درسته یکی از قشنگی‌های من اینه که از همه‌جام بوی یه عطر می‌آد، موهام، تن‌ام، لباس‌ها، اتاقم... اما دیگه وقتی خسته‌ام و بی‌حوصله، دلم می‌خواد خودم رو از پنجره پرت کنم وسط کوچه بس که بوی عطرها می‌ره رو مخ‌ام.


خدایا غلط‌ کردم. این مشام سگی رو ازم نگیری دوباره.
اون چند ماهی که بویایی‌ام رو از دست دادم کابوس بود و مرگ. 
ترسناک بود. ترسناک.


 

 

دارم جواد یساری گوش می‌دم.
خدایا. چقدر من این مرد و حنجره‌ش رو دوست دارم آخه.
وایسید شاخ اینیسته‌آ بشم، سلیقه‌ی موسیقی همه‌تون رو تغییر می‌دم. یه کاری می‌کنم برید بیفتید رو شماعی‌زاده و یساری گوش‌دادن. حمیرا و هایده و مهستی هم که اصلا نباشند زندگی ممکن نیست.
با پول تبلیغاتمم یه کامیون می‌خرم، همه‌تون رو پر می‌کنم پشتش، با هم می‌ریم شمال جوج می‌زنیم.
 

مامانم انقدر حرف می‌زنه که گوش‌هام خون می‌افته.
نمی‌دونم چطوری درباره‌ی هر موضوعی انقدر حرف داره برای گفتن.
یا مهم‌تر از اون، توان و انرژی این همه حرف‌زدن رو از کجا می‌آره و تامین می‌کنه؟
خیلی وقت‌ها جای گربه و بابام هم حرف می‌زنه. جدی‌ها. مثلا با اون‌ها داری حرف می‌زنی این زودتر جواب می‌ده تا حرف خودش رو بذاره تو دهن اون‌ها و پاسخ دلخواهش رو بهت تحمیل کنه.
کاش یه حیوون خونگی داشتم که تو راه گوش‌دادن حرف‌های مامانم شربت شهادت رو سر می‌کشید. من دیگه توانش رو ندارم.

به مامانم می‌گم «کمرم داره می‌شکنه انقدر خسته شدم.»
می‌گه «خب چی کار کنم؟»
هیچی. بیا یه کم برین به من دلم باز شه، خستگی‌ام هم در می‌ره. تو رو خدا تعارف نکن.
 

بچه‌ها حلالم کنید.
مورچه بال‌دارها به اتاقم حمله کردند.

 

 

چقدرم وحشی شدند.
یکی‌شون جدی جدی گازم گرفت.

یه نفر هم بهم پیام داد «بسته‌م به دستم رسید هویج جون. ولی بی‌بی‌کرم خیلی تو ذوقم زد.»
اول صبحی چشم‌هام رو به این پیام باز کردم و دلم ریخت پایین.
پرسیدم «مشکل بی‌بی‌کرم چی بود عزیزم؟»
گفت «تاریخش.»
ازش خواهش کردم از تاریخ بی‌بی‌کرمی که براش ارسال کردم یه عکس بفرسته.
فرستاد. تاریخش نگذشته بود و انقضا داشت.
گفتم «این که تاریخش مشکلی نداره. مشکل چیه؟»
گفت «مشکلم با تاریخ تولیدشه. چرا این بی‌بی‌کرم ۲۰۱۸ تولید شده؟ اگه به من گفته بودی نمی‌خریدمش.»
متوجه منظورش نبودم.
ادامه داد «معلوم نیست این بی‌بی‌کرم تو چه شرایطی نگه‌داری شده و تو این مدت چطوری به دست شما رسیده.»
پشم‌هام زیر لحافم ریخته بود. بعضی حرف‌ها حتی شوخی‌اش هم جالب نیستند، چه برسه به جدی‌اش.
گفتم «شما بری مغازه هم همین حرف رو می‌زنی؟ شما می‌دونید جنس‌های یه مغازه‌دار تو چه شرایطی نگه‌داری می‌شه؟»
نوشت «ممنون از لحن زیبات. خدانگهدارت.»
به درازکشیدن زیر پتوم ادامه دادم و پشم‌های ریخته رو با دست جارو زدم زیر بالشت.
 

خیلی می‌بخشین که تولیدکننده‌ها با من مشورت نمی‌کنند.
ولی من هم خیلی گستاخ شدم. چهارتا مشتری پیدا کرده‌م که می‌خوام پول‌هاشون رو با ماسک‌های پاکتی و بی‌بی‌کرم‌ها و دورچشم‌ها بالا بکشم و یه زندگی لاکچری رو برای خودم آغاز کنم.
همه‌ش هم فیلم بازی می‌کنم. ادای مهربون‌ها رو در می‌آرم. کافیه یه نفر انتقاد کنه ازم تا خودش رو به عنوان یه کرم دورچشم کُره‌ای بچپونم تو یه تیوپ.
واقعا چطوری انقدر دو رویی هویج جون؟ این لحنه با مخاطبت داری؟ برو از خدا بترس. 

روزی بیشتر از دوازده ساعت رو صرف پاسخگویی به سوال آدم‌ها می‌کنم و بهشون مشورت می‌دم یه روتین پوستی رو چطوری و از کجا شروع کنند.
بعضی وقت‌ها آخر‌های شب به خودم می‌آم و می‌بینم لب‌هام خشک شده و دور و برم پر از لیوان‌های خالی دمنوش و آبه.

دلم برای ریدن به خوشگله تنگ شده.
یعنی الان انگشتش تو کون کیه و کارها رو روی سر کی خراب کرده؟

من اگه یه روزی حامله بشم، انقدر از خودم و شکمم و لوبیام عکس می‌ذارم و درباره‌ش می‌نویسم که زخمی بشید. خواستم از الان گفته باشم که آمادگی ذهنی پیدا کنید.

 

حالا نمی‌دونم چرا تو ذهنم چالش تربیت یه پسربچه رو دارم.
تو تصورات ناخودآگاهم از زمانی که مامان شدم، صدای دختربچه‌ای رو نمی‌شنوم. 
یه پسربچه‌ی کنجکاو و شیطون رو می‌بینم که درباره‌ی هرچیزی ازم سوال می‌پرسه و با تعجب نگاه می‌کنه.
اصلا چرا این یادداشت رو نوشتم؟ نمی‌دونم.
چند سال پیش یه پست تو صفحه‌ی اینستاگرامم گذاشتم که یه توله‌ی کوچولو (پسر چند ماهه) بغل مامانش نشسته و ریمل‌زدنش رو تماشا می‌کنه و از ظرافت ریمل‌زدن و کاری که مامانش با مژه‌هاش انجام می‌ده، شگفت‌زده می‌شه و می‌زنه زیر خنده. کپشنش نوشته بودم «من در آینده‌ای نزدیک.» و دقیقا تصورذهنی‌ام از خودم همینه. بعد یه نفر اومده بود نوشته بود «حامله‌ای؟» اون موقع بلاکش کردم. ولی فکر می‌کنم سوال بی‌جایی هم نبود‌ها. نمی‌دونم چرا بعضی وقت‌ها الکی وحشی می‌شم و می‌زنم شکم این و اون رو سفره می‌کنم.

دیروز در خلال صحبت‌هاش گفت «اصلا نمی‌دونم چرا دیگه باهات حرف نزدم. دلم می‌خواد ببینمت. جدی می‌گم. می‌آی ببینمت؟»
همون اعتراف‌ها و دیالوگ‌ها و حرف‌های تکراری‌یی که مثل یه سیکل معیوب تو زندگی آدم تکرار می‌شن؛ اما درست وقتی شنیده می‌شن که از اون هیجان و علاقه‌ی قدیمی تُهی شده‌اند.
اون یادش نمی‌آد چرا بدون دعوا یا خاطره‌ای بد، دیگه با هم حرف نزدیم؛ اما من یادم می‌آد. بهش نگفتم.
تاکید کرد «یه روز ناهار مهمون من. خب؟»
خندیدم.
هندونه زد زیر بغلم «جزو معدود آدم حسابی‌هایی هستی که باهاشون آشنا شده‌م.»
باز هم از همون حرف‌هایی که به موقع شنیده نمی‌شن. وقتی ابراز می‌شن که از تاریخ مصرف‌شون ماه‌های زیادی گذشته باشه.
«هم خوشگلی. هم خوش اخلاقی. هم آدم حسابی... چطوری بگم... ول کن... حال ندارم توضیح بدم.»
و دوباره پرسید «کی ببینمت؟»
مکالمه رو پیچوندم و گفتم «کلی کار دارم. همه‌شون تلنبار شدند.»
گفت «باشه. باشه. حرف می‌زنیم با هم...»

