اگه صدام رو می‌شنوی...

بهم چشم‌هایی بده که نشونه‌هات رو ببینم.
کمکم کن از میون این همه کلمه‌ی جاری، صدای تو رو بشنوم...

اگه صدام رو می‌شنوی...

بهم خرد و بینشی هدیه کن که روی هیچ خواسته‌ای اصرار نداشته باشم و پذیرای اتفاق‌ها و درس‌هایی باشم که برام رقم خورده‌ند...

بعد از چند روز گریه‌ی متمادی در خونه رو که باز کردم معجزه پشت در نشسته بود؛ یه گربه‌ی سفید با لکه‌های قهوه‌ای که انگار غریبه نبودم براش. 
«میو».
جدی جدی چهارطبقه رو بالا اومده بود و از این همه در، در خونه‌ی من رو انتخاب کرده بود؟
ازم پرسید «تو آوردی‌ش این‌جا؟»
من خیلی وقت‌ها تو رابطه با خودم هم بیگانه و ناتوان‌ام. چطور می‌تونستم با یه گربه‌ی غریبه ارتباط برقرار کنم و دعوتش کنم به خونه‌م؟
سرم رو تکون دادم «نه. نمی‌دونم از کجا اومده.»
با دست بهش اشاره کرد «برو. این‌جا نشین.»
گربه نرفت و نگاهم کرد. «میو».
از معدود وقت‌هایی بود که با کسی ارتباط چشمی عمیق برقرار می‌کردم. فقط به چشم‌های روشنش نگاه می‌کردم که بی‌توجه به محیط، منتظر اشاره و استقبالی از طرف من بود. 
«برو گربه. برو این‌جا نمون. برو پایین. از همین راهی که اومدی برگرد.»
گربه زبون آدمیزاد حالی‌ش بود.
چند تا پله پایین رفت و سرش رو برگردوند «میو».
مشورت کردم «بذار بهش یه چیزی بدم. چی بدم؟»
شبیه آدمی که مهمون سرزده‌ای به خونه‌اش اومده، سراسیمه به این فکر می‌کردم از یه گربه‌ی ناخونده چطور پذیرایی کنم؟
«اگه بهش چیزی بدی دیگه ول‌ت نمی‌کنه.»
چه اشکالی تو چسبیدن و ول‌نکردنه، اون هم وقتی مهر و محبتت رو بفهمه و درک کنه؟
گربه کلماتم رو می‌فهمید. یه پله اومد بالاتر «میو.»
کفری شد «بچه جون. گفتم برو این‌جا نشین. از همین راهی که اومدی برو پایین. از اون ور.»
گربه راهش رو گرفت و چند پله دیگه رفت پایین.
سرش رو برگردوند «میو.»
بهش گفتم «اگه برام یه نشونه باشه چی؟»
بی‌حوصله گفت «بی‌خیال بابا. نشونه کیلو چنده.»
در رو بستیم.
گربه هم رفت.


یاد آناستازیا می‌افتم که تو بوران و سرما، به برف‌ها چنگ می‌زد و گریه می‌کرد و از خدا یه نشونه، فقط یه نشونه‌ی کوچیک می‌خواست.
همین‌طور که هق‌هق می‌کرد، از پشت درخت تنومندی یه توله‌سگ شیطون پرید بیرون و شروع کرد به لیس‌زدن صورت اشک‌آلود آناستازیا.
اگه گربه‌ی سفید هم نشونه‌م بوده و نادیده‌ش گرفتم چی؟

فیسبوک یادآوری می‌کنه «نویسنده‌ی محبوبت که یقه پاره می‌کردی واسش، پست جدید گذاشته. نمی‌خوای شیرجه بزنی و بکوبی لایک قشنگه‌ت رو؟»
هوف. یه ساله کتاب رو بوسیدم گذاشتم کنار.
 

 

پس‌فردا تو مصاحبه‌هایی که باهام می‌شه در پاسخ به این سوال که «فکرش رو می‌کردی بعد چاپ یه کتاب پرفروش و این همه کتاب‌خوندن، هیچ گهی نشی هویج‌ خانم؟» و من با کمی مکث سرم رو تکون می‌دم «اوم، نه متاسفانه، ولی باید فکرش رو می‌کردم...»
 

همین الان دلم می‌خواست دست کنم زیر سینه‌‌ی چپ‌م و دلم رو بکنم بندازم جلو گربه‌ای که زیر پنجره‌ام چس‌ناله می‌کنه.
اما فکر کنم زیادی خوش به حالش می‌شد. کی یه دل کم‌کارکرده می‌خواد که فوق فوقش سه بار عاشق شده.
پس اگه اجازه بدید دلم رو نگه می‌دارم برای خودم و سعی می‌کنم جفتک‌هاش رو تحمل کنم.
تا الان تحمل کردم، لابد بعد از این هم می‌تونم دیگه.

 

خب؛ چه خبر؟
درد و غم تازه چی تو آستین دارید؟
بیایید بشینیم دور هم ببینیم کدوم‌مون از اون یکی بدبخت‌تریم.
هر کی زودتر اعلام بدبختی کنه خره. آره.
 

 

این بود هویج جون؟ بعد یه عمری سر و کله‌ت این ورها پیدا شده و چیزشعر تفت می‌دی واسْما؟

اون همکار گربه بود مشتری دکون برقی شده بود، سلطان پرسیدن سوال‌های چیزشعره.
پیام داده «دورچشمی رو که تازگی‌ها خریدم، با اون یکی دورچشمم می‌مالم که نوکش ماساژور داشت.»
خب؟ فکر کردم تمرکز نداشتم و جایی از وُیسش رو درست متوجه نشدم. دوباره ریپلای کردم و دوباره رسیدم به همین نقطه «خب؟ بقیه‌ش؟»
الان من چه کاری می‌تونم برای دورچشم‌ت کنم؟ نیاز به تشویق داری برای این خلاقیت؟

می‌گه «یه ماه طول کشید تا جوابم رو بدید هویج خانم.»
تو رو خدا ببخشید. دفعه بعد می‌خوابم تو دایرکت و چشم می‌دوزم به آیدی‌ت تا پیام دادی درجا شیرجه بزنم و رسم رفاقت با گربه رو به جا بیارم. فدای سوال‌های مفهومی‌ت آخه.

غلط نکنم سوراخ یه جای آسمون گشاد شده که از در و دیوار خاطرخواه می‌ریزه بیرون.

می‌گه «ببخشید هویج خانم، شما مجردید؟»
می‌گم «مشخص نیست؟»
می‌گه «چرا، فقط خواستم مطمئن بشم. آخه مامانم می‌خواد بهتون پیام بده.»

آقا من عقب موندم. وایسید نسخه‌ی جدید رو دانلود کنم. رسم‌ها چقدر تغییر کردند.
همه‌چی اینترنتی اقدام می‌شه دیگه؟


اون یکی پیام داده «هویج خانم تو دیار فرنگ به یادتونم. به رسم ادب خواستم سال نو رو تبریک بگم.»
ادب کیلو چنده؟ من بی‌ادبی می‌خوام فقط...

 

باورتون می‌شه یه سری‌ها به دکون برقی‌ام پیام می‌دن که یه آنلاین‌شاپ خوب و معتبرِ آرایشی و مراقبتی بهشون معرفی کنم؟
از هر طرف بهش نگاه می‌کنم طنز ماجرا بیشتر می‌شه.
مثل این می‌مونه بری تو یه فرش‌فروشی و به فروشنده بگی «ببخشید، می‌شه یه فرش‌فروشی خوب بهم معرفی کنی؟»

 



بعد همین دسته از آدم‌ها انتظار خوش‌رویی و احترام دارند.
 

تو دلم گردابه.
ماه‌هاست تو دلم گردابه و خوشی‌های کوچیکم رو می‌بلعه.

قدم‌های کوچیک برمی‌دارم.
بذر خوشحالی تو دل آدم‌ها می‌کارم و نجوا می‌کنم «به امید آفتابی‌شدن.»
دلم از اون آفتاب‌های گرم و پرنوری می‌خواد که از شدت نور چشم‌هات بسته می‌شن و یه دنیای نارنجیِ پررنگ پشت پلک‌هات رو پر می‌کنه.
آفتاب نمی‌زنه و گرداب دلم بیشتر می‌چرخه.
گاهی به شک می‌افتم «نکنه رها شده‌م و صدام به جایی نمی‌رسه؟»
روزهایی که شک می‌کنم همه‌چیز سیاه‌تر می‌شه.
چراغ رو خاموش می‌کنم و با صدای بلند گریه می‌کنم.
گریه با صدای بلند هیچ‌وقت تو برنامه‌م نبود. اما تازگی‌ها زندگی این گزینه رو در اختیارم گذاشته که بتونم با صدای بلند گریه کنم.
وقتی با صدای بلند گریه می‌کنم برای خودم غریبه‌م.
صدام تو حفره‌های درونم می‌پیچه و هر بار با شکل تازه‌ای ازم بیرون می‌زنه.
بعضی وقت‌ها به خودم می‌گم «نکنه همسایه‌مون می‌شنوه و از صدای گریه‌م غم به دلش می‌رسه؟»
صورتم رو با دست‌هام می‌پوشونم تا صدام رو خفه کنم. غم زورش بیشتره. از لای انگشت‌هام بیرون می‌زنه. گاهی خودخواه‌ترم می‌کنه. «خب بشنوه. جهنم که صدای گریه‌هام رو می‌شنوه.»

ازش می‌پرسم «چرا آفتاب نمی‌زنه؟»
کسی توی دریچه‌ی کولرم نیست تا جواب بده. نکنه جدی جدی رهام کرده؟
بعد از طوفان‌های طولانی، گرداب تو دلم یه کم، فقط یه کم آروم‌تر می‌شه.
بعد از طوفان‌های طولانی دوست ندارم خودم رو تو آینه ببینم. اگه ببینم دخترِ پف‌کرده‌ی تو آینه ازم می‌پرسه «چرا؟ چرا آخه؟» و بدبختی این‌جاست که جواب هیچ کدوم از چراهاش رو نمی‌دونم. فقط بلدم بگم «یه کم دیگه صبر کن.» و گرداب تو دلم دوباره سرعت می‌گیره وقتی می‌پرسه «چقدر دیگه؟» و وقتی جوابی نمی‌شنوه دوباره می‌پرسه «تو واقعا امیدی داری تا دوباره آفتاب بشه؟» 
 

برای فندق یه یونیکورن گرفتم که بدنش از سه تا گوی رنگی مختلف تشکیل شده. سر هر گوی یه هایلایتر رنگیه که با بیرون‌کشیدن و جدا‌کردن اون گوی قابل استفاده می‌شه. با شگفتی می‌گه «می‌دونستی من یونیکورن دوست دارم؟» 
چه طور ندونم؟ روزهایی که پیشمه درباره‌ی جزئی‌ترین چیزها نظر می‌ده و حرف می‌زنه.
«من پتوت رو دوست دارم.»
«خوابیدن رو بالش‌ت خیلی کیف داره.»
«موهات رو این‌جوری می‌بندی دوست دارم.»
«دفعه بعدی ناخن‌هات رو چه رنگی می‌کنی؟»
و انقدر حرف می‌زنه و حرف می‌زنه که مغز من جمع و جمع‌تر می‌شه و شبیه یه تیله‌ی کوچولو تو جمجمه‌م تکون می‌خوره.

