یکی از تکان‌دهنده‌ترین و هولناک‌ترین بخش‌های‌ کتاب اردوگاه عذاب

تکان شدید خوردیم و یک ساعت منتظر ماندیم تا محورهای قطار با فاصله‌ی بین ریل‌های استپ‌ها تنظیم شدند تا بتوانیم روی ریل‌های روسی پیش برویم. بیرون آن‌قدر برف آمده بود که شب، روشن شده بود. سومین توقفمان در زمینی خالی بود. نگهبان‌های روسی فریاد زدند: اوبورنایا. در همه‌ی واگن‌ها باز شد. یکی بعد از دیگری، تلوتلوخوران بیرون ریختیم، از ارتفاع کمی پا به زمین برف‌گرفته گذاشتیم و تا زانو در برف فرو رفتیم. ما که نفهمیدیم کلمه‌ای که فریاد زدند چه معنی داشت، ولی حدس زدیم اوبور نایا، توقفی در توالت عمومی‌ است. بالای سرمان، خیلی بالا، قرص ماه بود. بخار نفس‌ها که جلوی صورت‌هایمان پرواز می‌کرد، مثل برف زیر پایمان سفید و درخشان بود. از همه‌طرف تپانچه‌های خودکار را به سمت‌مان نشانه رفته بودند: شلوار‌ها را پایین بکشید.
تحقیر، هرچه شرمساری در دنیا بود. چقدر خوب که ما و این زمین برفی تنها بودیم، چقدر خوب که کسی تماشایمان نمی‌کرد که چسبیده‌به‌هم، به‌اجبار باید همه همان کار را می‌کردیم. من دست‌شویی نداشتم، ولی شلوارم را پایین کشیدم و قوزکرده، نشستم. چقدر این سرزمین شب بی‌رحم بود و ساکن، چقدر از قضای حاجتمان خجالت کشیدیم. سمت چپم، ترودی پلیکان پالتویش را بالا داد و زیر بغلش جمع کرد و شلوارش را تا روی مچ‌هایش پایین کشید، صدای فش‌فش از وسط کفش‌هایش بلند شد. پُل‌گاستِ وکیل سعی کرد کاری بکند و غرشی از گلویش بیرون آمد و روده‌های زنش زیر فشار اسهال قاروقور کردند. بخار متعفن و گرم بلافاصله در هوا یخ می‌زد و برق می‌زد. آن سرزمین برفی رفتار خصمانه‌اش را بینمان توزیع می‌کرد، هر کداممان را با آن پایین‌تنه‌های برهنه، با آن صدای روده‌ها در فلاکتمان تنها می‌گذاشت. چقدر امعا و احشایمان در آن شرایط برابر، ترحم‌برانگیز بودند.
شاید آن شب هراسم، به‌یکباره، بیشتر از خودم بزرگ شد و رشد کرد. شاید این تنها راه بود تا شرایط برابرمان را درک کنیم. چون تک‌تکمان، بدون استثناء خودجوش رو کردیم به ریل‌ها تا قضای حاجت کنیم. همه به ماه پشت کردیم، هیچ‌جوری چشم از در باز واگن‌ها نمی‌گرفتیم، مثل دری که به اتاقی باز می‌شد، به آن درها نیاز داشتیم. دیوانه‌وار می‌ترسیدیم که درها بدون ما بسته شوند و قطار راه بیفتد. در آن شب بیکران، از یکی‌مان فریادی برآمد: این هم از ما، ساکسون‌های ریقو. به چند طریق تحلیل می‌رویم. خب، خوشحالید که زنده‌اید. درست می‌گویم، نه. خنده‌ی مصنوعی‌اش مثل صدای زمین‌خوردن قوطی خالی کنسرو همه‌جا پیچید. همه از او دور شدند. بعد دور و برش جا باز شد و تعظیمی کرد؛ درست مثل یک بازیگر و مغرور و در بند نخوت تکرار کرد: حقیقت دارد، نه. همه‌تان خوشحالید که زنده‌اید.
در صدایش زنگی طنین‌انداز شد. چند نفر گریه سر دادند، فضا مثل شیشه شکننده بود. صورتش غرق در جنون شد. آب‌دهانش روی ژاکتش خشکید و لعاب انداخت. بعد نشانش را دیدم: همان مردی بود که روی دکمه‌هایش آلباتروس دادشت. تنها ایستاده بود، مثل بچه‌ها گریه می‌کرد. حالا دور و برش فقط برف لکه‌دار بود، پشت سرش، جهان یخ‌زده و ماه بود، مثل عکس رادیوگرافی.
صدای سوت خفه‌ای از قطار بلند شد؛ عمیق‌ترین آهی که تا آن روز شنیده بودم. همه همدیگر را هل می‌داند تا به در برسند، سوار شدیم و راه افتادیم.

مرد را حتی بدون نشانش هم می‌توانستم بشناسم. ولی هیچ‌وقت او را در اردوگاه ندیدم.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

امروز افتادم رو شنیدن آهنگ‌های ناهید.
نمی‌دونم چرا اسطوره‌های کودکی و نوجوونی من خوانندگی رو بوسیدن و گذاشتن کنار.
سوزان روشن، ناهید، شهرام کاشانی، سیاوش شمس، پیروز ...
امیدوارم شما که این یادداشت رو می‌خونید لااقل بشناسید و یادتون بیاد از کی‌ها حرف می‌زنم.

 

‏مردم خاطره را با دلتنگی اشتباه می‌گرفتند. چطور می‌شود تفاوتش را فهمید، وقتی چیزی مرتب در ذهنت می‌چرخد ولی جهانت چنان گم شده که دیگر حتی دلت برایش تنگ نمی‌شود.

‎• اردوگاه عذاب، هرتا مولر، نشر خوب

بمیرم برای این همکارم که قرارداد سه ماهه‌ش رو امضا کرده و اومده نشسته عین ابر بهار اشک می‌ریزه. خیلی بدبختیم که برای چس‌تومن حقوق این‌ همه تنش و استرس و غم رو تحمل می‌کنیم که مبادا از دستش بدیم. اون چیزی که از دست دادیم شور و امیدِ زیستنه!


باز خوبه انقدر پروام که سر این جور چیزها گریه‌م نمی‌‌گیره و کتف چپمم نیست. ناراحت می‌شم. اما دیگه منی که یه زمانی از رنگ‌کردن یه مشت سنگ رودخونه‌ای برای خودم درآمدزایی می‌کردم، در برابر این چیزها مقاومت‌ بیشتری پیدا‌ کردم؛ مقاومت که چه عرض کنم، به‌ پوست‌کلفتی کروکودیل شدم.

 

حالا دیشب بگو سر چی عر می‌زدم؟ یاد پیاده‌روی امیرآباد و بلوار کشاورز افتاده بودم...

بلوار کشاورز چی داره هویجکم؟ سرخوشی‌ و امیدی که هیچ جای دیگه تو تهران نداره!

می‌ترسم دیگه هیچ‌وقت روی خوش زندگی رو نبینم...

 

زندگی‌ام اگه فیلم‌های مفهومی اسکاربرده‌ی هالیوود بود، زخمی و درمونده از دیوار اتاقم بالا می‌رفتم و خودم رو به دریچه‌ی کولر می‌رسوندم. وقتی دریچه‌ رو با دندون‌هام می‌کَندم، می‌دیدم خدا رفته و یه شاپرکِ مُرده با یه بالِ کنده‌شده از خودش جاگذاشته.

ولی اگه قرار بود زندگی‌ام چندتا اسکار بگیره، شاپرکه رو باید می‌ذاشتم کف دستم، خودم رو به زور تو کانال کولر جا می‌کردم و می‌نشستم جای خدا و فرمونِ دنیا رو می‌گرفتم دستم... شاپرک مُرده‌هه هم خیلی ریز می‌لرزید و همین لرزش سرآغاز به جریان‌افتادن زندگی می‌شد دوباره.

‏از یه سنی به بعد زندگی با خانواده فقط دست و پنجه نرم‌کردن با یه سری مشکلات روحی-روانیه؛ و البته سرکوب‌کردن حس عشق و نفرت با هم.
ازشون متنفر می‌شی، عذاب وجدان می‌گیری، می‌خوای برگردی به عشق‌ورزی، می‌بینی توانش رو نداری و پوک شدی.

سگ تو روح این زندگی

جوک برتر این هفته هم تعلق می‌گیره به قرارداد سه‌ماهه‌ای که امروز امضا کردم؛ دوماهش که گذشته، می‌مونه یه ماه دیگه. تو جواب مخالفت برای امضاکردن کاغذپاره‌ها هم گفتن: «نمی‌شه، امضا نکنی حقوق نمی‌دیم!» خونه خاله‌ست مگه؟
اون‌وقت وقتی می‌گم گشنگی‌کشیدن تو یه مملکت بیگانه آینده‌ش بیشتر از سگ‌دو زدن تو این مملکته، خانواده‌ام می‌گه: «باز این حرف زد! خوشی زده زیر دلت!»
دیروز هم که بحثم شد، گفتن: «اِ! اگه این‌جوریه چرا نمی‌ری انگلیس گدایی کنی پس؟»
واقعا نمی‌دونم چرا این دوره از تاریخ رو برای زندگی‌کردن انتخاب کردم.

 

اگه مامان‌بزرگ زنده بود، این ساعت‌ها زنگ می‌زد و یادمون می‌آورد سر سجاده‌س و داره تک‌تک‌مون رو دعا می‌کنه. بعد می‌گفت «گوشی رو بده به فریبا. می‌خوام صداش رو بشنوم.»
و فکر می‌کنید چی می‌گفت؟ برای هزارمین بار اطمینان می‌داد: «کسی سر راهت قرار می‌گیره که قدر خوبی‌هات رو می‌فهمه. بهترین یار، رفیق و همدمت می‌شه.» و ادامه می‌داد: «حتی یه لحظه هم از فکرم دور نمی‌شی‌ها فریبا. هر لحظه و هر ساعت دعات می‌کنم.»
دروغ نمی‌گفت. جدی جدی بیشتر ساعت‌ها و لحظه‌ها، وقت آشپزی، وقت تماشای دخترهای مو مشکی تو تبلیغ‌های ماهواره‌ای، وقت تماشای خواننده‌های تپل و چشم و ابرو مشکی باکویی، وقت خوردن وعده‌های غذایی مورد علاقه‌ی من و ... یادم می‌کرد و بزرگ‌ترین دعاش در حق‌ام همین بود. کسی که قدر خوبی‌هات رو می‌فهمه، کسی که قدر خوبی‌هات رو می‌فهمه، کسی که قدر خوبی‌هات رو می‌فهمه...
 

اون رژ ۲۵ دلاریه ۲۵٪ تخفیف خورده!
برم بیفتم رو سجده، بگم تو که شوهر ندادی، لااقل اون رژ ۲۵ دلاریه رو بده تا ایمان بیارم به پایین‌تنه‌ت دایورتم نکردی.
احتمالا یه دست نورانی تو اتاقم ظاهر شه که به پایین اشاره می‌کنه و می‌گه: «به این‌ مخلوقاتمون هم نیست که ایمان میاری یا نمیاری! نه از شوهر خبریه نه از رژ ۲۵ دلاری.»

پارسال این موقع‌ها تو اتاق تاریک رو زانوهام نشسته بودم و زوزه می‌کشیدم. آرزوهام کمتر از انگشت‌های یه دست بودند.
امسال همون آرزوها رو هم ندارم. برام هم مهم نیست چی می‌شه. فقط ته دلم هنوز ذره‌ای امید دارم که شرایط بدتر و رنج‌آورتر و غم‌انگیزتر از این‌ها نشه.
حساب می‌کنم شرایط چطوری می‌تونه افتضاح‌تر از این بشه؟
۱. بابابزرگ دیگه نباشه.
۲. جای بابا هم خالی بشه.
۳. یکی‌مون زودتر از بقیه دیوونه بشه.
۴. مامان ساعت‌های بیشتری از روز رو حرف بزنه و حواسش نباشه که داره دیوونه‌ام می‌کنه. 
۵. نمی‌دونم دیگه. حتی فکر‌کردن بهش هم وحشتناکه. دنیا این رو یادمون داده که اگه تصمیم بگیره روی افتضاح زندگی رو نشونمون بده خلاق‌ترینه و از آتشفشان و زلزله و سیل و هیچ‌ مصیبتی کم نمی‌ذاره!

خدا رو هم ول کردم به حال خودش دیگه. ببینم چی کار می‌کنه. از پشت پره‌های دریچه‌ی کولر می‌گه: «حالا قاطی نکنی کولر رو بزنی رو دور تند! من اون‌قدرها هم بد نیستم که بندازی‌ام بیرون.» باشه. باشه. تو راست می‌گی. تو از اون خدا باحال‌هایی که زلیخا داشت و بعد از صاف‌کردن دهنش یه حال مَشتی بهش داد. فقط نمی‌دونم این صاف‌شدن از چند سالگی تو برنامه‌ی کاری‌ محاسبه‌شده. از بدو تولد؟ از بلوغ؟ یا این پروژه جذاب تازه شروع‌شده!

در رویایم مطمئن بودم که مرده‌ام، ولی هنوز نمی‌خواستم به مادرم بگویم.

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 


وقتی حتی برای مردن ملاحظه‌ی حال مادرت را می‌کنی...
بیش از این چیزی برای گفتن یا نوشتن نیست.

نباید آن‌قدر زود می‌خندیدیم...

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

پناه به خالق «هستی‌بخش»
از شر خنده‌هایی که به گریه بدل می‌شوند...

بعضی وقت‌ها توضیحات بیشتر مایه‌ی فهم بهتر نمی‌شه، بلکه طرف مقابل رو گیج می‌کنه و سرانجامی هم نداره.
ازم می‌پرسه محوریت موجِ بعدی تبلیغات چی باشه؟ دارم توضیح می‌دم که تو این اثر مسائل جنسی و اخلاقی‌یی مطرح شده که قطعا ارشاد به چاپ‌شدنشون مجوز نداده، در نتیجه از کتاب حذف شده‌اند و معلوم نیست چه بلایی سر داستان آوردند، اونم در حالی که محوریت اصلی داستان یه خالکوبی رو کمر یه دختره‌ست که از نقشه‌ی باغ‌های ژاپنی الهام‌گرفته شده.
صدای پشت خط فقط می‌گه: «آها! درسته! اوهوم. باشه پس.»
بعضی وقت‌ها دوست دارم از کالبد خودم بیرون بیام و بزنم رو شونه‌ام: «ول کن هویج! جوابش یه کلمه‌ست؛ آره یا نه! این همه توضیح نیاز نیست واقعا.»
مطمئنم هنوز هم متوجه نشدند این کتاب می‌تونه مخاطب رو برای خوندن جذب کنه یا نه!

وقت‌هایی که غمگینم یا تمرکز ندارم، مجبورم یه یادداشت کوتاه رو چندبار بخونم و ویرایش کنم تا اشتباهی نداشته باشم. این یعنی اصطکاک توی کار؛ همین بارها و بارها خوندن و تمرکزنداشتن روی ویرایش، الکی الکی خسته‌ام می‌کنه.
 

صبح بابا سوییچ‌های ماشینش رو گم کرده بود و مامانم یک نفس و بی‌وقفه سرزنش می‌کرد «حواست کجاست؟»، «معلوم هست حواست کجاست؟»، «من نمی‌فهمم حواست کجاست!»، «اگه مثل موتورت بشه چی؟»، «می‌دونی ماشین چند میلیون شده؟»، «اگه تا الان دزدیده باشنش چی؟» و شبیه موتوری پرقدرت و روغن‌کاری‌شده یک نفس می‌گفت و می‌گفت و می‌گفت تا این که سوییچ‌ها از زیر کوسن‌های کاناپه پیداشون شد.
استرس ناشی از پیدانشدن کلید‌ها، اندوه و نگرانی برای آلزایمر‌گرفتن بابام، نگرانی برای این تنش‌های بی‌اراده و سرزنش‌های بی‌‌وقفه‌ی مامانم وقتِ اشتباه‌کردن ما، سوال‌های تکراری «پنیر نمی‌خوری؟»، «این جوراب‌ها رو می‌پوشی؟»، «دیر نکردی؟» و ... هزار و یک خرده‌رفتارِ دیگه، شیره‌ی جونم رو می‌گیرن و یه تیکه گوشت لَخت‌شده و عصبی و کسل رو پرت می‌کنند تو ایستگاه‌ مترو.

