بابا گفت: «یهبار دیگه سعی کن، عزیزم.» اندوه، روی صدایش سایه میانداخت: «تو میتونی.»
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
بابا گفت: «یهبار دیگه سعی کن، عزیزم.» اندوه، روی صدایش سایه میانداخت: «تو میتونی.»
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
من عاشق عطر موهای مادرم هستم وقتی آنها را میشوید.
من زبری تهریشِ پدرم را قبل از اصلاح دوست دارم.
ولی هیچوقت نتوانستهام اینها را بهشان بگویم.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
اون یه نورِ خاص داره، بیشتر از نور! برق هوش واقعیه!
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
هیچوقت نمیشود فهمید که مامان و باباها چرا از چیزی خوششان میآید!
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
بابا عاشق پنیر است، هر چند معدهاش را اذیت میکند. در ضمن صاحب بلندترین و بوگندوترین بادمعدههای دنیاست. نمیدانم وقتی سرکار است چطور کنترلشان میکند؟ تازه اگر بکند! به هر حال وقتی میرسد خانه، شروع میکند به ول دادن تمامشان. همین که پا روی اولین پله میگذارد شروع میشوند.
پله، زارت.
پله، زارت.
پله، زارت.
تا به اتاقم برسد از خنده رودهبر شدهام. خم میشود روی تخت و میبوسدم. نفسش همیشه بوی آدامس نعنایی میدهد.
بابا هر وقت فرصت کند برایم کتاب میخواند. با این که میدانم خسته است، ولی میبینم که لبخند میزند، یکی دو کتاب برمیدارد و من باز داستان جایی که وحشیها هستند یا گربهی باکلاه را میشنوم.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
کلمات تکتک صفحههایی که پدر برایم خوانده، برای همیشه درونم خانه کردهاند.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
من کلماتی که مامان برایم میخواند برای همیشه درونم خانه کرد، شبیه بذر کوچکی جوانه زد و فکرش را هم نمیکردم روزی به عنوان «نویسنده» یاد شوم. روزهای دورِ خوب، روزهای کودکی. ظهرهایی که کوهی از کتاب را کنارم میگذاشتم و فرمان میدادم: «همهشان را برایم بخوان، حتی اگر خوابم برد، من میشنوم، حتی توی خواب هم میشنوم. خب؟» مامان قول میداد حتی وقتی خوابم برد، دست از خواندن برندارم. بیدار که میشدم، راست یا دروغ، اطمینان میداد که حتی وقتی خوابم برده، کنارم مانده و از خواندن دست برنداشته.
پنج ساله بودم و تشنهی زندگی کردن در داستانها.
میدیدم و میفهمیدم که نمیتواند کلمات مناسب را برای حسش پیدا کند. احساس قدرتمندی که بهش میگفت من باهوشم.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
گاهی آرزو میکنم کاش توی سرم دکمهی حذف داشتم.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
هر چند وقت یک بار واقعا کنترلم را از دست میدهم. تاکید میکنم که واقعا! بازوها و پاهایم سفت میشوند و مثل شاخههای درختی در دل توفان، به اینور و آنور میکوبند. حتی صورتم مچاله میشود و قفل میماند. بعضیوقتها که اینطور میشوم حتی نمیتوانم نفس بکشم، ولی باید بتوانم! باید جیغ بزنم و داد و فریاد کنم. این حملهها صرع نیست. باید داد بزنم که بعدش خوابم ببرد.
همین کارها (که اسمشان را انفجارهای توفانی گذاشتهام) بخشی از مناند. وقتی اوضاع خوب پیش نمیرود، افتضاح میشود، با این که سعی میکنم و میدانم که دارم مردم را میترسانم، باز هم نمیتوانم جلو این توفانها را بگیرم. از خودم بیخود میشوم. یک جورهایی زشت و بدریخت میشوم.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
مامان همانطور ادامه میداد: «شما باهوش نیستین آقا، فقط خوششانسید. همهی ما که سالم هستیم، خیلی ساده، شانس یارمون بوده. ملودی چیزها رو میفهمه، ارتباط برقرار میکنه و با دنیایی که هیچچیزش مناسب اون نیست کنار میآد. اونه که باهوش واقعیه!»
