و ما - بر خلاف بندبازهای سیرک، شعبده‌بازها،
جادوگران و هیپنوتیزم‌کنندگان ـ
می‌توانیم بدون پر و بال پرواز کنیم
تونل‌های تاریک را با چشمان‌مان روشن می‌کنیم

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

 

حقیقت دارد؟
می‌توانیم بدون پر و بال پرواز کنیم؟
می‌توانیم تونل‌های تاریک را با چشمان‌مان روشن کنیم؟
کاش یک نفر می‌آمد و می‌گفت:‌ «حق با شیمبورسکاست. دروغ نمی‌گوید...»

و فقط به یک دلیل است،
که در رویاهای ما
در سایه‌ها و روشنی‌ها،
در نامتلاطمی‌ها، در غیرقابل‌پیش‌بینی بودن‌ها
در بی‌حوصلگی‌ها و پراکندگی‌ها
بعضی‌وقت‌ها، یک معنی یافت می‌شود.

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

 

من، ناامیدانه دل‌بسته‌ام به این معناهای پنهان
تنها به این امید که راهم را پیدا/هموار کنم...

از متن سخنرانی ویسواوا شیمبورسکا هنگام دریافت جایزه‌ی نوبل ادبیات

من برای واژه‌ی محجور «نمی‌دانم» ارزش زیادی قایل هستم. «نمی‌دانم» وازه‌ای متواضعانه اما بالی محکم است که کمک می‌کند حیات کوچک زمین در ذات ما غوطه‌ خورده و گسترش یابد. اگر نیوتون با خود نمی‌گفت «نمی‌دانم» سیب بر باغچه‌اش همچون باران در پیش رویش می‌بارید و او در بهترین حالت آن را برمی‌داشت و با اشتها گاز می‌زد.

 

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

از متن سخنرانی ویسواوا شیمبورسکا هنگام دریافت جایزه‌ی نوبل ادبیات

اکثر مردم جهان برای گذران زندگی کار می‌کنند. ناگزیر کار می‌کنند. آنان انتخابی برای حرفه‌شان ندارند، بلکه این روزگار است که شغل آن‌ها را انتخاب می‌کند. شغلی که دوست ندارند. این اتفاق یکی از سخت‌ترین غم‌های بشر است و امیدی به بهبود این وضعیت در آینده هم نیست.

 

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

از متن سخنرانی ویسواوا شیمبورسکا هنگام دریافت جایزه‌ی نوبل ادبیات

شاعر امروزه شکاک و حتی بیش از هر چیز به خود بد گمان است. انگار از شاعر بودن خجالت می‌کشد و با بی‌میلی آن را بیان می‌کند. هر چند که در زمانه‌ی پرهیاهوی ما اعتراف کردن به نواقص خویش بسیار آسان‌تر است تا گفتن از خصایل نیک. زیرا که نیکی‌ها پنهان‌اند و خود انسان هم چندان باورشان ندارد.

 

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

از تصاویر کامل و فوق‌العاده‌ی اشعار شیمبورسکا -۱

بسته‌ها و بقچه‌ها بر سقف کالسکه‌ی پست، خیس آب می‌شوند...

 

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

ما بیشتر سفر می‌کنیم، سریع‌تر، دورتر
ولی به جای خاطره با خود عکس می‌آوریم.

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

ما بیشتر سفر می‌کنیم، سریع‌تر، دورتر
ولی به جای خاطره با خود عکس می‌آوریم.

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

ما بیشتر زیسته‌ایم
ولی با دقتی کمتر
و با جملاتی کوتاه‌تر

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

گویا شاعری بهتر باید،
که بیش از من از جهان شگفت‌زده باشد.



«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا



این همه تواضع و فروتنی نصیب همه‌مان...

طلاق

برای بچه‌ها اولین پایان دنیا
برای گربه صاحبی جدید.
برای سگ اربابی تازه.
برای اثاثیه‌ی پلکان، ضربات، کش و واکش.
برای دیوارها، مربعی سفید
از عکسی که دیگر نیست.
برای همسایه‌ها، سوژه‌ای جدید،
نفسی تازه در روزمرگی.
برای خودرو بهتر بود که دوتا بود.
برای رمان‌ها، شعرها
و خلاصه‌ی کلام: هر چه تو برداشت می‌کنی.
ناخوشایند برای دانش‌نامه‌ها و دستگاه‌های ویدیو،
کتاب آیین‌نگارش
که بی‌شک اشاره می‌کند به دو نام ـ
که هنوز با حرف ربط «و» به هم متصل باشند؟
یا نقطه‌ای از هم جدای‌شان کرده باشد؟


