خوشگله انقدر مهربون و نرم و «پذیرا» شده که گاهی دوست دارم بپرم لپ‌هاش رو ماچ کنم، بخنده، چال‌هاش معلوم شه.
اون روز اومد پیشم، به ناخن‌های قرمزم نگاهی انداخت و گفت: «تو چطوری ناخن‌هات همیشه انقدر مرتبه.»
شست لَب‌پَر شده‌م رو نشونش دادم «همیشه هم مرتب نیست.»
«آها.»
و خیالش راحت شد به اندازه‌ی خط‌چشم‌های ساطوری آبی‌م و بافت موهام، بی‌نقص به نظر نمی‌رسم.
 

چند نفر ازم خواستند برای این نمایشگاه مجازی امسال، فهرستی از کتاب‌ها رو معرفی کنم.
دلم می‌خواست امروز این کار رو انجام بدم.
صبح تا ظهر که به بحث و دعوا گذشت، بعدش هم درگیر کارها شدم.
فردا رو هم از همین الان «چهارشنبه‌ی خونی» نام‌گذاری می‌کنم. فردا هم روز پارگی‌ست ای جوون ایرانی.
ببینم پنج شنبه می‌تونم لیستم رو بنویسم.
خود ناشرها هم تخفیف گذاشتند و این اتفاق خیلی خوبیه.
 

تمام خوب‌ها یک طرف
تو یک طرف عزیزم
عزیزم؛

 

اون تاکید روی عزیزم دوم؛
اون اطمینان جاری در کلمات...

خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه. (چرا کاکتوس بیابون نه؟ مگه کاکتوس‌ها چشونه که اون‌ها رو مثال نمی‌زنی هویج جون.)
یه همکار دهه هفتادی داریم که بزرگ‌ترین هنرش اینه که می‌تونه چندتا جنگ رو با هم مدیریت کنه. هر سری با یه جرقه، آتیشی به پا می‌کنه که کل ساختمون درگیر گه‌مالی این دختر می‌شه. بعد خودش وایمیسته یه گوشه. سیگارش رو دود می‌کنه و فتوا می‌ده «کار، درست انجام بشه از این مشکل‌ها پیش نمی‌آد دیگه.»

 

آره فدات شم.
تو راست می‌گی.
فقط کاش بدونم به کی و کجا وصلی که با این سن کم‌ت این‌جوری جفتک می‌اندازی.
 

جدی استعداد جنگ‌افروزی بالایی می‌خواد که آدم با بیست و پنج سال سن، یه مجموعه رو به‌هم بریزه.

مصداقِ عشق واقعی فقط عشقِ من به فوم‌اسکرابِ گردویی‌ای که دارم.
قیافه‌ش یه جوریه که انگار از لای کهنه‌ی بچه مخلفات برداشتم مالیدم به صورتم، بوش هم دست کمی از همون لای کهنه نداره.
اما یه دل نه صد دل عاشقشم.
هربار که می‌مالمش، نگاش می‌کنم ببینم چقدرش مصرف شده.
باهاش درد و دل می‌کنم «دیر تموم بشی‌ها.»
قول نمی‌ده. وفا نداره. تند تند باد خالی می‌کنه و من می‌مونم و یه تیوپ لاغرشده و عشقی که توصیفش تو کلمه‌ها نمی‌گنجه.


فدات بشم من آخه. 
درسته نه بو داری، نه قیافه.
اما کار دِله دیگه. چی کار کنم. دوستت دارم دیگه.

کشف عصر آخرین سه‌شنبه دی‌ماه ۹۹

نمی‌شه دوستت نداشته باشم.

ماسک لب‌ام جوری لب‌هام رو نرم می‌کنه که بعد از مصرفش با دنیا به صلح می‌رسم. 

این مبحث: قلنبگی

به اون فالووِر عزیز که دنبال بزرگ‌کردن بوووووق‌هاش بود پیشنهاد کردم چی استفاده* و چی کار کنه.
روزی نیم ساعت مالش (!) هم تو برنامه‌ش بود.
در اومد که «چطوری بمال‌شون عزیزم؟»
با سوالش تف‌ام پرید تو گلوم و بالا سرم دنبال دوربین مخفی بودم. تو زندگی‌ام هیچ‌وقت تو این موقعیت قرار نگرفته‌ بودم که به کسی مالوندن بووووووق رو آموزش بدم.
خدایا. تا همین‌جا بسه. من رو بیشتر از این آزمایش نکن. من می‌تونم قرمه‌سبزی‌های ربِ‌انار‌دارِ مامانم رو تحمل کنم، اما پاسخ به همه‌ی سوال‌های چیزدار از توانم خارجه واقعا. 

 

*اندازه‌ی بووووق هرکسی به ژنتیکش برمی‌گرده و کار چندانی نمی‌شه براش کرد.
ترفندهای مختلف هم تا حدودی تاثیر دارند و قرار نیست معجزه کنند؛ اما خب بی‌تاثیر هم نیستند.
اگه دنبال بزرگ‌کردن بوق‌هاتون‌اید یا می‌خوایید به بزرگی‌شون برکت بیشتری ببخشید، رازیانه استفاده کنید.
گیاه رازیانه تو شکل‌های مختلفه؛ «دمنوش»، «عرق» و ...
گیاهش رو می‌تونید به صورت دمنوش بخورید؛ روزی یکی دو بار. دم کنید و اگه طعمش رو دوست ندارید با عسل بخورید.
می‌تونید گیاهش رو آسیاب کنید و با آب، سالاد، ماست و ... مخلوط کنید و بخورید. آسیاب‌شده‌ش مزه‌ی خاصی نداره و اتفاقا بدمزه هم نیست. 
پریود و هورمون‌های زنانه رو تنظیم می‌کنه. قاعده‌آوره. یعنی اگه پریود نامنظمی دارید، این سیکل رو مرتب‌تر و آسون‌تر می‌کنه. اما تو دوره‌ی پریودی نباید ازش استفاده کرد. چون باعث خون‌ریزی بیشتر می‌شه. قبل و بعدش مشکل نداره. فقط متعادل استفاده کنید. جوگیر نشید. چون اگه زیاده‌روی کنید، مجبور می‌شید برید یه گوشه کِز کنید و شبیه گربه‌ها تو فصل بهار زوزه بکشید. میل به بوسیدن و بوسیده‌شدن رو خیلی بالا می‌بره. پس‌فردا با دمپایی نیفتید دنبال من بگید «هویج» می‌خواییم. عیبه. 
تو خانم‌های شیرده هم باعث افزایش شیر می‌شه. چون هورمون‌های زنانه رو خیلی بالا می‌بره. اما قطعا باید با مشورت پزشک استفاده بشه.
آقایون هم نباید از این گیاه مصرف کنند. به همون دلایل بالا.
گیاه شنبلیله هم همین تاثیر‌ها رو داره. شنبلیله هم تو سه مدله؛ «دمنوش»، «تخم» و «عرق»‌. هر مدلش رو که عشق‌تون کشید می‌تونید استفاده کنید.
خدا گوگل رو هم نگرفته ازتون. سرچ کنید و درباره‌ی هر کدوم مطالعه کنید و بعد مصرف کنید. 
روغن خراطین یا همون «روغن زالو» هم تاثیر داره. من مصرف شخصی نداشتم. اما از این روغن طبیعی که اتفاقا قیمت بالایی هم داره، برای حجم‌دهی استفاده می‌شه. برای بزرگ‌کردن هرجایی می‌تونید از این روغن استفاده کنید، مرد (!) و زن هم نداره. برای بزرگ‌کردن لب‌ها، گونه، و هر جای دیگه از این روغن استفاده کنید. هر چی خالص‌تر باشه، قیمتش بالاتره و یه شیشه‌ی ۱۰ یا ۱۵ میلی‌ش حدود صد هزارتومنه. البته من قیمت الانش رو نمی‌دونم. عطاری‌ها و فروشگاه‌هایی که محصولات ارگانیک و طبیعی می‌فروشند، دارند. (هویج جون! چطور تا الان روغن خراطین وارد نکردی خودت؟) روغن خراطین یا روغن زالو جریان خون رو تو بخش مورد نظر بالا می‌بره و حداقل روزی یک بار به مدت سه ماه باید استفاده کنید و نیم ساعت بخش مورد نظرتون رو ماساژ بدید تا به نتیجه‌ی دلخواه برسید. به نتیجه‌ی دلخواه هم نرسیدید، دلتون رو صاف کنید و توکل‌تون به خدا باشه، ایشالله که ماساژهاتون حروم نمی‌شه و اتفاق‌های چیزی می‌افته. 

 

اولین باری که با روغن زالو روبه‌رو شدم، رفته بودم اسطوخدوس بگیرم که فروشنده داشت برای یه نفر خیلی آروم درباره‌ی مصرف این روغن توضیح می‌داد. گوش‌هام رو تیز کردم. اون موقع دوست داشتم لب‌ها و گونه‌هام رو قلنبه کنم. شگفت‌‌زده شده بودم از قدرت قلنبه‌کنندگی این روغن. با هیجان پرسیدم «لب‌ها و گونه‌ها رو هم بزرگ می‌کنه؟» فروشنده با احتیاط نگاهم کرد «شما که نیازی ندارید دخترم.» و کاتالوگ محصول رو داد بهم خودم بخونم. سرفصل‌های کاتالوگ رو که خوندم، گذاشتمش رو پیشخوان و خیلی سوسکی اومدم بیرون. چیزه دیگه. همین.

دیروز از صبح تا شب‌ به سوال‌های یکی از درخواست‌کننده‌ها جواب می‌دادم و راهنمایی‌ش می‌کردم. حتی وقتی ساعت ۹ از سرکار رسیدم خونه، به سوال‌هاش جواب می‌دادم. گیر داده بود برای خودم و خواهرم آمپول حلزون و طلا می‌خوام. صادقانه براش توضیح دادم که آمپول طلا و حلزون برای سن ۲۱ و ۲۵ سال خیلی زوده و نیازی نیست این محصول استفاده بشه. اما خودش (که بیست و پنج سالشه) می‌تونه آمپول کلاژن رو مصرف کنه. پرسید «مگه تو چهار سال چه اتفاقی می‌افته که برای من مناسبه اما برای خواهرم مناسب نیست.»
موهام جرقه زد و هر چی پشم رو سطح بدنم داشتم کِز شد. (وای هویج جون؛ تو پشم هم داری؟ ما فکر می‌کردیم بیوتی بلاگر‌ها همه‌جاشون عین کف دست می‌مونه.) دراز کشیدم کف اتاقم و چند دقیقه به سقف نگاه کردم. بعد براش نوشتم «سوال قشنگیه.»
گفت «سوال قشنگ، جواب می‌خواد.»
درسته همچنان با حوصله جوابش رو دادم و راهنمایی‌ش کردم، اما واقعا با خودم فکر کردم «تو همیشه انقدر صبوری هویج جونم؟ یا صرفا چون در جایگاه فروشنده قرار گرفتی اعصاب آهنی پیدا کردی؟» واقعیت اینه زمان می‌تونه جواب این سوال رو بهم بده.

ولی خدایی فروش اینترنتی کار یه نفر نیست.
من اصلا وقت نمی‌کنم خودم رو بخارونم. خیلی ناراحتم. تازه دوست دارم بیام این‌جا هی چیزشعر بنویسم شما تشویقم کنید تا چیزشعرهای بیشتری تراوش کنم.
اما انقدر وقت نمی‌کنم که از کلافگی می‌خوام برم بقیه رو بخارونم؛ گیر می‌دم به مامانم و گربه.
مامانم پاهاش رو تعارف می‌زنه «بیا! بیا باز پاچه‌های من رو بگیر.»
ادب از که آموختی مادر من؟
بابامم فقط سکان کشتی‌ش (کاناپه) رو می‌گیره تو دستش و تو اینیستِه‌آ بقیه رو تشویق (لایک) می‌کنه.
پس من وقتی کلافه‌ام کی رو خفه کنم؟
زندگی خیلی سخت و بی‌گزینه شده.

یکی دیگه از تجربه‌های بامزه‌ی فروش اینترنتی اینه که تعدادی از خانم‌ها برای قرارهای عاشقانه‌شون ماسک دورچشم، رژ لب، عطر و ... می‌خرند؛ به این امید که جذابیت‌شون بیشتر بشه و تو دل طرف جا بشن. ولی قربون شکل تک‌تک‌تون بشم، واقعیت اینه که آقایون کلی‌نگرتر از این‌اند که به رنگ رژلب بیش از یه «رژلب» اهمیت بدن و تحلیل‌های فلسفی کنند و با خودشون بگن «چون رژلب‌ش قشنگ بود، پس می‌شه به این نتیجه رسید که...»  
نه رژ لب، نه نوع عطر و ... مایه‌ی جذابیت نمی‌شن. واقعا شعار نیست که چیزهایی فراتر از ظاهر، آدم‌ها رو به هم جذب می‌کنند؛ مثل دایره‌ی فکری، سطح انتظارات از زندگی و روابط انسانی، اعتمادبه‌نفس، مثل حسی که خودتون به خودتون دارید، مثل قدرت‌ و تسلط‌تون وقت حرف‌زدن، مثل... 
برای دل خودتون به خودتون اهمیت بدید. منتظر نباشید آدم‌های دیگه مهر تایید به خواسته‌ها و علایق و ارزش‌ها و خوشی‌های کوچیک و بزرگ‌تون بزنند. همین.

تو این چند وقت اخیر یکی از قشنگی‌های تجربه‌ی فروش اینترنتی‌ام هم این بود که یکی از آقایون هدیه‌ی تولد همسرش رو از مغازک هویج خرید.
البته هر چقدر شاد شده بودم، همه‌ش به باد رفت. چون سفارشش بعد از هشت روز به دستش رسید. یعنی چهار روز بعد از تولد؛ و جز شرمندگی چیزی برام نموند. خاک بر سر اداره پست. 

چند شبه دوباره آشفته‌ترین و ترسناک‌ترین خواب‌ها رو می‌بینم.
علتش رو هم هرچقدر بازیابی و ریشه‌یابی می‌کنم، پیدا نمی‌کنم.
روزهایی که از خوابی آشفته و پرآشوب بیدار می‌شم، به کل از دست می‌دم.
چون فرارکردن از تصویرهای خوابم گریزناپذیره و اون احساس غم تمامِ طول روز ادامه پیدا می‌کنه تا دوباره بخوابم و بیدار شم و فراموش کنم...

 

دیشب خواب دیدم یکی از بلاگرهای محبوبم که خیلی دوستش دارم، تو یه تصادف فوت کرده.
نمی‌دونید چقدر روبه‌روشدن با این خبر برام تاسف‌برانگیز بود و غم‌آور. غمی عظیم داشتم که روبه‌رو شدن باهاش از توانم خارج بود.
از اندوهی که تو خواب با خودم جابه‌جا می‌کردم هر چی بگم کم گفتم.
قاره‌ها باهاش فاصله دارم.
حتی نمی‌دونه من این ور دوستش دارم و الهام‌بخشه برام.
پیوسته براش دعا می‌کنم خوشی‌هاش پررنگ‌تر، سلامتی‌ش مستدام و از گزند روزگار در امان باشه.

