پسر!
باورت می‌شه ۱۴ ساله تو این وبلاگ می‌نویسم.
۱۴ سال.
یه عمره. باورت می‌شه؟
خودم باورم نمی‌شه...

خیلی از نویسنده‌های کودک و نوجوان خوشم می‌آد، پسر یکی‌شون هم دنبال بهونه‌ست برای لاس‌زدن.
حالا الان یه سری می‌گن «خودت هم نویسنده‌ی کودک و نوجوونی‌ها.» خب باشم. چه ربطی داره؟ شما معلم باشید نمی‌تونید از یه معلم دیگه بدتون بیاد؟

چند سال پیش (پنج یا شش سال پیش) اصلا یادم نمی‌آد این پسر من رو از کجا و چطوری پیدا کرد. شاید یکی از مشتری‌های لباس‌هام بود. نمی‌دونم. وقتی با پز‌دادن گفت من پسر فلانی‌ام، گلاب به روتون می‌خواستم بالا بیارم. پدرش اون‌قدر نچسب و بی‌مزه‌ست که این نچسبی حتی تو آثارش هم مشهوده. یه سری از نویسنده‌ها به لطف ارتباطاتشونه که آثارشون منتشر می‌شه، نه از سر لیاقت یا کیفیت کارهاشون. مثل بابای نچسب این پسرِ نچسب. گفت‌وگویی که چند سال پیش باهاش داشتم، نه سر داشت، نه ته. یادم نیست چطوری و از کجا می‌شناسمش و یادم نیست چی کار کردم که دیگه پیام نده بهم. چند شب پیش دوازده و نیم شب مسج داده: «حالا چرا انقدر خوشگل شدی تو؟»

گاهی فکر می‌کنم تو ارتباط با آدم‌ها خیلی صبورم. گاهی به خودم گوشزد می‌کنم که هر کلامی، پتانسیل تحلیل‌کردن نداره و باید عبور کنم... اما این جمله، دوازده و نیم شب، اون هم از طرف نچسبی مثل این، حالم رو بد کرد. بدم اومد کسی مثل این نچسب، حتی ازم تعریف کنه. نگاه (سین) کردم و جوابی ندادم. فردا صبح دوباره برام نوشت: «حالا چرا ج نمی‌دی؟» فکر کردم همین جمله‌ی «حالا چرا ج نمی‌دی؟» می‌تونه دلیلی باشه برای نفرتم از این شخص. وقتی هیچ بویی از نویسندگی پدرت نبرده باشی یا حتی عرضه‌ی این رو نداشته باشی که رگه‌هایی از ادبیات‌دوستی‌ت رو به پسرت انتقال داده باشی، نتیجه‌ش این حجم از گشادی می‌شه که تایپ کنه «حالا چرا ج نمی‌دی؟» و من که عادت (علاقه) به بلاک‌کردن کسی ندارم، بدون حتی پاسخ کوتاهی بلاکش کردم.

به خودم دلداری می‌دادم:‌ «ولی حالا چیزی هم نگفت‌ها. الکی بلاکش کردی.» خودم جواب خودم رو می‌داد: «غلط کرد با این تایپ‌ کردنش. می‌مُرد کلمه رو کامل می‌نوشت؟» باز خودم دلداری‌م می‌داد: «حالا ول کن!» باز خودم می‌گفت:‌ «نه آخه. غلط کرد...»

شماره‌ی من رو خواجه حافظ شیرازی نداره فقط. اون هم چون تو گور خوابیده و حال نداره پاشه موبایلش رو برداره. ولی خب این هم یکی دیگه از نکته‌هاییه که باید به خودم یادآور شم که صرف داشتن شماره‌ی دیگران، این اجازه‌ رو بهم نمی‌ده که بی‌اجازه بهشون زنگ بزنم یا وقت و بی‌وقت پیام بدم...

 

حال می‌کنید دو روزه معلم پرورشی شدم و از هرچیزی نکته‌ی اخلاقی بیرون می‌کشم؟ یکی بیاد یه مدال بندازه گردنم ول کنم، بیام بشینم همون آهنگ‌های شیش و هشتی رو تحلیل کنم.

حالا اول صبحی ربطی نداره این رو بگم. ولی یکی از اسطوره‌های من ریحاناست.
عاشق اندام، صدا، استایل، موزیک‌ها، اداها و حتی محصولاتی‌ام که صاحب امتیازشونه.
نمی‌دونید چقدر دوستش دارم. 
حالا بدونید ولی...

 

قشنگ‌ترین لب‌های دنیا اگه برای این نیست، برای کیه؟
عکسش رو سرچ کنید و جزئیات لب بالاش رو شبیه یه بوم نقاشی تماشا کنید.
این همه جزئیات...
این همه انحصارطلبی در رفتار و چهره و اندام...
شاید هم دارم بزرگش می‌کنم. نمی‌دونم.
به چشم من که این‌طوره.