اعتراف می‌کنم که یکی از لذت‌های خبیثانه‌م همین نصفه‌گذاشتن مکالمه‌هاییه که داره به بی‌راهه‌ای رمانتیک‌بازی و احساسی‌گرایی کشیده می‌شه. این هم سیاست شیرینه که از خود آقایون یاد گرفته‌م. درست جاییه که یک طرف گفت‌وگو احساسات و عاطفه‌ش رو چاشنی حرف‌هاش می‌کنه، طرف مقابل از زیر بار عاطفی کلمات در می‌ره و گفت‌وگو رو برای یه «وقت بعد» واگذار می‌کنه و فقط خدا می‌دونه این «وقت بعد» کی اتفاق می‌افته.

فندق به ساعت دیواری نگاه می‌کنه و می‌گه «تا ساعت ۵ می‌مونی. نه؟»
بلافاصله با استرس سوالش رو پس می‌گیره «نه، نه، تا ۶.»
و یه کم بیشترش می‌کنه «تا شیش و نیم فَلی. تا شیش و نیم می‌مونی.»
با تردید می‌گم «کار دارم.»
آویزونم می‌شه «تولو قرررررران. تا شیش و نیم بمون.»
«پس کارهام چی می‌شن؟» (و هم‌زمان یه نفر تو سرم می‌گه گور بابای کارهات فلی جون. زندگی همین لحظه‌ست.)
«تا شیش... تا شیش...»
 

 

بهش نمی‌گم چقدر محتاج این درخواست‌های کوچیک‌ام. این که یه نفر انقدر دوستم داشته باشه تا دلش بخواد، نیم ساعت، فقط نیم ساعت بیشتر بمونم پیشش. این چیزها گفتنی نیستند؛ اما من به این نیازهای درونی و ناخودآگاهم، آگاهم و ازشون خبر دارم...
حتی پرسیدن این سوال، امیدم به زندگی رو بیشتر می‌کنه «امروز بری، دوباره می‌آی؟»
«آره. حتما حتما.»
و یه انگشت کوچولوی خیلی تُرد، گره می‌خوره به انگشت کوچیکه‌ی دستم: «قول بده.»
«قول می‌دم.»
با خیال راحت بغلم می‌کنه و طبق معمول می چسبه به سینه‌هام «دوستت دارم فَلی.»

اجازه بدید یکی از رویاهای دور و بزرگ‌ام رو باهاتون در میون بذارم: «رفتن از این خونه.»

نمی‌دونم برای رفتن باید به کدوم دری بزنم.
چطوری تلاش کنم.
پول خرج نکنم؟ 
بیشتر کار کنم؟
نمی‌دونم...
نمی‌دونم و فقط از خودش می‌خوام این رویای بزرگ و دور رو برام «ممکن» کنه.

 

کاش برای بابام هم آدم جالبی بودم.

راستش رو بخواید همیشه فکر می‌کنم رضایت پیوسته و همیشگی نشونه‌ی خوبی نیست. برعکس تصورات عموم، گاهی انتقادها و اعتراض‌ها نشون‌دهنده‌ی اینه که تو مسیر درستی قدم برمی‌داری. این دیدگاه تو جهانِ ادبیات اگرچه رایج نیست اما کارآمده (البته به زعم من این دیدگاه هنوز هم می‌تونه کارآمد باشه)، این که گاهی نقدها و مخالفت‌ها به نفع نقدشونده تموم می‌شه. تو دوره‌ی روزنامه‌نگاری‌ام گفته می‌شد حتی اگه کتابی سر زبون‌ها بچرخه و درباره‌ش بدگفته بشه، یه شانس بزرگه. چون به هر حال اون کتاب و نویسنده دیده شده و در شعاع همین دیده‌شدن سر زبون‌ها می‌افته و برای مدتی هر چند کوتاه تو ذهن‌ها موندگار می‌شه. این دیدگاه به خیلی چیزها بستگی داره و مرز باریکی بین فروریختن و رشدکردنه.

گاهی ته فکرم منتظرم تا کسی از خریدش اعتراض کنه، بگه که از سفارشش راضی نیست و دلایلش رو مطرح کنه. در خلال اعتراضات «تعامل» بیشتر و بهتر رو یاد می‌گیرم. می‌فهمم کجای کار اشتباهه تا درستش کنم. ضرر می‌کنم و برای جبران این ضرر بیشتر از قبل تلاش می‌کنم.
چند روز پیش یه نفر پرسید «چرا آرگانِ فلان پیج ارزون‌تره ولی آرگان شما این قیمته؟» جدا از این که این سوال، مطرح‌کردنش دور از ادبه و خریدار این اختیار و هوشمندی رو داره تا از هر جایی که به‌صرفه‌تره خرید کنه، انرژی منفی‌یی ساطع می‌کنه که انگیزه‌ی فروشنده رو از توضیحات و راهنمایی بیشتر منصرف می‌کنه. براش توضیح ندادم که آرگان فلان پیج برندش با آرگانی که من می‌فروشم متفاوته، آرگان OGX از ترکیه خرید می‌شه، اما آرگان من اگرچه ساختِ کره‌ی جنوبیه، از آمریکا خریده و ارسال شده. بعد گفت «چرا اوردینری شما این قیمته اما اوردینری اون پیج این قیمته؟» پاسخی که برای این دسته از افراد در کمال احترام دارم اینه که «از هر جا فکر می‌کنید قیمت مناسب‌تری داره خرید کنید. اگه راهنمایی بیشتر خواستید در خدمتتون‌ام.»
هیچ حس مثبتی بهش نداشتم. اما همچنان به سوال‌هاش جواب می‌دادم. بعد از سوال‌های رگباری‌ش دو تا ماسک شب ثبت کرد.
امروز سفارشش به دستش رسیده و برام پیام گذاشت «در ماسک‌ها شکسته.» 
دروغ هم نمی‌گفت. در یکی از ماسک‌ها شکسته بود و در یکی دیگه ترکِ خیلی کوچولویی داشت.
پرسیدم «مایع ماسک ریخته؟»
«بله مقدار زیادی‌ش ریخته.»
ازش خواهش کردم «می‌شه خواهش کنم یه عکس بدی؟»
چرا این درخواست رو کردم؟ چون اگه نریخته بود می‌تونستم بگم سفارش رو برگشت بزنه (خودم استفاده‌شون کنم) و براش دوباره بفرستم. اما وقتی ریخته باشه برگشت‌زدن‌شون هم فایده‌ای نداره.
گفت «با دستم پاکش کردم.» (عجب! وقتی شما از آسیب‌دیدگی یه محصول اعتراض می‌کنید با دست‌تون پاکش می‌کنید و بعد عکس می‌فرستید؟)
ازش عذرخواهی کردم و توضیح دادم که گاهی آسیب‌های این‌ چنینی تو پروسه‌ی ارسال پستی اتفاق می‌افته و خارج از کنترل و مدیریت منه. به حرفش «اعتماد» می‌کنم و ماسک‌ها رو دوباره ارسال می‌کنم. اما گفت‌وگو جوری که تصور می‌کردم ادامه پیدا نکرد و شروع کرد به کوبیدن ماسک‌ها.
«این‌ها خیلی کوچولواند و باید به من می‌گفتی کوچولواند.»
و فیلمی فرستاد که ماسک‌ها رو لوله کرده بود تا حجم مایع داخل ماسک‌ها رو نشونم بده. 
هه... بعد از چند سال مصرف این ماسک، یه نفر لوله‌شون می‌کرد تا کوچیکی و کم‌حجم‌بودن‌شون رو نشونم بده. 
گفتم «اگه شما با سایزشون مشکل دارید اون یه مسئله‌ی دیگه‌ست.» و دوباره درخواست کردم تا از پاکت پستی هم برام عکس یا فیلم بفرسته که ببینم مایع ماسک‌ها ریخته‌اند. نفرستاد. 
گفت «باید بهم می‌گفتید که انقدر کوچیک‌اند.»
خب دیگه. مشخص بود. سایز ماسک‌ها تو ذوقش زده بود و از خریدش پشیمون بود.
بعد برام نوشت «پلمپ ماسک چای سبز باز بود.»
هه‌هه... این دیگه مسخره‌ترین چیزی بود که می‌تونست بهم بگه. با این جمله بهم ثابت شد که پیگیر شکستگی یا ترک‌خوردگی درهای دو تا ماسکش نیست. چیز دیگه‌ای ته ذهن و دلش وول می‌زنه. 
«حجم ماسک چای سبز از لیمو هم کمتره.» (این در حالیه که در لیمو شکسته بود، نه چای سبز. اما مدعی بود که ماسک چای سبز حجم کمتری داره.)
این که یه سفارش آسیب‌دیده به دست خریدار برسه، با این که خریدار به هر دلیلی از خریدش پشیمون‌شده باشه و در صدد کوبیدن اون محصول باشه، زمین تا آسمون فرق می‌کنه. ما نباید دیگران رو احمق فرض کنیم. چون خودمون زیر سوال می‌ریم.