تصور صبح‌هایی که فقط خودم باشم و تو سکوت از خونه بیرون بزنم و مجبور نباشم به سوال‌های تکراری و پیش‌پاافتاده‌ی کسی جواب بدم، خارج از تخیل و تصورمه. فکر می‌کنم تا ابد تو این حباب گیر افتادم و روزها و ماه‌های زیادی از عمرم موندن تا سر جابه‌جایی کتونی‌هام با مامانم جنگ کنم، به بابام بگم کله سحر صدای استوری‌های اینستاگرامش رو کم کنه یا سر این که چرا نون نمی‌خورم و چرا جوراب سوراخ می‌پوشم و چرا و چرا و چرا و چرا و چرا و چرا و چرا جواب پس بدم.

برای خودم متاسفم که عصرها وقتی تعطیل می‌شم، میلی به برگشتن به خونه ندارم. متاسفم که نمی‌تونم شنونده‌ی خوبی برای حرف‌های مامانم باشم و نمی‌تونم تو ساده‌ترین دیالوگ‌های بابام شرکت کنم و به شوخی‌هاش بخندم.

اولین باری که مامان‌بزرگ رو از لونه‌ی امن‌ش بیرون کشیدیم و بردیم بیمارستان تا شبیه یه موش آزمایشی بررسی بشه، با این که از موندن تو هرجایی جز خونه‌ش هراس داشت، نجوا می‌کرد: «دیگه نمی‌خوام به اون خونه برگردم! دیگه به اون‌جا برنمی‌گردم.» کی فکرش رو می‌کرد این‌طوری لج کنه و سر حرفش وایسه؟ این‌طوری رفتن حق هیشکی نیست واقعا.

تازگی‌ها از خودم سردرنمیارم که چرا باید با هراس از خواب بیدار شم و چند ثانیه ایستاده وسط اتاقم، حیرون به وسایلم نگاه می‌کنم. به این فکر کنم اولین کار برای انجام‌دادن چیه؟ مغزم فرمان می‌ده «روشن‌کردن چراغ!» روشن‌شدن چراغ همون سرنخیه که بهم می‌ده و کمک می‌کنه بقیه کارها رو از حفظ انجام بدم.

این روزگار بد کرده با قلبم
کم بوده از این زندگی سهمم...
 

نمی‌دونم چرا خودم رو تو موقعیت گوش‌دادن به حرف‌های این پسره می‌ذارم. از تحلیل زندگی‌ش و پیداکردن ریشه‌های فکری‌ش مخم سوت می‌کشه. البته خیلی هم خودم رو به زحمت نمی‌اندازم. ویس‌های ناله‌دارش رو گوش می‌کنم، می‌گیرم می‌خوابم. ته دلم می‌گم از دو حالت خارج نیست؛ یا درست می‌شه یا درست نمی‌شه که معمولا چیزی درست نمی‌شه، فقط از شکلی به شکل دیگه تغییر می‌کنه.
اما اون‌جاهایی که مخم سوت قطاری می‌کشه درست لحظه‌هاییه که وسط حرف‌هاش برای اثبات صداقتش می‌گه: «خدا سرشاهده، به خدای احد و واحدی که بالاسرمونه قسم!» چقدر از این تیپ قسم‌خوردن‌ها بیزارم. از قسم‌خوردن متنفرم. هرچند که گاهی خودم هم از دهنم در میره و می‌گم «به خدا!» 
اون همکار لاتیه هم چپ و راست می‌گه «به جون مادرم». بهش گفتم: «چرا هی جون مادرت رو قسم می‌خوری؟» فقط نگام کرد.
صداقت کلام مشخص می‌شه دیگه. طرف هم که گاو نیست. دروغ بگی و قسم بخوری هم باز مشخص می‌شه. قسم خوردن نداره خلاصه. وسط چسناله‌هاش پرسیدم: «سه تا ویژگی اخلاقی دوستت رو که خیلی دوست داری و فکر می‌کنی به خاطر اون‌ها نباید از دستش بدی بگو.» گفت: «خوشگل بود. خوش‌تیپ بود. قدش بلند بود.» به دریچه کولرم زل زدم و گفتم: «خدایا! جدی جدی ریدی تو خلقت بعضی‌هامون.»
بعد براش توضیح دادم که ویژگی‌ اخلاقی چیا می‌تونن باشن. جواب داد: «چون دوستم داشت.»
تو ادامه گفتم: «بیشتر حرف بزن، سبک بشی.» حتی حرف‌زدن با بعضی‌ها هم کار سختیه چه برسه به تفهیم مسائل و مفاهیم مختلف.
 

یه مسئله دیگه که برام سوال شده اینه که آقایونی که انتخابشون خانم‌هایی با اختلاف سنی زیاده چه انگیزه‌ای می‌تونند داشته باشند جز جذابیت‌ها و کشش‌های جنسی؟ کسی که تو دهه‌ی سوم زندگی‌ش، درک و فهمش از روابط و مسائل مختلف تو این سطحه، چطور می‌تونه کسی با ده سال کم‌فهم‌تر و کم‌تجربه‌تر از خودش ارتباط برقرار کنه، تحملش کنه و باهاش تعامل‌های عاطفی و فکری داشته باشه؟
کسی رو زیر سوال نمی‌برم. فقط دارم بلند بلند فکر می‌کنم که جز جاذبه‌ی جنسی دلیل و انگیزه‌ی دیگه‌ای هم می‌تونه داشته باشه یا نه؟
به من چه اصلا.
من برم به دردهای خودم برسم.

‏به پسرم میگم قرار شده امتحاناتتون آنلاین برگزار شه.
میگه پس بی‌زحمت تا وقت هست بشین عربی رو خوب بخون که مثل اون دفعه ضایع نکنیم.

• توییتر هیوا یوسفی

‏میشل اوباما تو این مستند «شدن» می‌گه مامانش همیشه داداششو بیشتر دوس داشته. یه‌بار تو مراسم شام کاخ سفید هی می‌پرسیده داداشت کو؟ داداشت کجاست؟ می‌گه بهش گفتم مامان من بانوی اول آمریکام، دیگه باید به کجا می‌رسیدم تا به چشمت بیام.

• توییتر مسوت

‏يادم مياد بچگيام هميشه هركارى ميكردم درست يا غلط ميدونستم كسى پشتم نيست و مامانمم حتى اگه حق با من باشه سر هر مشكلى منو مقصر ميدونه، ينى مركز و محور خودم بودم، حالا كه دارم احساس پدر دختريو ميبينم از سن كم، ميفهمم چقد زندگى ميتونس قشنگتر باشه و من چه قشنگيايى رو تجربه نكردم.

• توییتر یغما

‏اونجا که می‌گه «دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور»
حتی به همون یکسان هم راضی هستیم ولی نمی‌ذارید.

• توییتر صفحه فرید

انقدر گشاد شدم که حتی حوصله‌ام نمی‌گیره نوشته‌هام رو یه دور بخونم ببینم چی نوشتم. بعد ملت میان می‌گن چرا آنفالوم کردی. خوب کردم آنفالو کردم. بقیه رو هم می‌شینم آنفالو می‌کنم.

کاش یه بچه دور و برم بود که باهاش تعامل داشتم و گفت‌وگو می‌کردم.
تنها بچه‌ی کوچیکِ محیطِ زیستم، توله‌ی همسایه پایینه که یه ربع یه بار جوری جیغ می‌زنه که گوش‌هام سوت می‌کشه. بعدی هم فندقه که صد سال یه بار می‌بینمش. هربار می‌بینمش می‌چلونمش: «خیلی بزرگ شدی که!»
از نظر روحی به همون فندق نیاز دارم که عین آدامس بچسبه بهم و حتی وقتی توالت می‌رم پشت در منتظرم بمونه و برام سازدهنی بزنه تا بیام بیرون.
آخرین باری که دیدمش گفت: «اگه عروس بشی منم لباس عروس می‌پوشم‌ها.» جمله‌ی خبری‌ش بهم اطمینان داد رابطه‌ی ما فراتر از نسبت‌های فامیلیه و این همون اصالت و صمیمیتیه که سال‌ها دنبالش گشتم؛ هیچ اشکالی هم نداره که بیست و چهار سال ازم کوچک‌تره.

کتاب بخونیم که چی بشه؟

در راستای معرفی کتاب بگم که یه بخشی از شغل من مشاوره دادن به آدم‌ها برای کتاب خوندن و چطوری کتاب خوندنه. کاری که بیهوده می‌بینمش اما خب، وقتی ازم مشاوره می‌خوان ناگزیرم انجامش بدم. چرا بیهوده می‌بینمش؟ چون معتقدم نیازی نیست همه‌ی آدم‌ها کتاب بخونند، یا همه‌ی آدم‌ها از کتاب خوندن لذت ببرند. یه قانون نانوشته‌ای که در مورد کتاب خوندن وجود داره اینه که مطالعه‌ی کم خیلی خطرناکه. آدم‌ رو به یه «متوهمِ چیزدان» تبدیل می‌کنه و ناخواسته و ناآگاهانه هرچی رو که تا آخر بخونی شروع می‌کنی به ستودنش. وقتی تبدیل به یه متوهم چیزدان بشی، اون موقع‌ست که برای اطرافیان و جامعه‌ت خطرناک می‌شی و انعطافت رو در برابر پذیرش افکار و دیدگاه‌های مختلف از دست می‌دی. به عبارتی هرچیزی رو به همون مطالعات محدودت ارجاع می‌دی و به خیال خودت خیلی می‌فهمی. اما در واقع نمی‌فهمی و به این نفهمیدن آگاه نیستی... حالا بگذریم. حوصله ندارم بسطش بدم. ولی لااقل سعی کنید تکلیف‌تون تو مطالعه با خودتون روشن باشید. یا آدم کتابخونی بشید و پیوسته و مرتب (هرچقدر هم کم) مطالعه داشته باشید، یا کلا مطالعه نداشته باشید. خودتون رو هم گول نزنید. وبلاگ و توییتر و اینستاگرام و سایت جز مطالعه حساب نمی‌شن، یه سری اطلاعات و دیتاهای غیرضروری‌اند که می‌فرستید تو مغزتون. و این که شبکه‌های اجتماعی ما رو تنبل بار میارن و حوصله‌مون رو محدود می‌کنند برای خوندن متن‌های بلندتر یا تخصصی‌تر. یکی منو از برق بکشه. چرا انقدر توضیح می‌دم؟ (قبلا نوشته بودم ولی بذارید بازم بگم یکی از دلایلی که یه دل نه صد دل عاشق ماچا شدم، کتاب نخوندنش بود. هرچند که همیشه از این ویژگی احساس سرخوردگی می‌کنه و خجالت می‌کشه و فکر می‌کنه چون من حوصله‌ی خوندن کتاب‌ها رو دارم، آدم‌های کتاب‌خون برام جذاب‌اند. در صورتی که هیچ‌وقت این‌طور نبوده و اتفاقا آدم‌های کتاب‌خون به ندرت برام جذاب بودن. یعنی صرف کتاب‌خون بودن جذابیتی به وجود نمیاره واقعا. کتاب خودم رو هم با هزار جون کندن هفده صفحه خوند فقط. شبی یکی دو صفحه. که برای همون هفده صفحه هم بهش افتخار می‌کنم.) 
مشاوره‌دادن به آدم‌ها رو به شکل حرفه‌ای و رسمی تو نشرچشمه تجربه کردم. وقتی از سازمان‌ها، شرکت‌ها و مدارس مختلف تماس می‌گرفتند و راهنمایی می‌خواستند. کسی که به تمام کتاب‌های نشرچشمه مسلط بود و از همه‌شون اطلاع داشت من بودم. پتانسیل و عشق و علاقه‌ی اینو داشتم تا ساعت‌ها پای تلفن صحبت کنم و با حوصله به آدم‌ها بگم از کجا و با چه کتابی می‌تونند شروع کنند.
بعدها این علاقه شکل دیگه‌ای پیدا کرد. برای شرکت‌های و کارخونه‌ها یا سازمان‌هایی که تماس می‌گرفتند و کتاب می‌خواستند، پک طراحی کردم. پکی با محتوای منسجم‌تر. این پک‌ها رو با توجه به سن مخاطب‌ها، سطح اجتماعی یا شغلی که داشتند انتخاب می‌کردم. انقدر به کتاب‌ها و محتواشون مسلط بودم که می‌دونستم برای کارگرهای یه کارخونه چه کتابی می‌تونه جذاب‌تر باشه، یا برای کارمندای یه شرکت معمولی. برای دانش‌آموزای مدارس با ویژگی‌های خاص. برای پسرهای پر شر و شور و یاغی دبیرستانی. برای دخترهای نوجوون شکست‌عشقی خورده‌ی سیزده چهارده‌ساله. برای بچه‌ای که غمِ از دست‌دادن عزیزی رو تجربه کرده، خجالتیه یا هر مشکل دیگه‌ای که داره... 
اون موقع‌ها با علاقه و حوصله با مدیر دبیرستان‌ها، معلم‌ها، زن‌های خانه‌دار گپ می‌زدم و بهشون کتاب پیشنهاد می‌دادم برای خوندن. این بخش از کارم با این که وقت و انرژی زیادی ازم می‌گرفت دوست داشتم. 
بعد‌ها این پک‌ها رو بر اساس مناسبت‌ها تعریف می‌کردم، نوروز، یلدا، روز معلم، روز دانشجو، روز عشق... برای هر مناسبت پکی طراحی می‌کردم و عکاسی از پک‌ها و کتاب‌ها رو هم خودم انجام می‌دادم. این کار فروش فوق‌العاده‌ای تو فروش کتاب ایجاد می‌کرد. استقبال بی‌نظیری می‌شد. استقبالی که کمر بچه‌های فروش رو می‌شکوند و من رو به غلط‌کردن می‌انداخت اما می‌ارزید. تمام سفارش‌هایی رو که ثبت می‌شد، با حوصله و علاقه و چسب تفنگی حرارتی‌ام بسته‌بندی می‌کردم. هیچ‌چیزی دلچسب‌تر از این نبود که بسته‌ی کتاب با اون پاپیون‌ها و کادوها و یادداشت‌های کوچیک به دست مخاطب‌ها می‌رسید و شور و شوقشون رو در قالب کامنت یا تماس ابراز می‌کردند... 

تو پیشنهاد‌دادن کتاب یا علاقه‌مند‌کردن کسی به مطالعه باید خیلی چیزها رو در نظر گرفت، سن، علاقه، جنس دغدغه‌هاش، میزان مطالعات قبلی، میزان حوصله‌ و تمرکزی که می‌تونه صرف کتاب‌خوندن کنه... خیلی‌ها وقتی می‌خوان شروع به مطالعه کنند، اولین انتخاب‌شون سال بلوا، صد سال تنهایی یا سمفونی مردگان شروع می‌کنند. هیچ‌کدوم انتخاب خوبی برای شروع مطالعه نیستند. چرا؟ چون کتاب‌های سنگین و مفهومی‌اند، قطورند، محتوا و فضای داستان آدم رو دلزده و افسرده می‌کنه و خیلی چیزهای دیگه...

این روزها هم کم‌وبیش مشاوره دادن برای مطالعه و توضیح درباره‌ی محتوای کتاب‌ها بخشی از شغلمه. وقتی سوال می‌کنند یه بچه‌ی خجالتی چی می‌تونه بخونه، همیشه یه جوابی تو آستینم دارم. یا «برای دوست دخترم چه کتابی بخرم؟»، « برای استادم که عاشقش شدم چه کتابی مناسبه؟»، «برای مامانم که حوصله‌ی زیادی برای خوندن نداره کتابی می‌شناسی؟»، «برای بچه‌ای که خودش رو دوست نداره کتابی هست؟» و ... 
بعضی وقت‌ها با دورازذهن‌ترین سوال‌ها روبه‌رو می‌شم و از خودم بیشتر تعجب می‌کنم که نمونه‌های مختلفی از کتاب‌ها و ناشرهای مختلف تو ذهنم ردیف می‌شن. 
 

بعد از این همه سال کتاب خوندن و غرق بودن تو دنیای کتاب و کلمه، هنوز پاسخ مشخصی برای کتاب خوندن پیدا نکردم. کتاب بخونیم که چی بشه؟ نمی‌دونم. راستش فکر نمی‌کنم چیزی بشه. هرچند که من هرچی تو زندگی دارم، حاصل همین کتاب خوندنه. اما بعدها فهمیدم راه‌های دیگه‌ای هم بود برای موفق‌شدن و درآمد داشتن و ... ولی خب، نیازهای روحی روانی‌ام ایجاب می‌کرد کتاب بخونم و بخونم و بخونم. کتاب خوندن تنها راه فراری بود که من رو از دنیای واقعی بیرونم نجات می‌داد و تو دنیای دیگه‌ای غرق می‌کرد؛ دنیایی که اگر اتفاق‌های تلخ هم داشت، پایان‌های خوشش تضمینی بودند!

