.

استاد شین موجود جالبی ست در نوع خود. هر هفته مودش تغییر می کند برای خودش. هیچ ریتم یک نواختی هم ندارد این مود عوض کردنش. یک جلسه خواستم زودتر برگردم تهران، رفته بودم عین کلاه قرمزی چسبیده بودم به میزش که استاد جان، قربان ان قیافه بی بی فیس ت بشوم بگذار بروم تهران و این ها. بعد گفت "بری تهران چی بشه اخه؟" این هم از ان سوال ها بود ها. بعد من که حوصله خالی بستن و این ها نداشتم خیلی صادقانه گفتم می خواهم بروم کتاب بخرم. ان هم کتاب عکاسی. استاد که فهمیده بود به عکاسی هم علاقه دارم، چنان هیجان زده شده بود که نوشابه بود برایم باز می کرد. که فکر نمی کرده همچین دانشجوی با ذوقی دارد. که ترم پیش که ترسیم داشتم با استاد، خیال می کرده چه دختر جدی و سردی هستم. که هی پیش خودش می گفته که این دختر چرا امده معماری؟ به درد همان عمران می خورد با ان لبخند نزدن هایش. بعد هی گفت و گفت. در پاسخ به هر "استاد" کشدار من " جان استاد" ، "جان استاد" کرد. هی گفت و گفت و گفت. که تو پر از پتانسیل معمار شدنی. که چه خوب شده امده ای معماری. که تو یکی از معمار های فلان می شوی و بهمان. که باید بیشتر درس بخوانی و از این حرف ها. خلاصه با ان همه اصرار های من و پذیرفتن هندوانه ها راضی شد که یک ربع زودتر از کلاس بروم بیرون. ان یک ربع زودتر رفتن هم هیچ توفیری نداشت. سرویس که منتظر ننشسته بود من بروم راه بیفتد. چهل و پنج دقیقه منتظر ماندم که سرویس پر شود. با همان بچه ها کلاس برگشتم تهران کلا.

حالا جلسه بعد امده سر میزم که :" خانوم دیندار وضعتون خیلی بده ها!" و من فشارم انقدر افتاد که رسما رنگ صورتم سفید شده بود. گفت که می اندازمت. گفت که پاس شدنم با خداست. گفت که خیلی نا منظم م. که این چه طرز دانشگاه امدن است و تمام مستی من از حرف های خوب جلسه پیش را نابود کرد. بعد من سرم را گذاشته بودم روی دستم و به معده ام فکر می کردم که داشت جفتک می انداخت. چنان معده درد و سر دردی گرفته بودم که خدا می داند. ادم یک درس سه واحدی هشت ساعته را بیفتد؟ من دانشجوی خوبی نیستم. اما نه در ان حدی که بخواهم بیفتم. حالا هی نگ و دلی شانه هایم را بغل کرده بودند که :" بابا زر زده. نمی افتی!" حالا مگر من ارام می شدم. دلم می خواست بنشینم وسط کلاس عر بزنم فقط. بیخودی. من بچه پر رو هستم و درس نخوانم و هی غیبت می کنم. اما به طرز وحشتناکی از پاس نشدن می ترسم و تمام واحد هایم را تا الان پاس کرده ام. بعد از تایم ناهار ، استاد دوباره امده سر میزم که :" تو چرا اینقد حالت بد شده؟" و من با لب و لوچه ی اویزان به استاد می گویم :" استاد راستکی می افتم؟" استاد لب های انجلینا جولی ای ش به خنده باز شده که :" شوخی کردم دیندار جان!!! اما توقع نمره خوب هم نداشته باش ها ازم!" و من شبیه بیهوش شده های تو کارتون ها که به هوش می ایند و دوباره از حال می روند، فشارم ااز نو افتاد. تا شب سر درد داشتم. بس که لوسم من. والا.

