشر شده در ستایش خاطره‌نویسی حرف زده. کاری که سال‌ها و بی‌وقفه انجامش دادم. بیشتر از دوازده سال. کی باورش می‌شه دوزاده سال از زندگی‌اش رو این‌جا نوشته باشم؟ اولش فکر کردم بخش‌هایی از این فصل رو به اشتراک بذارم. اما می‌بینم تمام بخش‌های این فصل از کتاب خوندنی‌اند... پس امیدواریم حوصله‌ی خوندنش رو داشته باشید و بعدش جسارت و اراده‌ی بیشتری برای خاطره‌نویسی پیدا کنید؛ درست مثل من!

 

 

آنه فرانک پناهنده‌ی آلمانیِ باهوشی بود که در تولد سیزده سالگی‌ «دفترچه‌ی امضای» سفید و قرمز کوچکی از پدرومادرش هدیه گرفت. صفحات دفترچه برای جمع‌آوری امضا و خاطرات دوستان طراحی شده بودند. اما آنه از همان لحظه‌ای که از پشت ویترین مغازه نگاهش به آن افتاد، می‌دانست که قرار است دفترچه‌ی خاطراتش باشد. او دفترچه‌ی خاطراتش را در تاریخ ۱۲ ژوئن ۱۹۴۲، این‌چنین آغاز کرد: «امیدوارم بتوانم طوری همه‌چیز را با تو در میان بگذارم که تا‌به‌‌حال نتوانستم با هیچ ‌کس درد دل کنم و امیدوارم که از تو آرامش و دل‌گرمی بگیرم.»

هیچ‌کس نمی‌توانست پیش‌بینی کند که چه اندازه آرامش و دل‌گرمی نیاز خواهد داشت. بیست و چهار روز پس از اولین نوشته، آنه و خانواده‌ی یهودی‌اش در اتاق زیرشیروانیِ انبار پدرش در آمستردام پنهان شدند. آن‌ها دو سال پیشِ رو را باید در آن اتاق سر می‌کردند، با این امید که نازی‌ها پیدایشان نکنند.

می‌توان درک کرد که چرا آنه فرانک به دفترچه‌ی‌ خاطرات نیاز داشت. او پیش‌تر هم تجربه‌ی تنهایی، ترس و بی‌حوصلگی را داشت اما حالا در اتاق‌هایی تنگ و به‌هم‌چپیده با شش نفر دیگر محبوس شده بود. همه‌چیز برایش طاقت‌فرسا و ناعادلانه و ناآشنا بود. در آن میان به فضایی نیاز داشت تا سفره‌ی دلش را باز کند.

به گفته‌ی پدرش، اوتو، آنه هر روز نمی‌نوشت اما هر وقت ناراحت بود یا با مشکلی دست و پنجه نرم می‌کرد، به سراغ دفترچه‌اش می‌رفت. هرگاه سردرگم یا کنجکاو بود در دفترچه می‌نوشت. نوشتن خاطرات برایش نوعی درمان بود تا مبادا جریان افکار آشفته‌اش بر سرخانواده و هم‌وطنانی آوار شود که دچارِ همین شرایط ناگوار بودند. یکی از بهترین و هشیارانه‌ترین گفته‌هایش احتمالاً در روز بسیار سختی نوشته شده‌است: «صبر کاغذ از انسان‌ها بیش‌تر است.»

آنه از دفترچه خاطراتش برای تأمل استفاده می‌کرد. در جایی نوشته‌بود: «اگر آدم‌ها هر شب رفتار‌هایشان را مرور و خوبی و بدی‌هایشان را سبک‌وسنگین می‌کردند، چقدر می‌توانستند خوب و نجیب باشند. آن‌وقت بود که همه خودبه‌خود با آغاز هر روز جدید تلاش می‌کردند آدم بهتری باشند و بعدِ مدتی چه پیشرفت‌ها که حاصل نمی‌شد.» آنه دریافت که با نوشتن گویی می‌تواند خود را از چشم دیگران ببیند. هورمون‌ها معمولاً سبب می‌شوند نوجوانان خودخواه‌تر باشند، اما او مرتباً نوشته‌های خود را مرور می‌کرد تا افکار خود را بهبود دهد. حتی با وجود احتمال مرگ که بیرون درها کمین کرده بود، آنه می‌کوشید انسان بهتری باشد.

فهرست افراد که از عهد باستان تا به امروز مثل آنه خاطره نوشته‌اند به طرز غریب و شگفت‌آوری طولانی و متنوع است. در میان آن‌ها نام افرادی چون اسکار وایلد، سوزان سونتاگ، مارکوس اورلیوس، ملکه ویکتوریا، جان کوئینسی آدامز، رالف والدو امرسون، ویرجینیا وولف، جوآن دیدیون، شان گرین، ماری چست‌نات، برایان کاپل‌من، آناییز نین، فرانتس کافکا، مارتینا ناوراتیلووا و بن فرانکین به چشم می‌خورد.

همگی‌ در زمره‌ی خاطره‌نویسان.

برخی صبح‌ها می‌نوشتند. برخی دیگر گاه‌به‌گاه. بعضی‌هم مثل لئوناردو داوینچی همیشه دفترچه‌شان را همراه داشتند. جان اف. کندی نیز در طی سفر‌هایش پیش از جنگ‌جهانی دوم دفترچه خاطراتش را همیشه همراه داشت. در دوران ریاست جمهوری‌اش نیز عادت به یادداشت‌برداری و خط‌خطی کردن (که تحقیقات نشان داده است به تقویت حافظه کمک می‌کند) روی سربرگ  کاخ سفید داشت. این کار کمکش می‌کرد تا فکرش را آزاد کند و افکارش را به یاد بسپارد.

لیست افراد نامبرده چنان درخشان بوده که ممکن است دلسردتان کند. اما آنه فرانک هنگام نگارش خاطراتش تنها سیزده، چهارده و پانزده سال سن داشت. اگر او از پس این کار برآمد، بهانه‌ی ما چیست؟

سنکا، فیلسوف رواقی، هم ظاهراً تأمل و نوشتن‌ را درست همانند آنه فرانک به شب‌ها موکول می‌کرد. زمانی برای دوستی توضیح داد که وقتی شب می‌شد و همسرش به خواب می‌رفت، «به بررسی تمام روز خود می‌پردازم و هر آن‌چه گفته‌ام و انجام داده‌ام مرور می‌کنم. چیزی را از خود پنهان نمی‌کنم و از قلم نمی‌اندازم.» سپس به تخت می‌رفت، دلگرم از این‌که «خوابِ پس از این خودآزمایی» حلاوت خاصی داشت. هر کس که امروزه سنکا می‌خواند، می‌تواند تلاش او را برای رسیدن به آرامش در این نوشته‌های شبانه‌اش حس کند.

میشل فوکو در مورد ژانر باستانیِ hupomnemata (واگویی) سخن گفته‌ است. او دفترچه‌ی خاطرات را «سلاحی برای جدال ذهنی» می‌خواند. راهی برای تمرین فلسفه و پاکسازی ذهن از پریشانی و حماقت و فائق آمدن بر مشکلات. راهی برای خاموشی قیل‌وقال ذهن. برای آمادگی برای روز پیش رو. برای تأمل پیرامون روزی که گذشت. از دیدگاه‌هایی که شنیده‌اید یادداشت بردارید. وقت بگذارید تا جریان حکمت را از سرانگشتانتان بر صفحات احساس کنید.

