به روزهای بارانی امیدوار باش، چرا که پس از باران‌ رویش آغاز می‌شود...

«دختری که نیشش تا بناگوش باز است و طوفان هم نمی‌تواند خنده‌اش را ببرد» نام سرخپوستی من در قبیله چند ده نفری‌ام است که کوچک‌ترها از شنیدنش ذوق می‌کنند و گوزن‌های نر پنهان در سبزه‌های بلند، در آستانه‌ی بهار مبهوت می‌مانند تا انعکاس این نام، نسیم دیگری بسازد و شاخ‌های تنومندشان را خنک‌تر کند.

بزرگ‌ترین سرمایه داشتن روابط نیک با دیگران است؛ و افراد قبیله‌ت با ارزش‌ترین گنجی که بی‌چشم‌داشت به تو ارزانی شده است.

گیسوان بلند شب‌نمایش را که با دُم اسبان رقابت می‌کرد، برید؛
به امید این که از غم رها شود.
گرفتارتر شد.

شاید احمقانه باشد، اما گاهی حتی دلم برای اختلاف‌های درونی قبیله‌ام هم تنگ می‌شود.

روزهای نه چندان دوری نوشته بودم: «تیرت را در پیشانی کسی هدر کن که رویاهایت را ناممکن می‌پندارد جنگجو!»

روزگاری در زندگی‌ام یک جنجگوی پاره‌وقت بودم.
حالا نیزه‌ام را گذاشته‌ام کنارم و خاطرات روزهایی را در ذهنم مرور می‌کنم که با یوزپلنگ‌ها دویده‌ام.

زندگی سرخپوستی من

به یک قبیله‌ی سرخپوستی پیوسته‌ام.

هیچ اسمی هم برایم انتخاب نکرده‌اند هنوز.

بعضی‌ها در نوشته‌هایشان خلاقیت به خرج می‌دهند، بعضی‌ها آرزو دارند یک زندگی سرخپوستی را تجربه کنند. من اما ناخواسته به یک قبلیه‌ی سرخپوستی وارد شده‌ام. در واقع آن‌ها انتخابم کرده‌اند و نمی‌دانم در قبیله‌شان چند روز یا چند ماه دوام می‌آورم. می‌دانید؟ سرخپوست بودن جز سخت‌ترین کارهای دنیا است.

زندگی سرخپوستی من

یکی از سخت‌ترین شرایط دنیا این است که یک قبیله چند بزرگ و ریش‌سفید داشته باشد.

سخت‌تر از آن این است که بین بزرگان قبیله اختلاف نظر باشد.

و تو به عنوان یک تازه‌وارد، به عنوان کسی که پذیرفته است یک سرخپوست باشد، باید تمام تلاشت را کنی تا در نظر همه‌ی بزرگان قابل احترام باشی.

یکی از قوانین نانوشته‌ی سرخپوست‌ها که یک پرنده‌ی آبی در گوشم گفت این است که کاری کنی که کمر بزرگان قبیله برای تو همیشه خم باشد و هر وقت که آن‌ها تصمیم گرفتند شایسته‌ی این باشی که تو را به عنوان پر عقاب روی سرشان بنشانند.

می‌دانید؟

سرخپوست بودن خیلی سخت است. خیلی سخت. آدم باید خیلی خوش‌شانس باشد که بدون گذراندن امتحان‌های سخت سرخپوستی و رسیدن به درجه‌ی مطلوب کمال، پرنده‌ای آبی‌رنگ از بلندترین شاخه‌ها روی شانه‌ت فرود بیاید و در پشت سر گذشتن وقایع و آزمایشات، مخفیانه راهنمایی‌ت کند.

جنگجوی نوبالغ!

دلتنگی برای روزهای خوب تنها جنگی‌ست که هرگز و با هیچ سلاحی نمی‌توانی در آن پیروز شوی.

 

تیرت را رها کن.