 

چقدر از اون یادداشت طولانی‌ام استقبال کردید.
قصه‌‌ی عشقی مِشقی دوست داریدها.
حالا که این‌جوره باید ویدئوهای طولانی‌امم دوست داشته باشید.
وایسید می‌خوام ویدئو بگیرم و یه ساعت توش براتون از مبحث ابرو حرف بزنم.

 

یکی گفته بود «چقدر خوندنش چسبید. قبلا از این یادداشت‌های بلند بیشتر می‌نوشتی. بازم بنویس.»
یکی دیگه گفته بود «حالا آخرش چی شد؟» روم نشد بگم «آبشو کشیدم چلو شد. دوست داری آخرش چی شده باشه؟»
یکی دیگه گفته بود «من نفهمیدم بالاخره عاشقش بودی یا نه؟ شایدم اون عاشق‌ت بود. کدومش؟»
یکی دیگه تشکر کرده بود «خیلی آموزنده بود.» حالا نکته‌های آموزشی‌ش کجاش بود نمی‌دونم. ولی ایشالا که آموزنده بوده باشه. آخر ترم ازتون یه آزمون می‌گیرم ببینم چقدر نکته‌های خفن من رو به خاطر می‌سپارید.
 

حالا که از قصه‌مصه خوش‌تون اومده، باید این ماتحت گشادم رو ببرم زیر چرخ خیاطی، تنگش کنم و براتون داستان اون جادوگره رو هم بنویسم که همه‌تون فکر می‌کنید خیالیه. یعنی همه پولک‌هاتون می‌ریزه. بعد از سه سال هنوز هم یادآوری جزئیاتش برام عجیبه و موهای تنم رو راست می‌کنه.

مامانم تو قرمه‌سبزی، رب انار می‌ریزه و به نظر خودش خیلی خلاقانه و شگفت‌انگیزه.
با کوچک‌ترین نقدی هم چنان شکمت‌ رو سفره می‌کنه و تمام ضعف‌ها و کاستی‌هات رو جلو چشم‌ت می‌آره که دفعه‌ی بعد لال بشی و چیزی جز تشکر به زبون نیاری.

قرمه‌سبزی ملسی که رو به شیرینی می‌ره چطوریه؟

 

بابام و گربه جزئیات طعم‌ها رو به سختی متوجه می‌شن 
و مامانم اصلا خوش نداره طعم ادویه‌ها یا افزودنی‌ها رو انقدر زود متوجه می‌شم.
بعد از چند بار سوال و انکارکردن، بالاخره کم می‌آره «فقط یه قاشق زده‌م.»
در صورتی که هم خودش می‌دونه، هم من که با «یه قاشق» میونه‌ای نداره 
و تا ته یه چیزی رو بالا نیاره ول‌کن نیست.
 

کِرِم هویج

همین روزهاست کُره‌ای‌ها من رو بندازند تو تورشون و ازم یه تونر یا کرم آبرسانی تولید کنند.
فقط مونده از پشم‌های خر نگوزیده یه کرم تولید کنند. 
دیروز آخرین ضربه رو هم ازشون خوردم. فهمیدم قبل از این که به ذهن من برسه، پیش‌دستی کرده‌ند و از هویج هم کرم تقویتی تولید کرده‌ند.
حالا چرا ترمزدستی نمی‌کشند، الله اعلم.

 

حالا کرم هویجه چی کار می‌کنه؟
سرشار از ویتامین‌های مختلف مثل A و Eئه که برای درمان خشکی‌های پوست و بی‌آب (دِهیدراته) مناسبه. 
پوست رو هم ترمیم می‌کنه و اگه خوب بمالی‌ش شاید صبح‌ها برات نون سنگک هم بخره.
بعد چون هویج در هر قالبی‌ش (چه سبزیجات، چه انسانی‌ش که من باشم) خیلی فواید داره، این قشنگی‌ها تو قالب کرمی‌ش هم ادامه داره. یعنی قرمزی و التهاب پوست رو برطرف می‌کنه (دیدید بعضی‌ها دور بینی‌شون یا دور لباش‌ها یا روی گونه‌هاشون قرمز و ملتهبه؟).
فکر کردید خاصیت‌هاش تموم شد؟
کور خوندید.
دو دستی پوست رو می‌چسبه و نمی‌ذاره چروک بشه. چربی پوست رو کنترل می‌کنه و عین پتروس فداکار انگشتش رو می‌کنه تو منافذ پوست و از گشادترشدن‌شون (!) جلوگیری می‌کنه.
 

آشنایی با محصولات کره‌ای هر روزش برام پر از شگفتیه و چسبیدن فک‌ام به زمین.

ولی خدایی دیگه برای بزرگ‌ترشدن ذخایر طبیعی‌تون کاری از دست من برنمی‌آد.
نمی‌دونم کدوم سیاره تو کدوم مدار داره می‌چرخه که چند روزه مشاوره‌ی بزرگ‌کردن بووووق‌هاتون رو از من می‌پرسید.
من نهایتا بتونم جوش‌های صورت‌تون رو ببرم.
دیگه بزرگ‌شدن بووووق رو باید بسپارید به دست‌های پرتوانِ یار و تقدیر.
 

هفته‌ی پیش خسته و کوفته ساعت نُه شب از سرکار برگشتم خونه و دیدم کنار بسته‌های پستی، یه بسته‌ی نقلی و جینگول‌شده دارم.
یه قاب نقاشیِ پاپیون‌زده با دو تا هویج فانتزی کوچولو و کارت پستالی که با یه دستخط دوست‌داشتنی نوشته بود «از طرف یه مامان‌بزرگ ۵۴ ساله.»
خستگی از روح و جسمم رفت.
هدیه‌ی دوست‌داشتنی‌ش یه طرف، این چند کلمه‌ای که برام نوشته بود یه طرف دیگه.
این مامان‌بزرگ دوست‌داشتنی سال‌هاست خواننده‌ی وبلاگمه و با کلمه‌های پرمحبت و دعاهای خیرش همیشه بهم انرژی داده.


از مغازک هویج هم برای نوعروسش خرید کرده.
ازم می‌پرسه «یه چیزی برای عروسم می‌خوام؛ ۲۴ سالشه.»
مادرشوهری که از مغازک هویج برای عروسش هدیه می‌خره گلی‌ست از گل‌های بهشت.
الهی که همه جوون‌ها همچین مادرشوهر و مادرزن مهربونی گیرشون بیاد. 
بلند بگو آمین.
شما که نمی‌گی آمین کوفتم گیرت نمی‌آد. باید دلت رو صاف کنی و تو دعاهای دسته‌جمعی هویجی مشارکت کنی.

ملت به صدف‌بیوتی غر زده‌ند «شب‌ها که روتین پوستی‌مون رو انجام می‌دیم، شوهرمون بوس‌مون می‌کنه زحمات‌مون خراب می‌شه.»
اون هم جواب داده «خب، روتین پوستی‌تون رو یکی دو ساعت زودتر انجام بدید.»
همین ناشکری‌ها رو کردید برکت از بوس‌ها هم رفته دیگه.
روتینی که به بوس ختم بشه، نه تنها مایه‌ی شادابی پوست و مو، بلکه باعث شادابی روح و جاهای دیگه هم می‌شه.
این‌ها رو خدا زده وسط کمرشون، نعمت‌ چشم‌هاشون رو گرفته؛ وگرنه بعیده آدم عاقلی همچین حرفی بزنه.

 

اگه هویج بیوتی شدم، بیایید از این حرف‌ها بهم بزنید ناخن‌هام رو می‌کنم تو چشم‌هاتون. از الان گفته باشم.
این لوس‌بازی‌ها رو برای من در نیارید خلاصه.

عشق؛ زخمِ عمیقی که هرگز خوب نمی‌شه...

نمی‌دونم براتون تعریف کرده‌م یا نه.
حافظه‌م یاری نمی‌کنه. شبیه زن‌های میان‌سالی شده‌م که یه قصه‌ی تکراری رو بازگو می‌کنند و هر سری فقط خودشون شگفت‌زده می‌شن از تعریف‌کردنش؛ و تو هر بازگویی‌، جزئیات بیشتری از گذشته رو کشف می‌کنند. شاید این مرورکردن و بازگوکردن یه جور مقابله و واکنش دفاعی باشه برای پذیرفتن بیشتر و بهتر «آنچه گذشت». چه می‌دونم.
روزگاری که دخترک سنگ‌فروش بودم، تو خیریه‌ای شرکت کردم که تو یکی از دانشگاه‌ها برگزار می‌شد.
دانشگاهِ بچه‌خرمایه‌هایی که از سر شکم‌سیری و لنگ‌بودن برای یه مدرک دانشگاهی اومده بودند تو کلاس‌ها شرکت کنند. (تو خیلی جاجو و قضاوت‌کننده‌ای هویج جون. با دمپایی بکوبیم تو دهنت که انقدر زود بچه‌خرمایه‌ها رو قضاوت نکنی؟)

میز بزرگی رو به سنگ‌ها و کارت پستال‌های من داده بودند. حتی از این که سنگ‌ها و کارت پستال‌هام تمام میز رو پر نمی‌کردند خجالت‌زده بودم. برپاکننده‌ی نمایشگاه پسرهای جوون و پرشور دانشجویی بودند که دنبال رزومه و اعتبار بیشتر تو دانشگاه بودند. پسرهایی که شور زیستن و عاشق‌کردن تو رگ‌هاشون جریان داشت؛ با صدای بلند حرف می‌زدند، این طرف و اون‌طرف می‌دویدند؛ خوش و بش می‌کردند و تمام تلاش‌شون این بود در کنار همه‌ی این‌ها، نمایشگاه رو به بهترین شکل برپا کنند و هیچ لاسی رو از دست ندن.

قرارگرفتن در معرض دید این همه دانشجو معذب‌کننده بود. ساعت‌های حضورم تو نمایشگاه، می‌نشستم روی نیمکت‌ام، خودم رو بغل می‌کردم و دلم می‌خواست هیچ‌کس قیمت سنگ‌هام رو نپرسه و مجبور نشم براشون توضیح بدم این‌ها «مگنت»‌اند. بیست ساله بودم و لبخندزدن رو به حرف‌زدن ترجیح می‌دادم وگوشه‌ای نشستن و تماشاکردن آدم‌ها رو به فروختن سنگ‌هام.
دومین روز چهره‌ها برام آشنا شدند. پسرها با تکون سری سلام می‌دادند و جسارت بیشتری برای نزدیک‌شدن به میز خالی من پیدا می‌کردند؛ یه میز سفید و بزرگ با تیکه‌های رنگی که سنگ‌هام بودند.
«سلام. روز بخیر. این‌ها چی‌اند؟»
هر سنگ رو شبیه شی ناشناخته‌ای بررسی می‌کردند. فرصتی رو فراهم کرده بودم تا برای اولین بار روی تیکه‌ای سنگ مکث کنند و در پناه اون بتونند لبخند بزنند و سر صحبت رو باز کنند.
«خودت رنگ‌شون کردی؟»
«ببخشید اسم‌تون چیه؟»
«دانشجوی این‌جا نیستید، درست می‌گم؟»
«این‌ها رو چی کار می‌کنند؟»
«کجا بچسبونیم مثلا؟»
به این سوال که می‌رسیدند، قفل می‌کردم. جایی جز در یخجال رو سراغ نداشتم برای پیشنهاد‌دادن. دوست داشتم از زیر بار سوال‌هاشون فرار کنم. دلم می‌خواست دوباره بچسبم به اون نیمکت چوبی سرد، خودم و ژاکت رنگی‌ام رو بغل کنم. من فقط می‌خواستم آدم‌ها رو تماشا کنم.
بعدها حضور دوستی که دعوتم کرده بود به نمایشگاه، جسارتم رو برای لبخند‌زدن و جواب‌دادن به سلام آدم‌ها بیشتر کرد. کنار دوستم می‌تونستم بایستم، با لبخند بزرگ‌تری به لبخندشون جواب بدم و با هیجان بیشتری از سنگ‌هام حرف بزنم. خیلی وقت‌ها دوستم پیش‌دستی می‌کرد. درباره‌ی سنگ‌هام توصیف‌های عجیب و غریب می‌کرد. همکلاسی‌های آشنا رو که می‌دید بلند صداشون می‌زد. دعوتشون می‌کرد از سنگ‌ها و کارت‌پستال‌هام دیدن کنند.
«پس برای یخجال مامانم یکی می‌خرم.»
این جمله موفقیتی بود که چراغی رو تو دلم روشن می‌کرد. دوستم مغرور‌تر می‌شد «دیدی؟ این‌جوری می‌فروشند. این‌جوری دست‌به‌سینه واینسا کنارم. حرف بزن.» و با دیدن آشنای بعدی وعده می‌داد: «صبر کن! الان چندتا هم به این می‌فروشم.»
پس اونقدرها هم که انکارش می‌کردم برام بی‌اهمیت نبود، هر جمله‌ی «پس یه دونه برمی‌دارم.» بهم قدرتی می‌داد که لبخندم رو بزرگ‌تر می‌کرد و شورم رو برای ارتباط با آدم‌ها، بیشتر.
روز سوم بود که پسری نزدیک میزم شد که با همه‌ی آدم‌های قبلی تفاوت‌های پررنگی داشت. پسری قدبلند، درشت‌اندام، با موهای خرمایی، چشم‌هایی روشن و صدایی تسخیرکننده و جادویی. وای از صداش. امان از صداش. آخ از صداش. پروردگارا.
سنگ‌هام رو که نگاه کرد، ضربه‌ی نهایی رو با خنده‌ش زد. خنده‌ش کوتاه بود و ویران‌کننده.
کوله‌پشتی‌ش رو انداخت جلو و در جیب کوچیکی رو باز کرد «این‌ دوتا رو برداشتم برای مامانم. اسمت چی بود؟»
خجالت زده فامیلی‌ام رو گفتم.
دقیق‌تر پرسید «نه؛ اسمت.»
و ساختمون بزرگی تو دلم فرو ریخت.
بعد از خریدش، دوستم به پهلوم زد «دوبلوره. بزن تو کارش. صداش رو دیدی؟»
سرم رو تکون دادم و سعی کردم ویرانه‌های ساختمون بزرگی رو که فرو ریخته بود، آروم مرتب کنم.
با نگاهم رد پسره رو دنبال کردم. میز به میز می‌رفت و گپ می‌زد. وای از صداش. امان از خنده‌هاش. از بقیه‌ی روز چیزی نفهیدم و مدام جمله‌های کوتاهش رو تو ذهنم مرور کردم.
روزهای بعد و بعدتر به در ورودی نگاه می‌کردم و منتظر بودم دوباره بیاد. نیومد.
دو روز بعد دوباره سر و کله‌ش پیدا شد. به میزم نزدیک شد و با اسم کوچیک صدام کرد و بعد از چند دقیقه گپ‌زدن یکی دیگه از سنگ‌هام رو برداشت «این یکی رو هم برای مامانم می‌خرم. قبلی‌ها رو زدم به یخجال خونه‌مون.» بزرگ خندیدم. این لبخندِ کش‌اومده بهترین فرصت بود تا تیر آخر رو بزنه «چطوره شماره‌ت رو داشته باشم؟» سردم بود. برف باریده بود. اما با سوالش گرمم شد. خیال می‌کردم کل نمایشگاه ایستاده‌ند و شماره‌گرفتنش رو نگاه می‌کنند. پسر در کمال خونسردی و با مهربونی نگاهم می‌کرد «خب؟ بگو دیگه...»
یخ زده بودم. حتی تکرار شماره‌های تلفن همراهم سخت بود.
«اگه دوست نداری بگی اشکالی نداره.»
زیپ دهنم باز شد. «نه مشکلی نداره.»
اسفند بود و بهار رو در پیش داشتیم. بعد از نمایشگاه روزهای زیادی منتظر تماسش بودم. از خودم می‌پرسیدم «پس چرا زنگ نزد؟» شاید پشیمون شده بود. شاید روزی از چند نفر شماره می‌گرفت و هنوز نوبت به من نرسیده بود.
یکی از روزهای نوروز زنگ زد و با صدای سحرآمیزش حرف ‌زد. اون موقع اپلیکیشن‌های ارتباطی محدود بودند. بارها با هم تلفنی حرف زدیم. تمام لحظه‌هایی که پشت تلفن باهاش حرف می‌زدم لحظه‌هایی جادویی بودند. چشم‌هام رو می‌بستم تا صداش رو بهتر بشنوم. صداش از گوش‌هام وارد می‌شد و تو رگ‌هام جریان پیدا می‌کرد و دل‌گرمم می‌کرد. ازم می‌خواست با دقت بیشتری گوش کنم. از دنیا بُریده می‌شدم و به صداش گوش می‌کردم. می‌زد زیر آواز و ترانه‌ای قدیمی و عاشقونه می‌خوند. از حبیب، اِبی، ویگن... وقتی ازم می‌پرسید «چطور بود؟» از روی ابرها پرت می‌شدم پایین تا به سوالش جواب بدم.

