نامهبرقی
یعنی من نمیرم برای این نامه و «خانم دیندار» خطاب شدنها.
یعنی من نمیرم برای این نامه و «خانم دیندار» خطاب شدنها.
خواندن این نامهی اشکآور مصادف شده با خبر انتشار چاپ سوم کتابم.
غمانگیزتر و در عین حال خوشحال کنندهتر از این؟
بعد از مدتها خواندن این نامه حسابی چسبید. مثل بوسیده شدن بیمقدمه. یا کسی چشمهایتان را از پشت بگیرد که انتظارش را ندارید اما دقیقا همانی باشد که آرزویش را دارید. بدون ویرایش به اشتراک میگذارم. تمام سعیتان را کنید تا در شادیهای نقلی من شریک شوید. با تشکر.
سلام!
راستش من کتابت رو نخوندم ولی عکسشو سیو کردم و حسابی زوم کردم ببینمت و بعد حیرت زده شدم که تو میشینی صندلی سمت راست ماشین و توی سفر بی انگیزه ای! چون به قیافه ت نمیخورد خب. خیلی وقت بود که هی دوس داشتم واست نامه بنویسم ولی فکر میکردم حتما کسی که کتابت رو خونده باید برات نامه بنویسه. امروز که وبلاگت رو باز کردم و دیدم یکی که مثل من داره نرم افزار میخونه بهت نامه زده منم ترغیب شدم برات نامه بنویسم. راستش اگه ببینمت مثلا یه جا اولین کار اینه که انگشتمو فرو ببرم تو شیکمت یا شونه ت که ببینم واقعی هستی یا نه. سبک های زیادی رو خوندم ولی تو لیست وبلاگ هایی که دنبال میکنم اول اولش دنبال خنده های صورتی م که بخونمش و هی و هی و هی کیف کنم. خلاصه که آره ما خیلی دوست داریم خلاصه.
وقتی دیدم رژلب سبز خریدی یهو عکست با رژلب سبز اومد تو این ابره کنار سرم تشکیل شد. ولی هنوز نظر قطعی نمیتونم بدم راجع به اینکه بهت میاد یا نه! لطفا رو جلد کتاب بعدیت عکستو با رژلب سبز بذار. اون روزی هم که مامانت رو آرایش کردی و مامانت بهت گفته وعو چقدر جوون شدم! منم به این فکر فرو رفتم که همه ویدئوهای آموزشی که یه عمره قراره ببینم و تنبلی م میشه ببینم و روی مامانم پیاده کنم که خوشحال شه :)
یا مثلا الان تو توی ذهنمی در حالی که یکی خوابیده رو صندلی آرایشگاهت و تو با یه دست داری کتاب میخونی و با اون دستت ویژ ویژ میزنی به صورت طرف و آرایشش میکنی ^_^ یه جورایی مثل اون چوبی که اون خانومه که سیندرلا رو برد تو مهمونی داشت. میدونی اگه یه روز نویسنده آرایشگر شدی ما میام حتما اونجا و دیگه به جای اینکه غیبت و خاله زنک بازی بکنیم با تو راجع به چیزای خفن تر حرف میزنیم که البته نمیدونم چیه. بهرحال تو نویسنده ای و تو میدونی و اینا.
الان احساس شادمانی فراوان میکنم که برای یکی نامه نوشتم ^_^ آخرین باری که نامه نوشتم برای دوستم بود کلاس چهارم ابتدایی که آدرس گیرنده رو هم آدرس خودمون نوشتم و برگشت به دست خودم.
امیدوارم بخونیش. همین.
سلام فریبا خانوم کتابتون رو خوندم
زیبا بود، نه، فوقالعاده بود! من که خیلی از خوندنش لذت بردم.
راستی خواستم این پیام رو به نشونی ایمیلی که در کتاب داده بودید بفرستم
اما نمیدونم چرا پیام خطا میداد!
یه چیز دیگه چقدر خوب شد که کتابتون اتفاقی به دستم افتاد.
و چقدر خوب شد که اتفاقی با شما آشنا شدم.
زندگیتون پر از اتفاقات قشنگ.
یکی از خوانندههای کتابم ایمیل زده و از حسش به داستان «سنجابماهی عزیز» نوشته و سوالهایش را مطرح کرده. طبق معمول سوالش مشابه سوالیست که هر نوجوان و خوانندهی دیگری میپرسد: «آقای ماهی چه کسی بود؟» و دنبالهاش بیشک یک سوال تکراری دیگر میآید: «کتاب دیگری ننوشتهاید؟» شاید فکر کنید اغراق است اما چهار ستون بدنم میلرزد از خواندن و شنیدن این حرف. در این یک سالی که کتابم منتشر شد و دو چاپش با تیراژ دو هزار نسخه فروش رفت آنقدر تعریف و تمچید شنیدهام و از آدمهای مختلف ایمیل و نامه گرفتهام که میترسم از نوشتن یک کتاب «معمولی». مدام به خودم یادآوری میکنم که کتاب بعدی هر چه باشد باید و باید و باید بهتر از «سنجابماهی عزیز» بشود. سنجابماهی را بیست و سه سالگی نوشتم و حالا صدها برابر بیست و سه سالگی تجربه کسب کردهام. اما غوطهور بودن در جهان هنر و «داستان» به من آموخته که بزرگتر شدن تضمین کنندهی تازهتر اندیشیدن و بهتر نوشتن نیست.
سامِ ۱۰ ساله در ایمیلی که برایم فرستاده یک داستان کوتاه هم فرستاده. داستانش را که میخواندم بارها به خنده افتادم. برایم جای خوشحالی دارد که ذهن ۱۰ سالهای میتواند این طور هوشمندانه مسائل و دغدغههای اجتماعی را در قالب داستانی کودکانه آن هم از نگاه یک موش ساختارشکن روایت کند. داستانش را بدون ویرایش اینجا به اشتراک میگذارم. (اینطور که خودش برایم نوشته داستانش در سطح استان جایزه هم گرفته است.)
موش خانه گرد
کجا بودم کجا هستم من که نمی دانم
به تاریکی شب افتادم راه روشن ندانم
از سوراخ در فاضلاب بیرون می ایم و می دوم
در انتهای خیابان به یک خانه بزرگ و دوطبقه می رسم
سریع به سمت ان می روم و از طریق در حیوانات خانگی وارد ان می شوم
وقتی وارد شدم دختر کوچولویی مرا دید و جیغ زد گفت
هوراا و سریع به دنبال من امد و من را گرفت ابتدا بغلم کرد بعد من رو روی میز گذاشت و جلویم پنیر گذاشت غافل از اینکه من اصلا پنیر دوست ندارم و این توطئه آمریکا هست و من فقط شکلات 80درصدی نوروژی میل میکنم تازه روزی فقط 10گرم میخورم نه پنیر گچی حداقل یه پنیر خوب جلوم میگذاشتی.
گربه چاقش را جلوی من گذاشت و موبایلش را روشن و شروع به فیلمبرداری کرد و گفت : سلام بچه های خوب اینستا اینم روبرویی مجید و موشی
من که از ماجرای سوژه شدن گربه ها خبر داشتم و نمی خواستم موش ها هم سوژه شوند سریع از روی میز جهیدم و ازاتاقش خارج شدم .داشتم از پله ها پایین میامدم که دیدم پسر جوانی بر گوشه پله ها نشته .خواستم بی تفاوت از کنارش عبور کنم ولی تا مرا دید گقت اخ جون موش ازمایشگاهی رایگان !
این را گفت و با یک دست انداختن مرا گرفت و به اتقش در زیر پله برد ، دست و پای مرا با چسب بست و شروع یه فیلم برداری کرد و گفت : سلام هوادارای خوبم قبلا تشریح کردن خیلی سخت بود ولی الان خیلی قرمزه با سامی قرمزی !!ولی ما که بدون بیهوشی این کارو با این موجود بی ازار نمیکنیم ،یه راه خیلی سریع و بی هزینه دانلود اهنگ های *تل*!!