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
هیچ وقت از این منظر به خودم نگاه نکرده بودم که تشابهام جسمیام با اکثریت مردم دنیا، خوششانسی است و یک موهیت بزرگ. پیش از این وقتی به ترنسها فکر میکردم، به این نتیجه میرسیدم همین که جنسیت مشخصی دارم، لطف بزرگی شامل حالم شده. سپاسگزارم کائنات و ابرقدرتی میشدم که این فرصت را به من بخشیده تا هویت مشخصی داشته باشم.
بعدها که کتاب «بیرون ذهن من» را خواندم و جهان را از نگاه یک دختر نوجوان عقبافتاده جسمی دیدم، فهمیدم همین سالم بودن هم یک شانس بوده. ما، همهی ما آدمهای خوششانسی هستیم. امیدوارم این خوششانسی همیشه یادم بماند.
وقتی مامان مرا برای اولینبار به اینجا آورد، حسابی هیجانزده بودم. فکر میکردم قرار است هر روز یک چیز تازه یاد بگیرم. ولی بیشتر وقتها مدرسهآمدن یعنی پرکردن وقت و این که توی خانه نباشم.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
اگر ماریا استاد بغل کردن است، گلوریا در تکانتکان دادن خودش مهارت دارد. او ساعتها کنج کلاس، زیر یکی از همان گلهای احمق و خندان مینشیند و خودش را تاب میدهد. گلهای احمق و خندان مینشیند و خودش را تاب میدهد. عقب، جلو. تکان، تکان. معلمها همیشه سعی میکنند او را با زبان خوش از آنجا بیرون بیاورند، ولی دستهایش را دور خودش میپیچد، طوری که انگار سردش باشد و همانطور هی تکانتکان میخورد. فکر میکنم توهم دارد. میتواند راحت راه برود یا هر وقت بخواهد حرف بزند. پرتوپلا هم نمیگوید.
یک روز وقتی کلاس (در کمال تعجب) ساکت بود، گلوریا بیمقدمه گفت: «منو به لرزه میاندازه!» بعد دوباره توی خودش مچاله شد؛ به همان کنج همیشگی چسبید و تا وقتِ خانه رفتن یک کلمه هم حرف نزد. او هیچوقت، حتی یک چیز تزیینی هم به آدمبرفی آویزان نکرده، ولی تا معلم سیدی آهنگ تعطیلات را میگذارد، او هم آرام میشود و دستهایش را از دور خودش باز میکند.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
انگار توی قفسی بیدر و بیکلید زندانی شدهام و هیچ راهی ندارم تا به کسی بگویم چطور میتواند آزادم کند.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
بعد از مدتی فهمیدم به جای بالا و پایین کردن کانالهای تلویزیون و کشف شبکههای جدید، ساعتهایم با زل زدن به تلویزیون و فکر کردن میگذرد. سکوت محض.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
آره! واقعیت همینه که از جادوگر شهر اُز هم کاری ساخته نیست و برای محقق کردن آرزوهامون خودمون باید آستین بالا بزنیم! [فیگور جلو بازو!]
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
خانم ویولت والنسیا در همسایگی ما زندگی میکند. ویولت یعنی گل بنفشه، که طبیعتا رنگش هم بنفش است، و پرتقالهای والنسیا هم خب، نارنجیاند! تصور پرتقالی که بنفش باشد اصلا عادی نیست، همانطور که خود خانم وی هم با همهی زنهای دیگر فرق میکند. زنی درشتاندام، با قدی به بلندی شش پا و بزرگترین دستهایی که به عمرم دیدهام! شرط میبندم میتواند کف هر دستش یک توپ بسکتبال بگذارد و باز هم جا داشته باشد. اگر خانم وی را مثل یک درخت فرض کنیم، مادرم در مقایسه با او شبیه یک ترکهی باریک است.