«عالی بود.»
«چقدر عالی فِری خانم؟»
می‌خندیدم و آزادانه تو سیاهچاله‌ای پرت می‌شدم که پیوسته صداش رو برام تکرار می‌کرد. چه سقوط دلچسبی.
بعد از چند بار تلفنی حرف‌زدن، دعوتم کرد خونه‌ش. معادله به‌هم ریخت. تو خیال‌هاتم فکر این‌جاش رو نکرده بودم. دعوت اول به بهونه‌‌های مختلف رد شد. دومین دعوت هم. سومین و چهارمین دعوت هم. از خودم می‌پرسیدم چرا بیرون نریم؟ چرا کافه نه؟ حوصله‌ش رو سر برده بودم. دختر جذابی که به نظر می‌رسیدم، نبودم.
«خیلی اسگلی. کاری‌ت نمی‌کنم. چای و بیسکوییت می‌خوریم فقط...»
«مامانمم هست. چیزی نمی‌شه...»
«خری‌ها. جدی عقب‌افتاده‌ای.»
حرف‌های بیشتری زده بود. توهین‌های آزاردهنده‌تر. جزئیات حرف‌هاش رو بعد از این همه سال فراموش کردم. اما تصویرِ خود بیست‌ ساله‌ام محاله فراموشم بشه؛ ظهر یک روز بهاری دراز کشیده بودم کف اتاقم و گریه می‌کردم و خودم رو دلداری می‌دادم «ولی من اسگل نیستم.»، «من که امل نیستم.» و در پس هر جمله‌ی امیدوارکننده، خودم رو سرزنش می‌کردم «اسگلی دیگه.»، «املی دیگه...»، «راست می‌گه دیگه...»
بعد از آخرین تماسش هیچ خبری از هم نداشتیم. نه من ازش خبر گرفتم، نه اون از من. روزهای زیادی طول کشید تا به این باور و یقین برسم اگه چارچوب‌های شخصی‌ام رو حفظ کردم، دلیلش اسگل یا امل‌بودنم نبوده. پذیرفتن این «باور» و وفاداری به چارچوب‌های اخلاقی برای منِ بیست ساله سخت‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کردم. پسری جذاب، پولدار، قدبلند، درشت اندام با صدای سحرآمیز و جادویی و استعدادی تو موسیقی و آواز رو از دست داده بودم؛ به قیمت وفاداری به چارچوب‌های شخصی‌ام؟ مدت‌ها افسوس خوردم و بعدها کم‌کم فراموشش کردم...
سال‌ها بعد یادم نیست به چه بهونه‌ای سراغم رو گرفت. سه سال گذشته بود. شاید هم بیشتر. شاید هم کمتر. هر روز و هر هفته پیامی ازش داشتم «چطوری؟»، «دوست پسر داری؟»، «با کسی هستی؟»، «می‌خوام ببینمت.»، «هر جا تو راحت باشی می‌آم.»، «صبح‌ها هم وقت نداری؟ می‌آم دنبالت، صبحونه می‌خوریم.»، «شب‌ چطوره؟ خودم می‌رسونمت.»، «یه ربع فقط...»، «یعنی انقدر سرت شلوغه؟» و ...
نمی‌خواستم ببینمش. هر بار بهانه‌ای جور می‌کردم از کار و مشغله. ناامید می‌شد؟ به هیچ عنوان. مصمم‌تر و پیگیرتر از قبل خواهش می‌کرد «فقط نیم ساعت...»، «فقط یه ساعت...»، «می‌آم محل کارت دنبالت...»
محترم‌تر شده بود. متواضع‌تر. با مهربونی ازم می‌پرسید «پنج شنبه یه مهمونی خانوادگی داریم. می‌آیی؟» چند وقت بعد دوباره پیام می‌داد «یه مهمونی دعوتم.» و صادقانه عنوان می‌کرد «دوست دارم همراهم باشی.» می‌خندیدم و به صفحه‌ی گفت‌وگومون نگاه می‌کردم. هیچ ساختمونی تو دلم فرو نمی‌ریخت. پاسخ‌های منفی‌ام نه از سر ضعف، بلکه از سر بی‌علاقگی بود. اما انکار نمی‌کنم که هربار اسم کوچیکم رو با صدای سحرآمیزش تکرار می‌کرد، زنگوله‌ی بزرگی تو سرم صدا می‌داد. براش جذاب‌تر شده بودم. به نظرش دختری که کتاب می‌خوند و اهل قلم و خوش‌پوش بود، امتیاز بزرگی بود که به ندرت در کسی پیدا می‌شد. با کلمات اغراق‌آمیز، شور می‌گرفت «تو چرا انقدر باکلاسی لعنتی؟»، «درباره‌ی همه چی می‌نویسی؟»، «اصلا چطوره با هم همکاری کنیم، تو برای من ترانه بنویسی و من بخونم؟»، «چقدر چک بکشم برات؟» و گاهی برای ترغیب‌کردنم به گفت‌وگو، جوابم رو با گزیده‌هایی از ترانه‌ها می‌داد. می‌زد زیر آواز و یه گفت‌وگوی معمولی رو جوری تغییر می‌داد که دستم رو می‌زدم زیر چونه‌م و چند دقیقه از دنیا بُریده و تو عالم خیال غرق می‌شدم...

بعد از مدتی، پیگیرتر شد و هر چند روز یه بار پیام می‌داد «کی وقت داری همو ببینیم؟ نیم ساعت فقط...» هر روزی رو که تعیین می‌کرد، درخواستش رو به بهونه‌ای رد می‌کردم. نه از سر لجبازی و انتقام‌جویی، بلکه فکر می‌کردم هیچ حرف مشترکی با این آدم ندارم. از این که خودم رو تو موقعیتی بذارم که وانمود کنم صمیمیتِ تخریب‌شده هنوز پابرجاست، فراری‌ام. حاضرم هر کاری کنم اما با کسی که روزگاری دوستش داشتم، تنها نشم تا مجبور نباشم با مهربونی و سخاوتی که آدم‌ها تصور می‌کنند، تکه‌های خردشده‌ی صمیمیت و اعتماد رو بندزنی کنم. از وانمودکردن به مهربونی و بخشش و فراموشی بیزارم. هرچی من به دیدار بی‌علاقه‌ بودم، اون مصمم‌تر بود و دست برنمی‌داشت از اصرارکردن. به بهانه‌های مختلف پیام می‌داد. از لباس‌خریدن‌هاش. از دورهمی‌های دوستانه‌ش. از تیپ‌های روزانه‌ش عکس می‌فرستاد «امروز این‌ها رو پوشیدم. چطوره؟»، «رفتم کلی خرید کردم. ببین. من عاشق این بیسکوییت‌هام.»، «بفرما قهوه...»، «حیف که نمی‌آی وگرنه یه غذاهایی می‌پختم برات که انگشت‌هات رو هم بخوری باهاش.» و ...
تاخیر در پاسخگویی نه ناامیدش می‌کرد، نه ناراحت. هر کم‌توجهی و رفتاری از سوی من برکتی بود که مشتاق‌ترش می‌کرد.
بعد از مدت‌ها اصرارکردن، حاضر شدم تو یکی از کافه‌های انقلاب ببینمش. اون شور عجیبی که وقت دیدنم داشت معذبم می‌کرد. اون علاقه‌ای که به بوسیدن‌ام داشت. اون انتظاری که می‌کشید دستم رو بگیره و من حتی احتیاط می‌کردم آستین‌هامون به هم نخوره. هیچ علاقه‌ای به ارتباط باهاش نداشتم. فقط از سر اصرارهاش قبول کرده بودم چند دقیقه‌ای ببینمش تا باهام حرف بزنه. گفت‌‌وگویی که داشتیم تو آرامش و لبخند گذشت. بیشتر شونده بودم. «شنیدن» رو به «حرف‌زدن» ترجیح می‌دادم. شاید این یکی هم، یکی از واکنش‌های دفاعی ناخودآگاهم باشه؛ شور و هیجانی که جای خودش رو به آرامش و صبوری می‌ده و بدون این که وسط حرف طرف مقابل بپرسم، گذشته رو به خاطرش بیارم، گله یا شکایتی کنم و ... آگاهانه فرمانِ گفت‌وگو و دیدار رو می‌دم به طرف مقابلم. عجیبه که این جور وقت‌ها به جاهای خصوصی‌تری وارد می‌شم. آدم‌ها دروازه‌های درون‌شون رو یکی یکی به روم باز می‌کنند و بی‌احتیاط هر چی دارند بیرون می‌ریزند. از تجربه‌ها و خاطرات خصوصی‌شون می‌گن. ابراز پشیمونی می‌کنند و هر چی به دالان‌های درونی روح‌شون نزدیک‌‌تر می‌شم، بیشتر از قبل از این صمیمیت ناخواسته می‌ترسم.
تو دیدار کوتاهی که باهاش داشتم، بی‌پرده گفت «من بیشتر وقت‌ها گند می‌زنم. شانس‌های زندگی‌م رو خودم از خودم می‌گیرم.» عینک‌ش رو از صورتش برداشت. دستی به موهای خرمایی‌ش کشید. تو چشم‌هام نگاه کرد «می‌دونی؟ تو فوتبال هم همیشه همین بودم فِری. جلو دروازه بودم. همه شرایط جور بود برای گل زدم. نمی‌تونستم گل بزنم. گند می‌زدم...» بیشتر توضیح داد «آشنایی با تو همین بود. تو شانس من بودی. یه بار دیگه فرصت می‌خوام ازت.» شنیدن حرف‌هاش، گردآب بزرگی تو دلم به‌وجود آورده بود که تا گلوم بالا می‌اومد. یادم نیست در جواب حرف‌هاش بهش چی می‌گفتم. از مرور گذشته، خود بیست و چند ساله‌م رو می‌بینم که خسته از هشت ساعت کار روزانه، با چنگال توی دستم بازی می‌کردم و گاهی مردمک‌هام رو می‌چرخوندم روی صندلی‌ها و جزئیات فضای کافه، تا تلاقی کمتری با مردمک‌های روشنش داشته باشم.
بعد از دیدارمون علاقه‌ش بیشتر شد. پیگیری‌ها و گفت‌وگوهای یک طرفه‌ش تا جایی ادامه‌ داشت که یه روز گفت «می‌دونم مدرک درست و حسابی ندارم. اما وضعم بد نیست. خودت هم می‌دونی. شغل خانوادگی ما فلان چیزه. درآمدم انقدره. دوست دارم با آدمی مثل تو زندگی کنم.» و بدون این که منتظر جوابی از طرف من باشه ادامه داد «زندگی با تو خود خوشبختیه. از این دخترهایی هستی که تو خونه‌هاشون زندگی جریان داره. می‌تونم زندگی باهات رو تصور کنم.»
و تصویرهای ذهنی‌ش رو شرح داد «خونه‌ای که تو توش باشی، از این خونه رنگی‌هاست. با گلدون‌های فراوون. با یکی دو تا بچه... آخ فری.»
تو تمام این مدت فقط یک بار درباره‌ی اون عصر جهنمی باهاش صحبت کردم. به دوستی و ارتباط باهاش اونقدر امید نداشتم که حتی لزومی به اعتراض و یادآوری دلشکستگی‌های گذشته نمی‌دیدم. هیچ دلیلی نداشتم تا رفتار و کلماتش رو تلافی کنم. اصلا تلافی‌کردن چه لذتی داره وقتی هیچ امیدی در پسش نباشه؟ تلافی می‌کنی تا طرف مقابل‌ت رو «متوجه» موضوعی کنی، به امید این که «تغییری» که منتظرش هستی، اتفاق بیفته. من نه منتظر تغییر بودم، نه در پی متوجه‌کردنش. فقط یه بار با شوخی بهش یادآوری کردم «یادت رفته وقتی نیومدم خونه‌تون چی‌ها بهم گفتی؟» و خندیدم. عجیب بود که هیچ کدوم از کلماتش رو به خاطر نداشت. شاید هم به فراموشی وانمود می‌کرد. چه اهمیتی داشت که واقعا یادش نمی‌اومد یا وانمود می‌کرد که فراموش کرده؟ بارها و بارها گفت «من غلط کردم گفتم. اصلا هم این‌جوری نیست فِری...»، «به جانِ مادرم قسم این‌جوری فکر نمی‌کنم...» با هر جمله‌ش دستم رو می‌ذاشتم رو شونه‌ی خودِ بیست‌ساله‌م «گریه نکن. ببین. خودش هم داره می‌گه جدی نگفته این حرف‌ها رو.»، «دیدی امل نیستی.»، «این که تو رو اسگل تصور نمی‌کنه.»
بعدها، بعد از مدت‌ها یک بار ازش شنیدم «حتی اگه خواستگاری‌ت هم بیام، قبولم نمی‌کنی؟» جواب هیچ‌کدوم از سوال‌هاش رو با «آره» یا «نه» جواب نمی‌دادم. پناه می‌بردم به «شوخی» و سعی می‌کردم از گفت‌وگوی جدی باهاش فرار کنم. گاهی موفق می‌شدم و گاهی گیر می‌افتادم.
چند روز پیش یک نفر تو توییتر نوشته بود «این که آخرین پناه یک نفر باشی خودش خیلی ارزشمنده. تو مقوله‌ی عشق که اتفاقا این نوع بازگشت آدم‌ها به‌هم خیلی زیباست.»
چند روزه درگیر این توییت‌ام و به بازگشت‌ آدم‌ها فکر می‌کنم. به ردی که از خودشون به جا می‌ذارند. به این که چقدر پذیرای دوباره‌ی چیزها و آدم‌های رفته‌ام. برای من مهمه که به چه «دلیل»ای آدم‌ها مسیرشون از هم جدا می‌شه و رابطه شکل دیگه‌ای پیدا می‌کنه. این «دلیل» همون گره‌ایه که می‌تونه ریسمان‌های پوسیده رو به هم وصل کنه یا آخرین رگه‌های اتصال رو هم از هم پاره کنه...
این آقای خوش‌اندامِ جذاب ازدواج کرد. حتی برای ازدواجش هم دعوتم کرد. (قطعا نرفتم.) تا مدت‌ها پیش در جریان فعالیت‌هام بود و عجیب این که یه روز بی‌مقدمه برام پیامی نوشت «من واقعا دلم می‌خواد یه روزی خوشبخت بشی. من قدرت رو ندونستم. کاش کسی که باهاش هستی قدرت رو بدونه. لیاقت تو خیلی بیشتر از این‌هاست. دوست دارم ببینم خیلی خوشحالی.» و عکسی از یخجال خونه‌ش فرستاده بود «سنگ‌هات رو یخجالمونه.»