«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا



این شعر به اندازه‌ی کافی تلخی طلاق را در سرمان انداخت. نه؟ جهان‌بینی شاعر یعنی همین که علاوه بر احساسات انسانی، اتفاقات را از نگاه اشیا و حیوانات هم ببینی...
با خواندن این شعر غم تا مغز استخوانم نفوذ کرد. و همین جان گرفتن غم در دل نشانه‌ی بزرگی‌ست برای این که ثابت کند شیمبورسکا یک شاعر کاردرست واقعی‌ست!

قبل از سفر

به آن فضا می‌گویند.
تعریف کردنش با همین یک کلمه چه آسان است،
با کلمات بیشتر، سخت‌تر می‌شود.

یکسره خالی و لبریز از همه چیز؟
به رغم بسته‌بودنی محکم، باز است،
برای همین هیچ‌چیز
گریزی از آن ندارد؟
منبسط شده است تا بیرکان؟
اگر محدودیتی داشته باشد،
پس با چه چیزی هم‌مرز است، لعنتی؟
خب، خیلی‌خب، ولی حالا برو بخواب.
شب است، فردا کارهای مهم‌تری داری
که مناسب توست
چیزهای دم‌دستی را لمس کردن
به فاصله‌ای مشخص شده نظر انداختن،
نجواهای دم گوش را شنیدن.

خب، و بعد سفری از نقطه‌ی الف به نقطه‌ی ب.
عزیمت ۱۲:۴۰ به وقت محلی
و پرواز بر فراز ابرهای پف‌دار
از میان باریکه‌ای بی‌پایان و محو در آسمان.



«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا



فردا کارهای مهم‌تری داری
که مناسب توست
چیزهای دم‌دستی را لمس کردن
به فاصله‌ای مشخص شده نظر انداختن،
نجواهای دم گوش را شنیدن.

من شنونده‌ی بی‌نوای خاطرات خودم هستم.


«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا


همه‌ی ما شنونده‌ی بی‌نوای خاطرات خودمان هستیم. غیر از این است؟

حیات تا همین جایش هم به اندازه‌ی کافی دیوانه بوده
در همه‌ی ابعاد و حالت‌هایش.


«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

 

 

این سطرها را که می‌خوانم به بینش عمیق و جهان‌بینی شیمبورسکا پی می‌برم.
شعر «جهان کوچک» از کتاب «این‌جا» که نشرچشمه منتشر کرده سرشار از همین کشف‌های کوچک و بزرگ است که به اندازه‌ی یک شعر، چند صفحه‌، چند سطر تو را در اعماق بینشی متفاوت فرو می‌برد. شعر که تمام می‌شود سرت را بالا می‌گیری و با خودت فکر می‌کنی چه طور می‌شود این همه پیش‌پاافتاده و کلیشه‌ای به زندگی و اتفاق‌هایش نگاه کرد در حالی که شیمبورسکا سخاوتمندانه و در قالب «شعر» نگاه دیگری به تو ارزانی می‌کند تا از پوچی فکرها و دغدغه‌هایت، کمی، فقط کمی رها شوی...

او مرا فقط برای خود و با خودش می‌خواهد
ترجیحا در اتاقی تاریک و در بسته،
ولی ذهنم هنوز در پی خورشید امروز، گردش ابرها
و جریان سیال جاده‌هاست.


«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

در قصه‌های او من همیشه جوان‌ترم.
این خوب است، ولی چرا همیشه همان داستان تکراری.
هر آینه‌ای اخبار متفاوتی برای من دارد.


«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

برای خداحافظی،
فقط یک لبخند مات است
خالی از هیجان.


«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا


 

تصنعی‌ترین لبخند
تهی‌ترین لبخند
عم‌انگیزترین لبخند...

تفاوت‌هایمان عمیق است،
در مورد چیزهای کاملا مختلفی حرف می‌زنیم و فکر می‌کنیم.
او تقریبا چیزی نمی‌داند
ولی ثابت‌قدم‌بودنش شایسته‌ی تقدیر است.
من خیلی بیشتر می‌دانم ـ ولی به آن اطمینانی نیست.