حالا هفته بعد دوباره استاد امده سر کلاس. دوباره از نو نوشابه ها را چید روی میز برایم. که تو یکی از بهترین دانشجوهای منی. یکی از هنرمندهای این مملکتی. یکی از بهترن معمار ها می شوی و فلان بهمان. بهش می گویم :" استاد نمی افتم که. ها؟" می گوید :" مگه می شه تو بیفتی؟ کی گفته تو می افتی؟" و من فکم می چسبد به زمین. گفتم که. استاد شین موجود جالبی ست. حالا رفته ام چسبیده م به میزش که :" استاد بهم چند می دید؟" با لبخند نگاهم می کند که :" خودت چند دوست داری؟" می گویم :" نوزده و نیم!" غش غش می خندد که :" دو تا غیبت داری ها!"  این جوری ها می شود که استاد قبل از تحویل پروژه تعیین می کند که نمره من حتما بالای هفده خواهد بود. من اما کمتر از نوزده نخواهم گرفت. می بینیم حالا.

حالا بچه ها ریخه اند دور و برم که کارهایشان را برایشان انجام بدهم. اگر نگار نبود همه را مفت انجام می دادم. بی پول. بی دستمزد. نگار همین جوری گفت پول هم بگیر و من فکر کردم با پول کار انجام دادن هم خوب ایده ای ست ها. انسان منصفی هم هستم. زیادی منصف. که بچه ها از ته دلشان پول ها را حساب می کنند. که می ریزند دور و برم و تند تند سفارش می دهند. که من هر هفته هی دارم سفارش می پذیرم.

شب ها را دوست دارم. شب هایی را که از خستگی کار چشم هایم می سوزد و ذهنم به دنبال ایده های نو می گردد. دنبال چیدن رنگ ها کنار هم. و مدام به این فکر می کنم که بالاخره من هم یکی روزی یک معمار خوب می شوم؟ می شوم.نه؟ می شوم، می شوم، می شوم...

تو بگو!

می گی  چیکا کنم وختی دلم واست تنگ می شه. هوم؟

.

مدرسه ای که بودیم بابا در هفته یک یا دو بار بعد از اداره ش راهش را کج می کرد بازار، پانزده خرداد. می رفت ببیند چه چیز فانتزی خوبی امده که برایمان بخرد. چه جامدادی، چه لیوان، چه پاکن، چه مداد...

بسته بسته برایمان مداد سیاه و مداد گلی خریده بود. انوع اقسام پاکن ها. با مسعود سر پاکن ها راه می امدیم. به هم قول داده بودیم که منصفانه تقسیم شان کنیم. یک کیسه پاکن داشتیم. مامان گاهی می خواست که قایم ش کند. که بگذارد توی کمدشان که دست ما بهش نرسد. بابا نمی گذاشت ولی. کیسه را می داد دست مان و ساعت ها مشغول چیدن پاکن ها می شدیم. به صف می کردیم شان. می چیدم  شان روی زمین و با مشورت هم تصمیم می گرفتیم کدام پاکن را مصرف کنیم و پاکن نصفه مان را می انداختیم توی پاکت. هر وقت دلمان برایش تنگ می شد می امدیم سراغش و دوباره باهاش پاک می کردیم.

همیشه زور می زدم خلاقیت داشته باشم. یک بار توی کلاس دیده بودم یکی از بچه ها انقدر اشغال پاکن ها را فشار داد به هم و گوله کرد که یک قلقلی اشغال پاکنی گرفته بود توی دستش و با فخر فروشی بهمان نشان می داد که :" با اشغال پاکن هام ساختم ش!" از ان به بعد اشغال پاکن ها برای من تنها اشغال پاکن نبوند. چیزی بودند که درخیالات خودم باهاشان کله ادم می ساختم. فکر می کردم اگر حوصله به خرج بدهم و درست اشغال پاکن ها را لای سر انگشت هایم فشار بدهم و فیتیله کنم گوله می شود و می توانم من هم یک گوله اشغال پاکنی داشته باشم. هیچ وقت گوله اشغال پاکنی توی ذهنم به حقیقت نپیوست.

راهنمایی که بودم، با یک پنجم پولم خوراکی می خریدم و با چهار پنجم دیگر می رفتم توی لوازم تحریر فروشی ها و پاکن ها را زیر و رو می کردم. از هر مدل پاکن دلم می خواست رنگ های مختلف ش را داشته باشم. از هر مدل، حداقل یک دانه. اصلا مهم نبود که مامان دوباره دعوایم می کند که :" باز رفتی پاکن خریدی؟!" کارخودم را می کردم. گاهی که نه، همیشه مسیر مدرسه تا خانه را به عشق پاکن خریدن طی می کردم و بیشتر وقت ها در طول راه با خودم کلنجار می رفتم که مثلا با چهار صد تومنم کدام پاکن را بخرم.