این دیگه از زنده زنده تشریح کردن هم بدتر بود و قطعا توطئه امریکا و شرکا هست
به هر حال خودم رو به خواب زدم و وقتی دست و پایم را باز کرد تا کار تشریح را شروع کند
دستش را گاز گرفتم و از میز پریدم، به هر قیمتی شده بود می خواستم از این دیوونه خانه فرار کنم ،وقتی از اتاق ییرون امدم میخواستم بیرون بروم که بوی خوش شکلات مایع مرا به ان سمت کشاند
صحنه را که دیدم باعث شد سر جایم میخکوب شوم
خانمی شکلات را بر روی صورتش مالیده بود و داشت با تلفن حزف میزد
تا مرا دید گفت : سهیلا من بعدا زنگ میزنم غذایی که سز آشپز نانی میکسی گفته بود ماده اصلیش اینجاست تازه تازه!
من دیگه به یقین رسیدم که اینجا دیوونه خونست
از راهی که امده یودم سریع فرار کردم و به همان فاضلاب برگشتم تا از ان خانه به اصطلاح امروزی و بی فزهنگ دور شوم
سنجاب اهوی من ! باورت نمیشود دوست دارم همه ی رمان هایم را دور بریزم همه به من به چشم یک کتاب خوان روانی نگاه میکنند اما زنگ فارسی که میشود حس میکنم سنجابت از توی کیفم هورا میکشد
سنجاب ماهی عزیز
سومین نامهی فینگول.
سراسر لخند میشوم وقت خواندن حرفهایش.
سنجاب ماهی عزیزم
یکی از خوانندههای کتابم با ایمیل پدرش برایم نامهبرقی فرستاده و نوشته که شانزده بار کتابم را خوانده و این هفدهمین باریست که کتاب را میخواند. باورنکردنیتر از همه این که برایم نوشته: «کتابهایم را که تمام میکنم میگذارم در کتابخانهام .اما تابهحال کتاب شما را از کنار تختم جدا نکردهام. شاید به این دلیل باشد که کتاب شما تمام نشدنی است. اگر این گونه نبود من که مغز خر نخورده ام که آن را ۱۶ بار بخوانم.»
حتی در رویاهایم هم نمیتوانستم تصور کنم که روزی خوانندهای ۱۷ بار کتابم را بخواند.
در نامهاش طوری مرا مخاطب حرفها و سوالهایش قرار داده که انگار راستی راستی دخترک داستانم هستم و از شهر ساحلییی که در آن زندگی میکردم کوچ کردهام شهر دیگر.
نمیدانید نامهاش چه اندازه به دلم نشسته است و نمیدانید همهی شمایی که این جا کلیک میکنید و بعد از این همه سال همچنان من را میخوانید چقدر دوست دارم که نامهبرقیهایم را با شما شریک میشوم. یکی از دلخوشیهای بزرگم همین است و شما را در این دلخوشیها شریک کردهام.
اگر یک کار درست در زندگی ام کرده باشم همین است که نشانی الکترونیکی (ایمیلم) را انتهای کتابم گذاشتهام و از روزی که کتابم منتشر شد دهها نامه از مخاطبهای نوجوان و حتی بزرگسال گرفتهام.
شاید امروز سیبی را خورده باشم که سمی بوده یا شکلاتهای مغز فندقیام دلم را به درد آورده باشد. اما نمیشود چیزی را از شما پنهان کرد. شاید دلیل این همه ورجه وورجه کردن دلم در قفسهی سینهام اولین نامهایست که به شخصی که دارای هویت و وجود دارد مینویسم. همهی نامههای خودم در دلم به سوی افرادی که در مغز من زندگی می کنند پست می شوند. متاسفانه تا به حال نامه ای با جواب نداشته ام. موجوداتی که در افکار من وول می خورند از مشغله های زیادشان حال نوشتن پاسخ نامه هایم را ندارند. برای همین از این میترسم که دوباره نامه ای بی جواب داشته باشم. دلم می خواست دوربین مداربسته ای را بالای سر شما میگذاشتم از این که مطمئن شوم که نامه هایم را می خوانید. حیف که نمی توانم همراه با نامه هایم برایتان از لواشک های آلو خاله ام برایتان بفرستم. مطمئنم که از آنها به اندازه ی مربا ها و لواشک های مادرتان خوشتان می آمد. راستش دوست دارم بدانم که آیا دوست دارید شما را سنجاب ماهی خطاب کنم؟ یا چیزی دیگر؟ من اسمم را دوست دارم. اما بیشتر از پریسا به پری علاقه دارم. تنها نفری که من را پری صدا می زند مادرم است. راستی! اسمتان هم خیلی زیباست. اگر شما اسمتان را دوست داشته باشید مطمئنا می توانید آرام آرام هویت خود را کشف کنید. ببخشید که این همه حرف می زنم. شاید از نظر شما خیلی پرحرفی کردم و پررو شده ام اما از نظر خودم به هیچ عنوان پر حرفی نکرده ام. مغذ و دلم کنترل دستهایم را گرفته اند و اجازه ی استراحت به انگشتانم را نمی دهند. راستش ته ته دل من به جای موش کور کرم خاکی وجود دارد و هر بار که ناراحت می شوم دلم را سوراخ می کند. اگر کسی بتواند دلم را ببیند تعجب می کند از وجود این همه سوراخ. راستش را بخواهید خیلی تنها هستم. هر از گاهی دلم برای دنیای درون مغذم و خیالاتم که در جهان دیگری هستند تنگ می شود. روز هایی که غمگینم آرزو می کنم شب بشود. چون شب ها تنها موقعی ست که می توانی در سکوت وارد رویا های پرسر و صدایت شوی.
شاید تا بحال کتابی را که زندگی ام را جور دیگری کرد ۱۶ بار خوانده ام. لطفا دعا کنید که بتوانم کتاب را برای ۱۷امین بار تمام کنم. چیزی را در کتابتان کشف کرده ام. آرزو دارم شما هم نظرتان با من یکی باشد. آیا آقای ماهی همان مادرتان نبود؟
راستش من هم یک موجود خیالی دارم. دروغ چرا؟ من چندین موجود خیالی دارم که شب ها که دیگر از آن جهان دیگر بیرون می آیم نمی گذارند بخوابم.
من هم موهایم کوتاه است. البته خرمایی. انگار موها مانند تابلوی نقاشی پیکاسو است که هر رنگی که دلش می خواهد بر روی بوم به زور هم که شده می کشد و هر زمان که به ترکیب های رنگش اعتراض می کنی پالت رنگ را محکم می کوبد توی سرت.
من نمی دانم که شما الان در آن شهر غریب تنها هستید یا نه. اما من در شهری دور از تو هستم. شهری که هر موقع می خواهی به بازار بروی پیاده رو ها از تنگی جا اعتراض می کنند. خیابان ها مانند دره است که به هرچه جلوتر می روی ودر عین حال که باریک تر می شود چیزی دستگیرت نمی شود وباید همه ی راه را برگردی ودر خانه ات لم بدهی.
از مدرسه ام که نمی گویم. چون مطمئنا مانند من از دخترانی که بر سر آوردن نمره ی19.75 گریه می کنند خوشت نمی آید. راستش حرف هایی زیادی برای گفتن دارم. حرف های من 13 تا دهن دارد. هر کدام همزمان درباره ی یک موضوع حرف می زنند. یکی درباره ی سیاست یکی درباره ی تاریخ یکی درباره ی انیمه های مورد علاقه ام یکی درباره ی عجایب جهان. عجیبا غریبا مگر نه؟
کتاب هایم را که تمام می کنم می گذارم در کتابخانه ام .اما تابحال کتاب شما را از کنار تختم جدا نکرده ام. شاید به این دلیل باشد که کتاب شما تمام نشدنی است. اگر اینگونه نبود من که مغذ خر نخورده ام که آن را 16 بار بخوانم.