براش توضیح دادم که «متوجه‌م که از خریدتون پشیمون‌اید. من برای احترام به شما و وجدان کاری خودم، از هر دو ماسک دوباره براتون می‌فرستم.» و همچنان ازش خواهش کردم از پاکت‌ پستی و مایع ریخته شده عکس بده.
نفرستاد.
این‌ها رو می‌نویسم تا بعدها بشینم و مرورشون کنم. ممکنه ناراحتی یا هیجانات احساسی بهم غالب باشه و متوجه نباشم که آموخته‌ها و دریافت‌های زیادی در خلال همین تعامل‌های ساده و روزمره نهفته‌اند. مثل چالش‌هایی که سال‌ها تو محیط‌ها و تجربه‌های کاری مختلف پشت سر گذاشتم و درس‌های زیادی ازشون گرفتم. اما انکار نمی‌کنم چیزی که ناراحتم کرده، نه شکستگی در ماسک‌هاست، نه ارسال دوباره‌شون. سود و ضرر دو تا ماسک هیچ جای زندگی هیچ کدوم‌مون نیست. اما این رفتار و توهینی که یه نفر از سر پیشمونی نشون می‌ده برام تامل‌برانگیزه و ناراحت‌کننده.
نتیجه؟ ماسک‌ها دوباره براش ارسال می‌شه. تا جایی که بتونم و بهم آسیب وارد نشه، برای «رضایت» و «حس خوب» آدم‌ها تلاش می‌کنم حتی اگه کیلوکیلو انرژی منفی ازشون دریافت کنم. مثل همین دوست عزیز که حتی شروع گفت‌وگوش پر از انرژی منفی بود برام.
دلم می‌خواد وجدان کاری‌ام رو تا هر جایی که می‌تونم حفظ کنم. دلم می‌خواد به وجدان و صداقت آدم‌ها هم اعتماد کنم. می‌نویسم «دلم می‌خواد» چون این‌جوری احساس بهتری دارم هر چند که خیلی چیزها از نظرم منطقی و پذیرفته نباشند. دلم می‌خواد به اعتراض و حرف‌های آدم‌ها «اعتماد» کنم. نه به این دلیل که احمق‌ام؛ چون بر این باورم که جهان هستی اعتمادی رو که از سر نیک‌خواهی شکل گرفته باشه بی‌پاسخ نمی‌ذاره.

«انگار که من از جای بریدگی زخمی در تن تو روئیده‌ام.»

‏- از میان نامه‌های فروغ فرخ‌زاد به ابراهیم گلستان

امروز رو روزِ گرامی‌داشتِ خفه‌کردنِ عزیزان دور و نزدیک نام‌گذاری می‌کنم.

وقتی کارم زیاد و زمان‌بره، نه اخلاق دارم، نه حوصله.
فقط دلم می‌خواد کارم زودتر انجام شه و راحتم بذاره.

یکی از چیزهایی که آدم به طور غریزی می‌دونه، اما خوندن و یادآوری‌ش تو یه متن، همچنان باعث شگفتی و حس و حال خوب می‌شه، اینه که «یه پرنده روی درخت» نمادی از شادمانی تو باور و فرهنگ ایرانی‌هائه.

«ابر» یکی از هفت عنصر مهم در نگارگری ایران است.


اوخی. چه قشنگ.
 از همین پایان‌نامه‌ی همکارم انتخابش کردم که در حال ویرایش‌کردنش‌ام.

یه نفر هم بهم پیام داد: «ببخشید هویج جون؛ یه عطر با بوی خیار می‌خوام. تو مغازک هویج داری؟ یا می‌شناسی؟»
دور و برم رو نگاه کردم ببینم اگه جلوی دوربین مخفی‌ام به عنوان یه شهروند خوش‌اخلاق دست‌تکون بدم.

چند نفر بهم غر می‌زنند چرا قیمت نمی‌ذاری؟
جدی چطوری قیمت بذارم وقتی قیمت خریدم به فاصله‌ی کمتر از یک ماه تغییر می‌کنه.
چند وقت پیش یه نفر قیمت فوم پرسیده بود گفته بودم ۱۸۰ تومن. این سری فوم‌های شست‌وشو دهنده‌ی صورت برای خودم ۳۵ هزار تومن گرون‌تر در اومد. با این حال ۲۰۰ تومن قیمت‌گذاری کردم. بهم می‌گه «چند روز پیش که ارزون‌تر بود.» چیزی نگفتم. اما خیلی دلم می‌خواست ازش بپرسم «ناف آمریکا نشستی قیمت می‌پرسی ازم؟ ایران نیستی نه؟» 
یکی از عطرهایی که تو مغازک هویج برای فروش گذاشته بودم، ۷۰۰ هزار تومن گرون‌تر شده و یکی دیگه‌‌اش ۵۰۰ هزار تومن.
هزار تومن و ده هزار تومن و صد هزار تومن نه.
۷۰۰ هزار فاکینگ تومن با یک ماه پیش اختلاف قیمت پیدا کرده. 
اگه نتونم از کسی با خرید قبل تهیه کنم، نتیجه چی می‌شه؟ آفرین. از فهرست محصولاتِ معدودِ دکون‌برقی‌ام حذف می‌شه. چون دوباره نمی‌تونم تهیه‌شون کنم و وقتی هم که قیمت فروش من بیشتر بشه، کسی توان نداره برای خریدکردن. عطر الویت و نیاز درجه چندم زندگی آدم‌ها تو ایرانه؟ درجه دهم هم نیست. اما افراد کمی می‌تونند با حذف یه سری نیازهای دیگه‌شون به صورت مقطعی، یه دلخوشی کوچیک برای خودشون بخرند.
حالا چطوری من می‌تونم یه قیمت رو اعلام کنم و با مخاطب و ذهن اقتصادی‌ش دچار چالش نشم؟
نمی‌شه از آدم‌ها انتظار داشت درک کنند. این چیزها رو هم نمی‌شه به همه توضیح داد. چون چالشیه که همه تو ایران باهاش درگیرند.
فقط می‌آم این‌ها رو این‌جا می‌نویسم. چون این وبلاگ برای من حکم همون چاهی رو داره که علی باهاش درد و دل می‌کرد.
با این تفاوت که ته چاه کسی نبود صداش رو بشنوه. اما این‌جا آدم‌های زیادی‌اند که صدام رو می‌شنوند، حرف‌هام رو می‌خونند و همیشه قوت قلبی‌اند برای ادامه‌دادن مسیرم.

«تجریدی» چه واژه‌ی کج‌وکوله و نچسبیه.
چه کاریه آخه از این کلمه استفاده بشه؟
انتزاعی رو هم دوست ندارم. اما چاره چیه؟

این تیکه از پایان‌نامه‌هه رو خیلی دوست داشتم. درباره‌ی نقش‌های گیاهی تو هنر و فرهنگ ایرانی و اسلامی. دوست داشتم شما هم بخونیدش:
 

گیاه در باورداشت‌های ایرانیان نقش به‌سزایی دارد. از نقش‌مایه‌های گیاهی مشهور قبل از اسلام، گل نیلوفر یا لوتوس است که در تاج پادشاهان هخامنشی، در پوشاک آن دوران و در لوازم متعدد دیگری گل لوتوس به چشم می‌خورد (افروغ،۱۳۸۹: ۳۲).

با ظهور اسلام نقوش گیاهی در فرهنگ و هنر ایرانی با تغییراتی روبه‌رو شد که این تغییرات بر پایه‌ی همان نقوش سنتی ایرانی‌اند. گروهی «درخت» را نشانه‌ای از زندگی جاودان می‌دانند که این تفکر ریشه در هنر ایران باستان دارد.

درخت طوبی یا درخت زندگی را می‌توان از نقوش رایج در فرهنگ و هنر ایرانی نام برد. طرح‌های اسلیمی یا طوماری، سابقه‌ای طولانی در هنر ایران دارد که در دوران سلجوقی این نقوش، موزون‌تر و منسجم‌تر از قبل شدند.

اسلیمی، در صورت و ظاهر به مانند درخت سروی‌ است که در حلقه‌ی وجود سر خم می‌کند و تعظیم و تسلیم را نشان می‌دهد...

خدا من رو بکشه اگه بخوام کسی رو مسخره کنم. ولی بعضی وقت‌ها یه سوال‌هایی ازم پرسیده می‌شه که گلبرگ‌هام می‌ریزه و توان ادامه ندارم.
یه نفر درباره‌ی کرم تعریق کلیون پرسیده «این کرم بعد یه دوره استفاده، اثرش برای همیشه می‌مونه یا وقتی مصرفش قطع بشه باید با هفته‌ای یه بار حموم‌رفتن خداحافظی کرد؟»

 

انسان در شرایط عادی چرا باید به هفته‌ای یه بار حموم‌رفتن فکر کنه؟
اگه تو شرایط عادی هم نیست، چرا به دئودورانت کرمی کلایون فکر می‌کنه؟
باورم نمی‌شه یه نفر انتظارش از یه کرم تعریق اینه که یه اثر درازمدت بذاره رو بدنش تا مجبور نشه هفته‌ای یه بار حموم بره.
جدی من تیر خوردم. شما برید. منتظر من نمونید.