اولین بار وقتی به خانهی خانم وی رفتم تقریبا دو سالم بود. خیلی کم پیش میآمد که مامان و بابا مرا به کس دیگری بسپارند، ولی بعضی وقتها برنامهی کاریشان طوری به هم گره میخورد که لازم بود تا یک نفر سوم کمکشان کند. مامان میگوید خانم وی اولین کسی بود که وقتی مرا از بیمارستان به خانه بردند، به ملاقاتم آمد. اولین کسی که مثل همهی بچههای عادی دیگر بلندم کرد و بغل گرفت. خیلی از دوستهای مامان و بابا حتی از اینکه بهم دست بزنند میترسیدند، ولی خانم وی نه. خانم وی پیراهنهای بزرگ و گلدار میپوشد (که لابد یک عالمه پارچه خرجشان شده!) و تمامشان هم رنگهایی شاد و شلوغپلوغ دارند: صورتی آدامس بادکنکی، قرمز آتشی، هلویی، خردلی، و صد البته رگههایی از بنفش و نارنجی! بهم گفته که لباسها را خودش میدوزد. فکر کنم باید هم این کار را بکند! چون هرگز چنین لباسهایی را توی هیچ مغازهای ندیدهام، یا حتی در بیمارستان.
خانم وی و مامان همکار بودند، پرستارهای یک بیمارستان. مامان میگوید تمام بچههای بیمارستان او را عاشقانه دوست داشتند. او سر کار هم لباسهایی به همان رنگهای روشن میپوشید، در بخش بچههای سرطانی یا سوانح سوختگی. «رنگ شاد به زندگی این بچهها امید و زندگی میده!» وقتی این را بدصا بلندش میگفت، مگر کسی جرات داشت مخالفت کند؟ فکر نمیکنم.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
من به کلمات نیاز داشتم. اگر نمیتوانستم حرف بزنم پس چطور باید چیزها را یاد میگرفتم؟ چطور باید به سوالها جواب میدادم؟ چطور باید سوالم را میپرسیدم؟
لغتهای زیادی بلد بودم ولی نمیتوانستم کتاب بخوانم. میلیونها فکر درون سرم بود که نمیتوانستم با کسی تقسیمشان کنم.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
فکر میکنم خوب است آدم هیچ چیز از یادش نرود، مثلا همین که میتوانم تمام لحظههای زندگیام را در ذهنم ثبت کنم. اما از طرفی هم حسابی ناامیدکننده است، چون نمیتوانم در مورد هیچکدامشان چیزی به کسی بگویم. هیچوقت با کسی تقسیم نمیشوند و همیشه درونم میمانند. حتی چیزهای احمقانه؛ مثل قلنبگی پورهی جو که به سقف دهانم چسبیده یا مزهی خمیردندانی که کنج دانم مانده و درست شسته نشده.
عطر قهوهی صبح زود از خاطرات پاکنشدنی است، آمیخته با بوی گوشت سرخکرده و وراجیهای گویندهی اخبار صبح در پس زمینهاش.
اما بیشتر از همه کلماتاند که یادم میآیند. خیلی زود فهمیدم میلیونها کلمه در جهان وجود دارد. همهی آدمهای دور و برم میتوانستند بدون هیچزحمتی کلمات را ادا کنند.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
همین که خوابم میبرد، خواب میبینم. در رویاهایم هر کاری میتوانم بکنم. در زمین بازی، اولین بازیکنی هستم که انتخاب میشوم. میتوانم به سرعت بدوم! ژیمناستیک میدانم و هیچوقت از تختهی پرش پایین نمیافتم. رقص بلدم و خیلی خوب میچرخم. به دوستهایم تلفن میزنم و ساعتها با هم حرف میزنیم. رازهایم را برایشان پچپچ میکنم. آواز میخوانم.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
صبح که بیدار میشوم، روبهروشدن با واقعیت برایم مثل پرت شدن از یک ارتفاع بلند است.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
راستی!
چه تضمینی وجود دارد که ما از خواب «بیدار» میشویم؟
و موسیقی. آوازها درونم شناور میشدند و خانه میکردند. لالاییها، آمیخته با بوهای نرم قبل از خواب همراهم میخوبایدند. هارمونیها باعث میشدند لبخند بزنم. طوری است که انگار همیشه در پسزمینهی زندگیام یک موسیقی پخش میشده. وقتی موسیقی هست، میتوانم رنگها را بشنوم و تصویرها را بو بکشم.