مجبورم که حرف پایانی را بگویم.چون راستش خودم در مقابل افکارم تسلیم شدم. اما حتما باید این را بگویم.از شما خواهش می کنم نامه ام را بخوانید. حتی شده گذرا. نگذارید که 347 سوراخ در دلم تبدیل به348 سوراخ شود. شاید شما تنها کسی باشید که بتوانم با او تمام افکاراتم را در میان بگذارم.مگر نه؟
دوست جدید شما پریسا
بعدالتحریر:این ایمیل پدرم است.پس نگران نباشید . هر چه می خواهید بگویید (از ایمیل بدم می آید. نامه ی کاغذی بیشتر از هر چیزی مرا خوشحال می کند)
با فقدان پدر یا مادر در زندگی بچهها چه کنیم؟ برای سوالات بیشمار آنها چه چیزی در چنته داریم؟ وقتی پا به سنین نوجوانی میگذارند و برای خودشان دنیاها و اشیا و موجودات خیالی متعددی خلق میکنند با آنها چه کنیم؟
«سنجابماهی عزیز» کتابی برای پاسخ به این پرسشها نیست. اما نینا اسدی، دخترک این قصه با همهی این ماجراها سر و کار دارد. میگوید پدرش ماهی شده. نینا یک نوجوان کاملا امروزی است. پر شور و کنجکاو است. عاشق نوشتن و کتاب خواندن است. خوب میبیند و خوب گوش میکند. خلاق است و هزار و یک رویا توی سرش دارد. اما نمیداند با غمی که تویش دلش دارد باید چه کند؟ غمش یک بار ماهی میشود، یک بار سنجاب و... هی توی دلش میچرخند. همینها میشود که از مدرسه رفتن بدش میآید. در درسش افت میکند و مادرش دم به دقیقه غر به جانش میزند که چرا دائم سر به هواست و همش دارد خودش را به خطر میاندازد. نینا از چیزی که نمیداند چیست کلافه است، شاید هم خوب میداند. پدرش نیست از این موضوع رنج میکشد. با مادرش سر هیچ و پوچ دعوا میکند. گاهی لجبازی میکند و در نهایت یک بچهی کاملا امروزی است که از نبود یکی از والدینش رنج میکشد، بیقرار است، کلافه و بی حوصله شده و ...
در همین حال و هواهاست که برایش از یک غریبه نامه میآید. نامههای که دنیایش را یک شکل دیگری میکند...
کانال «مداد آبی» به مرکز فروش و پخش تخصصی کتابهای کودک و نوجوان تعلق دارد. این کانال هر روز یادداشتهایی دربارهی کتابهای کودک و نوجوان منتشر شده با مخاطبان به اشتراک میگذارد.
وقت خواندنش لبخند بزرگی داشتم. عاشق کلمه به کلمهی این نامه هستم که با پسزمینهی یک دونات شکلاتی با تزییات اسمارتیزهای فراوان برایم ارسال شده:
دوستتان گرباه
امروز بعد از روزها و ماهها و سالها نامه داشتم، یک نامهی کاغذی واقعی که یک نفر ۴ صفحهی برگه امتحانیهای دورهی ابتدایی را برایم نوشته بود، آن هم با خودکارهای رنگی.
از پنجره سرم را بیرون کردم «نامه برای کیه؟» پستچی جوان بیحوصله گفته بود «جز شما برای کی نامه میاد؟»
در چند روز گذشته هیچ سفارش اینترنتییی ثبت نکرده بودم و منتظر نامهی هیچکسی نبودم.
خوبی او این است که شبیه متخصص واقعی نوستالژیهای زندگی را میشناسد و از هیچ جزئیاتی دریغ نمیکند برای پرت کردنت در دالانی از حسهای خوب. ضمیمهی نامهاش یک دستمال عینک است با طرح خرس خوشحال زردی که از پنجرههای یک کوپهی قطار سرش را بیرون کرده و با خوشحالی جهان را تماشا میکند. در کنار او دخترکی با یک دسمال سر آبی در مقیاسی بسیار کوچکتر ایستاده و جهان و خرسِ زردِ خوشحال و خوشبختیِ خودش را نظاره میکند.
یک کارت پستال کوچک هم هدیهی نقلی دیگریست که همراه با کلماتش برای من آمده با جملهای که عصارهی امید را در دلت هم میزند تا هرجای زندگی که ایستادهای، اگر دلت میخواهد دوباره آغاز کنی:
Nobody can go back and start a new begining,
but anyone can start now and make a new ending.
این نامهی اوست برای من. نامهاش را آنقدر زیاد دوست دارم که دلم میخواهد دوباره و دوباره و دوباره بخوانمش.
من بسیار بدقولم. قبول. یک بدقولی که از کمالگرایی ناشی میشو که فکر میکنم به قدر کافی با آن آشنا باشی! ماههاست قرار است دربارهی رمانت بنویسم. «نامه و نقد کتاب فریبا» هی از to do listهای مختلف به هم منتقل میشود، تیک نمیخورند. شاید چون این کار برای منب بیشتر از یک تیک خوردن ارزش و معنا دارد. از همان روز که کتابت را به من هدیه دادی و در برگشت از آن کافه، در مترو نصفش را خواندم و روز بعد تمامش کردم، کنارش نگذاشتهام. حتی توی تعطیلات عید هم که بودم شمال برای کار، کتابت را برده بودم که سه باره (دوبار قبلا خوانده بودم) بخوانم و برایش چیز بنویسم اما نشد. برش گرداندم تهران و دوباره رشت. میدانی؟ معنیاش این نیست که وقت نداشتهام. میشد داشته باشم اما علت چیز دیگری است که سرانجام چند وقت پیش در یک کتاب درباره «معیار ذوق» پیدایش کردم. نوشته بود آشنایی شخصی با نویسنده، مواجهه با اثر را به صورت غیر قابل انکاری تحت تاثیر قرار میدهد و هیچ کاریش هم نمیشود کرد. دیدم راست میگوید. من نمیتوانستم از دوستیام با تو فاصله بگیرم و کتاب تو را هم مثل یک رمان نوجوان معمولی نقد کنم. میشد، اما نتیجهاش فقط به درد همان کلاس «رمان نوجوان» میخورد. مثلا این که بگویم اسمش که اسم تثبیت شدهی رمانهایی با فرم نامهنگاری است (بابا لنگدراز عزیز، آقای هنشاو عزیز و ...) اگر همان «خدا یکشنبهها و چهارشنبهها را برای ماهیها نیافریده است» بود، خیلی خیلی بهتر بود. یا صحنهی به هوش آمدن نینا خیلی کلیشهای از کار درآمده یا تیپهایی هستند که شخصیت نشدهاند: راننده سرویس، معلم دینی و ...
اما نه. من دنیای شخصی تو را میشناسم و تمام نشانههایش را در دنیایی که برای نینا خلق کردهای تشخیص میدهم. من میدانم سنجاب برای تو یعنی چی. من میدانم چرا فامیلی معلم ادبیات را گذاشتهای «بهرامی»! تو دربارهی انگشتهای پای من وقتی یک بار عکس از پاهایم کنار آلاستارهایم نشانت دادم همانجوری حرف میزدی که نینا میزند. پاککنها و آدامسها و جورابهایی که ازشان نوشتهای را میشناسم. در یک دورهم هر دو شیفتهی «مری و مکس» شدهایم. اصلا من خودم برایت سنگهای نقاشی شدهات را فروختهام در جمعهبازار.
میخواهم بگویم اینها کم چیزهایی نیستند و باعث میشوند من نتوانم آنجور که بقیه رمانت را خواندهاند و نظم دادهاند، بخوانم و نظر بدهم. البته شاید این هم ناشی ا زهمان وسواس فکری و کمالگرایی کوفتی باشد. اصلا مگر من منتقدم؟! نقد ادبی، رمانت را میکند همان سوال امتحانمان. به همان بیمزگی. ربط دادن «آیین تشرف» به سیر تکامل شخصیتی نینا و پیدا کردن نشانههایش. قطع تعلق، تنهایی و بزرگ شدن. نینا تنها شده است توی یک شهر غریب و از همه چیز فاصله گرفته تا بزرگ شود. از موهایش دل میکند، از سنگهایش دل میکند و ... بزرگ میشود. نویسنده در خلق دنیای شخصی دختر نوجوان بسیار موفق بوده و این شاید به خاطر این باشد که به لحاظ سنی، خود هنوز چندان از نوجوانی فاصله نگرفته است. (نخیر آقای منتقد! دلیلش این است که نویسنده اینها را زندگی کرده است!) شخصیت پردازیها بسیار درست انجام شدهاند. عناصر رمان سرجایشان هستند. سیر تدریجی رشد و تکامل باورپذیر است و ...
نه! اینها را تو نخواسته ای! دارند به کتابت سنجاق میکنند و مهم نیست.