کاش همون درباره‌ی فرمول‌ها ازم سوال کنند. بیان بگن «تو این آلومینیومه؟»، «تو این تیوپه چطوری گدازه آتشفشان پر شده؟»، «کرم دورچشم روغن اسب رو از کجای اسب تولید می‌کنند دقیقا؟» من توانم در همین حده. گنجایش سوال‌های عمیق‌تر رو ندارم.
 

جمله‌های این فصل از پایان‌نامه‌هه یه جوری طولانی و پیچیده‌ست که دل‌شوره می‌گیرم از نامرتب‌بودن کلماتش.
این چه وضع چیزشعریه دیگه. جمله انقدر دراز آخه؟ ویرگول و نقطه و نقطه‌ویرگول هم پشمه دیگه؟

جادوگره بهم گفت: «تو زندگی‌ت پرنده‌ای داری که شبیه یه عقاب بال‌هاش رو باز کرده و پشت سرت ایستاده و همیشه مراقبته و حمایتت می‌کنه.»
اون عقاب بزرگ تو زندگی‌م این بچه‌گربه‌ست.
جزو معدود کساییه که جسارت و شجاعت‌ام تو زندگی رو بیشتر کرده. اگر بهم بال پرواز هم نداده باشه، بال‌هام رو نچیده. هیچ‌وقت نگفته «نکن»، «نگو»، «نرو»...
همیشه گفته «هر کاری که فکر می‌کنی درسته انجام بده. فقط حواست به همه چی باشه...»
امروز تولدشه و تولدش برام خیلی مبارکه.
روزهای زیادی دعوا کردیم، ماه‌های زیادی با هم قهر بودیم. بارها و بارها از هم متنفر شدیم. اما دوباره اومدیم و کنار هم ایستادیم، شونه به شونه و قدم به قدم راه افتادیم... 
 

من و گربه هیچ شباهتی نداریم. نه شباهت‌های ظاهری داریم، نه شباهت‌های رفتاری و اخلاقی و نه حتی علایق و سلایق مشترک. اما بزرگ‌ترین وجه اشتراک و شباهت‌مون اینه که هر دو یقیین داریم آینده روشن‌تر از روزهاییه که در حال تجربه‌کردن‌شون‌ هستیم...
این بزرگ‌ترین و باارزش‌ترین شباهت‌مون به‌همدیگه‌ست.

 

 

امروز باید بکشم پایین.
کرکره‌ی دکون‌برقی‌ام رو می‌گم.
تا این پایان‌نامه‌هه رو هم تحویل ندادم، نباید بکشم بالا. نه رو پایان‌نامه تمرکز دارم، نه رو سوال مخاطب‌هات.
 

امروز به شنیدن ریمیکس معین و موزیک‌های قدیمی‌اش زنده‌م.
 

یه جوون برازنده و خدا حفظش کنه‌ای پیام داد که تف‌ام پرید تو گلوم از فرط جذابیت‌اش.
برای مامانش آبرسان و ضدچروک خوب می‌خواست. عکس مامانش رو هم فرستاد. مامان نگو. داف بوگو. می‌خواستم بگم آبرسان چیه بابا. این دکون‌برقی‌ام با چهارتا کارتن جنس که قابل تو و مامانت رو نداره به ابیلفض. بگو تقدیم‌تون کنم. پنج تا دور چشم و شش تا شیشه آمپول کافیه؟
انقدر براش توضیح دادم که شرمنده شد و گفت «واقعا خیلی شرمنده‌ام می‌کنید. چقدر خوب توضیح می‌دید.»
گفتم امیدوارم شرمندگی‌ت انقدر ادامه پیدا کنه که چیز بشه، چیز، چی بهش می‌گن؟ همون. دروغ گفتم. حتی نتونستم بهش بگم حاجی توضیحات من رابطه‌ی مستقیم با دوربازوهای شما داره. اگه درباره‌ی سوراخ‌شدن لایه‌ی اوزون و نشانه‌های حیات رو مریخ و عوامل‌روان‌شناختیِ موثر تو خودکشی نهنگ‌ها هم توضیح خواستی در خدمتم.

می‌خوام بهش پیام بدم ببینم برای باباش کرم دورچشم یا ماسک شب نمی‌خواد؟

 

حالا الان یه سری می‌آن می‌زنند پس کله‌ی من «مگه ماچا رو نداری تو. چرا درباره‌ی پسر مردم این چیزها رو می‌گی.»
خواننده ندارم که؛ بلای جون دارم. چندتاتون یه جوری تو تیم ماچایید که هر وقت از یه نفر دیگه جز اون چیزی نوشتم، رگ غیر‌ت‌تون باد کرده.
خبه خبه. بدویید بریدها. اعصاب مصاب ندارم. از الان بگم هرکی بیاد طرفداری ماچا و آموزش دروس اخلاق به من، دمپایی پرت می‌کنم طرفش.

این چه گهی بود که در یه عصرِ روشنِ بهاری خوردم؟
چرا به همکار سابق‌ام گفتم پایان‌نامه‌ش رو براش ویرایش می‌کنم و فصل سوم رو یه روزه بهش تحویل می‌دم. در حالی که این همه دست تنهام تو مغازک هویج و با دوازده ساعت کار روزانه هم کم می‌آرم.
به راستی چرا خواننده؟
خیر، در ازای انجام این کار یه قرون هم نمی‌گیرم.

 

پی‌نوشت: حسین فهمیده دوره‌های خصوصی فداکاری‌ش رو پیش من پاس کرده بود. خراب رفاقت‌ام. 
بدویید اون مدال طلا رو از طاقچه بردارید بیارید تقدیمم کنید.
 

چروک لبات‌ام
بخند تا فنا شم...

یکی از معجزه‌های روشن زندگی اینه که تا الان دیوونه میوونه نشدم.
هر کی می‌گه «این که معجزه نیست.» بیاد جلو با دمپایی بکوبم تو دهن‌ش تا معجزه‌بودنش رو باور کنه.

چه خبر از دکون‌ت هویجکم؟

یه سری محصولات جدید برای مغازک هویج رسیده.
دیروز تمام روز مشغول مرتب‌کردن و چیدن‌شون تو انباری (اتاقم) بودم.
چک‌کردن محصولات، چیدن‌شون، مدیریت‌شون، حساب و کتاب قیمت‌ها، بررسی‌کردن تاریخ انقضای محصولات، سالم‌بودن یا نبودن‌شون تمام روز وقتم رو گرفت.
هیچ‌کسی نمی‌دونه چه استرسی رو تحمل کردم تا این چندتا بیل‌بیلک صحیح و سالم به دستم برسند. تازه بالاآوردن‌شون از چهارطبقه‌ اون هم بدون آسانسور کار حضرت فیل بود (نه بابا خونه بود، نه گربه). اما من با ده کیلو اضافه‌وزن، برای حضرت فیل فیگور گرفتم و گفتم «هویج رو نشناختی هنوز.» و جعبه‌ها رو زدم بغلم و همین‌طور که ریق رحمت رو سرمی‌کشیدم به واحدمون که نوک قله‌ی کوه بود رسیدم.
 

حین مرتب‌کردن‌شون با فرمانروای آسمون‌ها و زمین نجوا ‌کردم «کونم رو پاره کن، دهنم رو صاف کن، اشکم رو در بیار، اما من رو محتاج کسی حتی خانواده‌م نکن، چه برسه به کارکردن با آدم‌هایی مثل خوشگله و زن هندیه...» از اون بالاها فرمان اومد «چرا جای چس‌ناله، یورتمه نمی‌ری هویجکم؟»
و شیرجه زدم بین ماسک‌ شب‌ها و بی‌بی‌کرم‌ها و کرم‌های دورچشم و ...

 

جدی جدی اتاقم شبیه اتاق نیست. از هر طرف راه برم می‌خورم به یه چیزی و می‌افته زمین. ناشکری نمی‌کنم. سپاسگزارم و تو سرم آرزوی داشتن یه میز بزرگ و دلباز رو پرورش می‌دم. یه میز از این سر تا اون سر، تو یه قسمتش نامه بنویسم، تو یه قسمتش بسته‌بندی کنم، تو یه قسمت‌ش جعبه‌های آماده‌شده رو بچینم. تو یه تیکه‌اش هم ماتحت‌ام رو بچسبونم و پاهام رو تکون بدم و فکر کنم «چه خوب شد استعفا دادم.»