کتاب حرکت در سکون رو بخونم یا نخونم؟

تمام امروز رو به درازکشیدن و بالا و پایین‌کردن پیج‌های اینستاگرام و توییتر و کانال‌های تلگرامی گذروندم. وسط‌هاش کتاب «حرکت در سکون» رایان هالیدی رو هم خوندم. خوندن این کتاب راضی‌ام می‌کنه که اون‌قدر هم که فکرش رو می‌کنم پنج‌شنبه‌ی پوکی نداشتم. 
«حرکت در سکون» درباره‌ی چیزیه که این روزها ندارمش: آرامش. تازه می‌فهمم کلید خیلی از موفقیت‌ها داشتن این موهبت خیلی بزرگه، اما این اصلا به این معنی نیست که «آرامش» فقط در شرایط عادی و بی‌اتفاق رقم می‌خوره. چیزیه که باید خودت یاد بگیری‌ش و به وجود بیاری‌ش. کلید این خلق کردن رو این کتاب یاد می‌ده. با یه سری داستان‌ها و روایت‌ها از سرگذشت آدم‌های سرشناس و موفق. رایان هالیدی تو این کتاب داستان می‌گه و از دل این داستان‌ها رازهای و شیوه‌های آرامش داشتن رو به خواننده یاد می‌ده. می‌گه همه‌ی متفکرها، هنرمندها، رهبرها و قهرمان‌های بزرگ یه ویژگی ثابت دارن که اون‌ها رو از پریشونی نجات می‌ده و کمک‌شون می‌کنه تا به خودشون مسلط باشند و کار درست رو انجام بدن. این ویژگی آرامشه! 

یکی از نکات جالب این کتاب اینه که علاوه بر این که یادمون می‌ده چطوری آرامش داشته باشیم یا آرامش رو برای خودمون به وجود بیاریم، بهمون می‌گه چه چیزهایی آرامش رو ازمون سلب کرده و بهشون آگاه نیستیم. مثل اخبار مختلف، شبکه‌های اجتماعی، آدم‌های متعددی که در طول روز باهاشون سر و کار داریم و ... خیلی چیزهای دیگه.
کتاب بدی نیست. اما اون‌قدر هم جذاب نیست که تو دسته‌ی کتاب‌های خوندنی بذارمش و حتما پیشنهادش کنم. اگه اهل خوندنی کتاب‌های روانشناسی-تحلیلی-اجتماعی هستید و ۴۳ تومن براتون پولی نیست، می‌تونید این کتاب رو بخرید و بخونید. من الویتم خوندن کتاب‌های داستانیه. اما خب، به خاطر کارم و کنجکاوی‌های شخصی‌ام این تیپ کتاب‌ها رو هر ازگاهی ورق می‌زنم و می‌خونم. به این دسته کتاب‌ها که تو ژانر روانشناسی-تحلیلی-اجتماعی قرار می‌گیرند نانفیکشن یا ناداستان می‌گن. ژانری که ناشرهای زیادی رو علاقه‌مند کرده تا کتاب‌هاش رو منتشر کنند. ژانری که عامه‌پسندتره و گروه بیشتری از آدم‌ها رو مخاطب قرار می‌ده. برای خوندن این ژانر کتاب‌ها لازم نیست حتما آدم کتاب‌خونی باشید و تمرکز زیادی برای کتاب‌خوندن صرف کنید. معمولا فصل‌های کوتاهی دارند و می‌تونید روزی یه فصل از کتاب رو بخونید. نکته‌ی بعدی اینه که چون تحلیلی و روانشناسی‌اند، قابل فهم‌ترند و اکثر مفاهیم و موضوعات اشاره‌شده تو کتاب رو می‌شه تو زندگی روزمره و شخصی پیدا کرد. به خاطر همین خواننده‌ی کم‌تجربه رو ارضا می‌کنه که تاثیر کتابی رو که در حال خوندنشه، بلافاصله تو ذهن و زندگی‌ش می‌بینه یا این دستورالعمل‌ها رو می‌تونه تو زندگی شخصی‌ش به کار ببره.
طبق معمول بخش‌هایی از کتاب رو تو وبلاگم می‌ذارم حتما؛ این جوری هم برای خودم مرور می‌شه، هم شما می‌تونید متوجه بشید که این کتاب تو دسته‌ی علایق‌تون هست یا نه. 

چند دقیقه‌ای که برای ناهار یا شام از اتاقم بیرون می‌رم، شبکه‌ی تلویزیون، صدای موبایل، بحث‌ها و دیالوگ‌هایی که رد و بدل می‌شه تو سرم جیغ می‌زنه: «تو دنیای اشتباهی پا گذاشتی. برگرد تو غارت تا زخمی نشدی.»
چیزی عوض نشده. قبلا هم همین بود. فقط من دیگه آدم سابق نیستم و پذیرش یه سری مسائل ساده و پیش‌پاافتاده از ظرفیت و توانم خارج شده. 

مامانمم دو سه روزه بی‌ربط و با ربط می‌زنه زیر گریه. انگار تازه یادش افتاده که مامان‌بزرگ برای همیشه رفته. این چندماه خوب بود. با این که تو قرنطینه بودیم و ساعت‌های زیادی در جریان احوالاتش بودم این طوری گریه نمی‌کرد. نمی‌دونم زمین رو کدوم مدارش می‌چرخه که زخم جوش‌نخورده رو شکاف داده و نمک  پاشیده روش. البته دایی‌ام هم بی‌تاثیر نیست. هر روز زنگ می‌زنه و روضه‌ی حضرت زینب می‌گه براش پشت گوشی. حتی در توانم نیست بگم باهاش کمتر حرف بزن. مجبور نیستی روزی سه چهار وعده با برادر بی‌مغزت صحبت کنی. 
رها کردم و برام مهم نیست دیگه. فوق فوقش وقتی صدام می‌کنه، می‌رم پاهاش رو با وازلین ماساژ می‌دم.
مامان توده‌ی سیاهی از غم شده. کوچک‌ترین پیشنهادی برای بهتر شدن رو رد می‌کنه. ناله می‌کنه. گریه می‌کنه. نفرین می‌کنه و جدیدا می‌گه اگه مُردم تو رو سپردمت به گربه. بهش نمی‌گم که لازم نیست این چرت و پرت‌ها رو بگه و بچه‌ی پونزده ساله نیستم که با رفتنش یتیم بشم. گربه هم آدمی نیست که بخواد مسولیت ماده‌خری مثل من رو قبول کنه. فقط می‌شنوم و دعا دعا می‌کنم زودتر از اتاقم بره بیرون. چون دوست ندارم به حرف‌هاش گوش بدم و نمی‌تونم این رو بهش بگم. مجبورم به حرف‌هاش گوش بدم تا بخشی از اون توده‌ی سیاهی رو سخاوتمندانه قبول کنم بذارم رو دوشم. با پذیرفتن این توده‌ی سیاهی، توده‌ی مامان کوچک‌تر نمی‌شه. روز به روز بزرگ‌تر می‌شه. توده‌ی سیاه توی دل من هم.
با تمام وجودم با تک‌تک سلول‌هام از کائنات می‌خوام راهی بی‌جنگ سر راهم قرار بده تا از خانواده‌م فاصله بگیرم. برای مدتی دور بشم. توان مقابله و مبارزه و پذیرفتن حرف‌ها و عقاید و رفتارها و قانون‌ها‌شون رو ندارم. این بی‌توانی‌م وقتی مشهودتر و پررنگ‌تر می‌شه که بابا از برنامه‌های سفر خانوادگی حرف می‌زنه. لقمه تو گلوم گیر می‌کنه و معده‌م شروع می‌کنه به جوشیدن. به این فکر می‌کنم بعضی چیزها رو انقدر تو زندگی پذیرفتم که حتی مخالفت‌کردن باهاشون هنجار بزرگی به حساب میاد. مثل همین سفرهای خانوادگی. مثل خیلی چیزهای دیگه.  

ولی خیلی ضایع و مسخره‌ست که آنفالویاب نصب می‌کنید و می‌آیید یقه آدم رو می‌گیرید «چرا آنفالوم کردی؟» چرا نداره. دوست نداشتم دیگه. چه توضیحی غیر از این راضی‌تون می‌کنه؟ من حوصله‌ی خودمم ندارم چه برسه به محتوای غیرجذابی که تو صفحات شخصی‌تون به اشتراک می‌ذارید. دیروز باز مسج داشتم: «چرا آنفالوم کردی؟» از این به بعد کسی این مسج رو بده خودم رو راحت می‌کنم «مریض‌ام دیگه. شما ببخشینم.» فکر کنم این بهترین جوابی باشه که نیاز به توضیحات بعدی هم نداره. 

‏عشق در خانه ممنوع بود. در تلویزیون سانسور بود. در کوچه‌مان هم فقط دعوا بود. از کجا باید یاد می‌گرفتیم؟

• توییتر علی رمضان

‏هرچقدر هم که مناسباتِ فرزندان با والدین‌شان سرشار از احترام‌ و محبت‌ و درک متقابل بوده باشد، فرزندان غالباً گلایه‌های متعدد، و گاه شدیدی، از والدین‌شان دارند. هر فرزندی باید یک روز از والدینش مستقل شود، یک روز آن‌ها را ببخشد، و یک روز هم برای همیشه با آن‌ها خداحافظی کند.

• توییتر ابراهیم سلطانی

خاطره‌نویسی کن

 

دفترچه‌ای همراهت داشته باش. در مسافرت، غذا خوردن و خواب کنارت نگاهش دار. هر فکر سردرگمی را که سر از ذهنت در می‌آورد در آن بنویس.

جک لندن

رایان هالیدی یکی از تحلیل‌گرهای اجتماعی و تکنولوژیه که کتاب‌های خوبی نوشته و اخیرا باهاش اشنا شدم. تو یه فرصت بهتر حتما درباره‌ی کتاب‌هاش می‌نویسم. خوندن کتاب‌هاش یکی از ضروریت‌های زندگی‌اند به نظرم. تو یکی از فصل‌های کتاب «حرکت در سکون» که با ترجمه‌ی «امیرحسین رزاق» تو نشر خوب منتشر شده در ستایش خاطره‌نویسی حرف زده. کاری که سال‌ها و بی‌وقفه انجامش دادم. بیشتر از دوازده سال. کی باورش می‌شه دوزاده سال از زندگی‌اش رو این‌جا نوشته باشم؟ اولش فکر کردم بخش‌هایی از این فصل رو به اشتراک بذارم. اما می‌بینم تمام بخش‌های این فصل از کتاب خوندنی‌اند... پس امیدواریم حوصله‌ی خوندنش رو داشته باشید و بعدش جسارت و اراده‌ی بیشتری برای خاطره‌نویسی پیدا کنید؛ درست مثل من!

 

 

آنه فرانک پناهنده‌ی آلمانیِ باهوشی بود که در تولد سیزده سالگی‌ «دفترچه‌ی امضای» سفید و قرمز کوچکی از پدرومادرش هدیه گرفت. صفحات دفترچه برای جمع‌آوری امضا و خاطرات دوستان طراحی شده بودند. اما آنه از همان لحظه‌ای که از پشت ویترین مغازه نگاهش به آن افتاد، می‌دانست که قرار است دفترچه‌ی خاطراتش باشد. او دفترچه‌ی خاطراتش را در تاریخ ۱۲ ژوئن ۱۹۴۲، این‌چنین آغاز کرد: «امیدوارم بتوانم طوری همه‌چیز را با تو در میان بگذارم که تا‌به‌‌حال نتوانستم با هیچ ‌کس درد دل کنم و امیدوارم که از تو آرامش و دل‌گرمی بگیرم.»

هیچ‌کس نمی‌توانست پیش‌بینی کند که چه اندازه آرامش و دل‌گرمی نیاز خواهد داشت. بیست و چهار روز پس از اولین نوشته، آنه و خانواده‌ی یهودی‌اش در اتاق زیرشیروانیِ انبار پدرش در آمستردام پنهان شدند. آن‌ها دو سال پیشِ رو را باید در آن اتاق سر می‌کردند، با این امید که نازی‌ها پیدایشان نکنند.

می‌توان درک کرد که چرا آنه فرانک به دفترچه‌ی‌ خاطرات نیاز داشت. او پیش‌تر هم تجربه‌ی تنهایی، ترس و بی‌حوصلگی را داشت اما حالا در اتاق‌هایی تنگ و به‌هم‌چپیده با شش نفر دیگر محبوس شده بود. همه‌چیز برایش طاقت‌فرسا و ناعادلانه و ناآشنا بود. در آن میان به فضایی نیاز داشت تا سفره‌ی دلش را باز کند.

به گفته‌ی پدرش، اوتو، آنه هر روز نمی‌نوشت اما هر وقت ناراحت بود یا با مشکلی دست و پنجه نرم می‌کرد، به سراغ دفترچه‌اش می‌رفت. هرگاه سردرگم یا کنجکاو بود در دفترچه می‌نوشت. نوشتن خاطرات برایش نوعی درمان بود تا مبادا جریان افکار آشفته‌اش بر سرخانواده و هم‌وطنانی آوار شود که دچارِ همین شرایط ناگوار بودند. یکی از بهترین و هشیارانه‌ترین گفته‌هایش احتمالاً در روز بسیار سختی نوشته شده‌است: «صبر کاغذ از انسان‌ها بیش‌تر است.»

آنه از دفترچه خاطراتش برای تأمل استفاده می‌کرد. در جایی نوشته‌بود: «اگر آدم‌ها هر شب رفتار‌هایشان را مرور و خوبی و بدی‌هایشان را سبک‌وسنگین می‌کردند، چقدر می‌توانستند خوب و نجیب باشند. آن‌وقت بود که همه خودبه‌خود با آغاز هر روز جدید تلاش می‌کردند آدم بهتری باشند و بعدِ مدتی چه پیشرفت‌ها که حاصل نمی‌شد.» آنه دریافت که با نوشتن گویی می‌تواند خود را از چشم دیگران ببیند. هورمون‌ها معمولاً سبب می‌شوند نوجوانان خودخواه‌تر باشند، اما او مرتباً نوشته‌های خود را مرور می‌کرد تا افکار خود را بهبود دهد. حتی با وجود احتمال مرگ که بیرون درها کمین کرده بود، آنه می‌کوشید انسان بهتری باشد.

فهرست افراد که از عهد باستان تا به امروز مثل آنه خاطره نوشته‌اند به طرز غریب و شگفت‌آوری طولانی و متنوع است. در میان آن‌ها نام افرادی چون اسکار وایلد، سوزان سونتاگ، مارکوس اورلیوس، ملکه ویکتوریا، جان کوئینسی آدامز، رالف والدو امرسون، ویرجینیا وولف، جوآن دیدیون، شان گرین، ماری چست‌نات، برایان کاپل‌من، آناییز نین، فرانتس کافکا، مارتینا ناوراتیلووا و بن فرانکین به چشم می‌خورد.

همگی‌ در زمره‌ی خاطره‌نویسان.

برخی صبح‌ها می‌نوشتند. برخی دیگر گاه‌به‌گاه. بعضی‌هم مثل لئوناردو داوینچی همیشه دفترچه‌شان را همراه داشتند. جان اف. کندی نیز در طی سفر‌هایش پیش از جنگ‌جهانی دوم دفترچه خاطراتش را همیشه همراه داشت. در دوران ریاست جمهوری‌اش نیز عادت به یادداشت‌برداری و خط‌خطی کردن (که تحقیقات نشان داده است به تقویت حافظه کمک می‌کند) روی سربرگ  کاخ سفید داشت. این کار کمکش می‌کرد تا فکرش را آزاد کند و افکارش را به یاد بسپارد.

لیست افراد نامبرده چنان درخشان بوده که ممکن است دلسردتان کند. اما آنه فرانک هنگام نگارش خاطراتش تنها سیزده، چهارده و پانزده سال سن داشت. اگر او از پس این کار برآمد، بهانه‌ی ما چیست؟

سنکا، فیلسوف رواقی، هم ظاهراً تأمل و نوشتن‌ را درست همانند آنه فرانک به شب‌ها موکول می‌کرد. زمانی برای دوستی توضیح داد که وقتی شب می‌شد و همسرش به خواب می‌رفت، «به بررسی تمام روز خود می‌پردازم و هر آن‌چه گفته‌ام و انجام داده‌ام مرور می‌کنم. چیزی را از خود پنهان نمی‌کنم و از قلم نمی‌اندازم.» سپس به تخت می‌رفت، دلگرم از این‌که «خوابِ پس از این خودآزمایی» حلاوت خاصی داشت. هر کس که امروزه سنکا می‌خواند، می‌تواند تلاش او را برای رسیدن به آرامش در این نوشته‌های شبانه‌اش حس کند.