من اما میدانم تو دنیای شخصیات را که همیشه زیر یک پردهی ساتن زرشکی بوده در این کتاب به مخاطب نشان دادهای. همهی همهش را هم نه. یک گوشهی پرده را کنار زدهای و همین. و ارزش کار تو همین است. تو کاری نکردهای، بلکه این دنیای شخصی توست که ارزشمند است و رمانت را ساخته و پرداخته است. دنیایی پر از همین موشکورها و دارکوبها و سنجاب ها و ماهیها و درختها. نگاه توست که ارزش دارد. نگاهی که تاریکترین نقاط وجود آدمها را میبیند. جرم روی دندانها را میبیند، انگشتهای کثیف پا، بوی عرق آدمها... یک جور «ناتورالیسم» درونی شده (مثل صادق چوبک که میرود توی دهان کاراکترها و بقایای غذاهایشان لای دندانها را نشان مخاطب میدهد!) این خیلی ارزشمند است و مهم. در واقع جوهر ادبیات همین است. وگرنه رمان نوشتن و دیالوگ نوشتن، چگونگی فصل بندی، گرهافکنی و تعلیق و فلان و بیسار را که پول میگیرند کارگاهها و یاد ادم می دهد. اما اگر نویسنده این دنیای شخصی، این نگاه از آن خودش، این مالکیت شخصی (که هرچقدر ناچیزتر، از قضا بهتر!) این سنگهای رنگی، مری و مکس، پاککنها و جورابهای راه راه رنگی را نداشته باشد به درد هیچی نمیخورد. رمانش میشود عین کارهای این نویسندههای دولتی، خانمها و آقایان میانسالی که فکر میکنند اگر توی دیالوگهای رمانشان ایول و خفن و زاقارت بچپانند برای نوجوان نوشتهاند!
یک چیز دیگر میدانی؟ من همیشه عاشق فرعیها و جزئیها و کنارهها بودهام. تو همان «مری و مکس» همه مری را میدیدند و مکس را. اما من عاشق مادر مری بودم. آن قلایدی و تسلیم و خونسردی و همهچیزِ از دستدادنیاش را. حالا توی رمان تو، من شیفتهی قنبرعلی شدم! زری قنبرعلی. دختر شاعر بدبو. با یک اسم همینقدر بعید که انگار مال این دوره نیست. خندههای بی جا و حرکات غیرقابل پیشبینیاش. دیوانگیهای زیبا و مطلوب یک شاعر درست و حسابی را دارد. اخ! قسمهایش! خیلی درست خلقش کرده ای، آفرین!
راستش یادم نیست برایت گفتهام یا نه. من هم دارم یک رمان مینویسم. نوشتن که البته فقط دو فصلش را اینطوری روی کاغذ نوشتهام. بقیهاش را توی یک کیف کوچک زیپدار توی مغزم این ور و آن ور میبرم و هی چیزهای مختلف را میچپانم توش و زیپش را محکم میبندم. نمیدانم قرار است چهطور پیش برود. در واقع الان یک جوری شده که حتی میترسم نزدیکش شوم. فکر میکنم مثل یک بچه است ماهی یک بار فقط پوشکش را عوض کردهام و ولش کردهام. هی توی خودش ریده و انها خشک شدهاند و چسبیدهاند به پوستش. خلاصه چشم دیدنم را ندارد!
ممکن است بعد این همه مدت بِرنجی از این که بالاخره درست و حسابی و آنطور که توی ذهنت بود دربارهی رمانت ننوشتم. یک چیز «حضورا چیخاتمالی» نشد. ببخشید!
اما مطمئنم با این چیزهایی که نوشتهام فهمیدهای چرا.
حتما حتما برایم جواب بنویس. کاغذی و پست کن. من برای خیلیها نامه مینویسم، اما تا حالا فقط دو نفر جوابم را کاغذی دادهاند. من هر روز صبح پا میشوم و پشت در خانهام را نگاه میکنم اما همیشه خالی است یا فقط یک قبض برق یا تلفن یا تبلیغ رستوران.
از تو اما توقع دارم و منتظرم.
دوستی ما قرار است تا وقتی که یک جفت پیرمرد و پیرزن فرهیخته شویم و توی مراسم بزرگداشت هم سخنراین کنیم ادامه داشته باشد!
پیوست:
این پاراگراف محبوب من است. خیال و واقعی بازیگوشانه توی هم میدوند. انگار یک لیوان آب برگردد روی یک نقاشی آبرنگ.
زیر سایهی چرنی میایستم. دلم برای سنجابه تنگ شده است. اما آدم نباید دلش برای سنجابها تنگ شود و زیر یک درخت ساعتها به دورترین و بالاترین شاخه نگاه کند. چون ممکن است باران تندی بگیرد و آدم کم کم به یک درخت تبدیل شود، یک درخت کوچکِ بیشاخ و برگ که دیگر قرار نیست هیچ سنجابی در آن خانه کند.
برایم نوشته: «دلم نمیخواست سنجاب کوچولو دیگه برنگرده،حس میکردم اونها رابطهی عمیقتری باهم دارن و راحت همدیگرو تنها نمیذارن.»
یکی از قانونهای نانوشتهی دنیا همین است که گاهی وقتی تاریکی به اوج برسد آنهایی که خیلی دوستشان داشتی، آنهایی که خیلی خیلی دوستشان داشتی هم تنهایت میگذارند.
چیزی که برایم عجیب و در عین حال شگفتآور است این است که دختری بعد از خواندن کتابم «سنجابماهی عزیز» به من ایمیل زده که درست داستانی شبیه نینا (شخصیت اصلی داستانم) دارد.
وقت خواندن نامهی برقیاش گریهام گرفته بود. فکر کردم هر چه بلد بودم و بلد نیستم در داستانم آوردهام و حرف بیشتری برای گفتن ندارم در پاسخ به نامهش.
تکاندهنده بود که برایم نوشته بود:
سلام خانم دیندار
کتاب سنجاب ماهی عزیز رو خوندم،کتاب خیلی قشنگی بود
کتابم را با واسطه فرستادهام به آلمان، برای بهار.
شنیدن صدای پرشور و ذوقزدهاش موجی از احساسات رنگی و کیفآور در دلم به جریان انداخته.
فکر میکنم شکلی از خوشبختی باید همین باشد، صدای گزارشگر فوتبال که با تخمه شکاندن او در هم آمیخته، مامان که از آشپزخانه میپرسد موز میخورم یا نه، بابا که با یک تماس تلفنی دستورِ پخت کوکو سبزی میدهد...
و من که با موراکامی و لاهیری و براتیگان و بوکفسکی و شاملو و بقیهی دوستان قدیمی، میان تپههای قدکوتاه کتابهایم نشستهایم و صدای ذوقزدهی بهار را دو باره و سه باره و چند باره گوش میدهیم...
زندهباد کلمات!
گفت: «این جمله رو شاید به ده نفر هم نگفته باشم. اما تو نویسندهی خوبی هستی فریبا...» این را کسی میگفت که قبولش دارم، که خیلی قبولش دارم، که روزهایی در زندگیام آرزو میکردم به خوبی او بنویسم، به خوبی او فکر کنم، به خوبی او سر از ادبیات و کلمات در بیاورم و حالا برای دومین یا شاید هم سومین بار میگفت: «تو نویسندهی خوبی هستی و کتابهایت پرفروش میشوند. منتظر باش...»
شاید فکر کنید اغراق است ولی حقیقت دارد که در آن لحظه زمین برای چند ثانیه از گردش ایستاد، نفسم بند آمد و صورتم از اشک خیسِ خیسِ خیس شد...
یه یازده ساله بهم ایمیل زده و درباره کتابم سوالهایی پرسیده. سوالهای آبدار اساسی. بماند که پیچوندمش. جواب سوالهاش رو میدادم که مغز خودم رو لو داده بودم.
حالا دو روزی هست که دربارهی نویسندگی و شیوههای نگارش و جذابیتهای داستان و این چیزا ازم سوال میپرسه.
مسئله این نیست که این سوالها رو میپرسه و من به عنوان یکی که فقط چند قدم جلوتره وظیفه دارم بهش جواب بدم. مسئله اینه که راستی راستی شک کردم که این یه یازده سالهی موخرگوشیه.
به نظر میرسه یه بزرگساله که در قالب یه یازده ساله منو اسگل کرده. وگرنه کجا یه یازده ساله میتونه انقدر زبون داشته باشه و از تو ایمیل آدم رو حتی اگر نخوره، لیس بزنه و تفمالیت بکنه «اگر نمیخورم و قورتت نمیدم دارم لطف میکنم بهت».