همیشه با پاکن هایم معروف بودم. با پاکن های شکل دار رنگی، عجیب غریب و جور واجور. نمی دانید چقدر خوشبخت شده بودم وقتی خاله فاطمه یک روز بسته پاکن بچگی هایش را داد دستم. گفت :" مال خودت!" ده سالم بود ان روز ها به گمانم. توی بسته یک پاکن بود مدل کفش هدیه های بابا نوئلی و یک نوزاد خیلی کوچولوی قنداقی با چند تا پاکن کوچک دیگر که شکل شان یادم نیست. پاکن نوزاده را هنوز دارم.اندازه دو بند انگشت است. نوزاده دست هایش را گرفته بالا سرش و می خندد. جزئیاتش را خوب در اورده اند. ان وقت ها که بچه تر بودم، به گمانم یک بار با ته قنداقش پاک کرده ام که ته ش سیاه شده. چطور از دلم می امده؟! نمی دانم..

تولد نوزده سالگی ام الف بهم یک ساک کوچک پر از پاکن های رنگی داد. پاکن های جورواجور درشت و رنگی ِ هیجان انگیز. پاکن های تولدم را به کلکسیون پاکن هایم که اضافه کردم شد پنجاه و نمی دانم چند تا. قبل تر هم خاله فاطمه چشم هایم را گرفته بود و یک ساک کوچک پر از پاکن گرفته بود جلویم که :" مال تو خریده ام!" پاکن های فوتبالی، اعداد، حروف انگلیسی، تاپ و دامن، بلیز و شورت، جوجه، سگ...

دلم که می گیرد ، هوس روز های مدرسه که می زند به سرم، ساک پاکن هایم را که با میخ زده ام به دیوار، می اورم پایین. دراز می کشم و می چینمشان پشت سر هم. بارها می شمارم شان. با دیدن شان به وجد می ایم. هی توی کاغذ خط می کشم و با گوش گور خرم پاک می کنم، با پای زرافه ام. هیچ کدامشان دست نخورده نیستند. با همه شان یک بار پاک کرده ام.

ترم دوم، سر کلاس ترسیم، استاد امده بود سر میزم که اشکالم را برطرف کند. وقت پاک کردن پلان، پاکن دزد دریایی ام را دادم که :" استاد خیلی خوب پاک می کنه " استاد هم مات و مبهوت مانده بود که با کجای دزد دریایی ام پاک کند. با دست و پاهای متحرک اش یا با دستمال سر توپ توپی ش.

حالا رفته ام از یکی از همین لوازم تحریری های اطراف خانه مان یک پاکن فکتیس خریده ام در ابعاد،7،5.5، 3. محشر است. انقدر بزرگ و دوست داشتنی ست که دلم می خواهد یک گوشه ش را گاز بزنم. شبیه قالب صابون می ماند بس که بزرگ است. با خودم می برمش دانشگاه. هر کسی می بیندش جیغ می زند :" وای! چیه؟! پاکن؟" و من با لبخند کشداری سرم را تکان می دهم :" بلی!" هیچ کس نمی فهمد که این سفیدک درشت فکتیس من پاکن است. پارسال هم یکی خریده بودم، بس که پاک کردم، کمر باریک و لاغر شده، اما هنوز بزرگ تر از پاکن های دیگر است.

یکی از دلخوشی ها بزرگ کوچک من توی تحصیل پاکن بوده. پاکن راه حل های غلط ریاضی را برایم شیرین می کرد. با هیجان دست چپ م را می گذاشتم روی دفتر و با پاکن دوست داشتنی ام خط ها را پاک می کردم و همیشه ی خدا حداقل سه مدل پاک کن توی جامدادی ام می گذاشتم. هنوز همان عادت ها توی سرم است. پاکن خرگوشی ام را بچه ها می گیرند توی دست شان که :" با گوش هاش پاک کنم؟" من ادم بخشنده ای هستم. انقدر که می گذارم همکلاسی های با ذوقم با گوش خرگوشم پاک کنند و پاکن فکتیس م را توی دستشان با هیجان بالا پایین کنند که :" آآآ! چقدر سنگینه!"