میشل فوکو در مورد ژانر باستانیِ hupomnemata (واگویی) سخن گفته‌ است. او دفترچه‌ی خاطرات را «سلاحی برای جدال ذهنی» می‌خواند. راهی برای تمرین فلسفه و پاکسازی ذهن از پریشانی و حماقت و فائق آمدن بر مشکلات. راهی برای خاموشی قیل‌وقال ذهن. برای آمادگی برای روز پیش رو. برای تأمل پیرامون روزی که گذشت. از دیدگاه‌هایی که شنیده‌اید یادداشت بردارید. وقت بگذارید تا جریان حکمت را از سرانگشتانتان بر صفحات احساس کنید.

بهترین دفترچه‌های‌ خاطرات از این دست هستند. برای خواننده نوشته نشده‌اند. مخاطبشان خود نویسنده هستند. برای آرام کردن ذهن. برای کنار آمدن با خود.

خاطره‌نویسی راهی‌است برای طرح پرسش‌های دشوار: در کجای مسیر خود قرار دارم؟ امروز می‌توانم چه گام کوچکی در راستای هدفی بزرگ بردارم؟ چرا این‌قدر درگیر این موضوع هستم؟ این‌جا و اکنون برای چه موهبت‌هایی می‌توانم شکرگزار باشم؟ چرا این‌قدر تقلا می‌کنم تا دیگران را راضی نگاه دارم؟ چه انتخاب سخت‌تری هست که از آن طفره می‌روم؟ من بر ترس‌هایم چیره‌ام یا آن‌ها بر من؟ دشواری‌ها و مشکلات امروز چه‌ شخصیتی از من نشان خواهند داد؟

تحقیقات پیرامون خاطره‌نویسی بسیار قانع‌کننده هستند، در عین حال افراد زیادی نیز که از روی تجربه بر سر سودمندی‌های آن قسم خواهند خورد. بنا به یکی از این پژوهش‌ها ، خاطره‌نویسی پس از اتفاقات دردناک و اضطراب‌آور به رضایت‌خاطر را افزایش می‌دهد. همچنین تحقیقی در دانشگاه آریزونا نشان داد که افرادی که تجربه‌های روزمره‌ی خود را می‌نوشتند پس از جدایی و طلاق بهتر توانستند بهبود یابند و به زندگی عادی خود ادامه دهند. خاطره‌نویسی یکی از پیشنهادات مرسوم روانشناسان نیز هست. این کار به بیماران کمک می‌کند از دغدغه‌های ذهنی خود دست بکشند و بتوانند چندین و چند ورودیِ احساسی، برونی و روانی را‌ که در حالت عادی از پا در می‌آوردشان بهتر درک کنند.

هدف در واقع همین است. به جای این‌که کوله‌بار دغدغه‌های ذهنی و ‌قلبی‌مان را به دوش بکشیم، آن‌ها را به روی کاغذ می‌ریزیم. در عوض رها کردن افکار مشوش‌کننده‌ی ذهنمان یا بی‌نتیجه گذاشتن گمانه‌های خام، خودمان را وادار به نوشتن و بررسی آن‌ها می‌کنیم. نوشتن افکارمان بر کاغذ این امکان را به ما می‌دهد که با فاصله به آن‌ها نگاه کنیم. این‌کار به ما دیدی بی‌‌طرفانه می‌دهد که اغلب در سیل نگرانی‌ها، ترس‌ها و خستگی‌های ذهن گم می‌شود.

بهترین راه شروع خاطره‌نویسی چیست؟ چه زمانی در روز ایده‌آل است؟ چقدر باید طول بکشه؟

چه اهمیتی دارد؟

چرایی ثبت خاطره بسیار مهم‌تر از چگونگی انجام آن است. سفره‌ی دلتان را خالی کنید. با افکارتان خلوت کنید. به افکارتان وضوح ببخشید. افکار مضر را از افکار پرمغز جدا کنید.

هیچ‌ راه درست یا غلطی وجود ندارد. مسئله این است که دل به دریا بزنید. اگر قبلاً شروع‌کرده بودید و رها کردید، دوباره از سر بگیرید. همه ممکن است افت‌وخیز داشته باشند. راه حل ایجاد دوباره‌ی آن فضاست، همین امروز. اوژن دولاکروا، نقاش فرانسوی که فلسفه‌ی رواقی را مکتب تسلی‌بخش خود می‌خواند، با همان مشکلاتی دست‌وپنجه نرم می‌کرد که ما درگیرشان هستیم:

پس از مدت مدیدی به سراغ دفترچه‌ی‌ خاطراتم آمده‌ام. به‌نظرم راه خوبی است برای آرام کردن این هیجانات عصبی که مدت‌هاست نگرانم کرده‌اند.

بله!

منظور از خاطره‌نویسی همین است. جولیا کامرون، نویسنده‌ی آمریکایی، گفته بود که خاطره‌نویسی برف‌ پاک‌کن روح و ذهن است. همین چند دقیقه تأمل روزانه، هم‌ نیاز‌مند و هم فراهم‌آورنده‌ی آرامش است. وقفه‌ای است از قیل‌وقال دنیا. چارچوبی برای روز پیش رو. سازوکاری است برای سازگاری با مشکلات ساعاتی که از سر گذرانده‌اید. کاتالیزوری‌ است برای آرام شدن، برای پاک‌سازی ذهن و برای به راه انداختن خلاقیت ذهنی‌تان.

یک بار، دو بار، سه بار در روز. هر چی. ببینید خودتان چطور راحت‌ترید.

فقط بدانید که ممکن است به مهم‌ترین کار روزانه‌تان بدل شود.

تو روزگاری که پشت سر می‌ذارم باید به کسایی عشق و آرامش هدیه کنم که پر از خشم و غم و اندوهم ازشون و هنوز با این خشم و غم کنار نیومدم!

کاش یکی بود که ظهور می‌کرد و می‌گفت: «تو مجبور به عشق‌دادن نیستی اونم وقتی از عشق تُهی هستی. این که داری ازش مایه می‌ذاری شیره‌ی جوونی و اعصاب و روان و جونته! نمی‌خواد. یه کم آروم باش. همه چی خودبه‌خود درست می‌شه.»

جنگ سردِ روان و عاطفه همینه.
این استخوون‌ها که دارند خرد می‌شن، ولی کاش انقدر تدریجی و آهسته نبود لااقل.

یکی از عجیب‌ترین رویدادهایی که باهاشون مواجه می‌شم، دلتنگی آدم‌هاست.
چرا عجیب؟ چون خودم دلم جز برای ماچا و مامان‌بزرگ و فندق و مامان برای هیشکی تنگ نمی‌شه.
هیشکی هویج؟
هیشکیِ هیشکی!

دلم برای اتاق چوبی و پنجره‌ی مربعی‌ام تو نشرچشمه هم تنگ می‌شه. خیلی زیاد.

وقتی یکی مسج می‌ده بهم: «دلم برات تنگ شده.» باور نمی‌کنم، با این حال تشکر می‌کنم و به ندرت تو رودرواسی دروغ می‌گم: «منم!»
 

نامه‌برقی

امروز چشمم به نامه‌ای باز شد که خوندنش اندوه توی دلم رو جابه‌جا کرد؛ صبر نکردم تا پشت میزم برسم و همین‌طور که تو مترو ایستاده بودم، جوابش رو نوشتم:

یه قصه ای دارم که باید تعریفش کنم. طاقت ندارم خودم تنهایی مخاطبش باشم. اولین گوشی که به ذهنم رسید تو بودی. شاید چون بیشتر از ده ساله خوندن حرفات برام عادت ناخودآگاه شده و با کلی از پست هات حس «منم همین طور» بهم دست داد. 

شایدم گوش ندی بهم ولی تصورت باعث میشه بتونم بگمش و لااقل دق نکنم از شریک نشدن این حرفا.. 

یه دعوای طوفانی رو پشت سر گذاشتم با مامان بابام. بعد با گریه های بسیار چمدونمو بستم و اومدم یه شهر خیلی دور یه گوشه دیگه دنیا که تو دانشگاهی که برای قبول شدن توش جنگیده بودم درس بخونم. 

تو فرودگاه بغلشون کردم و گریه کردم. ولی شرحه شرحه بودم از زخمهایی  که خورده بودم و زخمی که قرار بود بخورن وقتی بفهمن آخر دعوا طرف خودم و دلم و مغزمو گرفتم، نه طرف اونا رو.. 

حالا بعد از اون طوفان و یه دوره قهر، داریم تیکه شکسته های محبتمونو تو پیام های یه خطی واتساپ برای هم می فرستیم.. 

- مامان جون میری خرید خیلی رعایت بکن، با اوتوبوس نرو. 

-سلام مامان جان، زلزله رو حس کردین؟ تو رو خدا مواظب باشین

- بابایی اوضاع پول مول ردیفه؟ تو قرنطینه بازم پولتونو میدن؟ 

-منم دوستتون دارم بابا، ولی بدون ولی و اما و هرچند.. 

-... 

هر موقع اسمشون میاد توی نوتیفیکشن گوشیم قلبم فشرده میشه.  اما چیزی که می تونه خنده های دقیقه های قبلو به هق هق گریه های نصف شبی بدل کنه،استیکران. استیکرایی که بابا مامان شصت ساله م تصمیم میگیرن به جای حرفایی که تو دلشون مونده بفرستن. 

امشب شب احیا بود. براشون از محتاج بودنم به دعاشون نوشتم و جواب بابام، استیکر فنجون قهوه ای بود که گریه می کنه و در حالت عادی می تونه خنده دار باشه و مامانم؟ استیکر حروف چاپی "حاجت روا بشید ان شا الله". 

زلزله توی قلب من اومده و اشکام بند نمیاد.

 

 

این جنس از اندوه و گریه رو می‌شناسم؛ این جنس از احساس گناهی که خیلی وقت‌ها بهش آگاه نیستی و نمی‌دونی این چیزی که گلوت رو فشار می‌ده و خفه‌ت می‌کنه دست کدوم کار کرده یا نکرده‌ست...
تو جامعه‌ای که هراس جزء جدایی‌ناپذیری از اونه و هر روز بین مرگ و زندگی دست‌وپا می‌زنی، چرا آدم باید تو کوچک‌ترین حباب زندگی‌اش، خانواده هم دچار جنگ‌های پی‌درپی باشه و برای ساده‌ترین حقوق، خواسته‌ها، آرما‌ن‌ها، نیازها و حتی عواطفش بجنگه؟
نمی‌دونم چی به سر نسل ما می‌آد و نمی‌دونم خاکسترِ این نسل سوخته، تو نسل بعدی چه تاثیراتی می‌ذاره...


خیلی وقت‌ها، خیلی چیزها می‌تونست ساده‌تر و بی‌دردسرتر از این‌ها اتفاق بیفته، اگر و فقط اگر پدر و مادرها قدرت پذیرش بیشتری داشتند...
حالا که تو این باتلاق دست‌وپا می‌زنم می‌فهمم که هیچ‌چیزی ویران‌کننده‌تر و سمی‌تر از پدر و مادرهایی نیستند که «زندگی» نکردند و خیلی چیزها رو تجربه نکردند و آگاهانه یا ناآگاهانه این حق رو از بچه‌هاشون گرفتند و به اولین دشمن‌های فرضی بچه‌هاشون تبدیل شدند...

پس دوستم داری!

یک بار وقتی قدم می‌زدیم، خودش را در میان علف‌های قدکشیده انداخت و وانمود کرد که مرده است. من هشت‌ساله بودم. وحشت کردم؛ انگار آسمان میان چمن‌ها سقوط کرد. چشم‌هایم را بستم تا نبینم که آسمان من را هم می‌بلعد. مادرم از جایش پرید، تکانم داد و گفت: پس دوستم داری. ببین، هنوز زنده‌ام.

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

این پاراگراف برای من تداعی‌کننده‌ی لحظه‌هایی‌ست که مامان بی‌وقفه و یک‌نفس از زمین و زمان گله و شکایت می‌کند و من می‌شنوم‌شان. اگر با حرف‌هایش موافق باشم و مخالفتی در نگاه و لحن و کلماتم نباشد، آن واژه‌ی پیروزمندانه‌ی «پس» می‌نشیند در جمله‌ای که هیچ‌وقت به زبان نمی‌آید، اما با صدای بلند می‌شنومش و لمسش می‌کنم: «پس می‌توانی دختر خوبی باشی و با همه‌چیز موافق باشی.»، «پس می‌توانی به تمام حرف‌های من گوش کنی و مخالفتی نداشته باشی.»، «پس می‌توانی انسان دلخواه و مطیع و حرف‌شنوی من باشی.»

یکی از محبوب‌ترین و زنده‌ترین هشتگ‌های وبلاگم همین «کتابخانه کوچک من» است. وقت‌های بیکاری‌ یا بی‌حوصلگی، بهترین صفحه‌ای‌ست که می‌خوانمش و سیر نمی‌شوم از این گزیده‌ها. گاهی فکر می‌کنم یکی از درست‌ترین کارهایی که در زندگی انجام داده‌ام، جمع‌آوری همین گلچینی از کتاب‌هایی‌ست که خوانده‌ام. البته که کتاب‌های خوانده خیلی بیشتر از چیزی‌ست که در این وبلاگ نوشته‌ام. یکی از برنامه‌های آینده‌ی نزدیکم این است هرچه را خوانده‌ام ثبت کنم و درباره‌ش بنویسم، اگر این گشادی امان بدهد. اگر!

 

با کلیک کردن روی عنوان کتاب، ناشر یا نویسنده وارد دسته‌بندی جدیدی می‌شوید. باگ این دسته‌بندی وبلاگم این است که کتاب‌های کودک و نوجوان را از بزرگسال تفکیک نکرده‌ام. البته این به خاطر محدودیت هشتگ‌گذاری بلاگفای درپیت هم بوده. به هر حال دیگر! 
خواندن هشتگ‌ها را خیلی جدی پیشنهاد می‌کنم.

من دزد خودم بودم، واژه‌ها از ناکجا سربرمی‌آوردند و من را می‌گرفتند.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

سرنوشت گریزناپذیری که دچارش شده‌ام: واژه‌هایی که از ناکجا سربرمی‌آورند و من را در برمی‌گیرند...
اگر خواندن و نوشتن نبود، نمی‌دانم چه بلایی سرم می‌آمد...

 

خلاصه‌ای از زندگی در یک کشور جهان سومی: ایران.

بیست و پنج سال در هراس زندگی کردم؛ هراس از خانواده‌ام و هراس از کشورم. هراس از بی‌آبرویی‌ای دوگانه؛ کشورم مرا مجرم بشناسد و به زندان بیندازدم و خانواده‌ام به‌خاطر بی‌آبرویی عاقم کند.

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

 

چمدانی از سکوت همراهم است. مدت‌هاست برای خودم آن‌قدر سکوت جمع کرده‌ام که دیگر با واژه‌ها نمی‌توانم چمدانم را خالی کنم. وقتی حرف می‌زنم، انگار چمدانی دیگر برای خودم می‌بندم.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

سفر، دور و دراز است

خیلی از مردم فکر می‌کنند چمدان‌بستن کاری است که با تمرین یاد می‌گیریم، مثل آوازخواندن یا دعاکردن. ما نه تمرین داشتیم و نه چمدان. وقتی پدرم به جبهه اعزام شد تا به سربازهای رومانیایی بپیوندد، هیچ‌چیزی نبود که در چمدانش بگذارد. هر چیزی که یک سرباز نیاز دارد، به او داده می‌شد، همه‌چیز همراه با یونیفورم می‌آمد. ولی ما نمی‌دانستیم برای چه چمدان می‌بندیم، فقط می‌دانستیم سفر، دور و دراز است و مقصد سرد. اگر چیزهای به‌جا را نداشته باشی، مجبور می‌شوی بداهه‌ کار کنی. چیزهای نابه‌جا، ضروری می‌شوند. بعد چیزهای ضروری درست همان چیزهایی می‌شوند که به‌جا هستند، فقط هم برای این‌که تنها چیزهایی هستند که داری.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

یکی از راه‌های تسکین زخم‌هایم، خواندن آثار ادبیات جنگ است.
کتاب‌های این ژانر یادم می‌آورند زندگی هنوز هم آن‌قدر بی‌رحم نیست و در مدار عطوفت و مهربانی‌اش می‌چرخد. رنج‌ها را می‌خوانم و به انسدادها و گره‌های روحم امیدوار می‌شوم. 
سرنوشت نجات‌یافته‌ها امید می‌دهد که می‌شود از تاریکی‌ها سربلند بیرون آمد و به التیام و شفا رسید...
می‌خوانم و می‌خوانم و می‌خوانم و این تنها کاری‌ست که می‌توانم برای خودم انجام بدهم.