 

و خب، درسته چندتا از محصولاتش رو دارم، ولی یکی از آرزوهام داشتن همه محصولات آرایشی‌ایه که تولید کرده...
همه‌شون. دیوانه‌کننده‌اند فرمولاسیون محصولاتش. این بشر تو همه چی می‌تونه بدرخشه...
خوش به حالش که می‌تونه بدرخشه.

شبکه‌های مجازی با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایی که دارند، فرصت اندیشه‌های تازه و از نونگریستن به موضوعات، چالش‌ها و مسائل رو بهم می‌دن. پیوسته از خودم می‌پرسم «چرا؟» و جایی درون خودم (و نه در دنیای تاریک و بیمار بیرون) دنبال پاسخ می‌گردم.

 

وقتی بخشی از زندگی‌ت رو با دیگران به اشتراک می‌ذاری، خواسته یا ناخواسته این فرصت رو براشون فراهم می‌کنی تا قضاوتت کنند، نظرات گذرا و لحظه‌ای‌شون رو انتقال بدن و گاهی نقش چاهی رو براشون بازی کنی که خشم‌ها، نفرت‌ها و کمبودهاشون و ... رو در تو خالی کنند.

 

هر کسی از ظن خودش، با دیگران تعامل داره و احساسات خوب و بدش رو به اشتراک می‌ذاره. من آدم خوش‌شانسی‌ام که هر روز بارها و بارها انرژی مثبتی از آدم‌ها دریافت می‌کنم. آدم‌هایی خوش‌قلب و پرنور و انرژی اطرافم رو احاطه کردند و سعی می‌کنند با حرف‌هاشون تشویقم کنند، انگیزه بدن و به زندگی امیدوارترم کنند.
 

اما در بین همین شبتاب‌های کوچیک، دست‌های تاریکی هم هستند که شعله‌های کم‌نورِ امید رو خاموش می‌کنند. چند وقت پیش یک نفر، آگهی عجیبی برام فرستاد. آگهی برای درست‌کردن کلاه‌گیس از موی طبیعی برای یک شخص مبتلا به سرطان که معلوم نبود منبع اصلی این آگهی چه شخصی یا کدوم سازمانه؛ و ازم پرسیده بود: «موهات رو می‌بخشی بهش؟» ساعت‌های اول روز بود. برای رفتن به سرکار آماده می‌شدم. آگهی رو خوندم و بدون این که جوابی بنویسم، پیام‌های دیگه‌م رو نگاه کردم. از وقت‌ها و فرصت‌های مرده و بی‌مصرف (تو مترو، تاکسی، جوش اومدن آب کتری و ...) در طول روز استفاده می‌کنم و تا جایی که بتونم به پیام‌ها جواب می‌دم. اما پیام این مخاطبم رو تعمدی بی‌پاسخ گذاشتم. چون تجربه‌ی سال‌ها کار‌کردن (در بخش روابط عمومی برندهای بزرگ، ارتباط با مخاطب‌ها، فروشنده‌ی برندهای اورجینال و لاکچری و ... ) و بودن تو شبکه‌های اجتماعی این درس رو بهم داده به هر کسی، هر توضیحی نباید بدم و خیلی از حرف‌ها رو باید بی‌پاسخ رها کنم. خیلی وقت‌ها خود این بی‌پاسخی برای مخاطبِ باشعور و اهل تامل فرصتی رو فراهم می‌کنه تا «فکر کنه». سال‌هاست یاد گرفتم به هر نکته و حرفی نباید توجه کرد. آدم‌ها می‌گذرند و در مسیرِ این عبور، تو رو برای مدت کوتاهی (یک لحظه، چند ساعت، یک روز، یک هفته یا نهایتا یک ماه) به چالش می‌کشند. تا جایی که می‌شه باید از بحث‌کردن با آدم‌ها کناره گرفت. چون این رو هم یاد گرفتم که بحث‌کردن زمانی نتیجه‌ی مثبت و تاثیرگذار داره که در جایگاه و زمان درست خودش اتفاق بیفته. آدم نباید برای هر کسی زمان بذاره تا گفت‌وگو (یا حتی بحث) کنه. حقیقتا و به دور از هرگونه جبهه‌گیری این رو می‌نویسم که هر شخصی لیاقت توضیحات بیشتر و هزینه‌کردن زمان و انرژی ما رو نداره. بر اساس ارزش و جایگاهی که برای آدم‌ها در زندگی‌مون، تاکید می‌کنم در «زندگی‌ شخصی‌»مون قائل هستیم، بهشون توضیح بدیم، نه بیشتر.