خب، این نوشته شاید یک ادای دین بود به یکی از عشق های زندگی ام، به پاکن. حوصله ام می کشید ادامه می دادم این نوشته را. انقدر که ده ها خاطره پاکنی را تویش جا بدهم و از ارزوهای پاکنی ام بگویم. از خاطرات پاکنی حتی. باید تعداد این نوشته هایم را زیاد کنم. درباره عشق های زندگی م بنویسم. درباره عروسک ها. کتانی های سفیدم. کوله پشتی و جامدادی هایم. رژ لب ها و گیره های کوچکی که کنار موهایم می زنم حتی...

وقتی قصه ها را از سر می بافم....


 
نمی دانم چه شد که هوس بافتنی یاد گرفتن زد به سرم. شاید به خاطر دست های نحیف مامان بزرگ بود. نحیف. کلمه ی بی مزه ای ست . باید دست های مامان بزرگ را دیده باشی که بدانی چقدر رویایی می شوند وقت بافتن. وقتی رگ های ابی ش برجسته تر می شوند و چشم های دگمه ای ش ، خیره به کاموای رنگی ، تنگ می شوند و هر چند رج یک بار،دانه ها را می شمارد. مبادا جایی را اشتباه بافته باشد.

بافتنی بافتن را از خاله و مامان بزرگ یاد گرفتم.احمقانه ست اگر بگویم قبل از یادگرفتن بافتنی، مدام تو می امدی در نظرم  که چه خوب است فلان پلیور را برایت ببافم. که اگر فلان پلیور و شال و کلاه توی ژرنال را برایت ببافم چه همه دوست داشتنی تر می شوی و خواستنی تر. خواستنی. این کلمه ان روز ها بیشتر از حالا به تو می امد. هر بار که گفته بودم :" دلم می خواهد برایت یادگاری ببافم" گفته بودی :" نه ممنون. راضی به زحمت نیستم." و من همیشه ی خدا پیش خودم فکر کرده بودم که چه خوب بود اگر برای یک بار هم که شده بلد بودی چیزی بگویی که باید، که مثلا بگویی بی نهایت شاد خواهی شد که برایت بافتنی ببافم. که شال گردن دست بافت من، در پاییز ها و زمستان های معمولی تهران دست هایش را دور گردنت حلقه کند. سفت و محکم. گفته بودی :" از چیز های اویزان بدم می اید، ادم های اویزان، لباس های اویزان..." ته دلم لرزیده بود. نه از ان لرزش های خوش که گونه های ادم را سرخ می کند. از ان لرزش هایی که نم می اورد به چشم ادم. ارزو کرده بودم کاش تو هم به اندازه من شال گردن دوست داشتی. کاش هجیان داشتن شال گردن های رنگی خفه ت می کرد. کاش برایت مهم بود که لباس های زمستانی ت دست بافت باشند. که می فهمیدی دست بافت داشتن چه همه با ارزش است. تو خیلی چیز های ساده دنیا را هیچ وقت نفهمیدی. شاید هم می فهمیدی و به روی خودت نمی اوردی.

هر بار که یک چیز بافتنی برای خودم می بافتم، دلم کسی را می خواست برای داشتن. برای این که با هزار شوق و ذوق بروم میان یک عالم کاموای رنگی و هر کدام از کامواها را توی دست هایم فشار بدهم که :" ببخشید می شه اون یکی رنگ رو هم بدید از نزدیک ببینم؟" و از شوق خریدن، سرگیجه بگیرم بین رنگ ها، که ابی سرمه ای بهتر است یا توسی های محشری که ان بالا برایم دست تکان می دهند؟! دست اخر گران ترین کاموای را بخرم. همان کامواهایی که یک جور دوست داشتنی ای گوله شده بودند و روی تکه کاغذ چسبانده شده با دست خط کج و کوله ای نوشته بودند :" صد در صد پشم!" دلم کسی را می خواست برای داشتن. برای این که وقتی می نشینم و میل های شماره چهار را می گرفتم دستم، با هر رج چهره ش را تصور کنم که :" یعنی رنگش به پوستش می اد؟"