«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا



یکی از بالاترین مراحل کمال همین است که به زبان بیاوری «من خیلی بیشتر می‌دانم، ولی به آن اطمینانی نیست»
و خاشعانه پذیرفتن این که هر چقدر هم بدانی باز هم نمی‌دانی، نمی‌دانی، نمی‌دانی...
چه می‌شود که برخی‌ها به دانسته‌هایشان این همه اطمینان دارند و به آن ستون‌های سست و لغزان تکیه می‌کنند؟

افکاری که در خیابان شلوغ به سراغم می‌آیند

چهره‌ها.
میلیاردها چهره بر گستره‌ی زمین.
هر یک متفاوت از چهره‌هایی که بوده‌اند و خواهند بود.
ولی چه کسی حقیقت طبیعت را در می‌یابد؟
شاید از رشد بی‌وقفه‌اش خسته شده
و ایده‌های گذشته‌اش را تکرار می‌کند
با نقاب‌های کهنه بر چهره‌ی ما.

شاید ارشمیدوس است که از کنارت رد می‌شود در لباس جین،
کاترین کبیر با لباسی ارزان،
چندتایی فرعون با کیف‌دستی و عینک!

بیوه‌ی کفاش بی پاپوش
از ورشو همچنان کوچک
استادی از غار آلتامیرا
نوه‌هایش را به باغ وحش می‌برد.
وندال پشمالو، در مسیر موزه
برای شگفت‌زدگی.
فناشدگان از دویست قرن پیش.
پنج قرن پیش.
نیم‌قرن پیش.

یکی با کالسکه‌ی طلایی از این‌جا رد شده است،
و دیگری با ارابه‌ی مرگ.

مونته‌زوما، کنفسیوس و بخت‌النصر
دایه‌هایشان، رخت‌شورهای‌شان و سمیرامیس
که فقط به انگلیسی حرف می‌زد

میلیاردها چهره بر گستره‌ی زمین.
چهره‌ی من، تو و آن‌ها که هرگز نخواهید شناخت.
شاید طبیعت باید فریب بدهد،
و کم نیاورد
برای آن‌که موفق شود
آن‌چه را در آیینه‌ی فراموشی غرق شده است نجات دهد.

 

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

یکی از باگ‌های زندگی

دیوارها ترک ندارند
تا تو
از میان‌شان به ناکجا بشتابی


«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا


این چند سطر را که می‌خوانی تازه یادت می‌آید که می‌شد این گزینه هم در کنار امکانات دیگر زندگی فعال باشد، همین که هر وقت اراده می‌کردی می‌توانستی از میان ترک دیوارها به ناکجا پرواز کنی یا شاید هم پرتاب شوی...

در گردش سیارات مفت می‌چرخی
و علاوه بر آن در کولاک بین کهکشان‌ها هم.
در هنگام این سرگشتگی
هیچ‌چیز روی زمین فرصت جنبیدن پیدا نمی‌کند.


«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

زندگی روی زمین تقریبا مفت است.
برای رویاها، مثلا، پول سیاهی هم نمی‌پردازی.
توهم، وقتی قیمتی می‌شود که فنا شده باشد.
بدن، خود بهای خود را می‌پردازد.


«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

 

حتی یک بار هم در زندگی‌ام به این فکر نکرده‌ بودم که از این که مفت و مجانی روی زمین زندگی می‌کنم و برای داشتن این رویاها پولی نمی‌دهم شکرگزار باشم...
رسالت شاعر همین است. بخشیدن بینشی دیگر به مخاطب‌ش.

این‌جا، جهل دست به کار شده
چیزی همیشه شمارش می‌شود
حساب می‌شود
مقایسه می‌شود
و بر اساس آن نتیجه‌گیری می‌شود.


«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

کتابخانه‌ی کوچک من

پشت جلد کتاب: شاعر امروزه شکاک و حتا بیش از هر چیز به خود بدگمان است. انگار از شعر بودن خجالت می‌کشد و با بی‌میلی آن را بیان می‌کند. هر چند که در زمانه‌ی پرهیاهوی ما اعتراف کردن به نواقص خویش بسیار آسان‌تر است تا گفتن از خصایل نیک. زیرا که نیکی‌ها پنهان‌اند و خود انسان هم چندان باورشان ندارد.

شاعر وقتی در صحبت‌های روزمره با مردم مجبور است شغلش را بگوید، معمولا یک خیلی کلی می‌گوید و از عباراتی مثل دست‌به‌قلم استفاده می‌کند یا کارهای دیگرش را بیشتر جلوه می‌دهد.