مامان عاشق موسیقی کلاسیک است؛ شیفتهی سمفونیهای بزرگ و پرشکوهِ بتهوون که کل روز از دستگاه پخش شوند. به نظرم این قطعهها همیشه آبی آسمانیاند و بوی نقاشی تازه میدهند، بوی رنگ خیس.
بابا طرفدار پر و پا قرص جاز است. به محض این که فرصتی گیر بیاورد، یک چشمک به من میزند، سیدی «موتزارت» مامان را از دستگاه در میآورد و به جایش سیدی «مایلز دیویس» یا «وودی هرمن» را میگذارد. به نظرم جاز قهوهایرنگ یا بلوطی است و بوی خاک خیس میدهد. موسیقییی که کفر مامان را در میآورد و لابد بابا برای همین میگذاردش! همین که موسیقی دلخواه بابا توی آشپزخانه پخش میشود، سگرمههای مامان توی هم میرود، میگوید: «با شنیدن جا کهیر میزنم!»
بابا میرود طرفش، آهسته بازوها و پشت کمرش را میخاراند، بعد بغلش میکند. اخم از صورت مامان میرود. اما همین که بابا دور میشود، موسیقی کلاسیک جای جاز را میگیرد.
بنا به دلایلی من همیشه موسیقی کانتری را ترجیح میدهم. نوایی پرهیاهو، با ضربههای پشت سر هم بر سیمهای گیتار. موسیقی دلشکسته! کانتری لیمو است، نه لیموترش؛ بلکه لیموی شیرین و معطر. مثل کیک لیمویی یا لیموناد خنک و تازه. لیمو، لیمو، لیمو! عاشقش هستم!
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
مردم بعد از فهرست کردن تمام عیب و ایرادها، ممکن است بعد از گذشت مثلا نیمساعت، تازه متوجه شوند که من لبخند قشنگی هم دارم یا چانهام گودی بانمکی دارد. من این گودی چانه را دوست دارم.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
من هم این نیمگودی چانهام را که از بابا به ارث بردهام، عجیب دوست دارم.
من در محاصرهی هزاران کلمهام. شاید هم میلیونها.
کلیسای جامع. مایونز. انار.
میسیسیپی. نئوپولیتن. کرگدن.
ابریشمی. ترسناک. رنگینکمان.
غلغلک. عطسه. آرزو. نگرانی.
کلمات همیشه مثل دانههای برف دورم چرخیدهاند؛ ظریف و متفاوت از هم، و بدون این که بتوانم لمسشان کنم کف دستم آب شدهاند.
جایی در درونم، کلمهها روی هم جمع میشوند و یک تودهی بزرگ میسازند.
قلههایی از عبارتها و جملهها و کلمات ربطی. حاضرجوابیها. جوکها. آوازهای عاشقانه.
از همان بچگی، یعنی سهچهار ماهگیام، کلمات برایم مانند هدیههایی مایع و شیرین بودند و من آنها را مثل لیموناد سر میکشیدم. مزهمزه میکردم. آنها به فکرها و حسهای درهم و برهم من نظم میبخشیدند. وقتی پدر و مادرم حرف میزدند انگار پتوی گرمی دورم پیچیده میشد. آنها حرف میزدند و از زمین و زمان میگفتند. کلمهها و ترکیبهای تازه به کار میبردند. بابا برایم آواز میخواند. مامان قدرتش را توی گوشم نجوا میکرد. هر کلمهای را که می گفتند یا در مورد من به کار میبردند، جذب میکردم و به خاطر میسپردم. تمامشان را.
خودم هم نمیدانم چطور کل آن پیچیدگی کلمات و قواعد دستوری توی ذهنم شکل گرفت، فقط میدانم این اتفاق خودبهخود و به سرعت رخ داد. دو ساله که بودم، تمام خاطراتم «کلمه» داشتند. کلمههایی معنادار.
اما فقط تو ذهنم.
من هرگز، حتی یک کلمه هم حرف نزدهام. من تقریبا یازده سالهام.
