باورتون می‌شه یه سری‌ها به دکون برقی‌ام پیام می‌دن که یه آنلاین‌شاپ خوب و معتبرِ آرایشی و مراقبتی بهشون معرفی کنم؟
از هر طرف بهش نگاه می‌کنم طنز ماجرا بیشتر می‌شه.
مثل این می‌مونه بری تو یه فرش‌فروشی و به فروشنده بگی «ببخشید، می‌شه یه فرش‌فروشی خوب بهم معرفی کنی؟»

 



بعد همین دسته از آدم‌ها انتظار خوش‌رویی و احترام دارند.
 

سایت‌های کاریاب مثل ایران‌تلنت و جاب‌اینجا و ... بعد از یک سال همچنان پیشنهادهای شغلی‌شون رو برام ایمیل می‌کنند و هر بار ایمیل‌هاشون رو تو اِسپَم صندوق اینترنتی‌م می‌بینم، دوست دارم انگشت وسطی‌ام رو به علامت پیروزی نشون بدم و بگم «من بالاخره شغل خودم رو ساختم.»

چیزی که تجربه‌ی فروشندگی رو به تجربه‌ی متفاوتی برام تبدیل کرده، اینه که بیشتر کسایی که ازم خرید می‌کنند من رو «رفیق» و «دوست‌»شون می‌دونند و در خلال ثبت سفارش‌شون از موضوعات مختلفی باهام حرف می‌زنند. از شکست عشقی و تجربه‌های پیشین‌شون، از فقدان‌ها و غم‌های بزرگی که در حال تجربه‌شون‌اند، از غم نبودن مادر، از چالش‌های خانواده‌ی همسر، مشکلات و تلاش‌های اقدام برای مهاجرت و ... 
درباره‌ی همه‌ی این‌ها باهام صحبت می‌کنند و خیلی‌ وقت‌ها هم خودشون فراموش می‌کنند که من در قالب یه فروشنده‌م، هم اون‌ها یادشون می‌ره که برای خرید یه آبرسان یا دورچشم بهم پیام داده‌ند.

همه‌ی این‌ها برام قشنگ‌اند و تجربه‌های تازه‌ای می‌سازند.

 

روزی بیشتر از دوازده ساعت کار می‌کنم.
مدیریت دکون برقی‌ام سخت‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کنم.
تعامل با آدم‌ها، مشاوره‌دادن، ثبت سفارش‌شون، مدیریت محصولات موجود و حساب و کتاب خرید و فروش‌هام، نظم‌دادن به کارها، بسته‌بندی، هماهنگی‌های ارسال و ... کم می‌خوابم و زیاد کار می‌کنم و امید دارم زندگی‌م رو به پیشرفت باشه و «استقلال». استقلال کامل بدون وابستگی به کسی یا چیزی. محقق می‌شه برام؟ امیدوارم و این روزها «امید» بزرگ‌ترین سرمایه‌مه برای ادامه‌دادن و تلاش‌کردن.

دارم به درجات بالاتری از عرفان عروج پیدا می‌کنم؛
دیروز یه خانمی عکس از بووووووووووق‌هاش رو فرستاد و گفت چی کار کنم لک‌هاش برن (واقعا مشکل پوستی داشت).
حاجی من این ور گوشی معذب شده بودم.
 

ترجیح می‌دم درباره‌ی کله و مخلفاتش مشاوره بدم.
تو رو قرآن گردن به پایین نیایید دیگه. بلد نیستم.

بعضی‌هام دکون برقی‌ام رو با سمساری اشتباه گرفته‌ند. 
چند وقتیه بدون استثنا هر روز یه پیام دارم با این مضمون «تو که فروش‌ت خوبه می‌شه این رو هم برای من بفروشی؟ اصل اصله...»
بعضی‌ها خودشون رو در قالب فروشنده‌ای معرفی می‌کنند که به هر دلیلی امکان فروش محصولات‌شون رو ندارند «مریض شده‌م»، «حامله‌م و نمی‌تونم...»، «بچه‌ی کوچولو دارم و فرصت نمی‌کنم وقت بذارم...» و ...
بعضی‌هام گزینه‌شون رو در قالب «سوغاتی» رو میز می‌ذارند «از فرانسه برام سوغاتی آوردند»، «از آمریکا برام هدیه آورده، من این رو می‌خواستم، اما اون این رو آورده...» و ...

چند دفعه‌ی اول زمان می‌ذاشتم و محترمانه راهنمایی‌شون می‌کردم که نمی‌تونم پیشنهادشون رو بپذیرم؛ الان که تعدادشون زیاد شده حتی زمان و انرژی صرف نمی‌کنم برای جواب‌دادن به پیشنهاد و خواسته‌شون...
 

چند روز پیش خانمی تو دکون برقی‌ام سفارشی ثبت کرد. از لحظه‌ی واریز و ثبت سفارشش مدام پرسید «سفارش من کی ارسال می‌شه؟» و با وجود این که هر بار توضیح می‌دادم فلان روز، بعد از مدتی دوباره سوالش رو تکرار می‌کرد. حتی بعد از ارسال سفارشش دست از سرم برنداشت و با این که کدرهگیری داده بودم، سه روزی که طول کشید تا به دستش برسه، بدون استثنا ازم می‌پرسید «چرا به دستم نرسید؟ مطمئن‌اید ارسال کردید؟»
این که پیوسته از یه نفر با یه محتوای مشخص پیام داشته باشم، خارج از حوصله‌مه. با این حال هر بار براش توضیح می‌دادم که یه کم صبر کنی به دستت می‌رسه.
سفارشش به دستش رسید و کلی قربون‌ صدقه‌م رفت و تشکر کرد.
چند وقت بعد دوباره اومد سفارشی ثبت کنه. دو روز سوال می‌پرسید و هر بار یا بانکش مشکل داشت یا فراموش می‌کرد واریز کنه. خیلی خب... طبیعیه. برای هر کسی ممکنه پیش بیاد.
سومین روز دوباره سفارشش رو ثبت کرد و بهش اطلاع دادم چه روزی سفارش‌ها ارسال می‌شن. فرداش پیام داد می‌شه سفارشم رو کنسل کنی؟ بدون این که توضیحی ازش بخوام سفارشش رو کنسل کردم و هزینه‌ای رو که پرداخت کرده بود، بهش برگردوندم.
آنفالوم کرد و بعد از چند روز دوباره فالوم کرد و پیام داد.
بلاکش کردم.
الان که می‌نویسم فکر می‌کنم باید ظرفیت‌ام رو بالا ببرم و روی صبوری‌ام کار کنم.
ولی شاید گاهی به واکنش‌های هیجانی این چنینی نیاز دارم. چه می‌دونم.

یه بنده‌ی حقیر و بی‌کار هم راه افتاده به کسایی که از دکون برقی خرید می‌کنند و پیام تشکر می‌ذارند، پیغام می‌ده «از این خرید نکنید. از فلان آنلاین‌شاپ خرید کنید.»
حالا کاری ندارم که چقدر بی‌کاره و چطوری وقت و انرژی فکری و روحی‌ش رو تخلیه می‌کنه، ولی بعضی‌ها حتی برای شعور و شخصیت خودشون هم هیچ احترام و ارزشی قائل نیستند؛ مثلا به این فکر نمی‌کنند که بعضی رفتارها در وهله‌ی اول خودشون رو زیر سوال می‌بره و بعد کسی رو که قصد تخریبش رو دارند.


به لطف فروشندگی، چهره‌ی تازه‌ای از آدم‌ها برام رونمایی شده.
خانمی که به بقیه پیام می‌ده چند بار از خودم خرید کرده. نمی‌دونم چی شد که بعد از مدتی افتاد روی دور پرسیدن سوال‌های چرت و پرت.
سوال‌هایی که پاسخ‌شون از قبل مشخصه و فقط کرم درونت فرمان می‌ده تا دیگری رو به حرف بیاری.
«این سایه شش رنگ داره؟» 
«آره دیگه. مشخصه.»
«این چرا سایزش بزرگه، اون یکی کوچیک؟»
«خب، سایزهاشون متفاوته دیگه.»

 

پروسه‌ی فروش و تعامل با آدم‌ها صبوری ایوب رو می‌خواد و پشتکار حضرت نوح رو.
به گمونم هر دو رو دارم. وگرنه اصلا سمت این کار نمی‌اومدم.
هر چند تمام مدت به این فکر می‌کنم که پاسخگویی و تعامل با آدم‌ها رو واگذار کنم به یه دست‌یار.

دوست دارم یه نیروی کمکی برای دکون برقی داشته باشم؛ کسی که فِس‌فسو نباشه. بتونه در عین سرعت‌داشتن تو انجام کارها، تمرکزش رو حفظ کنه. 
در پس ذهن‌ام آدم خوش‌ذوقی رو در کنارم دارم که خوش‌خنده‌ست. با صدای بلند سلام می‌ده؛ خوراکی‌های میان وعده رو دوست داره. دیر خسته می‌شه. کارها رو از دستم می‌دزده و بهم می‌گه «می‌شه من انجامش بدم؟»
کسی که دکون برقی رو مال خودش بدونه و از ته دلش زمان و انرژی بذاره و شیفته‌ی «آموختن» و «یادگرفتن» چیزهای تازه باشه.


داشتم فکر می‌کردم اگه یه روزی دکون برقی اون‌قدری بزرگ بشه که به غیر از خودم کس دیگه‌ای رو در کنارم داشته باشم، چه معیارها و امتیازهایی رو برای انتخاب‌کردنش در نظر می‌گیرم. بعد فکر کردم کاش کارآفرین‌ها و صاحبان کار از تجربه‌های رشدکردن و پیشرفت‌شون می‌نوشتند. از چالش‌هاشون تو انتخاب و برگزیدن آدم‌ها، از ناامیدی‌هاشون در طول مسیر، از خستگی‌ها و ...

اما کیه که بی‌پروا از تمام «مگو»های کارش بنویسه و هیچ ابایی هم نداشته باشه از بیان‌کردن‌؟

 

تو همین فکرها بودم که فندق از گوشه‌ی اتاق نفس‌ش رو با صدا داد بیرون «خسته شدم فَلی. من دیگه انجام نمی‌دم.»
و جعبه‌های پستی رو نامرتب و شلخته به حال خودشون رها کرد.
قرار بود با جعبه‌های پستی یه قلعه برای خودش بسازه؛ شد یه تپه‌ی ناهموار و بی‌شکل گوشه‌ی اتاقم.

بین همراه‌های دکون برقی‌ام، خانم جوونیه که دو ماهه می‌خواد بهم ثابت کنه اینی نیستم که نمایش می‌دم و اخلاق گهی دارم.
این برداشت و استدلال رو با ادبیات‌های مختلف بهم انتقال داده.
از روز اولی که بهم پیام داد گفت‌وگوش رو با پرسش چالش‌برانگیزی شروع کرد «چطوری ثابت می‌کنی جنس‌هات اصل‌اند؟»
زندگی بهم یاد داده تنها کسی که باید حقایق و واقعیت‌ها رو بهش ثابت کنم «خودم»‌ام، نه کسی دیگه. البته این دیدگاه تو «خرید و فروش» صدق نمی‌کنه و خیلی وقت‌ها باید از سرمایه‌‌های اخلاقی‌ و حوصله‌ت صرف کنی برای «ثابت‌کردن».
ولی کسی که از روز اول گفت‌وگوش رو با این جمله شروع می‌کنه یه جای ذهنش می‌لنگه و دوست ندارم انرژی و وقتم رو صرف کنم برای ثابت‌کردن اورجینال‌بودن ماسک موی آرگان یا آمپول کلاژن و ...
از اون روز نه دست از سرم برداشته، نه ناامید و خسته‌ شده از پیام‌دادن. 
در عین بی‌اعتمادی، بارها سعی کرد سفارشش رو ثبت کنه. تجربه‌ی فروشندگی‌م می‌گه آدم‌هایی که از اول ماجرا بی‌اعتمادند، در طول مسیر مایه‌ی آزار و اذیتم می‌شن. پس تا جایی که بشه ازشون فاصله می‌گیرم و باهاشون تعاملی ایجاد نمی‌کنم.
با این حال هر از گاهی سر و کله‌ی کلمات و انرژی منفی‌ش پیدا می‌شه. 
امروز بهم پیام داد «متاسفم که اونی نیستی که نمایش می‌دی. واقعا اخلاق بدی داری...»
چرا آدم‌هایی رو که براشون تاسف می‌خوریم به حال خودشون رها نمی‌کنیم؟
تو روزگاری که هر روزش سخت‌تر و ناامید‌کننده‌تر از قبل می‌شه، اگر کسی هنوز خوش‌اخلاق باشه جای تبریک‌‌گفتن داره.
حالا وسط این همه سیاهی اخلاق من هم گه باشه به جایی برنمی‌خوره. می‌خوره؟ یعنی به اندازه‌ی بی‌جواب‌گذاشتن یه پیام حق ندارم گه باشم؟

امروز عجیب‌ترین کامنت تاریخ بشریت رو دریافت کردم.
خانمی پای یکی از پست‌های دکون برقی نوشته بود:
«تو انقدر جیگر و خوشگلی که اگه یه روز ازت خرید کنم دوست دارم سفارش‌هام رو دهنی کنی برام بفرستی.»