استعفادادن‌ام تصمیم درستی بود؛ اما نمی‌دونم تا کی می‌تونم این وضعیت رو ادامه بدم. با توجه به این که به کسی جز گربه نگفتم استعفا داده‌م. اون روز غر زدم «این زنیکه دوباره مسج داد.» مامان از آشپزخونه پرسید «کدوم زنیکه؟ سرپرستت؟ خب داره کارها رو پیگیری می‌کنه.» و دوباره پرسید «کدوم زنیکه؟» حرف رو عوض کردم «نه. یکی از همکارهامه. از دوست پسرش غر می‌زنه.» و رفتم تو اتاقم.

بیشتر روز وقتم رو صرف بسته‌بندی و پاسخ‌دادن به سوال‌های مختلف می‌کنم. هر روز صبح که بیدار می‌شم، پیام‌های مختلفی دارم درباره‌ی عطرها و محصولات مراقبتی پوست. نمی‌فهمم چطور ظهر و عصر می‌شه. خوبه که درگیرم و این درگیری برام شیرینه. گاهی پاسخ‌دادن به پیام‌ها تا نیمه‌های شب طول می‌کشه و تو این مدت چندتا دستاورد بی‌ربط دارم:
«آگاهی» نجات‌بخش و شفابخشه.
«سلام» و «تشکر‌کردن» تو پیام‌ها خوشحالم می‌کنه.
تخفیف‌ها و هدیه‌های کوچولو مثل «ارسال رایگان» شادی‌آوره و حس اعتماد آدم‌ها رو خیلی بیشتر می‌کنه.

مرضیه پیام داده «از وقتی استعفا دادی نوشته‌هات خیلی لطیف‌تر و آروم‌تر شدند.»
حیف شد که. می‌خوام برگردم به اون زندگی جنگلی‌ام که عطش سفره‌کردن شکم خوشگله خفه‌م می‌کرد.

حالا هی لطیف و لطیف‌تر نشم بیام این‌جا درباره‌ی برچسب کیتی رو ناخن و کاشت مژه و گل‌ گوجه‌ای رو الویه و چطوری شب‌ها به آقایی شب‌بخیر بگیم براتون تلاوت کنم.

فندق همین‌طور که مثل یه بچه‌گربه خودش رو از زیربغلم رد می‌کنه و چونه‌ش رو می‌ذاره رو سینه‌م می‌گه «یه چیزی بگم؟»
«بگو.»
آب دهنش رو قورت می‌ده «تا حالا موز خشک خوردی؟»
«آره. خیلی دوست دارم.»
«کیوی خشک چی؟»
«بعد از غذا دوستش دارم. ترشه یه کم. مثل آبنبات می‌ذارمش گوشه لپ‌ام.»
هیجان‌زده خودش رو می‌کشه عقب «پس وایسا یه چیزی بگم.»
موهای کوتاهش رو از روی صورتش کنار می‌زنه «اگه یه چیزی بگم باور می‌کنی؟»
«آره. باور می‌کنم.»
«می‌دونستی اگه موز خشک و کیوی خشک رو با هم بذاری تو دهنت سرت پر از جرقه می‌شه؟»
و قبل از این که جوابی بدم، با پرسش دوباره تاکید می‌کنه «باورت می‌شه؟» و ادامه می‌ده «جدی می‌گم.»
چشم‌هاش رو می‌بنده و آب دهنش رو قورت می‌ده و چال‌های لپ‌ش معلوم می‌شن.
دست‌های کوچولوش تو هوا باز می‌شن. این‌جا همون‌جای قصه‌ست که کدو تنبل‌ها و موش‌ها به کالسکه‌ی جادویی تبدیل می‌شن و هیچ جای تعجبی هم وجود نداره. چون «جادو» ممکنه و «معجزه» سهم آدم‌خوب‌های قصه‌هاست. فقط باید باورش کنی... باور... 
«جدی می‌گم فَلی. یه بار امتحان کن. دوتاش رو بذار تو دهنت و چشم‌هات رو ببند. سرت پر از جرقه‌های قرمز و نارنجی می‌شه.»
باور می‌کنم و بهش اطمینان می‌دم «این دفعه امتحان می‌کنم ببینم جرقه‌های من چه رنگی‌اند.»
خیالش راحت می‌شه و همین‌طوری که چونه‌اش دوباره فرود می‌آد رو سینه‌م می‌گه «دوستت دارم فَلی جون.»

 

«باور» همون چیزیه که این روزها تمرینش می‌کنم تا شهامتم رو برای زندگی‌کردن و تجربه‌ی «تازه‌ها» بیشتر کنه.

چت‌ام با خوشگله رو پاک کردم.
۱۴ هزار و ۶۸۳ تا فاکینگ پیام داشتم ازش. 
احساس رهایی و آزادی می‌کنم.
خوشحالم که دیگه قرار نیست پیام‌هاش جزو نوتیفیکیشن‌هام باشه.

بعضی از سوال‌ها مسخره‌تر از چیزی‌اند که اعصاب و روانم کشش پاسخگویی بهشون رو داشته باشه.
«ببخشید تو این محصول آلومینیوم به کار رفته؟»
بعد پرسش‌کننده حتی صفحه‌ام رو دنبال نمی‌کنه. اومده تو توییتر گله کرده «چون براتون سودی نداشت سوالم رو بی‌جواب گذاشتید؟»
نتونستم براش بنویسم که «بله؛ نه تنها برام سودی نداری، بلکه جواب‌دادن بهت اتلاف وقت و انرژیمه.»
ولی فکر می‌کنید چی کار کردم؟ 
با آرامش براش ویس گذاشتم و توضیح دادم که اطلاعی ندارم و فکر می‌کنم فلان چیز می‌تونه گزینه‌ی خوبی باشه براش.
به نظرم نباید همین کار رو هم می‌کردم. ولی چون چسناله کرده بود که «من احساس طردشدگی دارم از طرفت» فکر کردم نباید پیامش رو بی‌پاسخ بذارم.

 

داشتم به این فکر می‌کردم حتی وقتی احساس طردشدگی داریم، بهتر نیست قبل از این که طرف مقابل رو زیر سوال ببریم، از خودمون بپرسیم «چرا؟» و پاسخ رو در خودمون جست‌وجو کنیم؟

یکی از شما تصویر بک‌گراند گوشی موبایل‌ش رو برام فرستاد.
تصویرم، مرکز نُه تا از آدم‌های دوست‌داشتنی زندگیشه.
برام نوشت «آدم‌خوب‌های زندگی‌م بک‌گراندمه.»
اذون مغربه و از خدا می‌خوام این عزت و سعادت رو برام حفظ کنه.

 

اگه این تبلور دعاهای مامان‌بزرگم نیست. پس چیه؟

اینی که برام نوشته بود دلش می‌خواد مجسمه‌ی علاءالدین رو بخره، در حال ساختن یه هدیه‌ی دست‌سازه. چند بار بهش گفتم «هزینه‌ش رو باهاتون حساب می‌کنم.» و هر بار گفته «اصلا. این هدیه‌ست.» و راستش دلم نمی‌خواد هدیه‌ای این‌چنینی از کسی که رابطه‌ی خاصی باهاش ندارم، بپذیرم. معذب‌ام می‌کنه. بهم احساس عذاب‌وجدان می‌ده. 
حالا فکر می‌کنم یکی دیگه از مهارت‌هایی که باید کسب کنم نپذیرفتن هدیه‌هاست.
اگرچه تلخه و ممکنه هدیه‌دهنده رو آزرده‌خاطر بکنه، اما به گمونم در حال قرارگرفتن تو موقعیت‌هایی‌ام که هدیه‌ها نه از سر دوستی و محبت، بلکه از روی انتظارات شخصی اهدا می‌شن. مدیریت این درخواست‌ها، ابراز لطف‌ها، محبت‌ها خیلی سخته و تدبیر زیادی می‌خواد.

 

من که اینفلوئنسر نیستم. ولی حالا می‌فهمم چرا بلاگرها و اینفلوئنسرها بارها و بارها تو صفحات‌شون اعلام می‌کنند «برای من هدیه نفرستید. من از هیچ‌کسی هدیه قبول نمی‌کنم.» اسمش کلاس‌گذاشتن نیست. فقط برای بالارفتن امنیت شخصی و متعادل‌نگه‌داشتن روابطت با مخاطب، مجبوری دیوارها و چهارچوب‌هات رو هر چند وقت یک بار یادآوری کنی تا بتونی به راهت ادامه بدی...

 

یه نفر هم پیام داد کرم تعریق (دئودورانت کرمی) بخره. گفت «اگه خوشم نیاد می‌تونم پسش بدم؟»
بله عزیزم. چرا نتونی؟ حتی می‌تونی مسواک و شورتت رو هم بدی بذارم تو دکونم برات بفروشم و بری با پولش هر چی دوست داری بخری.