روزهای خوبِ نیامده همان‌قدر دورند

همان‌قدر، نزدیک.

این تصویر تکراری هر روز قلمرو منه. انگار که همه چیز ثابت باشه. نور روز که همه جا رو روشن‌تر می‌کنه و انعکاس دیوارهای سبز و پرده‌های آبی؛ و چیزی که از همه شگفت‌انگیزتره: برگ‌هایی که از انگشت‌های من بلندترند و رسیدند به کیبورد زیر خاکی من. سرزمین شگفت‌انگیزی که تق تق تق رویاها و حرف‌ها و خشم‌ها و شادی‌ها و وظایفم باهاش تایپ می‌شن.

میراث من: دوست سبزی که در کمترین امکانات پرامید رشد می‌کرد و به صفحات کلید یک کیبورد قدیمی دل بسته بود. (قربون دل پرامیدت بشم.)

قصه‌های قبیله

برای نقطه های تاریکم

معرفت و روشنی بفرست

 

قصه‌های قبیله

گاهی بزرگ‌ترین جنگجوها هم پیشانی‌شان را به زمین می‌چسبانند و نجوا می‌کنند «شجاعتم را برای زندگی کردن بیشتر کن!»

 

قصه‌های قبیله

به افتخار ورودت نه پر عقاب آتش زدم نه دم موهایم را با چاقوی قدیمی پدرم بریدم. عمیق‌ترین لبخند‌ها، نرم‌ترین عشوه‌ها، مردمک‌هایی که قل می‌خورند گوشه‌ی چشم، شانه‌هایی که بالا می‌آیند و گله‌ی گوزن‌هایی که در آفتاب طلایی یورتمه می‌روند  و نسیمی که می‌وزد و می‌وزد و می‌زود و عطر گل‌های وحشی را به همراه دارد آیین من است برای این که مقدمت را مبارک بدانم.

مبارکی برای من.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همین‌جوری

همین حالا یکی از سایت‌های مورد علاقه‌ام تبلیغات خودش را با این جمله آغاز کرده:‌

Start the year by learning something new

عالی نیست؟ عالی نیست که دیگران را به یادگیری تشویق کنی یا بهتر از آن به دیگران چیز تازه‌ای یاد بدهی.

دنیا روشن می‌شود با یادگیری. روح، تازه و آدمی به خودش و زندگی امیدوارتر می‌شود.

من هم برای اولین بار کار تازه‌ای را تجربه کرده‌ام که بی‌نهایت لذت‌بخش بود برایم. سخت و دوست‌داشتنی. حالا درباره‌اش می‌نویسم. اگر دوست داشتید برایم بنویسید چه دنیای تازه‌ای را تجربه می‌کنی. از هر چه که در زندگی‌تان نبوده و تازه به زندگی‌تان راه پیدا کرده. هر چه که تازه است. هر چه که باعث می‌شود حس بهتری داشته باشید.

 

بی‌ربط به این یادداشت:

کاری ندارم که یکی از بزرگان جهان انسانیت (پیامبر اکرم) می‌گفته بلند سلام بدهید و هیچ سلامی را بی‌جواب بگذارید. همکاری دارم که با وجود شل و ول حرف زدن «سلام» و «خداحافظی»‌اش آن‌قدر بلند و محکم است که حتما شنیده و حتما پاسخ داده می‌شود. به همه‌مان هم تک تک سلام می‌دهد. فرقی هم نمی‌کند غمگین باشد یا خوشحال. پرانرژی باشد یا خوابالو. سلام‌هایش آن‌قدر بلند و رسا است که هرچقدر هم روی کارت تمرکز گرفته باشی دو ثانیه سرت را بالا می‌گیری تا جواب سلامش را بدهی.

قصه‌های قبیله

تیرت را در پیشانی کسی هدر کن که رویاهایت را ناممکن می‌پندارد جنگجو!