با مامان رفته بودم کاموا خریده بودم. دست های مامان را فشار داده بودم که :" یعنی خوشش می اید؟" مامان خندیده بود که :" مطمئن باش" چطور می شد مطمئن بود؟ دیگر نمی شود به هیچ چیزی توی دنیا اطمینان پیدا کرد.. می شود؟  نشسته بود که برای ماهی خان ببافم. کلاهش را که تمام کردم خاله جیغ زد :" وای ی ی!" و اقای داداش چنگ زد به کلاه که :" مال من!" جلوی مامان بزرگ و خاله ها به دروغ گفتم :" برای اقای برادر" مامان بزرگ با صدای بلند برایمان دعا خواند که :" مهرتان همیشه توی دل همدیگر!" که یعنی همیشه همین طور دوست داشته باشید همدیگر را. که چه خواهر خوبی هستی تو نوه ی نابغه ی من. که افرین این همه برادرت را دوست داری و این ها. مامان چشمک زده بود و من از خجالت سرم را انداخته بودم پایین و ارام گفته بودم :" مرسی!"

شال و کلاه که تمام شد ، دلم هوس پیاده روی در هوای سرد کرد. مامان بافتنی ها را اتو کرد که مرتب باشند. که صاف باشند. که نمی دانم چه باشند. که اصلا اصولش همین است که وقتی بافتنی تمام می شود بشورندش و پهن ش کنند روی ی ملحفه صاف. که لباس شکل خودش را پیدا کند. این یعنی اتو کردن بافتنی. اتو که کردمش. بوسیدمش و گذاشتمش توی کمد. دو ماه تمام است که توی کمد لای یک بقچه ی سفید گذاشتمش. بیرون نمی اورمش که مبادا دلتنگ شوم. که به خودم قول داده ام هیچ چیزی توی دنیا دیگر نفس م را تنگ نکند. که هیچ اشکالی ندارد کسی را ندارم برای داشتن. برای ساختن لحظه های کوچک. که ادم من نه الف کارشناسی مکانیک است، نه کافی که فیلم ها و کتاب های دنیا را از بر است. ادم من ماهی هم نیست. ماهی را می شود برای لحظه های کوچک زندگی دوست داشت. ادم من حتی سنجاب هم نیست که بلد است پشت گوشی نفسش را توی ساز دهنی اهنگ کند برایم. که با گیتار کلاسیک ش برایم بابا کرم بزند که :" فقط به عشق تو!"

نشسته م برای اقای برادر کلاه نقاب دار می بافم که با بلیز کلاه دار مارک دارش بپوشد و فکر کند چه همه خارجی می شود با این همه تیپ زدن. نشسته ایم ژرنال های ترکیه ای را ورق زده ایم و قسم خورده ام که :" این را هم بلدم. یک ماهه تمامش می کنم! تو فقط بپسند!" و هیچ نگفته م که چقدر دلم کسی را می خواهد برای داشتن. که وقتی رج رج می بافم و چشم ها و مچ دستم می سوزند از درد، خودم را تصور کنم که میل ها را گرفته ام روی تنش :" تکان نخور ببینم اندازه ش خوب است!" و بعد ببینیم چه همه اندازه ش خوب است. که اصلا من بالاخره یک بافنده ماهر می شوم. همان طور که یک روز معمار شاعر نویسنده تصویرگر می شوم. اقای برادر صبور است. وقتی کلاهی که یک روزه می شود تمام شد، یک ماهه هم تمام نمی شود، گله نمی کند. به رویم نمی اورد که :" چطور یک شال و کلاه را سه روزه تمام کردی. یک کلاه فسقلی را هنوز تمام نکرده ای؟" که به روی خودم نمی اورم که :" مامان کامواها مرا دلتنگ می کنند." که یکی نیست بیاید چشم هایم را ببندد، گوش هایم را بگیرد و کوکم کند :" زندگی کن. همینی که هست!"

در راستای ایستایی خواندن و اینا...(1)

 

شب که نمی خوابم. بس که این گریه ها نصفه شبی عاشقی شان گل می کند و زیر پنجره اتاقت لاو می ترکانند برای یکدیگر. نصفه شبی می خواستم بلند شوم و دمپای لژ دار رو فرشی مامان را پرت کنم توی سرشان که جان هر کی دوست دارید بقیه ش را بگذارید برای صبح. اما خب، گربه، گربه است و این چیز ها حالی ش نیست. صبح با چشم های پف کرده از سرما خوردگی و دماغ اویزان با صدای ریپیتی مامان بیدار می شوم که مدام می خواند :" پاشو سرویست رفت!" خب، رفت که رفت. بشینم بزنم توی سر خودم که سرویسم رفت؟ برود. پدر جان هم از ان طرف گیر داده که :" پاشو خودم برسونمت!" و من همان طور که سر انگشت م را دماغی می کردم گفتم:" باشه!" این "باشه" یعنی " بیخیال مادر من، پدر من، زندگی گرم و نرم زیر پتو را بچسب!"