با این که مدعی نویسندهی کودک و نوجوانم، در این که یه یازده ساله بتونه حتی ایمیل بزنه کف کردم. بله درست فهمیدید. من به دستهای تعلق دارم که هنوز فکر میکنم «یازده ساله» به نسلی گفته میشه که از ته اتاق داد میزنند «مامااااااان! تیلههام رو کجا گذاشتی!» و در طی این عربدهکشی بیلبیلک ته گلوشون دیلینگ دیلینگ دیلینگ میلرزه!
فریبایی که در دلم نشسته بود
امروز به دیوارم چسبید!
(توی شعر بدترینم آقا! شما مقدار زیادی شاعرانگی و رمانتیکانگی از این پیام دریافت کن بعدا حساب میکنم باهات.)

سلام من پارمیدا هستم 12 سالم کتاب شمارو خوندم و خیلی قشنگ بود این داستان یکی از بهترین کتابهایی هست که خواندم در کتاب سنجاب ماهی خیلی از مدرسه بدش می آمد من امسال مدرسه نرفتم فکر کنم خیلی دلش بجواد جای من باشه! امیدوارم کتابی بیشتری چاپ کنید و از اینکه کتاب شمارو خوندم خیلی خوشحالم
سلام هویج بنفش
واقعا عالی است که تو هستی، که وبلاگت هست، که کسی هست که هر روز در صفحه اش با کلی کتاب هیجان انگیز آشنا می شوی. کتابت را همان اوایل از رشد اهواز خریدم و خواندم، از نوشتنت، از نگاه شفافت به جهان، از پرده هایی که در کتابت کنار می رود، کلیشه هایی که در نوشتن کنار می گذاری، کیف کردم، اما بخش مدرسه و اغراق در توصیف معلم ها به دلم ننشست. واقعی نبود.
یک عصر با دل گرفته می نشینم خنده های صورتی را بالا پایین می کنم، لحظه های خوبی است، بعضی حرفهایت می خنداندم، با بعضی ها لبخند می زنم، بعضی ها را چندبار می خوانم، از بعضی ها ساده رد می شوم، با جسارتت در بعضی حرفها را زدن و بعضی عکس ها را کار کردن تعجب می کنم و دلم می خواست بعضی چیزها رعایت می شد.
عضو تلگرامت بود وقتی دیدم مثل بقیه کانال ها سیاست زده شده منظورم دوره انتخابات بود. غصه خوردم، آمدم بیرون. دوست داشتم فقط نویسنده ببینمت، شاید خوشت نیاد ولی خب بعضی ها این طورند.
با محبت، دوستت از اهواز

:heart_eyes:
اصلاح میکنم: کلهچپکیها

رمان «سنجابماهی عزیز» را با توجه به الگوی آیین تشرف توضیح دهید. ۵ نمره

ایمان دارم چیزی که سنجابماهی عزیزم را عاقب در دلها جا میکند غمیست که برای روح آبی و دستنخوردهاش زیادی بزرگ است...
غم تو را بزرگ میکند سنجابماهی خوبم
برقی که از اشک و غصه در چشمهایت میدرخشد، سرانجام یک ستارهی درشت میشود در کهکشان...

یکی از تصویرگریهای کتابم «سنجابماهی عزیز» اثر استاد و دوست خوبم «مرجان ثابتی»
اینجا سنجابماهی قاطی کرده و همه موهاش رو با قیچی زده و تو خاک چال کرده.
یکی از ویژگیهای این تصویر که اون رو برای من دوستداشتنی کرده اینه که مرجان ثابتی تصویرگر کتابم، غم چشمای سنجابماهی رو خیلی خیلی خوب درآورده. وقتی کتاب رو بخونید میبینید که سنجابماهی چه غم بزرگی تو دلش داره و این غم چقدر خوب تصویرسازی شده. :grin:

By: Marjan Sabeti
«سنجابماهی عزیز»، فریبا دیندار، نشر هوپا
منتشر شده در کانال ناولر
این رو فرزان (دانشجوی دکترای ریاضی) برام نوشته، همونی که امسال تو غرفهی نشرچشمه اومده بود دنبال «سنجابماهی عزیز» و همین موضوع به چشم من قشنگترین اشتباه بود (که کسی از نشرچشمه کتاب من رو میخواست).
باید قیافهی من رو میدید وقتی شنیدم «سنجابماهی عزیز رو دارید؟» و یکی از بچههای نابلد غرفه داد میزد: «بچهها سنجابماهی داریم؟» خب معلومه که نمیتونید من رو پشت پیشخوان پر کتابِ کتابهای نشرچشمه تصور کنید که چطوری داشتم از جسمم فاصله میگرفتم: «کتاب منه. کی میخوادش؟»

دیشب کتابتون تموم شد سنجاب ماهی رو میگم خییییییلی دوسش داشتم اصلا یه کتابی بود نمیدونیدددد
خب درسته که خودتون کتاب رو نوشتین ولی برای ما که میخونیم یه جوره که خودتون وقتی میخونید یه همچین احساسی بهتون دست نمیده
با خوندنتون اميدوارم جرات و جسارت جدیتر نوشتنم بجوشه. 
بیشتر از ۵۰ نسخه از کتابم را به دوستانم هدیه دادهام و میخواهم موهای سرم را بکنم که باید ۶ تای دیگر هم هدیه بدهم.
انصاف است که من توی رو دربایستی بمانم و خودم بروم کتاب خودم را بخرم که شما بخوانیدش؟
پس شما چه کارهاید؟
چرا از مهربانی و صمیمیت آدم سو استفاده میکنید؟
حاضر نیستید پول یک ژامبون پر سس و بی خاصیت را بدهید و ببینید من چه چرتی نوشتهام؟ چرا خب آخه؟ (فوران اشک)
خدا شاهد هست اگر دیگر کتاب بنویسم.
حالا بماند که در همین راستا یک خبر خوب دارم.
مدیون هویج هستید اگر بندری نرقصید برایم.
لینک خرید اینترنتی کتابم «سنجابماهی عزیز» با ۲۰٪ تخفیف. دیگر دردتان چیست؟ بخرید...
یکشنبهها چند اتفاق خوب دارند؟ همین یک اتفاق (نامهی رسیده) برای تمام هفته بس است.
چقدر من خوشبختم که خواننده و مخاطب کلماتی هستم که شما برایم مینویسید. چقدر دوستتان دارم. چقدر زیاد.

چطوری دلم ضعف نره برای این نامه؟
سلام فریبا جونم
این در واقع نامه نیست.
راستش از روزی که کتاب چاپ شد و نوشتی مامان و بابات چی گفتن و من در حال قهقهه زدن بودم به مامانم سپردم کتاب رو برام بگیره و بفرسته.
در خوش بینانه ترین حالت سه ماه دیگه میرسه دستم و من هر جا لسمشو توو کانال ها می بینم فرار می کنم از خوندن که مبادا داستان رو لو داده باشه.
هر چند یکی توو همین وبلاگ خودت یه ذره شو لو داد ولی خب...
پریروز با چسان فسان زیاد به زنداداشم که آخر هم اون برام کتاب رو پیدا کرده بود گفتم نویسنده ش رو می شناسم بلاگره و کلی باد به غبغب انداختم
کلن خواستم بدونی خیلی دوستت دارم و نوشته هات رو عوض خوندن می بلعم و بی صبرانه منتظرم کتابت رو بخونم
بنفش بمونی همیشه
دوستدار تو
راستی راستی باورم نمیشه که ایمیلهام رو باز میکنم و میبینم از خوانندههای کتابم نامه دارم:
آخ خدای بزرگِ جهانِ روشن کلمات
سنجاب ماهی عزیز
سلام
کتابت را خواندم و بهتر است بدانی چقدر با خواندنش به حالت ذوق مرگی رسیدم.میدانی چرا ؟ فکر کن یک نفر را پیدا کنی که دنیایش شبیه دنیای تو باشد؛آن وقت تو ذوق مرگ نمی شوی؟ یک نفر که فکر می کند آدم هایی که میگویند غرق شده اند توی دریا خانه دارند.خانه شان یکی از همان کشتی های خیلی قدیمی است که ته دریا لنگر گرفته.
