برام مینویسید: «چرا وبلاگت رو به روز نمیکنی هویج. دلمون تنگ شده.»
قربون دلتون که برای کلمهها و غرزدنهای من تنگ میشه.
تو این چند روز گذشته، تازه الان فرصت کردم بشینم پشت میز سفیدم و لبتاب رو روشن کنم.
دلشوره دارم و نمیدونم این خاصیت بهاره یا روزهایی که تجربه میکنم...
هر سال بهار، یادی میکنم از اون شعر نقلی آیدا حقطلب که میگه:
دشت یک کیک بزرگ
درختها هزار شمع
برگها هزار شعله
چند ساله میشود بهار؟
هر سال از خودم میپرسم «امسال بهار چند ساله شد؟»
و فکر میکنم اگه کسی این سوال رو ازم بپرسه چه پاسخی براش دارم؟
بهار کمرمقتر از چیزی که فکرش رو میکردم به خونهی ما هم رسیده.
سطح انتظارم از زندگی به همین تقلیل پیدا کرده که فعلا سلامتایم و دورهم.
هر روز به عمل بابا فکر میکنم.
به این که داروها روی مامان چقدر تاثیر میذارند و کار اون هم به عمل میکشه یا نه.
به این که هزینهی عملشون چقدر میشه و روزها چه سر و شکلی پیدا میکنند... چه فشارهای روحی و روانی و جسمی دیگهای رو باید تحمل کنم برای آزمونهای زندگی؟
بهار زورش به غمها و کینههام نرسیده. دلم پر از غمه. اما زندگی جریان داره و شاید تنها خوبیاش همین باشه. زندگی منتظر نمیمونه که با کینههام و غمهات کنار میآم یا نه. به شاخهها شکوفه میپاشه. با حوصله جوونهها رو سبز میکنه. بچهگربهها رو شکل میده. دلها رو عاشق میکنه.
استعفادادن از کارم رو به فال نیک گرفتهم و از هر رابطهی دیگهای که کیفیتش رو ازدستداده بود استعفای خودم رو اعلام کردهم. بدون جنگ و خونریزی. آدمهای زیادی دور و برم نبودهند و نیستند. رابطههام با آدمها همیشه تو چارچوبهای تعریفشدهست. اما همونها رو هم الک کردهم.
اتاقم رو هنوز مرتب نکردم و کارهای زیادی دارم برای انجامدادن.
برام مینویسید: «از کتابهایی که میخونی بیشتر حرف بزن.»
«میشه خط چشم آموزش بدی.»
«میشه بگی چه عطری بزنم؟»
«یه جفت کتونی میخوام از کجا بخرم؟»
هر سوال تازهای، اگرچه مسولیتهام رو بیشتر میکنند اما بارقهایاند که نوید میدن «رسالت تو نوشتن مقاله تو اون زیرزمین هنری نبود. کارهای بیشتری داری برای انجامدادن.»
از گروههای کاری لفت دادم.
مرتبطکردن محصولات مغازک هویج.
مرتبکردن میزم. کتابهام. کشوهام. لباسهام. کیفهام. کفشهام.
مرتبکردن دلم. چی میخوام؟ چی نمیخوام.
خروار خروار کار برای انجامدادن. دریغ از یه کون تنگ که همهی اینها رو شروع کنم.
خستگی دو هفتهی آخر اسفند هنوز تو تنمه و درست استراحت نکردم.
بهارتون مبارک.
امیدوارم امسال بیشتر از قبل خودمون رو دوست داشته باشیم. بدون نیاز به حضور و عشق کسی، احساس کافی و ارزشمندبودن داشته باشیم. با خودمون از هرکسی مهربونتر باشیم. اشتباههامون رو ببخشیم. به خودم فرصت انتخابهای دوباره بدیم. نترسیم و با کله تو دل ترسهام فرو بریم. امید داشته باشیم و بدونیم اون نیروی برتر، اون توانای بینهایت، اون بخشندهی بیمنت هوامون رو داره و حتی تو رنجها هم بهترین رو برامون رقم میزنه. دهنمون رو صاف میکنه تا چیزهای ارزشمندی بذاره تو مشتمون که نه با پول خریدنیاند، نه از کسی یا چیزی هدیهگرفتنیاند. تجربههایی منحصربهفرد، برای خودِ خودِ خودمون.
همیشه گفتم و نوشتم و آرزو کردم که عشق و امید از دلتون کمرنگ نشه. آدم به چی زندهست؟ اگه میکروفون رو میدید به من، میگم به همین دو تا چیز.
امیدوارم در سایهی عشق و احترام به خودمون، به دیگران هم عشق و آرامش و احترام رو هدیه کنیم. رئوفتر بشیم. بخشندهتر. بزرگوارتر.
خوشبختی رو تو زندگی دیگران جستوجو نکنیم. از دیگران انتظار نداشته باشیم که ما رو به خواستهها و آرزوهامون برسونند. برای هدفهای کوچیک و بزرگمون تلاش کنیم و به خاطر چیزی که هستیم شکرگزار باشیم.
آمین.