ولی نکته‌ای که در مورد این آگهی وجود داشت این بود که سوال‌های زیادی تو ذهنم به وجود آورد و باعث شد همه‌ی این سوال‌ها رو از خودم بپرسم:
چقدر مسول احساسی هستم که به دیگران انتقال می‌دم؟
درخواست کمکی که از دیگران دارم چقدر ضروریه؟
چقدر اعتبار دارم تا از کسی درخواست کمک کنم؟
چرا باید دیگران به من کمک کنند؟
چرا باید کسی به درخواست کمک من به شخصی دیگه توجه کنه؟
اگه تو زمینه‌ای کاری از دست خودم برنیاد، چقدر مسولم که برای انجام‌شدن اون کار دیگران رو به چالش بکشم؟
سودجویی (یا بهره‌جویی) از احساس دیگران چقدر می‌تونه من رو به اهداف کوچیک و بزرگم نزدیک کنه؟
و هزار و یک سوال دیگه...

 

خیلی دوست دارم بیشتر بنویسم؛ وقتی می‌نویسم این اطلاعات رو به دانشی درونی برای خودم تبدیل می‌کنم. درک بهتری از مسائل پیدا می‌کنم. به خودم یادآوری می‌کنم صرف این که دیگران آگاهانه «بخشی» از زندگی‌شون رو با من به اشتراک می‌ذارند، این اجازه رو ندارم تا درباره‌ی هرچیز کوچیک و بزرگی ازشون سوال کنم و انتظار «پاسخ» داشته باشم. اما اگه پاسخ بدن، لطف‌ و دوستی‌شون رو می‌رسونند. اگه احساس بدی از کسی می‌گیرم، مجبور نیستم خوراک این احساسات و افکار بد رو خودم برای خودم تامین کنم. من این اختیار و اراده رو دارم تا از هرچیزی که بهم احساس بدی می‌ده فاصله بگیرم. دیگران موظف نیستند من رو خوشحال و امیدوار کنند، اما اگه هر کسی به هر طریقی این احساس خوب رو به من انتقال می‌ده، می‌تونم جایی در درونم ممنونش باشم و براش طلب خیر و برکت کنم، حتی اگه هیچ‌وقت به زبون نیارم و به خودش نگم...

چیزهای بیشتری هست که دلم می‌خواد درباره‌شون بنویسم. می‌آم و سرفرصت درباره‌شون باهاتون حرف می‌زنم.

راستی؛ حقیقتا و به دور از هرگونه بزرگ‌نمایی یا رمانتیک‌زدگی ممنونم که خواسته یا ناخواسته بهم یاد می‌دید آدم بزرگ‌تر (بهتری) بشم و از دیدگاه وسیع‌تر به دنیا و مسائلش نگاه کنم. دلم می‌خواد خیلی بیشتر و بیشتر یاد بگیرم. دوست دارم خودخواهی‌هام رو کنار بذارم، افکار پوسیده و کهنه‌ام رو پاک کنم تا اندیشه‌ها و جهان‌بینی تازه‌ام شاخ و برگ بگیرند...

خدای چیزهای کوچک

بعد از سی سال، برای اولین بار تو زندگی‌ام مامانم گفت:‌ «دوست دارم بری فرانسه میک‌آپ رو حرفه‌ای دنبال کنی.»
به رو خودم نیاوردم که قفل کردم از این حرفش. یه لبخند به چه گنده‌ای تلپ افتاد رو صورتم. 
حالا من که از تهران هم بیرون نرفتم، اما می‌دونید مامان من همچین آرزویی تو سرش داشته باشه یعنی چی؟
یعنی پذیرفتن این مهارت به عنوان یه «هنر». به امید روزی که بابام هم علایق‌ام رو به رسمیت بشناسه.
دنباله‌ی حرفش گفت: «تو با استعدادتر از همه اون‌هایی هستی که ویدئوهاشون رو نگاه می‌کنم.»
با خودم فکر کردم شاید مامان سوسکه‌ست که داره قربون صدقه‌ی دست و پای بلوری‌ام می‌ره. اما هیچ‌وقت این حرف رو درباره‌ی هنر آرایش‌کردن ازش نشنیده بودم. مامان هیچ‌وقت این‌طوری از من تعریف نکرده بود اصلا. البته چندباری که گفته خیلی باهوشم و خیالش از من راحته که از پس خودم برمی‌آم. 
یه زمانی این استعداد رو تو رقص هم از خودم نشون داده بودم. بزرگ‌ترین آرزوم این بود که رقاص بشم. هنوز هم فکر می‌کنم به خودم ظلم کردم؛ ظلم کردم که رقاص نشدم، ظلم کردم که معمار نشدم، ظلم کردم که طراح نشدم، در عوض نویسنده‌ای تمام‌وقت شدم و می‌تونم بشینم از نداشته‌ها و افسوس‌هام بنویسم.

