فقط یه بار دیگه توی راه وایسادم. اون هم برای دیدن خانم دراگو بود که داشت گلها رو میسوزند. خانم دراگو تو هفته چند بار این کار رو انجام میده. بیشتر هم زنبق میسوزونه. گلها رو از ساقه میکنه و به یه گوشه روی هم تلنبار میکنه و بعد روشون نفت میریزه و آتیششون میزنه. بعد صندلی حصیریش رو میآره کنار آتی شو روش میشینه. انجیل بزرگ و سیاهش رو باز میکنه و از روش میخونه. خانم دراگو از اون مذهبیهاست. تو چهل سال اخیر فقط یه بار مراسم مذهبی کلیسا رو از دست داده. اون هم به این دلیل که سه سال پیش یه بار کلیسا آتیش گرفت. خانم دراگو همیشه انجیل میخونه. اما خب، یه بیوهی ثروتمند چه کاری غیر از این میتونه انجام بده. من که اصلا حوصلهی انجیل رو ندارم. خیلی خشک و خستهکنندهست. کتابهای میکی اسپیلین رو دوست دارم.
همونطور تو جاده وایساده بودم و به خانم دراگو نگاه میکردم که مشغول سوزوندن گلها بود. واقعا نمی فهمم که چرا دوست داره همچین کاری بکنه. یه بار این موضوع رو به مادرم گفتم و اون هم گفت: «حالا مگه چی شده؟»
یک هو خانم دراگو سرش رو از روی انجیل بلند کرد و بدون این که حرفی بزنه مدت زیادی زل زد به من. همین طور زل زد.
گفتم: «عصر به خیر خانم دراگو.»
گفت: «تو به جهنم میری.»
«چی؟»
«شنیدی چی گفتم، مرد جوون. تو به جهنم میری و این رو خودت هم میدونی. تا ابد تو آتیش میسوزی. حداقل یه ماه.»
«این - این حرف حرف خیلی قشنگی نیست.»
در حالی که یه زنبق ارغوانی رو میکند و مینداخت توی آتیش گفت: «گستاخی نکن. گستاخی نکن.»
شونههام رو بالا انداختم و راه افتادم به سمت خونه.
چندتایی آدم عجیب و غریب توی دهکدهمون زندگی میکنند. بعضی وقتها واقعا دیگه مخم سوت میکشه.
«نامهای از تیمارستان ایالتی»، ریچارد براتیگان، نشرچشمه