ساعت نه سلانه سلانه از خواب بلند می شوم. بافتنی هایم را می گیرم دستم. انگار نه انگار که یکشنه باشد  و تا عصر کلاس داشته باشم. هی با خودم کلنجارمی روم که حمام بروم یا نروم. بروم یا نروم. بروم یا نروم. بروم یا نروم. ساعت نه و نیم می شود و نمی روم. با موهای خیس بلند شوم بروم دانشگاه شیک تر فین فین کنم؟ عمرا. هی به مامان می گویم :" بروم دانشگاه؟" مامان می گوید:" برو!" همیشه همین را می گوید. بس که مرا به علم اموزی تشویق می کند و امید دارد ما ترشی نخوریم و یک چیزی شویم. چیز این جا یعنی مهندسی، دکتری، از این چیز ها.

س م س می دهم به دلی که :" اگر نروم سر ایستایی حذف می شم، نه؟!" دلی اب پاکی را می رزد روی دستم که:" اره!" راست می گوید. استاد کچلمان قاطی تر از این حرف هاست که بروی جلوی میزش باستی و کتاب قطور ایستایی را بچسبانی به سینه ت و شبیه بچه گربه نگاهش کنی :" اسسستاد مشکل داشتیم!" یکی خواست از این اداها در بیاورد با دستش اشاره کرد:" برو بشین. من این جیزا حالیم نیست!" راست می گوید.هیچ چیزی حالی ش نیست بیچاره. حتی اینقدری هم حالی ش نیست که تو که ایستایی بلد نیستی و  از قضا استاد ایستایی هم شده ای. لا اقل مثال های ساده تری بنویس که خودت راه حل شان را بلد باشی.

دل را می زنم به دریا. بلند می شوم می روم دانشگاه. توی راه سلکشن های قدیمی معین را گوش می دهم. هی با خودم کلنجار می روم که بروم ایستایی را حذف کنم و قدمی در شاد بودن خودم بر دارم. نمی شود. نمی شود بروم و حذفش کنم. ته دلم می گوید نروم حذف کنم. یک ساعت و نیم زل می زنم به جاده و ادم ها و زمین های خاکی. یک ساعت و نیم زل می زنم به اسمان نیمه ابی. یک ساعت و نیم زل می زنم به هزار تا سیم تیر. یک ساعت و نیم از زندگی م می گذرد. از زندگی ای که می شد با بافتنی بافتن یا "خرد نامه" خواندن یا وب گردی شادش کنم.

پایم را که می گذارم توی حیاط دانشگاه هانی می گوید:" ایستایی تشکلی نمی شود!" شما بودید با ان حال سرما خوردگی چه می کردید؟ اگر استاد ایستایی جلوی دستم بود رسما زنده نمی ماند با ان حالی که من داشتم. اول یک عطسه گنده توی صورتش می کردم و تا جا داشت لگدمالش می کردم این بشر نچسب را. ( بله! تنفر در همین حد!) این جوری هاست که در عرض یک ربع تمام ان کیلومتر ها مسافت را بر می گردم. به هیمن مسخرگی!

سه شنبه ها و چهارشبنه ها را شبیه پیله ای می بافم دور خودم

این روز ها زنده ام به این سه شنبه ها و چهارشنبه هایی که دانشگاه ندارم. سه شنبه ها و چهار شنبه ها شده اند روز های طلایی زندگی ام. از ان روز هایی که باید تاریخ شان زد. بله، هر سه شنبه و چهار شنبه را باید یک جایی تاریخ بزنم که می توانم بی اینکه دلشوره جا ماندن از سرویس ساعت 6 را داشته باشم یا نگران پول توی جیبم باشم، می توانم زندگی کنم. زندگی کردن یعنی لباس های گرم برای یک زمستان معمولی بافتن. یعنی نشستن و نقاشی کشیدن. یعنی مبلمان طراحی کردن، ماکت اتاق خواب و اشپزخانه و سازه های ماکارانی ساختن، یعنی ارایشگاه رفتن برای خوشگل شدن.