اول صبح کامنتش رو خوندم و از شما چه پنهون، گلبرگی برام نمونده.

 

واقعا چه فعل و انفعالاتی تو مغز یه نفر رخ می‌ده که بهش دستور می‌ده همچین نظری رو تو یه آنلاین‌شاپ ثبت کنه.
آدم‌ها ترسناک‌اند بچه‌ها.
اون‌هایی که الکی قربون صدقه‌ت می‌رن و بدون اصالت رابطه، احساس صمیمیت مفرط می‌کنند از همه ترسناک‌ترند.

 

چند روز پیش یکی از همراه‌های دکون برقی بعد از ثبت سفارشش بهم گفت «می‌شه بسته‌م رو حسابی بسته‌بندی کنی؟»
گفتم «خیالت راحت. من سعی می‌کنم همه‌ی سفارش‌ها رو خوب بسته‌بندی کنم.»
گفت «برای من رو بیشتر؛ چون بسته‌هام همیشه پاره به دستم می‌رسند. دفعه پیش هم بالم لب‌ام از جعبه افتاده بود بیرون.»
گفتم «چرا همون موقع بهم اطلاع ندادی؟»
گفت «چون مطمئن بودم شما برام فرستادی و از جعبه افتاده. جعبه‌ش پاره بود.»

اون اطمینان و اعتمادی که از ارسالِ من داشت و هیچ تردیدی به ذهنش راه پیدا نمی‌کرد، چنان دلگرم‌کننده بود که تو سفارش جدیدش یه ماسک لب هدیه گذاشتم. 

 

وقتی آدم‌هایی رو می‌بینم که حتی از «زمان» و «اطلاعات» و «حوصله و اخلاق‌ت» به نفع خودشون سودجویی می‌کنند، قدر این آدم‌ها رو بیشتر می‌فهمم. 
امروز سفارشش به دستش رسیده و برام نوشته «الان هیچ‌کسی به اندازه‌ی من ذوق‌مرگ نیست.»
خب؛ با این حساب قلب آبیِ امروز هم چندبار روشن شد و همین برام کافیه.

یه نفر برام ویس گذاشته «خیلی با حوصله درباره‌ی محصولات توضیح می‌دی. من و مامانم خیلی دوستت داریم. همه‌ش منتظریم استوری بذاری.»
و وسط گریه‌، لب‌هام کش اومد و لبخند زدم.
 

نشسته‌م و به این فکر می‌کنم تو نامه‌ی جدیدی که با سفارش‌های دکون برقی‌ام می‌فرستم، چه کلماتی رو بنویسم؟
کوتاه و مختصر و گویا... گویای روشنی و امیدی که اگرچه گاهی رنگ می‌بازه تو دلم، اما جریان داره و از بین نرفته و هنوز بهش یقین دارم.
 

اگه سفارشی بدون نامه باشه، بدون استثنا پیامی دریافت می‌کنم «برام نامه نذاشته بودی؟»
موقع ارسال سفارش‌ها تمام تمرکزم رو خرج می‌کنم تا هیچ بسته‌ای رو بدون نامه و یادداشت کوتاهم ارسال نکنم.

 

چند روز پیش یه نفر پیام داد «سفارشم نامه نداشت؟ شاید هم نامادری‌م برداشته... همه‌ی بسته‌هام رو باز می‌کنه. هر چی گشتم نامه‌م نبود.»
برام عجیب بود که نامه رو اونقدری ارزشمند می‌دید که خیال می‌کرد کسی از بین عطرها و محصولات آرایشی‌، «نامه» رو برای «برداشتن» ترجیح می‌ده. نامه یعنی همون شش کلمه‌ای که روی یه تیکه کاغذ گیپور (زیرلیوانی کاغذی) می‌نویسم:
«به سوی
افق روشن‌تری
در حرکت‌ایم...»

 

تاریک‌ام و در جست‌وجوی روشن‌ترین کلمات‌ برای بخشیدن.
این بار برای آدم‌ها چی می‌نویسم؟
هنوز نمی‌دونم... 

یکی از جمله‌هایی که برام سرشار از استرس و انرژی منفیه  اینه «چرا سفارشم این روز ارسال شده و اون روز ارسال نشده؟»
و جمله‌ی بعدی «از کجا بفهمم اورجینال فروختی بهم؟»
 

یکی پیام داده «این ماسک‌تون از اون ماسک‌تون کمتر داره.»
نه ماسک‌ها از یک مدل‌اند، نه از یک برند.
واقعا چه فعل‌ و انفعلاتی تو ذهن یه نفر رخ می‌ده که دو محصول متفاوت رو صرفا به خاطر «ماسک»بودن‌شون با هم مقایسه کنه و در نهایت این «حق» رو به خودش بده تا درباره‌ی خریدی که خودش هم انجام نداده، بلکه یکی از نزدیکانش انجام داده نقد و نظر ارائه بده.

بعد فکر کنید این دسته از افراد با سوال‌های بی‌جا و نظرات غیرمنطقی‌شون چه انرژی ذهنی‌یی از من می‌گیرند.
گذشته از این، وقتم رو تلف می‌کنند و در صورت بی‌توجهی «معترض» می‌شن «چرا جواب ما رو نمی‌دی؟»

بعضی‌ها شایستگی‌شون فقط بی‌توجهیه. همین.

صبح چشم‌هام رو باز کردم دیدم یه نفر برام نوشته «نیاسینامید و آمپولم زودتر از چیزی که گفته بودی تموم شد.»
و دنباله‌ش نوشته بود «تو رو خدا دیگه این عطر رو نفروش. اسپری‌های تو مترو کیفیت‌شون از این عطری که بهم داده بودی بهتره.»

کله‌م رو دوباره کردم زیر بالش. آفتاب از لای پرده افتاده بود رو میز اتاقم. هم استرس باریکه‌ی آفتاب رو داشتم، هم سعی می‌کردم خاطره‌های متروسواری‌ام و تصویرهای ذهنی‌ام از فروشنده‌های تو مترو رو مرور کنم.

بدم نمی‌اومد براش بنویسم «می‌شه از سرانگشتت یه عکس برام بفرستی سایزش رو ببینم؟»
اما ترسیدم پاشه بیاد همون انگشتش رو چیز کنه. 
درس آغازین صبح یکشنبه برای من این بود که تو ریدن به آدم‌ها هم منصف باشیم.
 

جدی اسپری‌های تو مترو با کیفیت‌تر از دکون برقی‌اند؟
پس چرا بعضی‌ها خودشون رو به خرج می‌اندازند و از دکون برقی خرید می‌کنند؟

 

مامانم در اتاق رو باز کرد و پرسید «بیدار نمی‌شی؟»
با این که از نظر روحی نیاز داشتم برای یه نفر هم این رو تعریف کنم، هم خوابی رو که دیدم بودم، کونم رو هوا کردم، بعد رو آرنجم بلند شدم و چند ثانیه همون شکلی موندم. بین دوباره درازکشیدن و بیدارشدن تردید داشتم که بالاخره به نفس اماره‌م غلبه کردم و یه تکون بزرگ به خودم دادم و نشستم.
 

چه صبح زیبایی جوون ایرانی.
برخیز که امروز هم قراره تلاش کنی، پاره بشی و ته‌ش به چیزی نرسی.

 

می‌بینید؟ مسولیت زودتر تموم‌شدن محصولات مراقبتی‌یی که می‌فروشم هم افتاد گردنم.
با من از صبوری حرف نزنید. من خودم اعصاب آهنی دارم.

 

جدی دوست دارم بدونم وقتی می‌رن از مغازه یا داروخانه هم خرید می‌کنند همین حرف‌ها رو به فروشنده می‌زنند؟ یا من رو چیز گیر اورده‌ند؟

 

حالا چرا هر روز صبح استرس اون باریکه‌ی نوری رو دارم که از لای پرده می‌افته رو میزم؟
چون محصولات مراقبتی و آرایشی و عطرها نباید در معرض نور و گرمای مستقیم قرار بگیرند. عمرشون کوتاه می‌شه. 
روزها که رو به سردی می‌ره، آفتاب هم مورب می‌تابه و چند روزیه نور از لای پرده می‌افته رو میزم و پروژه‌ی هر روز اینه که ساعت ۷ به بعد چشم‌هام رو باز کنم و میزم رو از نظر کیفی بررسی کنم و دوباره بخوابم. تا لنگ ظهر؟ نه دیگه. نهایت نیم ساعت، یه ساعت دیگه...

این روزها از معدود چیزهایی که بهم کمک می‌کنه خودم رو سرپا نگه دارم و دلم رو به «فعالیت» و «جریان‌داشتن» خوش کنم، دکون برقیمه و خرده‌کارهای ریز و درشتش.
 

تمام امروز رو خوابیده بودم. انیمیشن دیدم. دوباره خوابیدم. بیدار شدم ناهار خوردم. دوباره خوابیدم و خودم هم نمی‌دونم این همه خواب‌آلودگی چرا آوارشده رو سرم.

بین همراه‌های دکون برقی‌ام دو تا خانم‌اند که هر دو به نوعی بامزه و دوست‌داشتنی‌اند.
یکی‌شون که دختر تپل و پرشور و با احساسیه، روی هر استوری‌ام ریپلای می‌زنه و از خدا و ائمه کمک می‌خواد «یا خدااااا.»، «یا صاحب‌الزمان.»، «خدا از سرت نگذره هویج.»، «واااااای این...»، «واااااای اون...»، «به خدا تو مسلمون نیستی هویج!» و ...
گذشته از این که ترکیب‌بندی این کلمه‌ها و جمله‌ها کنار هم در نگاه من خنده‌دار و متفاوت‌اند، این مسئله برام جالبه که یه نفر دیگه هم همون واکنش‌هایی رو داره که خودم دارم. گاهی اوقات به خودم می‌آم و می‌بینم از شگفتی تماشای رنگ یه رژلب یا رژگونه لب پایین‌ام رو گاز می‌گیرم و زمزمه می‌کنم «خدایا... خدایا...»

 

یکی دیگه از همراه‌ها که دختر جوون و کم سنیه، آخر شب‌ها پیام می‌ده «تو می‌دونی من چی می‌خوام هویج؟» این سوال همیشه خنده به لبم می‌آره. نه این که خوشحال می‌شم از فروختن محصولی بهش، بلکه حرفش یه دنباله‌ی دلچسب داره که می‌گه «تو بهم بگو چی من رو خوشحال می‌کنه؟» تو این چند ماهی که من و دکون برقی‌ام رو دنبال می‌کنه، اونقدر صادقانه راهنمایی‌اش می‌کنم که بارها ازش شنیده‌م «شبیه خواهرمی...» درسته که من خواهر گربه‌ام و خواهربودن رو هر روز تجربه می‌کنم، اما شنیدن این جمله دلم رو نرم‌تر می‌کنه و به شبتاب‌های کوچولو دستور تابیدن می‌ده...

 

هیچی. همین دیگه.

گاهی فکر می‌کنم بعضی‌ها پول می‌گیرند که سوال‌های دم‌دستی و بی‌ارزش مطرح کنند.
بین همراه‌های دکون برقی‌ام خانمیه که سوال‌هاش پوچ و توخالی‌اند و گویا انتظاری هم برای شنیدن پاسخ نداره.
ریپلای می‌زنه «اِستیِ واقعیه؟»
 

مفهوم این سوال رو من در جایگاه فروشنده خوب می‌دونم.
دقیق‌تر و رسمی‌تر و مودبانه‌ترش اینه که «سلام. وقت بخیر. این رژلب اِستی‌لادر اورجیناله؟»

 

امروز از اون روزهایی بود که این‌قدر، اندازه نوک دماغ یه بچه‌مورچه حوصله داشتم برای فعالیت‌کردن. چه برسه بخوام انرژی‌ام رو صرف پاسخگویی به همچین سوال‌هایی کنم. 

 

هویج‌ جون؛
مِثکه یادت رفته وظیفته جواب ملت رو بدی. اون موقع که اس‌ام‌اس‌ واریزی برات می‌آد از این حرف‌ها نمی‌زنی، ولی وقتی یه نفر می‌پرسه فیکه یا اورجینال به تی‌‌تی‌شت بر می‌خوره؟ برو رو اون اخلاق‌های تخمی‌ت کار کن. شِیم آن یو! گه!

 

امروز گربه رفت بازار تا یه سری از نیازهای اولیه و حیاتی دکون برقی‌ام مثل چسب پهن و روبان و این جور چیزها رو بخره.
بهش گفته بودم روبان بنفش هم تو سبد خریدش بذاره. 
چند تا رنگ بنفش خریده و با تردید می‌پرسه «منظورت از بنفش همینه دیگه؟»
ولی منظور من از بنفش این رنگ‌هایی نبود که انتخاب کرده.
سیب نامرئی‌یی رو تو هوا می‌گیره و می‌گه «می‌شه بگی بنفش چیه؟»

کی فکرش رو می‌کرد بعد این همه سال هویج بنفش‌بودن، بخوام «بنفش» رو به گربه توضیح بدم؟

یه سری خمیردندون از برند کلگیت از آمریکا برای خودم خریده بودم.
بعد از این که تو استوری نشون‌شون دادم، پیام می‌دادند «نمی‌فروشی؟»، «می‌شه یه دونه‌اش رو به من بفروشی.»
من هم خر شدم و به جز یه دونه‌‌ش همه رو فروختم.
حالا کی باورش می‌شه این خمیر دندون تو بزرگ‌ترین فروشگاه آمریکا هم قحطی‌ش اومده.
چند ماهه می‌خوام سفارش بدم و نیست.
از شما چه پنهون. عین چیز پشیمونم که فروختم‌شون.
 