 

خوشگله، یه ادیت‌های شخمی‌یی رو مطالبم می‌ده که هر چی نمک ریختم توشون و زور زده‌ام بامزه از آب در بیارمشون حروم می‌شه.
به من نمک‌ریختن نیومده. گم‌ شید، می‌خوام بی‌مزه باشم اصلا.

گوزو

این توله‌ببر تازگی‌ها یاد گرفته اول صحبت‌هاش، ادای من رو در می‌آره و با لحن تغییرکرده می‌گه: «خب، هویج‌بیوتی، امروز چه آموزشی برامون داری؟»
 

امروز ۲۳ مهرماه ۹۹ برای چندمین بار به این نتیجه رسیده‌ام که یه تار موت رو به یه دنیا نمی‌دم.
با این حال تردیدی ته دلم موج می‌زنه نکنه بزرگ‌نمایی می‌کنم و حواسم نیست؟ نکنه بعدها از این حرف پشیمون بشم؟
ولی مگه من تو سی سال زندگی‌ام، این جمله رو درباره‌ی چند نفر به کار بردم که بخوام بزرگ‌نمایی کنم؟
به هیچ‌کس جز تو نگفتم ماچا. حتی به خودت هم نگفتم این جمله رو.
عجیبه که دوباره و سه باره ستون‌های این یقین محکم‌تر شده که تو رو با تمام تاریکی‌ها و روشنی‌هات بیشتر از چیزی که فکر کنی دوست دارم.
عجیبه که تکه‌های تاریکت رو بیشتر از روشنی‌هات دوست دارم. چون تاریکی‌های تواند که به شبتاب‌های من فرصت درخشیدن می‌دن. این هم شکلی از خودخواهیه؟ نه... شاید شکلی از کامل‌شدن باشه. نمی‌دونم...


 

هیچ چیزی، تاکید می‌کنم، هیچ چیزی به اندازه‌ی خوشحال و آروم بودنت، به زندگی امیدوارترم نمی‌کنه...

همه‌ش فکر می‌کنم چطوری لبخند رو به لب مامان بیارم که حاجت امروزم رو بگیرم ازش.
مامان که با ساده‌ترین و کوچک‌ترین چیزها هم می‌تونه خوشحال بشه.
با یه ظرف سمنو، با یه کیلو خرمالوی رسیده با ...

امروز بیشتر از همیشه محتاجم تا صدام به بالایی‌ها برسه.
دعا می‌کنید؟
برای گوشه‌ی دلم دعا کنید لطفا...

بچه‌ی همسایه‌مون رو که چند وقت پیش تو توییترم درباره‌ش نوشته بودم، دادند به باباش.
خوراکِ دلشوره و معده‌درد امروزم تامین شد.
این بچه، یا دختر فراری می‌شه یا معتاد یا یه بلایی سر خودش می‌آره...

 

باباش تهدید کرده بود سرش رو می‌ذارم لب جوب می‌بُرم. گُه خورده حرف گوش نده...
سیزده سالشه و می‌دونم متاسفانه سرهای بریده‌ و خون‌های ریخته‌شده تو این مملکت، تهدید نیست، کابوسیه که تو زندگی روزمره‌ی خیلی از دخترها جریان داره...

من هنوزم لبخندهای مامانم رو نذر رسیدن به خواسته‌های بزرگ و درونی‌ام می‌کنم.
فکر می‌کنم هیچ‌چیزی به اندازه‌ی لبخندهاش مسیر رو برام هموار نمی‌کنه.

 

شرط می‌بندم ته دلتون می‌گید: «پس چرا گه می‌خوری و از بحث‌هاتون می‌نویسی؟»
پاسخ من به ته دل شما این است: «چون دلم می‌خواد. آره.»

 

سر به هوا:
سربه‌هوا بودن یعنی حواست آن دور دورها باشد و توی دنیای خودت خیال‌بافی کنی.

 

«دُری و دندان شیری»، ابی هنلن، انتشارات پرتقال

شنیدُم خالِ لب‌هات می‌فروشی
خریدارش مُنُم، چند مِفُروشی؟

 

این رو تعمیم بده به اخم‌هات، لبخند‌هات، خنده‌هات، همه‌چی‌ت، همه‌چی‌‌ت‌ها.