بهش می‌گم «آره دیگه. حالا اگه بتونم یه یونیکورن واقعی برات می‌گیرم. ببینم چی می‌شه.»
با چشم‌های گرد و دهن باز می‌گه «واقعا می‌گی فَلی؟»
سرم رو تکون می‌دم «جدی می‌گم. شوخی‌م چیه.»
مامانش می‌پره وسط رویاهامون «اذیت‌ش نکن. یونیکورن‌ها که واقعی نیستند.»
در صدم ثانیه واقعیت می‌خوره تو صورتش «آها. آره... یونیکورن‌ها که واقعی نیستند.»
خودم رو می‌زنم به کوچه‌ی علی‌چپ «ا... جدی؟ یادم نبود اصلا.»

 

چرا یونیکورن‌ها واقعی نیستند؟
با این همه جهش‌های ژنتیکی و انگولک‌کردن ژن‌های مختلف چرا نباید یه شاخ ناقابل تو پیشونی یه اسب رشد کنه یا بدنش جوری ورزیده بشه که برای پرواز تو آسمون کم نیاره؟ به هر حال من به واقعی‌شدن یونیکورن‌ها امید دارم... باید به فندق این رو بگم و استدلال‌هام رو باهاش درمیون بذارم.

مرا به بند می‌کشی از این رهاترم کنی؟
زخم نمی‌زنی به من که مبتلاترم کنی؟
ردیفه حاجی...
با همین فرمون ادامه بده. 
من راضی‌ام، خدا هم ازت راضی باشه.

می‌گه «درد بگیری ایشالله... هی می‌آم در این وبلاگ بی‌صاحابت رو باز می‌کنم می‌بینم باز چیزی ننوشتی. بنویس. یه چیزی تو اون وبلاگت بنویس. چشمم خشک شد انقدر آرشیوت رو خوندم. همه رو حفظ شدم دیگه.»
و جیغ می‌زنه «به خدااااااا... همه رو حفظ شدم دیگه.»
 

جادوگره پنجه‌هاش رو باز کرد و کمانی توی هوا کشید «تنها رازش اینه که به دنیا و آدم‌هاش عشق بدی...»
کلمه‌ها شبیه نقل‌های کوچیکی تو دهنش آب می‌شدند و لبخندی به گوشه‌ی لب‌هاش می‌آوردند.
جوری حرف می‌زد که انگار من سرچشمه‌ی نامتناهی عشق‌ورزی و بخشیدن‌ام.
من... منی که مدت‌هاست تو تاریکی‌های خشم و اندوه خودم فرو رفته‌م و به اون کمانِ نور نگاه می‌کنم و حسرت می‌خورم چرا توان بال‌گشودن ندارم و پرواز نمی‌کنم.
 

یادداشت‌های می‌نویسم که تاریخ انتشارشون رو می‌ذارم ۱۴۰۱ و یک سال دیگه منتشرشون خواهم کرد.
تا یک سال دیگه کی می‌دونه زنده‌م یا نه؟
ولی به هر حال می‌خونید و می‌فهمید این روزها چه روزگاری رو پشت سر گذاشتم و می‌ذارم...

سایت‌های کاریاب مثل ایران‌تلنت و جاب‌اینجا و ... بعد از یک سال همچنان پیشنهادهای شغلی‌شون رو برام ایمیل می‌کنند و هر بار ایمیل‌هاشون رو تو اِسپَم صندوق اینترنتی‌م می‌بینم، دوست دارم انگشت وسطی‌ام رو به علامت پیروزی نشون بدم و بگم «من بالاخره شغل خودم رو ساختم.»

سفر نکن خورشیدکم

صدام کن و ببین که باز
غنچه می‌دن ترانه‌هام...

نمی‌دونم چرا چند روز پیش وسط بسته‌بندی سفارش‌های دکون برقی یادی از گذشته‌ها کردم.
برای فِری این رو تعریف کردم که دو سال پیش برای شما گفته بودم.
سرم رو که بلند کردم دیدم صورت فِری از اشک خیس شده.
داستان خیلی هندی شده بود.
سرش رو تکیه داد به دیوار و پرسید «چرا دیگه نخواستی‌اش؟»
این چه سوالیه که سر صبح وسط کار از آدم می‌پرسی؟ چرا باید ده سال پیش رو نبش قبر کنم ببینم چرا نخواستمش؟
آدمیزاد موجود ناپایدار و بی‌دفاعیه. انگار هزار سال هم از یه ماجرا بگذره، با یه حرف، سوال، نگاه، لبخند، عطر، اسم و ... دوباره فرو می‌ریزه. کی توانِ از نو ویرانی رو داره؟
سعی کردم نگاهش نکنم. شونه‌هام رو دادم بالا. «چه می‌دونم.» اما غلط کردم. خوب می‌دونستم که چرا دیگه نخواستمش.
دوباره پرسید «چرا نخواستی‌ش فَری؟»
«دیگه دلم باهاش نبود.»
دل بی‌صاحابم جوری ترک خورده بود که با هیچ حرف و تلاشی بند نخورد.
گاهی صداش تو گوشم می‌‌پیچه که اعتراف کرد «تو بدترین زمان با تو آشنا شدم فَه‌فَه. هیچ چیزی سر جای خودش نبود. تو فوتبالم همین بودم. همه شرایط برای گل‌زدن محیا بود و من شوت می‌کردم تو اوت. لعنت بهم که تو رابطه با تو هم همین شد.»
خوش به حالش که بلد بود اعتراف کنه.
اعتراف‌کردن گاهی شجاعانه‌ترین کاریه که یه نفر می‌تونه انجام بده...

چیزی که تجربه‌ی فروشندگی رو به تجربه‌ی متفاوتی برام تبدیل کرده، اینه که بیشتر کسایی که ازم خرید می‌کنند من رو «رفیق» و «دوست‌»شون می‌دونند و در خلال ثبت سفارش‌شون از موضوعات مختلفی باهام حرف می‌زنند. از شکست عشقی و تجربه‌های پیشین‌شون، از فقدان‌ها و غم‌های بزرگی که در حال تجربه‌شون‌اند، از غم نبودن مادر، از چالش‌های خانواده‌ی همسر، مشکلات و تلاش‌های اقدام برای مهاجرت و ... 
درباره‌ی همه‌ی این‌ها باهام صحبت می‌کنند و خیلی‌ وقت‌ها هم خودشون فراموش می‌کنند که من در قالب یه فروشنده‌م، هم اون‌ها یادشون می‌ره که برای خرید یه آبرسان یا دورچشم بهم پیام داده‌ند.

همه‌ی این‌ها برام قشنگ‌اند و تجربه‌های تازه‌ای می‌سازند.

 

روزی بیشتر از دوازده ساعت کار می‌کنم.
مدیریت دکون برقی‌ام سخت‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کنم.
تعامل با آدم‌ها، مشاوره‌دادن، ثبت سفارش‌شون، مدیریت محصولات موجود و حساب و کتاب خرید و فروش‌هام، نظم‌دادن به کارها، بسته‌بندی، هماهنگی‌های ارسال و ... کم می‌خوابم و زیاد کار می‌کنم و امید دارم زندگی‌م رو به پیشرفت باشه و «استقلال». استقلال کامل بدون وابستگی به کسی یا چیزی. محقق می‌شه برام؟ امیدوارم و این روزها «امید» بزرگ‌ترین سرمایه‌مه برای ادامه‌دادن و تلاش‌کردن.

جنگ که نیست؛ اما من بیشترین جمله‌ای که به خودم یادآوری می‌کنم اینه که «دووم بیار... باید روزهای بهتری رو بسازی.»

دارم به درجات بالاتری از عرفان عروج پیدا می‌کنم؛
دیروز یه خانمی عکس از بووووووووووق‌هاش رو فرستاد و گفت چی کار کنم لک‌هاش برن (واقعا مشکل پوستی داشت).
حاجی من این ور گوشی معذب شده بودم.
 

ترجیح می‌دم درباره‌ی کله و مخلفاتش مشاوره بدم.
تو رو قرآن گردن به پایین نیایید دیگه. بلد نیستم.

بعضی‌هام دکون برقی‌ام رو با سمساری اشتباه گرفته‌ند. 
چند وقتیه بدون استثنا هر روز یه پیام دارم با این مضمون «تو که فروش‌ت خوبه می‌شه این رو هم برای من بفروشی؟ اصل اصله...»
بعضی‌ها خودشون رو در قالب فروشنده‌ای معرفی می‌کنند که به هر دلیلی امکان فروش محصولات‌شون رو ندارند «مریض شده‌م»، «حامله‌م و نمی‌تونم...»، «بچه‌ی کوچولو دارم و فرصت نمی‌کنم وقت بذارم...» و ...
بعضی‌هام گزینه‌شون رو در قالب «سوغاتی» رو میز می‌ذارند «از فرانسه برام سوغاتی آوردند»، «از آمریکا برام هدیه آورده، من این رو می‌خواستم، اما اون این رو آورده...» و ...

چند دفعه‌ی اول زمان می‌ذاشتم و محترمانه راهنمایی‌شون می‌کردم که نمی‌تونم پیشنهادشون رو بپذیرم؛ الان که تعدادشون زیاد شده حتی زمان و انرژی صرف نمی‌کنم برای جواب‌دادن به پیشنهاد و خواسته‌شون...
 

اولین و نزدیک‌ترین حسود‌ها و تنگ‌نظرهای زندگی‌تون چه کسایی‌اند؟
جواب این سوال هر چی که باشه، غم‌انگیزه...

متوجه‌اید چی می‌گم؟
کاش متوجه نباشید...
چی؟ 
شما متوجه نیستید؟
توضیح بیشتر می‌خواید؟
اجازه بدید به حال‌تون غبطه بخورم...

بعد از دو روز گریه‌ی پیوسته و طولانی، تنها چیزی که نجاتم داد و از نو سر پام کرد، این بود که صبح تا شب سریال جوکر رو تماشا کردم و واقعا باهاش خندیدم.
دراز کشیده روی کاناپه‌ی سفیدم، زیر پتوی دست‌بافت و دوست‌داشتنی‌ام، روی بالش ساتن سفیدم... سفید... سفید... سفید... رنگ دلخواهم برای پناه‌گرفتن و محوشدن... 