از وقتی اون توییت ساده رو خوندم از خودم می‌پرسم «من آخرین پناه کی‌ام؟ آخرین پناه من چیه؟» و امیدوارانه در جست‌وجوی یه پاسخ روشن‌ام. شما پناه کسی هستید؟ خوشا به‌حال‌تون اگر پناهگاه کسی هستید و در عین حال پناهگاهی دارید.

 

البته سر انتخاب عنوان این یادداشت تردید داشتم؛ چون باور شخصی‌ام این نیست که «عشق، زخم عمیقیه که خوب نمی‌شه.»
اتفاقا برعکس؛ یقین دارم که عشق شفای هر دردیه.
ولی حالا این تیتر دم دستی رو از من پذیرا باشید. بعد از نوشتن دو هزار و خرده‌ای کلمه، عنوان بهتری به ذهنم نرسید.

از یه سنی به بعد، زندگی با پدر و مادر موهبت نیست، آزمایش الهیه.
 

از اسنپ‌فود اس‌ام‌اس دارم «من فلانی‌ام. لطفا در تلگرام با من تماس بگیرید.»
دوست دارم جواب بدم: «گمشو. تماس نمی‌گیرم. خودت تماس بگیر.»

این ماسک گدازه‌های آتشفشانم هم خیلی حرف می‌زنه. جدی می‌گم.
از دیروز همه‌ش صدام می‌کنه می‌گه کار و زندگی‌ت رو ول کن، بشین من رو نگاه کن فقط.
هی بهش می‌گم
«مگه من ندید بدیدم؟ دریا دریا ماسک و مالیدنی دارم. 
یه بار نگات کردم.
دو بار نگات کردم.
سه بار نگات کردم.
انش رو در نیار که دیگه.»
می‌گه «حالا یه انگشت بکن چیزی نمی‌شه.»
البته انگشت‌کردن تو ماسک‌ها کاملا عادیه و اصلا چیز نیست. اونجوری فکر نکنید.
ولی شیطونه می‌گه صبح بعد حموم بمالمش، این منافذ ایکبیریِ گشادشده‌ام بفهمند رئیس کیه.
این‌جوری دیگه از نویی در می‌آد و کرم من هم می‌خوابه.
حالا چرا هیچ بویی نمی‌ده؟
ماسک گدازه‌ها نباید بوی معده‌ی آتشفشان‌های فعال رو بده؟
 

شاید باورتون نشه؛ ولی به همین دَنِتی که خوردم قسم، هر روزِ این هفته‌ای که گذشت خوشگله بهم خسته‌ نباشید گفت و به خاطر انجام کارها ازم تشکر کرد.
من به این همه محبت عادت ندارم اصلا. کاش هفته‌ی بعد هم دعوامون بشه و با مانیتورم بکوبم تو سرش. 
 

یکی از مشکلات اخیرم اینه که نصف‌شب‌ها دنت‌های شکلاتی تو یخجال صدام می‌کنند.
خیلی سعی می‌کنم محل‌شون نذارم. ولی همین روزهاست که گربه سرش خلوت شه و بره سر یخجال، آمار دنت‌های شکلاتی‌ش رو بگیره.
دیگه باید جمع کنم از این خونه برم؛ وگرنه خودم رو دنت شکلاتی می‌کنه.  

امروز و فرداست که یکی از شما چادر ببنده به کمرش و بیاد من رو از خط تقارن‌ام به دو هویج مساوی تقسیم کنه.
یه هفته‌ست ارسال سفارش‌ها به تاخیر افتاده. تازه زحمت رفتن به اداره پست بیشتر وقت‌ها با مامان یا گربه‌ست.
دکتر به مامان گفته نباید چیز سنگین بلند کنه. هر سری که پاکت بسته‌های پستی رو دستش می‌گیره ته دلم می‌گم «خدایا! گه خوردم. این سری آخرین باره. دفعه بعد خودم می‌برم اداره پست.» 
بسته‌بندی سفارش‌ها یکی از پاره‌کننده‌ترین مراحل فروش اینترنتیه.
خرج‌کردن سلیقه یه طرف، مشنبا پیچیدن و بالابردن ایمنی بسته‌های ارسالی یه طرف دیگه.
یه مشت آنگولایی شدن مسولین اداره پست. بسته‌ها رو جوری این‌ور و اون‌ور پرت می‌کنند که هر سری که سفارش‌دهنده‌ها می‌گن سالم به دست‌شون رسیده خم می‌شم زمین رو ماچ می‌کنم.
از خوش‌شانسی‌ام آدم‌هایی که بهم سفارش می‌دن مجموعه‌ی بزرگی از لطیف‌ترین و باشعورترین آدم‌هان. جدی. هر سری با نهایت ادب و مهربونی می‌پرسند «پست کردی؟» گوله‌گوله عرق شرم می‌ریزم و می‌گم «نه!» با مهربونی می‌گن «فدای سرت. فقط خواستیم در جریان باشیم.» ولله من خودم بودم شمشیر سامورایی‌ام رو در می‌آوردم می‌گفتم «غلط کردی پست نکردی. خودت رو وجب می‌کنی؟» و چس‌کنم رو می‌کردم تو برق «پولم رو پس بده. می‌رم از یه جا دیگه خرید می‌کنم.» ولی این آدم‌های نازنینِ گلچین‌شده انقدر لطیف‌اند که دوست دارم با سفارش‌شون یه بسته ماچ آبدار هم بفرستم.

البته همیشه گزینه‌های استثنا باعث می‌شن آدم قدر خوبی‌ها رو بیشتر بدونه.
چند روز پیش یه نفر بعد از این که سفارشش به دستش رسیده و تشکر کرده بود، سر و ته‌م رو گره زد بهم «گرون فروختی بهم.»
قبل از این که سفارشش رو ثبت کنه به نون گفتم «احساس می‌کنم از این‌هاست که اذیت می‌کنه.» نون گفته بود «خب چیزی نفروش بهش.»
تو رودربایستی اینکه خواننده‌ی این‌جا باشه و باید مهربون باشم، با نهایت صبر و حوصله جوابش رو می‌دادم. دو روز یه بار قیمت می‌گرفت و می‌گفت امروز واریز می‌کنم و غیب می‌شد. چند روز بعد دوباره پیداش می‌شد و می‌گفت «نگه داشتی؟ می‌خوامش‌ها.» 
بالاخره سفارشش رو نهایی کرد. بعد از این که به دستش رسید چند باری پیام داد «استفاده‌شون رو توضیح می‌دی؟» وقت‌هایی که فکر می‌کنم زمان زیادی برای پاسخگویی باید بذارم، مسج‌ها رو سین نمی‌کنم تا فراموش نکنم و سرفرصت به سوال‌ها جواب بدم. دیدم برام نوشته «چرا دیگه جواب نمی‌دی؟»
بعد از توضیحات زیاد تشکر کرد و بعد از دو هفته برام نوشت «چرا انقدر گرون فروختی بهم؟»
چه توضیحی برای گرون‌فروشی تو این مملکت وجود داره؟ وقتی من سفارش‌هام رو آبان پارسال با دلار ۱۳ هزار تومن ثبت کردم و دی ماه امسال با دلار ۳۷ هزار تومن تسویه کردم و کیلویی ۱ میلیون هزینه‌ی باربری دادم. گفت «دلار کی شد ۳۷ هزار تومن که ما نفهمیدیم؟» سوال قشنگی بود. منتظر جواب نموند. نفرین کرد «پسش می‌دی حتما. من که راضی نیستم.» مگه ما همه‌مون در حال پس‌دادن نیستیم؟ بدتر از این هم هست؟
فکر کردم براش توضیح بدم که وقتی از چند قاره اون‌ورتر چیزی رو سفارش می‌دی، خریدکننده‌ها عاشق چشم و ابروی هیچ‌کدوم از ما نیستند تا نرخ دلار رو همون نرخ روز حساب کنند. اگر دلارِ روز ۳۰ هزار تومن باشه، اون‌ها ۳۷ تومن حسابش می‌کنند. اگه ۳۷ تومن بشه، ممکنه ۴۵ تومن حساب کنند. یه نفر ممکنه خریدت رو با دلار ۳۵ تومن انجام بده، یه نفر با دلار ۳۷ تومن. یه نفر خودش واردکننده باشه. اما وقتی کسی می‌زنه به در نفرین‌کردن، توضیحات بی‌فایده می‌شن. 
من هر چیزی رو که می‌فروشم، توضیح می‌دم «به هر دلیلی نخواستی‌ش پسش می‌گیرم.» ولی این که کسی بعد از اینکه چند هفته از ثبت سفارشش گذشته و استفاده کرده بیاد یقه آدم رو بگیره و بزنه به جاده‌ی نفرین‌کردن، لب‌هام رو یه خط صاف می‌کنه. طعنه زد «خیر سرت اهل فرهنگی و کتابخونی.» دلم می‌خواست دعوتش کنم پشت میز یه کافه و ساعت‌ها براش توضیح بدم، متاسفم که به خاطر اهل قلم و کتاب‌بودن رو من زیاد حساب کردی. ولی بعد از این رو هیچ اهل قلمی حساب باز نکن. من سال‌ها با گنده‌ها و روشنفکرها و مترجم‌ها و نویسنده‌های این مملکت سر و کله‌ زده‌م. نمی‌دونید از نزدیک چه آدم‌های کثیف و دوست‌نداشتنی‌یی‌اند. کتاب‌خوندن، ضمانت‌کننده‌ی ذات خوب نیست عزیزم. اهل قلم‌بودن هم. ولی نمی‌شد این‌ها رو بهش توضیح بدم. از هر توضیحی علیه خودم استفاده می‌کرد. این‌جور وقت‌ها توضیح بی‌فایده‌ست. از گربه پرسیدم «به نظرت پولش رو پس بدم؟» به نظر گربه یا باید قید فروش سفارش‌هام رو بزنم، یا به نفرین‌های پوچ این چنینی بی‌توجهی کنم.

در طول این سال‌ها که تجربه‌ی فروش اینترنتی تو حوزه‌های مختلف رو داشتم، با آدم‌های متفاوتی تعامل داشتم. گنجینه‌ی تجربه‌هام اما اندوخته‌شده از سال‌های کار تو نشرچشمه‌ست. کتابخون‌هایی بودند که به خاطر تاخیر دریافت سفارششون پای تلفن تهدید می‌کردند «می‌آم اون‌جا رو به آتیش می‌کشم.» یا بعضی از افرادی که تو شهرهای کوچیک زندگی می‌کنند، توهم توطئه از تهران‌نشین‌ها دارند. توهم ضربه‌خوردن از گرگ‌صفت‌هایی که تو تهران می‌درند، می‌کشند و زندگی‌شون رو هزار مرتبه خوش‌تر و بهتر از اون‌ها سپری می‌کنند... روزهایی برام تداعی می‌شه که تو آفتاب یازده ظهر، در حالی که پیشونی‌ام رو فشار می‌دادم، سعی می‌کردم صدای عصبانی مشتری‌های کتابخون رو پشت خط آروم کنم. مشتری‌هایی که خیلی وقت‌ها به خاطر لهجه‌ی متفاوت‌شون، متوجه صحبت‌هاشون نمی‌شدم، مخصوصا وقتی با خشم و عصبانیت صحبت می‌کردند و مجبور بودم خواهش کنم جمله‌شون رو بارها تکرار کنند. این آدم‌های عصبانی که فحش می‌دادند و تهدید می‌کردند، جماعت کتابخونی بودند که هزینه‌ی زیادی رو صرف خرید کتاب می‌کردند.
هوف. چقدر حرف زدم.
جای نوشتن این چیزها می‌تونستم چند تا از بسته‌ها رو برای ارسال آماده کنم.

ولی قشنگ صدای قرچ شکسته‌شدن کمرم رو می‌شنوم وقتی می‌فهمم ریمل محبوبم ۵۰۰ هزار تومن شده.
من ۵۰۰ تومن داشتم که جمع می‌کردم از ایران می‌رفتم. نمی‌نشستم این‌جا برای فالورزای عزیزم ریمل بزنم که.

یه مدیر برند داریم؛ از شما چه پنهون. دلم می‌خواد بذارمش لای چارچوب در و چندبار محکم در رو ببندم.
بخوام تصویرهای ذهنی دقیق‌تری بهتون بدم، هربلایی که جِری سر تام می‌آورد، دوست دارم سرش بیارم.
ولی وقتی می‌آد می‌گه «عجب خط چشمی کشیدی.»
می‌خوام یه تیکه بزرگ از خوراکی‌ام رو بدم بهش و طرح رفاقت باهاش بریزم.