امروز برای دومین بار تو عمر کوتاه مغازک هویج یه نفر بهم گفت «این رو یه جای دیگه با قیمت مناسب‌تر دیدم.»
شنیدن این حرف اگرچه به ندرت اتفاق می‌افته، اما بسیار غمگین‌ام می‌کنه. دلم می‌خواست محصولات مغازک رو با کمترین و مناسب‌ترین قیمت‌ها بفروشم. اما همین محصولات انگشت‌شمار تا به دستم برسند، مسافت‌ زیادی رو طی می‌کنند. از آمریکا به دبی. از دبی به بوشهر. از بوشهر به تهران. و تو این مسیر طولانی چند ماهه، آدم‌های واسطه‌ی زیادی‌اند که همه‌شون به منفعت خودشون فکر می‌کنند و هیچ‌کدوم در راه رضای خدا و عشق به من کاری نمی‌کنند.
 

آرزو‌کردن‌ش که اشکالی نداره. دست کم این آرزو به فهرست خواسته‌هام اضافه شده که راه چنان برام هموار بشه تا محصولات مغازک هویج رو هم متنوع‌تر کنم و هم با قیمت خیلی مناسب‌تری در اختیار بقیه بذارم.
کاش بتونم...
به امید اون روز.

امروز یه نفر پیام داد و ازم یه عطر ویژه‌ خواست؛ یه عطر خنک و خاص. عطر اِکلت رو پیشنهاد کردم. پرسید «یعنی بوی دریا می‌ده؟»
مکث کردم. ادامه‌ی صحبت‌هاش توضیح داد «خواهرم رو تازگی‌ها از دست دادم. دنبال بوی خواهرم می‌گردم. عطری می‌خوام که خواهرم رو یادم بیاره.»
با حرفش ساختمون بلند و چند طبقه‌ای تو دلم فرو ریخت.
گاهی همه‌چیز خیلی تاریک و ترسناک می‌شه. دقیقا مثل فروریختن غیرمنتظره‌ی یه عمارت چند طبقه و گیرکردن زیر آواری از غم.
اما زندگی بهم یادداده حتی گیرکردن زیر آوار هم می‌تونه امیدبخش باشه، اگه بارقه‌های نور راهشون رو به تاریکی‌ها داخل باز کنند و صداهای نجات‌بخش به گوش‌ت برسه...
صداهای نجات‌بخش مثل خریدن یه عطر جدید یا حرف‌زدن درباره‌ی فقدان‌ِ تازه‌ت با یه دوست ندیده...

 

از اون موقع که اون دستگاه بی‌صاحاب‌مونده بهم گفته ده کیلو اضافه‌وزن دارم، هر چی که می‌خورم می‌گم «چاق‌ام؟ خوب می‌کنم چاق‌ام.»
و یه بیلاخ بهش می‌کنم و با عشق بیشتری می‌خورمش.
 

تنها دلیل من برای ادامه‌ندادن تحصیل و تی‌نکشیدن پله‌های ترقی

عزیزم 
بیست نمی‌خوام
بوسه می‌خوام
عاشق بوسه‌هات‌ام...

حالا درسته بی‌ربطه، ولی جدی شادبودن خیلی سکسی و جذابه.

برای اولین بار یه آقای ۳۲ ساله از مغازک هویج برای خودش دورچشم خرید.
خیلی کیف کردم. نه به خاطر خریدش از مغازک، بلکه به خاطر دیدگاهی که نسبت به مصرف محصولات مراقبتی داره و اهمیتی که برای خودش قائله.

دیدگاه بعضی‌ها در مورد مصرف محصولاتِ مراقبتی آقایون با طعنه و توهین همراهه «زن صفته!»
خوشحالم که بین دنبال‌کننده‌های معدودی که دارم، آدم‌ها تفکر و بینشی روشن‌تر از چیزی دارند که انتظار دارم. جدی می‌گم.

ده کیلو اضافه‌وزن دارم.
ده فاکینگ کیلو.
یک کیلو و دو کیلو نه.
به پریسا می‌گم «نکنه دستگاهه اشتباه کرد.»
انقدر خندید که پاره شد.
نفسش بالا نمی‌اومد.
بُریده بُریده گفت «وای فری! بعد بابام نخندیده بودم.»
اون می‌خندید، من تنها امیدم به این بود دستگاه اتومات تو سنجش وزن‌ام ده کیلو اشتباه کرده باشه.
 

خوبه قلنبگی من هم مایه‌ی خیر و شادی دل یه غم‌‌دیده شد. بعد از فوت باباش واقعا نخندیده بود.
حالا برای فالووِرزهای عزیز چطوری چسی ناشتا بیام و ادای کسایی رو در بیارم که اضافه ‌وزن ندارند؟

 

بی‌خود نبود فندق تو بازی گرگم به هوا پدرم رو در آورد. هر بار که از نفس می‌افتادم می‌گفت «می‌خوام باربی‌ت کنم فلی جون.»
برو عمه‌ت رو باربی کن بچه. من همین الان هم باربی‌ام.

 

تو هر بار دیدارم با فندق، زیر انبوهی از احساسات و کلمه‌های شیرینش غرق می‌شم.
«عاشقت‌ام فَلی جون.»
«دوستت دارم.»
«ممنونم که پیشمی.»
«می‌شه نری؟»
«پیش من می‌شینی؟»
«خیلی خوشحالم این‌جایی.»
«چقدر تو نرمی.»

و دوست‌داشتنش که به اوج می‌رسه، سرش رو می‌چسبونه به سینه‌م «چقدر ممه داری. خیلی نرمی.»
و این جمله اگرچه معذب‌ام می‌کنه، اما از نظر اون یه تعریفه که من رو به مامانش شبیه‌تر می‌کنه.
چون بارها ازش شنیده‌م که بهم گفته «می‌دونی خیلی شبیه مامان منی؟» و دقیق‌تر توصیف کرده «فقط تو لاغرتر از مامانمی.»

تنها کسی که می‌تونه ساعت‌ها، جزئیاتم رو تماشا کنه و با شگفتی سوال بپرسه، فندقه.
کوچک‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین کارهام در نگاهش جالبه و تقلیدکردنی.
مدل غذاخوردن‌ام. نشستن‌ام. بافت موهام. آرایش‌کردن‌ام. لباس‌پوشیدن‌ام و هر چیزی که فندق می‌بینه و می‌شنوه و حس می‌کنه، اما برای ما از فرط تکراری‌بودن پنهانه و تُهی از کشف و زیبایی.
گاهی بدیهی‌ترین سوال‌ها رو با هیجان می‌پرسه «اِ! تو این‌جوری سالاد می‌خوری؟» و محو تماشای کاهوجویدن‌ام می‌شه.
اگه حوصله داشته باشم، یه کم اغراق و فانتزی چاشنی کارها، رفتارها و حالت‌هام می‌کنم تا هیجان‌زده‌تر بشه. گاهی این کشف‌ها رو توی جمع فریاد می‌زنه «وای مامان! فریبا این‌جوری می‌کنه...»
امروز یکی از چیزهایی که براش تازگی داشت این بود که با آش‌ رشته یه تیکه نون لواش خوردم و کشک زیادی توی آش‌ام ‌ریختم.
شبیه یه فیلم سینمایی جذاب، آش‌ خوردن‌ام رو تماشا ‌کرد و سوال پشت سوال «همیشه آش‌ت رو سفید می‌کنی؟ اتفاقا من‌ام.»
«کشک دوست داری. نه؟»
«ولی من از نعناداغ خوشم نمی‌آد.»
«اون نونه که می‌خوری، یخ‌زده‌ست.»
«همیشه با آش، نون می‌خوری؟»
«توام خیلی آش دوست داری؟»
«بعد از آش چی کار می‌کنی؟»
...

 

چند روز پیش می‌خواستم بیام و بنویسم که فکر می‌کنم یکی از شانس‌های زندگی‌م داشتن فندقه. این که یه نفر می‌تونه این‌طور با هیجان تماشا و کشف‌ت کنه. درباره‌ی جزئیاتت سوال بپرسه و هر بار شگفت‌زده‌تر بشه، غم‌هات رو برای مدتی هرچند کوتاه کمرنگ می‌کنه...

۸ بزرگ‌تره یا ۳۱؟

امروز فندق اصرار کرد با هم بریم توالت و دوتایی دست‌هامون رو بشوییم.
کاری ندارم که تو توالت عروسی گرفته بود و به نظرش هنجارشکن‌ترین کاری بود که تجربه‌ش می‌کرد.
بلند می‌خندید و توالت رو گذاشته بود روی سرش.
موقع دست‌شستن بهش اشاره کردم «لای انگشت‌هات رو هم درست بشور. ببین. این‌جوری.»
دست‌های کفی‌‌ش رو آورد بالا و گرفت جلوی صورتش «من هشت سالمه‌ها. نمی‌خواد این چیزها رو به من یاد بدی.»

همین‌طور که کف و صابون دست‌هام رو آب می‌کشیدم با خودم فکر کردم این بچه کی هشت سالش شد؟
و بعد به این فکر کردم هشت سالگی چه عدد بزرگی می‌تونه باشه و خبر نداشتم.
شاید هم سی و یک سالگی می‌تونه خیلی کوچیک باشه و الکی بزرگش کردم.
 