قصه‌های قبیله

گاهی بالاترین درجه‌ی شجاعت این است که با صدای بلند به اشتباهات اعتراف کنی.

صدای بلند از میزان اشتباهی که انجام داده‌ای کم می‌کند. این راز را فراموش نکن جنگجوی بزرگ!

قصه‌های قبیله

به ریش‌سفیدان فرصت بدهید اشتباه کنند و همچنان بزرگ بمانند.

 

قصه‌های قبیله

حتی ریش‌سفیدان قبیله هم نیاز دارند که گاهی سرشان را روی شانه‌ی کسی بگذارند و اگرچه گریه نه، ولی اندوهشان را سبک‌تر کنند.

او که کوچک‌ بود و هزاران گناه و تجربه و اشتباه کم داشت، به قدرت شانه‌هایش فکر می‌کرد. شانه‌هایی که حتم داشت یک ریش‌سفید را از غم‌هابش کمی دورتر می‌کند.

 

قصه‌های قبیله

جنگجویان حقیقی برای یک بار هم که شده پشیمانی و افسوس بزرگ و ریش‌سفید قبیله‌ را در زندگی می‌بینند. اما از آیین‌های نانوشته‌ی جنگجو بودن این است که چشم‌هایشان را ببندند و به صدای باد گوش بسپارند.

به ریش‌سفید‌ها اجازه بدهیم تا پایان زندگی‌شان بزرگ بمانند.

قصه‌های قبیله

شب‌ها سرش را می‌چسباند به زمین و به نجواهای طبیعت گوش می‌کند.

بعد با ضربه‌های ممتد و ریز به سینه‌اش آیین شکرگزاری را به جا می‌آورد؛ شکرگزاری به خاطر جوانه‌ی سبزی که در دلش روییده است.

 

قصه‌های قبیله

 پسران قبیله سوار بر اسبان تازه‌نفس سوارکاری را تمرین می‌کردند، او اما دختری بود که پنهان از چشم دیگران، با اسب‌ها مسابقه‌ی دویدن می‌داد.

قصه‌های قبیله

پرواز دسته جمعی پرندگان در آسمان نارنجی عصر

روی تخته سنگی ایستاده و _به زبان گرگ‌ها_ زوزه می‌کشد.

دلش را به نسیم صبح بخشیده است.

 

قصه‌های قبیله

جهان به شعاع چند وجب از نور آتش کوچکی روشن شده بود.

قبیله در خواب بود و او به صدای شاهینی گوش می‌داد که می‌گفت اتفاق بزرگی در راه است.

قصه‌های قبیله

از میان دختران تازه بالغی که رویای ازدواج با پسران تنومند و جنگجوی قبیله را در سر می‌پرورانند و هر شب برای زاییدن نوزادهای پسر دعا می‌‌خوانند، تنها یک نفر است که شب‌ها وقتی سکوت و تاریکی بر سرزمینش حاکم می‌شود، در نور مهتاب از چوب‌های خشک نیزه می‌تراشد و خودش را برای جنگ‌های بزرگ آماده می‌کند.

قصه‌های قبیله

گفت: «پیشانی‌ات را بچسبان به خاک. زمین را بخوان به نام جوانه‌های در دلش. آسمان را به نام ابرهای پربرکت‌اش.»

دردلم زمین‌لرزه.

در دلم طوفان‌ سهمگین.

در دلم سونامی.

در دلم سیل.

در دلم بلایای مختلف برای نابود کردن کسی. می‌شنوم که می‌گوید: «برای آفتاب دلت دعا کن. بخواه که آفتاب بزند به دلت.»

دلم از او روشن نمی‌شود. دلم تاریک‌ترین شب کهکشان است. سیاه. تاریک. بی‌نور.

قصه‌های قبیله

صدای شلیک گلوله در فضا طنین انداخت.

آرامش دشت به هم خورد. 