یه نفر تو صفحه‌ی دکون برقی‌ام قرعه‌کشی برنده شد.
هدیه‌ش رو گرفت و آنفالو کرد.

دو روز دیگه می‌موندی بابا.

 

جدی چطوری روشون می‌‌شه؟

قیمت دو تا رژلب و کیف آرایش رو انقدر پایین گذاشتم که یه نفر پیام داد «صفرش جا مونده؟»
تو دلم قربون صدقه‌اش رفتم و خندیدم.
گفتم «نه. نصف شبه و جوگیرم.»
 

البته جوگیر هم نیستم. باید محصولات دکون برقی رو هرچه سریع‌تر نقد کنم.
امروز رو همه‌ی رژلب‌ها تخفیف گذاشتم.
تخفیف‌ها آدم‌ها رو خوشحال می‌کنند. ارسال رایگان‌ها هم.


هر چند بعضی‌ها که فکر می‌کنند خیلی حالی‌شونه زیرلبی غر می‌زنند «کشیدی رو جنس‌ها که بعد تخفیف می‌ذاری.»
آره ان آقا. تو راست می‌گی. با این همه زرنگی چرا پرفسور سمیعی نشدی؟

امروز یه نفر برام نوشته بود «ای پدیدآورنده‌ی لبخند بر صورت‌های خسته از روزگار.»
چه توصیف قشنگی.
دوباره می‌خونمش و می‌بینم این توصیف درباره‌ی منه.
قلبم گرم می‌شه.
به همین کلمه‌ها. 
به همین پیام‌های کوتاه.
به همین دلخوشی‌های خیلی خیلی کوچیک.

بعضی‌ها هزینه‌ی ارسال رو واریز نمی‌کنند و خودشون به خودشون تخفیف می‌دن.
«اِ، حواسم نبود ارسال رو واریز کنم.»
«اِ. یادم رفت ارسالش رو.»

 

از معدود موقعیت‌هایی که نیازی نیست به طرف مقابل ثابت کنی خر نیستی و باید با صبوری تعامل‌ت رو حفظ کنی، همین‌جور وقت‌هاست.

بسته به دست یکی از همراه‌های دکون برقی رسیده، اما بدون نامه.
برام نوشته «جعبه‌ رو زیر و رو کردم. نامه توش نبود.»
و تو ادامه نوشته «انقدر نامه نامه کردم. شوهرم گفت تو ماسک مو خریده بودی یا نامه؟»

 

امروز براش یه نامه‌ی کوتاه اختصاصی نوشتم و با یه هدیه‌ی کوچولو و کارت پستال براش فرستادم.
امیدوارم برای چند لحظه هم که شده خوشحال بشه.

می‌دونم که آدم‌ها «نامه‌داشتن» رو دوست دارند. اما باورم نمی‌شه نامه‌های کوتاه و دست‌نویسم به یه نقطه‌ی پررنگ و امیدبخش تبدیل شده‌ند.
این معجزه‌ی کلماته. معجزه‌ی روشن و بزرگ کلمات.

دیشب ساعت سه و نیم صبح همه‌ی پسته‌‌خام‌های خونه رو خوردم و از هر کدوم از محصولات جدید دکون برقی‌ام یه دونه برداشتم مال خودم و با خیال آسوده سر بر بالین گذاشتم.
این هم وضعیت کاسبی من.

تو همراه‌های دکون برقی‌ام یه پزشکه که هر سری خریدکردن و ثبت سفارشش چروک و فرسوده‌م می‌کنه.
پیام می‌ده «این رو می‌خوام. نفروشی‌ها.»
بیست و چهارساعت دیگه‌ش پیام می‌ده «وای یادم رفت واریز کنم. نفروشی‌ها.»
و فرداش دوباره پیام می‌ده «هنوز موجوده؟ نفروختی‌ که؟»
و این روند فرسایشی گاهی چند روز طول می‌کشه و نمی‌‌فهمم چه علتی می‌تونه پشت این رفتارش باشه.
فقط می‌دونم این رفتارش اذیت‌ام می‌کنه.
بارها اینترنتی واریز کرده و هر سری می‌گه «می‌دونی که من نمی‌تونم اینترنتی واریز کنم.»

 

انقدر رفتارهای عجیب و غریب می‌بینم که دیگه انرژی ذهنی و روانی صرف تحلیل‌کردن رفتار ادم‌ها نمی‌کنم؛ اما گاهی می‌بینم با وجود تجربه‌های بیشتر هنوز هم یه سری خرده‌رفتارها برام ازاردهنده‌اند.
 

پی‌نوشت: از نظر مالی هم وضعیت خوبی داره.
هم خودش پزشکه، هم همسرش و مشکلش پرداخت هزینه نیست.
واکنش دفاعی و آرام‌بخشی که این روزها در پیش گرفتم بی‌توجهی به آد‌م‌هاییه که به هر دلیلی مایه‌ی دلخوری یا تلف‌کردن وقت و انرژی ذهنی‌ام می‌شن. اونقدر مسولیت‌هام زیاد شده‌ند که هیچ ضرورت و دلیلی برای مقابله و تعامل با آدم‌هایی نمی‌بینم که وقتم رو می‌گیرند. چون برای کارهای مهم‌تر خودم وقت و انرژی کم می‌آرم.

از وقتی جواب این مشتری دکون برقی رو نمی‌دم محتوای پیام‌های متعددش این شده‌ند «وای! چرا جواب من رو نمی‌دی؟»
کاش با خودم کنار بیام و در جوابش صادقانه بنویسم «چون رو مخم‌ای.»

 

پی‌نوشت دوم: حالا فهمیدید چرا مدرک شعور نمی‌آره؟ یا بیشتر براتون توضیح بدم؟

تو کسب و کار اینترنتی اون پروسه‌ی تعامل با مشتری و اماده‌کردن و ارسال سفارش‌ها یه طرف، استرس سالم‌رسیدن و رضایت مشتری یه طرف دیگه.
هر تشکر و پیام رضایتی باعث جوونه‌زدن روحم می‌شه.

از وقتی تو موقعیت فروشندگی قرار گرفته‌م تازه می‌فهمم که یه تشکر ساده چقدر می‌تونه امید و انگیزه‌ی آدم رو بالا ببره؛ و سعی‌ام اینه فرهنگ تشکر و قدردانی‌کردن رو در خودم تقویت کنم و خوبی‌ها و تلاش‌های کوچیک آدم‌ها رو یادشون بیارم.

به یه پاپیونیست خوش‌اخلاق جهت گره‌زدن پاپیون‌های دکون برقی نیازمندیم.
 

الکی!
یعنی انقدر خفن شدم مثلا...
من برم چهارپایه‌م رو بیارم بشینم دم دکون‌ام، شما رو دید بزنم...

ولی جدی بعضی‌ها اعصاب ندارندها. من وظیفه‌ی خودم می‌دونم کسی درباره‌ی محصولی یا موضوعی سوال می‌کنه کامل براش توضیح بدم تا ابهامی براش باقی نمونه. دیشب یه نفر بعد از توضیحاتم، جای تشکر گفت «لازم نیست زیادی توضیح بدی!»
و بقیه پیام‌هام رو با این که دید، بدون پاسخ گذاشت و رفت.

یکی از قشنگ‌ترین تجربه‌های دکون‌داری‌م هم این بود که چند وقت پیش پسر کم‌سن و جوونی بهم پیام داد «می‌شه به این دختره بگی بیاد هر چی دلش می‌خواد از مغازه‌ت بخره. نگو من گفتم. خب؟»
و جدی جدی برای دختره هر چی که می‌خواست خرید. همسر، نامزد و دوست پسرش هم نبود.
حال دختره؟ رو ابرها بود. رویایی بود که براش محقق شده بود و باورش نمی‌شد. 

 

به نظرم تنها اندوخته‌ی ما از زندگی همین «عشق»ئه.
تنها کورسوی امید...
و زیبایی‌اش به اینه که برای دریافت عشق بیشتر، باید پیش‌قدم شد در عشق‌ورزیدن و بخشنده‌بودن...

دختر کم‌سن و پرشوری یکی از مخاطب‌ها و همراه‌های دکون برقیمه.
برام نوشته «تو جزو خوشحالی‌های زندگی منی. تو باعث شدی چند نفر با خودشون آشتی کنند. تو سوسوی نوری و بمون. ... بدخواهات!»
اون جای خالی رو سانسور کردم، چون واقعا نمی‌شد بنویسمش. نمی‌تونم پیامش رو هم اسکرین شات بگیرم و استوری کنم.
با این حال هی پیامش رو می‌خونم و می‌خندم. همون‌قدر که دوستم داره، اعصاب نداره و حتی این شیوه‌ی ابرازکردن احساساتش برام جالب و خنده‌داره.
شبیه فندق که می‌رم خونه‌شون و بارها ازم می‌پرسه «هنوز پیشمی؟»
هر چند وقت یه بار بهم پیام می‌ده «یه وقت نری... به کارت ادامه بدی‌ها.» و منتظر جواب می‌مونه. گاهی حتی بعد از جواب مثبت‌ام هم دنبال اطمینان بیشتره. 
«باشه؟»
و منتظر اون کلمه‌ایه که باید براش بنویسم «باشه.»
 

چندتا از سفارش‌های جدیدم از آمریکا رسیده‌ند و محو تماشاشون‌ام.
من پالت‌ سایه‌های زیادی دارم؛ اما امروز یکی از پالت‌هام از برند مورفی به دستم رسیده و سیر نمی‌شم از دیدنش. 
همه‌ی محصولات آرایشی و بهداشتی برام تازگی دارند و دلم می‌خواد امتحان‌شون کنم.
از برانزر کوچولوی مارک جیکوبز هم نگم براتون که شبیه توله‌گربه‌ای می‌ذارمش کف دستم و قربون صدقه‌اش می‌رم.

 

برند فارسالی سرم‌های پرایمری داره که به سرم‌های یونیکورنی (تک‌شاخ) معروفه.
یه قطره ازش رو چکوندم پشت دستم و فکر می‌کنید چی مشاهده کردم؟ همون جادویی که از شاخ یه یونیکورن تشعشع می‌شه...
مایعی صدفی‌رنگ با ذرات جادویی و درخشنده... موقع پخش‌کردن و بررسی کیفیت‌ش، لطافتش آدم رو به مکث وادار می‌کنه و باعث می‌شه تمام حواس و دقت به سرانگشت اشاره‌ متمرکز بشه.
 

دلم رو چطوری راضی کنم به فروختن این‌ها؟
آفرین.
هیچ کدوم رو نمی‌فروشم.

ازم می‌پرسند «واقعا روزهای بهتر رو برامون می‌بینی یا الکی می‌گی؟»
و چند نفر اسم نامه‌هایی رو که براشون می‌نویسم گذاشته‌ند «فال هویج.»
من شبیه جادوگره نیستم که جادوی ماورایی داشته باشم یا با ما بهترون در ارتباط باشم یا توی فنجونی، کف دستی، جایی، نگاه کنم و خبر از آینده بدم.
قلبم می‌گه روزهای روشن‌تری در راه‌اند و برای رسیدن به اون روشنی باید «تاریکی» رو پشت سر بذاریم.
ولی همیشه از خودم می‌پرسم برای رسیدن به این «روشنی» چه کاری ازم ساخته‌ست؟
و می‌دونم اولین قدم برای روشن‌کردن زندگی باید تاریکی‌های درون‌مون رو پس بزنیم. اون معجزه‌ای که همه‌مون چشم به راهش‌ایم جز با تغییر درون‌مون اتفاق نمی‌افته.

 

این تنها باوریه که بهش یقیین دارم و می‌دونم زندگی همین شکلی نمی‌مونه.
فقط برای گیرنکردن تو این سیاهچاله باید حرکت کرد؛ حتی شده روزی چند قدم برداشت...
 

یکی از تجربه‌های زیبای دکون برقی‌ام اینه که هر از گاهی در جریان خرید مامان‌ها برای دخترهای جوون‌شون یا دخترهای جوون برای مامان‌هاشون قرار می‌گیرم.
تلاش برای خوشحالی هم و هوای هم‌دیگه رو داشتن به هر شکلی برام دوست‌داشتنیه و دلگرم‌کننده.

یه نفر برام نوشته «سفارشم رسید. مامانم زنگ زده با تعجب می‌گه یه چیز عجیبی برات اومده. یه کرمه. بعد رو کاغذ یه چیزهایی نوشته. کیه این؟»
تا حالا از این زاویه به نامه‌هام نگاه نکرده بودم. یه بسته از راه می‌رسه که یه نامه‌ی دست‌نویس همراهشه... کلماتی که رو یه تیکه کاغذ نوشته شده‌اند. چه معنایی می‌تونه داشته باشه؟

 

روزنه‌ی امید این روزها؟
آدم‌ها از دکون برقی چهاروجبی من با عنوان «مغازه‌ی خوشحالی» یاد می‌کنند.