داشتم آرایشم رو می‌شستم و به برنامه‌های فردا فکر می‌کردم که صدای هق‌هق بلند شد. اول فکر کردم صدای فشار آبه و اشتباه می‌شنوم. با صورت کفی در رو باز کردم، دیدم مامان ناله می‌کنه. دستپاچه گفتم «چی شده!» بریده گفت: «چیزی نشده.» 
ولی هر طور نگاه می‌کنم، زوزه‌کشیدن نباید جزئی از برنامه‌ی روزانه‌مون بشه. پرسیدن «چی شده؟» همون‌قدر مسخره‌ست که شنیدن «چیزی نشده.» همه‌مون می‌دونیم چی شده و اتفاقا در جریانیم که چیزی نشده! 
با انگشتام حساب می‌کنم مامان‌بزرگ چند روزه رفته؟ حوصله‌ی حساب کتاب روزها رو ندارم. تقریبا پنج ماه و خرده‌ای. نزدیک شش ماه. زود گذشت و سخت. بعضی وقت‌ها سعی می‌کنم غم‌های بزرگ‌تر رو تصور کنم. اگه از دست‌رفتن مامان‌بزرگ این‌جوریه، تجربه‌ی غم‌های دیگه چه شکلی می‌تونه باشه؟

همه‌ی این‌ها به کنار.
هیچی ویران‌کننده‌تر از گریه‌ی بابابزرگ نیست.
شش ماه گذشت.
کاش لااقل دیگه گریه نکنیم.

می‌دانم که برمی‌گردی

مادربزرگم گفت: می‌دانم که برمی‌گردی.
تلاشی نکردم جمله‌اش را به‌خاطرم بسپارم. بی‌اختیار آن را همراه خودم به اردوگاه بردم. اصلا نمی‌دانستم همراهم آمده است. ولی چنین جمله‌ای از خودش اراده دارد. درونم جوشید، بیشتر از تمام جمله‌های کتاب‌هایی که با خودم برده بودم.
می‌دانم که برمی‌گردی شریک بیل قلبی‌شکل و دشمنِ فرشته‌ی گرسنگی شد. و چون برگشتم، می‌توانم بگویم: چنین جمله‌ای، زنده نگهت می‌دارد.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

آخ از بذرهای امیدی که در دلم کاشتی مامان‌بزرگ...

کلمه‌ها می‌دانستند تا کجا پیش رفته‌ام.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

فقط کلمه‌ها می‌دانند تا کجا پیش‌ آمده‌ام...
چه راه درازی.
چه راه درازی.

غم تکراری نمی‌شود.
کمرنگ نمی‌شود.
عادی نمی‌شود.
غم می‌ماند و شبیه مه سنگینی فرود می‌آید.
گاهی باریکه‌ی امیدی می‌تابد و خاطرات را شفاف می‌کند؛ 
فریب می‌خوری «چه خوب! قوی‌تر شده‌ام.»
اما وقتی به تلنگری فرو می‌ریزی
می‌بینی
غم همیشه تازه می‌ماند.

اذونِ مغرب برام تداعیِ غمِ از‌دست‌دادنه.

اگه این زندگی باشه
اگه این سهمم از دنیاست
من از مردن هراسم نیست
یه حسی دارم این روزها
که گاهی با خودم می‌گم
شاید مُردم حواسم نیست...

ما را به زندان بیندازید، خانه‌هایمان را بمباران کنید، فرزندانمان را تهدید کنید، کتک بزنید و نیمه‌جان رها کنید؛ ما همچنان به شما عشق خواهیم ورزید.

ـ مارتین لوتر کینگ

 

این عشق از کجا سرچشمه می‌گیرد؟
یکی از عجایب روزگار همین است که از پس رنج‌ها و خشم‌ها و ظلم‌ها بتوانی همچنان عشق بورزی...
چطور ممکن می‌شود؟
خوشا به حال آن‌هایی که کهکشانی از خورشیدهای همیشه روشن‌اند.

الان دیگر می‌دانم که تقریبا هیچ‌کس از آن‌جا زنده برنگشت. آن‌هایی هم که برگشتند مرده‌های متحرک بودند؛ قبل از اینکه زمانش برسد، پیر شده بودند و شکسته؛ دیگر به درد هیچ عشقی در دنیا نمی‌خوردند.

 

«اردوگاه عذاب»، هرتا مولر، نشر خوب

 

فکر می‌کنم بی‌رحمانه‌ترین شکل روزگار همین باشد؛ همین که چرخ‌هایش را جوری بچرخاند که آن‌قدر فرتوت و شکسته شوی تا به درد هیچ‌ عشقی در دنیا نخوری. چه کسی لایق چنین سرنوشتی‌ست؟ اگر از من بپرسید می‌گویم هیچ‌کس.

 

عاشق پروژه‌های خلاقانه‌ام و خوشحالم که پیشنهادهای مختلف و پویا سر راهم قرار می‌گیرند. هرچیزی که تخیل و توانایی‌هام رو به چالش بکشه ستایش می‌کنم. هیچ چیزی به اندازه‌ی پیداکردن نگاه متفاوت به چیزها و به اشتراک‌گذاشتن کشف‌های کوچیک و بزرگ راضی‌ام نمی‌کنه.


یه زمانی فرق بین نگاه‌کردن و دیدن و تماشا‌‌کردن رو نوشته بودم. کی یادش میاد؟ حتی اگر یادتون نمیاد، رو هر کلمه مکث کنید تا تفاوت ظریف‌شون رو کشف کنید.

تنها چیزی که بهم کمک می‌کنه تا دووم بیارم انیمیشن دیدنه. دوباره افتادم رو آرشیو همه‌ی اون انیمیشن‌هایی که قبلا دیدم. هربار که از خواب بیدار می‌شم اولین چیزی که پِلی می‌کنم انیمیشن نصفه مونده‌ی شب قبله. چند دقیقه‌ای ذهنم رو درگیر اتفاق‌های فانتزی و فرازمینی می‌کنم و بعد که تخیل‌ام لود شد، شروع می‌کنم کارهای روزانه و واقعی رو انجام دادن.
اخیرا به این نتیجه رسیدم تنها چیزی که می‌تونست انبوهِ اتفاق‌هایی رو که تو خواب‌هام می‌افته به تصویر بکشه، همین صحنه‌ها و ماجراهای اگزجره‌شده و فانتزی جهانِ انیمیشن‌های میازاکیه. وقتی ته مونده‌ی آب بارون لای موزاییک‌های شهر، یهو به یه سری موجودات سیاه و خبیث تبدیل می‌شن، وقتی ظرف غذا از روی میز غیب می‌شه یا یکی از شخصیت‌ها همین‌طور که صحبت می‌کنه تغییر چهره می‌ده و همون طور که پشت صندلی‌ش نشسته تو جهانِ دیگه‌ای فرود میاد...
همین طور که انیمه‌های میازاکی رو نگاه می‌کنم فکر می‌کنم چه خوب که لااقل یه نفر پیداش شده می‌تونه تصویرهای ذهنی و خواب‌های آشوب من رو در بهترین شکل به تصویر و حرکت دربیاره. حتی اون سکانس‌هایی که موج‌‌های دریا هجوم میارن و هرموج تبدیل به یه شخصیت می‌شه، سکانس‌هایی که پرواز کردن و راه‌رفتن روی هوا یه رفتار عادی و روزمره‌ست، سکانس‌هایی که می‌شه با همه‌چی گفت‌وگو کرد حتی با شعله‌ی آتیش، سکانس‌هایی که یه موجود سرتق سایه‌به‌سایه دنبالت میاد اما آسیبی نمی‌رسونه... همه‌ی این‌ها و خیلی چیزهای دیگه تصویر عینی خواب‌ها و ناخودآگاه من‌اند...
تازگی‌ها دیدن این انیمه‌ها بهم کمک می‌کنه تا با تصویرهای ذهنی‌ام بهتر کنار بیام؛ و البته کمک می‌کنند تو این زندگی دووم بیارم...
یه زمانی تنها ریسمان امید به زندگی من ادبیات بود و کتاب‌های کودک و نوجوان؛ الان شاید همین انیمه‌ها باشند، با پایان‌های خوش!

روح برتر مامان‌بزرگ از حال من آگاه‌تره تا خانواده‌ام.

حتی وقت‌هایی که با چشم‌های بادکرده از گریه از اتاقم بیرون می‌زنم، نمی‌پرسه «چه مرگته.» دیگه یه مرگی داشتن هم داره به یه فرآیند روزمره و عادی تبدیل می‌شه و پرسیدن نداره. اما مامان‌بزرگ می‌تونه به خواب یکی دیگه بیاد و بگه «نگران فریبام. حالش خوب نیست.»

جدی جدی معرفت تو رو هیشکی نداشت و نداره مامان‌بزرگ.


جادوگره می‌گه: «آگاهانه ببخش تا به اجبار از دست ندی.»
مسئله اینه من نمی‌دونم کدوم دارایی‌ام رو باید ببخشم تا از دست ندم، تا از دست نرم. تو اگه می‌دونی برام نشونه‌های حکمت و آگاهی بفرست مامان‌بزرگ.

الان گربه اومده می‌گه: «یه واحد ۹۰ متری آپارتمان سرکوچه دو میلیارده!» و سرش رو تکون داد رفت.
همین دیگه، با حقوق هر ماهم رژ بیست و پنج دلاری و کتونی و عطر بخرم، بیشتر از زندگی لذت می‌برم تا بخوام به تمام چیزهایی فکر کنم که ندارم و هیچ‌وقتم قرار نیست داشته باشم. تازه این در خوشبینانه‌ترین حالتشه. اگه دیوونه بشم که باید برم یه تخت تو تیمارستان کرایه کنم و هرماه اجاره‌ی تخت و اون یه دست لباس و دمپایی آبی رو بدم تا لخت نمونم!

سر بذارم رو شهر امنِ شونه‌ت

خانوم مهستی می‌گه:
نگات 
به صدتا آسمون
می‌ارزه

این توصیف شیک و پیک‌های شاعرهای کلاسیک و معاصر رو ول کنید. همین توصیف برترین و تکامل‌یافته‌ترین توصیفیه که در ستایش نگاه کسی می‌شه گفت.

اخ اخ. 
بگو یهو یاد چی افتادم.
یاد یکی از این شرکت‌های دیجیتال مارکتینگ که باهاشون کار می‌کردم و یکی از روش‌های بازاریابی و افزایش فالوئرشون به اشتراک گذاشتن محتوای پورن بود. جدی جدی محتوای پورن می‌ذاشتن. مثلا اگه یه شرکت لوازم خونگی بهشون سفارش راه اندازی شبکه‌هاشون رو داده بود، یه مدت محتوای پورن می‌ذاشتن و وقتی تعداد فالوئرهاشون عین بنز بالا می‌رفت، صفحات رو تغییر کاربری می‌دادند و توش عکس لباس‌شویی و جاروبرقی می‌ذاشتن. تا قبل از این که با چشم‌های خودم نبینم، باورم نمی‌شد واقعا این کار رو کنند. خیلی مختصر گفتم تا تعلیق ماجرا رو بیشتر کنم و بیام براتون با آب و تاب بنویسم.
دیروز یکی از بچه‌های این شرکت گفت: «من عاشق آقای فلانی‌ام. خیلی خفنه تو کارش.» فقط نگاش کردم. طفلی این دخترهای جوونی که برای پونصدتومن حقوق بیشتر کارآموز این آدم چندش می‌شن. بعد که حسابی سرزنش و تحقیر‌شدن، این آدم تبدیل می‌شه به بت دیجیتالی‌شون.

 

حالا یه سری کتاب دارم می‌خونم تو همین حوزه‌ی دیجیتال مارکتینگ و بازی‌های فکری و روانی‌یی که انجام می‌دن برای این که چهارتا مشتری بیشتر داشته باشن، میام بهتون معرفی می‌کنم.

به امید پریودی و نیاز به استراحت، امروز نرفتم سرکار.
بعد می‌بینم این هورمون‌هامم منو اسگل کردن و کویر لوته. دریغ از چند قطره که بگه: «شروع شد!»
اگه گلدون‌های اتاقم رو ول دادم وسط کوچه و این لبتاب رو تو سر سیستم خونگی‌مون نصف کردم و به بهونه‌ی صدای کولر جنگ به پا کردم، همه رو می‌اندازم گردن این هورمون‌هام که یه عمره منو بازیچه‌ی خودشون کردن.
کی روز مرخصی‌ش هم می‌شینه کار می‌کنه؟ اصلا می‌خوام دراز بکشم و ادای پریودشده‌ها رو در بیارم و انقدر انیمه‌های میازاکی ببینم تا دیوارهای اتاقم ذوب بشن و پوست تنم شکاف بخوره و بال در بیارم و برم با سیاهی‌ها بجنگم تا تهش بتونم در آرامش و خوشی، یه کاسه نودل و یه تیکه گوشت رو با شعف بخورم و دهنم رو با استینم پاک کنم.
 

 

من خودم خیلی اعصاب درست و حسابی دارم، اون پسره که می‌گفتم بعد از مدت‌ها مسج داده، کلی ویس داد و گریه کرد و از زندگی این مدتش گفت. صحرای کربلا کم‌ماجراتر از زندگی این بشره. این همه مصیبت و سختی اخه؟ می‌گه «دیگه پیش مشاور نمی‌رم. ولی تو هرکاری بگی انجام می‌دم. با حرفات خیلی اروم می‌شم.» وقتی یکی اینو می‌گه جدی شرمنده‌ی خودم و وحشی‌بازی‌هام و غرزدن‌هام می‌شم. دوست دارم برم تشکر کنم که «مرسی با حرف‌های من آروم می‌شی. این‌جوری هنوز می‌تونم به خودم امید داشته باشم.»
نمی‌دونم وضعیت خانواده‌ها تو فرهنگ‌های دیگه چیه، ولی جدی خانواده‌های ایرانی ما جوون‌ها رو به گا دادن. یه سری مشکل‌های روحی روانی رو جوری در چارچوب «عشق» و «علاقه» و در قالبِ «وفاداری به خانواده» بهمون تزریق کردن که عذاب وجدان و احساس گناه تا آخر عمر یقه‌مون رو ول نمی‌کنه و فکر می‌کنیم تا جون داریم باید تلاش کنیم خانواده‌مون رو از بدبختی‌هاش نجات بدیم.
تهش هم موفق نمی‌شیم آخه. همه دسته‌جمعی تو یه باتلاق فرو می‌ریم و تو ناخودآگاهمون از هم خشم و عقده و کینه داریم، اما به اجبار اون چیزهای تزریق شده، دست از محبت و وفاداری هم برنمی‌داریم.

یه بار جادوگره ناخنش رو کرد تو قفسه‌ی سینه‌ام: «تعادل هویج! تعادل در تمام ابعاد روابط انسانی چیزیه که باید تو زندگی‌ت یاد بگیری.» 

مِی مَخور با دگران
تا نخورم خونِ جگر...
 

بذارید این رو هم بهتون بگم و بعد برم سرکارم. امروز باید یه مقاله تحویل بدم و یه سری خرده‌کار دیگه که انرژی ذهنی زیادی ازم می‌گیرن.

تو سال‌های روزنامه‌نگاری‌ام و کار‌کردن تو محیط‌های فرهنگی و تعامل داشتن با جماعت روشنفکر و کتاب‌خون و هنرمندهای شکست‌خورده‌ی جامعه، متاسفانه دوتا چیزی که برام عادی شده، یکی خوابیدن خارج از چهارچوب‌های همیشگیه و گاهی روابط انسانی برام پیچیده‌تر از سریال‌های ترکیه‌ای می‌شه، دومی دورهمی‌های سیگارکشیدن و محرک‌های مختلف مثل وید و ...‌ست. نوشیدنی‌ها هم که پای ثابت گپ و چسی اومدن و خاطره‌بازی‌ و ناشتااومدن‌های همیشه‌ست.
اولین باری که یکی از خوشگل‌های کتاب‌فروش‌مون که پافی بود برای خودش و روم کراش داشت و منم بدم نمی‌اومد ازش، پیشنهاد داد: «حالا کِی میای یه گل با هم بزنیم؟» گفتم: «فوتبالم خوب نیست.» غش کرد از خنده. بیشتر خوشش اومد. جوابم رو گذاشت به حساب حاضرجوابی‌ام. دوباره مطرح کرد: «نه جدی. کی حال داری بیای؟ جمعه چطوره؟ ناهارم خودم می‌پزم. انگشتات رو بخوری باهاش!» جدی جدی تو ذهنم فوتبال‌دستی‌یی چیزی بود. تو صدم ثانیه فانتزی زده بودم فوتبال‌‌بازی‌کردن با جماعتِ کتابخون مزخرف‌ترین چیزی می‌تونه باشه که آدم تجربه کنه. گفتم:‌ «حال این دورهمی‌ها رو ندارم.» و هنوزم نمی‌دونستم جواب چی رو دارم می‌دم. بعد از چند روز دوزاری‌ام افتاده بود چی گفته بود و چه جواب‌های خلاقانه و درستی بهش داده بودم.