گرفتار شدم؛ و این قشنگ‌ترین گرفتاری‌ایه که تجربه می‌کنم.
دوست دارم بمیرم اما یه لحظه غم یا ناراحتی ماچا رو نبینم.
وقتی می‌گم «دردت به جونم.» فقط خودم می‌دونم که ذره‌ای اغراق نمی‌کنم تو به زبون آوردن این حرف.
اگر در توانم بود، با دنیا معامله می‌کردم دردها و غم‌هاش بیاد تو پوسته‌ی من و ماچا سراسر خوشی باشه و آرامش.
چرا باید به این توله‌ببر چنین احساسی داشته باشم؟ نمی‌دونم و این نادونی چیزی از احساسم بهش کم نمی‌کنه.
نکنه این شخصیتِ سلطه‌پرورم حکومت می‌کنه و هر احساس و عاطفه‌ای رو بزرگ‌نمایی می‌کنه و در قالب کلمات می‌آره؟ اگه به خودم دروغ بگم چی؟
شاید برای دووم‌آوردن تو این زندگی آدم محتاج اینه که به خودش دروغ بگه، حتی اگه سال‌ها بعد در نگاه خودش یه احمق جلوه کنه.
ولی حتی اگه در مورد هرواقعیتی هم بزرگ‌نمایی کنم، اطمینان دارم که بزرگ‌ترین خواسته‌‌ی قلبی‌ام آرامش و خوشحالی توله‌ببرمه.

 

از دیروز به کائنات می‌گم چه معامله‌ای کنم شادی و آرامش دوباره برگرده؟
هر معامله‌‌‌‌ای هرچقدر هم بزرگ، به لبخند و آرامش ماچا می‌ارزه. 
منتظر پاسخ‌ام.

 

بعضی‌ها می‌پرسند «ماچا واقعیه؟»، «ماچا خیالیه؟»، «پس چرا یه جوری می‌نویسی که انگار وجود نداره؟»، «پس چرا زیادی قشنگ و دوست‌داشنتیه؟» از شنیدن این سوال‌ها لبخند می‌زنم. یه دور یادداشت‌های کوتاهم رو می‌خونم ببینم چرا خیالی به نظر می‌رسه؟ چند روز پیش یه نفر گفت: «چون بقیه یادداشت‌هات یه جوری‌اند که انگار ماچا نیست...» از این حرفش بلند خندیدم.
ولی ماچا، توله‌ببر قشنگم، زاده‌ی توهم و خیالم نیست. می‌گم که در جریان باشید و کنجکاوی‌تون رو بیشتر انگولک کنم.

صبح شنبه رو با نفرت از همه چیز آغاز می‌کنم.

از همه‌چیز و همه‌کس متنفرم، جز ماچا.

تو سیاهچاله‌های روح و ذهنم، همیشه از بابام ناراضی بودم و غم تاریکی رو که حاصل رابطه‌م با باباست، سال‌هاست رو دوشم جابه‌جا می‌کنم. اما همین بابام، یک بار هم (حتی تو بحث‌ها و دعواها) زحماتی که برام کشیده به روم نیاورده. هیچ‌وقت نگفته سی سالته اما داری تو خونه‌ی من زندگی می‌کنی و خوراک و آب و برق و جای خوابت با منه. اما در عوض مامانم از هر بهونه‌ای، هر بهونه‌ای، تاکید می‌کنم هر بهونه‌ای استفاده می‌کنه تا غذایی رو که می‌پزه، ظرف‌ها و لباس‌هایی رو که می‌شوره، خونه‌ای رو که مرتب می‌کنه، حتی بسته‌های پستی‌‌یی رو که تحویل می‌گیره تو سرم بکوبه... با بدترین و تلخ‌ترین و ویران‌کننده‌ترین ادبیات.

ممنونم مامان.

هر روز می‌رم سر کار. تو بدترین شرایط و پرتردد‌ترین ساعت مترو از دو تا ماسک استفاده می‌کنم. عینکم رو که شیشه‌های پهنی داره، می‌زنم و هر روز وحشت درگیر‌شدن با کرونا و انتقال‌دادنش به دیگران رو دارم. از اون طرف گربه دورکاره. دو ماه گذشته بیشتر وقت‌ها خونه بود و فقط یکی دو روز در ماه می‌رفت سرکار. اخیرا شرایط کاری‌شون فرق کرده و یه روز در میون می‌رن. تو این مدت روزهایی که باید حضوری کار کنه، مامانم بدون استثنا قربون صدقه‌ش می‌ره: «الهی فداش بشم. طفلی فردا باید بره سرکار تو این اوضاع.» و هر بار که من نالیدم از شرایط رفت‌و‌آمد و استرس بالایی که هر روز تحمل می‌کنم، گفته:‌ «چی‌کار می‌شه کرد؟ می‌خوای بیای بشینی خونه ور دل من؟ همه همین‌طورند. فقط تو نیستی.»
کار به منطق صحبتش نداشتم. درست می‌گه. همه تحت فشارند و این استرس و وحشت و ترس گریبان همه‌مون رو گرفته؛ اما من از نوع برخورد و ادبیاتش حرف می‌زنم.
می‌دونید؟ وقتی از پسرپرستی حرف می‌زنم دقیقا از همین‌ چیزها حرف می‌زنم...

