بچه‌ی همسایه‌مون رو که چند وقت پیش تو توییترم درباره‌ش نوشته بودم، دادند به باباش.
خوراکِ دلشوره و معده‌درد امروزم تامین شد.
این بچه، یا دختر فراری می‌شه یا معتاد یا یه بلایی سر خودش می‌آره...

 

باباش تهدید کرده بود سرش رو می‌ذارم لب جوب می‌بُرم. گُه خورده حرف گوش نده...
سیزده سالشه و می‌دونم متاسفانه سرهای بریده‌ و خون‌های ریخته‌شده تو این مملکت، تهدید نیست، کابوسیه که تو زندگی روزمره‌ی خیلی از دخترها جریان داره...