خیلی بعدتر، وقتی از یکی از مترجم‌ها خوشم اومد و پیگیر کار ترجمه‌ش شده بودم، به بهونه‌ی تحویل پیش‌نویس کارش اومد تو اتاقم. گفت: «حالا که تا این‌جا اومدم اجازه دارم از پنجره‌ت استفاده کنم؟» و بدون این که منتظر جوابم بشه، رفت کنار پنجره‌ی اتاق کارم، یه باکس فلزی از کوله‌پشتی‌ش درآورد، با ظرافت یه چیزایی رو لای کاغذ پیچید، یکی از رول‌ها رو گذاشت پشت گوشش، یکی دیگه رو کشید. بوی اغواکننده‌ای داشت. از همون بوهایی که اگه با عطر مردونه قاطی بشه، دروازه‌های بهشت و تخیل رو به ضربِ سرانگشتی باز می‌کنه. با چشم‌های تنگ‌شده نگام می‌کرد. آفتاب ظهر از پنجره افتاده بود رو صورتش و نمی‌ذاشت درست ببینمش. مستاصل ماگ گربه‌ای‌ام رو برداشتم و رفتم طبقه‌ی پایین براش قهوه درست کنم. فکر می‌کردم ترکیب قهوه و این بوی ناشناخته و فریبنده می‌تونه دلچسب باشه. درست هم فکر می‌کردم. وقتی لب‌هاش رو چسبوند به ماگ گربه‌ای‌ام، دلهره‌ی عجیبی تو دلم موج زد. این حس رو دوست داشتم. گفت: «اون موقع که تو به دنیا اومدی من دانشجو بودم.» زِر می‌زد. می‌خواست کنایه بزنه خیلی بچه‌تر از منی. اهمیتی نداشت واقعا. دیالوگ‌های بیشتری هم رد و بدل نشد. بیشتر به تماشای هم گذشت. اون که از شدت نور، تاریک شده بود و من که این طرف، روی تک صندلی چوبی‌ام نشسته بودم و از کتاب تازه‌ش حرف می‌زدم. موقع خداحافظی باهام دست داد و به اسم کوچیک خطابم کرد: «به خاطر قهوه و پنجره ممنونم ازت فریبا.» بعد‌ها دیگه دلم نخواست ببینمش. صداش رو از اتاق بغلی می‌شنیدم که عصرها می‌اومد و گپ می‌زد و گاهی بلند می‌خندید و وقتی می‌فهمید من هنوز تو اتاقم هستم صداش رو ریز می‌کرد. سعی می‌کردم حتی اتفاقی هم تو سالن یا آسانسور یا راه‌پله‌ها نبینمش. با این که فاصله‌مون فقط یه در اتاق بود، دیگه هم ندیدمش.



تو یکی از جلسه‌های رسمی برای شروع همکاری، وقتی مدیر انتشارات از چای و قهوه نخوردنم تعجب کرد با لهجه‌ی غلیظی که رگه‌هایی از انگلیسی توش موج می‌زد، گفت: «مگه بدون کافئین هم می‌شه زندگی کرد دخترم؟ چطوری های می‌شی پس؟» و شوخی‌ش شدت گرفت: «فکر کنم این چیزها دیگه جواب نمی‌ده. اصل جنس رو می‌زنی، نه؟» و یکی از مردهای جلسه انقدر خندید قرمز شد. (توضیحات افزوده: به خاطر همینه که هرجا می‌شینم و هر فرصتی پیش میاد می‌گم شعور ربطی به سطح تحصیلات، فرهنگ، رفاه اجتماعی و خانواده‌ای که توش بزرگ شدی،  و حتی کشوری که توش زندگی می‌کنی نداره. شعور عجیب‌ترین و پیچیده‌ترین و عمیق‌ترین و درونی‌ترین پدیده و تواناییه یه انسانه که تو موقعیت‌های مختلف به نمایش می‌ذاردش و با اون خودش رو به دیگران معرفی می‌کنه.) با این که من به هر تجربه‌ای، به چشم آموختن و «تجربه‌کردن» نگاه می‌کنم، اما این ناشر همون ناشری بود که تجربه‌ی کار‌کردن باهاش رو مساوی با وقت‌تلفن‌کردن می‌بینم. حالا بعدها بیشتر ازش می‌نویسم.

«پذیرفتن»، و نه عادی‌شدن، درسی بود که باید تو این سال‌ها یاد می‌گرفتم. باید می‌فهمیدم که تو محیط‌بودن و چارچوب‌های شخصی و اخلاقی و فکری خودت رو حفظ کردن، حتی اگر خیلی سخت باشه، جز ملزومات فردیه و شکستن‌شون یه اصول فردی می‌خواد. (حال ندارم بیشتر توضیح بدم.) اما خب متاسفانه یا خوشبختانه تا قبل از این که با آدم‌های خلاقی هم‌گروه بشم، فکر نمی‌کردم استفاده از محرک‌ها و مواد مختلف می‌تونه انقدر عادی باشه و حرف‌زدن ازش عادی‌تر؛ و این بار از زبون داف‌های موفرفریِ‌ِ بنفش که نافشون پیرسینگ داره و مچ‌های باریک‌شون، خالکوبی. هم‌زمان با این که می‌تونن از پروتز لب حرف بزنند، از لذتِ‌ تجربه‌ی وید و ... گپ می‌زنند و میان‌وعده‌های کاری‌شون چند پک سیگار تو بالکن با یه دست تو جیبه و مسخره‌کردن ایده‌ی تبیلغاتیِ برندهای مختلف.

پروسه‌ی سخت ذهنی‌یی رو پشت سر گذاشتم تا بپذیرم، یه نفر می‌تونه هم محرک استفاده کنه، هم خلاق باشه. بعدها فهمیدم اصلا همین محرک‌ها می‌تونند قفل‌های خلاقیتت رو بشکونن و بال و پر بیشتری بدن بهت. وقتی این جاسوییچیه ناهارش رو قورت می‌داد و می‌گفت: «بابا یکی دوبارش عشق و حاله. زیاد نشه چیزی نمی‌شه.» و دوست داشتم بپرسم: «بعدش؟» اما این جور وقت‌ها سوالی نمی‌کنم. تعجب هم نمی‌کنم. فقط شنونده‌ام و اجازه می‌دم انقدر شنونده‌ی خوبی باشم تا گوینده با اطمینان و اعتماد بیشتری حرف بزنه از تجربه‌ها و حس و حالش. بی‌پرده‌تر. عریان‌تر. آدم‌های اطرافتون هرچقدر خودِ واقعی‌شون باشند، انرژی کمتری صرف می‌کنید برای شناختن‌شون.

 

خوب یا بد، دیگه فرض اولم درباره‌ی آدم‌ها شده مصرف‌کنندگی (که حالا میزانش متغیره) و اگر خلافش ثابت شه و اون آدم برام اهمیت داشته باشه، می‌گردم دنبال علتش که کدوم ریشه‌ی فرهنگی، اخلاقی یا تربیتی مانع از کنجکاوی‌ها و تجربه‌کردنش شده؟

خب دیگه، من برم این مقاله رو شروع کنم. درباره‌ی پیچیدگی‌های روابط انسانی هم می‌نویسم سر فرصت.

 

و هنوز نفهمیدم مغز این‌هایی که مصرف می‌کنند، چطوری عین بنز کار می‌کنه؟ شاید هم عین بنز کار نمی‌کنه. نمی‌دونم. یکی‌شون طلای المپیاد ادبیات داره و اون یکی تحصیل‌کرده‌ی یکی از رشته‌های خیلی سخت تو یه کشور خفنه. ولی انگار این‌ها هم دلیل نمی‌شه. زندگی خیلی پیچیده‌ست جعفر. یکی نیست به من بگه «حالا چرا انقدر زور می‌زنی برای تحلیل کردن؟» پاسخ روشنه، چون می‌خوام «بفهمم!»

هفته‌ی پیش برای همه بستنی خریدم. بی‌دلیل. شاید هم یه دلیل بزرگ داشت. چهارشب پشت سر هم خواب مامان‌بزرگ رو می‌دیدم. حس بابانوئل رو داشتم. اتاق به اتاق می‌چرخیدم و در ازای یه بستنی، یه لبخند از بچه‌ها می‌گرفتم. معامله‌ی پایاپای خوبی بود. مدیرم که منو با کیسه‌ی بزرگ بستنی‌ها دید، گفت: «چیه برای خودت مهمونی گرفتی ماه رمضونی!» و دست کرد ته پاکت یه دونه دومینوی شیرشکلاتی کشید بیرون و نشونم داد: «اینو دوست دارم!» هم‌سلیقه‌ایم. استعداد اینو دارم تا ده تا دومینوی شیرشکلاتی پشت سر هم بخورم. اما چون به جنیفر لوپز قول دادم شبیهش بشم حتی یه دونه از بستنی‌ها رو هم نخوردم. با لخند ملیح‌ام اومدم پشت میزم نشستم؛ مثل وقت‌هایی که مامان‌بزرگ گوشه‌ی کوچیکی از سفره‌ می‌نشست و فرمان باریدن خوشی می‌داد. با این که ناتوان بود و به سختی حرکت می‌کرد، می‌تونست به دریایی از برکت فرمانروایی کنه. حواسش به حس خوبِ همه‌مون بود. سخاوتمندانه بوس هوایی می‌فرستاد و خرسند از خلقِ لحظه‌های کوچیک خوشبختی هزار بار می‌گفت: «نوشی جانین اولسون!»
چند نفر از بچه‌ها اومدن گفتن: «خیلی چسبید دمت گرم!» این روح مامان‌بزرگ بود که در من حلول کرده بود و لبخند می‌زد: «نوش جونت. بازم هست‌ها اگه بخوای!»
امروز صبح، تو ثانیه‌های قبل از به صدا دراومدنِ الارم موبایل‌ام، مامان‌بزرگ رو دوباره دیدم. دوییدم محکم بوسش کردم. گفتم: «آخیش. قبل از این که بری بوست کردم.» و بلافاصله بعد از بوسیدنش بیدار شدم.
ولی سرنوشت دلچسبی نیست که دیگه آدم نتونه تو واقعیت خوشیِ رویاهاش رو تجربه کنه. امیدوارم خیلی دیر بفهمید چی می‌گم. و برای اون‌هایی که می‌فهمند چی می‌گم عمیقا متاسفم. امیدوارم روز به روز عشق و امید تو دلمون نور بیشتری بگیره...  

شهره می‌گه:
تو خودت شاهگل گل‌ها بودی، گلدونت شدم!
اگه بنویسم اروتیک‌تر از این نداریم، می‌گید ذهن من مریضه.
ولی به‌هرحال از نطر روحی نیاز دارم گلدونِ شاهگل گل‌ها بشم.

 

 

هردفعه، براى روبه‌رو شدن با قلبم
دنبال اونى که می‌شناختم ازت می‌گردم
روبه‌روى من یه تصویرِ هزار تیکه شده‌ست
که با هر بار رفتنت، یه تیکه‌شو گم کردم

ـ از شادمهر شنیدن‌ها

بی‌تو هر تجربه‌ای
یا بده
یا بدتره...

مدیرم سایز بچه‌رییسه.
کوچولو موچولو.
مربعی.
خوش‌پوش و خوش‌بو.
مهربون و مقتدر.
فرنگ‌در‌س‌خونده.
اما مغز نداره. برگشته که وطن رو بسازه. (بعضی وقت‌ها به حجم امیدی که بقیه دارن جدی جدی غبطه می‌خورم. این وطن ساختن نداره و ساختن‌ش به نسل ما قد نمی‌ده. حالا بگذریم.)
وقتی می‌خنده چشم‌هاش دو تا خط باریک می‌شه.
اولین مدیرمه که انقدر ازش خجالت می‌کشم.
هرجا می‌بینمش سعی می‌کنم از نگاهش دور بشم.
ناخودآگاه پشت در آبدارخونه یا پشت مانیتورم قایم می‌شم؛
و چون توالتِ واحد به اتاقش نزدیکه، ترجیح می‌دم دوتا طبقه رو برم پایین، از توالت‌های ته حیاط شرکت استفاده کنم، اما احتمال این رو ندم که صدای زیپ‌پایین‌کشیدنم رو بشنوه.
امروز که هوس قرمه‌سبزی کرده بود، پنج نفرمون قرمه‌سبزی داشتیم.
اومد با لبخند نگامون کرد و به هر کی نگاه می‌کرد با تعجب می‌پرسید: «توام قرمه‌سبزی داری؟»
از خجالت دوست داشتم شیرجه بزنم تو ظرف غذام و لای لوبیاها و سبزی‌ها قایم بشم. دهنم پر از غذا بود و قفل کرده بودم، نمی‌تونستم بجوام. هرچقدر بیشتر به لبخندش نگاه می‌کردم، بیشتر خشک می‌شدم.
قبل از این که ناکام از اتاقمون بره بیرون، می‌خواستم بهش بگم: «به پارتنرت بگو حتما.»
اگه می‌پرسید: «چی رو؟» می‌گفتم: «هوس‌هات رو.»
الان اگه اینو تو توییتر نوشته بودم، یه عده یقه پاره می‌کردند که وظیفه‌ی پارتنر قرمه‌سبزی‌پختن نیست.
ولی همون عده، نمی‌دونن غذای خوشمزه پختن و تماشای سیرشدن تدریجی کسی که دوسش داری چقدر لذت‌بخشه.

​​​​​​​ها؟

موزیک شنبه:
می‌گه همسایه‌ها آقا بالاسره
گلای رنگارنگ برام نمی‌خره!

 

نیمروز اردیبهشتی در حال خوندن و نوشتن درباره‌ی مردی‌ام که زندگی تو یه جعبه‌ی خالی یخجال رو انتخاب می‌کنه. کولرگازیِ درجه‌ی ۱۹ بهم می‌گه تابستون و سی ساله‌شدن نزدیک‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کنم. به خودم که می‌آم می‌بینم زیر آواری از نداشته‌هام غرق شدم و طنابی که من رو به این دنیا وصل کرده صدای موزیک بلندیه که تو گوشمه. آدم چطوری به دلش حالی کنه که شاید شکل درستش این بوده آدم خیلی چیزها نداشته باشه و خیلی چیزها رو تجربه نکنه تا در سایه‌ی این فقدان‌های بی‌شمار به چیزهای باارزش‌تری دست پیدا کنه.
بیرون پنجره، اون پایین دنیای دیگه‌ای جریان داره. باغچه‌‌های بزرگ شرکت پر از درخت و بوته‌های یاس و گیاه‌های مختلفه و یه گربه‌ی سفید ساعت‌های زیادی از روز رو می‌شینه لای سبزه‌ها و به اطراف نگاه می‌کنه. بی‌چشم‌داشت سبزبودن رو باید از گیاه‌های حیاط شرکت یاد بگیرم. چشم‌به‌راه هیچ اتفاقی نبودن رو از گربه سفیده که لم می‌ده وسط چمن‌ها و رها و آزاد و مملو از صلح و آشتی فقط نگات می‌کنه. امید به زندگی رو از کبوترهایی که بالای توالت‌های حیاط لونه ساختن. خرده‌چوب‌های باریک و نحیفی رو که کف توالت می‌بینم، ناخودآگاه لبخند می‌زنم. اون بالا دور از چشم من یه زندگی پرشور جریان داره و خب، راستش به حال کبوترها حسودی می‌کنم.به هر حال باید دریچه های قلبم رو باز کنم برای آموختن و پذیرفتن تا این طور ناغافل تو چاله‌ها نیفتم و زخمی نشم. وقتش نیست زخمی بشم. کارهای مهم‌تری دارم برای انجام‌دادن. نه افسوس خوردن و رنج کشیدن.

متاسفانه دلم عطر جدید می‌خواد.