‏خدایا؛
اگه هستی 
یا نجاتم بده
یا هم...
نجاتم بده.

هربار که خواستم بنویسم خنده‌ت ناامیدی‌هام رو می‌شوره و بهم زندگیِ دوباره می‌ده، با خودم گفتم نکنه جوگیرم، نکنه دروغ می‌گم، نکنه این‌جوری نیست و تحت سلطه‌ی شخصیتِ شعرپرورمم.

روزهاست با خودم کلنجار رفتم و تو این لحظه که لبخندت رو دیدم و آسودگی جاری شده تو دلم، می‌خوام با اطمینان بنویسم:

خنده‌ت بهم جون می‌ده و بهونه‌هام رو برای زندگی‌کردن و ادامه‌دادن پررنگ می‌کنه.

بیشتر بخند.

بیشتر بخند.

قربون اون خنده‌های قشنگت بشم من.

چرا ماچا برام نمی‌خونه:
توی بازار سبزی مو تو رو دیدُم والا چه نازی
گردن بلوری
مثل هلویی
سینه‌ی ‌‌اناری
گردن بلوری
مثل هلویی
سینه‌ی ‌‌اناری

عاشقت شُدُم
خود می‌دونی ندارُم قراری

شاید باورتون نشه، ولی امروز مانتوی پونزده سالگی‌ام رو پوشیدم.
جای خوشحالی داره که حتی به لطفِ حرص‌خوردن و استرس‌داشتن و جوشیدن معده‌ام، به سایز پونزده‌سالگی‌ام برگشتم. وقتی از سایز پونزده‌سالگی‌ام حرف می‌زنم، از پلنگ‌شدن حرف نمی‌زنم. از اون‌جا که باقی‌مونده‌ی نسل دایناسورهام و استخون‌بندی درشت رو از عمه‌ی بزرگوارم به ارث بردم، سایز پونزده سالگی می‌تونه یه دستاورد بزرگ تو سی سالگی باشه برام.
این مانتوم رو پونزده هزار تومن خریده بودم. اگه اشتباه نکنم با پولِ جایزه‌ی یه مسابقه‌ی ادبی و فرهنگی (من از عنفوان جوونی از ادب و فرهنگ نون می‌خورم و از همون موقع هم می‌نالم که پول بیشتر می‌خوام و خدا بیلاخ نشونم می‌ده.)
حالا شاید باورتون نشه، ولی من یه سری از لباس‌های دوران راهنمایی و دبیرستانم رو دارم که اتفاقا هنوز هم می‌پوشم و تنم می‌آن. به این برکت (کرم دست هلوی جدیدم) قسم اگه بخوام شیش‌تایی ببندم! حتی سارافون جین یازده سالگی‌ام رو دارم و این شکم بی‌صاحاب رو آب کنم تنم می‌آد. هر کی می‌گه خالی می‌بندم، زنگ خورد، سر کوچه وایسه با لباس‌هام بیام بکوبم تو صورتش.
حالا لباس‌های دوازده و سیزده سالگی‌ام رو می‌پوشم و عکس می‌ذارم. عکس نوجوونی‌ام رو هم با همون لباس‌ها می‌ذارم ببینید.خلاصه مانتوی امروزم یه حس نوستالژی باحالی بهم می‌ده. یاد روزهایی می‌افتم که فرفری (مامان فندق) هنوز دانشجو هم نشده بود. دو تایی رفتیم پاساژ اندیشه (سهروردی)، ذرت مکزیکی خوردیم و از پسری که غرفه‌ی آلوچه‌ و لواشک و خوراکی‌های ترش داشت، شماره گرفتیم. خوب یادمه که لحظه‌ای که پسره به بهونه‌ی تخفیف‌دادن به کیسه‌ی ترشیجاتمون به فرفری شماره داد، آرزو کردم یه روزی به زیبایی فرفری بشم؛ جوون و جذاب و دل‌ربا و پسرهای زیادی عاشقم بشن. الان از خودم می‌پرسم پسرهای زیادی عاشق آدم بشن که چی بشه دقیقا؟ پاسخی ندارم براش. اگه مامان خواننده‌ی وبلاگم بود می‌اومد کامنت می‌ذاشت: «منم این همه عاشق داشتم. از این سر تا اون سر برام صف می‌کشیدند. چی شد آخرش؟ بابات گیرم افتاد. از خدا بخواه یه نفر عین آدم بخوادت. قد و هیکلم نداشت، نداشت.» بابامم اگه خواننده‌ی وبلاگم بود، احتمالا کامنت می‌ذاشت: «از تو دیگه گذشت. باید دبه بخریم برات.» و یه متر نقطه و پرانتز ردیف می‌کرد :)))))))))))))

من برم به زندگی‌ام برسم.
امروز باید درباره‌ی یه سری بازی‌های کارتی بنویسم، یه مقاله رو شروع کنم و درباره‌ی یه سری کتاب‌های درسی هم شعر ببافم به هم. بعضی‌ها چطوری انقدر درس می‌خونند؟ کتاب درسی‌ها رو می‌بینم حالت تهوع می‌گیرم و از اون شونزده سالی هم که تو مدرسه و دانشگاه حروم کردم، احساس ندامت می‌کنم.