بهترین دفترچه‌های‌ خاطرات از این دست هستند. برای خواننده نوشته نشده‌اند. مخاطبشان خود نویسنده هستند. برای آرام کردن ذهن. برای کنار آمدن با خود.

خاطره‌نویسی راهی‌است برای طرح پرسش‌های دشوار: در کجای مسیر خود قرار دارم؟ امروز می‌توانم چه گام کوچکی در راستای هدفی بزرگ بردارم؟ چرا این‌قدر درگیر این موضوع هستم؟ این‌جا و اکنون برای چه موهبت‌هایی می‌توانم شکرگزار باشم؟ چرا این‌قدر تقلا می‌کنم تا دیگران را راضی نگاه دارم؟ چه انتخاب سخت‌تری هست که از آن طفره می‌روم؟ من بر ترس‌هایم چیره‌ام یا آن‌ها بر من؟ دشواری‌ها و مشکلات امروز چه‌ شخصیتی از من نشان خواهند داد؟

تحقیقات پیرامون خاطره‌نویسی بسیار قانع‌کننده هستند، در عین حال افراد زیادی نیز که از روی تجربه بر سر سودمندی‌های آن قسم خواهند خورد. بنا به یکی از این پژوهش‌ها ، خاطره‌نویسی پس از اتفاقات دردناک و اضطراب‌آور به رضایت‌خاطر را افزایش می‌دهد. همچنین تحقیقی در دانشگاه آریزونا نشان داد که افرادی که تجربه‌های روزمره‌ی خود را می‌نوشتند پس از جدایی و طلاق بهتر توانستند بهبود یابند و به زندگی عادی خود ادامه دهند. خاطره‌نویسی یکی از پیشنهادات مرسوم روانشناسان نیز هست. این کار به بیماران کمک می‌کند از دغدغه‌های ذهنی خود دست بکشند و بتوانند چندین و چند ورودیِ احساسی، برونی و روانی را‌ که در حالت عادی از پا در می‌آوردشان بهتر درک کنند.

هدف در واقع همین است. به جای این‌که کوله‌بار دغدغه‌های ذهنی و ‌قلبی‌مان را به دوش بکشیم، آن‌ها را به روی کاغذ می‌ریزیم. در عوض رها کردن افکار مشوش‌کننده‌ی ذهنمان یا بی‌نتیجه گذاشتن گمانه‌های خام، خودمان را وادار به نوشتن و بررسی آن‌ها می‌کنیم. نوشتن افکارمان بر کاغذ این امکان را به ما می‌دهد که با فاصله به آن‌ها نگاه کنیم. این‌کار به ما دیدی بی‌‌طرفانه می‌دهد که اغلب در سیل نگرانی‌ها، ترس‌ها و خستگی‌های ذهن گم می‌شود.

بهترین راه شروع خاطره‌نویسی چیست؟ چه زمانی در روز ایده‌آل است؟ چقدر باید طول بکشه؟

چه اهمیتی دارد؟

چرایی ثبت خاطره بسیار مهم‌تر از چگونگی انجام آن است. سفره‌ی دلتان را خالی کنید. با افکارتان خلوت کنید. به افکارتان وضوح ببخشید. افکار مضر را از افکار پرمغز جدا کنید.

هیچ‌ راه درست یا غلطی وجود ندارد. مسئله این است که دل به دریا بزنید. اگر قبلاً شروع‌کرده بودید و رها کردید، دوباره از سر بگیرید. همه ممکن است افت‌وخیز داشته باشند. راه حل ایجاد دوباره‌ی آن فضاست، همین امروز. اوژن دولاکروا، نقاش فرانسوی که فلسفه‌ی رواقی را مکتب تسلی‌بخش خود می‌خواند، با همان مشکلاتی دست‌وپنجه نرم می‌کرد که ما درگیرشان هستیم:

پس از مدت مدیدی به سراغ دفترچه‌ی‌ خاطراتم آمده‌ام. به‌نظرم راه خوبی است برای آرام کردن این هیجانات عصبی که مدت‌هاست نگرانم کرده‌اند.

بله!

منظور از خاطره‌نویسی همین است. جولیا کامرون، نویسنده‌ی آمریکایی، گفته بود که خاطره‌نویسی برف‌ پاک‌کن روح و ذهن است. همین چند دقیقه تأمل روزانه، هم‌ نیاز‌مند و هم فراهم‌آورنده‌ی آرامش است. وقفه‌ای است از قیل‌وقال دنیا. چارچوبی برای روز پیش رو. سازوکاری است برای سازگاری با مشکلات ساعاتی که از سر گذرانده‌اید. کاتالیزوری‌ است برای آرام شدن، برای پاک‌سازی ذهن و برای به راه انداختن خلاقیت ذهنی‌تان.

یک بار، دو بار، سه بار در روز. هر چی. ببینید خودتان چطور راحت‌ترید.

فقط بدانید که ممکن است به مهم‌ترین کار روزانه‌تان بدل شود.

پس دوستم داری!

یک بار وقتی قدم می‌زدیم، خودش را در میان علف‌های قدکشیده انداخت و وانمود کرد که مرده است. من هشت‌ساله بودم. وحشت کردم؛ انگار آسمان میان چمن‌ها سقوط کرد. چشم‌هایم را بستم تا نبینم که آسمان من را هم می‌بلعد. مادرم از جایش پرید، تکانم داد و گفت: پس دوستم داری. ببین، هنوز زنده‌ام.

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

این پاراگراف برای من تداعی‌کننده‌ی لحظه‌هایی‌ست که مامان بی‌وقفه و یک‌نفس از زمین و زمان گله و شکایت می‌کند و من می‌شنوم‌شان. اگر با حرف‌هایش موافق باشم و مخالفتی در نگاه و لحن و کلماتم نباشد، آن واژه‌ی پیروزمندانه‌ی «پس» می‌نشیند در جمله‌ای که هیچ‌وقت به زبان نمی‌آید، اما با صدای بلند می‌شنومش و لمسش می‌کنم: «پس می‌توانی دختر خوبی باشی و با همه‌چیز موافق باشی.»، «پس می‌توانی به تمام حرف‌های من گوش کنی و مخالفتی نداشته باشی.»، «پس می‌توانی انسان دلخواه و مطیع و حرف‌شنوی من باشی.»

من دزد خودم بودم، واژه‌ها از ناکجا سربرمی‌آوردند و من را می‌گرفتند.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

سرنوشت گریزناپذیری که دچارش شده‌ام: واژه‌هایی که از ناکجا سربرمی‌آورند و من را در برمی‌گیرند...
اگر خواندن و نوشتن نبود، نمی‌دانم چه بلایی سرم می‌آمد...

 

خلاصه‌ای از زندگی در یک کشور جهان سومی: ایران.

بیست و پنج سال در هراس زندگی کردم؛ هراس از خانواده‌ام و هراس از کشورم. هراس از بی‌آبرویی‌ای دوگانه؛ کشورم مرا مجرم بشناسد و به زندان بیندازدم و خانواده‌ام به‌خاطر بی‌آبرویی عاقم کند.