سنجاب ماهی
من میدانم چقدر غم انگیز است که یک نفر ماهی تو را بخرد و ماهی تو حالا بیفتد دست بقیه مردم...و بعد هر چه خواستند سرش آورند و تو دیگر هیچ وقت ماهی ات را پیدا نکنی...
من میفهمم....
راستی ؛ مرسی که انقدر زیبا بعضی ها را با کلمه هایت تصویر کردی
بعضی ها مثلا آن معلم که فکر میکند خیلی با کلاس است ، اما خودش را می خاراند
راستش من نفهمیدم سنجابه تو را بقیه هم می بینند یا نه...یا شاید شبیه موجودات خیالی مامانت باشد اما من هم یک دوست و یک خوکچه دارم که جز خودم هیچ کسِ هیچ کس نمی تواند ببیندش...آن ها در من زندگی می کنند...لانه شان خیالم است و نمی دانم اگر خیال نبود این نوزده سال را چطور دوام می آوردم...
سنجاب ماهی؛
راستش اول اول فکر نمی کردم انقدر کتابت قشنگ باشد و بخاطر نقاشی هایش خریدم اما به محض این که صفحه اول را خواندم آن را جایی دور از چشمم گذاشتم.بهتر بگویم قایم کردم.یعنی چشم های خودم را بستم و جایی گذاشتمش تا خودم ندانم کجاست و بعد با خیال راحت به درس و مشق دانشگاه برسم.نمی دانم چه شد صبح که از خواب بیدار شدم دوام نیاوردم و کتابت را پیدا کردم و گذاشتم توی کیف.و تا پایم به دانشگاه رسید و استاد حاضری ام را زد سنجاب ماهی عزیز را برداشتم و دویدم توی آلاچیق حیاط..که کنارش یک حوض با چند تا ماهی هم هست...و تا آخر روز همان جا ماندم و فقط چند دقیقه برای حضور زدن از پناهگاهم بیرون می رفتم.
سنجابم
من هم گاهی چیز هایی می نویسم و قبل از آن سعی میکنم کتابی بخوانم تا بتوانم درست بنویسم.و بعد از هر کتاب چیزی به ذهنم می رسد تا بنویسمش.
دلم خواست بدانی هیچ کتابی اندازه سنجاب ماهی عزیز (ِمن) تا حالا نتوانسته من را غرق نوشتن و خیال کند و کاری کند که هی مدام بنویسم و بنویسم و بنویسم
سنجاب ماهی عزیزم...
راستش من تا حالا نامه ای نداشتم
یعنی داشتم ها
اما فقط چند بار...به اندازه انگشت های دست
آن هم وقتی دبستانی بودم
می دانی من یکشنبه ای قرار است بیاید بیست ساله می شوم
و دلم میخواهد نامه ای از طرف تو هدیه ای باشد که قرار است خیلی ذوق مرگم کند...
دوستت دارم و دلم میخواهد هی کتاب هایت را...نوشته هایت را بخوانم
سنجاب ماهی جان
راستی تو وبلاگ یا کانال یا هر چیز دیگر داری؟دلم میخواهد بیشتر بخوانمت
با آرزوی روز های رنگی رنگی (:
یک نامهی اتفاقی، از یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستانم...
سنجاب ماهی عزیز
کتابت رو خواندم. مطالعه این کتاب برای من خیلی خیلی لذت بخش بود چون حال و هواش رو میتونستم حس کنم بخصوص از شخصیت های کتاب و فضای مدرسه که الهامی بودند از افراد و مدرسه ای که منم میشناختم مثل خانم علوم که برام شخصیت خانم [...] رو تداعی میکرد، کلاس های زیرزمین دبیرستان [...] و حتی قنبرعلی و ...
فوقالعاده حس ها و حالاتو زیبا بیان کردی و با این توضیحات و صفات و تشبیه هایی که مختص ادبیات خودت هستند، بسیار حس خوبی برای خواننده کتابت ایجاد کردی.
خوشحالم که وقتی به صفحه اخر کتاب رسیدم دچار حس دلتنگی برای شخصیتهای کتاب و روایتش شدم.
برات ارزوی موفقیت روزافزون دارم.
امروز ، در این ساعت
امضا الناز
مردمک چشمهایم شده دو قلب کوچک.

نامههای شما چه دارد که وقت خواندنشان گریهام بند نمیآید؟
فریباجون چقدر خوشگلی تو!
ببخشید، نامه ام نباید اینطور شروع میشد، بهتر بود کمی رسمی تر باشم و مثلا اول سلامی عرض کنم و حالت را بپرسم. اما میدانی؟ وقتی توی نمایشگاه کتاب استانی اسم نشر هوپا را دیدم که با فونتی زشت روی زمینه قرمز نوشته و سر در غرفه چسبانده شده بود، چشم هایم از خوشحالی برقی زد و از فروشنده سراغ سنجاب ماهی عزیز را گرفتم و در جوابش که پرسید کسی که کتاب را برایش میخواهم دختر است یا پسر با نیش باز شده گفتم که برای خودم میخواهمش؛ از دیدن تصویر چهره ات روی اولین صفحه ی داخلی کتاب خیلی هیجان زده شدم و با خودم گفتم اولین کاری که میکنم این است که برایش نامه بنویسم و بگویم چقدر زیبایی! خب راستش را بخواهی باید بگویم تصور نمیکردم این شکلی باشی. فکر میکردم تپلی هستی با یک گیس بافته شده در پشت سر! و حالا خوشحال بودم که کتاب نویسنده ای را میخوانم که علاوه بر نوشته های وبلاگش خودش هم خیلی قشنگ است؛ با آن لبخند دلنشین و آن نگاه مهربان توی دوربین.
من مهر ماه امسال بیست و یک ساله شدم و دیگر عدد سنم آن گوشه ی پایین سمت راست پشت جلد کتابت جایی ندارد، اما هنوز یک گوشه ی قلبم خیلی تند و محکم برای کتابهای نوجوان میتپد. حتی شاید بتوانم بهترین کتابهای عمرم را هم از بین همین رمانهای نوجوان انتخاب کنم. شاید ریشه اش برگردد به نوجوانی ام و این که با اینکه همیشه برای کتاب خریدن و کتاب خواندن تشویق میشدم، اما هیچ وقت راهنمای مناسبی برای معرفی و انتخاب کتابهای مناسب سنم نداشتم و همه جور کتابی میخواندم، حتی آن هایی را که نباید. شاید هم من توهمی شده ام و ریشه اش اصلا به هیچ چیز برنمیگردد! توی پرانتز بگویم یک تشکر اساسی هم به تو بدهکارم، بابت کتاب های خوبی که همیشه معرفی میکنی و من و خیلی های دیگر را توی لذت جرعه جرعه خواندنشان سهیم میکنی.
فریباجون، کتاب را خواندم. خواندم و خندیدم، خواندم و غمگین شدم، خواندم و یک جاهایی را نفهمیدم، خواندم و فکر کردم: چقدر شبیه من! و یاد نوجوانی های خودم افتادم... یاد آن روزها که مدرسه میرفتم و شاید هم سن و سال نینا بودم و درست اندازه او از مدرسه و معلم ها و شاگردانش متنفر بودم. یاد روزهایی افتادم که همیشه سعی میکنم توی لایه های ذهنم بین خاطره های خوب قایمش کنم. و دلم برای خودم سوخت و برای همه ی هم نسلانم. دلم برای نینا سوخت و برای همه ی هم نسلانش. چون فکر میکردم یا حداقل توی ذهنم وانمود میکردم که اوضاع از زمان درس خواندن من خیلی بهتر شده، دیگر بچه ها مجبور نیستند هفت صبح های سرد زمستان توی سرویس های بوگندو بنشینند، معلم ها بیشتر باشعور و کمتر عقده ای شده اند و دیگر قرار نیست توی دلشان گردابی بچرخد و تا نزدیکی های گلوی شان بالا بیاید، قرار نیست روزهای کودکی و نوجوانی شان را با غصه ی درس های نخوانده و دلشوره مشق های ننوشته و اندوه نوزده و هفتاد و پنج صدم ها بگذرانند و از اینکه توی مدرسه دستشویی شان بگیرد گریه ای شوند و موش کوری تکه ای از دلشان را گاز بزند.