عاشق نام‌گذاری برندهای خارجی برای محصولات‌شون‌ام.
مثلا یه دسته‌ی جدید (که البته جدید هم نیست) از شلوارها که تو یکی دو ماه اخیر مُد شده اسمشون Dad Trousersئه؛ و جالبی‌ش اینه که دقیقا عین شلوارهای باباهامونه. خوش‌پوش‌تر و قشنگ‌تر از اون‌ها. 
از نام‌گذاری محصولات آرایشی نگم براتون. 
از نام‌گذاری رنگ رژلب‌ها.
کرم‌پودرها.
دسته‌بندی‌هایی که گاهی بر اساس رایحه‌ی محصولاته، گاهی بر اساس طراحی و بسته‌بندی‌شون (آناناسی‌ها، توت‌فرنگی‌ها، شاتوتی‌ها و ...) و گاهی بر اساس مناسبت‌های مختلف تقویم...
مثلا برند توفیسد too faced یه لاین آناناسی داره که نه تنها بسته‌بندی سایه‌ها، رژلب‌ها و ... به شکل آناناس‌اند، بلکه به شکل غافلگیرکننده‌ای این دسته از محصولات بوی آناناس می‌دن. 

 

قشنگ نیست؟
خیلی‌ام قشنگه.
هر کی فکر می‌کنه قشنگ نیست برق‌هاشون رو قطع می‌کنیم، جمع کنه از این جا بره.

معجزه یعنی خوشگله بعد از دعوامون انقدر عوض شده که بهم مرخصی تشویقی می‌ده.

کارکردن با آژانس‌های تبلیغاتی هر روز و هر لحظه شما رو به چالش می‌کشه و پروژه‌ها پیش‌بینی‌نشده‌اند.
شاید به نظر برسه نوشتن درباره‌ی یه دفتر مشق ساده کار پیچیده‌ای نباشه. ولی وقتی قرار باشه ویژگی‌‌های اون دفتر رو بنویسی و کارت چند بار رد بشه و ویرایش بخوره، تازه می‌فهمی چه دهنی قراره ازت صاف بشه سر یه دفتر مشق.
یا وقتی یه بنر فقط یه جمله می‌خواد؛ یه جمله‌ی سه چهار کلمه‌ای و کل حرف‌هات رو باید تو چهار کلمه خلاصه کنی.
می‌تونی؟ 
غلط کردی نمی‌تونی.
باید بتونی.
 

فرق بهار تو با بهارهای دیگه

می‌دونم
از هر جا بیایی
بهاره
بهار تو همیشه موندگاره...

امروز از اسنپ فود تماس گرفتند که رزومه‌ی شما رو فلان‌جا دیده‌ایم و تصمیم گرفته‌یم با فری‌لنسرها کار کنیم.
یه خانم جوون با صدایی پراسترس مسول تماس‌گرفتن و توضیح یه سری چیزشعر به گروهی از آدم‌های ندیده‌ بود.
بعد از این که متن سخنرانی‌ش رو برای من هم تکرار کرد، گفت: «ما براتون ده تا محصول مختلف می‌فرستیم تا نمونه‌کار بنویسید براشون.»
گفتم: «ده تا؟ نمی‌نویسم.»
بیشتر استرس گرفت. «اجازه بدید توضیح بدم.»
توضیحش این بود که ما شرکت بزرگی هستیم و به خاطر چند تومن حق‌التحریر خودمون رو زیر سوال نمی‌بریم. شما که هیچی، شرکت‌های گنده‌تر از شما هم برای چس‌تومن پول خودشون رو زیر سوال می‌برند. مگه با نوجوون هفده ساله سر و کار دارید که ذوق و شوق چند تومن درآمد داشته باشه و بشینه براتون ده تا محتوای مختلف تولید کنه، اون هم آزمایشی. از هر کسی ده تا محتوا بگیرید برای نمونه، نیازی به استخدام نیرو و همکاری با فری‌لنسر نمی‌مونه دیگه.

 

من رو یاد شرکتی انداخت که تولیدکننده‌ی بازی بود و آزمونش برای پذیرش تو مرحله‌ی اول مصاحبه این بود که ایده‌ی داستانیِ یه بازی رو تحویل‌شون بدی. حاجی من ایده داشتم می‌نشستم کتاب دومم رو می‌نوشتم، نه این که برای تو بازی طراحی کنم. 
نمی‌دونم این جور شرکت‌ها چه نیروهایی رو پیدا می‌کنند. ولی دو حالت داره. یا با کسایی همکاری می‌کنند که با حداقل حقوق کار می‌کنند (کلمه‌ای ۵۰ تا ۷۰ تومن که خنده‌داره) یا با کسایی که چند برابر یه نیروی معمولی، حقوق درخواست می‌کنند و کیفیت یه نویسنده‌ی تازه‌کار رو هم ارائه نمی‌دن. و اگه نظر من رو پرسیده باشید (چی؟ نپرسیدید هنوز؟) لیاقت این شرکت‌ها با این استراتژی تو پذیرش نیرو و ایجاد همکاری، همینه که با آدم‌هایی که کار کنند که با اسم و رسم الکی پول‌های زیادی ازشون می‌گیرند. 

خوشگله امروز تشکر کرد که مقاله‌های این هفته خیلی خوب شده‌ند.
حرفش رو باور می‌کنم. چون به نظر خودم هم خیلی خوب از آب در اومدند و نظر خودم مهم‌تر از نظر خوشگله‌ست. آره.

امروز چند ساعت برق نداشتیم؛
برق‌مون که می‌ره فاتحه‌ی آب گرم رو هم می‌خونیم.
هیچی دیگه. با ماتحت قندیل‌بسته در خدمتتونم.

 

گربه اومده می‌گن دارند ماین می‌کنند.
و یه ربع وایساده بیت‌کوین و ماین‌کردن و علت قطعی سراسری برق ایران و پاکستان رو برام توضیح می‌ده.
می‌خواستم دستش رو بگیرم، بگم ول کن این‌ها رو.
ببین ماسک گدازه‌های آتشفشان برای منافذم خریدم.
ترسیدم جیغ بزنه از پنجره خودش رو بندازه تو کوچه.
 

تو شکوه لحظه‌هامی بذار دل‌شاد باشم

الهی تا نفس تو سینه هست 
بمونی برای من
ای سر به هوای من
 

زن هندیه انقدر مهربون و نرمه که آدم فکر نمی‌کنه مدیرشه. انگار خواهرته.
اولین مدیر زنیه که جدی جدی این حس رو بهش دارم و برام این حجم از شعور و مهربونی کنار هم خیلی عجیبه.
تو کمتر کسی دیدم.

ولی هویج جون؛
درسته شما انتقادپذیر نیستید ولی باید با واقعیت‌های زندگی هر چی زودتر روبه‌رو بشید. با این خط‌چشم‌های آبی چند متری‌ و نقطه‌هایی که می‌کوبی پای چشم‌ت بیشتر شبیه ساکنین قبایل ماسایی می‌شی تا شبیه یه داف تو دل خیابون‌های انقلاب.
البته شما اخلاق ندارید. پس هر جور خودتون صلاح می‌دونید.
صلاح پشت پلک‌های خویش، خوشگلان دانند.

تو عطر ۵۰۰ دلاری هم نریدن برامون دوستان.
تجربه‌ی هویج بیوتی رو آویزه‌ی گوش‌تون بکنید و همون عطرهای ساتین (از برند لالیک) و جاسمین نویر (از برند بولگاری) و زِن (از برند شیسیدو) رو سرمه کنید بمالید به چشم‌هاتون تا ببینم دیگه چی می‌تونم به عنوان سرمه‌ی و شَهد هلاک‌کردن دیگران با قیمت مناسب بهتون پیشنهاد بدم.

 

ولی عطری که بوی زعفرون و بادوم تلخ بده، تو بقچه‌ی خرت‌وپرت‌هام نداشتم که این یکی هم از فهرست خواستنی‌ها خط خورد. رایحه‌ای متفاوت و تامل‌برانگیز که مجبورت می‌کنه انبوه خاطرات رو کنار بزنی و دنبال رایحه‌ای آشنا تو ذهن‌ت بگردی. اما این عطر پونصد دلاری بیلاخش رو نشون می‌ده و می‌گه «کور خوندی. خاطره‌ی مشابه نداشتی باهام.» حالا این‌ها یعنی می‌ارزه که پونصد دلار پیاده بشی پاش؟ این چه سوالیه. نکنه خر به مغزتون لگد زده و کمال هم‌نشینی با هویج دَرتون (!) اثر کرده؟

ولی مدیون‌اید قدر من رو ندونید. الکی نقش حسین فهمیده رو براتون بازی نمی‌کنم تا پول‌هام رو ببندم به کمرم و برم خودم رو منفجر کنم و شما رو با ناشناخته‌‌های دنیای جهان ادبیات و قرتی‌گری آشنا کنم.

می‌بخشین هویج جون؛ کاش سوالم رو جواب بدید.
شما کود می‌دین پای سیبیل‌هاتون یا میکروبلندینگ کردین؟
 

ولی دوستان
وسط سیبیل‌برداشتن اومدم به عرض‌تون برسونم که
غصه‌‌ها از دلامون رونده می‌شن
ای عزیزای دلم
یه روزی
غزلای مهربون خونده می‌شن.

نکته‌ی اخلاقی ماجرا اینه که
هر کدوم یه دونه از کلماتِ اون غزلای مهربون رو به زبون بیاریم
به همین نخِ اصلاح قسم
خرجش چند کلمه‌‌ست فقط
چند کلمه‌ی محبت‌آمیز...

ماچا گاهی یادی می‌کنه از پیشنهاد دادنش و با تردید می‌پرسه «اگه قبول نمی‌کردی چی؟»
و بعد بلافاصله از جِلد توله‌ببربودن‌ش بیرون می‌پره، یه ابروش رو می‌ده بالا و با قلدری می‌گه:
«می‌گفتی نه، تموم بود. فکر کردی دوباره پیشنهاد می‌دادم؟ عمرا.»
و با ضربه‌هایی تو هوا تاکید می‌کنه «عمرااااااااا. عمرا بهت دوباره پیشنهاد می‌دادم هویج خانوم. فکر نکنی خبریه.»
شرورانه خیره می‌شه تو چشم‌هام و منتظر کلمات و واکنشم می‌مونه.
این‌جور وقت‌ها فقط نگاهش می‌کنم. می‌خندم. بدون این که حاضرجوابی کنم. این تاکیدهای لجبازانه‌ش رو دوست دارم. این تشکرِ ناآگاهانه‌ای رو که تو صمیمی‌ترین لحظه‌ها عنوان می‌‌کنه و به زبان خودش می‌گه «ممنونم.»
دستش رو محکم‌تر می‌گیرم و اجازه می‌دم این فشارهای ظریف، گویاتر از هر کلمه‌ای، حرف‌های نگفته رو تو پوست و استخونش به جریان بندازند.
من بیشتر ممنونم.
خیلی خیلی بیشتر.

عشق‌ت باهامه
این ادعامه
که کسی 
مثل من
عاشق تو نیست...

ولی کنترل دنیا تحت سلطه‌ی سیاست‌ها نیست،
همه‌ش زیر سر هورمون‌هاست.
 

هر چی آرزوی خوبه مال تو
اون منحنی چونه
و شقیقه‌هات مال من

نظرت چیه بزرگوار؟
چی؟ به یه ورت؟
به کدوم ورت دقیقا؟ خب همون ورت رو هم برمی‌دارم. ممنونم.
این‌جا فالورزها تردد دارند.
آبروداری کن مرد.

می‌گه «می‌خواستم خرید کنم، اومدم به مغازک هویج سرک بکشم. مطمئنم بهترین چیزها رو این‌جا پیدا می‌کنم.»
آدم خستگی یه هفته‌ش در می‌ره با این جمله‌ها.
بعضی وقت‌ها هوس می‌کنم دستی به سر و روی مغازک هویج بکشم و تبدیلش کنم به یه فروشگاه.
بعد می‌گم «کو وقت؟»، «کو کمک؟»، «کو حوصله؟» 
و می‌رم چهارپایه‌ی پلاستیکی‌ام رو می‌آرم می‌ذارم دم در مغازکم و منتظر می‌مونم یه رهگذر بیاد و بگه:
«سلام هویج خانم. می‌خواستم ببینم فلان چیز رو داری هنوز؟»

وقتی از کارکردن تو نشرچشمه استعفا دادم، با خودم فکر کردم یکی از بزرگ‌ترین شانس‌ها رو از خودم دریغ کردم، رفت‌وآمد و حضور روزانه تو محیطی که پیوسته با بزرگ‌ها، روشنفکرها و آدم‌های خلاق این مملکت تعامل داشتم، نَوید این رو می‌داد که یه روزی جزوی از اون‌ها می‌شم. لااقل خودم این‌جوری فکر می‌کردم. محیطی با اصالت که قدمتش از سن خودم هم بیشتر بود. هر روزش برام درس بود و آموختن. هر روزش برام عشق بود و تلاش، تلاش، تلاش‌کردن...
این جا اما تو محیطی کار می‌کنم که اگرچه نوپاست و آدم‌های کله‌گنده توش رفت‌و‌آمد ندارند، همکارهایی دارم که با وجود کم‌سن و تجربه بودن، هر کدوم به نوعی خارق‌العاده‌اند. 
آدم‌هایی سرشار از احساس، نبوغ، خلاقیت، هنر، خوش‌فکری و شوخ‌طبعی و طنز...
کشف هر کدوم‌شون برام حس شگفتی داره.
همکارهایی که هر کدوم تو یه رشته‌ی تحصیلی متفاوت درس خونده‌یم و اگه حالا، تو یه مجموعه دور هم جمع شدهیم، نون استعدادی رو می‌خوریم که سال‌ها براش تلاش کردیم...
به نظرم خیلی قشنگه که دوتا از همکارهام نقاش‌اند و چندتاشون انیماتور و بقیه هم به نوعی خلاق‌اند و خوش‌فکر.

 

چند روز پیش صحبت از رشته‌ی تحصیلی بود؛ برای اولین بار بود که از تجربه‌های درسی‌ام صحبت می‌کردم. چشم‌هاشون گرد شد که روزگاری دانشجوی عمران بوده‌م و فارغ‌التحصیل معماری. با خنده گفتند: «این‌جا چی کار می‌کنی؟» خودمم نمی‌دونم این‌جا چی کار می‌کنم. فقط می‌دونم این نوشتنه که من رو دنبال خودش می‌کشونه، نه انتخاب من.

وقتی متولدین دهه‌های هفتاد، هشتاد و حتی نود رو می‌بینم که چه اندازه هوشیار و آگاه‌اند و پر از نبوغ و تفکرات تازه، وقتی می‌بینم برعکس ما دهه شصتی‌ها، پذیرنده‌ی هر چیزی نیستند و خودشون نمی‌تراشند تا در فرم قالب‌های از پیش‌تعیین‌شده در بیارند، به آینده‌ی این مملکت، امیدوار می‌شم. مگه می‌شه این مملکت با حضور این همه نبوغ و تفکر به همین شکل بمونه؟ مطمئم آینده‌ی این مملکت رو همین دهه هفتادی‌ها و هشتادی‌ها و نودی‌ها تغییر می‌دن. کاش باشم و ببینم اون روزها و تغییرات رو؛ و به خودم دلگرمی بدم «می‌دونستم...»

عشق‌ت نمی‌ره از سرم
تو پوست و استخونمه.
 