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

 

چمدانی از سکوت همراهم است. مدت‌هاست برای خودم آن‌قدر سکوت جمع کرده‌ام که دیگر با واژه‌ها نمی‌توانم چمدانم را خالی کنم. وقتی حرف می‌زنم، انگار چمدانی دیگر برای خودم می‌بندم.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

سفر، دور و دراز است

خیلی از مردم فکر می‌کنند چمدان‌بستن کاری است که با تمرین یاد می‌گیریم، مثل آوازخواندن یا دعاکردن. ما نه تمرین داشتیم و نه چمدان. وقتی پدرم به جبهه اعزام شد تا به سربازهای رومانیایی بپیوندد، هیچ‌چیزی نبود که در چمدانش بگذارد. هر چیزی که یک سرباز نیاز دارد، به او داده می‌شد، همه‌چیز همراه با یونیفورم می‌آمد. ولی ما نمی‌دانستیم برای چه چمدان می‌بندیم، فقط می‌دانستیم سفر، دور و دراز است و مقصد سرد. اگر چیزهای به‌جا را نداشته باشی، مجبور می‌شوی بداهه‌ کار کنی. چیزهای نابه‌جا، ضروری می‌شوند. بعد چیزهای ضروری درست همان چیزهایی می‌شوند که به‌جا هستند، فقط هم برای این‌که تنها چیزهایی هستند که داری.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

یکی از راه‌های تسکین زخم‌هایم، خواندن آثار ادبیات جنگ است.
کتاب‌های این ژانر یادم می‌آورند زندگی هنوز هم آن‌قدر بی‌رحم نیست و در مدار عطوفت و مهربانی‌اش می‌چرخد. رنج‌ها را می‌خوانم و به انسدادها و گره‌های روحم امیدوار می‌شوم. 
سرنوشت نجات‌یافته‌ها امید می‌دهد که می‌شود از تاریکی‌ها سربلند بیرون آمد و به التیام و شفا رسید...
می‌خوانم و می‌خوانم و می‌خوانم و این تنها کاری‌ست که می‌توانم برای خودم انجام بدهم.

می‌دانم که برمی‌گردی

مادربزرگم گفت: می‌دانم که برمی‌گردی.
تلاشی نکردم جمله‌اش را به‌خاطرم بسپارم. بی‌اختیار آن را همراه خودم به اردوگاه بردم. اصلا نمی‌دانستم همراهم آمده است. ولی چنین جمله‌ای از خودش اراده دارد. درونم جوشید، بیشتر از تمام جمله‌های کتاب‌هایی که با خودم برده بودم.
می‌دانم که برمی‌گردی شریک بیل قلبی‌شکل و دشمنِ فرشته‌ی گرسنگی شد. و چون برگشتم، می‌توانم بگویم: چنین جمله‌ای، زنده نگهت می‌دارد.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

آخ از بذرهای امیدی که در دلم کاشتی مامان‌بزرگ...

کلمه‌ها می‌دانستند تا کجا پیش رفته‌ام.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

فقط کلمه‌ها می‌دانند تا کجا پیش‌ آمده‌ام...
چه راه درازی.
چه راه درازی.

الان دیگر می‌دانم که تقریبا هیچ‌کس از آن‌جا زنده برنگشت. آن‌هایی هم که برگشتند مرده‌های متحرک بودند؛ قبل از اینکه زمانش برسد، پیر شده بودند و شکسته؛ دیگر به درد هیچ عشقی در دنیا نمی‌خوردند.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

فکر می‌کنم بی‌رحمانه‌ترین شکل روزگار همین باشد؛ همین که چرخ‌هایش را جوری بچرخاند که آن‌قدر فرتوت و شکسته شوی تا به درد هیچ‌ عشقی در دنیا نخوری. چه کسی لایق چنین سرنوشتی‌ست؟ اگر از من بپرسید می‌گویم هیچ‌کس.

 

گاهی پرواز‌کردن یعنی مطمئن شوی که پاهایت روی زمین است...

ـ از کتاب نوجوونی که منتشر شده اما هنوز تو بازار نیومده.

کتابی رو شروع کرده‌ام به خوندن که تکون‌دهنده‌ست. داستان از نگاه یه پسر هفده ساله روایت می‌شه که به هم‌جنس خودش گرایش داره و لحظه‌هایی رو که تو آغوش مردهای مختلف تجربه می‌کنه، با ظرافت به تصویر می‌کشه. 
داستان تو سال ۱۹۴۵ اتفاق می‌افته. زمان جنگ، تو روسیه. همین تجربه‌ها و گرایش جنسی متفاوتش، بهونه‌ی اصلیه تا به منطقه‌ی جنگی اعزام بشه و یه مدت خانواده‌ و آشناها و هیچ‌کسی رو نبینه. بزرگ‌ترین آرزوش اینه به شهری بره که هیشکی رو نشناسه و با خیال راحت غرق این لذت بشه. اما تخیلاتش کجا و واقعیت دنیای بی‌رحم کجا...

این کتاب به فارسی ترجمه و منتشر شده. اما شاید ازش اسمی نبرم. شاید هم بگم. نمی‌دونم فعلا. ولی بعضی وقت‌ها کتاب‌ها شانسی مجوز می‌گیرن برای چاپ و بعد از خونده‌شدن یا استقبال از طرف خواننده‌ها، جلوی انتشار یا فروشش رو می‌گیرن. مثل چه کتابی؟ مثل «عامه‌پسند» بوکفسکی که نشرچشمه منتشرش کرده و من عاشقشم. مسخره‌ست. مثلا کتاب به چاپ دوازدهم رسیده، بعد جلوی چاپش رو می‌گیرن که باید فلان موارد رو توش ویرایش و اصلاح کنید تا اجازه‌ی فروش داشته باشید. ربطی هم به فارسی یا خارجی بودن کتاب‌ها نداره.