اما خب، انگار اشتباه کرده بودم! با این حال دلم نمیخواهد ناامید باشم، دلم میخواهد به روزهای خوووب پیش رو فکرکنم. فکر کنم که روزی دختری خواهم داشت که یاد گرفته آن قدر شاد و خوشبخت زندگی کند که هیچ معلم دین و زندگی ای با تعریف های مسخره از بهشت و جهنم نتواند توی دلش گردابی از آشوب و ترس بیافریند. دلم میخواهد دخترم بداند آنقدر خوب هست که بهشت جایزه ی کوچکی برایش است و خدا مهربان تر از این حرف هاست که دخترهای نوجوان گوگولی را از موهایشان آویزان کند.
فریبا ی جان! میخواهم یک قولی به تو بدهم. قول بدهم که اگر روزی دختر دار شدم کاری کنم که عاشق کتابخانه ی مادرش شود و مثل او روزهای زندگی اش را لا به لای کتابها بگذراند. میتوانی روی من حساب کنی! شاید بتوانم بخش کوچکی را برعهده بگیرم برای داشتن روزی که کودکان و نوجوانان زیادی از خواندن داستان هایت به وجد بیایند و کلمه هایت را به سینه شان فشار بدهند. روی من و دختر آینده ام حساب کن! و تو لطفا سعی کن تا آن موقع داستان های دوست داشتنی بیشتری خلق کنی و اگر این لا به لا فرصت کردی آن وقت سراغ گلدوزی بروی.
راستی اجازه هست در آخر یک سوال بپرسم؟ آخر من همیشه همیشه آرزویم بوده با نویسنده کتابهای محبوبم درباره ی آنها حرف بزنم! میتوانم بپرسم آیا این مدل نوشتن که تقریبا به محاوره نزدیک است و گاهی جای فعل ها و فاعل ها و مفعول ها عوض میشود سبک تو و اختیاری بوده است؟ چون من در این مورد دیوانه ام! حساسیت و خودآزاری دارم! البته استاد درس آیین نگارش و ویراستاری مان اخطار داده بود که این درس ها ممکن است باعث وسواسی شدن و در نهایت لذت نبردن از کتاب خواندن شود، ولی خب، جزو چارت درسی بود و هیچ راه فراری نداشت! حالا ممنون میشوم اگر برایم بگویی خواست خودت بوده یا ویراستار حوصله ی مرتب کردنشان را نداشته است!
سلام درست و حسابی که ندادم! اما فکر میکنم دیگر باید خداحافظی کنم. صدای همسر درآمده که دارد میگوید یک نویسنده که وقت ندارد این همه چیز بخواند! اندازه ی خود کتابش برایش نوشته ای! باید بنویسی: سلام کتاب خوبی بود، متشکرم.
بیا به حرفش گوش کنیم و برایت اینطور بنویسم: سلام کتاب خوبی بود، متشکرم.
امضا: دوست دار تو مطهره؛
با آرزوی گرمترین عشق ها، زیباترین لبخندها، شادترین روزها و عمیق ترین رویاها
ضمیمهی نامهی الکترونیکی هم موزیک «دهن سرویس» تیام بکس هست. بد نیست گوش کنید.
دوست دارم از ته دل آنچنان فشت بدم...


برای همه ی جعبه های پستی، آدرس خانه ی مادربزرگ را می نویسم. من دختر معاشرت با آدم های غریبه ای که فقط قرار است کارت را راه بیندازند نیستم. برای همین هیچ وقت نتوانسته ام برای پیتزاهایی که اضافه می آید جعبه بگیرم یا صبح های دوشنبه خودم برای رفتن به مدرسه زنگ بزنم به آژانس یا حتی به آن پسری که در کل شهر کوچکمان از همه بهتر ذرت مکزیکی درست می کند، بگویم که پنیرش را بیشتر کند. انجام تمام این کار ها برعهده ی همراهان من است. راستش از آخرین باری هم که مجبور شدم برای بسته ی پستی ای جایی را امضا کنم خاطره ی خوبی ندارم. از استرس آنکه شال سر سری ام از روی سرم بی افتد پایین، هول شدم و زشت ترین امضا را نشاندم پای ورق کاغذ و پستچی که پسر جوانی بود به من خندید. بعد شال هم از سرم افتاد. این طور شد که نه به امضا رسیدم و نه به شال.
نرگس سبز.:*
باید یادم بماند که به مناسبت نویسنده بودنم یک دسته گل کوچک و یک خرگوش سرامیکی مینیاتوری هدیه گرفتهام و دو روز متوالی غم از من دور بوده است.
اگر آن گلکتابت را به دست آرم, فریبا جان
به چشم شوق میخوانم تمام سطرهایش را
کتاب دینداری را اگر در دست خود آرم
تمام واژههایش را درون چشم میکارم
دثه که حالا پزشک است، دثه که به روستاها و شهرهای مختلف سفر میکند و کتاب من را میخواند و تا اوج ابرها، نه، بالاتر از ابرها میبرد...


ویترین کتابفروشی نشرچشمه در مجتمع تجاری کورش
«آنقدر انتظار کشیدهام
که همه چیز را فراموش کردهام»
در مورد این دو سطر میتوانم ساعتها بنویسم و بنویسم که انتظار زیاد با آدم چهها میکند؛ از این فراموشییی که در پس تکرار و تداوم میآید و در ذهن رخنه میکند. آنقدر منتظر مانده بودم که سر و کلهی سنجابماهی پیدا شود که دیگر خنثی شده بودم و فراموش کرده بودم خوشحالی دنبالهداری پیش رو دارم. وعدهی چاپ شدنش در مهر امسال، موکول شده بود به آبان، آبان به آذر، آذر به دی و در نهایت در بهمن بود که منتشر شد. بعد از دو و نیم سال یا نزدیک سه سال. بیست و سه ساله بودم که به ناشر سپردمش و تا امروز که بیست و شش سال و هشت ماههام انتشارش طول کشید. (به امید این که دست کم این انتظار طولانی اتفاقهای خوشی در پی داشته باشد.)
بازویم که کشیده شد و گلکسی بالاتر از سرمان قرار گرفت و لبهای «نخودی» در زاویههای مختلف غنچه شد فهمیدم وقت شادی فرا رسیده. بچهها بازویم را میگرفتند: «حالا نوبت من است.» و جدی جدی با من و کتابم عکس میانداختند. آنها همانهایی بودند که هرگز شادیشان را در موفقیتم پیشبینی نمیکردم. در اولین صبحِ خوشحالی، یک ساعت تمام به عکس گرفتن با هفت هشت لبخند هندوانهای و شنیدن «ای بابا صاف بگیر اونو. دوباره برعکس گرفتیش که.» گذشت. سنجابماهی برعکس گرفته میشد و صدای همه در میآمد «دوباره کجکی گرفتیم کتاب رو.» و بمب خنده از نو منفجر میشد.
جز هنر راه دیگری برای رستگاری وجود دارد؟
سهمیهی ده جلدی کتابم را که از انبار ناشر گرفتم فکر کردم وقتش رسیده از پنجرههای ساختمان رو به رویی حلقههای گل پرتاب شود دور گردنم و رانندهها به احترامم ترمز کنند و دست تکان بدهند و عابران پیاده لبخند بزنند «روز دلچسبیست هویج.» و من سرم را به نشانهی تایید تکان بدهم و لیلیکنان به راهم ادامه بدهم. همیشه همین است. وقتی بعد از روزها و ماهها و سالها انتظار، به آنچه منتظر بودید میرسید فکر میکنید شادیتان آنقدر نیرو دارد تا شبیه قدرت افسانهای قهرمانها تشعشع کند و پیش از واکنش و حرکتی، با یک حباب جادویی دنیا را در بربگیرد. اما فقط فروشنده افغانستانی بود که با مهربانی نگاهم میکرد: «به صورتت خیلی میآید.» و لبخند توی آینه بیشتر کش میآمد.