چه گرفتاری دلچسبی عزیزم.

شما قرص‌هات رو مرتب می‌خوری که هر روز می‌شینی رژلب‌هات رو نگاه می‌کنی؟

فاصله یک عمره
می‌دونم...

تا چند روز بزرگ‌ترین دلخوشی‌ام و انرژی‌زای نوشتن و خلاقیت‌ام اپیزود ۱۲ پادکستِ معجونه.
گلچینی از خاطره‌انگیزترین موزیک‌هایی که احیاکننده‌ی احساساتِ فراموش‌شده‌اند...

چرا جای لعنت‌فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمی‌کنید؟

خیلی دوستانه و دور از خشم این رو می‌گم؛ یه فکری به حال دل‌تون و لکه‌هاش بکنید.
احساس خوشبختی و رضایت شما از زندگی و بهبود روابط‌تون با دیگران، با کنجکاوی‌های غیرضروری، حسرت‌کشیدن به زندگی دیگران یا تیکه‌پرونی و زخم‌زبون‌زدن حاصل نمی‌شه. اگه کسی خوشبخت‌تر یا خوشحال‌تر از شما به نظر می‌رسه (که قطعا این برداشت شخصی آدم‌هاست نه واقعیت ماجرا)، رسالت شما این نیست که به هر شیوه‌ای که از دستتون برمی‌آد تلاش کنید تا این شادی یا حس خوشبختی رو کمرنگ‌تر کنید.
همه‌ی آدم‌ها تو زندگی‌شون زخم‌ها، عقده‌ها و کمبودهایی دارند که نتونستند باهاش کنار بیان یا حلش کنند.
اگه برای جاهای خالی زندگی‌تون کاری نمی‌کنید، لااقل دیگران رو مسول پر‌کردن این جاهای خالی ندونید؛ کمتر حسرت بکشید، کمتر زخم بزنید، کمتر غمگین کنید...

 

 

من درباره‌ی نون و برنج‌خوردن بابام هم بنویسیم چند نفر هستند که می‌آن عقده‌گشایی می‌کنند:
«وای! خوبه حالا بابات فقط نون و برنج می‌خوره. بابای من فقط با شیشلیک سیر می‌شه. خیلی تو خرج می‌افتیم با شکمش.»
«می‌شه از بابات کمتر بنویسی؟ من بابا ندارم.»
«جدی از بابات خوشت می‌آد که درباره‌ش می‌نویسی؟»
«چطوری می‌تونی از نون و برنج‌خوردن بابات بنویسی؟»
«به زودی خبر دیابت‌گرفتن بابات رو می‌شنوی.»
«الان شعاع شکم بابات چقدره با نون و برنج‌ خوردن؟»
«تو که خوشت نمی‌آد درباره‌ی نون و برنج خوردن بابات نظر بدیم، برای چی درباره‌ش می‌نویسی؟»

این نظرات و حرف‌ها رو تعمیم بدید به هر محتوایی که تو شبکه‌های اجتماعی‌م تولید می‌کنم.
البته که من اگه قرار بود به این نظرها و حرف‌ها توجهی کنم، سال‌ها نوشتن درباره‌ی جزئیات زندگی‌م رو ادامه نمی‌دادم. هیچ ابایی هم ندارم از حرف‌زدن و نوشتن درباره‌شون. فقط گاهی وقت‌ها تاسف می‌خورم از این که پی می‌برم بعضی‌ها جدی جدی توده‌ی بزرگی از تاریکی‌اند... 

عطر ۵۰۰ دلاری‌ت مبارک هویج جون. بده باهاش یه عکس بندازیم، بذاریم اینیسته‌آ بلکه تو پیج ریچ کیدز دیده بشیم.

از آدم‌هایی که یه‌هو مهربون می‌شن، می‌ترسم.

بعد از دعوایی که تو منابع انسانی با خوشگله داشتم، اون هم جلوی مدیر اصلی‌م و مدیر منابع انسانی، خوشگله زیر و رو شده. حس کمک‌رسانی‌ش چند برابر شده و تو صحبت‌هاش خطابم می‌کنه: هویج جانم. از ناخن‌ها و لباس‌هام تعریف می‌کنه. حالم رو می‌پرسه. اگه کاری مونده باشه به نظرش اشکالی نداره برای روز بعد بمونه و بهم می‌گه نگران نباش، پیش می بریمش.

به خودم می‌گم واقعا بعد از دعواهای جدی ممکنه روابط بهبود پیدا کنند؟

واقعا ممکنه آدم‌ها یکی دو روزه تغییر کنند؟ این تغییر چقدر مستدامه و صادقانه؟ 

جواب هیچ‌کدوم رو نمی‌دونم.

 

‏فروغ یه‌جا توی نامه‌هاش به گلستان میگه «قربانِ بودنت بروم..»

قربون بند بندت.

خب؟

بگو خب.

خیلی ناشکری هویج جون.
از نام‌گذاری برای چیزهای مختلف هم چسناله می‌کنی؟
اگه خلاقیتت با تولید محتوا برای نوار بهداشتی یا بوووووق آزموده می‌شد چه گِلی به سرت می‌گرفتی؟
 

چون به درجه‌ی پیامبری مبعوث شدم، می‌خوام از اون بالا بالاها بهتون نَوید این رو بدم که کسی سر راهتون قرار می‌گیره که ممنون تمام آدم‌هایی می‌شید که قبل از اون به هر دلیلی از سر راهتون کنار رفتند...
کسی می‌آد که با هر لبخندش، تو دل‌تون‌ آفتاب طلوع می‌کنه.
به قول مامان‌بزرگم فقط باید دلت رو صاف کنی و همون‌قدر که برای خودت خیر و نیکی می‌خوای برای دیگران هم بخوای. بقیه‌ش رو بسپاری به کسی که قطعه‌های پازل رو به بهترین شکل کنار هم می‌چینه...


تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ
مامان‌بزرگم سواد قرآنی نداشت. بلد نبود حتی یه کلمه بخونه. ولی با انگشت به جایی بالاتر اشاره می‌کرد که هر ناممکنی به فرمانش، ممکن می‌شد. «فقط باید اون بخواد، عزت و بزرگی از اونه. از اون بخواه. بقیه چه کاره‌اند؟»

به‌به.
سیاست یعنی از نقطه‌ضعف‌های طرف مقابل‌ت به بهترین شکل استفاده کنی.
آدم از کجا بدونه معده‌درد هم می‌تونه چماق بشه و به بهونه‌های مختلف کوبیده بشه رو سرت؟
خوشگله می‌گه اگه من بهت فشار می‌آرم و می‌گم کارها رو زودتر تحویل بدی به خاطر اینه که معده‌درد نگیری.
وویی. چقدر مهربون آخه.
تو رو خدا اجازه بده این مدال طلای خوش‌قلبی رو بندازم گردنت.
خیلی شرمنده خودم و سیاهی قلبم شدم. چقدر من کژپندارم خوشگل خانم. 
دستت درد نکنه من رو کشوندی منابع انسانی که بگی این بچه‌ی سی و یک ساله به حرفم گوش نمی‌ده. اگه می‌شه ادبش کنید لطفا.
اون‌ها هم چند بار زدند پشت دستم «اَخ. اَخ. اَخ. به حرف خوشگله گوش می‌کنی‌ها.»
من خیلی متوجه شدم دیگه. 
آخر قصه همین‌جاست که قراره به خوبی و خوشی کنار هم کار کنیم؟ یا ریدن به همدیگه هنوز ادامه داره؟
 

حالا درسته ازم مشاوره می‌گیرید که برای لحظه‌های خصوصی‌تون چه بادی اسپلش یا عطری استفاده کنید، ولی واقعیت اینه که چیزی که به روابط و لحظه‌های خصوصی آدم‌ها کیفیت می‌ده سایز، مدل، عطر یا لوسیون بدن و ... نیست؛ و این جزئیات معمولا در نگاه ما خانم‌ها تعریف می‌شن. بیشتر آقایون کلی‌نگرتر از این هستند که متوجه بشن (یا اهمیتی بِدن) شما چه لوسیون بدنی استفاده می‌کنید یا این جاتون جوش زده و قشنگ نیست و اون‌جاتون جای لک آبله مرغون چند سالگی مونده و این ورتون تیرگی داره و اون ورتون یه میلی‌متر متفاوت‌تر از این وره...

من خوشحال می‌شم ازم لوسیون بدن یا بادی اسپلش بخرید و با رایحه‌ای تازه و دلچسب کیفیت زندگی‌تون رو تغییر بدید، اما چیزی که بهتون قدرت می‌ده تغییر نگرشیه که در شعاع اون اعتماد به نفس‌تون بیشتر بشه...

 

ببخشید دکتر هویج.
اگه عطر و لوسیون بدن کارساز نیست، وقت ما رو نگیر و پولمون رو حروم نکن.
چی قدرت تاثیرگذاری‌مون رو بالا می‌بره؟
تو سخنرانی‌های قبلی عرض کرده بودم خدمتتون. صداقت و صمیمیت و خلاقیت.

 

کاش ۱۴ تا دهن داشتم...

به پک چهارده‌تایی رژلب‌های رسیده از آمریکا نگاه می‌کنم و دلم می‌خواد شیرجه بزنم تو هرکدوم.
از خودم می‌پرسم «دلت می‌آد این‌ها رو هم بفروشی؟»
می‌چسبونمشون به خودم «نه. همه‌تون برای خودم‌اید.»

هیچ چیزی سخت‌تر و جان‌فرساتر از انتخاب اسم برای یه «بازی»، یه «رویداد»، یه «برند»، یه «مجموعه»، یه «تیم» و ... نیست. 
ساعت‌ها باید فکر کنی و کلمات رو با هم ترکیب کنی و از نهایت قدرتِ آفرینش‌ت برای کلمه‌سازی انتخاب کنی و به عجز و ناتوانی‌ و نخودی بودن مغزت پی‌ ببری.

 

درخواستی که آدم‌ها تو ایمیل‌ها یا دایرکت‌هاشون دارند «یه اسم پیشنهاد می‌دی هویج جون؟»
خودش یه پروژه‌ی زمان‌بره و درخواست معقولی نیست واقعا.
انتخاب اسم مثل طراحی لوگو نیازمند استراتژی و پیش‌زمینه‌های فکری و ده‌ها جزئیات مختلفه و ساعت‌ها و ممکنه روزها وقت ببره تا به نتیجه‌ی مطلوب برسی. 
مثل این می‌مونه یه پارچه‌ی بُرش‌خورده رو ببری خیاطی و بگی «شما که پشت چرخی، دور این‌ها رو هم برای من می‌دوزی؟»

 

از قشنگی‌های بابام

عاشق برنج سرد لای نون لواشه.
لقمه‌های برنج سرد و نون رو با چنان ولعی می‌خوره که تا حالا هیچ غذایی رو این طور عاشقانه نخوردم.

برای رقصِ تنِ عشق
کسی باید باشه
باید...

دختره می‌گه چند روز دیگه می‌ره کیش؛ برای همین ماسک چای سبز سفارش داده تا جای جوشش برای کیش‌رفتن کمرنگ‌تر بشه.
فدای دغدغه‌هاتون، خب؟ بگید خب.


 

حالا به اون دوستمون از آذربایجان غربی کاری ندارم که کرم دست گل‌منگولی رو با این نیت خریده که سر قرارهای عاشقانه‌ش از کیف‌ش در بیاره و کلاس بذاره.

سفارش دختره رو اشتباه ارسال نکرده بودم و تو پوست خودم نمی‌گنجم.
چون مدعی دقت بالا تو انجام کارهام و وقتی چیزی رو از سر حواس‌پرتی، اشتباه انجام می‌دم خودم رو سرزنش می‌کنم «دیدی! پس تو هم حواست پرت می‌شه هویج خانم.»
حالا می‌تونم به خودم بگم «دیدی! حتی وقتی به فاک رفتی هم می‌تونی تمرکز کنی و انبوه کارهای مختلف رو درست انجام بدی. اگر و فقط اگر خودت بخوای. ریپیت اَفتر می هویج خانوم. اگر و فقط اگر بخوای...»

پایه‌های این جهان در حال فروریخته و از نو ساخته‌شدنه.
دنیا با یه ویروس زیر و رو شده؛ ولی خیلی از ما هنوز تو کف این هستیم که یه دوست پسر یا شوهر پیدا کنیم یا در روشنفکرانه‌ترین حالت وان نایت استندهای بیشتری داشته باشیم.

 

خب که چی حالا؟
چی می‌خواستی بگی دقیقا؟

 

زندگی تو تخت خلاصه می‌شه هویج جون.
ته جاده‌ی همه‌ی موفقیت‌ها رو تخته.
هنوز هم انکارش می‌کنی؟

کتابخانه‌ی کوچک من - سکوت وقت کتاب خواندن

اگر تا قبل از این تردید داشتم، حالا یقین پیدا کرده‌م که هیچ چیز به اندازه‌ی جهانِ پراتفاقِ ادبیات و سینمای کودک و نوجوان من رو شگفت‌زده نمی‌کنه. ادبیات کودک همیشه پر از تازگی و کشف‌های کوچیک و بزرگ بوده برام. جهانی آمیخته از تاریکی و روشنی، امیدواری و ناامیدی، خوشی و ناخوشی و ... جهانی که با ساده‌ترین کلمات و تصاویر کمک می‌کنه تا به شناخت بیشتر و بهتر خودت برسی و نگاه زیباتری به اتفاق‌های زندگی پیدا کنی.
کتاب تصویری «سکوتِ وقتِ کتاب خواندن» یکی از اون کتاب‌های دوست‌داشتنیه که اخیرا خوندم و صفحه به صفحه‌ش برام کشف بود و یادآوری. کتابی که با زبانی شیرین، انواع سکوت رو به تصویر می‌کشه و لحظه‌های با ارزش و تامل‌برانگیز زندگی رو بهمون یادآور می‌شه. این کتابِ بی‌اتفاق شبیه دفتر خاطراتیه که لحظه‌های متفاوت و با ارزشی از زندگی توش ثبت شده. در واقع تمام اتفاق‌های این کتاب تو ذهن و قلب خواننده می‌افته، نه توی صفحاتش.


کتاب رو که باز می‌کنی تو صفحه‌ی جلدبرگردون کتاب نوشته شده:

یک عالمه سکوت جورواجور داریم:
سکوت می‌تواند نرم و نازک باشد.
سکوت می‌تواند تند و تیز باشد!
سکوت می‌تواند شیرین و دلنشین باشد
و کاری کند که خواب‌تان ببرد...

 

ورق می‌زنی و با موش کوچولویی روبه‌رو می‌شی که روی دستش خوابش برده. اما این همه‌ی ماجرا نیست. پس دوباره ورق می‌زنی.
نویسنده دوباره یادآوری می‌کنه:

یک عالمه سکوت جورواجور داریم:
سکوتِ وقتی که بیدار می‌شوی


با اولین جمله، مخاطب تو هر سنی که باشه تو فکر فرو می‌ره و از خودش می‌پرسه «چرا تا حالا خودم بهش فکر نکرده بودم؟»
و این واداری به تامل‌کردن، اندیشیدن و کشف‌کردن، صفحه‌به‌صفحه ادامه پیدا می‌کنه:

سکوتِ وقتی که بدشانسی می‌آوری.
سکوتِ وقتی که نباید پرنده را بترسانی.
سکوتِ وفتی که یکی رازش را بهت می‌گوید.