چند روز پیش دخترک جوون و کم‌سنی که همیشه ازم چیزهای کوچیک برای خودش می‌خره، نیمه‌های شب پیام داد «اگه یه روز به کارت ادامه ندی چی؟»
و منتظر جوابم نموند «هر طور شده کارت رو ادامه بده. دلخوشی‌ام اینه که شب‌ها بیام صفحه‌ی دکون برقی‌ات رو ببینم و حالم بهتر بشه...»
شنیدن (خوندن) این حرف‌ها هم‌زمان مایه‌ی لبخند و تعجبم بود. یه صفحه‌ی اینستاگرامی که مدیریتش با منه می‌تونه تبدیل به دلخوشی‌ نیمه‌شب یه دخترک جوون باشه...

 

خواسته‌ی بزرگ قلبی‌م برای خودم اینه که این حس خوب آدم‌ها مستدام باشه و هیچ‌وقت اعتماد و خوشی‌شون خدشه‌دار نشه.


 

انباری‌ام، ببخشید، اتاقم، بوی فور هِر نارسیس رو می‌ده و انگار جدی جدی وسط یه تیکه از بهشت زندگی می‌کنم.

امروز پیام یکی از همراه‌های دکون برقی حسابی دلگرمم کرد. خوشحالم که هنوز آدم‌هایی‌ پیدا می‌شن که خوبی‌ها رو می‌بینند و می‌فهمند. مامان‌بزرگم می‌گفت «آدم خوب کسیه که خوبی‌ها رو می‌بینه و می‌فهمه...» فکر می‌کنم حق با مامان‌بزرگم باشه. توانایی «خوب‌دیدن» و «خوب‌فهمیدن» از خیلی‌ها سلب شده، اون هم به خاطر عمق تاریک وجودشونه.
میعاد یکی از دخترهای اهوازی زیبا و خوش‌قلب و پرانرژیه. از همون دسته آدم‌هایی که تعامل باهاشون فراتر از خرید و فروشه و حس خیلی خوبی به قلبت می‌ده.
امروز بعد از دیدن یه سری از استوری‌های دکون برقی ترغیب شده و عکس‌هایی از تمام خریدهاش تو این مدت برام فرستاده و نوشته:

 این عکس خریدای منه از دکون برقی تو! از خریدشون و داشتنشون بی‌اندازه شادم، اما... 
اما چیزی که از صمیم قلب خوشحالم میکنه اینه که توی این دنیای پر از حسادت و بُخل و تنگ‌نظری تو تنها دوست مجازی‌ای هستی که به یک خریدار به چشم یک انسانِ قابل اعتماد نگاه کردی و سرمایه‌ت رو برای من قبل از واریز هیچ مبلغی ارسال کردی. نگاهت به آدم‌ها و انسانیتت و اعتمادت چیزیه که هر بار چشمم به این خریدها میفته قلبم رو نسبت به این جهان که همیشه بنظرم جهان ناامیدکننده‌ای بوده، مهربون‌تر میکنه... دلگرم میشم با اعتماد و مهربونی و خوش‌قلبی تو.
امیدوارم همونطور که تو به آدم‌ها اعتماد میکنی و اون‌ها رو لایق احترام و اعتماد میدونی، و بهشون عشق و امید هدیه میدی، خدا هزار برابر به تو اعتماد کنه و هر چی خوشی و خوبی لایقته، بهت هدیه کنه.

از وقتی استعفا داده‌م، کمتر از هشت ساعت می‌خوابم و بیشتر از دوازده ساعت در روز کار می‌کنم.
اگه موفق نشدم، لااقل شما بدونید که من در حد توانم، انرژی گذاشتم تا به نتیجه برسم.
اگه موفق شدم هم بدونید خودم رو پاره کردم عزیزانم.

از بین پیام‌های تشکری که دریافت می‌کنم، بعضی پیام‌ها بیشتر از همه به دلم می‌نشینند و سنجاق می‌شن.
یه نفر برام نوشته «آرزو می‌کنم هر کاری رو که شروع می‌کنی، این قابلیت رو پیدا کنه که هر روز لذت‌بخش‌تر بشه و دلیل محکم‌تری برای خوشحالی‌ت بشه.»

چه آرزوی قشنگ و سخاوتمندانه‌ای.

به یکی هم خواستم تبلیغ بدم برای صفحه‌ی دکون برقی‌ام، یه کم لاس زد و «جوجو» بست در کونم؛ بعد لینک چهارتا کتونی از انگلیس رو فرستاد گفت «این‌ها رو برام بیاری تبلیغ‌ت رایگانه.»
باشه. منم که گوش‌هام درازه و حتما براش کتونی می‌آرم.
لاشخورها هم موقع دیدن لاشه این‌جوری رفتار نمی‌کنند. یکی نه، دو تا نه، سه تا نه، چهارتا. ان آقا.


دو نفر دیگه هم بهم پیام دادند «اوردینری‌هات اورجیناله؟ ما اوردینری لازم داریم.»
تا این‌جاش اوکی بود که لیست تعرفه‌شون رو فرستادند و از دو میلیون شروع می‌شد. دو میلیون برای یه تک‌استوری.
یکی‌شون گفت «می‌تونی نقد هم بدی. یا به اندازه‌ی این مبلغ جنس بدی.»
با مبلغش مشکل نداشتم. مسئله این بود که با توجه به فالوئرهایی که داره، هیچ تضمینی وجود نداره که این هزینه حروم نمی‌شه.
اون یکی هم قهر کرد «من فقط اوردینری لازم دارم.» من هم گفتم بیلاخ.

دنیا خیلی کوچیکه.
اون‌قدر کوچیک که یکی از همکارهای یازده سال پیشم که ما جوجه‌های نوقلم رو آدم حساب نمی‌کرد و وقتی ما رو پشت میزمون می‌دید، جوری به دماغش چین می‌انداخت که انگار یه تیکه ان دیده، بهم پیام می‌ده. از دکون برقی خرید می‌کنه. خریدش به دستش می‌رسه و ذوق می‌کنه. دوباره می‌آد خرید کنه. ساعت‌های طولانی گپ می‌زنه. از این که به یادش دارم ذوق می‌کنه. از زندگی شخصی‌ش تعریف می‌کنه و در نهایت بهم می‌گه «افتخار نمی‌دی فالوم کنی؟»
و من فالوش می‌کنم تا خوشحال‌تر بشه.

 

یکی از بزرگ‌ترین خوبی‌های دنیا همینه؛ خیلی کوچیکه.

 

 

امروز به مامان می‌گم «هیچ وقت ما رو آدم حساب نمی‌کرد.»
ما بیست ساله‌های ترد و بی‌دفاعی بودیم که دنبال سی چهل هزار تومن می‌دوییدیم که به خاطر ساعت‌ها نوشتن کف دستمون بذارند. کم‌سن بودیم و پرامید. هر تلخی رو تاب می‌آوردیم تا پیش‌رفت کنیم. تا سری تو سرها در بیاریم.
به اون روزها که فکر می‌کنم، از شتاب راه رفتن‌ش کنارمون. از این که پنجره رو محکم می‌بست و حکم می‌کرد، از این که شبیه ناظم‌های بدخلق همیشه با اخم نگاهمون می‌کرد، غم کهنه‌ای قد می‌کشه و بالا می‌آد.
به مامان می‌گم «همیشه از ما بدش می‌اومد.»
می‌گه «چه خوب یادت مونده...»
از کسی که شش ماهگی‌ش رو هم به خاطر می‌آره، نباید تعجب کرد که غم‌های یازده سال پیشش رو هم به یاد بیاره.

اون بچه‌غمی رو که ته دلم وول می‌زنه و می‌خواد خودش رو بالا بکشه، نوازش می‌کنم «یازده سال گذشته و آدم‌ها و جایگاه‌شون از دست رفته...»

 

«گذر زمان» و ازدست‌رفتن ارزش‌ها و کمرنگ‌شدن غم‌ها چه موهبت بزرگیه که بهمون عطا شده...

امروز یه نفر «نامه‌نوشتن» برای مشتری‌های دکون برقی رو خیلی محترمانه تحلیل‌ و بعدش ازم تشکر و قدردانی کرده بود.
نظرش رو براتون می‌‌ذارم.
ولی فرق شمایی که سال‌هاست وبلاگم رو می‌خونید با مخاطب‌های جدیدم همینه؛
شما می‌دونید که پشت نامه‌نوشتن هیچ هدف اقتصادی‌یی و بازاریایی‌یی و معنایی نیست جز «دوستی».
می‌دونید که «نامه» چطور با زندگی من گره خورده و یکی از پناهگاه‌هام از نوجوونی تا همین الانه.
خیلی از شما حتی من رو بهتر از خودم می‌شناسید و هر از گاهی با یادآوری این شناخت، شگفت‌زده‌م می‌کنید.

 

متن پیامی که دریافت کردم، اینه:

سلام هویج جان. روزت بخیر. سفارش من رسید و بسیار سپاسگزارم از سلیقه و برخورد محترمانه موقع پیگیری سفارشم. تشکر ویژه‌ام اما برای نوشته‌ای هست که همراهش فرستادی... من نمی‌دونم برای خودت چه معنایی پشتش هست ولی برای من نشانه «احترام» بود. اینکه مشتری رو مخاطب می‌بینی و براش ارزش قائل می‌شی و شده در حد دو خط می‌نویسی براش. این ایجاد حس مواجهه «انسانی» وقت یک مبادله‌ی اقتصادی خیلی حس ارزشمندی هست که همه‌مون خیلی کم سراغ داریم این روزها... و البته که کار سختیه. اینکه همه آدم‌های پشت این سفارش‌ها رو شخصی ببینی که نیاز به شنیدن و دریافت یک حس انسانی داره و صرفا به عنوان خریداری که در نهایت سود مالی به همراه می‌آره نیست. امیدوارم این اهمیت‌دادن و مهربونیت همیشه توی کار و زندگی‌ت جاری بشه و برکتش رو بارها و بارها ببینی.

یه پسره پیام داد و در خلال صحبت‌هاش ازم تشکر کرد که خوش برخوردم.
بعد درد و دل کرد «دخترها اعصاب ندارند به ولله. شما خیلی با حوصله‌ای.»
و نیم ساعته داره درباره‌ی تجربه‌ی خریدش از عطرهای فیک و شرکت‌هایی که عطرهای های‌کپی تولید می‌کنند سخنرانی می‌کنه برام.
کاش می‌دونست اون‌قدر هم با حوصله نیستم و دوست دارم این میز رو از عرض بکنم تو حلقش.

دختره می‌گه «من واقعا حوصله ندارم هر روز منتظر بسته‌م باشم.»
می‌خواستم بگم «حوصله نداری چرا خرید اینترنتی می‌کنی؟»
اما دوباره تو جلد هویج مهربون فرو رفتم و گفتم «اگه یه کم دیگه صبر کنی به دستت می‌رسه و خوشحال می‌شی.»

قشنگ‌ترین آدرسی که تو سفارش‌های دکون برقی‌ام داشتم، از بندر انزلی بوده.
این‌جوری تموم می‌شه: انتهای کوچه، بر دریا.

کاش امروز کسی ازم نپرسه «چرا بسته‌م نرسید؟»
توانش رو ندارم براش توضیح بدم صبر کنه تا برسه.
شاید هم بهش بگم «پستچی‌تون گور به گور شده و بسته‌ت هیچ وقت نمی‌رسه. منتظر نمون دیگه.»

همکار گربه یه فوم شست‌وشوی صورت و دورچشم خریده و دو هفته‌ست پیام می‌ده و نحوه‌ی استفاده‌شون رو ازم می‌پرسه.
ایشالله که عاشقم شده. وگرنه این همه سوال و توضیح‌خواستن طبیعی نیست و کم‌کم دارم به مغزش شک می‌کنم دیگه.

 

می‌گه «می‌بخشین‌ها. شاید سوالم معمولی یا یه کم ضایع باشه. دورچشم رو زدم با انگشت بمالم بعدش؟»
روم نشد بپرسم «با چیز دیگه هم می‌شه مالید سلطان؟ با چی می‌خوای بمالی دیگه؟»
اما در عوض خیلی متین و موقر براش سخنرانی کردم که دورچشمش ماساژور داره و نیازی به مالیدن نداره.
بحث جذاب مالش دو هفته‌ست تموم نشده.
می‌گه «فوم رو مالیدم بذارم بمونه؟»
آره بذار بمونه رو صورتت، پس فردا ریش‌هات بریزه شبیه رفسنجانی کوسه بشی.
دوباره پرسید «می‌بخشید. این چرا کف نمی‌کنه؟»
کف‌کنش رو از کار انداختم آخه.
این بچه سوال‌هاش تموم نمی‌شن چرا؟ نگران خودمم دیگه.

 

 

قشنگ‌ترین خط‌چشم‌های رنگی دنیا رو تو دکون‌برقی‌ام دارم؛
سبز، آبی کاربنی، بِنفش، زرد، قرمز... وووووش نَنَه. کاش دوازده‌تا چشم داشتم هر کدوم رو یه رنگ خط چشم می‌کشیدم و براتون عشوه خرکی می‌اومدم.
خط چشم‌ها از ناف آمریکا رسیده‌ند دستم.
اولین قرمزش رو هم خودم افتتاح کردم.
می‌خوام بشینم وسط اتاقم فقط زل بزنم به خط چشمم. انقدر نگاهش کنم بلکه عادی‌ بشه برام.
یعنی چند بار بکشمش عادی می‌شه و نویی‌اش می‌ره؟
نمی‌دونم.
 