سه شنبه ها و چهارشبنه ها دلم می خواهد دیوار به دیوار خانه را بغل کنم، و طاق باز دراز بکشم روی زمین و زل بزنم به سقف و لوستر چوبی شش ضلعی م. روز هاست ، ساعت ها زل نزده ام به لوستر چوبی و ترک های سقف اتاقم و توی رویاها و ارزوهای دور و درازم غرق نشده ام.

روز ها شده اند شنبه ها، یکشبنه ها، دوشنبه ها و پنج شنبه های ساعت 7 بعد از ظهر. روز ها شده اند ساندویچ های سردی که روی چمن های نم دار پارک روی به روی دانشگاه می خوریم و هزار بار ساعت را از هم می پرسیم که :" چند دقیقه دیگه کلاس شروع می شه؟" روزها شده اند خورشید گردی که شبیه زرده ی تخم مرغ در دور ترین نقطه جاده پایین می افتد. روز ها شده اند ننوشتن من. تلنبار شدن کتاب هایی که نمی خوانم. مجسمه ها و قاب هایی که گرد گیری نمی شوند. وارمر هایی که هیچ وقت روشن نمی شوند. دوست هایی که صدایشان را از پشت تلفن نمی شنوم و دلی که دیگر برایت تنگ نمی شود.

سه شنبه ها و چهارشنبه ها مثل ادم های روز ِ تعطیل ندیده تا لنگ ظهر نمی خوابم، قرار سینما و پارک نمی گذارم، مهمانی نمی روم،پای کامپیوتر و اینترنت نمی نشینم. ساعت هشت صبح بیدار می شوم. پرده را کنار می زنم و پتوی سبزم را می اندازم روی پایم و با موهای ژولیده و صورت نشسته، میل ها و کاموایم را از بغل بالشتم بر می دارم و شروع می کنم به بافتن. شده ام شبیه بچه هایی که تا خرس پشمی شان را سفت بغل نکنند خواب شان نمی برد. صبح ها باید اولین چیزی که می بینم، میل ها و کامواهایم باشند و شب ها کنار بالشتم باشند. تا ساعت ده می بافم، تا ساعت یازده، دوازده، تا هر وقتی که انگشت هایم خسته شوند. این جوری هاست که با تمام وجودم زندگی می کنم. که با هر رج دنبا را بغل می کنم و دلم برای هیچ چیز تنگ نمی شود. دلتنگی هایم را توی رج ها پنهان می کنم. ارزوهای دور و درازم را می بافم به هم و یک بافتنی جدید را تصور می کنم. چهره مامان بزرگ و بوسه های ناب ش را تصور می کنم که می نشیند روی پیشانی م و با هر لباس بافتنی برای هزارمین بار ایمان می اورد که این نوه ی تحفه اش که از هر انگشتت یک هنر نصفه نیمه می ریزد نابغه می باشد . دارم فکر می کنم اگر من بافتنی نمی بافتم، چه چیز دیگر می توانست این همه ارامم کند؟! نه نقاشی کردن، نه نوشتن، نه کتاب خواندن. بافتن، دریچه های روشنی به ذهنم باز می کند. رج ها تمام دغدغه هایم را می گیرد و توی رویاهای ناب رهایم می کند. توی فکر های نکرده. توی ایده های تازه. این است که  ایده هایی که برای طراحی کتابخانه و شومینه و کتابخانه وقت بافتنی یافتن به ذهنم می رسد یکی از بهترین ایده های کلاس می شود و استاد انگشت اشاره اش را فرو می کند توی لپ ش و سرش را بالا پایین تکان می دهد که :" خوب است خانوم دیندار، خوب است!"

این روز ها روزهای چاق شدن است. بی دلیل . نه غذایم زیاد شده، نه فعالیت های همیشگی م کم. بی خودی بدن نازنینم تصمیم گرفته چاق شود. بعد اقای داداش هی می رود بادی بیلدینگ و از همه جای ادم ایراد می گیرد که این هم هیکل است؟! و من برای خودم استدلال می اورم که باربی نیستم اما فلان هنر و فلان هنر و فلان هنر را دارم. بعد اقای داداش فوت می کند توی هوا و قیافه ش را شبیه میمون می کند که :" چاق!" این "ق" اخر را با تمام وجود و از ته دلش تلفظ می کند. شبیه عرب ها!