جای تعجب نداره اگه «آخ» ظریفی به جان بیفته و با علاقه‌ی بیشتری تصاویر و جمله‌ها رو دنبال کنی:

 سکوتِ وقتی که همه‌ی بچه‌ها رفته‌اند و تو منتظری بیایند دنبالت.
سکوت لحظه‌ای که مدل موی جدیدت را می‌بینی.
سکوتِ وقتی که توی دلت آرزو می‌کنی.


و عجیب نیست که وقتی به این جمله می‌رسی، لبخندت بزرگ‌تر می‌شه و عمیق‌تر:

سکوتِ وقتی که با بهترین دوستت هستی و لازم نیست حرفی بزنید.


دوست داری صفحه‌ها رو پیش ببری تا با سکوت‌های بیشتر و بیشتری آشنا بشی. این آشنایی از جنس سکوت چی داره که انقدر مشتاقش می‌شی؟

سکوتِ موقعی که می‌خواهی سکسکه نکنی.
سکوتِ وقتی که توی حمام پر از کف هستی...

 

کتاب تصویری «سکوتِ وقت کتاب خواندن» گزیده‌ای از قشنگ‌ترین صحنه‌ها و تصاویر زندگیه. تصویرسازی‌های دوست‌داشتنی رناتا لیوسکی رو می‌بینی، اما هر کدوم از این جمله‌ها تداعی‌کننده‌ی لحظه‌هایی از زندگی‌اند که فقط و فقط برای تو هستند و همین، اون‌ها رو با ارزش‌تر می‌کنه.
کتاب رو با لبخند می‌بندی و از خودت می‌پرسی چه سکوت‌های دیگه‌ای می‌شناسی؟
سکوتِ وقتی که برای اولین بار می‌شنوی «دوستت دارم.»
سکوتِ بعد از بوسه‌های طولانی.
سکوتِ بعد از لبخند‌زدن و آشتی.

کتاب «سکوتِ وقتِ کتاب خواندن» اثر دبورا آندروود جایزه‌ی E.B, White Read Aloud Award by the Association of Booksellers for children (picture books, honor, 2011) رو برده. این کتاب برای بچه‌های بالای ۴ سال مناسبه؛ اما شک ندارم خواننده‌های بزرگسال از خوندنش بیشتر لذت می‌برند.

از ویژگی‌های فیزیکی کتاب هم می‌تونم به کیفیت خوب چاپ صفحاتِ رنگی، جلد گالینگور و قطع بزرگ کتاب اشاره کنم. کتاب‌های بزرگ که تصاویر رنگی و کلمه‌ها و جمله‌های کمی دارند، برای بچه‌ها خیلی جذاب‌اند. مخصوصا این که می‌تونند خودشون با دست‌های کوچولوشون کتاب رو ورق بزنند. کتاب‌هایی با سایز کوچیک‌تر، ورق‌زدن رو برای بچه‌ها سخت می‌کنه. این کتاب می‌تونه به شکل تعاملی با بچه‌ها خونده بشه. می‌تونند از روی تصاویر حدس بزنند که سکوتِ چه لحظه‌ایه، یا به غیر از این لحظه‌ها، چه سکوت‌های دیگه‌ای رو تجربه کرده‌ند.
فکر کنم تمام نکته‌هایی که درباره‌ی این کتاب به ذهنم می‌رسید نوشتم. آها. انتشاراتش هم که نشر خوب پرتقاله.

یکی از طرفدارهام یه نوجوون کتاب‌خونه که هر بار اسم و فامیلی‌م رو اشتباه می‌گه.
چند بار بهش یادآوری کردم که من فلانی‌ام؛ ایشون که خطابم می‌کنی یه نویسنده‌ی دیگه‌ست. چندباری هم با اسم یه بازیگر خطابم کرده. نمی‌دونم جدی جدی فیوز می‌پرونه یا چی.
هر بار هم گفته «آخ ببخشید. حواسم نبود.»
حواست کجاست فرزندم؟
هویج صدام کن، هم خیال خودت راحت شه، هم من.

قصه‌ی شب

آه
یکی‌ بود
یکی‌ نبود
یه عاشقی بود که یه روز
بهت می‌گفت دوستت داره،
آخ که دوستت داره هنوز
دلم یه دیوونه شده
واست بی‌آزاره هنوز
از دل دیوونه نترس،
آخ که دوست داره هنوز
وای که دوست داره هنوز

[می‌رسیم به اتفاق اصلی داستان]

شب که می‌شه به عشق تو
غزل غزل صدا می‌شم
ترانه‌خون قصه‌ی تموم عاشق‌ها می‌شم

شب که میشه به عشق تو 
غزل غزل صدا می‌شم
ترانه‌خون قصه‌ی تموم عاشقا می‌شم

[دیالوگ‌های داستان]

گفتی‌ که با وفا بشم
سهم من از وفا تویی
سهم من از خودم تویی
سهم من از خدا تویی
گفتی‌ که دلتنگی‌ نکن
آخ مگه می‌‌شه نازنین
حال پریشون منو
ندیدی
و بیا ببین

[پایان تراژدی قصه]

شب که می‌‌شه به عشق تو
غزل غزل صدا می‌شم
ترانه‌خون قصه‌ی تموم عاشقا می‌شم

شب که می‌‌شه به عشق تو
غزل غزل صدا می‌شم
ترانه‌خون قصه‌ی تموم عاشقا می‌شم

برای بار سوم می‌پرسم:
کجای این جنگلِ شب
پنهون می‌شی خورشیدکم؟

زینننننگ:
شرکت‌کننده‌ی شماره یک پاسخ می‌دن. بفرمایید.

ـ اون‌جا؟

بله، درست بود. خورشیدک، اون‌جای جنگلِ شب پنهون می‌شه. ولی اون‌جا جای خوبی برای قایم‌شدن نیست.
صد امتیاز مثبت برای این شرکت‌کننده.

سوال بعدی رو می‌پرسم:
چرا باید به دل بگم خاموش بمونه؟

هیچ شرکت‌کننده‌ای پاسخ این سوال رو نمی‌دونه؟
خاک بر سرتون پس.

وقتی مسئول تولید محتوای یه برند بشید، تازه متوجه می‌شید تولید محتوای اختصاصی برای اون برند و خلاق‌بودن با هزار چارچوب و خط قرمز‌های فرهنگی، اخلاقی و عقیدتی چقدر کار سختیه. هزار آزمون و خطا رو باید از سر بگذرونید تا به مرحله‌ی تایید و پذیرفته‌شدن برسید. تازه اگر برسید. مخاطب امروز، مخاطب احمقی نیست که جذب هر محتوایی بشه و وفاداری‌ش رو در طول زمان حفظ کنه. آدم‌ها و سلایق و تفکراتشون پیوسته در حال عبور و گذره و به سختی می‌شه دچار مکث‌شون کرد. «مکث‌کردن»، «اندیشیدن» و در پی اون، «انتخاب‌کردن» آرزو و هدف هر برند کوچیک و بزرگیه. حالا چی این سه تا رو برای مخاطب امروزی تو هجوم محتواهای مختلف و شبکه‌های متفاوت رقم می‌زنه؟ صداقت و خلاقیت؛ دو تا اصل مهم‌ که نه تنها تو کسب و کار، بلکه تو زندگی شخصی هم باعث می‌شن ردپاتون برای همیشه تو ذهن آدم‌ها موندگار بشه. حتی اگر فراموش‌تون کنند، اثری رو که با صداقت و خلاقیت تو زندگی و ذهن‌شون می‌ذارید، فراموش‌نشدنیه.
این‌ها رو گفتم تا بگم بعضی از صفحات تولید محتوا تو توییتر، اگرچه ممکنه خط قرمزهای اخلاقی خیلی‌هامون رو رد کرده باشند، اما بسیار خلاقانه‌اند و حسرت‌برانگیز. مثل صفحات «کاپوت»، «روم به دیوار»، «آب معدنی کرست»، «کبریت توکلی» و ...
آدم‌های خلاقی پشت هر کدوم از این اکانت‌ها نشسته‌اند و واقعا برای من که سال‌هاست تو حوزه‌های مختلف و برای سفارش‌های متفاوتی می‌نویسم، تحسین‌برانگیزند.
 

با تو یه چشمه، یه چشمه‌ی روشن

ای که به رنج‌هام
رنگ امیدی...

I'm fucked up guys

مامانم بیش از ظرفیت من حرف برای گفتن داره.
به نظرم فقط یه دوست صمیمیِ بی‌زبون مثل گربه یا سگ می‌تونه این حجم از حرف‌زدن رو تاب بیاره و بشنوه.
جدی خارج از توانمه هر روز حرف‌هاش رو با صبوری گوش کنم؛ از یه جایی به بعد نمی‌تونم گوش کنم. یا موزیک می‌کنم تو گوشم، یا حرف رو عوض می‌کنم یا خودم رو مشغول می‌کنم. ولی خب، مامان کلا اعتنایی نمی‌کنه که گوش می‌دم یا نه. در هر حالتی ادامه می‌ده.
در هر حالت و شرایطی حرف‌زدن رو ادامه می‌ده...
تَکرار می‌کنم؛ در هر حالت و در هر شرایطی.

 

درود خدایان به سایز بیست و دو سالگی.

خط‌چشم سبز مغزپسته‌ای‌ت کم بود که به کلکسیون خط‌چشم‌های رنگی‌ت اضافه شد.
خیلی تبریک می‌گیم هویج جون.
شما هر روز پله‌های چیز رو بالاتر می‌ری.
مراقب باش قِل نخوری بیای پایین. گوله هزار رنگ می‌شی.
 

تفاوت دوستی و علاقه‌ی دخترها و پسرها اینه که وقتی پسرها می‌دونند با کسی تو رابطه  هستی، در کمال احترام و علاقه‌ای که برات قائل‌اند، گوشه‌ای می‌ایستند و در عین این که مشغول زندگی‌شون هستند، منتظر می‌مونند و به خودشون و تو زمان می‌دن و در کمال احترام انتخاب رو به عهده‌ی خودت می‌ذارند؛ معمولا هم چیزی از علاقه و احترام‌شون کم نمی‌شه. لج نمی‌کنند. خشم نمی‌گیرند و در پی انتقام جویی نیستند. (این تجربه‌ی شخصی منه.)


اما بعضی از دخترها... دخترهای عزیز... دخترهای لطیف و گوگولی و مگولی... دخترهای همیشه مظلوم‌واقع‌شده... دخترهای قربون‌صدقه‌برو... حتی به خاطر علاقه‌ای که به کسی دارند طلبکارند و وقتی متوجه می‌شن پسری با کسی تو رابطه‌ست، تمام تلاششون رو می‌کنند تا رابطه‌ی اون آدم رو به نفع خودشون خراب کنند. متاسفم که این رو می‌نویسم. اگرچه تمام واقعیت این نیست، اما این مسئله در مورد خیلی از خانم‌ها صدق می‌کنه و هیچ چارچوب اخلاقی‌یی برای خودشون و دیگران قائل نیستند. و می‌دونی خواننده؟ هیچ‌چیزی خطرناک‌تر و ترسناک‌تر از بی‌چارچوبی نیست.

 

اگه این رو تو توییتر نوشته بودم، شکمم رو سفره می‌کردند که ضد زن می‌نویسی؟ تو فلانی.
متاسفم، ولی واقعیتی که سال‌هاست تجربه کردم و می‌کنم همینه.

امروز به این فکر می‌کردم که انگار «فروختن» و «فروشندگی» جزء جدایی ناپذیر زندگی منه. از وقتی یادم می‌آد، چیزی داشتم برای فروختن به آدم‌ها. روزگاری دخترک سنگ‌فروش بودم؛ با رنگ‌کردن سنگ‌های رودخونه‌ای درآمدزایی می‌کردم. بعد یکی بهم گفت: «می‌دونی این سنگ‌هایی که جمع می‌کنی خونه‌ی هزاران موجودیه که به چشم دیده نمی‌شن و تو بی‌خونه‌شون می‌کنی؟» من هم درسته وحشی‌ام، ولی یه قلب دارم اینقدری، اندازه‌ی انگشت‌ کوچولوی پای یه بچه‌مورچه؛ گفتم خاک به سرم؛ کی این و اون رو بی‌خونه کردم و خبر ندارم؟ سنگ‌فروختن رو ول کردم.
بعدها هم‌زمان با کار توی نشرچشمه، تو فروشگاه اینترنتی یادبان کتاب و محصولات فانتزی و نقلی ‌فروختم و از آلمان لباس و وسایل ورزشی و هر چی که فکر کنید وارد کردم و فروختم. روزی هجده ساعت کار می‌کردم. ایران می‌تونست من رو به عنوان کارگر تمام وقت و پوست‌کلفت صادر کنه چین برای منگنه‌کردن نخ‌های چای نپتون.
بعدها الکی الکی شدم مشاور آرایشی یه آنلاین‌شاپ که از آمریکا محصولات آرایشی وارد می‌کرد. صبح تا نصف شب به سوال خانم‌ها جواب می‌دادم و راهنمایی‌شون می‌کردم چی بخرند یا نخرند. شاید باور نکنید؛ ولی خانم‌های زیادی هستند که حتی سه‌ی صبح سوال پوستی و آرایشی دارند و از این که می‌دیدند من بیدارم و با اعصاب آهنی به سوال‌هاشون جواب می‌دم، ذوق‌زده می‌شدند و ته هر جمله‌شون یه «فریبا جون» می‌چسبوندند. 
«این خوبه فریبا جون؟»
«این رو بخرم فریبا جون؟»
«این ٰبه پوست من می‌آد فریبا جون؟»
«چه خوب بیداری فریبا جون.»
«چی کار می‌کنی فریبا جون؟»
«دوست پسر هم داری فریبا جون؟»
«مجردی فریبا جون؟»
«این بهتره یا اون فریبا جون؟»
«خوش به حال شوهرت فریبا جون.»
«چیزهای مردونه هم معرفی می‌کنی فریبا جون؟»
این کارِ سخت چی داره که دست از سرش برنمی‌دارم و حتی سختی‌هاش هم برام لذت‌بخشه. تعامل مستقیم با آدم‌ها؟ درآمدزایی؟ آفریدن و تحسین‌شدن؟ 
هیچ دست‌آورد ویژه‌ای از اون لحظه‌ها و روزها ندارم. اما نه... صبر کنید. اطلاعات مختلف و آشنایی‌ام با برندهای مختلف و محصولات و لاین‌های متفاوت حاصل همون روزها و لحظه‌هاست که خوابیده بودم روی سایت‌ها و هیچ حراجی از زیر دستم در نمی‌رفت.
تو دو سالی که فروشنده‌ی انواع لباس‌ها بودم حتی یک بار هم نشد که سایزی رو به مشتری اشتباه بدم. حتی یک بار هم نشد که تو فروش و راهنمایی‌کردن صداقت رو کنار بذارم... از بین همون مشتری‌ها چند نفری برای مدتی دوست‌های صمیمی‌ام شدند و چند نفر هم تلاش‌ کردند مخ‌ام رو بزنند. 
یادمه یکی از سفارش‌دهنده‌ها که یکی از مترجم‌ها و نویسنده‌ها از آب در اومد بعد از اینکه کفش‌ها و شلوارش رو تحویل گرفت، بهم گفت: «یه کم سخته گفتنش. اما دوست دارم این‌ها رو برای اولین بار تو قرار با تو بپوشم.»