شروع تکون‌دهنده و غافلگیرکننده‌ی کتاب رو با هم بخونیم:
اتفاقی برایم افتاده بود. اتفاقی ممنوع. اتفاقی عجیب، ناپاک، بی‌شرمانه، و زیبا. در پارک آلدر اتفاق افتاد، انتهای پارک، آن طرف تپه‌های چمن‌کوتاه. بعدش، در راه خانه به پاویون وسط پارک رفتم، جایی که گروه‌های موسیقی روزهای تعطیل اجرا دارند. پرتوهای آفتاب از شکاف‌های کنده‌کاری‌شده روی چوب به داخل میتابید. به دایرهها، مربعها و ذوزنقههای خالی خیره شدم که با پیچکهای سفید و چنگک کنار هم بسته شده بودند؛ هراس‌شان را دیدم. همیشه همینطور منحرف و گمراه میشدم،  همیشه هم توی صورت مادرم همین ترس ظاهر میشد. در پاویون با خودم عهد کردم دیگر به این پارک برنمی‌گردم. 
 ولی هرچه بیشتر تقلا می‌کردم جلوی خودم را بگیرم، زودتر برمیگشتم، درست دو روز بعد. برمی‌گشتم برای راندوو؛ توی پارک به همین اسم معروف بود. 
راندووی بعدی با همان مرد اول بود. اسمش گنجشک بود. مرد دوم جدید بود، درخت نراد. سومی گوش بود. بعد ریسمان آمد. بعد مرغ انجیرخوار و کلاه. بعداً خرگوش صحرایی، گربه و مرغ دریایی هم آمدند. بعد مروارید. فقط ما می‌دانستیم کدام اسم متعلق به کیست. پارک به گذرگاه حیوانات وحشی تبدیل شده بود، خودم را رها کرده بودم و از دست مردی به دست مرد دیگر می‌رفتم. تابستان بود و تنهی سفید درختان غان و بوتههای آقطی و درختچههای نرگس برگ‌هایشان را پهن کرده تا دیواری سبز و نفوذناپذیر بسازند.
 عشق فصل خودش را دارد. پاییز کار پارک را تمام کرد. درخت‌ها برهنه شدند و ما راندووهایمان را در استخر نپتون میگذاشتیم. کنار دروازهی آهنی تابلوی بیضیشکلی با طرح یک قو آویزان بود. هرهفته با مردی متاهل که دوبرابر سن من را داشت، دیدار میکردم. رومانیایی بود. نمیگویم او از چه اسمی استفاده میکرد یا من اسم خودم را چه گذاشته بودم. به نوبت میرفتیم داخل تا هیچکس و هیچچیز متوجه نشود ما با هم قرار داریم؛ نه آن مسئول پذیرشی که در پناه دیوارهای اتاقک شیشهایاش بود، نه زمین سنگی براق، نه ستون گرد وسط، نه کاشیهای طرح نیلوفرآبی روی دیوار، نه پلههای چوبی کندهکاریشدهی. همراه همهی آدمهای دیگر در استخر شنا میکردیم و تا وقتی پا به اتاق سونا نمیگذاشتیم، به هم نزدیک نمیشدیم...

وقتی رویایی در کار نباشد، آدم‌ها تلف می‌شوند.

«بهار زندگی دوشیزه جین برودی»، میوریل اسپارک، نشر افراز

در سایه‌ی افزایش آزادی مطبوعات و پیشرفت فناوری، ما نسبت به قبل اخبار بیشتری در مورد بلایا و حوادث می‌شنویم. زمانی که چند قرن قبل، اروپایی‌ها افراد بومی آمریکا را قتل عام کردند، خبری از آن در سطح دنیا منتشر نشد. زمانی که برنامه‌ریزی مرکزی منجر به قحطی گسترده در نواحی روستایی کشور چین شد و میلیون‌ها نفر به دلیل قحطی تلف شدند، پسربچه‌های اروپایی که پرچم‌های سرخ‌رنگ کمونیست را در دست داشتند، خبری از این ماجرا نداشتند. زمانی که در گذشته، تمام گونه‌ها و اکوسیستم‌ها نابود شدند، هیچکس چیزی درباره‌ی آن نفهمید و حتی برایش مهم نبود. در کنار سایر اصلاحاتی که در دنیا اتفاق افتاده است، جستجوی ما برای پیداکردن درد و رنج نیز به شدت افزایش پیدا کرده است. پیشرفت‌های فنی در زمینه‌ی اخبار خود نشانه‌ای برای ترقی انسان‌هاست، اما منجر به برداشتی کاملا خلاف واقع می‌شود.

«همه‌ی حقیقت»، هانس روسلینگ، نشر خوب

«هیچ‌کس آنقدر کوچک نیست که نتواند تغییری ایجاد کند»

عنوان یکی از کتاب‌های تازه‌ی نشر نون، به قلم «گرتا تونبرگ» و ترجمه‌ی الناز فرحناکیان

وقتی بابا مُرد خیلی کوچک بودم، ولی یادم است که کشوی کراوات‌هایش را (قبل از این‌که مامان‌بزرگ خالی‌اش کند) باز می‌کردم و بو می‌کشیدم. همه‌ی کراوات‌ها هنوز بوی بابا را می‌دادند، بوی تنباکوی آلبالویی و ادکلن و کمی روغن موتور. عاشق بوی آن کراوات‌ها بودم. انگار این بو او را برمی‌گرداند پیش من.


«اعترافات یک جاسوس»، اِلیزابت وِین، نشر خوب

می‌خواستم در ارتفاع سینه‌هات انقلاب کنم
شکست خوردم
می‌خواستم خشم و کفر و آزادی را نشانت دهم
شکست خوردم
خشم را خشمگین، کفر را کافر می‌شناسد.
و آزادی شمشیری‌ست
که فقط در دست آزاده‌ها می‌بُرد.

◼️ نزار قبانی
◾️ترجمه‌ی رضا عامری
▪️از کتاب «صد نامه‌ی عاشقانه»، نشرچشمه

مصیبت

چه بود این حال و روز؟ مصیبت نبود. مصیبت را می‌شناخت. مصیبت همچون خواهر و برادر تنی با آن‌ها بزرگ شده بود، هرچند ناخواسته. چاره‌ای جز پذیرفتن آن نداشتند. مصیبت مایع آمنيوتیک زندگی‌شان بود. وقتی خواهرش نگاهش می‌کرد و از دنیایی که پیش رو داشتند حرف می‌زد، می‌توانست مصیبت را جلوي چشمش ببیند. مصیبت قواره‌ی تن‌شان شده بود ــ همچون پوست دوم تو را در برمي‌گرفت و تو به‌مرور می‌آموختی که در پوست بخزی و زندگی‌ات را از سر بگیری. مصیبت معامله‌ی خداوند با عزرائیل بود، در قبال رودی غیرقابل عبور که زنده‌ها را از مرده‌ها جدا می‌کرد و سوگ، پلی بر این رود بود تا مرده بتواند بیاید و بین زنده‌ها پرواز کند، صدای پای‌شان را می‌شد از بالای سرت و صدای خنده‌شان را از گوشه‌ای بشنوی، طرز راه رفتن‌شان را در بدن غریبه‌ها ببینی و توی خیابان دنبال‌شان بروی و آرزو کنی هرگز برنگردند که نگاهت کنند. مصیبت، بدهی‌ات به مرگ بود، آن هم به جرمِ اجتناب‌ناپذيرِ زیستن بدون آن‌ها.