بیشترین چیزی که توان زیستن رو ازم می‌گیره، گریه‌ی طولانیه.
آسمون از پشت پرده‌ی توری اتاقم شفاف و روشن می‌تابید و نور آفتاب به زور هم که شده بود، خودش رو بهم رسونده بود. با تشکر از آفتاب و برنامه‌ی امیدبخشش.
آسمون و اون تیکه‌ی روشن آفتاب بهم نَوید می‌‌دادند زندگی تا ابد این‌جوری نمی‌مونه. می‌گفتند اشکال نداره اگه امروز و فردا در قعر تاریکی موندی. بعدش منتظر هیچ طناب نجات‌دهنده‌ای نمون. بال‌هات رو باز کن و پرواز کن...

«فریبا خانوم؛ حکایتت اون اژدهاییه که داره تو آسمون طوفانی و تاریک پرواز می‌کنه و اوج می‌گیره تا از ابرهای تیره بگذره و به نور و روشنایی برسه...»

شاید به خاطر همین آگاهانه به خودم فرصت دادم تا تمام روز توی کاناپه باشم.
سنگینی سر، سوزش دماغ و خواب طولانیِ بی‌وقتِ ظهر ودیعه‌های تاریکی‌اند... بعد جون دوباره پیدا می‌کنی و بلند می‌شی...
دوباره بلند می‌شی...

 

 

مامان‌بزرگم می‌گفت «آقلاما...آقلاسان توشَسَن‌ها...» (گریه نکن... گریه کنی می‌افتی‌ها...)
«افتادن» ایهامی بود که هر بار شکل متفاوتی پیدا می‌کرد... گاهی «تو درماندگی فرورفتن» بود و گاه «ناتوان‌شدن برای کارهای روزانه»...
اخطاری که گوش‌زد می‌کرد «باید توان‌ت رو حفظ کنی برای ادامه‌دادن...»

 

چند روز پیش خانمی تو دکون برقی‌ام سفارشی ثبت کرد. از لحظه‌ی واریز و ثبت سفارشش مدام پرسید «سفارش من کی ارسال می‌شه؟» و با وجود این که هر بار توضیح می‌دادم فلان روز، بعد از مدتی دوباره سوالش رو تکرار می‌کرد. حتی بعد از ارسال سفارشش دست از سرم برنداشت و با این که کدرهگیری داده بودم، سه روزی که طول کشید تا به دستش برسه، بدون استثنا ازم می‌پرسید «چرا به دستم نرسید؟ مطمئن‌اید ارسال کردید؟»
این که پیوسته از یه نفر با یه محتوای مشخص پیام داشته باشم، خارج از حوصله‌مه. با این حال هر بار براش توضیح می‌دادم که یه کم صبر کنی به دستت می‌رسه.
سفارشش به دستش رسید و کلی قربون‌ صدقه‌م رفت و تشکر کرد.
چند وقت بعد دوباره اومد سفارشی ثبت کنه. دو روز سوال می‌پرسید و هر بار یا بانکش مشکل داشت یا فراموش می‌کرد واریز کنه. خیلی خب... طبیعیه. برای هر کسی ممکنه پیش بیاد.
سومین روز دوباره سفارشش رو ثبت کرد و بهش اطلاع دادم چه روزی سفارش‌ها ارسال می‌شن. فرداش پیام داد می‌شه سفارشم رو کنسل کنی؟ بدون این که توضیحی ازش بخوام سفارشش رو کنسل کردم و هزینه‌ای رو که پرداخت کرده بود، بهش برگردوندم.
آنفالوم کرد و بعد از چند روز دوباره فالوم کرد و پیام داد.
بلاکش کردم.
الان که می‌نویسم فکر می‌کنم باید ظرفیت‌ام رو بالا ببرم و روی صبوری‌ام کار کنم.
ولی شاید گاهی به واکنش‌های هیجانی این چنینی نیاز دارم. چه می‌دونم.

خرده‌کارهام انقدر زیاده که حتی وقتی بهشون فکر می‌کنم فلج می‌شم و نمی‌تونم از جام تکون بخورم. ترجیح می‌دم ساعت‌ها بشینم و منظره‌ی اتاقم رو تماشا کنم. تپه‌ای از لباس‌های تلنبارشده. کارتن‌های پستی تانشده و سفارش‌هایی که شنبه باید بسته‌بندی و ارسال بشن. لوازم آرایش‌م که به گمونم بخت‌شون بسته می‌مونه و هیچ‌وقت نظم پیدا نمی‌کنند.
ولی عجیبه که حتی از تماشای این منظره هم لذت می‌برم. فلج‌شدن و کاری‌نکردن چیزی نیست که بابتش رنج بکشم و خودم رو سرزنش کنم. 
امروز نشد یه روز دیگه. یه روز دیگه نشد، باز یه روز دیگه...
تا ابد می‌تونم خودم رو دلداری بدم که کارهام زیاده و فرصت نمی‌کنم به همه‌شون برسم.
 

نوجوون که بودم آرزو داشتم یه خواهر بزرگ‌تر داشتم که می‌تونست پشت و پناهم باشه.
الان می‌گم کاش یه خواهر کوچک‌تر و پرشور داشتم که می‌تونستم بهش کارکردن یاد بدم تا توی کارهای دکون برقی کمکم کنه.
 

آها. بدی داشتن کارهای زیاد اینه که بخشی از وقت و انرژی روزانه‌م صرف فکرکردن و برنامه‌ریزی برای به سرانجام‌رسوندن‌شون می‌شه. همین خودش کلی وقت و انرژی می‌گیره. خیلی‌ها.

روزهایی که کنارمه، پنجاه بار دست‌هاش رو دورم حلقه می‌کنه و شبیه یه بچه‌کوالا آویزونم می‌شه «دوستت دارم فَلی.»
به این همه بغل‌شدن عادت ندارم؛ گاهی شبیه رباتی نگاش می‌کنم که انگار این «دوستت‌ دارم‌ شنیدن‌ها» خیلی عادی و تکراری‌اند برام؛ اما نیستند. 
بیشتر وقت‌ها خنده‌‌م می‌گیره. شاید این واکنش عادی مغز در برابر «دوستت‌ دارم» شنیدن باشه. شما چی فکر می‌کنید؟

دفعه‌ی پیش اما گیرم انداخت. «توام دوستم داری؟»
زدم به در مسخره‌بازی «نـــــــــــــــــه.» 
دستم رو گرفتم و تاب داد. پاش رو محکم کوبید رو زمین. نه دلسرد شد، نه لج کرد. سوالش رو دوباره تکرار کرد، با صدای بلندتر. «توام دوستم داری؟»
دست از کرم‌ریختن برداشتم. «معلومه که دوستت دارم.»
«من خیلی خیلی دوستت دارم فلی. تو چقدر؟»
مسافت کوتاهی رو نشونش دادم «از این جا تا اون‌جا.»
جا خورد. لب پایینش رو گاز گرفت و با تعجب و غافلگیری نگام کرد. «این که خیلی کمه. راستش رو بگو. چقدر دوستم داری؟»
حالا که این‌ها رو می‌نویسم می‌بینم سال‌هاست اون اطمینان از دوست‌داشتن، اون یقیین از «زیاد دوست‌داشته‌شدن» رو از اطرافیانم خواستم و بهش نرسیدم. چطور مطمئن بود از این جا تا اونجا دوستش ندارم و خیلی بیشتر از این حرف‌هاست و دنبال اعتراف می‌گشت؟ کاش شهامت اعتراف‌گرفتن از عزیزانم رو داشتم و برای یه بار هم که شده ازشون رک و پوست‌کنده می‌پرسیدم «چقدر دوستم دارید؟»
دوباره پرسید «چقدر دوستم داری؟»
سر به سرش گذاشتم و یه کم دیگه به مسافتش اضافه کردم «خب... ام... از این جا تا اون‌جا. خوبه دیگه.»
و دوباره چپ‌چپ نگام کرد و جدی‌تر پرسید «این که خیلی کمه. گفتم چقدر دوستم داری...»

خیلی خب... دوست‌داشتنم بال و پر گرفت و از کره‌ی زمین هم بیرون زد.
«از این جا تا اون بالا... می‌بینی؟ یه کله به ابرها می‌زنه و اون‌ها رو هم رد می‌کنه... همین‌طور می‌ره و می‌ره تا به ماه می‌رسه. یه کم اون‌جا خستگی در می‌کنه و باز ادامه می‌ده... می‌ره و مریخ رو می‌بینه. کف می‌کنه. می‌گه بَه چه قرمزه. و باز ادامه می‌ده. می‌ره و می‌ره تا به زحل می‌رسه. یه کم رو حلقه‌ی زحل لیز می‌خوره و از اون‌جا شوووووووت می‌شه رو پلوتو...»
پرید وسط تخیل‌ام «می‌دونی زحل چندتا حلقه داره؟»
«شش تا؟»
«نه، خیلی زیاد... بی‌نهایت‌اند. ما از دور یه حلقه می‌بینمش.»
وانمود کردم شگفت‌زده‌م. 
با آسودگی خیال گفت «خیلی دوستم داری. منم خیلی دوستت دارم.»
جمله‌ی خبری نبود. دریافتی بود که به آگاهی درون رسیده بود و تردیدی بهش راه پیدا نمی‌کرد.

متوجه‌اید؟ من دنبال این جنس از یقین و اطمینان‌ام. کاش بهش برسم.

... و اما خبر خوب؛
زیر فَشار زندگی دارم پاره می‌شم بَچَه‌ها. شما هم؟

یه بنده‌ی حقیر و بی‌کار هم راه افتاده به کسایی که از دکون برقی خرید می‌کنند و پیام تشکر می‌ذارند، پیغام می‌ده «از این خرید نکنید. از فلان آنلاین‌شاپ خرید کنید.»
حالا کاری ندارم که چقدر بی‌کاره و چطوری وقت و انرژی فکری و روحی‌ش رو تخلیه می‌کنه، ولی بعضی‌ها حتی برای شعور و شخصیت خودشون هم هیچ احترام و ارزشی قائل نیستند؛ مثلا به این فکر نمی‌کنند که بعضی رفتارها در وهله‌ی اول خودشون رو زیر سوال می‌بره و بعد کسی رو که قصد تخریبش رو دارند.


به لطف فروشندگی، چهره‌ی تازه‌ای از آدم‌ها برام رونمایی شده.
خانمی که به بقیه پیام می‌ده چند بار از خودم خرید کرده. نمی‌دونم چی شد که بعد از مدتی افتاد روی دور پرسیدن سوال‌های چرت و پرت.
سوال‌هایی که پاسخ‌شون از قبل مشخصه و فقط کرم درونت فرمان می‌ده تا دیگری رو به حرف بیاری.
«این سایه شش رنگ داره؟» 
«آره دیگه. مشخصه.»
«این چرا سایزش بزرگه، اون یکی کوچیک؟»
«خب، سایزهاشون متفاوته دیگه.»

 

پروسه‌ی فروش و تعامل با آدم‌ها صبوری ایوب رو می‌خواد و پشتکار حضرت نوح رو.
به گمونم هر دو رو دارم. وگرنه اصلا سمت این کار نمی‌اومدم.
هر چند تمام مدت به این فکر می‌کنم که پاسخگویی و تعامل با آدم‌ها رو واگذار کنم به یه دست‌یار.

انگار هیچی سر جاش نیست؛ حتی وقتی به خواسته‌هام می‌رسم...

خوبی این‌جا (وبلاگم) اینه که آدم‌ها در طول سالیان اَلَک شده‌ند و «محرم»‌ها مونده‌ند.
امیدم اینه خواننده‌های این‌جا بیشتر نشن و همین چند صد نفر بمونند.
 

بعد از یه گریه‌ی طولانی و غر‌زدن، گربه می‌گه «یه سال دیگه دووم بیار. یه سال که می‌تونی...»
برای منی که سی و یک سال دووم اوردم، معلومه که یک سال چیزی نیست و حتی همین می‌تونه بهونه‌ی خوبی باشه برای بیشتر گریه‌کردن.

سلام.
خوشگله اخراج شد.
این خوشحال‌کننده‌ترین خبریه که تو چند روز گذشته شنیده‌م.
البته از این بُعد کمترشناخته‌‌شده‌ی روحم تعجب می‌کنم که از ناکامی یه نفر خوشحال شده‌م؛ با این حال به خودم دلداری می‌دم «اشکال نداره، بدجنس باش.»
با خودم حساب می‌کنم چند وقت بعد از استعفای من دستش برای سازمان رو شد و مدیرعامل و منابع انسانی تصمیم به اخراجش گرفتند؟
۹ماه. نُه ماه به اندازه‌ی رشد یه جنین به تو رحم مادر. نُه ماه به اندازه‌ی این که من هربار به شجاعتم افتخار کنم «چه خوب شد استعفا دادم.»
 

هنوز هم فکر می‌کنم زندگی شگفت‌انگیزه و قبل از این که دیر بشه، انعکاس قلب‌مون رو بی‌پاسخ نمی‌ذاره.

دوست دارم یه نیروی کمکی برای دکون برقی داشته باشم؛ کسی که فِس‌فسو نباشه. بتونه در عین سرعت‌داشتن تو انجام کارها، تمرکزش رو حفظ کنه. 
در پس ذهن‌ام آدم خوش‌ذوقی رو در کنارم دارم که خوش‌خنده‌ست. با صدای بلند سلام می‌ده؛ خوراکی‌های میان وعده رو دوست داره. دیر خسته می‌شه. کارها رو از دستم می‌دزده و بهم می‌گه «می‌شه من انجامش بدم؟»
کسی که دکون برقی رو مال خودش بدونه و از ته دلش زمان و انرژی بذاره و شیفته‌ی «آموختن» و «یادگرفتن» چیزهای تازه باشه.


داشتم فکر می‌کردم اگه یه روزی دکون برقی اون‌قدری بزرگ بشه که به غیر از خودم کس دیگه‌ای رو در کنارم داشته باشم، چه معیارها و امتیازهایی رو برای انتخاب‌کردنش در نظر می‌گیرم. بعد فکر کردم کاش کارآفرین‌ها و صاحبان کار از تجربه‌های رشدکردن و پیشرفت‌شون می‌نوشتند. از چالش‌هاشون تو انتخاب و برگزیدن آدم‌ها، از ناامیدی‌هاشون در طول مسیر، از خستگی‌ها و ...

اما کیه که بی‌پروا از تمام «مگو»های کارش بنویسه و هیچ ابایی هم نداشته باشه از بیان‌کردن‌؟

 

تو همین فکرها بودم که فندق از گوشه‌ی اتاق نفس‌ش رو با صدا داد بیرون «خسته شدم فَلی. من دیگه انجام نمی‌دم.»
و جعبه‌های پستی رو نامرتب و شلخته به حال خودشون رها کرد.
قرار بود با جعبه‌های پستی یه قلعه برای خودش بسازه؛ شد یه تپه‌ی ناهموار و بی‌شکل گوشه‌ی اتاقم.

هم‌دانشگاهی قدیمی‌م که هیچ‌وقت هیچ‌ تعاملی باهاش نداشتم و همیشه‌ یه جوری تو قیافه بود که هر لحظه می‌خواست با کله بکوبه تو استخون دماغ‌ت، بعد از این همه سال بهم پیام داده «می‌خوام ببینمت. توام دوست داشته باش که ببینمت.»

البته قسم می‌خورم همه‌ش زیر سر عکس پروفایلمه و این چاکی که به عقیده‌ی نصف جمعیت جهان، جذاب‌ترین و کشنده‌ترین چاک دنیاست.
از وقتی این عکسم رو گذاشتم پروفایلم همه مهربون و بامعرفت شده‌ند و حالم رو می‌پرسند.



 

بین همراه‌های دکون برقی‌ام، خانم جوونیه که دو ماهه می‌خواد بهم ثابت کنه اینی نیستم که نمایش می‌دم و اخلاق گهی دارم.
این برداشت و استدلال رو با ادبیات‌های مختلف بهم انتقال داده.
از روز اولی که بهم پیام داد گفت‌وگوش رو با پرسش چالش‌برانگیزی شروع کرد «چطوری ثابت می‌کنی جنس‌هات اصل‌اند؟»
زندگی بهم یاد داده تنها کسی که باید حقایق و واقعیت‌ها رو بهش ثابت کنم «خودم»‌ام، نه کسی دیگه. البته این دیدگاه تو «خرید و فروش» صدق نمی‌کنه و خیلی وقت‌ها باید از سرمایه‌‌های اخلاقی‌ و حوصله‌ت صرف کنی برای «ثابت‌کردن».
ولی کسی که از روز اول گفت‌وگوش رو با این جمله شروع می‌کنه یه جای ذهنش می‌لنگه و دوست ندارم انرژی و وقتم رو صرف کنم برای ثابت‌کردن اورجینال‌بودن ماسک موی آرگان یا آمپول کلاژن و ...
از اون روز نه دست از سرم برداشته، نه ناامید و خسته‌ شده از پیام‌دادن. 
در عین بی‌اعتمادی، بارها سعی کرد سفارشش رو ثبت کنه. تجربه‌ی فروشندگی‌م می‌گه آدم‌هایی که از اول ماجرا بی‌اعتمادند، در طول مسیر مایه‌ی آزار و اذیتم می‌شن. پس تا جایی که بشه ازشون فاصله می‌گیرم و باهاشون تعاملی ایجاد نمی‌کنم.
با این حال هر از گاهی سر و کله‌ی کلمات و انرژی منفی‌ش پیدا می‌شه. 
امروز بهم پیام داد «متاسفم که اونی نیستی که نمایش می‌دی. واقعا اخلاق بدی داری...»
چرا آدم‌هایی رو که براشون تاسف می‌خوریم به حال خودشون رها نمی‌کنیم؟
تو روزگاری که هر روزش سخت‌تر و ناامید‌کننده‌تر از قبل می‌شه، اگر کسی هنوز خوش‌اخلاق باشه جای تبریک‌‌گفتن داره.
حالا وسط این همه سیاهی اخلاق من هم گه باشه به جایی برنمی‌خوره. می‌خوره؟ یعنی به اندازه‌ی بی‌جواب‌گذاشتن یه پیام حق ندارم گه باشم؟

فِری می‌گه «واااای ماچا که درباره‌ش می‌نوشتی اینه؟»
و هم‌زمان از ذوق و شرم آب می‌شم...
سر و کله‌‌ی فندق مثل جِری (موشه) از گوشه و کنار پیدا می‌شه «منم. منم ببینم.»
و چال لپ‌هاش از خنده پیدا می‌شن «ماچاااا اسمشه؟»

 

این شور آدم‌ها از کشف‌کردن کسی که دوستش دارم برام هم جالبه، هم تازگی داره.
بهم پیام می‌دید «چرا نمی‌نویسی؟»

کاش می‌دونستید چه روزهای تکرارنشدنی‌یی رو تو زندگی تجربه می‌کنم.
کاش می‌دونستید چه قدم‌های بزرگی برای زندگی‌م برداشتم.
کاش می‌دونستید با ظرافت و ناتوانی یه پروانه، چطور به جنگ تن‌به‌تن زندگی رفته‌م...

امروز عجیب‌ترین کامنت تاریخ بشریت رو دریافت کردم.
خانمی پای یکی از پست‌های دکون برقی نوشته بود:
«تو انقدر جیگر و خوشگلی که اگه یه روز ازت خرید کنم دوست دارم سفارش‌هام رو دهنی کنی برام بفرستی.»

اول صبح کامنتش رو خوندم و از شما چه پنهون، گلبرگی برام نمونده.

 

واقعا چه فعل و انفعالاتی تو مغز یه نفر رخ می‌ده که بهش دستور می‌ده همچین نظری رو تو یه آنلاین‌شاپ ثبت کنه.
آدم‌ها ترسناک‌اند بچه‌ها.
اون‌هایی که الکی قربون صدقه‌ت می‌رن و بدون اصالت رابطه، احساس صمیمیت مفرط می‌کنند از همه ترسناک‌ترند.

 

چند روز پیش یکی از همراه‌های دکون برقی بعد از ثبت سفارشش بهم گفت «می‌شه بسته‌م رو حسابی بسته‌بندی کنی؟»
گفتم «خیالت راحت. من سعی می‌کنم همه‌ی سفارش‌ها رو خوب بسته‌بندی کنم.»
گفت «برای من رو بیشتر؛ چون بسته‌هام همیشه پاره به دستم می‌رسند. دفعه پیش هم بالم لب‌ام از جعبه افتاده بود بیرون.»
گفتم «چرا همون موقع بهم اطلاع ندادی؟»
گفت «چون مطمئن بودم شما برام فرستادی و از جعبه افتاده. جعبه‌ش پاره بود.»

اون اطمینان و اعتمادی که از ارسالِ من داشت و هیچ تردیدی به ذهنش راه پیدا نمی‌کرد، چنان دلگرم‌کننده بود که تو سفارش جدیدش یه ماسک لب هدیه گذاشتم. 

 

وقتی آدم‌هایی رو می‌بینم که حتی از «زمان» و «اطلاعات» و «حوصله و اخلاق‌ت» به نفع خودشون سودجویی می‌کنند، قدر این آدم‌ها رو بیشتر می‌فهمم. 
امروز سفارشش به دستش رسیده و برام نوشته «الان هیچ‌کسی به اندازه‌ی من ذوق‌مرگ نیست.»
خب؛ با این حساب قلب آبیِ امروز هم چندبار روشن شد و همین برام کافیه.

فِری بهم می‌گه «تو رو خدا سر راهم قرار داده...»
دومین نفریه که این جمله رو بهم گفته.
و عجیبه که من هم دقیقا همین حس رو نسبت بهش دارم.


می‌گه «تو قوی‌تری دختری هستی که می‌‌شناسم. کاش فندق منم مثل تو بشه.»
فندق درجا سرش رو برمی‌گردونه و با چشم‌های کشیده‌ش نگام می‌کنه.
شور شبیه‌شدن به من به چشم‌هاش برق می‌اندازه و چال‌‌های لبخندش رو نمایان می‌کنه.
 

تو چنین موقعیت‌هایی تنها نگرانی‌ام اینه که نکنه کلماتی که می‌شنوم اغراق‌شده باشند.



ازم می‌پرسید چرا نمی‌نویسم؟
چرا کم‌رنگ‌ام؟
«جنگیدن برای زیستن» و «تقلا برای کاشتن بذرهای امید تو دل آدم‌هایی که دوست‌شون دارم» بزرگ‌ترین پروژه‌های این روزهام‌اند.
یعنی چی هویج جون؟
توضیحش سخته...

امروز گربه بهم گفت «اون نمی‌فهمه، ولی تو می‌فهمی من چی می‌گم. به خاطر همین به تو می‌گم...»
این عجیب‌ترین و امن‌ترین جمله‌ای بود که برای اولین بار از گربه شنیدم.

یه نفر برام ویس گذاشته «خیلی با حوصله درباره‌ی محصولات توضیح می‌دی. من و مامانم خیلی دوستت داریم. همه‌ش منتظریم استوری بذاری.»
و وسط گریه‌، لب‌هام کش اومد و لبخند زدم.
 

هنوز هم دیدارم با جادوگره رو یکی از عجیب‌ترین تجربه‌های زندگی‌م می‌دونم.
اون روزها بیشترین چیزی که بهم یادآوری می‌کرد این بود «صبور باش و توکل‌ت به خدا باشه...»
 

این روزها که هر چی می‌گذره، روزگار سخت‌تر می‌شه، یاد کلمه‌های امیدبخش و پرنور جادوگره می‌افتم.
در واقع کلمه‌ها و حرف‌های جادوگره فانوسی‌اند که تو قعر ناامیدی و تاریکی مسیرم رو روشن‌تر و قلبم رو گرم‌تر می‌کنند.
فرو می‌ریزم و می‌پرسم «چقدر دیگه باید صبر کرد؟»
جادوگره نیست که با حوصله به سوال‌هام جواب بده.
شاید با این که جواب این سوال رو می‌دونم، باید درون خودم جست‌وجوش کنم: «همیشه هویج جون؛ روز به روز صبورتر باید.»

احساس می‌کنم کم‌کم توان حرف‌زدن با آدم‌ها رو دارم از دست می‌دم.
توان حرف‌زدن با خانواده‌م یا گپ‌زدن با کسایی که یه زمانی برام عزیز بودند.
با تنها کسی که می‌تونم کمی صحبت کنم فِریه. البته اگه فندق هزار بار وسط حرف‌مون نپره و صورت من رو نچرخونه سمت خودش و بهم دستور نده «فقط به من گوش کن.»
حتی حوصله‌ی پرحرفی‌های فندق یا سوال‌های بی‌انتهای بابابزرگ رو هم ندارم.
کاش می‌شد از عالم و آدم برای چند روز دور باشم.
اما برای جوون ایرانی حتی دورشدن از آدم‌ها هم باید «یه آرزوی دور و دست‌نیافتنی» باشه.


 

تو ختم دایی برام خواستگار پیدا شده.
دقیقا «خواستگار».
مادر پسره پسندیده.

لغت‌نامه‌ی دهخدا می‌گه:
پسندیدن: چیزی یا کسی را خوش‌داشتن و پذیرفتن؛ پسندکردن.
برگزیدن (میان این همه خوبان؟)
جایزدانستن


می‌زنم به در شوخی تا میمِ غم‌دیده رو بخندونم.
می‌خندونمش و میم هی می‌گه «جدی باش.»
می‌پرسم «مگه الان زمونه‌ایه که مادر برای پسرش یار و همراه انتخاب کنه؟»
میم می‌گه «اشکالش چیه؟ خب مامانش خیلی خوشش اومده.»
چه می‌دونم. شاید حق با میمه. اشکالش چیه؟
از خودم می‌پرسم اگه بابام از یه پسری خیلی خوشش بیاد حاضرم تو زندگی، باهاش همراه بشم؟

دهخدا می‌گه:
همراه: همراه بودن. قرین بودن. پیوسته بودن دو یا چند چیز به هم. گرفتار چیزی بودن چون رنج و درد.


مامانش همون خانمی بود که درشت‌ترین و مهربون‌ترین چشم‌ها رو داشت.
بزرگ‌ترین کمک‌ها رو تو مراسم رسوند و هر وقت خواستم یه کم از خستگی‌ش کم کنم، چای بریزم، ظرف بشورم یا هر کمک کوچیک دیگه‌ای بهم گفت «من فعلا هستم. تو استراحت کن.»
یکی از خوش‌قلب‌ترین و بامرام‌ترین‌هاست.
اگه پسرش هم ذره‌ای از مرام و معرفت و خوبی‌های مادرش رو به ارث برده باشه، همراه زندگی‌ش از الان صاحب بزرگ‌ترین ثروته.

 

میم می‌گه «حتی نمی‌خوای درباره‌ش فکر کنی؟»
می‌پرسه «نمی‌خوای به مامانت هم بگی؟»
عکس پسره رو می‌فرسته.
یه دسته موی سفید رو موهاشه. 
می‌گم «موهاش چه خوبه.»
میم توضیحات پاورقی می‌ده «آره؛ یه دسته از موهاش این جوری سفید شده.»
رد پای به جا مونده از کدوم غمه؟ 
به من چه.

 

حالا من که جوابم منفی بود.
ولی واقعا چطوری می‌شه کسی رو ندیده و نشناخته و به استناد نظر و احساس مادر یا پدر برای سال‌ها زندگی انتخاب کرد؟
خارج از درکمه...

عطر شنل‌چنس همون عطریه که اعتماد‌به‌نفسم رو بیشتر می‌کنه و بهم قدرت می‌ده قدم‌هام رو محکم‌تر بردارم.
اون امیدی که نور می‌گیره و با خودت می‌گی «از کجا معلوم؟ شاید شد...» همه زیر سر نُت‌های جادویی و دیوانه‌کننده‌ی این عطره.
 

کابوس دیشب انقدر طولانی بود که وسطش پاشدم، رفتم دست‌شویی، قرص خوردم، اومدم دوباره خوابیدم و هنوز ادامه داشت.

تبریک می‌گم هویج جون.
این‌ها همه نشونه‌های بارز به‌ گا رفتنه عزیزم.

از اصلی‌ترین مراحل رشد، همین دهن‌صافی‌هاشه هویج جون.
جا نزن و پوست‌کلفت بمون.
تماشای درخشش دریاچه‌ی نقره‌ای
شکفتن و سبز‌شدن
از آن توست
از آن تو...

 

دارم پودر می‌شم.
ولی این خودم بودم که نوشتم:
شعار زندگی‌ام از این به بعد از فیلم «رستگاری در شاوشنگ»ئه:
برای رسیدن به آزادی باید ۵۰۰ یارد تو گُه جلو بری.
من «آزادی» رو برمی‌دارم، جاش «استقلال» می‌ذارم.

نشسته‌م و به این فکر می‌کنم تو نامه‌ی جدیدی که با سفارش‌های دکون برقی‌ام می‌فرستم، چه کلماتی رو بنویسم؟
کوتاه و مختصر و گویا... گویای روشنی و امیدی که اگرچه گاهی رنگ می‌بازه تو دلم، اما جریان داره و از بین نرفته و هنوز بهش یقین دارم.
 

اگه سفارشی بدون نامه باشه، بدون استثنا پیامی دریافت می‌کنم «برام نامه نذاشته بودی؟»
موقع ارسال سفارش‌ها تمام تمرکزم رو خرج می‌کنم تا هیچ بسته‌ای رو بدون نامه و یادداشت کوتاهم ارسال نکنم.

 

چند روز پیش یه نفر پیام داد «سفارشم نامه نداشت؟ شاید هم نامادری‌م برداشته... همه‌ی بسته‌هام رو باز می‌کنه. هر چی گشتم نامه‌م نبود.»
برام عجیب بود که نامه رو اونقدری ارزشمند می‌دید که خیال می‌کرد کسی از بین عطرها و محصولات آرایشی‌، «نامه» رو برای «برداشتن» ترجیح می‌ده. نامه یعنی همون شش کلمه‌ای که روی یه تیکه کاغذ گیپور (زیرلیوانی کاغذی) می‌نویسم:
«به سوی
افق روشن‌تری
در حرکت‌ایم...»

 

تاریک‌ام و در جست‌وجوی روشن‌ترین کلمات‌ برای بخشیدن.
این بار برای آدم‌ها چی می‌نویسم؟
هنوز نمی‌دونم... 

قبل از رفتن به مراسم چهلم دایی با فندوق تو حیاط ساختمون ایستاده بودیم. هنر جدیدش رو برام به نمایش گذاشته بود؛ بادکردن آدامس خرسی.
بهش گفتم «اصلا دیدی موهام رو چند تایی بافتم؟»
با دهن باز زل زد بهم و کشدار گفت «واااااااااااااای فَلی. خیلی قشنگی.»
و دنباله‌ی شگفت‌زدگی‌ش پرسید «موهام بلند شه، برای من هم این‌جوری می‌بافی. نه؟»
چونه‌ش رو گرفتم تو دستم. چونه‌ش اندازه‌ی یه لیموئه که دوست دارم گازش بگیرم. اما خب هیچ‌وقت حق اجازه‌ی این کار رو ندارم.
شگفتی‌اش همچنان ادامه داشت و با دهن باز و چشم‌های درخشان تماشام می‌کرد.
دوباره تاکید کرد «خیلی قشنگی فَلی. لباس‌هات هم خیلی قشنگه. منم قشنگ‌ام؟»

آخ ننه.
معلومه که قشنگی.
تو تنها بچه‌کوالایی هستی که با این که خودم به دنیا نیاوردمت به میزان کافی چسبنده‌ای و آویزونم می‌شی و ولم نمی‌کنی.
کی از تو قشنگ‌تره؟ هیشکی.

غمِ فقدان هیچ‌وقت کهنه نمی‌شه.
همیشه تازه و سرباز می‌مونه و 
درد، به کوچک‌ترین تلنگری، ریشه می‌دوونه تو عمق وجودت.

 

 

چهل روز گذشت...
 

یکی از جمله‌هایی که برام سرشار از استرس و انرژی منفیه  اینه «چرا سفارشم این روز ارسال شده و اون روز ارسال نشده؟»
و جمله‌ی بعدی «از کجا بفهمم اورجینال فروختی بهم؟»
 

فاصله‌ی بین گریه‌هام کوتاه شده و این وضعیت نگران‌کننده‌ایه.
دوست ندارم دوباره لونه‌ی بچه‌خفاش‌هایی بشم که تاریکی رو بیشتر از روشنایی دوست دارند.

تو چند ماه گذشته دوازده تا از نیروهای شرکتی که توش کار می‌کردم استعفا داده‌ند.
استعفای دوازده‌تا نیروی یه واحد در عرض شش ماه برای یه سازمان فاجعه‌ست. 
اما فاجعه‌ترین بخش مسئله بی‌تفاوتی منابع انسانی و عدم‌رسیدگی‌شون به مشکلات و مسائل نیروهاست.


خود زن هندیه هم بعد از گندهای بزرگی که زد، استعفا داد و رفت.
انتخاب یه مهره‌ی اشتباه تو خونه‌ی اشتباه‌تر همینه دوستان.
تو کمترین زمان هر چی که ساختی رو نابود می‌کنه و بعد از یه مدت خودش هم از پس مدیریتِ گندی که زده برنمی‌آد، پس می‌ذاره و می‌ره.

 

و جالب‌تر اینه که نیروهای دیگه (همکارهای سابق‌ام) با خوشگله به مشکل خورده‌ند. چون به اندازه‌ی کافی احساس مسولیت و همکاری نداره و کارهاش رو به موقع نمی‌رسونه و تو روند پروژه‌ها اختلال ایجاد کرده. دو نفر از بچه‌ها هم قبل از استعفادادن، موقع انتقاد از کارهای خوشگله گفته‌ند «باعث شد یکی از همکارهای خوب‌مون از این جا بره.»

این جمله رو همکارهایی گفته‌ند که من باهاشون نه صمیمی بودم، نه ارتباط خاصی داشتم.
برام جالب و تامل‌برانگیزه. ولی علت استعفای من خوشگله نبود. انگیزه‌ای بود که برای کار شخصی خودم تو دلم جوونه زده بود و همین انگیزه باعث شد دیگه زیر بار تحمل خوشگله و رفتارهاش نرم. وگرنه من چیزهای بدتر از خوشگله رو تو زندگی‌م تحمل کردم و کنار اومدن باهاش اونقدرها هم سخت نبود برام.
این که خوشگله و عدم‌احساس مسولیتش زیر سوال رفته و همکارهای سابق‌م به عنوان یه فرد دروغگو و درو و از زیرکار در رو ازش یاد می‌کنند برام جالبه.
 

زمان...
زمان چهره‌ی واقعی همه‌چیز رو نشون می‌ده.

یکی پیام داده «این ماسک‌تون از اون ماسک‌تون کمتر داره.»
نه ماسک‌ها از یک مدل‌اند، نه از یک برند.
واقعا چه فعل‌ و انفعلاتی تو ذهن یه نفر رخ می‌ده که دو محصول متفاوت رو صرفا به خاطر «ماسک»بودن‌شون با هم مقایسه کنه و در نهایت این «حق» رو به خودش بده تا درباره‌ی خریدی که خودش هم انجام نداده، بلکه یکی از نزدیکانش انجام داده نقد و نظر ارائه بده.

بعد فکر کنید این دسته از افراد با سوال‌های بی‌جا و نظرات غیرمنطقی‌شون چه انرژی ذهنی‌یی از من می‌گیرند.
گذشته از این، وقتم رو تلف می‌کنند و در صورت بی‌توجهی «معترض» می‌شن «چرا جواب ما رو نمی‌دی؟»

بعضی‌ها شایستگی‌شون فقط بی‌توجهیه. همین.

یکی از چالش‌های جدی تو خونه‌ی ما مشکلات مامان و بابام با در و پنجره‌هاست.
بابام عاشق کوبیدن در واحده. به خیال خودش با کوبیدن در از همسایه‌ی واحد روبه‌رویی انتقام می‌گیره.
و هر دفعه موقع بیرون‌رفتن یا برگشتن به خونه، درخواست می‌کنه «خودم می‌خوام در رو ببندم.»
این روزها کوبیدن در خونه لذت و انتقام‌جویی‌یی داره که در نوع خودش برام تازگی داره. 
اما با بازشدن پنجره‌ها مشکل داره. همون‌قدر که از بازشدن در و کوبیدنش لذت می‌بره، بازبودن پنجره آزارش می‌ده و مسخره‌ست که پنجره‌ی پذیرایی باز باشه.
از طرفی مامانم از درِ بسته‌ی اتاق‌خواب بیزاره و این رفتار رو ساختارشکنی می‌دونه؛ اما دوست داره در حموم و توالت رو باز بذاره.
چه منطق و استدلالی پشت همین خرده‌تفکرات روزمره‌ست؟ 
کاش می‌دونستم...
 

فقط این رو خوب می‌دونم.
بیایید جلو. 
می‌خوام بکوبمش تو صورتتون.
انقدر تکرارش کنم که به هر شکل ممکن تبلور پیدا کنه:
توان زندگی با خانواده رو ندارم دیگه. 

اول مهره؛ و از صمیم قلب خوشحالم که نه دانش‌آموزم، نه دانشجو و نه کارمند.

«گم‌کردن دل» مصیبته. از اون گرفتاری‌هایی که نه می‌شه به زبون آورد، نه دنبال درمون گشت براش.
خودت هم نمی‌فهمی چطوری دل از دستت می‌ره. فقط یک‌دفعه چشم باز می‌کنی و می‌بینی خسته‌ی دردی و دنبالش می‌گردی...
این درد رو هم فقط همون خانم هایده فهمید که گفت «تو این میخونه‌ها خسته‌ی دردم، به دنبالِ دلِ خودم می‌گردم...»
برای این که مهر دیوونگی به پیشونی‌ش نخوره تاکید کرد «دلم گم شده، پیداش می‌کنم من...»
و بعد به خودش اومد و دید آب از سرش گذشته دیگه «اگه عاشقته، وای به حالش...»

 

بله دوستان؛ وای به حال دلی که هم عاشقه، هم از دست می‌ره...

دیگه حتی منتظر «معجزه» هم نیستم.
زندگی بهم یاد داده «دووم‌آوردن»، «ادامه‌دادن» و «فرونریختن» خودش بزرگ‌ترین معجزه‌ست.

شگفتی زندگی اون‌جاییه که
اگه زنده بمونم
پنج سال بعد چیزی از این روزها رو به خاطر نمی‌آرم
و دغدغه‌های دیگه‌ای دارم.

done

سهمِ گریه‌ی امروز هم انجام شد.
بریم ببینیم فردا چه شکلیه.

پنجمین روزیه که نمی‌تونم روی کارم تمرکز کنم و واقعا حوصله‌ی هیچی رو ندارم.
در اتاقم رو بستم و موزیک تو گوشمه. تنها چیزی که از دنیا خلاص‌ام می‌کنه تماشای انیمیشن‌هاییه که دوست دارم.
 

نتیجه‌ی افتادن از پله‌ها، یه کبودی اندازه‌ی کف دستمه رو باسنم.
لبخند می‌زنم و ته دلم سپاسگزارم که به این درد و کبودی ختم شد. 
اگه اتفاق بدتری می‌افتاد چی؟
دوست ندارم بهش فکر کنم.

 

دنیا پر از نشونه‌های کوچیک و بزرگه و چشم‌های من نابینا برای دیدن‌شون.
نجوا می‌کنم «یه نشونه... یه نشونه فقط...»
دیشب بعد از گریه، چشم‌هام رو باز کردم و یه تیکه نور رو دیوار روبه‌روم دیدم.
خیال کردم زاده‌ی ذهنمه و تخیل‌ام.
چشم‌هام رو بستم و بعد از چند دقیقه دوباره باز کردم.
نور جای خودش رو به سایه‌ها داده بود.
هنوز هم نمی‌دونم توهم بود یا واقعیت که من اون تیکه‌ی نور رو برای چند ثانیه دیدم.

 

فندق بهم زنگ زده «قُلبونت بشم فَلی جون.»
و اصرار می‌کنه برای ناهار برم پیشش.
بهونه می‌آرم «هپلی و کثیف‌ام. باید از صد کیلومتری‌ام فاصله بگیری.»
می‌خنده. درک چندانی از هپلی‌بودن نداره. بهم می‌گه «تو خیلی خوشگلی فَلی.»
و با سخاوتی مثال‌زدنی برای چندمین بار یادم می‌آره «من خیلی دوستت دارم.»
و جمله‌اش تموم نشده جیغ می‌زنه «عاشقت‌ام.»
 

خیلی خب. قانع شدم با این سر و ریختِ پف‌کرده ناهار رو کنار فندق و فری بگذرونم.
خبر داغ روز هم اینه که چون قرار شده شب‌ها زودتر بخوابه و گوشی و تبلت دستش نگیره یه بسته هایلایتر سوسیسی از مامانش جایزه گرفته.
توضیحات بیشتر می‌ده «من که می‌گم شبیه آبنباته. ولی باران (دخترک همسایه بالایی‌شون) می‌گه شبیه سوسیسه.» و از اون‌جا که علاقه‌اش به باران بیشتر از علاقه‌اش به هایلایترهاست پذیرفته که اسمشون رو هم‌نظر با باران بذاره «هایلایترهای سوسیسی.»

کاش می‌شد اراده کرد و به خاطر نیاورد...

عمر دوباره‌ی منه
دیدن و بوییدن تو...

این جنس از صمیمیت و اعتماد رو می‌خوام.

قلبم از وسط شکاف خورده.
از خودم می‌پرسم یعنی می‌شه سال‌ها بعد این شکستگی رو به خاطر نیارم؟
می‌شه به غمم بی‌تفاوت بشم و یاد نیاد چقدر اشک ریختم؟
 

و در نهایت مدام ته دلم آرزو می‌کنم این شکستگی مایه‌ی رشدِ روحی و قدرت پذیرش‌ام بشه، نه مایه‌ی سخت‌دلی و خودکم‌بینی‌ام.

الفبای تفاهم با فشاری ظریف

ای زلالِ سبز جاری...

صبحِ آروم و بی‌اتفاقِ بعد از گریه‌های طولانی...

تو توییتر سر یه چیزهایی بحث و استدلال می‌کنند که انگشت به دهن می‌مونی.
این چند کلمه چیه؟ 
یه نفر نوشته «خنده مشکلی نداره که.» و بیشتر توضیح داده «اخلاق و معرفت رو آپشن می‌دونم. ولی نبودش رو نقد نمی‌کنم.»
خدا می‌دونه اگه هایده زنده بود، چند بار تا الان جرش داده‌ بودند که عضو گروه طالبانه و «خنده» رو حروم می‌دونه و «نفس خندیدن» حتی اگه با «دِگَران» باشه مشکلی نداره و باید تجدید نظر بکنه تو متن ترانه‌ش.

یکی دیگه هم از این ترکیبِ توصیفی ایراد گرفته نوشته «دوباره گوش کن آهنگ رو.»

یه متوکاربامول (شل‌کننده‌ی عضلات) برای دوستان تجویز می‌شه.

یه نفر تو توییتر نوشته بود «بیایید اسم مامان‌بزرگ‌هاتون رو بگید...»

اسم مامان‌بزرگ «گلزار» بود؛ شایسته‌ترین اسمی که می‌تونست داشته باشه. تکه‌ای همیشه‌روشن برای پناه‌گرفتن از غم‌ها و خستگی‌ها و ناامیدی‌ها...
بهم می‌گفت «همه‌چی درست می‌شه.» و با انگشت به بالا اشاره می‌کرد «اون بالایی همه چی رو مثل تیکه‌های پازل به بهترین شکل برات می‌چینه. فقط بهش اعتماد کن...»

اعتماد‌کردن به جهان هستی در قعر تاریکی و ناامیدی مامان‌بزرگ؟
 

تنها کسی که از عاشقی‌ام خوشحال می‌شد مامان‌بزرگ بود. در انتظار داستان هیجان‌انگیزی بود که پایان خوشی داشته باشه، پایانی که خودش سرآغازِ اتفاق‌های تازه‌تره... دلش می‌خواست بشینم و براش از پسری تعریف کنم که دوستش دارم. سوال‌های مختلف می‌پرسید و من بیشتر وقت‌ها با شور و هیجانی توام با خجالت‌زدگی براش تعریف می‌کردم. همیشه برام دعا می‌کرد «کاش قدر خوبی‌هات رو بدونه.»

هیچ‌وقت درباره‌ی ماچا برای مامان‌بزرگ حرف نزدم. حرف‌زدن از ماچا سخت‌ترین کاره و نوشتن ازش ساده‌ترین کار. می‌تونم جزئياتش رو تن کلمات کنم و خودم بشینم به تماشا و دوباره و چندباره‌‌خوندن‌شون. حرف‌زدن ازش به این سادگی‌ها نیست. درباره‌ی ماچا با هیچ‌کسی حرف نزدم و نمی‌زنم. نه از سر خودداری، بلکه از سر ناتوانی. توان من نوشتن درباره‌شه. ماچا چراغ کوچولوییه که نور می‌اندازه تو عمق وجودم تا خودم رو پیدا کنم. چطور می‌تونم درباره‌ی لحظه‌های روشن‌شدن و کشف گنجینه‌های مدفون‌شده در پستوی روحم حرف بزنم و اغراق نکرده باشم و حقیقت رو به زبون آورده باشم؟ نمی‌دونم...

 

دلبرِ خنده‌کنِ با دِگَران...

 

نصیب گرگِ بیابون هم نشه.

خانم هایده چه روزگاری رو پشت سر گذاشته بود که گفته «برو که بی‌حقیقتی...»
«بی‌حقیقت‌بودن» آخرین درجه‌ی حقارتیه که می‌شه به کسی نسبت داد.

 

از این به بعد فحش‌های سنگینی رو که کمر خم می‌کنند، فقط تو آهنگ‌های هایده جست‌وجو می‌کنم...

شامپویی که سفارش داده بودم به زودی به دستم می‌رسه و در حال حاضر این واقعا دلخوشی این چند روزمه.
تا حالا برای داشتن یه شامپو شور و شوق نداشتم و انتظار نکشیده بودم.

امروز موقع پایین‌بردن بسته‌های ارسالی دوباره از پله‌ها افتادم.
پهلوی راستم و باسنم درد می‌کنه. با این حال نشسته‌م و قصد دارم انقدر یادداشت‌های کوتاه و بی‌ربط بنویسم تا بلکه ذره‌ای از احساس خفگی‌ام تو این چند روز کم بشه.

کاش لااقل کبودی‌های دلچسب‌تری روی بدونم داشتم که به دردشون می‌ارزیدند.
کوفتگی و ضرب‌دیدگی؟
هویج تو شانس‌ت فَلی.

دیروز یه نفر تو خیابون بهم گفت «عجب بدنی!»
نظر لطفش بود و با تیکه‌اش اعتماد به نفسم بیشتر شده.


هر چند وقتی به مامان گفتم، گفت «خاک تو سر عوضی‌اش.»
چرا آخه.
کامنتش تو شبکه‌های مجازی رو با صدای بلند اعلام کرده دیگه.

 

توان زندگی با خانواده رو ندارم دیگه.

تو توییتر چند نفر بهم منشن داده‌ند «تو با این قیافه‌ت کسی هم دوستت داره؟»
این از اون جمله‌هاست که واقعا باهاش می‌خندم و اعتماد به نفسم رو بیشتر می‌کنه.

توییتر دنیای عجیبیه.
شبکه‌ای که به زعم من پیچیده‌تر و عجیب‌تر از اینستاگرام و فیسبوک و یوتیوب و ...ست.
آدم‌ها تشکیل باند داده‌ند. بعضی‌هاشون پول می‌گیرند برای تخریب‌کردن و فحش داده‌ند.
باورنکردنیه که باج‌گیرها و لات‌های دنیای واقعی تو شبکه‌های مجازی هم به شکل دیگه‌ای فعالیت می‌کنند.
اگه شانس یارتون نباشه، به هر دلیلی ممکنه مورد حمله قرار بگیرید و فرقی نمی‌کنه جرقه‌ی این حمله با چه موضوعی زده بشه.
بیشتر آدم‌ها فراتر از درک و تصور، نفرت‌افکن‌اند و تاریک و بدخواه.

مثلا می‌نویسی «گشنمه.» و با همین جمله منشن‌های مختلف و متعدد شروع می‌شه.
«من هم همین‌طور.»
«یه چیزی بخور.»
«به شیرم.»
«خیلی‌ها گشنه‌اند.»
«این که چیزی نیست. من تشنمه.»
«گه بخور.»
«می‌دونی چند نفر تو دنیا گشنه‌ند. پس خفه شو.»
«به من چه؟»
«جهنم.»
«بیا این رو بخور.»
«فلان ننه‌ت.»
«می‌دونی فلسفه‌ی گشنگی از کجا شروع شد؟»
«انسان‌های نخستین هم گشنه می‌موندند تا این که دست به شکار زدند.»
«افلاطون درباره‌ی گشنگی گفته...»
«آخی عزیزم...»
«امام زمان هم گشنه‌شه.»
«این دستور پخت رو اجرا کن تا سیر بشی.»
«خیلی دوستت دارم عزیزم...»
«تو لیاقتت همون گشنگیه.»
«گشنگی هم از سرت زیاده. باید تشنه‌ت هم بشه.»
«تو با این قیافه‌ت گشنه‌ت هم می‌شه؟»

شاید فکر کنید این منشن‌های فرضی، زاده‌ی تخیل من‌اند؛ اما واقعیت دارند و همین‌قدر بی‌ربط و بی‌رحم و عصبی برات می‌نویسند و عجیب‌تر این که ممکنه چند روز درگیر جمله‌ی ساده‌تون بشند. 

تلاش برای بقا
و مستقل‌شدن...
 

فندق اومده بود خونه‌مون با تبلتش آهنگ گذاشته بود و به بابام گیر داده بود پاشو برقص.
بابام هم می‌گفت «نه با این آهنگ (ساسی مانکن) نمی‌تونم.»
می‌زد آهنگ بعدی «این خوبه؟»
بابام با ناز یه تازه‌عروس می‌گفت «نه، با این هم بلد نیستم.»

بعد مامانم خیلی جدی از آشپزخونه گفت «پاشو انقدر ناز نکن. دل بچه رو نشکون. یه قر بده حالا.»

 

ولی هر جوری نگاه می‌کنم، درست‌ترش این بود من و گربه تا الان ازدواج کرده باشیم. هر کدوم یکی دو تا توله به دنیا آورده بودیم.
صبح‌ها می‌اومدیم خونه مامان و بابام، توله‌ها رو ول می‌دادیم بغل مامان‌بزرگ و بابابزرگ‌شون. تا شب مغز هم رو می‌خوردند. انرژی‌شون تخلیه می‌شد.
انقدر حرف می‌زدند با هم تا دیگه هیچ حرفی برای گفتن نمی‌موند و بعد هم می‌گرفتیم می‌خوابیدیم دیگه.
مطمئنم خیلی خوشحال‌تر و پرانرژی‌تر از الان بودند.

 

وای هویج جون؛ شما عزادار نیستید مگه. ناسلامتی دو هفته‌ست دایی‌ت فوت کرده و ساسی گوش می‌دی.
حتی درد و رنج و گریه‌هات هم فیک شده. شبکه‌های اجتماعی چی ازت ساخته هویجکم؟

یه صبح تا شب مسولیت نگه‌داری و مراقبت از فندق با من/ما بود.
اول صبح با هیجان اومد بالا و با یه «سلام» بلند همه‌ی همسایه‌ها رو بیدار کرد.
بعد رفت تو اتاقم و هم‌زمان با این که از شلوغی سست شده بود، شگفت‌زده می‌گفت «وای فَلی! این‌جا رو.»
و دوباره می‌گفت «وای اون‌ها رو.»
و دست انداخت تو جعبه‌ی ماسک لب‌ها و با هیجان گفت «این‌ها رسیدن؟ نگفته بودی!»
از این به بعد باید آمار بارهای رسیده‌م رو به این توله هم بدم.


یکی‌اش رو برداشت «این مال من.»
و انگار که کار بدی کرده باشه، همین‌طور که ماسک لب رو گرفته بود تو دستش اصرار کرد «به مامانم بگو یه ماسک لب گرفتم.»
گفتم «همین الان رفت. حالا زنگ می‌زنم.»
بیشتر اصرار کرد «نه، فَلی. تولوخدا همین الان زنگ بزن بهش بگو.»

و بعد رفت سراغ کوله‌پشتی صورتی‌اش، توشه‌ی سفر یه روزه‌ش به خونه‌ی ما رو نشونم بده.
یه موش عروسکی.
دمپایی رو فرشی.
کش سر.
تبلت.
 

کوله‌پشتی‌ش رو که وسط بازار شام (اتاقم) خالی کرد، بلند شد برای بررسی جزئيات بیشتر.
 

آنشرلی یادتونه درباره‌ی هرچیزی می‌تونست ساعت‌ها حرف بزنه و سوال کنه و گاهی ماریا رو به مرز دیوونگی می‌رسوند؟
فندق نسخه‌ی دوم آنشرلیه.

صبح چشم‌هام رو باز کردم دیدم یه نفر برام نوشته «نیاسینامید و آمپولم زودتر از چیزی که گفته بودی تموم شد.»
و دنباله‌ش نوشته بود «تو رو خدا دیگه این عطر رو نفروش. اسپری‌های تو مترو کیفیت‌شون از این عطری که بهم داده بودی بهتره.»

کله‌م رو دوباره کردم زیر بالش. آفتاب از لای پرده افتاده بود رو میز اتاقم. هم استرس باریکه‌ی آفتاب رو داشتم، هم سعی می‌کردم خاطره‌های متروسواری‌ام و تصویرهای ذهنی‌ام از فروشنده‌های تو مترو رو مرور کنم.

بدم نمی‌اومد براش بنویسم «می‌شه از سرانگشتت یه عکس برام بفرستی سایزش رو ببینم؟»
اما ترسیدم پاشه بیاد همون انگشتش رو چیز کنه. 
درس آغازین صبح یکشنبه برای من این بود که تو ریدن به آدم‌ها هم منصف باشیم.
 

جدی اسپری‌های تو مترو با کیفیت‌تر از دکون برقی‌اند؟
پس چرا بعضی‌ها خودشون رو به خرج می‌اندازند و از دکون برقی خرید می‌کنند؟

 

مامانم در اتاق رو باز کرد و پرسید «بیدار نمی‌شی؟»
با این که از نظر روحی نیاز داشتم برای یه نفر هم این رو تعریف کنم، هم خوابی رو که دیدم بودم، کونم رو هوا کردم، بعد رو آرنجم بلند شدم و چند ثانیه همون شکلی موندم. بین دوباره درازکشیدن و بیدارشدن تردید داشتم که بالاخره به نفس اماره‌م غلبه کردم و یه تکون بزرگ به خودم دادم و نشستم.
 

چه صبح زیبایی جوون ایرانی.
برخیز که امروز هم قراره تلاش کنی، پاره بشی و ته‌ش به چیزی نرسی.

 

می‌بینید؟ مسولیت زودتر تموم‌شدن محصولات مراقبتی‌یی که می‌فروشم هم افتاد گردنم.
با من از صبوری حرف نزنید. من خودم اعصاب آهنی دارم.

 

جدی دوست دارم بدونم وقتی می‌رن از مغازه یا داروخانه هم خرید می‌کنند همین حرف‌ها رو به فروشنده می‌زنند؟ یا من رو چیز گیر اورده‌ند؟

 

حالا چرا هر روز صبح استرس اون باریکه‌ی نوری رو دارم که از لای پرده می‌افته رو میزم؟
چون محصولات مراقبتی و آرایشی و عطرها نباید در معرض نور و گرمای مستقیم قرار بگیرند. عمرشون کوتاه می‌شه. 
روزها که رو به سردی می‌ره، آفتاب هم مورب می‌تابه و چند روزیه نور از لای پرده می‌افته رو میزم و پروژه‌ی هر روز اینه که ساعت ۷ به بعد چشم‌هام رو باز کنم و میزم رو از نظر کیفی بررسی کنم و دوباره بخوابم. تا لنگ ظهر؟ نه دیگه. نهایت نیم ساعت، یه ساعت دیگه...

این روزها از معدود چیزهایی که بهم کمک می‌کنه خودم رو سرپا نگه دارم و دلم رو به «فعالیت» و «جریان‌داشتن» خوش کنم، دکون برقیمه و خرده‌کارهای ریز و درشتش.
 

تمام امروز رو خوابیده بودم. انیمیشن دیدم. دوباره خوابیدم. بیدار شدم ناهار خوردم. دوباره خوابیدم و خودم هم نمی‌دونم این همه خواب‌آلودگی چرا آوارشده رو سرم.

بین همراه‌های دکون برقی‌ام دو تا خانم‌اند که هر دو به نوعی بامزه و دوست‌داشتنی‌اند.
یکی‌شون که دختر تپل و پرشور و با احساسیه، روی هر استوری‌ام ریپلای می‌زنه و از خدا و ائمه کمک می‌خواد «یا خدااااا.»، «یا صاحب‌الزمان.»، «خدا از سرت نگذره هویج.»، «واااااای این...»، «واااااای اون...»، «به خدا تو مسلمون نیستی هویج!» و ...
گذشته از این که ترکیب‌بندی این کلمه‌ها و جمله‌ها کنار هم در نگاه من خنده‌دار و متفاوت‌اند، این مسئله برام جالبه که یه نفر دیگه هم همون واکنش‌هایی رو داره که خودم دارم. گاهی اوقات به خودم می‌آم و می‌بینم از شگفتی تماشای رنگ یه رژلب یا رژگونه لب پایین‌ام رو گاز می‌گیرم و زمزمه می‌کنم «خدایا... خدایا...»

 

یکی دیگه از همراه‌ها که دختر جوون و کم سنیه، آخر شب‌ها پیام می‌ده «تو می‌دونی من چی می‌خوام هویج؟» این سوال همیشه خنده به لبم می‌آره. نه این که خوشحال می‌شم از فروختن محصولی بهش، بلکه حرفش یه دنباله‌ی دلچسب داره که می‌گه «تو بهم بگو چی من رو خوشحال می‌کنه؟» تو این چند ماهی که من و دکون برقی‌ام رو دنبال می‌کنه، اونقدر صادقانه راهنمایی‌اش می‌کنم که بارها ازش شنیده‌م «شبیه خواهرمی...» درسته که من خواهر گربه‌ام و خواهربودن رو هر روز تجربه می‌کنم، اما شنیدن این جمله دلم رو نرم‌تر می‌کنه و به شبتاب‌های کوچولو دستور تابیدن می‌ده...

 

هیچی. همین دیگه.

گاهی فکر می‌کنم بعضی‌ها پول می‌گیرند که سوال‌های دم‌دستی و بی‌ارزش مطرح کنند.
بین همراه‌های دکون برقی‌ام خانمیه که سوال‌هاش پوچ و توخالی‌اند و گویا انتظاری هم برای شنیدن پاسخ نداره.
ریپلای می‌زنه «اِستیِ واقعیه؟»
 

مفهوم این سوال رو من در جایگاه فروشنده خوب می‌دونم.
دقیق‌تر و رسمی‌تر و مودبانه‌ترش اینه که «سلام. وقت بخیر. این رژلب اِستی‌لادر اورجیناله؟»

 

امروز از اون روزهایی بود که این‌قدر، اندازه نوک دماغ یه بچه‌مورچه حوصله داشتم برای فعالیت‌کردن. چه برسه بخوام انرژی‌ام رو صرف پاسخگویی به همچین سوال‌هایی کنم. 

 

هویج‌ جون؛
مِثکه یادت رفته وظیفته جواب ملت رو بدی. اون موقع که اس‌ام‌اس‌ واریزی برات می‌آد از این حرف‌ها نمی‌زنی، ولی وقتی یه نفر می‌پرسه فیکه یا اورجینال به تی‌‌تی‌شت بر می‌خوره؟ برو رو اون اخلاق‌های تخمی‌ت کار کن. شِیم آن یو! گه!

 

امروز گربه رفت بازار تا یه سری از نیازهای اولیه و حیاتی دکون برقی‌ام مثل چسب پهن و روبان و این جور چیزها رو بخره.
بهش گفته بودم روبان بنفش هم تو سبد خریدش بذاره. 
چند تا رنگ بنفش خریده و با تردید می‌پرسه «منظورت از بنفش همینه دیگه؟»
ولی منظور من از بنفش این رنگ‌هایی نبود که انتخاب کرده.
سیب نامرئی‌یی رو تو هوا می‌گیره و می‌گه «می‌شه بگی بنفش چیه؟»

کی فکرش رو می‌کرد بعد این همه سال هویج بنفش‌بودن، بخوام «بنفش» رو به گربه توضیح بدم؟

به فندق وعده دادم «یه چیزی برات خریدم که ببینی جیغ می‌زنی فقط.» دروغ هم نمی‌گفتم.
خندید و چال لپ‌هاش از هیجان پیدا شدند. عین کلاه قرمزی اومد تو صورتم. «فَلی. تولوخدا بگو چیه.»
خبیثانه فکر کردم بهترین زمانه تا ازش سواستفاده کنم.
گوشی رو گرفتم دستم و شرط گذاشتم «اگه برای دوستم ویس بذاری بهت می‌گم.»
روش رو کرد اون طرف «نمی‌گم.»
لج کردم «پس من هم نمی‌گم.»
به نفعش نبود. درجا پشیمون شد. «اسم دوستت چیه؟»
چشم‌هام برق زد «ماچا.»
تو فکر رفت «ماچا چیه؟ چینیه؟»
خندیدم «شاید.»
پرسید «ماچا پوچا؟ اَچو موچی پوچی.»
الکی گفتم «آره. یه چیز تو همین مایه‌ها.»
خوشش اومد.  
موبایلم رو آوردم تا ویس بذاره.
با دیدن عکس پروفایل ماچا دست‌هاش رو گذاشت رو لب‌هاش. غافلگیر شد «ماچااااااااااااا پسره؟»
و از گوشه‌ی چشم‌هاش چپ‌چپ نگام کرد «من با پسر بزرگ‌ها حرف نمی‌زنم.»
دوباره لج کردم «پس منم نمی‌گم سورپرایزت چیه.»
نمی‌تونست دربرابر کشف‌کردن سورپرایزش مقاومت کنه. پس قبول کرد. «چی بگم؟»
خبیثانه جمله‌ها از تو سرم رد می‌شدند. فرمانروای خوب‌ترین و بداهه‌ترین جمله‌ها بودم. چی باید می‌گفتم تا عین طوطی با صدای ظریف و دخترونه‌ش تکرار کنه؟
تو رویا فرو رفتم. «بهش می‌گی سلام ماچا. داستان جدید چه خبر؟ من رو نمی‌بینی خوش می‌گذره گوزو خان؟»
دوباره دست‌هاش رو گذاشت رو لب‌هاش. «من به کسی نمی‌گم گوزو!»
«چرا؟»
«چون بده.»
«بد نیست. بگو.»
باز از گوشه‌ی چشم‌هاش نگام کرد و تسلیم‌شده گفت «خیلی خب...»
بالاخره چهار تا ویس برای ماچا فرستاد و قشنگ‌ترین و لطیف‌ترین «گوزو خان» تاریخ رو ثبت کرد.
از اون روز هزار بار این چهارتا ویس دو ثانیه‌ای رو گوش دادم و هر بار از شنیدنش خندیدم.

بعد از ویس‌گذاشتن دوباره اومد تو صورتم «حالا بگو چی خریدی برام فَلی.»
فکر می‌کنید بهش گفتم؟ عمرا!

یه سری خمیردندون از برند کلگیت از آمریکا برای خودم خریده بودم.
بعد از این که تو استوری نشون‌شون دادم، پیام می‌دادند «نمی‌فروشی؟»، «می‌شه یه دونه‌اش رو به من بفروشی.»
من هم خر شدم و به جز یه دونه‌‌ش همه رو فروختم.
حالا کی باورش می‌شه این خمیر دندون تو بزرگ‌ترین فروشگاه آمریکا هم قحطی‌ش اومده.
چند ماهه می‌خوام سفارش بدم و نیست.
از شما چه پنهون. عین چیز پشیمونم که فروختم‌شون.
 

ولی جوری که دایی‌ام رفته، یکی از بزرگ‌ترین آرزوهای منه.
بدون این که کسی رو به رنج و زحمت بندازم و خرج اضافی بتراشم، بخوابم و دیگه بیدار نشم.

 

امیدوارم به همین زیبایی مرگ رو تجربه کنم.

نکنه این غم هیچ‌وقت رهامون نکنه دیگه؟