اما از تمام این سال‌ها تجربه‌ی فروشندگی هر بهونه و فرصتی که پیش بیاد، با افتخار از رکورد بزرگم یاد می‌کنم که تو یه شب (یه عصر تا شب) چهل تا عطر ویکتوریا سکرت فروختم. بعد از این تجربه بود که هجوم سیل سوال‌های خانم‌ها بیشتر شد. هر از گاهی بهم پیام خصوصی می‌دادند: «فریبا جون. این رو هم برای سک.س پیشنهاد می‌کنی؟»، «به نظرت شوهرم از این عطر خوشش می‌آد؟»، «یه عطر که دیوونه‌ش کنم چیه؟» 

 

این روزها اما به بیشترین سوالی که جواب می‌دم اینه:
«چی کار کنم جوش‌های صورتم بره؟»
شاید رسالت من تو این بازه از زندگی این باشه که آدم‌ها رو از جوش‌هاشون نجات بدم. 
هر روز با خودم می‌گم امروز مفصل اطلاعاتم رو جمع‌آوری و جمع‌بندی می‌کنم و درباره‌ی جوش‌های صورت حرف می‌زنم. اما هر روز و همیشه کارهای ناتمومی پیش می‌آد که گریزی ازشون نیست.
ولی اگه دغدغه‌ی شما هم از بین بردن جوش‌های صورتتونه، با فرض اینکه مشکل هورمونی ندارید، این چندتا کار ساده رو انجام بدید تا من سر فرصت درباره‌ش باهاتون حرف بزنم و بنویسم.
۱. در طول روز تا می‌تونید آب بخورید. آکواریوم هم شدید اشکال نداره. آب‌خوردن تاثیر مستقیم روی عملکرد بدن، سیستم گوارشی و شادابی پوست و مو، رفع احساس گرسنگی و حتی آرامش اعصاب و روان داره. پس گشادی رو کنار بذارید و آب بخورید. کم‌خرج‌ترین کاریه که می‌تونید انجام بدید. ولی متاسفانه بیشتر آدم‌ها فکر می‌کنند فقط از راهی نتیجه می‌گیرند که پول زیادی براش خرج کنند.
۲. هر چیزی رو که شکر یا روغن داره از دایره‌ی خوردنی‌هاتون حذف کنید. چسناله نکنید که وای سخته. وای مگه می‌شه؟ این جا تصمیم‌گیرنده شمایید. پوست زیبا داشتند براتون ارزشمندتره یا لذت‌بردن از یه خوراکی؟ اگه از خوردن یه کیک خامه‌ای یا تیکه‌های شکلات لذت می‌برید لااقل چسناله هم نکنید که «وای جوش می‌زنم.» جوش بلای الهی نیست. با حذف یه سری خوراکی‌ها پوست واقعا صاف‌تر می‌شه.
۳. قهوه و چای و نوشیدنی‌های کافئین‌دار باعث لک‌های پوستی می‌شن. «وای من بدون چای نمی‌تونم.»، «وای مگه می‌شه آدم قهوه نخوره؟ پس چی بخوریم؟»، «من معتاد چای‌ام هویج جون. اصلا فکرش رو نکن که نخورم.» بخورید خب. من فقط راه‌هایی که با کمترین خرج می‌تونید به پوست صاف‌تری برسید بهتون می‌گم. اگه از محصولات مراقبتی خوبی استفاده نمی‌کنید یا بودجه‌ی کافی ندارید، بهتره مسئله رو از درون حل کنید و چیزهایی که باعث لک بیشتر می‌شن به حداقل مصرف برسونید.
۴. رفتارهای پوستی‌تون رو اصلاح کنید. یعنی باید در طول روز حتما حتما دوبار صورتتون رو با یه شوینده مناسب بشویید. شوینده‌ای که پوست‌تون رو خشک نکنه و در عین حال پاک‌سازی کنه. اگه یه شوینده مناسب برای پوستتون ندارید، ازش انتظار نداشته باشید که جوش یا منافذ بزرگی نداشته باشه. 
۵. رو بالشتی‌تون رو هفته‌ای یه بار حتما بشویید. در طول شبانه‌روز، صورتتون ساعت‌های زیادی در تمام مستقیم با بالشته. اگه روبالشتی آلودگی داشته باشه باعث ایجاد جوش رو پوستتون می‌شه. منظورم از آلودگی این نیست که چرک از روبالشتی می‌ریزه. در طول شب صورت هم مثل هر جای دیگه بدن عرق می‌کنه و چربی تولید می‌کنه و این تعرق و چربی‌ها به خاطر تماس مستقیم با بالشت، روی روبالشتی می‌مونه. پس لازمه که هر هرفته روبالشتی‌مون رو تمیز کنیم.
۶. یه بار در هفته با روشور (سفیدآب) تو حموم خیلی ملایم صورتمون رو ماساژ بدیم. دور چشم نزنیم‌ها. فقط صورت. این‌جوری سلول‌های مرده‌ی پوست با یکی از سنتی‌ترین روش‌ها پاک‌سازی می‌شن.

خدایی این شش تا روش چقدر خرج داشت؟ دیگه اون ماتحت گشاد رو جمع کنید و این چندتا رو انجام بدید تا من بیام و درباره‌ی بقیه‌ش حرف بزنم باهاتون.

بعد از دو سال هنوز هم از شرکت‌های مختلف بهم پیشنهاد کاری می‌شه.
درپیت‌ترین شرکت‌ها هم اون‌هایی هستند که روز جمعه تو واتساپ پیام می‌دن: «رزومه‌ی شما رو تو فلان جا دیدیم. می‌خواستیم اگه مایل به همکاری هستید...»
پیام‌شون رو سین‌نکرده یه «خفه» حواله‌شون می‌کنم. شرکتی که ابتدایی‌ترین اصول ارتباطی رو بلد نیست و روز جمعه تو واتساپ پیام بده، حتی لایق اعتناکردن هم نیست؛ چه برسه به این که به خودت زحمت تایپ‌کردن پاسخ منفی‌ت رو بدی.
 

حالا فکر می‌کنم زشت‌ترین چیز برای یه مجموعه اینه که ساده‌ترین رفتارهای ارتباطی رو بلد نباشند و تشکیل یه «شرکت» داده باشند.
البته تیم‌ها و مجموعه‌های این‌چنینی معمولا ادامه پیدا نمی‌کنند و در خوش‌بینانه‌ترین حالت بعد از چند سال از هم می‌پاشند...

به وسعتت جهانمو شکنجه‌گاه می‌کنم...

یه مرحله‌ای از دوست‌داشتن هم اینه که حتی وقتی زخمی‌ت می‌کنه، باز دوستش داری.
 

 

اما اگه میکروفون رو می‌دید دست من تا نظرم رو اعلام کنم، می‌گم 
قشنگ‌ترین شکل دوست‌داشتن اونه که سوی تاریک و زخم‌هاش رو هم دوست داشته باشی.
آخ. ببخشید. به نام خدا یادم رفت بگم.

 

خوراک استرس امروز جور شد.
برای اولین بار یه اشتباه تو ارسال سفارش‌ها انجام دادم.
تو لیست کد رهگیری‌های سفارش‌های ارسال‌شده، اسم یکی از سفارش‌دهنده‌ها هست؛ اما سفارشش این‌جا تو اتاقمه.


حالا دو حالت داره.
۱. پاک پستی رو خالی فرستادم.
۲. سفارشش رو با سفارش یه نفر دیگه جا‌به‌جا فرستادم.
۳.  سفارشش رو دوبار بسته‌بندی کردم. یعنی دو سری از لیست خریدش بسته‌بندی کردم. که با تمام وجودم آرزو می‌کنم همین گزینه صحیح باشه. چون حال ندارم دوباره اون سفارش رو برگشت بزنم و دوباره سفارشش رو بفرستم. مجبور می‌شم دوبار هزینه‌ی پست (برگشت سفارش و ارسال دوباره‌ش) بدم.

 

حالا باز این معده‌ام انقدر باد کرده که شکمم از زیر چونه‌م شروع می‌شه.
فقط دلم می‌خواد برم زیر پتوم و هیشکی کار به کارم نداشته باشه.

مگه کسی هم می‌تونه کار به کارت داشته باشه هویج جون؟ ماشالا دندون‌هات همیشه رو پاچه‌های مائه که.
نمی‌تونی از ما و پاچه‌هامون تو وبلاگت تقدیر کنی؟ حالا چی می‌شه مگه؟

هر جا کم می‌آرم و ناامیدی و غم، کمین می‌کنه تو دلم، یاد جمله‌ای می‌افتم که اون شب ماچا بهم گفت.
اصلا مهم نیست چی می‌شه. شایدم مهمه و فقط وانمود می‌کنم که برام مهم نیست. نمی‌دونم.
ولی مدام به این فکر می‌کنم که من به دنیا اومدم تا این جمله رو تو اوج عصبانیت از عزیزترین آدم زندگی‌م بشنوم و هر بار که تو باتلاق نومیدی گیر کردم با یادآوری‌ش نور بندازم به راهم.

 

از بزرگ‌ترین لذت‌های زندگی که تجربه کردم، کشف‌کردن خوبی‌ها و قشنگی‌های وجودشه؛ 
کنار‌زدن علفزارهای خشم و تاریکی و ناامیدی
و رسیدن به اون توله‌ببری که تو یه تیکه آفتاب نشسته و خودش رو لیس می‌زنه و با دیدنت، می‌پره آروم گازت می‌گیره.
اون توله‌ببر با خوی وحشی اما بی‌خطر، تو روشن‌ترین تیکه‌ی زندگی، ماچای منه.
 

وقتی حتی نمی‌دونی سنجد دریایی چیه

بعد از دو سال استفاده‌ی روزانه از محصولات کره‌ای و درآوردن چشم بازار این محصولات، هنوز هم با چیزهایی آشنا می‌شم که گاهی چشم‌هام رو گرد می‌کنه و گاهی باعث خنده‌م می‌شه.
دیگه فکرش رو نمی‌کردم «سنجد» هم تو تور کُره‌ای‌ها گیر کنه تا ازش کرم مراقبتی تولید کنند.
اجازه بدید شما رو با یکی از شگفتی‌های محصولات مراقبتی پوستی کره‌ای آشنا کنم:
کرم سنجد دریایی از برند اپیو

 

یکی به این کُره‌ای بگه ول کنند دیگه.
ولی سوالی که دارم اینه چرا از هویج چیزی تولید نکرده‌اند؟
خیلی بهم برخورده. جدی.

‏نقشِ او
در چشمِ ما
هر روز
خوش‌تر می‌شود...


• سعدی

‏امروز با سایه‌ی آبی به کشورم خدمت می‌کنم.
کاش قدرم رو بیشتر بدونند که جزو زیبایی‌های شهر تهران محسوب می‌شم.

خدا رو سجده می‌کنم
از این بُتی که ساختم...
 

 

ثواب می‌کنم تویی
گناه می‌کنم تویی
نگاه کن
به هر کسی
نگاه می‌کنم
تویی؛
به من بهانه‌ای بده
که کم شه باورم به تو
به من که هر شب از خودم
پناه می‌برم به تو

خورشیدکم...

یکی از سخت‌ترین و طاقت‌فرساترین مراحل فروش اینترنتی، فرآیند آماده‌کردن سفارش‌هاست؛ حتی از تحمل‌کردن خوشگله هم سخت‌تره.
نیمه‌های بسته‌بندی، صدای ظریفی از خط تقارن‌ام می‌شنوم که نوید می‌ده در حال چیزشدن‌ام.
اما همین که استوری می‌کنم و می‌آیید قربون صدقه‌ی خودم و سلیقه‌م و بسته‌بندی‌‌ام می‌رید، انقدر پرانرژی می‌شم که می‌‌تونم برم خوشگله رو چند تا ماچ آبدار کنم. اما غلط کرده. گم شه بره.

قصه‌ی شب

شب انتخابِ واژه
که ترانمو بسازه
مث پروانه زدم پر
میون باغ الفبا
یک به یک دوره کردم
از الف تا حمزه و یا
بین حرفای صدادار
داد زد آی کلاه‌دار
منو بردار با یه «ی» و «ر»
بنویس دوباره از یار
ای یار ای یار ای یار ای یار    
اما من یاری نداشتم
با کسی کاری نداشتم
یا رو با سه تا حروفش
یه گوشه‌ای کنار گذاشتم
باز دوباره تو کتابا
سر گذاشتم پی حرفا
گشتمو گشتمو دیدم
باز دوباره حرفی از یا
«الف» و «ی» و «ر» و «آ»
«الف» و «ی» و «ر» و «آ»
اگه با نون جور می‌اومد
واس من قشنگ‌ترین اسم
توی شعرم در می‌اومد
از دل خانه ویران
از ته سفره‌ی بی‌نان
نونی برداشتم و دیدم
نام شعرم شده ایران
ایران
ایران
ایران
ایران

 

ترانه‌ی «باغ الفبا»ی سلطان قلبم، شهرام.

دوشنبه‌ی خود را چگونه گذراندید؟

خوشگله: هویج جون؟ امروز انگشت نکردم تو کون‌ت، خوش نگذشت بهم.
صبر کن ببینم؛ آها. امروز کار انجام ندادی و خیلی برای خودت خوش گذروندی تو خونه.
امروز رو مرخصی رد می‌کنی. منم یادداشت می‌کنم یادم نره. چون من خیلی تیزم. 
دیشبم مقاله‌ت چندتا غلط املایی داشت و جمله‌هات رو هوا ول شده‌ بودند. 
وقتی نصف شب برام مقاله می‌فرستی، معلومه که آب بستی بهش و هول هولکی نوشتی.
من همه این چیزها رو می‌فهمم. چون چی؟ آفرین. خیلی تیزم.
دیروزت اضافه‌کار رد نمی‌شه. امروزم مرخصی رد می‌شه. من حتما یادم می‌مونه.
 

خب، حالا خودت رو برای یه سه‌شنبه‌ی «زندگی زیباست ای زیباپسند» آماده کن.
 

شکمم اونقدر باد کرده که اگه تهران رفت رو هوا، بدونید من منفجر شدم.