«آتشی در خانه»، کامیلا شمسی، نشر خوب

روح دخترشیرفروش ششصدساله توی کشوی ظرف‌های نقره

اگر یک چیز باشد که تحملش را نداشته باشم، این آدم‌هایی هستند که از روح حرف می‌زنند. احتمالا به نظر شما این مشکل چندان بزرگی نیست و شاید هم یکی بیاید و بپرسد «محض رضای خدا، با کی نشست‌وبرخاست داری که از این حرف‌ها بدت می‌آد؟ مشاور اردوگاه؟» اما حتی دوست‌هایی که به نظرم از بقیه عادی‌ترند، وقتی صحبت خانه، آپارتمان، خوابگاه یا حتی چمدان‌های دست‌دومی می‌شود که روح تسخیرشان کرده و اغلب صحبتش توی جمع پیش می‌آید، چیزی برای گفتن دارند.
هیو همیشه توی چنین بحث‌هایی سکان‌دار است. اگر جرئت دارید حرف خانه‌ی روستایی‌یی را پیش بکشید که خانواده‌اش اواخر دهه‌ی ۱۹۷۰ به آمریکا برگشته‌اند تا آن‌جا زندگی کنند. آن‌وقت تا ابد پای صحبتش بنشینید. اگر مادرش هم همان موقع توی اتاق باشد بهتر است فلنگ را ببندید. با این که اغلب سر این که لباس این روح‌به‌خصوص قرمز است یا آبی با چهارخانه‌های ریز، بحثشان می‌شود، کلا در نحوه‌ی حضورش با هم توافق دارند. از این روح‌هایی نبوده که زنجیر تکان دهد. خبیث هم نبوده، اما خودش را مخفی نمی‌کرده. مادر هیو می‌گوید: «روح بیچاره بین این دنیا و اون دنیا گرفتار شده بود. خیلی سخته‌ها!»
وقتی کسی برای دیدنمان به خانه‌مان در انگلستان می‌آید، می‌گوید: «خونه‌ی شما حتما روح داره. خونه‌ای به این قدیمی مگه می‌شه از این چیزها نداشته باشه؟»
من می‌گویم:‌ «ببخشید، اما نخیر نداره.»
به نظرم روحی که این آدم‌ها به آن اشاره می‌کنند، باید توی یکی از اتاق‌خواب‌ها مرده باشد. مثلا روح بچه‌ای که مرض سل داشته یا مادربزرگی که زخم بستر گرفته بوده. اما به قول خواهرم ایمی که از یک منبع موثق این حرف را شنیده، روح‌ها خیلی راحت می‌توانند وارد خانه‌ی آدم شوند. ایمی گفت: «بعضی وقت‌ها روح با اشیای عتیقه جا‌به‌جا می‌شه.»
پرسیدم: «با لباس و قفسه‌های گوشه‌ی دیوار؟»
«یا حتی قاب عکس و جاشمعی. می‌تونن خودشون رو به هر چیزی وصل کنن. واسه همینه که خیلی‌ها لباس‌های قدیمی نمی‌پوشن.»
فکر کردم این حرف‌ها را از خودش در می‌آورد، اما ظاهرا حقیقت داشت. پرسیدم: «لباس‌ها رو بدی خشکشویی از بین نمی‌رن؟»
ایمی گفت: «ساس و کک که نیستن. روح هستن بابا.»
هیو اعتقاد دارد چون به اندازه‌ی کافی حساس و ژرف‌نگر نیستم، تا حالا نتوانسته‌ام روح ببینم. این‌جوری غیرمستقیم می‌خواهد بگوید آدم خودخواهی‌ هستم و اگر این‌قدر ازخودراضی نبودم و مثلا فیت‌بیت و رسیدن به تعداد گام روزانه‌ام برایم مهم‌تر از هرچیز دیگری نبود، متوجه می‌شدم توی کشوی ظروف نقره‌مان، دختر شیرفروشِ ششصدساله‌ای زندگی می‌کند.

 

«کالیپسو»، دیوید سداریس، نشر خوب

شکلات‌های جادویی

ماه ژوئن ۱۹۷۵ گوئندی دیگر عینک نمی‌زند.
خانم پترسون به او اعتراض می‌کند. «می‌دونم دخترها توی این سن‌وسال به پسرها فکر می‌کنند. هنوز سیزده‌سالگی خودم رو فراموش نکردم. ولی این که پسرها به دخترهای عنیکی محل نمی‌ذارن کلا غلطه؛ فقط به بابات نگو همچین حرفی بهت زدم. واقعیت اینه که پسرها به هر چیزی که دامن پوشیده باشه توجه می‌کنن. ولی به هر حال تو هم هنوز برای این کارها خیلی بچه‌ای.»
«مامان تو چند سالت بود که برای اولین بار با یه پسری قرار گذاشتی؟»
خانم پترسون بی‌درنگ می‌گوید: «شونزده سال.» ولی در واقع یازده سالش بود وقتی اولین بار جورجی مک‌کلیند را توی انبار علوفه دید. وای، چه جنجالی به پا شد. «این رو هم بدون، گوئندی، که تو چه بی‌عینک و چه باعینک دختر خیلی قشنگی هستی.»
گوئندی می‌گوید: «متشکر مامان. ولی من واقعا بدون عینک بهتر می‌بینم. عینک چشمم رو اذیت می‌کنه.»
خانم پترسون باور نمی‌کند و دخترش را می‌برد پیش چشم‌پزشک مقیم در راک، دکتر امرسون. او هم باورش نمی‌شود؛ حداقل تا وقتی که گوئندی عینکش را می‌دهد به او و تابلوی چشم‌پزشکی را از بالا تا پایین درست می‌خواند.
دکتر می‌گوید: «خب، باید بگم که تعجب کردم. یه چیزهایی شنیده بودم، ولی این مورد خیلی نادره. احتمالا زیاد هویج خوردی، گوئندی.»
گوئندی لبخند می‌زند و می‌گوید: «شاید.» بعد با خودش می‌گوید: ولی در واقع به خاطر اون شکلات‌های جادوییه که خوردم؛ با شکلات‌هایی که هیچ‌وقت تموم نمی‌شن.

 

«جعبه‌ی دکمه‌ای گوئندی»، استیون کینگ و ریچارد چیزمار، ترجمه‌ی مریم تقدیسی، نشر خوب

مرگ آن است که نفس، اعضا و جوارح را رها کند و به حال خود بگذارد. همان‌طور که یک صنعتگر هنگام استراحت ابزارِ کارِ خود را رها می‌کند؛ و این حقیقت آن زمان برای شما روشن می‌شود که نفس و چگونگی وجودش را بشناسی. انسان ترکیبی است از یک نظام تجردی و یک نظام مادی؛ نظام تجردی انسان روح و نظام مادی انسان بدن نامیده می‌شود. آن‌گاه که روح متعلق به بدن است و بدن در جهت خواسته‌های خود از آن بهره می‌برد، به آن نفس گفته می‌شود. پس روح و نفس یک حقیقت واحدند و به دو اعتبار متفاوت نام‌گذاری شده‌اند. نظام مادی انسان نیز دارای دو اعتبار است؛ آن زمان که با نفس در ارتباط است به ان بدن می‌گویند و هنگامی که این ارتباط قطع شد دیگر به آن بدن گفته نمی‌شود، بلکه از لفظ جسد استفاده می‌کنند. 

ـ شیخ الرئیس ابوعلی سینا
«راهنمای مردن با گیاهان دارویی»، عطیه عطارزاده


هر روز به خودم یادآوری می‌کنم روحی هستم که فرصت تجربه‌ی انسانیت به من بخشیده شده و باید بتوانم روحم را آماده‌‌ی تجربه‌ی فرصت‌های بعدی کنم...