امروز با سایه‌ی بِنَفش به مملکت خدمت می‌کنم و دل‌شادم.

چرا اخراج یا تعدیلم نمی‌کنند؟
خودم دلش رو (شما بخونید ماتحت‌ش رو) ندارم استعفا بدم.
بدون استثنا هر روز که بیدار می‌شم درود می‌فرستم «دسته‌بیل تو این زندگی.»
و روانه‌ی یک روز دیگه می‌شم تا آینده‌ام رو بسازم.

هر از گاهی یکی دو نفر رو استوری‌هام ریپلای می‌زنند و می‌نویسند:
«نمی‌شه بیشتر بنویسی؟»
«می‌شه برای ما تنبل‌ها که خوندن رو دوست داریم، تو وبلاگت بنویسی.»
و بعضی‌ها که شاکی‌ترند، گلایه می‌کنند:
«هی منتظر پست جدید تو وبلاگتم، اون‌وقت می‌آی فقط یه جمله کوتاه می‌نویسی؟»
«بابا بلندتر بنویس. جمله‌های کوتاه کوتاه چیه.»

 

و هر بار که این گلایه‌ها، نظرها و حرف‌ها رو می‌خونم و می‌شنوم، حتی وقتی به روی خودم نمی‌آرم قربون صدقه‌تون می‌رم و ته دلم نوری قوت می‌گیره برای بیشتر نوشتند.

‏تو ایستگاه مترو یه خانم و آقا موقع خداحافظی ماسک‌شون رو کشیدن پایین و لب‌های هم رو بوسیدن.
روحم شکوفه زد.
چندتا اتفاق امیدم به زندگی رو بیشتر می‌کنه:
خنده‌ی مامان و بابام
خنده‌ی یه بچه
تماشای عشق و دوست‌داشتن آدم‌ها (بغل‌کردنشون، بوسیدن‌شون، گرفتن دست‌های همدیگه و ...)

چون دوستت دارم
راهی پیدا خواهم کرد
تا نور زندگی تو باشم
حتی اگر در تاریک‌ترین و دلگیرترین 
حال خود باشم...

• جسیکا کاتوف

‏حق‌التالیف چهارمین چاپ کتابم رو از ناشر گرفتم.
۵۳ دلار ناقابل.

‏استرس‌ام به یه حدی رسیده که داره از تو گوش‌هام فوران می‌کنه.

اون پسره که نوشته بودم دستمال سر می‌بنده و موهای فرفری دم اسبی داره و به جای دست‌دادن، شونه‌ش رو می‌چسبونه به شونه‌ی طرف، یادتونه؟ همون تبدیل شده به منبع انرژی من تو این زندان.
«سلام، صبح‌بخیر»های روزانه‌ش انقدر پرانرژی و آرام‌بخش‌‌اند که اخلاق سگیِ اولِ صبح‌ام رو می‌شوره و می‌بره. از پشت ماسک جوری لبخند می‌زنه که گوشه‌ی چشم‌های روشنش چین می‌افته.
امروز یه تی‌شرت مشکی پوشیده که روش با فونت زرد و به انگلیسی نوشته: «هیچ‌چیز ثابت نمی‌مونه. همه‌چیز تغییر می‌کنه.» 
جمله‌ای رو که امروز محتاج شنیدنش بودم، پوشیده.
با دو تا مانیتور کار می‌کنه و آدم‌هایی که دوتا مانیتور دارند، همون‌قدر غیرمعمولی‌اند که موهای فر دم‌اسبی دارند و دستمال سر ببندند. نمونه‌کارهاش رو نشونم داد و بهم گفت: «صدای تایپ‌کردنت خیلی باحاله. خیلی صدای ظریفی داره.» کسی تا حالا این رو بهم نگفته بود. بعد شروع کرد به تحلیلِ تفاوت‌ صداهایی که کیبُردهای متفاوت ایجاد می‌کنند. آدم‌ها چه علایق عجیبی دارند. مثل علاقه‌ی این همکارم به کیبرد و صدایی که تایپ‌کردن داره. گفت: «فکر می‌کردم فقط خودم سریع تایپ می‌کنم، تا این که تایپ‌کردن تو رو دیدم.»
مامان‌بزرگ می‌گفت: «یاخجی بیلیَن یاخجی دی...» (کسی که خوبی‌ها رو می‌فهمه آدم خوبیه.) می‌خوام این جمله رو تعمیم بدم به کل زندگی و بگم کسی که زیبایی‌ها رو می‌بینه آدم زیباییه. ربطی نداشت؟ وایسید. چیزه... می‌خواستم بگم آدم‌هایی که ارزش چیزهای کوچیک و جزئیات رو می‌دونند، چشم‌شون به همین چیزهای کوچیک، باز و روشن می‌شه. مثل همین شنیدن تفاوتِ صدای کلمه‌های من... مثل... دیگه مثل چی؟ نمی‌دونم.