«بیرون ذهن من»، شارون اِم.دریپر، نشر پیدایش
معجزهی عشق شاید همین باشد، وقتی به خودت میآیی میبینی زیباترین اتفاق افتاده: دلت را جاگذاشتهای...
حالا همهی سیبها
زخمی روی زمین افتادهاند
اما به درد درست کردن کلوچهی سیب نمیخورند.
تیپی میگوید:
«فقط با چند دلار میتوانیم کلوچهی سیب بخریم
و وقتمان را بیخودی هدر ندهیم.»
ولی مسئله چیز دیگری است.
من از صدای قاچ کردن سیب با یک چاقوی تیز خوشم میآید.
از درست کردن خمیر و خواباندنش در ظرف مثل پتویی نرم خوشم میآید.
از نگاه کردن به ساعت
در مدتی که خمیر در فِر است
و هیجانِ دیدن نتیجهی کار خوشم میآید.
میگویم: «میشود لااقل ظاهرت را کمی خوشحالتر نشان دهی؟»
میگوید: «بلد نیستم ظاهرسازی کنم.»
دروغ میگوید،
بارها
برای خیلی چیزها
ازش خواستهام تظاهر کند.
«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش
واقعیت همین است. گاهی آدم دو دستی چنگ میزند به اتفاقهای ریز و پیش پاافتاده، به این موهبتهای فراموش شده، مثل صدای قاچ کردن سیب با یک چاقوی تیز، یا امتحان کردن یک رژ لب فراموش شده جلوی آینه، جابهجا کردن گلدانها و تمیز کردن خاک زیرشان، کندن یادداشتهای چسبانده شده روی در یخجال و مانیتور و ... و دوباره نوشتنشان، این بار با خطی زیبا...
آدم دو دستی چنگ میزند به اتفاقهای کوچک تا بتواند دوام بیاورد.
بیش از پیش دوام بیاورد.
«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش
هنوز هم برای من یکی از تکاندهندهترین کتابهایی که خواندهام «ما یک نفر» است.
تیپی مشغول شستوشوی بدنش
با اسفنج و شامپوی اسطوخودوس است
من سرم را شامپو میزنم
و بعد دم موهایم را که خشک شدهاند
نرمکننده میزنم.
بوی شامپوی بدنش تند است
کمی فاصله میگیرم
تا چیزی روی دست و صورتم نریزد
بعد
زیر دوش میروم
و با صابون بادام بدنم را میشوم.
پارسال
روز شکرگزاری
موقع خوردن بوقلمون
دختر عمهی دوازد سالهمان، هلن
پرسید: «عجیب نیست که شما میتوانید همدیگر را لخت ببینید؟»
مامانبزرگ نزدیک بود
با سیبزمینی توی دهانش خفه شود.
من و تی پی شانههایمان را بالا انداختیم.
سرهایمان را به چپ و راست تکان دادیم
و در حالی که همه منتظر جواب بودند و
البته غیر از آن وانمود میکردند،
تیپی گفت: «وقتی تمام زندگیمان مشترک است
دیدن بدنهای لختمان چقدر اهمیت دارد؟»
«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش
تیپی از دلقکها بدش میآید
درگون از سوسک میترسد
و مامان از موش.
بابا وانمود میکند از هیچچیز نیمترسد
گرچه دیدهام وقتی نامههای پستی میرسند
چطور تکان میخورد و قبضهای بیمارستان و پارکینگ را بین روزنامهها و بروشورهای تبلیغاتی پنهان میکند.
و من؟
چشمها
چشمها اذیتم میکنند.
چشمها
چشمها
همه جا هستند.
«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش
«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش
البته این فرمول در محیطهای اداری هم جواب میدهد. یادتان باشد با اولین کارمندی که سراغتان میآید یا کول و آدمباحال جلوه میکند دوستی نکنید، چون صددرصد دوست واقعیتان نیست.
و یک قانون ثبت نشده وجود دارد که نه یک همکار میتواند دوست خوبی برای شما باشد، نه یک دوست، همکار خوب!
مسابقه داستاننویسی
«فصل آخر این کتاب را تو بنویس!»
