سیبهای طوفانزده
کندن سیبهای رسیده
از حیاط پشتیمان است.
حالا روی چمن
مثل توپهای قرمز روی میز بیلیارد هستند.
وقتی روی درخت بودند
با جارویی از شاخه های درخت
سعی کرده بودم آنها را بریزانم
حتی با توپ فوتبال بابا
بزرگترین و قرمزترینشان را نشانه گرفته بودم.
تی پی هرگز در این کارها کمکم نمیکند.
از پخت و پز متنفر است و میدانست اگر
آنها را به دست میآوردم
مرحلهی بعدی پختنشان خواهد بود.
خمیازهای میکشد و میگوید: «میشود تمامشان کنی گریس؟»
حالا همهی سیبها
زخمی روی زمین افتادهاند
اما به درد درست کردن کلوچهی سیب نمیخورند.
تیپی میگوید:
«فقط با چند دلار میتوانیم کلوچهی سیب بخریم
و وقتمان را بیخودی هدر ندهیم.»
ولی مسئله چیز دیگری است.
من از صدای قاچ کردن سیب با یک چاقوی تیز خوشم میآید.
از درست کردن خمیر و خواباندنش در ظرف مثل پتویی نرم خوشم میآید.
از نگاه کردن به ساعت
در مدتی که خمیر در فِر است
و هیجانِ دیدن نتیجهی کار خوشم میآید.
میگویم: «میشود لااقل ظاهرت را کمی خوشحالتر نشان دهی؟»
میگوید: «بلد نیستم ظاهرسازی کنم.»
دروغ میگوید،
بارها
برای خیلی چیزها
ازش خواستهام تظاهر کند.
«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش
واقعیت همین است. گاهی آدم دو دستی چنگ میزند به اتفاقهای ریز و پیش پاافتاده، به این موهبتهای فراموش شده، مثل صدای قاچ کردن سیب با یک چاقوی تیز، یا امتحان کردن یک رژ لب فراموش شده جلوی آینه، جابهجا کردن گلدانها و تمیز کردن خاک زیرشان، کندن یادداشتهای چسبانده شده روی در یخجال و مانیتور و ... و دوباره نوشتنشان، این بار با خطی زیبا...
آدم دو دستی چنگ میزند به اتفاقهای کوچک تا بتواند دوام بیاورد.
بیش از پیش دوام بیاورد.
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.