تازه یه چیز باحال دیگه هم رسیده که بعدتر درباره‌ش می‌نویسم و حرف می‌زنم.
اون رو کم‌کم باید پنج روز بی‌وقفه بشینم نگاش کنم تا نویی‌ش بره و عادی بشه برام.
ابیلفضی با برنامه‌های مهیج هویج همراه باشید.
خاک بر سرتون اگه بزنید یه کانال دیگه.
هویج بامزه‌تر از من از کجا می‌خواهید گیر بیارید آخه.
 

تیرهوایی‌های من رو همه به خودشون می‌گیرند، به جز اونی که باید.
اومده برام نوشته «عزیزم دلیل این که هنوز فالو می‌کنمت این نیست که شرمنده‌ت شدم...»

اعصاب‌ها همه تعطیله‌ها.
کی منظورش تو بود آخه؟
چه روزهایی رو پیش‌بینی می‌کنم برات هویجکم که ملت به‌خاطر هر چیز ساده‌ای تخم‌مرغ و گوجه‌گندیده پرت می‌کنند طرفت و به باد فحش می‌بندنت.

تو هر استوری‌ یا یادداشتی که بذارم یه مویی هست که بکشند بیرون. ایراد بگیرند. نکته‌ی اصلاح رفتاری گوشزد کنند یا با «ولی» و «اما» قربونم برند. قربون صدقه‌های مدرنیته که ارزش معنوی‌شون از دست رفته و برای شلنگ‌نگرفتن به طرف استفاده می‌شه. «عزیزم»‌های تصنعی. «زیبا»گفتن‌های اغراق‌شده...

 

عاقلانه‌ترین کار من تو تمام این سال‌ها همین بوده که کامنت‌دونی این‌جا رو بستم و برخلاف درخواست یه سری‌ها اصلا دلم نمی‌خواد فعالش کنم. آره. زورم زیاده. دلم می‌خواد همین‌جوری باشه.

نامه‌نوشتن برای همه‌ی سفارش‌های دکون‌ برقی‌ام وقت و انرژی زیادی ازم می‌گیره. اما هربار که بسته به دست‌شون می‌رسه و می‌بینم این نامه‌ی نقلی چقدر خوشحال‌شون کرده و بهشون امید داده به خودم می‌گم «ارزشش رو داره.»

نمی‌دونم گفتم یا نه.
چند وقت پیش هم یه نفر پیام داد گفت: «پول نامه‌ها رو باهاتون حساب کنم هر ماه یه نامه می‌نویسید بفرستید خونه‌م؟»
خودم که حوصله و وقت این کار رو ندارم. می‌خواستم اگه واقعا دلش می‌خواد هر ماه یه نامه داشته باشه، بدم به یکی از دوست‌هام این کار رو براش انجام بده. ازش پرسیدم «خودتون چه مبلغی رو برای این کار در نظر گرفتید؟»
گفت «پول کاغذ و پاکت نامه.»

چی می‌شه آدم رو چیزخل فرض می‌کنند؟
اصلا شبکه‌های اجتماعی دریچه‌های تازه‌ای از جهان‌بینی رو به روم باز کرده.

 

ولی تو این چند ماه تجربه‌ی فروشندگی دقت کردم و به این نتیجه رسیدم لیاقت بعضی‌ها همون دیجی‌کالاست؛ هم گرون بده، هم فیک.
 

یکی از چالش‌هایی که با بعضی‌ از سفارش‌دهنده‌ها دارم اینه که فردای روزِ ثبتِ سفارش‌شون پیام می‌دن «چرا سفارش ما نرسید؟» (اغراق‌ نیست. واقعا بعضی‌ها همین‌قدر عجول‌اند و حساب‌نشده پیام می‌دن و پیگیری می‌کنند.)
قبل‌ترها فکر می‌کردم بعضی رفتارها مختص سن‌های کمتر باشه. اما حالا می‌بینم این دسته از افراد به سن یا گروه خاصی محدود نمی‌شن.
حتی تو افراد فرهنگی (البته به ظاهر فرهنگی) این قبیل رفتارها به چشم می‌خوره.

امروز یه نفر بهم پیام داد «سفارشم نرسید.»
گفتم «دیروز ارسال شده. یه کم صبر کنید به دستتون می‌رسه.»
شروع کرد به قصه‌ی حسن‌کرد شبستری تعریف‌کردن.
از همون قصه‌ها که «شما گفته بودید یه روزه می‌رسه ولی نرسیده. من فردا نیستم. اگه برسه چی کار کنم و...»
و وقتی جوابی از من نگرفت نوشت «الو».

شخصیت کسی که تو گفت‌وگوی رسمی‌ش (و نه دوستانه) طلبکارانه از «الو» استفاده می‌کنه، تو نگاهم انقدر تقلیل پیدا می‌کنه که از هر توضیحی بهش ناامید می‌شم. ترجیح می‌دم سکوت کنم تا با همچین شخصیتی وارد دیالوگ‌های طولانی‌تر بشم.
مخصوصا از کسی که سنی ازش گذشته و یه زن چهل و خرده‌ای ساله‌ست.
براش توضیح دادم که زمان تحویل مرسوله‌های پستی خارج از «کنترل» و «مدیریت» منه و اگه صبر کنه بسته به دستش می‌رسه.
و یادآوری کردم «احتمالا می‌دونید که «الو» رسمی نیست...»
برای کسی که تو یه محیط فرهنگی کار می‌کنه این یادآوری مضحکه. اما انکارنشدنیه که سطح شخصیت و ادب خیلی از آدم‌هایی که تو محیط‌های فرهنگی کار می‌کنند واقعا همینه. خیلی از روزنامه‌نگارها، نویسنده‌ها و مترجم‌ها بددهن‌ترین آدم‌هایی بوده‌ند که تا به حال دیده‌م. گروهی که حتی «فحش‌دادن» رو جزئی از روشنفکری می‌دونند.

شاید باید زمان بیشتری بگذره تا رفتارهایی که در خلال خرید اینترنتی انجام می‌شه مثل تاکسی یا متروسوارشدن ارتقا پیدا کنه و آدم‌ها تو این تعامل دو سویه حس و حال و تجربه‌های بهتر و به یادموندنی‌تری رو تو ذهن هم موندگار کنند.
نمی‌دونم. شاید من خیلی جزئی‌نگرم و انتظار زیادی از مخاطب‌ها دارم. یا وقتی در قالب «فروشنده» پاسخگوی آدم‌هام نباید ادب و اخلاقشون رو تصحیح بکنم.

خیلی خوابم می‌آد و دلم می‌خواد هر چی زودتر برم زیر پتوم.
اما اجازه بدید یکی از تجربه‌ها و خاطراتم از دکون‌داری رو براتون بنویسم و بعد برم.
چند وقت پیش قرعه‌کشی کردم تا به یه نفر عطر هدیه بدم.
قرعه به نام یه خانمی در اومد که در پاسخ به پیام من که براش نوشته بودم برنده‌ی قرعه‌کشی شده خیلی سرد و یخ جواب داد و اطلاعاتش رو گذاشت. ازش خواهش کردم هر وقت هدیه به دستش رسید استوری بذاره. گفت «عکس می‌فرستم برات.» درخواستم رو واضح‌تر مطرح کردم.
گفت «تا حالا کسی از من نخواسته بعد از برنده‌شدنم براشون استوری بذارم.» 
پرسیدم «مگه چند بار تا حالا برنده‌ی قرعه‌کشی شدید؟»
تو جلد پینوکیو فرو رفت. «خیلی! پیج فلان... پیج بهمان... این پیج... اون پیج...» و همین‌طوری اسم چهار پنج تا صفحه رو برد که تو همه‌شون برنده‌ی قرعه‌کشی شده و من خیلی سطح پایین‌ام که در ازای یه هدیه ازش درخواست استوری می‌کنم، اون هم از کسی که هزار تا دنبال‌کننده هم نداشت.
به کسی که ایشون رو منشن کرده بود پیام دادم و براش توضیح دادم که ترجیح می‌دم هدیه رو برای خودش بفرستم.
گفت «می‌دونم برای رونق کسب و کارت این کار رو می‌کنی. ولی خیلی غیر حرفه‌ای و غیراخلاقیه که رو استوری گذاشتن اصرار داری.»
هر چی گلبرگ داشتم فرو ریخته بود. شبیه اون سکانس‌های تام و جری شده‌ بودم که فک‌‌شون از تعجب انقدر باز می‌شد که می‌چسبید به زمین.
باورم نمی‌شد دو نفر هم‌زمان می‌تونند این اندازه جوگیر و متوهم و بخیل باشند. 
برخلاف میل‌ام در کمال احترام براش نوشتم «از هدیه‌دادن بهتون منصرف شدم.» و عطر رو نه به اولی دادم، نه به دومی.
اولی رو ریموو کردم و دومی هم بعد از اینکه پیام‌هاش رو نگاه نکردم و چند روزی بی‌پاسخ گذاشتم، خودش آنفالو کرد و رفت.
 

این دو نفر سمبل بخل و تنگ‌نظری شده‌ند تو ذهنم.
هنوز هم فکر می‌کنم حتما این وسط سوءتفاهمی و کژپنداری‌یی پیش اومده؛ وگرنه این حجم از جوگیری خیلی عجیبه واقعا.
 

یه نفر هم بعد از دو روز پرسش درباره‌ی محصولات مختلف، امروز گفت «ارسال رو رایگان بزن؛ یه ماسک مروارید هم اشانتیون بده.»
پرسیدم «شما همیشه خودتون اشانتیون رو تعیین می‌کنید؟»
خیلی مطمئن گفت «نه. چون می‌خوام خرید کنم گفتم.»
 

چطوری این لطفت رو جبران کنم عزیزم؟ خیلی شرمنده‌م می‌کنی با خریدت. اجازه بده پای پیاده سفارش‌ت رو بیارم و یکی دو تا چیز دیگه هم به عنوان قدردانی و پاداش به سبد خریدت اضافه کنم. بعید می‌دونم حالا حالاها از پس این همه لطف و بزرگواری‌ت بربیام واقعا.

 

فکر می‌کنم وقتش رسیده یه کتاب چند صد صفحه‌ای درباره‌ی آداب خرید اینترنتی گردآوری کنم و اولین فصلش رو هم اختصاص بدم به «ضرورت سلام‌کردن».
 

مامانم آب گرفته تو فوم اسکرابی‌ام و بافت‌ش رو کلا به‌هم ریخته. چون اسکراب، دونه‌هایی داره که باعث پاکسازی عمیق پوست می‌شه و این دونه‌ها قابلیت ترکیب‌ و حل‌شدن با آب رو دارند. الان به جای فوم اسکرابی، یه تیوپ تُف دارم. تُف. بهش می‌گم «چرا این کار رو کردی؟» می‌گه «من نبودم.»
پس کی بوده؟ کی به جز اون عادت آب‌گرفتن تو خمیردندون یا هر چیز تیوپی دیگه رو داره.
واقعا نمی‌فهمم چرا این کارها رو می‌کنه و چی از جونم می‌خواد.
چرا باید سر ساده‌ترین مسائل این اندازه باهاش درگیر باشم و مشکل داشته باشم؟

 

این فوم اسکرابیه یکی از دوست‌داشتنی‌ترین محصولاتیه که هربار مصرفش می‌کنم، حالم بهتر می‌شه. چندتایی هم که ازش داشتم فروختم و هیچی ازش ندارم دیگه. حالا کو تا دوباره این فوم رو به مغازک هویج بدم.
به نظرتون چقدر دیگه می‌تونم تو این خونه دووم بیارم؟
شاید الان هم دیوونه شدم. فقط متوجه نیستم.

ششمین آقا هم سفارشش رو توی مغازک هویج ثبت کرد.
نمی‌دونم چرا از خرید آقایون این اندازه خوشحال می‌شم و اونقدر از افتخار باد می‌کنم که ظرفیت پوستم به آخر می‌رسه و رو به ترکیدن می‌رم.
برای خودش یه سرم دورچشم خرید. برای سیاهی دورچشمش. 
جوونه و کم سن.
پرسیدم «برای خودت می‌خوای.»
گفت «بله دیگه. مگه نگفته بودید آقایون هم بهتره به پوست‌شون برسند؟»
ووی نَنَه.
اجازه بدید من برم بشینم وسط اتاقم و متراژ دریاچه‌ی اشک شوقم رو گسترش بدم. 

 

این‌طور که بوش می‌آد رو آقایون هم دارم تاثیر می‌ذارم.

با این همه سوالی که در طول روز به مخاطب‌ها جواب می‌دم، ابیلفضی حقمه دکتر هویج صدام کنند.

یکی پیام داده «من نه دوست‌دختر دارم، نه نامزد، نه همسر. مامانم هم از این‌ چیزها استفاده نمی‌کنه که از مغازکت براش چیزی بخرم. ولی کیف می‌کنم از شمه‌ی طنزی که داری...»
شمه و طنز چیه. 
داستان نباف حاجی.
بیا برات بابات کرم‌مِرم بخر.
بیا می‌خوام بابات رو هلو کنم، حاج خانم هر روز قربونش بره.
 