 

امروز مامان برام آش رشته درست کرده بود.
به پیشنهاد من قابلمه رو زدیم زیر بغل‌مون و رفتیم خونه‌ی فندق این‌ها.
برگشتنی، موقع خداحافظی فندق با هیجان گفت «وای، وای، لیوان آبم. یه لیوان آب به من بده.»
و با دست اشاره کرد «تو رو خدااااااا تکون نخورید تا لیوان آبم بیاد.»
و یه لیوان آب پاشید پشت سرمون تا خیلی زود دوباره بریم خونه‌شون.

 

نمی‌دونم این اداها رو از کی یاد گرفته.
ولی دلگرمی جالبیه. دلم می‌خواد به تقلید ازش، پشت همه‌ی آدم‌هایی که دوست‌شون دارم آب بریزم تا بعد از هر خداحافظی زود برگردند پیشم.
 

هویجِ کج‌انگشتی

از انگشت‌هام یه عکس استوری گذاشتم که چند تا مدل انگشتر مختلف رو نشون بدم؛ یه نفر دایرکت داده: سلام. انگشت‌هات کج‌اند. تو شهرستان ما هر کی انگشت‌هاش کج باشه می‌فهمیم قالی زیاد بافته.

 

فکر کنم قبل‌ترها نوشته بودم که یکی از هنرهای خانوادگی پدرم قالی‌بافی و فرش‌بافتنه. همیشه یکی از آرزوهای دیرینه‌م این بود که کاش من هم وارث این هنر بودم. اما عمه‌ها و زن عموهام فرش‌بافتن رو هنر نمی‌دونند. یه جور حقارت و اجبار به کار می‌دونند. یک بار تو جمع خانوادگی‌مون گفتم «وای! من عااااااشق فرش بافتن‌ام.» یک دفعه زدند زیر خنده و دختر عمه‌ی جوون و تازه عروس‌ام مردمک‌هاش رو چرخوند و با لهجه‌ی غلیظِ فارسی‌شده گفت «چون بزرگ‌شده‌ی تهرانی این حرف رو می‌زنی.» و به دماغش چین داد «من حالم بهم می‌خوره.» بعد یکی یکی شروع کردند به قانع‌کردن من که اگه برای گذروندن زندگی‌ت مجبور بودی فرش ببافی، این حرف رو نمی‌زدی و این آرزو رو از سرت پاک می‌کردی. یه نفر که به نظر منعطف‌تر بود و مهربون‌تر، گفت «چیزی نیست. بیا شش ماه بمون این‌جا، هم فرش‌بافتن یاد بگیر، هم شوهرت بدیم.» و باز همه‌شون خندیدند.
مامان‌بزرگم (مادر پدرم) دچار فرش‌بافتن بود. می‌گم دچار، چون هیچ‌ لذتی بالاتر از فرش‌بافتن براش نبود. تو اوج بیماری و تو روزهای قبل از مرگش، از تنها چیزی که حرف می‌زد فرش بود و فرش و فرش و فرش. به هر خونه‌ای که قدم می‌ذاشت، فرش‌ها اولین چیزی بودند که نگاهش رو جذب می‌کردند. انگشت‌های باریک و چروکیده و نحیف‌اش رو می‌کشید به نقش و نگارها «یه زمانی من هم از این‌ها بافتم.»
«رنگ‌هاش رو می‌بینی؟ قرمز و سفید...»
«من نخ‌هام رو خودم رنگ می‌کنم.»
«فرش‌های من رو دیدی؟»
«این که فرش دست‌بافت نیست. ولی اون یکی دست‌بافته.»
مامان‌بزرگ بی‌نقشه می‌بافت و گل‌ها و خروس‌ها و جزئیات فرش‌هاش متعلق به دنیای خلاقانه‌ی خودش بودند و بس. بعد از فوتش دار قالی‌ش شد یه صندلی چوبی که جوون‌ترها روش می‌نشستند، چای می‌خوردند و درباره‌ی موضوع‌های مختلف گپ می‌زدند.

 

وقتی این دایرکت رو خوندم لبخند زدم و به انگشت‌های خودم نگاه کردم. بندهای آخر انگشت‌هام به هم متمایل‌اند؛ مثل گیاه‌هایی که نور رو دنبال می‌کنند و کمی منحنی می‌شن. علتش رو هم نمی‌دونم. با این حال این دایرکت رو بی‌پاسخ گذاشتم، چون نمی‌دونستم در پسِ ذهن نگارنده چی می‌گذشت؛ تحقیر بود یا تعریف؟ وقتی از حس و حال نگارنده سر در نمی‌آرم، ترجیحم بی‌پاسخ‌گذاشتنه. اما فکر می‌کنم خیلی قشنگه که از نشونه‌ها و جزئیات کوچیک، هنر یه نفر نمایان باشه. شاید هم این چیزها فقط از نگاه من قشنگه. شاید حتی من هم وانمود می‌کنم که کج‌بودن انگشت‌ها قشنگه. نمی‌دونم. ولی به هر حال چیزی از عشق‌ام به انگشت‌هام کم نمی‌کنه و هنوز هم وقتی به دست‌هام نگاه می‌کنم برام جالبه که از جزئیات انگشت‌ها می‌شه فهمید هنر بزرگ اون شخص چیه.

حالا انگار تو حساب من چقدر پوله که بخوان حسابم رو هک کنند.
داشتم اتاقم رو مرتب می‌کردم که اس‌ام‌اس برداشت از حسابم اومد. در حالی که هیچ خرید و انتقال کارتی انجام نمی‌دادم. دیروز رفتم بانک پیگیری کنم، گفتند «می‌خواستند هک کنند؛ ولی خیال‌تون راحت باشه چون رمز دوم به گوشی‌تون ارسال می‌شه نمی‌تونند.»
راستش وقتی اس‌ام‌اس برداشت و رمز دوم اومد، انقدر حالم بد شده بود که پریدم تو اتاق گربه. گربه خونسردتر از هر وقت دیگه‌ای تاکید کرد «می‌خواستن هک کنند دیگه.» دلم انقدر به شور افتاده بود که اومده بود تو دهنم. 

البته پیوسته به خودم می‌گم این فقط یه بخش کوچیکی از مشکلاتیه که قراره باهاشون روبه‌رو بشم. می‌دونم اگه مغازک هویج رو ادامه بدم، با استرس و مشکلات زیادی روبه‌رو می‌شم. اما هر مشکل و استرسی می‌ارزه به این که با آدم یا آدم‌هایی مثل خوشگله و ... کار کنم. لااقل اگه از جون برای کار مایه بذارم، افسوس نمی‌خورم که کسی قدر زحماتم رو نمی‌دونه. می‌دونم تهش اگه وقت و انرژی صرف کردم برای خودم بوده.
 

هیچی خلاصه. تمام اطلاعات کارتم رو عوض کردم و یه کارت جدید گرفتم.

 

این چیزها ناامیدم نمی‌کنه. فقط محتاط‌ترم می‌کنه. 

مدیریت احساسات مختلف مثل شادی، هیجان، خشم و ناراحتی موقع جواب‌دادن به پیام‌های آدم‌ها یکی از سخت‌ترین مهارت‌ها و هنرهاییه که در تلاش‌ام کسب‌ش کنم.
مخصوصا وقتی پیام‌هایی دریافت می‌کنم که با «خوش به حالت...» شروع شده‌ند.
حسرت‌خوردن به لحظات کوتاهِ زندگی دیگران که از پس‌شون هیچ چیزی نمی‌دونیم، ساده‌ترین کاری‌اند که می‌شه انجام داد.
ولی اجازه بدید همین جا اعلام کنم؛ از تمام جمله‌هایی که با «خوش به حالت...» شروع می‌شن متنفرم و هر بار که کسی این جمله رو به زبون می‌آره، تو ذهن‌م یه کارت زرد تقدیم‌ش می‌کنم. 

«خوش به حالت یه دونه دختری...»
«خوش به حالت یه برادر داری...»
«خوش به حالت خواهر نداری...»
«خوش به حالت تهران زندگی می‌کنی...»
«خوش به حالت گردش می‌ری...»
«خوش به حالت پوست صاف داری...»
«خوش به حالت سینه‌هات بزرگ‌اند...»
«خوش به حالت کتاب می‌خونی...»
«خوش به حالت عطر داری...»
«خوش به حالت...»