هنر برانگیزاننده شادی حاصل از به خود رسیدن است یا غم ناشی از عجز؟
در خانوادهی چهارنفرهی ما که همه از دست کتابها و وسایل نقاشی و لباسها و کلکسیون فیگور حیوانات و ماگها و لاکها و وسایل بهداشتی و آرایشی نالیدهاند منتشر کردن کتاب به اندازهی چاپ یک یادداشت در ستونِ صفحهپرکن یک روزنامهی کثیرالانتشار هیجان دارد؛ نه بیشتر از آن. اگر فکر کردهاید همه پشت در منتظر ایستاده بودند تا بادکنک بترکانند و سر و صورتم را از برف شادی تبدیل به کیک خامهای کنند و یک صدا فریاد بزنند: «سورپرااااایزززززز» حتما چیزی زدهاید و باید خودتان را تحت معالجه قرار بدهید.
پاکت سنگین از کتابهایم را که دادم دست مامان و با کفشهای در نیاورده تا هال پیش رفتم شنیدم: «آخرش در جاکفشی رو میشکونی و خیال ما رو راحت میکنی.» مسمس کف خانه خیره به سقف در خلسه فرو رفته بود و فلسفهی زندگی را مرور میکرد و مامان هدفون در گوش، به ویسهای مشاوره خانواده و زندگی بهتر ریحانه بهشتی گوش میداد که این روزها نقش دانای کل را برایمان بازی میکند. پیش از اینکه مشکلی پیش بیاید ریحانه بهشتی در کانالش راه حل را در اختیار کاربران قرار داده و مامان همهشان را از بر کرده. خدا خیرش بدهد.
کتابم را گرفتم طرفش: «این شکلیه!» یکی از هدفونها را از توی گوشش درآورد: «آها!» واقعیت این است که تسلط ریحانه بهشتی به حل کردن مشکلاتِ ما غرق شدهها در گرداب مشکلات، خیلی جذابتر از جلد کتابی بود که دخترش هم چپکی چاپ شده.
بعله! در آن لحظه فرو ریختن سقف هم نمیتوانست لحظات عرفانی و کشف و شهود مسمس را بر هم بزند چه برسد به این که نسبت به کتاب من واکنش نشان بدهد.
امیدم به واکنش بابا بود که با دیدن قیمتش گفت: «کسی ۱۷ تومن پول اینو میده آخه؟» همینطور که به ده جلد سهمیهم نگاه میکردم نامطمئن اما با قدرت گفتم: «آره بابا! خیلیها. الان همه چی گرونه.» بعد از پنجاه بار پشت و رو کردن روی جلد و پشت جلد گفت: «دوتاش رو هم برای من بذار کنار.»
جهان توهمیست با شکوه، با تمام جزئیاتش (از کتاب «سنجابماهی عزیز»)
به مامانبزرگ میگویم: «بالاخره کتابم چاپ شد.» به پنجرهی روشن از نور دوازده ظهر نگاه میکند و میگوید: «shohrat’li baalaa olaasaan» ترجمهاش چیزی میشود حدود «جهانی بشوی.» یا «شهرتات زبانزد خاص و عام بشود.» دعاهایش آنقدر خوب و منحصربهفردند که میتوانم درباره همهشان ساعتها بنویسم و خسته نشوم.
میگوید: «aadi namanadi?» میگویم: «سنجابماهی عزیز.»
تکرار میکند: «سانجاب؟»
ـ سنجاب...ماهی... عزیز
ـ سانجابی؟
ـ سنجاب... سنجابماهی عزیز!
انگشت اشارهاش را میکشد کنار بینیاش. چیز زیادی دستگیرش نشده. عنوان جذابتری انتظار داشت. میپرسد حالا دربارهی چه نوشتهام؟ میگویم یک دختر بچه که پدرش را از دست داده... مامانبزرگ که همیشه آماده گریه کردن و روضه گرفتن است، نم چشمهایش را با گوشه روسری پاک میکند: «ha! Yatim olmaah chokh chatin di» (چیزی در مایههای اینکه «آره! یتیم شدن خیلی دردناکه.»)
اتفاقی دلگرمکنندهتر از مهر و دوستی بین آدمها وجود دارد؟
امروز النازی که اصلا نمیشناختمش عکس این پست را از ویترین کتابفروشی نشرچشمه در مجتمع تجاری کورش (اتوبان ستاری تهران) فرستاده و من از فرط خوشبختی و خوشحالی رو به سنگکوب کردن بودم. شادی از چشمها و گوشها و دهان و دماغم بیرون میزد.
بعد هم شنیدن ویس پویای خوشقلب و عزیز (یکی از دوستان نشرچشمه) که شادی و خوشبختیام را دو چندان کرده بود.
الناز یکی از خوانندههای قدیمی وبلاگم است که با چاپ شدن کتاب و توزیعش در کتابفروشیها و رسیدنش به کتابفروشی نشرچشمهی کورش، رودی به نام «دوستی» بینمان جریان یافته.
ما در جهانی زندگی میکنیم که تازه شروع به درک آن کردهایم. (از کتاب «سنجابماهی عزیز»)
این هفتمین روز متوالیست که جز ماندن در اتاقم هیچ کاری نکردهام؛ و من از «هیچکاری نکردن» و «بطالت» همانقدر لذت میبرم که از «خلق کردن». میتوانم ساعتها در ستایش بطالت بنویسم. از معجزهها و کشفهای کوچک و بزرگی که در بطالت اتفاق میافتد و کسی نمیداند جهان بطالت چقدر میتواند به با شکوه شدن جهان اندیشه و خلاقیت کمک کند.
از شغلم استعفا دادهام، شغلی که جانم بود و با آن آمیخته شده بودم و دل بسته بودم به پلاک سنگی، پلههای قدیمی، دیوارهای سبز و پردههای آبی و میز چوبی و آن کیبرد فسیلی میز کارم. درخت بونسای گوشه میز و گیاهانی که امیدوار قد میکشیدند. به صدها چیز کوچک و بزرگ دلبسته بودم و از دلبستگی استعفا دادهام.
شاید بعد از دو ماه اندوه و ناامیدی و هیچکاری نکردن و خوشحال نبودن و گریه و دعوا حالا وقتش باشد که به زندگی معمولیام برگردم. به ورزش کردن و بیرحمانه خواندن و نوشتن و کشف کردن و در پی همهی اینها از نو عشق ورزیدن به زندگی و کسانی که دورم را گرفتهاند...
دو ماهی که پشت سر گذاشتم، یک بازهی رها شده در بیست و شش سالگیام است که در عین گسستگی، سبب پیوستگی مهمترین نقطههای زندگیام شده است.
بعد از چند روز هنوز پیامهای پر محبت دوستانم را میخوانم. آدمهایی که حتی یک بار هم در زندگیام ندیدهام اما انگار سالهاست آشناییم با هم. مدام از خودم می پرسم: «من شایستهی این همه محبتام؟» امیدوارم شایسته این همه لطفی باشم که بیچشمداشت به من هدیه کردهاند. مهر و دوستی از دلشان/ دلتان کمرنگ نشود.
از دیروز نشستهام و هی پیغامها، کامنتها، ایمیلهای محبتآمیز غیرقابل پیشبینی را میخوانم و به تماسهای شوقآور جواب میدهم. فکرش را هم نمیکردم شادی حاصل از چاپ شدن کتابم با دوستان دور و نزدیک و حتی آنهایی که تا به حال ندیدمشان دو چندان شود.
ممنون که این همه خوب هستید و با خوبیتان آدم را به زندگی و دنیای خاکستری امیدوارتر میکنید.
برای دوستانی که سوال کرده بودند کتاب را چطور و از کجا میتوانند بخرند. با خرید از این سایت میتوانید سفارشتان را یک روزه (با پیک موتوری و محدوده تهران) یا نهایت دو روزه (پست پیشتاز سراسر کشور) دریافت کنید.
برای یک نویسنده هیچ امید و آرزویی بزرگتر از این نیست که خوانده شود و بیشتر از آن دوستداشته شود.
سفارش تلفنی ۱۷- ۸۸۹۹۶۳۱۶
و میدانی خواننده؟
بزرگترین رویای یک نویسنده «خوانده شدن» است.
برای خودم آرزو میکنم اگر قرار نیست نویسندهای بشوم که کودکان یا نوجوانها از خواندن داستانهایم به وجد بیایند یا کلمههایم را به سینهشان فشار بدهند، به جای نوشتن وقتم را صرف دوختن تابلوهای گلدوزیشده کنم. این کار هم یکی دیگر از رویاهایم است.
