دوست دارم یه نیروی کمکی برای دکون برقی داشته باشم؛ کسی که فِسفسو نباشه. بتونه در عین سرعتداشتن تو انجام کارها، تمرکزش رو حفظ کنه.
در پس ذهنام آدم خوشذوقی رو در کنارم دارم که خوشخندهست. با صدای بلند سلام میده؛ خوراکیهای میان وعده رو دوست داره. دیر خسته میشه. کارها رو از دستم میدزده و بهم میگه «میشه من انجامش بدم؟»
کسی که دکون برقی رو مال خودش بدونه و از ته دلش زمان و انرژی بذاره و شیفتهی «آموختن» و «یادگرفتن» چیزهای تازه باشه.
داشتم فکر میکردم اگه یه روزی دکون برقی اونقدری بزرگ بشه که به غیر از خودم کس دیگهای رو در کنارم داشته باشم، چه معیارها و امتیازهایی رو برای انتخابکردنش در نظر میگیرم. بعد فکر کردم کاش کارآفرینها و صاحبان کار از تجربههای رشدکردن و پیشرفتشون مینوشتند. از چالشهاشون تو انتخاب و برگزیدن آدمها، از ناامیدیهاشون در طول مسیر، از خستگیها و ...
اما کیه که بیپروا از تمام «مگو»های کارش بنویسه و هیچ ابایی هم نداشته باشه از بیانکردن؟
تو همین فکرها بودم که فندق از گوشهی اتاق نفسش رو با صدا داد بیرون «خسته شدم فَلی. من دیگه انجام نمیدم.»
و جعبههای پستی رو نامرتب و شلخته به حال خودشون رها کرد.
قرار بود با جعبههای پستی یه قلعه برای خودش بسازه؛ شد یه تپهی ناهموار و بیشکل گوشهی اتاقم.