مراسم قتل کسی را در ذهنش می‌گذراند که پیش از غروب آفتاب سینه‌اش را دریده بود. صدای شلیک در ذهنش تکرار می‌شد. پس انتقام درندگان این بود: فراموش شدن. آن‌ها باید فراموش می‌شدند تا به جزای اعمالشان برسند.

پرهای پرنده‌ای بی‌قرار از آسمان پایین می‌ریخت. یکی از پرها را به نشانه‌ی پیروزی دستش گرفت. 

قصه‌های قبیله

به مهربانی‌های ریش‌سفید قبیله‌ات اعتماد کن، حتی اگر توی صورتت سیلی زد.

قصه‌های قبیله

هر کسی در انتخاب رهبر خود آزاد است، حتی اگر افراد قبیله‌اش او را مجبور به پیروی از ریش سفید دیگری کرده باشند. من چاق‌ترین ریش‌سفید را انتخاب کرده‌ام. چون او بود که وقتی گله‌ی گاوهای وحشی حمله‌ور شدند، یادم داد پیشانی‌ام را به زمین بچسبانم و از ایمان و باورم دایره‌ای امن بسازم و مطمئن باشم هیچ حیوان وحشی‌یی به این دایره‌ی امن وارد نمی‌شود. گاوهای وحشی سم‌های سنگین‌شان را می‌کوبیدند و پیشانی من آن‌قدر به خاک، چسبیده ماند تا آرامش به جنگل حاکم شد، باران باریدن گرفت و بوی نم خاک‌ باران‌زده دنیا را پر کرد.

قصه‌های قبیله

هیچ وقت فکر شلیک کردن به پیشانی یک ریش سفید به سرتان نزند. چون دومین ماشه را باید در پیشانی خودتان خالی کنید.

قصه‌های قبیله

هیچ‌ ریش‌سفیدی کامل نیست. آن‌ها فقط زودتر از تو به دنیا آمده‌اند تا اشتباهات بیشتری انجام دهند.

 

پی‌نوشت: هرکسی می‌تواند اشتباهات خودش را داشته باشد. آدم‌ها در اشتباه کردن آزادند.

قصه‌های قبیله

شگفتی قبیله‌ت باش؛ همان‌ اندازه که فواید دارویی یک گیاه کوچک، ریش‌سفیدان قبیله‌ت را به شگفتی وا می‌دارد.

قصه‌های قبیله

افتخار قبیله‌ت باش!

قصه‌های قبیله

در قبیله‌ای که چند ریش سفید دارد، باید پیرو ریش‌سفیدی باشی که از همه‌ چاق‌تر و بخشنده‌تر است.

قصه‌های قبیله

ریش‌ سفیدان قبیله که زیاد شوند، تواضع و احترام رنگ می‌بازد و هرکسی به بزرگی خودش فکر می‌کند. این جور وقت‌هاست که باید نیزه‌ات را کنار دستت بگذاری و برای یک جنگ درون قبیله‌ای خودت را آماده کنی.

قصه‌های قبیله

رئیس قبیله که شبیه ژله‌ای در هوای گرم، در صندلی سلطنتی‌اش وا رفته بود خودش را جا‌به‌جا کرد و گفت:‌ «دختری که دم بافته‌‌ت روی شانه‌ی راست است و چشم‌هایت در باد بسته می‌شود (از این لوس‌بازی‌ها که همه برای خودشون اسم سرخپوستی انتخاب می‌کنند) از این پس، بیش از پیش در مقابل قبیله‌ت مسولی! گرگ‌های انسان‌نما همه‌جا هستند. تو پرنده‌ی صلح قبیله‌ت هستی!»

من همین‌طور که از اضطراب جیشم گرفته بود دسته‌های صندلی‌ام را فشار دادم و حواسم پرت پنجره‌ی بازی شد که آسمان آبی ده صبح را نشانم می‌داد. صدای قارقار کلاغی همه‌جا را پر کرده بود که در آن صبح هرگز وجود نداشت.