خانه‌های دیگر

آن شب، بعد از ترک خانه، برف بارید. اوایل آوریل بود، اما برف می‌آمد. سنگین نبود، فقط دانه‌های روشنی بود در تاریکی. همچنان که از کنار پنجره‌های خانه‌ها، یکی بعد از دیگری، رد می‌شدم، صورت‌های خندان خانواده‌هایی را دیدم که دور میزشام جمع بودند. از شیشه‌ی آخرین خانه، زنی را دیدم که ظرف گوشتی را سر میزی می‌برد که با تخم‌مرغ‌های رنگی و سبزی‌های پلاستیکی تزیین شده بود. ایتسادم و در ان تاریکی خم شدن سرهای‌شان را تماشا کردم. یکشنبه‌ی ایستر بود. پسر کوچولویی در صندلی‌اش برگشت و مستقیم نگاهم کرد. نمی‌دانم چه مدت همدیگر را نگاه می کردیم؛ من زندگی او را تماشا می‌کردم و او زندگی مرا. بعد، بقیه‌ی اعضای خاننواده سرشان را بلند کردند و پسربچه سرش را برگرداند. ماه در همه‌ی وجودم پخش شده بود، لبخند زدم، به جسی‌جونیور فکر کردم؛ صورتش را به شیشه‌ی ماشین چسبانده بود و  با چشم‌هایش التماس می‌کرد. چیزی گرم و خیس وجودم را تسخیر می‌کرد. آن گرمای درونی در آن سرمای برف خنده‌ام انداخت. دردی که از کمبود ماه می‌کشیدم از بین رفته بود و جایش را چیزی سنگین گرفته بود. سنگین نه، سبک. آزاد. آزاد بودم. اشک. آن چیز گرم برف نبود. آن اشک‌ها از کجا می‌امدند؟ اشک‌های چه کسی روی من می‌ریختند؟ ایستادم و چشم‌هایم را پاک کردم، اما چه کسی گریه می‌کرد؟ خندیدم و اشک‌ها بیشتر شدند. صورت جسی‌جونیور کم‌کم محو می‌شد... مامان آن‌جا بود، می‌خندید. پشت سرش، مادربزرگم، بانویم، توی ایوان روی صندلی گهواره‌ای نشسته بود و طوری نگاهم می کرد که انگار خوب نمی‌دید. به جلو خم شد، چشم‌هایش را در ان تاریکی ریز کرد و پرسید: «لورل؟ خودتی؟ لورل...؟»
سریع راه افتادم، باید از آن صحنه دور می‌شدم. نمی‌خواستم مادربزرگ من را با اشک‌هایی که خیسم کرده بودند، ببیند. نمی‌خواستم چیزی به یاد بیاورم.
ـ لورل.
سعی کردم بدوم اما درد برگشته بود و سرما مثل دیواری راهم را سد کرده بود.
ـ لورل.
ایستادم، به سختی نفس می‌کشیدم. برگشتم، با این هدف که به مامان و مامان‌بزرگ بگویم به جکسون بروند. آن‌جا خشک است.
ـ لورل، خودتی؟
 تصویر مامان کم‌کم محو شد و تصویر مامان‌بزرگ تبدیل شد به کایلی که توی ایوان ایستاده بود و می‌لرزید. اطرافم را نگاه کردم. چطور سر از این خیابان درآورده بودم در حالی که دانرزویل در جهت مخالف بود؟
مدتی طولانی به هم خیره شدیم. از نگاهش معلوم بود که همه‌ی جزئیات را می‌بیند؛ آن کت کهنه و لب‌های خونی.
گفت: «لورل، نگاهی به خودت بینداز. چه بلایی سر خودت آوردی؟»

«زیر نور ماه شیشه‌ای»، ژاکلین وودسون، نشر افق

 

 

«زیر نور ماه شیشه‌ای» به خاطر موضوع، شخصیت بی‌نوای دخترک پانزده ساله‌ی داستان و سطر به سطری که دارد، کتاب اندوهبار و غم‌انگیزی‌ست. کتابی درباره‌ی چگونگی پناه بردن دختری نوجوان از غم به ماه شیشه‌ای، مواد.
کتاب را دوبار خوانده‌ام و حالا که با تایپ زگزیده‌هایش از نو مرورش می‌کنم، می‌بینم چه اندوهی در این کلمات پنهان است. وقتی آدم‌ها ویرانی‌ات را برای اولین بار کشف می‌کنند، مثل این فصل، مثل این سطرهای که صمیمی‌ترین دوست لورل، او را در چنین وضع اسفناکی پیدا کرده است. این کتاب گویای غم بزرگی‌ست که یک دختر نوجوان نمی‌تواند در برابرش مقابله کند. غم از دست دادن مادر و مادربزرگش در سیلی ناگهانی و این اندوه به جا مانده در سینه‌اش با یک برادر نوزاد که مسول بزرگ کردن و مراقبت کردن از اوست. اما او حتی نمی‌تواند از پس غم خودش بربیاید، چه برسد به مراقبت و نگه داری از برادر و پدر ماتم‌زده‌اش.

شاید این سوال برایتان پیش آمده که چرا آدم باید کتاب‌های غمگین بخواند؟ اصلا چرا این کتاب‌ها معرفی می‌شوند؟ شاید به یک دلیل قانع‌نکننده! ادبیات چیزی جز بازگویی و بازآفرینی غم‌ها به زیباترین حالت‌شان نیست. همین.

قدمی به عقب رفت و با چهره‌ای شکسته طوری نگاهم کرد که انگار تمام اشتباهات دنیا به گردن اوست و بعد در را بست.

«زیر نور ماه شیشه‌ای»، ژاکلین وودسون، نشر افق

 

تجربه‌ی تماشا کردن این چهره‌ی شکسته‌ی توصیف شده در این سطر را داشته‌ام. چهره‌ای که می‌شکند و چشم‌هایی که سردرگم می‌شوند از این همه تقصیر و گناه.
این‌جور وقت‌ها آدم می‌خواهد به تکان دستی، به بشگنی، به لبخندی، تمام غم و اندوه و نگرانی را از چهره‌ی شکسته‌ی پیشِ رو پاک کند، بگوید که همه‌ی تقصیرها و گناه‌ها و اشتباهات گردن او نیست. بگوید که می‌فهمد. حرف‌ها را پیش از آن که به زبان بیایند، چشم‌ها را وقتی پلک می‌زند... فکر می‌کنید من این چیزها را به زبان آوردم؟ سکوت کردم و در فضای بین شانه‌هایم فرو رفتم. حتم دارم در زندگی بعدی‌ام امکانات بیش‌تری برای پناه گرفتن خواهم داشت، شاید یک لاک یا حلزون برپشتم داشته باشم. هوم؟ کسی زندگی بعدی را تجربه نکرده است.

احساس کردم غم دارد خودش را از نوک پاهایم بالا می‌کشد...

«زیر نور ماه شیشه‌ای»، ژاکلین وودسون، نشر افق

 

کافی‌ست حواست نباشد، به خودت که بیایی می‌بینی پیش از آن که باخیر شوی، غم، شبیه مایع غلیظ و بدبویی از پاهایت بالا آمده و پیش از آن که کاری کنی به قلب و دهان و گلو و چشم‌هایت رسیده.
حواسم نبود که غم به چشم‌هایم رسید...