دوست دارم خودم برم به این زن هندیه پیشنهاد بدم که تولید محتوای لوازم تحریرها رو بدن به من. اما می‌ترسم با این حجم کار از خط تقارن شکاف بردارم. یه نجوای درونی بهم می‌گه: «می‌خوای گه نخوری هویجم؟ همین کارهات رو سروقت تحویل بدی هنر کردی!»
اما یه نجوایی هم تو کله‌ام هست که می‌گه: «فکر کردی تو زندگی چندبار فرصت ایده‌پردازی برای مداد خودکار و دفتر پیدا می‌کنی؟ پس اون مغز آکبندمونده‌ت رو به چالش بکش!»
حالا ببینیم چی می‌شه!

صبح‌ها بیدارشدن چقدر مردن داره. با این حساب هیچ‌وقت دنیا رو فتح نمی‌کنم. بذار بقیه فتح کنند بابا. هیچی دنیای آروم و سرشار از صلحِ زیر پتو نمی‌شه!

 

یکی از مخاطب‌ها که پاسخِ نامه‌برقی‌ش به تاخیر افتاده بود، تو ایمیل‌ش برام نوشته: «ترسیدم نکنه هیچ‌وقت جوابمو ندی دیگه!»
چقدر این جنس از ترس رو خوب می‌شناسم و بارها و بارها تو زندگی‌ تجربه‌ش کردم.
اگه دیگه هیچ‌وقت دوستش نداشته باشم چی؟
اگه دیگه هیچ‌وقت سراغم رو نگیره چی؟
اگه هیچ‌وقت خوشبخت نشم؟
اگه هیچ‌وقت...
اگه هیچ‌وقت...
و زندگی بهم یاد داده در پس تمام این ترس‌ها، حتی وقتی اتفاق بیفتند، زندگی جریان داره و به مسیر خودش ادامه می‌ده و تو رو هم با خودش هم‌سو می‌کنه. اما خب سی سال طول کشید تا اینو بفهمم.
خوبیِ این زندگی لعنتی اینه که در هر حالتی در جریانه و برای این که تبدیل به سیاهچاله نشی، باید باهاش در جریان باشی. همین فقط.

ولی کاش بعد از ناهار گشنه‌م نمی‌شد.
با این حجمی که معده‌ام داره، بار کامیون هم توش خالی شه، باز سیر نمی‌شم.
پس من کِی جنیفر لوپز بشم؟

گاهی پرواز‌کردن یعنی مطمئن شوی که پاهایت روی زمین است...

ـ از کتاب نوجوونی که منتشر شده اما هنوز تو بازار نیومده.

بعضی از صبح‌ها که دیرم شده، حضرت ابوالفضل رو با یه تی‌شرت خاکی‌ِ (رنگ) آستین‌دار و شلوارجین زغالی زاپ‌دار تو خیابون انقلاب می‌بینم؛ اون به سمت شمال می‌ره، من سمت جنوب. ریش‌های جوگندمی، چشم‌های روشن، ابروهای کمونی، قد بلند، چهارشونه، سیکس پک... جای مشک آب هم یه کلاسورِ کلاسیک می‌گیره دستش.
نمی‌دونم چرا ملت روز به روز قشنگ‌تر می‌شن. آدم گه‌گیجه می‌گیره واقعا. زمستون‌ها با یه پالتوی فوتر بلند می‌دیدمش. الان که هوا گرم‌تر شده می‌بینم استایل‌ بهاره‌ش از زمستونی‌ش هم قشنگ‌تره. حالا خوش‌تیپی‌ش به کنار. آدم به این قشنگی منو که می‌بینه اخمش بیشتر می‌شه.
حاجی لبخند بخوره تو سرت. اخم‌ت چرا بیشتر می‌شه؟ مَنیم داشوم‌دا توشوب سَنین باشوا قوقولم؟ یه لبخند رو ازمون دریغ نکن حالا. خدا رو خوش نمیاد واقعا.
ولی جدی آدم از خیابون انقلاب انتظار این قشنگی‌ها رو نداره. کاش تا دیر نشده پاریس بشه و ملت یه کم شلخته درو کنند تا چیزی هم گیر ما خوشه‌چین‌ها بیاد و بی‌نصیب نمونیم دیگه.

از تونل پیچ‌درپیچ مترو که خودم رو به روشناییِ خیابون انقلاب رسوندم، یه خانوم میانسالی بدو بدو دنبالم اومد و با زبون اشاره چیزی گفت. هندزفری‌ام رو درآوردم «بله؟»
گفت:‌«شال‌ت خیلی قشنگه. از کجا خریدی‌ش؟»
لبخندم به پهنای صورتم کش اومد: «ممنونم. از ایران نخریدم.»
گفت: «آ، حیف! منم تازه از سوییس اومدم و این‌جا گیر افتادم. بدبختی دارم.»
اول صبحی اسگلم کرده بود فکر کنم. شایدم باید سمت چپ می‌پیچیدم و باهاش می‌رفتم و سر امیرآباد سوار یه زیرآبیِ شناور تو هوا می‌شدم و با هم می‌رفتیم تو یه قلعه‌ای رو ابرها که این شال‌ها رو تولید می‌کنند و می‌گفت: «دیدی ناشتا اومدی عزیزم. خودم آدرس تولیدی‌ش رو داشتم، می‌خواستم امتحانت کنم!»

ولی خدا به همه‌مون کمک کنه. فشارهای روحی روانی خیلی خلاقانه داره تو ملت نمود پیدا می‌کنه.

ترجمه‌ی یکی از کتاب‌های سایمون وَن بوی می‌شه «هر چیز زیبایی بعد از آن شروع شد».
فوق‌العاده نیست؟ خودش می‌تونه یه داستان کوتاه باحال باشه. نه الکی گفتم. داستان کوتاه که نه. اما...
و خب فکر می‌کنید این جمله توصیف چه کسی می‌تونه باشه؟ بله خب. ماچا خره!

الان باید سوار یه کامیون، تو دل یه جاده‌ی سرسبز می‌رفتیم و هربار که مهستی می‌خوند:


فكر می‌كنم تو مهربون
هنوز دلت پیش منه
ببین یه عاشق چه جوری هی خودش و گول می‌زنه
فكر می‌كنم من بمیرم عمر تو هم تموم بشه
ببین یه عاشق چه جوری اسیر قلب پاكشه

با مشت می‌کوبیدم رو داشبورد: «آخ ناز نفس‌ت لعنتی!» و برای شوهرم چای می‌ریختم و یه حبه قند می‌کاشتم زیر سیبیل‌هاش.
اون راننده‌کامیونه که شن جابه‌جا می‌کرد و خاطرخوام بود کو. همون رو می‌خوام برای بقیه‌ی جوونی‌ام.

به‌به!
زمین رو کدوم مدارش می‌چرخه که سر و کله‌ی عشاق قدیمی دوباره پیدا شده؟
وقتی سر و کله‌ی یه آشنای قدیمی (توجه کن خواننده! من حتی اسمشون رو دوست هم نمی‌ذارم! آشنا صداشون می‌کنم) پیدا می‌شه، اولین سوال اینه «چی شد یادم کردی؟» و احتمال خبیثانه‌ای که تو دلم موج می‌زنه اینه «خب! اینم دورهاش رو زده و به همون نقطه رسیده؟»، «آدم‌ها و گزینه‌هاش تَه کشیده!»، «داره پاکسازی کانتکت می‌کنه و به اسم من رسیده!»
حالا درسته که هر کدوم از این احتمالا در نوع خودشون خیلی مسخره‌اند، اما مسخره‌تر از همه فاز دردودل کردن این تیپ آدم‌ها با منه. رویکرد زیرپوستی‌شون هم اینه «تو با بقیه فرق داری!»
درسته که من خویشتن‌دارم و با مهربونی و ادب با هرکدوم رفتار می‌کنم، اما خب بی‌ادبِ درونم رو که نمی‌تونم سانسور کنم. تمام مدت انگشت وسطی‌ام رو نشون می‌دم و لبخند می‌زنم و هربار که می‌شنوم «تو با بقیه فرق داری!» یا «تو خیلی ماهی!» یا «تو خیلی مهربونی!» و از این قبیل شعرها، در آرامش و متانت کامل زمزمه می‌کنم «گه نخور عزیزم!»
خب! ببینم نفر بعدی کیه. میام براتون می‌نویسم. مگه می‌شه تجربه‌های شیرین و سرگرم‌کننده‌م رو با شما در میون نذارم؟

یه سلفی خواستم بگیرم‌ها!
هر کدوم از همکارام از یه گوشه‌ی کادر کرم ریختن.
 

در راستای بیماری سخت‌سازی سوال‌های سرگرم‌کننده،
یه سوالی طرح کردم که از صبح پنجاه بار نشسته‌ام خودم حسابش کردم و هربار به یه عدد متفاوت می‌رسم! (از همون کتاب‌های داستانی)
همکارهام می‌گن: «مجبوری مگه؟! یه سوال آسون‌تر طرح کن خب.»
این تن بمیره، راه نداره.
کی مغز بچه‌مردم رو انگولک کنه پس؟

دارم خیلی کوتاه و مختصر درباره‌ي کتابی می‌نویسم که زندگی یه سیاه‌پوسته که به جرم دوتا قتلی که مرتکب نشده به اعدام محکوم می‌شه. سه دهه، سه فاکینگ دهه از زندگی‌ش رو تو یه سلول می‌گذرونه و بالاخره یه وکیل بعد از پونزده سال، پونزده فاکینگ فاکینگ فاکینگ سال تبرئه‌ش می‌کنه.
انگار دنیا دو دستی می‌کوبه تو صورتم که چسناله‌هات رو جمع کن هبیجکم. دنیا بهت لطف کرده که روی گه‌ترش رو نشونت نداده.
حالا مَرده نشسته تجربه‌ی التیامِ شکنجه‌های روحی و روانی‌ش رو نوشته!
مگه می‌شه این همه زخم و درد و رنجِ بی‌پایان، التیام پیدا کنه؟ مگه داریم؟ مگه می‌شه؟
انگار جدی جدی می‌شه...
زخم‌هاتون رو بزنید زیر بغل‌تون و با هویج همراه باشید. هرچی شکاف هست باید بدوزیم و ترمیم کنیم! سوراخ‌موراخ‌ها رو هم با امید و انعطاف‌پذیری پر می‌کنیم... آره!

از معدود انگیزه‌های حیات:
تاپ‌میوزیک‌های لیلا فروهر!

تا چند وقت دیگه یه تابلو از سردر این وبلاگ آویزون می‌کنم «پذیرای تبریک‌ها و تسلیت‌هایتان هستم!» 
از صبح ورژن‌های مختلف تسلیت نجف دریابندری رو نوشتم.
یادش بخیر.
اون دوره‌ای که تو نشرچشمه بودم، تسلیت و تبریک نوشتن برام حکم مُردن داشت. فکر می‌کردم چطوری باید مرگ یه انسان سرشناس و مهم رو تسلیت گفت یا یه خوشی بزرگ رو تبریک گفت. کوتاه و مختصر و ادبی. اون‌موقع حداقل ماهی یکی دوتا تسلیت و تبریک بود؛ از بس هر مردن و تولدی به نشرچشمه و کتاب‌هاش مربوط می‌شد.
سخت‌ترینش تسلیت همسر یکی از نویسنده‌ها بود که نمی‌شد عکسش رو منتشر کرد یا تسلیت رو به کتابی ربط داد و گفت فلانی این رو نوشته بود. در سایه‌ی معرفی شوهرش باید معرفی می‌شد و سوال این بود چرا باید تسلیت گفته می‌شد؟ چون همسر نویسنده‌ی بزرگی بود.

دوست داشتم یه دونه از این پر بزرگ‌ها که برای دایناسورهای پرنده‌س داشتم. با یه شیشه مرکب و کاغذهای کاهی لوله‌شده. یه شمع روشن و یه پنجره‌ی باز رو به دشت و دمن و هرچی. صبح تا شب می‌نشستم تسلیت‌ها و تبریک‌ها و نامه‌های عاشقانه رو می‌نوشتم و می‌بستم به پای یه پرنده تا به دست صاحبش برسونه.

یه نفر نوشته چه روز پاک و پرنوریه برای مردن نجف دریابندری.
پاک و پرنور. غریب‌ترین ترکیب‌واژه‌ایه که یه نفر از در وصفِ یه روز معمولی تو ایران می‌تونه به کار ببره.

 

تو یکی از تسلیت‌ها نوشتم: «بی‌شک، جای خالی‌اش هرگز پر نمی‌شود.» و متاسفانه با تمام امیدی که به نسل آینده دارم، بر این باورم که خوب‌ها وقتی می‌رن، هیچ خوبی جایگزینشون نمی‌شه.
گلچین روزگار عجب سلیقه‌ای دارد و از این حرف‌ها...
آره! بهترین‌ها رو می‌چینه حقیقتا!
 

قربون چال‌های کم‌عمقِ خودم بشم.
هر روز صبح که همکارام می‌گن «آ! خدایی لاغر شدی‌ها فری.» چندتا جون به جون‌هام اضافه می‌شه و یه حلقه قلب صورتی دور سرم شروع می‌کنه به چرخیدن.
با این که صبح از کابوسِ بخشیدنِ کتونی‌های رانینگِ نایکی مشکی‌ام بیدار شدم و تو خواب مامان‌بزرگ زنده شده بود و اومده بود دیدن‌مون، سعی کردم با خط‌چشم جدیدم همه‌چی رو بشورم و ببرم. مامان‌بزرگ هنوز تو ذهنمه و دیالوگ بابابزرگ: «منم فکر می‌کردم مرده. اما زنده‌ست. چقدر سخت گذشت.» خدایا! من جدی جدی نمی‌خوام این دیالوگ تو خوابم تکرار بشه. 
دوباره از همون خط چشم پلنگی‌ها کشیدم و یه خال هم گذاشتم. بعد سوییت مشکی‌ام رو پوشیدم (کت و شلوار مشکی‌ام) و کفش‌های چرم قهوه‌ای‌ام. مامان گفت: «خیلی رسمیه‌ها.» باشه خب. یه روز الکی برای خودم تیپ بزنم حالا. اومدیم و یکی از دستفروش‌های انقلاب عاشقشم شد یا اونی که هر روز صبح ویترین کتاب‌فروشی‌ش رو می‌سابه، نیت کرد و خواست بیاد بگیره منو. بذار اول کاری انگیزه داشته باشه حالا.

اون پسر سیکس‌پکیه هم اول صبحی مسج داده چرا آنفالوم کردی. روم نشد بگم حاجی من حوصله‌ی خودمم ندارم چه برسه به خوشگل‌هایی مثل تو. الکی زدم زیرش «نمی‌دونم. لابد خودبه‌خود آنفالو شده.» تو انقدر پیگیری و آنفالویاب داری، یه چندتا حرکت بزن لااقل. تو سی سالگی من حوصله‌ی لایک و فالو و سلام صبح بخیر عزیزم رو ندارم جدی. 

چقدر گشنمه.
آدم ساعت ۱۱ ناهار بخوره چی می‌شه؟
خب دیگه. تو یادداشت‌های بعدی تمام سعی‌ام رو می‌کنم تا فلسفه‌ی هستی رو براتون شکاف بدم و دین و زندگی و اخلاق رو از پست‌هام حذف نکنم تا یادداشت‌هام درون‌مایه‌ی ادبی-فلسفی‌شون رو از دست ندن.
 

اون خوشگل‌خوش‌تیپه مسج داده: چرا آنفالوم کردی. رفتم دیدم، خاک عالم! آنفالو شده و نفهمیدم. والا، بیلا من خوشگل‌ها رو آنفالو نمی‌کنم. ولی الان یه کره‌خر داره از خوشحالی تو دلم یورتمه می‌ره. حتما براش مهمه که اومده سوال کرده و علت رو جویا شده. اوخی!

هربار برام می‌نویسید: «چطوری انقدر قشنگ به دنیا نگاه می‌کنی.» عذاب وجدان می‌گیرم و لبم رو گاز می‌گیرم «ای بابا. خط رو خط شده انگار.» بعد با سرانگشت شاخ‌های قرمزم رو فشار می‌دم تا زورکی‌ هم که شده غیب بشن. یه دگمه‌ی دُم‌جمع‌کن هم لازم دارم اخیرا که تو همچین مواقعی‌ خیلی جنگی و فوری دُم خبیثانه‌ام غیب بشه و ژست گوگولی‌مگولی‌های اینستاگرامی رو بگیرم که سلام صبح به‌خیر می‌گن و چای و کیک‌شون عکس می‌ذارن. اتفاقا حق با شماست. من برای رسیدن به این دیدگاه قشنگ خیلی سختی کشیدم. بدون هیچ سرمایه‌ای یه پرورشگاه پروانه‌‌های سفید و آبی تاسیس کردم و هر روز به آفتاب لبخند می‌زنم و از دریچه کولرم تشکر می‌کنم که زندگی خیلی زیباست. تو این راه مادر و پدرمم خیلی زحمت کشیدن که از اون‌ها هم تشکر می‌کنم.
یه گربه هم داریم که نقش تماشا‌چی پروانه‌ها رو به عهده داره. از اون هم تشکر می‌کنم.
 

