دروغ روانشناسی
مامان رفته بود روی ترازو. هی وول یمخورد و زل زده بود به عقربه. غبغبش قلنبه زده بود بیورن. نفس میکشید سینهاش خس خس صدا میداد.
داد زد: «وااای! دو کیلو بیشتر شده. آخه من چیزی نمیخورم که. این لعنتی یه چیزیش شده...129؟»
داشت ناخن شستش را زیر دندانش لتوپار میکرد. گفتم: «نه، پات رو صاف بذار...» پایش را جابهجا کرد. گفتم: «آ... ببین! 127...»
مامان چند بار پلک زد و بعد یهو پلک نزد. باور کرده بود. سریع از ترازو آمد پایین. با یک دروغ روانشناسی ناخن شستش را نجات داده بودم. واقعا 129 کیلو بود. از ماه پیش تا حالا چهار کیلو زیاد شده بود. گفت: «آخه من چیزی نمیخورم که...»
ماه پیش دکتر اوووم گفت: «اووووم... برای تقویت روحیهی مامانت باید بعضی چیزهارو ندیده بگیری پسرم. مثلا بهش بگو قیافهاش خوبه یا بگو خیلی دوستش داری... اوووم... یعنی حرفهای امیدوار کننده بزن!»
من گفتم: «یعنی چی؟ یعنی چاخان کنم؟ آخه خب هی داره چاقتر میشه.»
دکتر اووووم کلی فکر کرد و گفت: «اوووم... چاخان نیست... اینا یعنی روانشناسی!»
من گفتم: «یعنی دروغ روانشناسی بگم؟»
دکتر اووووم خیلی آرام فقط گفت: «اوووم...» و لبخند زد.
مجبور بودم دستکم روزی دویست تا دروغ روانشناسی ببافم تا مامان قاتی نکند. از دروغ معمولی خیلی سختتر بود.
«کنسرو غول»، مهدی رجبی، نشر افق