آنان که تصور می کنند مطالعه به منزله‌ی گریز از دیگران است، سخت در اشتباه‌اند؛ خواندن، حضور داشتن در جهان واقعیت در منجسم‌ترین شکل ان است. میزان آسیب‌پذیری کسانی که مطالعه می‌کنند به وضوح کمتر از کسانی است که مطالعه نمی‌کنند.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

خوش‌ترین حال فریب خوردن

با وجود این غرور خاصی در خود احساس می کردم. اگر کسی من را فریب داده بود، به این دلیل بود که در آن لحظه من، کسی را دوست داشتم.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

من به این قضیه پی برده بودم که عشق برای آنته کریستا پدیده‌ای انعکاسی است؛ تیری که از قلب او بیرون می‌آید و به سمت خود او باز می‌گردد. کوچک‌ترین بُرد جهان. ولی آیا می‌توان با بُرد به این کوچکی زندگی کرد؟

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

بابا گفت: «یه‌بار دیگه سعی کن، عزیزم.» اندوه، روی صدایش سایه می‌انداخت: «تو می‌تونی.»

 

«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش

اگر فرد خودشیفته بتواند کس دیگری را جز خودش دوست داشته باشد، این خودشیفتگی ناپسند نیست.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

من عاشق عطر موهای مادرم هستم وقتی آن‌ها را می‌شوید.
من زبری ته‌ریشِ پدرم را قبل از اصلاح دوست دارم.
ولی هیچ‌وقت نتوانسته‌ام این‌ها را بهشان بگویم.

 

«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش

بیهوده از او متنفر بودم و این قضیه من را عذاب می‌داد. همه جا حضور او را احساس می‌کردم. من بدتر از پدر و مادرم بودم؛ آن‌ها لااقل به او اجازه داده بودن دل‌شان را تصرف کند.
ای کاش فقط می‌توانستم او را دوست داشتم باشم! وقتی فکر می‌کردم که این حس به خاطر یک احساس پاک در من شکل گرفته، قوت قلب می‌گرفتم. تنفرم از او خیلی از این احساس دور نبود. می‌خواستم کریستا را دوست داشته باشم و گاهی اوقات نیز احساس خوبی نسبت به او داشتم ولی چیزی در وجودم مانع آن می‌شد، چیزی که نمی‌توانم به وضوح آن را وصف کنم؛ شاید روحیه‌ی انتقادی‌ام؟ روشن‌بینی‌ام؟ یا قساوت قلبم؟ یا حسادتم؟
من دوست نداشتم کریستا باشم، ولی دوست داشتم مانند کریستا دوستم داشته باشند. اگر مثل کریست دوستم می‌داشتند، بی‌شک می‌توانستم ضعف و قدرت درونی‌ام، بی‌خیالی و تسلیم شدنم را در نگاه دیگران، تحسین‌برانگیز جلوه دهم.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

چون زشت‌تر از بقیه نیستی.

وقتی از هر کدام‌شان می‌پرسیدم «چرا با من هستی؟»
شانه‌هایش را بالا می‌انداخت و می‌گفت «چون زشت‌تر از بقیه نیستی.»
کسی را می‌شناختم که در مورد مشابه، عصبانی شده بود و کوبیده بود توی گوش طرف مقابلش. ولی من احساس می‌کردم این جمله یک تعریف خارق‌العاده است از من؛ «زشت‌تر از بقیه نیستی.»

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

من از او چه خاطره‌ی خوشی دارم جز دو لبخند لحظه‌ای؟

او هیکل قشنگی داشت، ولی راجع‌به چهره‌اش نمی‌توانستم چنین نظری بدهم. در اولین برخورد طوری رفتار می‌کرد که آدم را به شک می‌انداخت؛ حتما زیباترین دختر دنیاست؛ زیرا چشمانش مثل شعله‌های آتش می‌درخشید، لبخندش باشکوه بود، نوری احمقانه از صورتش ساطع می‌شد و همه عاشقش می‌شدند. وقتی کسی به این درجه از جذابیت می‌رسد، هیچ‌کس نمی‌تواند تصور کند او زیبا نیست.
من بی‌آن‌که او بداند، به رازش پی برده بودم. رازی که هر روز بیش از پیش برای من آشکار می‌شد. از نگاه من، چهره‌ی آنته‌کریستا هیچ‌جذابیتی نداشت و اصلا به نظر نمی‌آمد. و من به این قضیه پی‌برده بودم؛ تا زمانی که او، تنها هم‌صحبت من بود، نتوانستم بشناسمش. دیگر نگاه سردش، کوچکی چشمان بی‌رنگش را نمی‌پوشاند؛ حرف‌های بی‌معنایش، فرم لب‌های باریکش را برملا می‌کرد. قیافه‌ی بی‌رنگ‌وحالش، خطوط عمیق چهره‌اش را بیش از پیش می‌نمایاند و زشتی گردن و فرم صورتش را نشان می‌داد. پیشانی کوتاهش نیز نشانی از زشتی و کم‌عقلی او داشت.
در واقع او مقابل من با قیافه‌ی واقعی‌اش ظاهر می‌شد، مانند پیرزنی که به خودش زحمت نمی‌دهد برای شوهرش مویش را بپیچد و خودش را بیاراید و با لباس‌های زشت و قیافه‌ی عبوس ظاهر می‌شود؛ ولی برای دیگران، موی خود را فر می‌کند، لباس‌های زیبایی می‌پوشد و با اداواطوار ظاهر می‌شود. با خود فکر می‌کردم که این شوهر پیر، حداقل با فکر کردن به زمانی که همسرش برایش جذاب بود، می‌تواند خودش را تسلی دهد؛ ولی من از او چه خاطره‌ی خوشی دارم جز دو لبخند لحظه‌ای؟

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

بُردِ کمان

روزی از من پرسید: «از چه لغت فرانسوی‌یی خوشت می‌آد؟»
پرسش‌های کریستا سوال‌هایی دروغین بودند. او این‌ها را از من می‌پرسید تا من هم دقیقا از او بپرسم «تو چی؟» سوال کردن یکی از شیوه‌های مورد علاقه‌ی او برای نشان دادن برتری خودش بود. 
با وجودی که می‌دانستم به جوابم گوش نمی‌کند، گفتم: «بُرد کمان، تو چی؟»
او در جوابم، کلمه‌ی عدالت را هجی کرد، مثل کسی که چیزی را یافته است. می‌بینی، انتخاب‌هایمان موقعیت ما را نشان می‌دهند؛ تو فقط به واسطه‌ی علاقه‌ات به یک کلمه‌ی ساده آن را انتخاب کردی ولی منی که از پایین‌شهر می‌آیم کلمه‌ای را انتخاب کردم که ارزش تعهد دارد.
حداقل در این یک مورد با او موافق بودم؛ انتخاب هر دو ما به یک معنا بود. ولی کلمه‌ی انتخابی او بیانگر احساسات پاک و خوب بود نه علاقه به زبان و واژگان زبانی؛ در واقع آن کلمه نشانگر نیاز مبرم او به دیده شدن بود.
من کریستا را خوب می‌شناختم. او معنای لغوی برد کمان را نمی‌دانست ولی اگر از من می‌پرسید حتما می‌مرد. با این حال کلمه‌ی بسیار ساده‌ای بود، برد کمان به برد یک کمان گفته می‌شود، مثل گام بلند که به مساحت داخلی پا گفته می‌شود.
هیچ کلمه‌ای نمی‌توانست مانند این کلمه من را در دنیای خیال غرق کند، برد کمان در ذهن من، کمان کشیده‌ای را به تصویر می‌کشید که منتظر لحظه‌ی زیبای رهایی است. جهش تیری به هوا، رفتن به سوی بی‌نهایت. البته تیر به خواسته‌ی شوالیه و علی‌رغم خواسته‌ی کمان، به دنیای بی‌نهایت نمی‌رود و پروازش در دنیای فناپذیر زندگی خاتمه می‌یابد.
برد کمان، نماد شور و علاقه‌ی انسان است به پیشرفت از بدو تولد تا مرگ و نشانه‌ای از نیرویی پاک.