آخیش...

دوباره برگشتم.

داشتم دق می‌کردم.

 

اون همکار دیوونه‌هه که با خط‌کش هی خط می‌کشید، دیروز به بهونه‌ی وصل‌شدن به وای‌فای شرکت اومد پیشم و بای‌بای کرد. موزیک رو از گوشم درآوردم. گفت: «ببخشید آیدا خانوم! کار داشتی انجام می‌دادی؟» خواستم بگم نه داشتم هوا می‌کردم. (فیل منظورمه.) جاش لبخند زدم: «نه اوکیه. فریبام. بفرمایید.»
گفت: «ببخشید وسط کارت مزاحمت می‌شم. چطوری وصل شم به وای‌فای؟»
یه جوری رفتار کرد که انگار اولین باره با پدیده‌ی وای‌فای روبه‌رو می‌شه. هیچی دیگه. سرنوشتم گره خورده به ماستعلی‌ها و مردم با وصل‌شدن به وای‌فای سر لاس‌زدن رو باهام باز می‌کنند. اینم شانس مایه.

هم‌تیمی‌ام ازم سوال می‌پرسه. همین که شروع می‌کنم به توضیح‌دادن پلک‌هاش سنگین می‌شه و آروم پلک می‌زنه. اگه لالایی می‌گفتم براش این‌جوری نتیجه نمی‌گرفتم. اون یکی همکارم دستش رو می‌زنه زیر چونه‌ش. صداش رو نازک می‌کنه و می‌گه: «چقدر شیـــــــوا توضیح می‌دید شما هویج خانوم. آدم دلش می‌خواد هی مقاله بنویسه.» و بمب خنده‌ی من منفجر می‌شه. اگه دیگه نیام سر کار، دلم برای این توله‌هه که چند سال از همه‌مون کوچیک‌تره و بانمک‌ترینه، واقعا دلم تنگ می‌شه.

مگه چی می‌شه
اینی که همه‌ رو کشیده بالا
واس مام بذاره یه ذره؟

‏بعضی‌ها هنوز هم وقتی تراوِل می‌بینند، می‌گیرنش رو به نور ببینند وسطش نخ داره یا نه.

‏ولی جدی با عطری که امروز زدم جای هشت ساعت کار، حقمه فقط بوسیده بشم...

هم‌تیمی‌ام انقدر پاهاش درازه که زیر میز جا نمی‌شه. اسمش رو بذار بِ بِ لنگ‌دراز؟ چون اول اسمش بِ داره.
سندرم پای بی‌قرار هم داره.
دوست دارم دستم رو بذار رو پاش آروم بگیره. (تو غلط کردی می‌خوای دستت رو بذاری رو پای مردم که آروم بگیرند.)

 

همین‌طور که موزیک تو گوشم بود و نمی‌خواستم صدام بلند باشه پرسیدم: «چوب شور می‌خوری؟»
سرش رو تکون داد: «چی؟»
ماسکم رو برداشتم و شمرده‌تر و با لب‌های غنچه‌شده گفتم: «چوب شور... چوب‌ شور می‌خوری؟»
این دفعه بی‌اراده‌ گفت: «جووووووون؟»
و از چیزی که گفت هم خودش جا خورد هم من.

چیز مهمی نبود.
ولی خواستم بگم روز اول کاری به کسی آروم چوب‌شور تعارف نکنید.

یه همکار جدید برام اومده. نشسته کنار من. هم‌تیمی‌ایم مثلا.
منم دو روزه افتادم رو ساسی‌مانکن گوش‌دادن.
برای بالارفتن تمرکزم هم انقدر صداش رو زیاد می‌‌کنم که سه کوچه بالاتر هم آهنگ‌های شیش و هشتی من رو می‌شنون.

فکر کنم همین روز اول آب پاکی رو ریختم رو دستش که برای هرکی هم خواست کلاس بذاره و بگه فیلم‌نامه می‌نویسه، جلو من شل کنه و پیش خودش بگه «این که ساسی گوش می‌ده.» حالا عصر تتلو هم گوش می‌دم بیشتر دوزاری‌ش بیفته. وایسید.