از این به بعد هر کی بهم بگه «چرا قیمت نمی‌نویسی؟»
می‌گم «کِرْم دارم آخه.»
ایشالله تو رو درواسی گیر کنه دیگه دیالوگش رو ادامه نده.
فقط یه چیزی بندازه تو زنبیلش.
چیزی هم نخره با همون زنبیلش می‌زنم تو سرش.

هویج‌ لوتی

انقدر سیبیل درآورده‌م که دیگه می‌تونید به جای هویج بیوتی، هویج لوتی صدام کنید.
فکر کنم دوران نوجوونی و بلوغم هم انقدر سیبیل نداشتم که الان دارم.

یه نفر هم پیام داد و پایان صحبت‌ها و توضیحاتش درباره‌ی پوستش گفت «چون نور و روشنایی دوست داری بذار اینطور تموم کنم...» و ایموجی یه ماه کاملِ و درخشنده و بارقه‌ای از نور رو برام گذاشته.
چقدر ظریف‌اید و چقدر دقیق آدم رو می‌شناسید.
 

برم کرکره‌ی دکون‌ام رو بکشم پایین و بشینم از خوشی عر بزنم.

یه نفر قیمت سرم دورچشم کافئين رو ازم پرسید. گفتم.
گفت «اوووووووو... چه خبره؟»
گفتم «خون یزید توشه.»
گفت «شاید هم شاش خر نابالغ.»
دهانم بدوخت.

 

مردم اعصاب ندارند.
صلوات بفرستید بابا.

دیروز این یادداشت رو توی توییتر بازنشر کردم و خیلی‌ها برام نوشتند «چرا آبروش رو نمی‌بری؟»، «چرا اسکرین شات پیام‌هاش رو نمی‌ذاری؟»
امروز همین آقا که اتفاقا ناشناس نیست و تو فضای اینستاگرام و توییتر فعاله، بعد از دیدن توییت‌ام و درخواست‌ مکرر خواننده‌ها برای افشا‌کردن اسم و عکسش، اومد و در کمال وقاحت برام نوشت «برو اسکرین شات هم بذار. صرفا جهت اطلاعت می‌گم. من با بی‌توجهی نمی‌میرم. اگه آلت تناسلی ندیدی بگو تا بفرستم.» 

دوباره پیامش رو بی‌پاسخ گذاشتم. بدون این که واکنشی داشته باشم. بعد همین پیامش رو هم تو توییتر بازنشر کردم. این بار اصرارها بیشتر بود و سوال‌ها متفاوت‌تر «دلیل سکوت‌کردن‌ت چیه؟»، «چرا رعایت حالش رو می‌کنی؟»
آدم گاهی در برابر سوال‌های دیگران خودش رو زیر ذره‌بین می‌ذاره. خودش رو قضاوت می‌کنه که به راستی بزرگواره یا به این وسعت قلب «وانمود» می‌کنه؟
برای یکی از درخواست‌کننده‌ها نوشتم «اسکرین شات پیام‌هاش رو دارم. عکس‌های خودش رو هم دارم.» بهم پیام دادند «اگه خودت نمی‌خوای بذاری من برات می‌ذارم.» این حمایت‌های روحی و عاطفی و فکری کم‌نظیرند و امیدبخش. اما زندگی بهم یاد داده کسی «قدرتمنده» که در اوج قدرت، خشم و ناراحتی، «آرامش»، «عطوفت» و «اقتدارش» رو حفظ کنه. 
برام من تبلور قدرت همینه که این آقا دوباره برام می‌نویسه و با صدای لرزون و نفس‌های بریده ازم خواهش می‌کنه که می‌خواد باهام حرف بزنه و مسئله رو حل کنه. واکنش من چیه؟ سکوت و بی‌توجهی. ویس‌ها و توضیحاتش رو می‌شنوم. تاکیدش به این که «فکر نکن با تهدیدهات می‌ترسم. فقط می‌خوام مسئله رو حل کنم. سوءتفاهم شده.» 
اصرار می‌کنه. لابه‌لای صحبت‌هاش نفس‌های عمیق می‌کشه. بزاقش تو دهنش می‌پره و سرفه‌ش می‌گیره. عصبی و مضطرب می‌خنده.
پایان وُیس‌های طولانی‌ش تو اینستاگرام برام نوشته «ولی من اشتباهی نکردم...»
حماقت و وقاحت اگه چهره‌ای داشت، بی‌شک شبیه ایشون بود.

 

کسی که ازش حرف می‌زنم تو روسیه درس می‌خونه. تو یکی از شاخه‌های مدیریتی.
یادتونه قبل‌تر نوشته بودم شعور و انسانیت نه به تحصیلاته، نه به نویسنده یا مترجم‌بودن، نه به سطح اجتماعی، نه به شهر و خانواده‌ای که توش بزرگ شدید و زندگی کردید، نه به شغل و درآمدی که دارید... پس به چیه هویج جون؟ به ذات و درک و دریافت‌های اکتسابیِ فردی و ریشه‌های تربیتی نهادینه‌شده در آدم‌ها...

 

اگرچه تکراریه، اما دوباره می‌نویسم که یکی از دعاهای درخشان مامان‌بزرگم این بود «وقتی به پشت سرت نگاه کردی شرمنده‌ی خودت نباشی...»
باور قلبی‌ام اینه که بخشی از تبلور این دعا در گروِ اینه که دیگران رو هم شرمنده‌‌ی خودت و خودشون نکنی. 
 

امروز به این فکر می‌کردم چه چیزهای دیگه‌ای تو زندگی مایه‌ی تعجب‌ام می‌شن؟
شاید گفتن این حرف خیلی شعارزده باشه، اما ته قلبم از کسی که هستی رو بی هیچ ستونی استوار کرده سپاسگزارم که با مسائل مختلف قدرت و صبرم رو بیشتر می‌کنه. قطعا برای چیزهای بزرگ‌تری آماده‌م می‌کنه...

 

یه نفر برام نوشت «حتی از خوندنش هم حالم بد شده...»
من خیلی شرمنده‌م و عذرخواهی می‌کنم که مایه‌ی حس و حال بدتون شدم.
قصد و نیت‌ام از نوشتن این یادداشت‌ها و تجربه‌های شخصی چیز دیگه‌ایه.
همیشه دلم خواسته حس و حال خوبی بهتون انتقال بدم. ببخشید اگه گاهی واقعیت‌های تلخ زندگی رو بی‌سانسور می‌نویسم...

به یه دختر شیرازی خوش‌صدا و پرانرژی تخفیف خوبی به خاطر خرید و اعتمادش دادم. ازم قبول نکرد و همون مبلغ رو بدون تخفیف واریز کرد. گفت «این همه برام وقت و انرژی گذاشتی. این کارت خیلی برام با ارزشه.»
نمی‌دونم آدم‌ها چند دسته‌اند؛ ولی گروه کم‌جمعیب و نایابی‌اند که به خوبی‌ها ارزش می‌دن و هرچیزی رو «وظیفه» تلقی نمی‌کنند. 

 

چند روز پیش هم یکی از خواننده‌های قدیمی اینجا که یه مامان‌بزرگ گوگولیه، مبلغی بیشتر از خریدش رو برام واریز کرد و گفت «می‌دونم هدیه‌های این‌جوری رو نمی‌پذیری. اما مامان‌بزرگ‌ها این پول‌ تو جیبی‌های کوچولو رو دوست دارند به نوه‌هاشون بدن و من هم مامان‌بزرگم دیگه.» با این جمله‌ش لبخندم کش اومد. 
یاد همون روزهایی افتادم که مامان‌بزرگ پول‌ کمی بهم می‌داد و تاکید می‌کرد «می‌دونم کمه اما برکت داره.» و دعایی می‌خوند. به پول‌ها فوت می‌کرد و می‌گفت «کیفت رو بیار خودم بذارم توش.» در کیف باز می‌شد. قوت قلب می‌داد «همیشه پر از پول می‌مونه خیالت راحت.»

 

به نظر شما آدم‌ها چند دسته‌اند؟
 

جدی جدی خیلی خوشحالم که روزبه‌روز به تعداد کسایی که برای سلامتی و بهبود پوست‌شون تلاش می‌کنند اضافه می‌شه. درسته که منفعت و سود مالی خودم این وسطه، اما این دقیقا همون تاثیریه که بهش نیاز دارم. اون یادگاری‌یی که دلم می‌خواد تو ذهن‌ها و قلب‌ها از خودم به جا بذارم. وقتی خودتون رو تو آینه تماشا کردید (تماشا‌کردن، چیزی فراتر از نگاه‌کردن، لذت‌بردن و غرق زیبایی‌شدن) یادتون بیاد اولین قدم‌ها رو با هویج برداشتید. فردا معلوم نیست من باشم یا نه. معلوم نیست این راه رو ادامه بدم یا نه. اما این تاثیر و انگیزه‌ای که تو شما به وجود آوردم برای خودم یه موفقیته. موفقیت بزرگ‌تر و ارزشمندتر از هر نوع ارتقای شغلی.

پوست ما اولین، گرانبهاترین و باارزش‌ترین لباسیه که داریم و هر تلاشِ کوچیکی که برای سلامتی و بهبودش انجام بدیم، در نوع خود یه قدم بزرگ محسوب می‌شه...

سوال‌هاتون بهم این انگیزه رو می‌ده تا اطلاعاتم رو بیشتر و بیشتر کنم و کمتر از هر وقت دیگه‌ای در پاسخ سوال‌هاتون از «نمی‌دونم» استفاده کنم.
تحقیق می‌کنم. سرچ می‌کنم. می‌خونم و تو روزمرگی‌هام دنبال پاسخ‌هایی برای سوال‌های شما و دانش بیشتر خودم می‌گردم.
گاهی هم اون جمله‌ی بامزه تو ذهنم مرور می‌شه که یه نفر برام نوشته بود «می‌دونم می‌تونم گوگل کنم، اما دلم می‌خواد تو توضیح بدی برام...»
آخ خدا...

کاش بیشتر از قبل یاد بگیرم و روزبه‌روز دانش‌ام رو بیشتر کنم و تو این مسیر که هم روشنه و هم لذت‌بخش شما رو با خودم همراه کنم...

امروز یه نفر برام نوشته «از سرکار برگشتم و روز خیلی بدی داشتم و کلی گریه کرده بودم و به این متن‌ت [نامه‌ای که ارسال کردم] خیلی احتیاج داشتم.»
 

اگرچه همه‌مون روزهای سختی رو پشت سر می‌ذاریم، اما زندگی هنوز پر از نشونه‌هاییه که می‌گه هم‌چیز رو به روشنی و بهترشدنه.
این حرف رو اگه تو توییتر بنویسی، لشکری از ناکجا بهت حمله می‌کنند که «کجای این زندگی امیدوارکننده‌ست؟»
دقیقا همین‌جا که بعد از یه گریه‌ی طولانی یه نامه‌ی کوتاه به دست‌تون می‌رسه. اتفاقیه؟ بعید می‌دونم...

یه آقایی هم عکس یه آلت تناسلی فرستاده و برام نوشته «ماسک تو دست و بال‌ت نداری برای خرطوم فیل ساختن؟»

 

نگاه (سین) کردم.
پاسخی ندادم.
عصبانی یا ناراحت نشدم.
بلاک هم نکردم.
فقط این‌ها رو می‌نویسم تا بدونید تو صفحات اجتماعیِ عمومی (پابلیک) چی می‌گذره دقیقا...

 

شاید خیلی روشنفکرانه و ایده‌آلیست و بزرگوارانه به نظر برسه. اما جدی جدی هیچ‌چیز کُشنده‌تر و ویران‌کننده‌تر از بی‌توجهی نیست... 

 

ملت رو دیوونه کردم با این دکون برقی‌ام.
از توییتر می‌آن اینستاگرامم. می‌بینند عکس‌های خودمه. این ور رو نگاه می‌کنند، اون ور رو نگاه می‌کنند. بعد می‌بینند نه از آمپول خبریه، نه از دورچشم، نه از کوفت، نه از زهر مار...
می‌آن کانال تلگرامم. می‌بینند تو کانال تلگرامم هم از هر دری سخنی نوشتم. 
امروز یه نفر پیام داد «سلام هویج جون. تو رو خدا بگو دکون‌ات کجاست؟»
روم نشد بگم «هیچ‌جا. قوه‌ی تخیل من و مخاطب‌هامه.» کدوم مخدری با مغز آدم‌ها این کار رو می‌کنه که من باهاشون کردم؟ و بزنم به در فلسفه «تا حالا تو بی‌مکانی کرم دورچشم خریدی؟ بیا بفروشم بهت ببین چه لذتی داره.»
 

کی حال داره این کون گشاد رو تکون بده و یه پیج اختصاصی بزنه؟
گربه می‌گه «پیج بزن. مدیریت‌ش رو بده به من.»
هیچی دیگه. همین‌ام مونده گربه رو ادمین کنم. بعد ملت به جای کرم دورچشم خریدن بشینند مخ این بچه‌گربه رو بزنند.
بعدش هم گربه جونم رو بالا می‌آره یه چسب دور جعبه‌های پستی بپیچونه.
یه کم حواسم از کار پرت می‌شه می‌بینم یه عطر ۵ میلی رو انقدر مشنبا حبابی پیچیده دورش که تبدیل کرده به خرطوم فیل و تو هیچ جعبه‌ای جا نمی‌شه.
 