نامه‌برقی

از قشنگ‌ترین نامه‌هایی که داشتم

 

میدانم وقتی برای اولین بار با کسی حرف میزنی نباید اینقدر صمیمی حرف زد.

اما آنقدر که با تو و نوشته هایت همزاد پنداری کرده ام که گاهی احساس میکنم کسی دیگر در جایی از این جهان من را زندگی میکند.

کتاب سنجاب ماهی عزیز را یک ماهی هست که خریده ام و خط به خط آن را به زبان مادری ام (کوردی) برای برادر زاده کوچکم که اسمش عماد است و من عمود صدایش میکنم خوانده ام.

آدم هایی مثل تو با دغدغه های تو حکم اکسیژن را دارند برای حیات.

فقط خواستم بگم وقت هایی که خیلی ناراحت بودم و از زمین و زمان دلم گرفته بود با خواندن نوشته هایت احساس کردم که این فقط من نیستم که از این مشکلات دارم. آدمی دیگر در جایی دیگر از این کره خاکی با همین مشکلات نوشته های شگفت انگیزی می نویسد.

از طرف کاکتوس صورتی

یه مدل خط چشمی ترند شده که یه خال می‌ذاری پلک پایین‌ت.
خط چشم رو به روش‌های همیشگی می‌کشی، اما تک‌خالی که می‌ذاری رو پلک‌های پایین، جذابیت چشم‌ها رو دو چندان می‌کنه. یعنی با بیننده یه کاری می‌کنه تا وقت نگاه‌کردن بهت، رو چشم‌هات متمرکز بشه.
این مدل رو با خط چشم آبی کبالتم امتحان کردم.
تو شرکت هرکی یه نظر می‌ده.
«اِ! شبی دختر جنوبی‌ها شدی که.»
«خال وسط پیشونی‌ت کمه.»
«یه دونه هم این‌جا بذار.»
«مُدِ جدیده؟»
«دستت خط خورده؟»
«کم مونده بود بره تو چشت‌ها.»
دیگه خال نمی‌ذارم. حالا هر روز می‌پرسن: «اِ! خال‌ت کو پس!»
اسیر شدیم‌ها. نظر ندید بذارید من ژانگولربازی‌هام رو در بیارم دیگه.

برام خیلی جالبه که در خلال صحبت‌ها و پیام‌هاتون بهم می‌گید درباره‌ی عطر و مد و آرایش‌کردن و ماچا بیشتر بنویسم. ماچا دلش نمی‌خواد این‌جا ازش بنویسم. اون دفعه گفت: «می‌شه انقدر همه‌چی رو ننویسی؟» من کجا همه چی رو می‌نویسم. جای مامان و بابام بودی چی‌کار می‌کردی پس؟ من خیلی خویشتن‌داری می‌کنم که همه‌چی رو نمی‌نویسم. اینا که همه‌چیز نیستن. فقط رگه‌هایی از واقعیته که تجربه کردم و با حوصله به پوست و خون و خاطره و حافظه و روح تبدیل‌شون کردم.
یه نفر این‌جا رو می‌خونه که می‌دونه ماچا کیه. اتفاقا منم نمی‌دونم اون یه نفر کیه. بیا خودت رو معرفی کن عزیزم. با هم هماهنگ باشیم. درخواست‌ها زیاده. به هر حال من باید یه جوری خواننده‌های این‌جا رو حفظ کنم. می‌دونی؟ برای این دوازده سال نوشتن مدال انداختن گردنم. حیفه کاپ‌ها و مدال‌های طلایی‌ام رو الکی الکی از دست بدم.

ولی خودمونیم‌ها. همه‌تون با مامانم هم‌دست شدید و منو یه وحشیِ جنگلی تصور می‌کنید.
دیروز یه سلفی گرفتم استوری کردم، نصف بیشتر جمعیتِ کره‌ی زمین اومدن ریپلای زدن: «وای! چقدر آرومی. بهت نمیاد اون‌ها رو بنویسی.»
دیگه ببخشینم دیگه. خلقت منم این‌جوری بوده که قیافه‌م با کلمه‌هام هم‌خونی نداره زیاد.

این همکارم که رگه‌های لاتی‌بودن توش خیلی پررنگه اون روز می‌گه: «وای این هویج گَنگِش خیلی بالاست پسر! یه چیزی می‌گه آدم قفل می‌کنه.» و موقع گفتن این جمله‌ها انگشت اشاره و شست‌ش رو می‌چسبونه به هم و به یه چیز نامرئی تو هوا ضربه می‌زنه. پس اوج ابراز احساسات این‌جوریه. احساس می‌کنم یه کم دیگه سنم بره بالاتر، برای فهمیدن زبونِ دهه‌های کوچک‌تر از خودم، مجبور بشم تو دوره‌های خصوصی شرکت کنم.
اون روزم گفت: «ستوووووووونی به مولا!»
نفهمیدم چی می‌گه. پرسیدم: «ستون کجا مثلا؟»
گفت: «هیچی حاجی. ول کن.»

‏می‌دانی چرا خواستنی هستی؟ چون در گذر این سال‌ها، با همۀ سختی‌ها، هنوز بارقه‌ای از شادی و شیطنت و شلوغی در تو مانده، نگهش داشته‌ای، که هرازگاه، از پس خطوط حک‌شده روی صورت و گودی زیر چشم و چند تار موی سفید، می‌درخشد. تو هنوز زنده‌ای و زندگی‌بخش؛ شرابی، که کهنه‌اش خواستنی‌تر است.

• محمد معماریان

حماسه

تا قبل از این حقِ داشتن یه سری از عواطف انسانی رو از خودم گرفته بودم. همین‌طور که احساس خشم و غم تو دلم موج می‌زد، تو گردابی از احساس گناه و عذاب‌وجدان فرو می‌رفتم. فرو می‌رفتم و دست‌وپا می‌زدم بیرون بیام تا هم احساس واقعی‌ام رو پس بزنم، هم به اجبار احساس بهتری پیدا کنم. احساس بهتر، حس پوک رضایتی بود که با سرزنش‌کردن و مقصردونستن خودم حاصل می‌شد. آدم‌بده‌ی قصه بودن، آرامشی می‌داد که در شعاع اون آرامش می‌تونستم بدی دیگران رو راحت‌تر بپذیرم و و خودم رو دریایی از بخشش و مهربونی و قدرت ببینم. سیلی که می‌خوردم، بلند می‌شدم و می‌گفتم من قوی‌تر از اونی‌ام که دوباره سیلی نخورم. پس محکم‌تر بزن. هربار که این لوپ تکرار می‌شد با شدت بیشتری تو عمق کثافت و احساس گناه و عذاب وجدان فرو می‌رفتم. حق من یه غم‌ ناشناخته بود و تلاش مذبوحانه برای نجات جهانِ کوچیکی که برای خودم ساخته بودم.
می‌خواستم ناجی جوونی مامانم باشم. ناجی کودکی بابام. ناجی مامان‌بزرگ و عمر رفته‌ش و تجربه‌های نداشته‌ش. ناجی بابابزرگ و رنج‌ها و تلخی‌هاش و جای خالی همه‌ی چیزهایی که هیچ‌وقت نداشت. ناجی سنجابه. ناجی هرکسی که زخم بیشتری به دلم می‌زد... ناجی‌بودن رو وظیفه‌ی خودم می‌دونستم و بی‌رحمانه خودم رو پرت می‌کردم ته گردابی که هیچی نبود جز غم و احساس گناه به خاطر چیزهایی که از کنترل و قدرت من خارج بودند و هیچ توانی برای تغییرشون نداشتم...
این روزها دارم یاد می‌گیرم با خودم مهربون‌تر باشم، شکاف‌های و گسل‌های روحم رو بشناسم. به خودم حق بدم که متنفر بشم. به خودم فرصت بدم که ناامید باشم. به خودم اجازه بدم که منجلابی رو ببینم که توش فرو می‌رم و بالا میام و لبخند می‌زنم، سینه‌ام رو از بوی گندش پر کنم و خسته و درمانده بشم. احساس بیچارگی و بدبختی کنم. از فرط غم و اندوه زوزه بکشم تا سرانجام چیزهایی رو که نمی‌تونم تغییر بدم بپذیرم و چیزهایی رو که می‌تونم تغییر بدم تبدیل کنم...
من حق دارم غمگین باشم. حق دارم ناامید باشم. حق دارم پر از خشم و نفرت باشم. حق دارم لج کنم و پوسته‌ی قبلی‌ام رو آروم آروم بشکافم و از منِ عریان و بی‌پرده‌ام شگفت‌زده بشم یا به وحشت بیفتم. به هر حال این منم... منی که دلم می‌خواد به ساحل امن و آرومی برسم که آفتاب داره و صدف‌های درخشان و بچه‌لاک‌پشت‌های تازه‌متولد شده‌ای که برای رسیدن به دریا رقابت می‌کنند...
من حق دارم از ویرانی و موفق‌نشدن و درجازدن هراس داشته باشم، اما باید اجازه بدم ستون‌های سست و کپک‌زده‌ی زندگی‌ام هم‌پای جهانی که فرو می‌ریزه، نابود بشه، به این امید که از نو بنا بشه، با ستون‌های استوارتر و تازه‌تر و فونداسیونی ماندگارتر. حق من امیدواریه. می‌تونم هر روز به لایه‌ی اوزونی فکر کنم که بعد از دهه‌ها خودش رو ترمیم کرد، به دلفین‌های راه‌گم‌کرده‌ای که به کانال‌های ونیز برگشتند، به پانداهای باغ‌وحشی که تو آرامشی فراموش‌شده، عشق و هم‌آغوشی رو تجربه کردند...
جهان در حال فروپاشیه. خبر فوت رهبر کره‌ی شمالی تیتر اخبار می‌شه به این امید که زنجیرهای کهنه‌ و قدیمی یه زندان همگانی از هم گسسته بشه. امیدی ته دل‌ها موج می‌زنه که تو قعر ناامیدی، هنوز می‌شه به دگرگونی امید داشت...
باید این جنس از امید رو لمس کنم.
باید به خودم اجازه بدم بترسم، وحشت کنم، تو عمق تاریکی فرو برم و صدای خرد‌شدن استخون‌هام رو بشنوم و بپذیرم که بیشتر آدم‌ها تو مسیر تغییر و تبدیل‌شون تنها بودن. تنهای تنهای تنها.
من فقط نمی‌خوام در سایه‌ی ترحم و نجات بقیه، این زنجیرهای سنگین رو با خودم بکشم. من حق دارم جوری زندگی کنم که دلم می‌خواد و احساس بهتری داشته باشم. من حق دارم برای خواسته‌هام رنج بکشم اما بهشون برسم. من لیاقت بهترین‌ها رو دارم و خب... به هر قیمتی شده تبدیل‌شون می‌کنم.
تو لغت‌نامه‌ می‌خونم:

تبدیل:

تبدیل . [ ت َ ] (ع مص ) بدل کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). بدل چیزی آوردن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). بدل کردن چیزی به چیزی . (آنندراج ). گرفتن چیزی بدل چیزی دیگر. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). عوض کردن چیزی به چیزی . (فرهنگ نظام )

 


تغییر: تغییر. [ ت َغ ْ ] (ع مص ) از حال بگردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). از حال بگشتن. (دهار). از حالی به حالی برگردانیدن و گردانیدن و دیگرگون‌کردن. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بیشتر از قبل عاشق این کلمه‌ها شدم.
انقلاب بزرگی رو احساس می‌کنم...

زن‌عَمی هانی؟!

نمی‌دونم چرا این وقتِ روز، وسط کار باید یه خاطره‌ی شخمی از مراسم خاکسپاری مامان‌بزرگ یادم بیاد.
اون‌جا که پشت در غسالخونه منتظر بودیم تا مامان‌بزرگِ شوکولات‌پیچ‌شده رو تحویل بدن و عین بید می‌لرزیدم، یهو گردنم از پشت کشیده شد و یه نفر شروع کرد به ماچ‌کردنم. گردنم خم شده بود عقب و به شدت بوسیده می‌شدم. چشام. لپ‌هام. گوشه‌ی لبم. ماچ‌های تف‌دار. یکی. دوتا. سه تا. چهارتا. پنج‌تا. شش‌تا. ول‌کن نبود. دیگه داشتم قاطی می‌کردم. به زور خودم رو کشیدم بیرون. دیدم عمومه. مامانم همین‌طوری که اشک می‌ریخت اشاره کرد «چشم‌هاش نمی‌بینه.» چشم‌هاش هرچقدر نمی‌دید، لب‌هاش خوب آب-روغن قاطی کرده بود و کار می کرد. گفتم: «ممنون عمو. زحمت کشیدید اومدید.» دوباره گردنم رو گرفت کشید و منو چپوند تو بغلش.
غم مامان‌بزرگ یادم رفته بود و دست‌وپا می‌زدم دماغم رو از زیربغلش بکشم بیرون و جای تف‌هاش رو پاک کنم.

 

همدردی فقط ابراز یکی از  عاشق‌های قدیمی که گفت: «اِ! یادمه گفته بودی مامان‌بزرگت فوت کرده.» گفتم: «ولی اون عید پارسال بود‌ها.» گفت: «آ. راست می‌گی. باز داری می‌ری تبریز؟» گفتم: «نه دیگه. اون مامانِ بابام بود.» در حالی که نمی‌تونست تحلیل کنه و زیاد هم نفهمیده بود گفت: «آخی. الان خیلی غم داری؛ آره؟»

 

باید از اون کولیه هم بنویسم که اومده بود وسط پذیرایی خونه مامان‌بزرگم نشسته بود و جای همه‌ی ما خودش رو می‌زد: «زن عَمی هااااااانی!» (زن عمو کجاست؟) ما که خیلی آروم سوگواری می‌کردیم، کولیه رو شبیه یه فیلم سینمایی تماشا می‌کردیم که یقه‌ش رو می‌کشید و ول می‌داد: «زن عمَـــــــــــــــــــــــــی!» دیگه بابابزرگم اومد از وسط خونه جمعش کرد: «خودت رو اذیت نکن حالا.» ساقی مجلس هم من بودم. لیوان‌ها رو می‌چرخوندم و هرکی حالش بد می‌شد، ماموریت به‌هوش آوردن و آب‌دادنش (!) به عهده داشتم.

چند روزه نامه‌برقی‌هایی که دریافت می‌کنم توش همچین جمله‌ایه «کاش خواهرم بودی.»
باز جای شکر داره این جمله رو فقط دخترها می‌گن، وگرنه پاک ناامید می‌شدم از نوشتن.
از همه آقایونی که این‌جا رو می‌خونند و من رو خواهر خودشون نمی‌دونند کمال تشکر و قدردانی رو دارم و لازم می‌دونم اعلام کنم که اتفاقا من هم شما رو برادر خودم نمی‌دونم. ممنونم. لطف دارید. خواهش می‌کنم. شما هم همین‌طور. خیلی زحمت کشیدید کلیک کردید. بازم کلیک کنید حتما.

چشم من تشنه‌ی پرسش
روی تو، تنها جواب

 

آهنگ‌های مارتیک رو می‌شه به عنوان جوان‌کننده‌ی پوست و روح تجویز کرد. جدی می‌گم.

 

 

پاداش روز سه‌شنبه:
آلبوم old school رادیو جوان.
گوجه‌کردن موهام.
سایه‌ی طوسی.
و لبخندزن هندیه که گفت: «هروقت دوست داشتی بیا پیشم با هم حرف بزنیم.»
از وقتی یه جفت کتونی کورتز کلاسیکِ سفید نایکی پاش دیدم، ارادتم بهش بیشتر شده. کتونی کورتز انتخاب هرکسی نیست. با هر تیپی هم نمیاد. باید بدونی با چه شلواری بپوشی‌ش و این با درست‌ترین شلوار پوشیده بودتش. یه شلوار گشاد و کوتاهِ سرمه‌ای. تبارک‌الله به این فتنه‌ها!
بذارید یه اعترافی کنم. من آدم‌ها رو از رو کفش‌هاشون قضاوت می‌کنم. یه سری استاندارد و فرضیات بایگانی کردم که طبق اون‌ها همیشه هم قضاوت پیش‌بینی‌هام درست از آب‌درمیان!