خیلی وقتها پیش میآید که داستانی را میخوانیم، خودمان را جای شخصیتهایش میگذاریم، با آنها میخندیم، گریه میکنیم .گاهی دوست داریم بعضی از شخصیتها نقش پررنگتری در داستان داشته باشند یا مثلا کاش به جای نویسنده بودیم و داستان را به سمت و سویی میبردیم که دوست داریم و حتی میدانستیم پایان داستان را جوری دیگر رقم بزنیم...
بله! «پایان داستان را جور دیگری رقم میزدیم!»
خواستهی ما از شما همین است!
اینکه شما اینبار پایان داستان را تغییر دهید. خودتان را بگذارید جای نویسنده و از زوایهی دیگری به داستان نگاه کنید و پایان داستان را آنطور که دوستدارید تغییر دهید!
کتاب «نامههایی به هیچکس» نوشتهی «احمد اکبرپور» کتابی است که ما برای شما در نظر گرفتیم تا پایانش را تغییر دهید.
در ادامه میتوانید شرایط شرکت در مسابقه را بخوانید:
کتاب «نامههای به هیچکس» نوشته احمداکبرپور برای این مسابقه در نظر گرفته شده است. و شما باید ابتدا این کتاب را بخوانید.
🔺 هر شخص تنها با یک اثر میتواند در مسابقه شرکت کند.
🔺 آثار باید از طریق تلگرام و به این آیدی @peydayeshpublic ارسال شود.
🔺 حجم آثار حداقل ۵۰۰ و حداکثر ۷۰۰ کلمه باشد.
🔺 حروف ربطی و اضافه مانند: که، را، از، به، حتی و ... و فعلهای مرکب و پیشوندی هر کدام یک کلمه محسوب میشود.
🔺 قبل از ارسال آثار مطمئن شوید که نسخه نهایی و ویرایش شده را ارسال میکنید.
🔺 هنگام ارسال آثار مشخصات زیر به این ترتیب ذکر شود:
نام و نام خانوادگی، سن، شماره تماس و محل سکونت
🔺 مهلت ارسال آثار از ۲ تا ۱۵ آبانماه ست.
🔺برای سفارش پست کتاب باشماره 66970270 داخلی فروشگاه تماس بگیرید
🔺داوران این مسابقه آقایان احمداکبرپور، محسن هجری و خانم طاهره ایبد هستند.
🔺 به نفر اول و دوم مسابقه جایزهای تعلق میگیرد و دیگر آثار برگزیده در خبررسان و خبرنامه فصلی نشر پیدایش و همچنین فضای مجازی (کانال و اینستاگرام) انتشار خواهد یافت.
🔺این مسابقه ویژه نوجوانان است.
ـ حالا برای چی مدرسه آمدهاید؟
ـ انتخاب دیگری نداشتیم.
ـ اوه، میفهمم.
ته مدادش را میجود
با نوک انگشتهایش
روی میز رِنگ میگیرد.
میگوید:
«انتخاب...
میفهمم.
من هم اگر اینجا نبودم
شاید در قطاری بودم
که به ناکجاآباد میرفت.»
«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش
«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش
ما یک نفر
سارا کروسان
ترجمهی کیوان عبیدی آشتیبانی
نشر پیدایش
گروه سنی جوان (۱۵ تا ۱۸ سال)
با اطمینان و خیلی جدی حرف میزد: « وقتی بارون مییاد تو چترت رو باز میکنی. درسته؟ چون میخوای خیس نشی.»
شانهام را تکان دادم.
ـ حالا فکرش رو بکن وقتی ساعتهای زیادی داری پیاده میری، ممکنه بارون تموم شده باشه ولی تو هنوز نگران باشی که خیش بشی، یا اونقدر تو فکر خودت غرق شده باشی که متوجه نشی دیچه احتیاجی به اون چتر نداری. تو الان با چتر باز بالای سرت اینجا هستی ولی دیگه بارونی وجود نداره. بدون چترت دیگه خیس نمیشی و اگه به موقع نبندیش، نور خورشید و آسمون صاف رو از دست میدی.
طوری دستهایش را روی میز گذاشت که انگار میخواست چیز خیلی مهمی بگوید.
*چتر تابستان، لیزا گراف، نشر پیدایش