دو روزه یه نفر شب‌ها ساعت دوازده با خط مختلف زنگ می‌زنه به گوشی‌م. 
رد تماس می‌کنم و ازش اسمش رو می‌پرسم. می‌گه نگین‌ام. آمپول کلاژن چنده؟

 

یا امام هوشنگ.
نکنه یه صبح از خواب پاشم ببینم دیوونه‌میوونه ریختند سرم بهم آمپول می‌مالند.
 

 

بهش پیام دادم «ساعت رو نگاه کردید که این وقت شب تماس می‌گیرید؟»
می‌گه «تو اینستا پیام دادم جواب نمی‌دید.»
و کسی با اسم نگین به من پیام نداده.

 

از فردا همه «نگین»‌ها رو بلاک می‌کنم. 
با ماستعلی مزاحمم بشید لااقل انگیزه داشته باشم جواب‌تون رو بدم. ماستعلی مرد زندگی بود. 
دیگه به آخر خط رسیدم. از آمپول‌فرو‌کردن، ببخشید، فروختن هم چیزی نصیب‌ام نشد.
همون یه دونه شوهر به من بدید برم به کار و زندگی‌ام برسم.

بعد از دو روز سوال درباره‌ی آبرسان‌ها، آمپول‌ها، دورچشم‌های مختلف که هر کدوم چه ویژگی‌هایی دارند و چه تاثیری روی پوست می‌ذارند و نحوه‌ی استفاده‌شون چطوریه، امروز پیام داده «ببخشید. ناراحت نشید یه وقت. ولی می‌گن محصولات خارجی داخل کشور یا تقلبی‌اند یا تاریخ‌مصرف‌گذشته.» 

فقط براش یه لبخند گذاشتم.
شاید باورتون نشه. ولی همچنان داره سوال می‌پرسه. اعتماد نداره. ته ذهن‌ش من رو یه دروغگو فرض می‌کنه. اما به دانش و اطلاعاتی که می‌دم اعتماد می‌کنه و همچنان سوال می‌پرسه... 
چطور می‌شه به محصولات کسی اعتماد نکنی اما به اطلاعاتی که در اختیارت می‌ذاره اعتماد و حرف‌هاش رو باور کنی؟

 

یه نفر هم دیروز پیام داد «تو استوری‌ها الکی می‌گی حوصله‌ی سوال‌ها رو داری، اما می‌آی تو وبلاگت غر می‌زنی.» 
خوب می‌کنم. دلم می‌خواد آخه. جدی خودتون رو تو جایگاهی می‌بینید که برای محتوای صفحات شخصی کسی تصمیم بگیرید؟

 

یه عروس گوگولی خریدهاش رو از دکون برقی من انجام داده.
برید کنار.
می‌خوام انقدر اشک شوق بریزم که دریاچه بشه.

 

وووووش‌ش‌ش نَنَه.

اون که برای دوست دخترش کرم روشن‌کننده‌ی شیر خریده بود، دوباره اومد و یه دونه دیگه خرید.
خدا رو شکر محصولات دکون‌برقی‌ام همه‌جوره باعث رضایت بچه‌ها شده. (آره. از همون لحاظ دیگه.)
ایشالله که بعدش یه دعای خیری هم پشت سر من می‌مونه.
 

برای یه خانمه یک روز تمام وقت گذاشتم و درباره‌ی آمپول‌ها و کرم‌های دورچشم و شیر خر و سم مار و تف الاغ و  هر چی که داشتم توضیح دادم.
عکس فرستادم. ریپلای زدم. رو هر عکس ویس گذاشتم و با جزئیات ترکیبات و قیمت و سایز و تاریخ انقضا و نحوه‌ی استفاده توضیح دادم.
دو روز یه بار پیام می‌ده «دور چشم چی دارید؟»، «سلام، کرم لیفت قویه؟»، «سلام، آمپول‌ها لک‌ام از بین می‌بره.»
فکر کنم ایستگاهم کرده. ازش می‌پرسم «ببخشید، وُیس‌هام رو گوش دادید؟» می‌گه «بله. گوش دادم.» و دوباره همون سوال‌هایی رو تکرار می‌کنه که براش توضیح داده بودم. 
فکر کنم توطئه داره و تا من رو نفرسته تیمارستان دست از سرم برنمی‌داره.

دیروز سومین آقا خرید خودش رو تو دکون برقی‌ام ثبت کرد.
یه آقای ۳۳ ساله که نگران چروک‌های پیشونی‌اش بود و ۳۰ میل آمپول حلزون خرید و پرسید «چروک‌ها می‌رن دیگه؟»
این روزها باید به آدم‌ها تضمین و دلگرمی بدم که این نگرانی‌های کوچولوشون با محصولات جادویی من رفع می‌شن و شادابی از‌دست‌رفته رو دوباره پیدا می‌کنند...


و اجازه بدید اعتراف کنم که یکی از لذت‌ها و خوشی‌های این روزهای اخیر، شنیدن صدای خوشحالی و رضایت کساییه که از دکون‌برقی‌ام خرید کردند...

 

ضرر امروز: یه شیشه عطر ده میل ساتین افتاد و شکست.
هر گوشه‌ی اتاقم رو بو می‌کنم بوی ساتین می‌ده.
ناگفته نماند که امروز بین جعبه‌های پست و روبان‌های رنگی و نامه‌های نوشته و ننوشته دراز کشیده بودم و عین جن‌زده‌ها به اون دریاچه‌ی مینیاتوری ساتین نگاه می‌کردم که روی سرامیک‌های کف اتاقم تشکیل‌شده بود و خرده‌های شیشه‌ شبیه الماس برق می‌زدند. شاعرانه نبود. به درد هیچ‌جای هیچ قصه یا فیلمی هم نمی‌خورد. فقط دوست داشتم از بوی غالب ساتین که تا ته مغزم فرو می‌رفت فرار کنم. راه فراری نیست. این مدت انقدر ساتین فروختم که بخشی از پوست و گوشت و خون‌ام شده. شاید باورتون نشه، ولی حتی وقتی عطسه می‌کنم، عطر ساتین تو هوا پخش می‌شه...

درسته یکی از قشنگی‌های من اینه که از همه‌جام بوی یه عطر می‌آد، موهام، تن‌ام، لباس‌ها، اتاقم... اما دیگه وقتی خسته‌ام و بی‌حوصله، دلم می‌خواد خودم رو از پنجره پرت کنم وسط کوچه بس که بوی عطرها می‌ره رو مخ‌ام.


خدایا غلط‌ کردم. این مشام سگی رو ازم نگیری دوباره.
اون چند ماهی که بویایی‌ام رو از دست دادم کابوس بود و مرگ. 
ترسناک بود. ترسناک.


 

 

دارم جواد یساری گوش می‌دم.
خدایا. چقدر من این مرد و حنجره‌ش رو دوست دارم آخه.
وایسید شاخ اینیسته‌آ بشم، سلیقه‌ی موسیقی همه‌تون رو تغییر می‌دم. یه کاری می‌کنم برید بیفتید رو شماعی‌زاده و یساری گوش‌دادن. حمیرا و هایده و مهستی هم که اصلا نباشند زندگی ممکن نیست.
با پول تبلیغاتمم یه کامیون می‌خرم، همه‌تون رو پر می‌کنم پشتش، با هم می‌ریم شمال جوج می‌زنیم.
 

به مامانم می‌گم «کمرم داره می‌شکنه انقدر خسته شدم.»
می‌گه «خب چی کار کنم؟»
هیچی. بیا یه کم برین به من دلم باز شه، خستگی‌ام هم در می‌ره. تو رو خدا تعارف نکن.
 

یه نفر هم بهم پیام داد «بسته‌م به دستم رسید هویج جون. ولی بی‌بی‌کرم خیلی تو ذوقم زد.»
اول صبحی چشم‌هام رو به این پیام باز کردم و دلم ریخت پایین.
پرسیدم «مشکل بی‌بی‌کرم چی بود عزیزم؟»
گفت «تاریخش.»
ازش خواهش کردم از تاریخ بی‌بی‌کرمی که براش ارسال کردم یه عکس بفرسته.
فرستاد. تاریخش نگذشته بود و انقضا داشت.
گفتم «این که تاریخش مشکلی نداره. مشکل چیه؟»
گفت «مشکلم با تاریخ تولیدشه. چرا این بی‌بی‌کرم ۲۰۱۸ تولید شده؟ اگه به من گفته بودی نمی‌خریدمش.»
متوجه منظورش نبودم.
ادامه داد «معلوم نیست این بی‌بی‌کرم تو چه شرایطی نگه‌داری شده و تو این مدت چطوری به دست شما رسیده.»
پشم‌هام زیر لحافم ریخته بود. بعضی حرف‌ها حتی شوخی‌اش هم جالب نیستند، چه برسه به جدی‌اش.
گفتم «شما بری مغازه هم همین حرف رو می‌زنی؟ شما می‌دونید جنس‌های یه مغازه‌دار تو چه شرایطی نگه‌داری می‌شه؟»
نوشت «ممنون از لحن زیبات. خدانگهدارت.»
به درازکشیدن زیر پتوم ادامه دادم و پشم‌های ریخته رو با دست جارو زدم زیر بالشت.
 

خیلی می‌بخشین که تولیدکننده‌ها با من مشورت نمی‌کنند.
ولی من هم خیلی گستاخ شدم. چهارتا مشتری پیدا کرده‌م که می‌خوام پول‌هاشون رو با ماسک‌های پاکتی و بی‌بی‌کرم‌ها و دورچشم‌ها بالا بکشم و یه زندگی لاکچری رو برای خودم آغاز کنم.
همه‌ش هم فیلم بازی می‌کنم. ادای مهربون‌ها رو در می‌آرم. کافیه یه نفر انتقاد کنه ازم تا خودش رو به عنوان یه کرم دورچشم کُره‌ای بچپونم تو یه تیوپ.
واقعا چطوری انقدر دو رویی هویج جون؟ این لحنه با مخاطبت داری؟ برو از خدا بترس. 

روزی بیشتر از دوازده ساعت رو صرف پاسخگویی به سوال آدم‌ها می‌کنم و بهشون مشورت می‌دم یه روتین پوستی رو چطوری و از کجا شروع کنند.
بعضی وقت‌ها آخر‌های شب به خودم می‌آم و می‌بینم لب‌هام خشک شده و دور و برم پر از لیوان‌های خالی دمنوش و آبه.

راستش رو بخواید همیشه فکر می‌کنم رضایت پیوسته و همیشگی نشونه‌ی خوبی نیست. برعکس تصورات عموم، گاهی انتقادها و اعتراض‌ها نشون‌دهنده‌ی اینه که تو مسیر درستی قدم برمی‌داری. این دیدگاه تو جهانِ ادبیات اگرچه رایج نیست اما کارآمده (البته به زعم من این دیدگاه هنوز هم می‌تونه کارآمد باشه)، این که گاهی نقدها و مخالفت‌ها به نفع نقدشونده تموم می‌شه. تو دوره‌ی روزنامه‌نگاری‌ام گفته می‌شد حتی اگه کتابی سر زبون‌ها بچرخه و درباره‌ش بدگفته بشه، یه شانس بزرگه. چون به هر حال اون کتاب و نویسنده دیده شده و در شعاع همین دیده‌شدن سر زبون‌ها می‌افته و برای مدتی هر چند کوتاه تو ذهن‌ها موندگار می‌شه. این دیدگاه به خیلی چیزها بستگی داره و مرز باریکی بین فروریختن و رشدکردنه.