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

نجاتم بده، نجاتم بده، نجاتم بده

و هر که کسی را دوست داشته باشد نجات یافته است.

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

چرا او؟

یک دقیقه فکرم را متمرکز کردم و از خودم پرسیدم چرا. شناخت کمی از او داشتم، چرا باید این‌قدر از او خوشم بیاید؟ شاید هم به خاطر همین دلیل بی‌ارزش بود که نگاهم کرده بود.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

چرا باید این‌قدر از او خوشم بیاید؟ هوم؟

نمی‌دانستم دوستش بودم یا نه. معیار دوست بودن با کسی چیست؟ تا آن موقع دوستی نداشتم.

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

خیلی وقت‌ها از خودم پرسیده‌ام: «نمی‌دانم واقعا دوستش دارم یا نه؟» و آرزو کرده‌ام کسی خط کشی دستم می‌داد تا می‌توانستم با استانداردهایی از پیش تعیین شده، میزان محبت و صداقتِ احساسم را نسبت به کسی بازنگری کنم و مطمئن شوم این احساسی که در وجودم قلیان می‌کند دوست داشتن است یا احساس دیگری.
بله. همین‌طور است. آدم گاهی از بازشناسیِ ساده‌ترین عواطف و احساساتِ خودش هم بازمی‌ماند.

اون یه نورِ خاص داره، بیشتر از نور! برق هوش واقعیه!

 

«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش

هیچ‌وقت نمی‌شود فهمید که مامان و باباها چرا از چیزی خوش‌شان می‌آید!

 

«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش

بابا

بابا عاشق پنیر است، هر چند معده‌اش را اذیت می‌کند. در ضمن صاحب بلندترین و بوگندوترین بادمعده‌های دنیاست. نمی‌دانم وقتی سرکار است چطور کنترل‌شان می‌کند؟ تازه اگر بکند! به هر حال وقتی می‌رسد خانه، شروع می‌کند به ول دادن تمام‌شان. همین که پا روی اولین پله می‌گذارد شروع می‌شوند.
پله، زارت.
پله، زارت.
پله، زارت.
تا به اتاقم برسد از خنده روده‌بر شده‌ام. خم می‌شود روی تخت و می‌بوسدم. نفسش همیشه بوی آدامس نعنایی می‌دهد.
بابا هر وقت فرصت کند برایم کتاب می‌خواند. با این که می‌دانم خسته است، ولی می‌بینم که لبخند می‌زند، یکی دو کتاب برمی‌دارد و من باز داستان جایی که وحشی‌ها هستند یا گربه‌ی باکلاه را می‌شنوم.

 

«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش

کلمات تک‌تک صفحه‌هایی که پدر برایم خوانده، برای همیشه درونم خانه کرده‌اند.

 «بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش

 

من کلماتی که مامان برایم می‌خواند برای همیشه درونم خانه کرد، شبیه بذر کوچکی جوانه زد و فکرش را هم نمی‌کردم روزی به عنوان «نویسنده» یاد شوم. روزهای دورِ خوب، روزهای کودکی. ظهرهایی که کوهی از کتاب را کنارم می‌گذاشتم و فرمان می‌دادم: «همه‌شان را برایم بخوان، حتی اگر خوابم برد، من می‌شنوم، حتی توی خواب هم می‌شنوم. خب؟» مامان قول می‌داد حتی وقتی خوابم برد، دست از خواندن برندارم. بیدار که می‌شدم، راست یا دروغ، اطمینان می‌داد که حتی وقتی خوابم برده، کنارم مانده و از خواندن دست برنداشته.
پنج ساله بودم و تشنه‌ی زندگی کردن در داستان‌ها.

می‌دیدم و می‌فهمیدم که نمی‌تواند کلمات مناسب را برای حسش پیدا کند. احساس قدرتمندی که بهش می‌گفت من باهوشم.

 

«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش

 گاهی آرزو می‌کنم کاش توی سرم دکمه‌ی حذف داشتم.

«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش

هر چند وقت یک بار واقعا کنترلم را از دست می‌دهم. تاکید می‌کنم که واقعا! بازوها و پاهایم سفت می‌شوند و مثل شاخه‌های درختی در دل توفان، به این‌ور و آن‌ور می‌کوبند. حتی صورتم مچاله می‌شود و قفل می‌ماند. بعضی‌وقت‌ها که این‌طور می‌شوم حتی نمی‌توانم نفس بکشم، ولی باید بتوانم! باید جیغ بزنم و داد و فریاد کنم. این حمله‌ها صرع نیست. باید داد بزنم که بعدش خوابم ببرد.
همین کارها (که اسمشان را انفجارهای توفانی گذاشته‌ام) بخشی از من‌اند. وقتی اوضاع خوب پیش نمی‌رود، افتضاح می‌شود، با این که سعی می‌کنم و می‌دانم که دارم مردم را می‌ترسانم، باز هم نمی‌توانم جلو این توفان‌ها را بگیرم. از خودم بی‌خود می‌شوم. یک جورهایی زشت و بدریخت می‌شوم.

 

«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش

مامان همان‌طور ادامه می‌داد: «شما باهوش نیستین آقا، فقط خوش‌شانسید. همه‌ی ما که سالم هستیم، خیلی ساده، شانس یارمون بوده. ملودی چیزها رو می‌فهمه، ارتباط برقرار می‌کنه و با دنیایی که هیچ‌چیزش مناسب اون نیست کنار می‌آد. اونه که باهوش واقعیه!»

«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش

 



هیچ وقت از این منظر به خودم نگاه نکرده بودم که تشابه‌ام جسمی‌ام با اکثریت مردم دنیا، خوش‌شانسی‌ است و یک موهیت بزرگ. پیش از این وقتی به ترنس‌ها فکر می‌کردم، به این نتیجه می‌رسیدم همین که جنسیت مشخصی دارم، لطف بزرگی شامل حالم شده. سپاسگزارم کائنات و ابرقدرتی می‌شدم که این فرصت را به من بخشیده تا هویت مشخصی داشته باشم.
بعدها که کتاب «بیرون ذهن من» را خواندم و جهان را از نگاه یک دختر نوجوان عقب‌افتاده جسمی دیدم، فهمیدم همین سالم بودن هم یک شانس بوده. ما، همه‌ی ما آدم‌های خوش‌شانسی هستیم. امیدوارم این خوش‌شانسی همیشه یادم بماند.

مدرسه

وقتی مامان مرا برای اولین‌بار به این‌جا آورد، حسابی هیجان‌زده بودم. فکر می‌کردم قرار است هر روز یک چیز تازه یاد بگیرم. ولی بیشتر وقت‌ها مدرسه‌آمدن یعنی پرکردن وقت و این که توی خانه نباشم.

 

«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش