چهرهها.
میلیاردها چهره بر گسترهی زمین.
هر یک متفاوت از چهرههایی که بودهاند و خواهند بود.
ولی چه کسی حقیقت طبیعت را در مییابد؟
شاید از رشد بیوقفهاش خسته شده
و ایدههای گذشتهاش را تکرار میکند
با نقابهای کهنه بر چهرهی ما.
شاید ارشمیدوس است که از کنارت رد میشود در لباس جین،
کاترین کبیر با لباسی ارزان،
چندتایی فرعون با کیفدستی و عینک!
بیوهی کفاش بی پاپوش
از ورشو همچنان کوچک
استادی از غار آلتامیرا
نوههایش را به باغ وحش میبرد.
وندال پشمالو، در مسیر موزه
برای شگفتزدگی.
فناشدگان از دویست قرن پیش.
پنج قرن پیش.
نیمقرن پیش.
یکی با کالسکهی طلایی از اینجا رد شده است،
و دیگری با ارابهی مرگ.
مونتهزوما، کنفسیوس و بختالنصر
دایههایشان، رختشورهایشان و سمیرامیس
که فقط به انگلیسی حرف میزد
میلیاردها چهره بر گسترهی زمین.
چهرهی من، تو و آنها که هرگز نخواهید شناخت.
شاید طبیعت باید فریب بدهد،
و کم نیاورد
برای آنکه موفق شود
آنچه را در آیینهی فراموشی غرق شده است نجات دهد.
«اینجا»، ویسواوا شیمبورسکا