گاهی ته فکرم منتظرم تا کسی از خریدش اعتراض کنه، بگه که از سفارشش راضی نیست و دلایلش رو مطرح کنه. در خلال اعتراضات «تعامل» بیشتر و بهتر رو یاد می‌گیرم. می‌فهمم کجای کار اشتباهه تا درستش کنم. ضرر می‌کنم و برای جبران این ضرر بیشتر از قبل تلاش می‌کنم.
چند روز پیش یه نفر پرسید «چرا آرگانِ فلان پیج ارزون‌تره ولی آرگان شما این قیمته؟» جدا از این که این سوال، مطرح‌کردنش دور از ادبه و خریدار این اختیار و هوشمندی رو داره تا از هر جایی که به‌صرفه‌تره خرید کنه، انرژی منفی‌یی ساطع می‌کنه که انگیزه‌ی فروشنده رو از توضیحات و راهنمایی بیشتر منصرف می‌کنه. براش توضیح ندادم که آرگان فلان پیج برندش با آرگانی که من می‌فروشم متفاوته، آرگان OGX از ترکیه خرید می‌شه، اما آرگان من اگرچه ساختِ کره‌ی جنوبیه، از آمریکا خریده و ارسال شده. بعد گفت «چرا اوردینری شما این قیمته اما اوردینری اون پیج این قیمته؟» پاسخی که برای این دسته از افراد در کمال احترام دارم اینه که «از هر جا فکر می‌کنید قیمت مناسب‌تری داره خرید کنید. اگه راهنمایی بیشتر خواستید در خدمتتون‌ام.»
هیچ حس مثبتی بهش نداشتم. اما همچنان به سوال‌هاش جواب می‌دادم. بعد از سوال‌های رگباری‌ش دو تا ماسک شب ثبت کرد.
امروز سفارشش به دستش رسیده و برام پیام گذاشت «در ماسک‌ها شکسته.» 
دروغ هم نمی‌گفت. در یکی از ماسک‌ها شکسته بود و در یکی دیگه ترکِ خیلی کوچولویی داشت.
پرسیدم «مایع ماسک ریخته؟»
«بله مقدار زیادی‌ش ریخته.»
ازش خواهش کردم «می‌شه خواهش کنم یه عکس بدی؟»
چرا این درخواست رو کردم؟ چون اگه نریخته بود می‌تونستم بگم سفارش رو برگشت بزنه (خودم استفاده‌شون کنم) و براش دوباره بفرستم. اما وقتی ریخته باشه برگشت‌زدن‌شون هم فایده‌ای نداره.
گفت «با دستم پاکش کردم.» (عجب! وقتی شما از آسیب‌دیدگی یه محصول اعتراض می‌کنید با دست‌تون پاکش می‌کنید و بعد عکس می‌فرستید؟)
ازش عذرخواهی کردم و توضیح دادم که گاهی آسیب‌های این‌ چنینی تو پروسه‌ی ارسال پستی اتفاق می‌افته و خارج از کنترل و مدیریت منه. به حرفش «اعتماد» می‌کنم و ماسک‌ها رو دوباره ارسال می‌کنم. اما گفت‌وگو جوری که تصور می‌کردم ادامه پیدا نکرد و شروع کرد به کوبیدن ماسک‌ها.
«این‌ها خیلی کوچولواند و باید به من می‌گفتی کوچولواند.»
و فیلمی فرستاد که ماسک‌ها رو لوله کرده بود تا حجم مایع داخل ماسک‌ها رو نشونم بده. 
هه... بعد از چند سال مصرف این ماسک، یه نفر لوله‌شون می‌کرد تا کوچیکی و کم‌حجم‌بودن‌شون رو نشونم بده. 
گفتم «اگه شما با سایزشون مشکل دارید اون یه مسئله‌ی دیگه‌ست.» و دوباره درخواست کردم تا از پاکت پستی هم برام عکس یا فیلم بفرسته که ببینم مایع ماسک‌ها ریخته‌اند. نفرستاد. 
گفت «باید بهم می‌گفتید که انقدر کوچیک‌اند.»
خب دیگه. مشخص بود. سایز ماسک‌ها تو ذوقش زده بود و از خریدش پشیمون بود.
بعد برام نوشت «پلمپ ماسک چای سبز باز بود.»
هه‌هه... این دیگه مسخره‌ترین چیزی بود که می‌تونست بهم بگه. با این جمله بهم ثابت شد که پیگیر شکستگی یا ترک‌خوردگی درهای دو تا ماسکش نیست. چیز دیگه‌ای ته ذهن و دلش وول می‌زنه. 
«حجم ماسک چای سبز از لیمو هم کمتره.» (این در حالیه که در لیمو شکسته بود، نه چای سبز. اما مدعی بود که ماسک چای سبز حجم کمتری داره.)
این که یه سفارش آسیب‌دیده به دست خریدار برسه، با این که خریدار به هر دلیلی از خریدش پشیمون‌شده باشه و در صدد کوبیدن اون محصول باشه، زمین تا آسمون فرق می‌کنه. ما نباید دیگران رو احمق فرض کنیم. چون خودمون زیر سوال می‌ریم.

براش توضیح دادم که «متوجه‌م که از خریدتون پشیمون‌اید. من برای احترام به شما و وجدان کاری خودم، از هر دو ماسک دوباره براتون می‌فرستم.» و همچنان ازش خواهش کردم از پاکت‌ پستی و مایع ریخته شده عکس بده.
نفرستاد.
این‌ها رو می‌نویسم تا بعدها بشینم و مرورشون کنم. ممکنه ناراحتی یا هیجانات احساسی بهم غالب باشه و متوجه نباشم که آموخته‌ها و دریافت‌های زیادی در خلال همین تعامل‌های ساده و روزمره نهفته‌اند. مثل چالش‌هایی که سال‌ها تو محیط‌ها و تجربه‌های کاری مختلف پشت سر گذاشتم و درس‌های زیادی ازشون گرفتم. اما انکار نمی‌کنم چیزی که ناراحتم کرده، نه شکستگی در ماسک‌هاست، نه ارسال دوباره‌شون. سود و ضرر دو تا ماسک هیچ جای زندگی هیچ کدوم‌مون نیست. اما این رفتار و توهینی که یه نفر از سر پیشمونی نشون می‌ده برام تامل‌برانگیزه و ناراحت‌کننده.
نتیجه؟ ماسک‌ها دوباره براش ارسال می‌شه. تا جایی که بتونم و بهم آسیب وارد نشه، برای «رضایت» و «حس خوب» آدم‌ها تلاش می‌کنم حتی اگه کیلوکیلو انرژی منفی ازشون دریافت کنم. مثل همین دوست عزیز که حتی شروع گفت‌وگوش پر از انرژی منفی بود برام.
دلم می‌خواد وجدان کاری‌ام رو تا هر جایی که می‌تونم حفظ کنم. دلم می‌خواد به وجدان و صداقت آدم‌ها هم اعتماد کنم. می‌نویسم «دلم می‌خواد» چون این‌جوری احساس بهتری دارم هر چند که خیلی چیزها از نظرم منطقی و پذیرفته نباشند. دلم می‌خواد به اعتراض و حرف‌های آدم‌ها «اعتماد» کنم. نه به این دلیل که احمق‌ام؛ چون بر این باورم که جهان هستی اعتمادی رو که از سر نیک‌خواهی شکل گرفته باشه بی‌پاسخ نمی‌ذاره.

یه نفر هم بهم پیام داد: «ببخشید هویج جون؛ یه عطر با بوی خیار می‌خوام. تو مغازک هویج داری؟ یا می‌شناسی؟»
دور و برم رو نگاه کردم ببینم اگه جلوی دوربین مخفی‌ام به عنوان یه شهروند خوش‌اخلاق دست‌تکون بدم.

چند نفر بهم غر می‌زنند چرا قیمت نمی‌ذاری؟
جدی چطوری قیمت بذارم وقتی قیمت خریدم به فاصله‌ی کمتر از یک ماه تغییر می‌کنه.
چند وقت پیش یه نفر قیمت فوم پرسیده بود گفته بودم ۱۸۰ تومن. این سری فوم‌های شست‌وشو دهنده‌ی صورت برای خودم ۳۵ هزار تومن گرون‌تر در اومد. با این حال ۲۰۰ تومن قیمت‌گذاری کردم. بهم می‌گه «چند روز پیش که ارزون‌تر بود.» چیزی نگفتم. اما خیلی دلم می‌خواست ازش بپرسم «ناف آمریکا نشستی قیمت می‌پرسی ازم؟ ایران نیستی نه؟» 
یکی از عطرهایی که تو مغازک هویج برای فروش گذاشته بودم، ۷۰۰ هزار تومن گرون‌تر شده و یکی دیگه‌‌اش ۵۰۰ هزار تومن.
هزار تومن و ده هزار تومن و صد هزار تومن نه.
۷۰۰ هزار فاکینگ تومن با یک ماه پیش اختلاف قیمت پیدا کرده. 
اگه نتونم از کسی با خرید قبل تهیه کنم، نتیجه چی می‌شه؟ آفرین. از فهرست محصولاتِ معدودِ دکون‌برقی‌ام حذف می‌شه. چون دوباره نمی‌تونم تهیه‌شون کنم و وقتی هم که قیمت فروش من بیشتر بشه، کسی توان نداره برای خریدکردن. عطر الویت و نیاز درجه چندم زندگی آدم‌ها تو ایرانه؟ درجه دهم هم نیست. اما افراد کمی می‌تونند با حذف یه سری نیازهای دیگه‌شون به صورت مقطعی، یه دلخوشی کوچیک برای خودشون بخرند.
حالا چطوری من می‌تونم یه قیمت رو اعلام کنم و با مخاطب و ذهن اقتصادی‌ش دچار چالش نشم؟
نمی‌شه از آدم‌ها انتظار داشت درک کنند. این چیزها رو هم نمی‌شه به همه توضیح داد. چون چالشیه که همه تو ایران باهاش درگیرند.
فقط می‌آم این‌ها رو این‌جا می‌نویسم. چون این وبلاگ برای من حکم همون چاهی رو داره که علی باهاش درد و دل می‌کرد.
با این تفاوت که ته چاه کسی نبود صداش رو بشنوه. اما این‌جا آدم‌های زیادی‌اند که صدام رو می‌شنوند، حرف‌هام رو می‌خونند و همیشه قوت قلبی‌اند برای ادامه‌دادن مسیرم.

خدا من رو بکشه اگه بخوام کسی رو مسخره کنم. ولی بعضی وقت‌ها یه سوال‌هایی ازم پرسیده می‌شه که گلبرگ‌هام می‌ریزه و توان ادامه ندارم.
یه نفر درباره‌ی کرم تعریق کلیون پرسیده «این کرم بعد یه دوره استفاده، اثرش برای همیشه می‌مونه یا وقتی مصرفش قطع بشه باید با هفته‌ای یه بار حموم‌رفتن خداحافظی کرد؟»

 

انسان در شرایط عادی چرا باید به هفته‌ای یه بار حموم‌رفتن فکر کنه؟
اگه تو شرایط عادی هم نیست، چرا به دئودورانت کرمی کلایون فکر می‌کنه؟
باورم نمی‌شه یه نفر انتظارش از یه کرم تعریق اینه که یه اثر درازمدت بذاره رو بدنش تا مجبور نشه هفته‌ای یه بار حموم بره.
جدی من تیر خوردم. شما برید. منتظر من نمونید.

کاش همون درباره‌ی فرمول‌ها ازم سوال کنند. بیان بگن «تو این آلومینیومه؟»، «تو این تیوپه چطوری گدازه آتشفشان پر شده؟»، «کرم دورچشم روغن اسب رو از کجای اسب تولید می‌کنند دقیقا؟» من توانم در همین حده. گنجایش سوال‌های عمیق‌تر رو ندارم.
 

امروز باید بکشم پایین.
کرکره‌ی دکون‌برقی‌ام رو می‌گم.
تا این پایان‌نامه‌هه رو هم تحویل ندادم، نباید بکشم بالا. نه رو پایان‌نامه تمرکز دارم، نه رو سوال مخاطب‌هات.
 

یه جوون برازنده و خدا حفظش کنه‌ای پیام داد که تف‌ام پرید تو گلوم از فرط جذابیت‌اش.
برای مامانش آبرسان و ضدچروک خوب می‌خواست. عکس مامانش رو هم فرستاد. مامان نگو. داف بوگو. می‌خواستم بگم آبرسان چیه بابا. این دکون‌برقی‌ام با چهارتا کارتن جنس که قابل تو و مامانت رو نداره به ابیلفض. بگو تقدیم‌تون کنم. پنج تا دور چشم و شش تا شیشه آمپول کافیه؟
انقدر براش توضیح دادم که شرمنده شد و گفت «واقعا خیلی شرمنده‌ام می‌کنید. چقدر خوب توضیح می‌دید.»
گفتم امیدوارم شرمندگی‌ت انقدر ادامه پیدا کنه که چیز بشه، چیز، چی بهش می‌گن؟ همون. دروغ گفتم. حتی نتونستم بهش بگم حاجی توضیحات من رابطه‌ی مستقیم با دوربازوهای شما داره. اگه درباره‌ی سوراخ‌شدن لایه‌ی اوزون و نشانه‌های حیات رو مریخ و عوامل‌روان‌شناختیِ موثر تو خودکشی نهنگ‌ها هم توضیح خواستی در خدمتم.

می‌خوام بهش پیام بدم ببینم برای باباش کرم دورچشم یا ماسک شب نمی‌خواد؟

 

حالا الان یه سری می‌آن می‌زنند پس کله‌ی من «مگه ماچا رو نداری تو. چرا درباره‌ی پسر مردم این چیزها رو می‌گی.»
خواننده ندارم که؛ بلای جون دارم. چندتاتون یه جوری تو تیم ماچایید که هر وقت از یه نفر دیگه جز اون چیزی نوشتم، رگ غیر‌ت‌تون باد کرده.
خبه خبه. بدویید بریدها. اعصاب مصاب ندارم. از الان بگم هرکی بیاد طرفداری ماچا و آموزش دروس اخلاق به من، دمپایی پرت می‌کنم طرفش.

این چه گهی بود که در یه عصرِ روشنِ بهاری خوردم؟
چرا به همکار سابق‌ام گفتم پایان‌نامه‌ش رو براش ویرایش می‌کنم و فصل سوم رو یه روزه بهش تحویل می‌دم. در حالی که این همه دست تنهام تو مغازک هویج و با دوازده ساعت کار روزانه هم کم می‌آرم.
به راستی چرا خواننده؟
خیر، در ازای انجام این کار یه قرون هم نمی‌گیرم.

 

پی‌نوشت: حسین فهمیده دوره‌های خصوصی فداکاری‌ش رو پیش من پاس کرده بود. خراب رفاقت‌ام. 
بدویید اون مدال طلا رو از طاقچه بردارید بیارید تقدیمم کنید.