بابام امروز صبح از خواب بیدار شد و همین طور که رو دماغه‌ی کشتی‌ش (کاناپه) نشسته بود، گفت «دوتاتون باید ازدواج کنید.»
حاجی ما از این پول‌ها داشتیم که تو این خونه نبودیم. این شوخی‌ها چیه کله‌ی صبح با آدم می‌کنی؟
مامانم همین‌طور که یه بالش رو تو بغلش می‌چلوند، با خونسردی گفت «خواب دیدی؟»
نمی‌دونم مامان و بابام تغذیه‌شون چیه که کله سحر انقدر انرژی دارند برای تصمیم‌های مهم و حتی موضوع‌های شخمی زندگی. استاد به‌هم‌پریدن و به‌هم‌نپریدن و هر کار ضروری و غیرضروری تو بازه‌ی ۶ تا ۹ صبح‌اند.
بعد بابام گیر داد به گربه «باید برات بریم خواستگاری. هر کی رو خودت دوست داری.» گربه کی رو دوست داره؟ گربه غلط کرده کسی رو جز من دوست داره. وایسید برم اون چادرم رو ببندم به کمرم ببینم کی قراره مغز و قلب گربه رو اشغال کنه. 
فکر کنم از من کلا قطع امید کرده و روش نشد بگه «هویج رو هم منتظر می‌مونیم ببینیم کی می‌آد بگیردش.»

اگه مجبور شم دنت‌های شکلاتی گربه رو با کسی شریک بشم چی؟
تازه باید قربون صدقه‌ش هم برم و الکی «عزیزم» صداش کنم. 


 

اونی که نوشته بود دوست داره مجسمه‌ی علاءالدین رو برام بگیره، تو نظرسنجی آرزوهای سال ۱۴۰۰ برام نوشته: «دیدن روی ماه هویج از نزدیک.»
 

روم نشد براش ریپلای بزن «حاجی من تاحالا آرزوی کسی نبودم. بی‌خیال ابیلفضی...»
دیگه لایک‌ها و پیام‌هاش رو می‌بینم معذب می‌شم.
اما احتمالا این هم یکی از ویژگی‌های گریزناپذیر شبکه‌های مجازیه دیگه؛ اینکه یه عده از آدم‌ها ابراز احساسات عاشقانه بکنند، یه عده هم در تلاش باشند از هر سوژه‌ای برای تخریب و ناامید‌کردن‌ت استفاده کنند. البته اگه شانس با آدم یار باشه، عده‌ی زیادی هم علاقه و لطف‌شون رو ازت دریغ نمی‌کنند و پیوسته بهت انگیزه و امید و انرژی می‌دن. (واقعا دسته‌ی سوم جزو موهبت‌های الهیه که خوشبختانه نصیب من هم شده و از تک‌تک آدم‌هایی که با کلماتشون بهم انگیزه می‌دن ممنونم و به خاطر حضورشون تو زندگی‌م شکرگزارم.)

یکی دیگه برام نوشته «هرچیز کوچیک و بزرگی من رو یاد شما می‌اندازه و باهاتون انرژی می‌گیرم.»
در معرض ابراز احساس مستقیم همزمان آقایون مختلف نبودم. باید یاد بگیرم چطور می‌شه این مسئله رو در کمال احترام و مهربونی مدیریت کرد.

نه به خاطر ماچا... به خاطر اینکه به زعم من ابراز علاقه‌های این چنینی تو شبکه‌های مجازی هیچ بنیاد و اساسی ندارند و جدی‌گرفتن‌شون با منطق من جور درنمی‌آد معمولا.

برام می‌نویسید: «چرا وبلاگت رو به روز نمی‌کنی هویج. دل‌مون تنگ شده.»
قربون دل‌تون که برای کلمه‌ها و غرزدن‌های من تنگ می‌شه.
تو این چند روز گذشته، تازه الان فرصت کردم بشینم پشت میز سفیدم و لبتاب رو روشن کنم.
دلشوره دارم و نمی‌دونم این خاصیت بهاره یا روزهایی که تجربه می‌کنم...

هر سال بهار، یادی می‌کنم از اون شعر نقلی آیدا حق‌طلب که می‌گه:
دشت یک کیک بزرگ
درخت‌ها هزار شمع
برگ‌ها هزار شعله
چند ساله می‌شود بهار؟

هر سال از خودم می‌پرسم «امسال بهار چند ساله شد؟»
و فکر می‌کنم اگه کسی این سوال رو ازم بپرسه چه پاسخی براش دارم؟

بهار کم‌رمق‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم به خونه‌ی ما هم رسیده.
سطح انتظارم از زندگی به همین تقلیل پیدا کرده که فعلا سلامت‌ایم و دورهم.
هر روز به عمل بابا فکر می‌کنم.
به این که داروها روی مامان چقدر تاثیر می‌ذارند و کار اون هم به عمل می‌کشه یا نه.
به این که هزینه‌ی عمل‌شون چقدر می‌شه و روزها چه سر و شکلی پیدا می‌کنند... چه فشارهای روحی و روانی و جسمی دیگه‌ای رو باید تحمل کنم برای آزمون‌های زندگی؟
بهار زورش به غم‌ها و کینه‌هام نرسیده. دلم پر از غمه. اما زندگی جریان داره و شاید تنها خوبی‌اش همین باشه. زندگی منتظر نمی‌مونه که با کینه‌هام و غم‌هات کنار می‌آم یا نه. به شاخه‌ها شکوفه می‌پاشه. با حوصله‌ جوونه‌ها رو سبز می‌کنه. بچه‌‌گربه‌ها رو شکل می‌ده. دل‌ها رو عاشق می‌کنه.
استعفادادن از کارم رو به فال نیک گرفته‌م و از هر رابطه‌ی دیگه‌ای که کیفیت‌ش رو ازدست‌داده بود استعفای خودم رو اعلام کرده‌م. بدون جنگ و خون‌ریزی. آدم‌های زیادی دور و برم نبوده‌ند و نیستند. رابطه‌هام با آدم‌ها همیشه تو چارچوب‌های تعریف‌شده‌ست. اما همون‌ها رو هم الک کرده‌م.
اتاقم رو هنوز مرتب نکردم و کارهای زیادی دارم برای انجام‌دادن.
برام می‌نویسید: «از کتاب‌هایی که می‌خونی بیشتر حرف بزن.»
«می‌شه خط چشم آموزش بدی.»
«می‌شه بگی چه عطری بزنم؟»
«یه جفت کتونی می‌خوام از کجا بخرم؟»
هر سوال تازه‌ای، اگرچه مسولیت‌هام رو بیشتر می‌کنند اما بارقه‌ای‌اند که نوید می‌دن «رسالت تو نوشتن مقاله تو اون زیرزمین هنری نبود. کارهای بیشتری داری برای انجام‌دادن.»
از گروه‌های کاری لفت دادم.
مرتبط‌کردن محصولات مغازک هویج.
مرتب‌کردن میزم. کتاب‌هام. کشوهام. لباس‌هام. کیف‌هام. کفش‌هام.
مرتب‌کردن دلم. چی می‌خوام؟ چی نمی‌خوام.
خروار خروار کار برای انجام‌دادن. دریغ از یه کون تنگ که همه‌ی این‌ها رو شروع کنم.
خستگی دو هفته‌ی آخر اسفند هنوز تو تنمه و درست استراحت نکردم.

 

بهارتون مبارک.
امیدوارم امسال بیشتر از قبل خودمون رو دوست داشته باشیم. بدون نیاز به حضور و عشق کسی، احساس کافی‌ و ارزشمندبودن داشته باشیم. با خودمون از هرکسی مهربون‌تر باشیم.  اشتباه‌هامون رو ببخشیم. به خودم فرصت انتخاب‌های دوباره بدیم. نترسیم و با کله تو دل ترس‌هام فرو بریم. امید داشته باشیم و بدونیم اون نیروی برتر، اون توانای بی‌نهایت، اون بخشنده‌ی بی‌منت هوامون رو داره و حتی تو رنج‌ها هم بهترین رو برامون رقم می‌زنه. دهن‌مون رو صاف می‌کنه تا چیزهای ارزشمندی بذاره تو مشت‌مون که نه با پول خریدنی‌اند، نه از کسی یا چیزی هدیه‌گرفتنی‌اند. تجربه‌هایی منحصربه‌فرد، برای خودِ خودِ خودمون.

همیشه گفتم و نوشتم و آرزو کردم که عشق و امید از دل‌تون کمرنگ نشه. آدم به چی زنده‌ست؟ اگه میکروفون رو می‌دید به من، می‌گم به همین دو تا چیز. 
امیدوارم در سایه‌ی عشق و احترام به خودمون، به دیگران هم عشق و آرامش و احترام رو هدیه کنیم. رئوف‌تر بشیم. بخشنده‌تر. بزرگوارتر. 
خوشبختی رو تو زندگی دیگران جست‌وجو نکنیم. از دیگران انتظار نداشته باشیم که ما رو به خواسته‌ها و آرزوهامون برسونند. برای هدف‌های کوچیک و بزرگ‌مون تلاش کنیم و به خاطر چیزی که هستیم شکرگزار باشیم.
آمین.

بعضی از حیوون‌ها «لاک» و «صدف» دارند برای پناه‌گرفتن و محافظت از خودشون در برابر خطر؛
من یه جفت هندزفری دارم که باهاش صدای موزیک رو تا آخر زیاد می‌کنم.