این روز ها دلتنگ می شوم برای ترم یک و "دو روزه " بودن. این چهار روزی که جاده ها را متر می کنم، عجیب دلتنگم می کند و دلخوشی هایم را می گیرد.

این روز ها زنده ام به سه شنبه ها و چهارشبنه ها. روز هایی که از جمعه انتظار امدنشان را می کشم. روز هایی که پر رنگ ترین دلخوشی م شده اند...

  یه کم ازدواج کنیم حالا که اینقدر اصرار می کنن؟!      

*نمی دانم مردم با چه انگیزه ای توی کوچه و خیابان و مترو دنبال زن و شوهر و عروس و داماد  می گردند.

خانومه با لبخندی ملیح به من ژولیده ی کفگیر کوبیده ی خسته ی از دانشگاه برگشته ی چسبیده به میله مترو نگاه کرد و گفت :" دانشجویی؟!" و من با تکان سری و لبخندی نشان دادم:"بلی!" و توی دلم پرسیدم :" واقعا از این ریخت و قیافه و کوله پشتی م معلوم نیست یعنی؟!" بعد با لبخند کشدار تری پرسید :" نامزد داری؟!" نیشم تا بنا گوشم باز شد که این سوال در این جمعیتی که ادم را شبیه کنسرو ماهی ، فشرده می کند از کجا پیدایش شد که جواب دادم :"نه!" حالا خانومه گیر داده بود و اصرار اصرار که یه شماره بده با مامانت صحبت کنم بیام خواستگاری ت واس پسرم و من با چشم های گرد هی سرم را این طرف و ان طرف می کردم و خَجِل نگاهش می کردم که :" من قصد ازدواج ندارم!" و هی خانومه اصرار اصرار که :" فوقش چند سال نامزد می مونید خب!!!" و من هی مثل این دختر های دم بخت توی فیلم ها که کلاستورشان را می چسبانند به سینه شان و لیسانس گرفتن را بلندترین قله اوج زندگی می بینند جواب می دادم :" اخه دارم درس می خونم، ممنون!" و به خودم فحش می دادم که احمق تشکر کردن ندارد دیگر!

*داماد ساختن از مرد ها و پسر هایی که هر روز می بینم کار اسانی ست.داماد ساختن از پسر های ریقوی دانشگاه و استاد های شکم دارمان که هر کدام به نوعی شبیه قطره اب می مانند. یا تصور ادم هایی را که دوست دارم در لباس دامادی و تماشا کردنشان از دور. تفریح جالبی ست.

*حالا من خسته و کوفته نشسته ام این جا و تصویر مادر ِ مهربان ِ توی مترو در ذهنم تداعی می شود و هر چه زور می زنم نمی توانم هیچ تصویر ویژه ای از عروس شدن خودم بسازم. این که موهایم را شینیون کنم و گل بگیرم دستم و لب هایم را قرمز کرده باشم و انواع و اقسام خط چشم ها از گوشه چشم هایم به پرواز در بیایند و هی مراقب دنباله ی دامنم باشم که زیر پایم گیر نکند و وقت رقصیدن با عشق زل بزنم به چشم های اقای شوهر که :" یه کم برقصیم حالا که اینقدر اصرار می کنن؟!"

زانکه درمانی ندارد درد بی ارام دوست

خوبی ِ بد ِ شعر های حافظ این است که مدام  بین بیت ها و سطر ها پیدایت می شود. شعر می شود دست. کلمات می شوند انگشت. از جایی توی سینه م می زند بیرون. از صدر. انجا که خدا یک روزی تصمیمش را گرفت که به صدر ادم ها قسم بخورد. ارام ارام روی تن م شروع می کند به حرکت کردن. می اید بالا. درست جایی در انحنای شانه و گردن م نرم تر می شود. می اید بالا تر. نرمی زیر گلوی م را می گیرد و فشار می دهد. فشار می دهد. فشار می دهد...

من زنده ام و خوبم. نه دچار یاس فلسفی شده ام، نه وبلاگ دیگری زده ام نه هیچ چیز دیگری. از تمام دوستان سپاسگزار می باشم که با ایمیل و تلفن و اس ام اس و دود اتش روی پشت بام و کبوتر نامه بر و  انواع اقسام فناوری های مدرن روز دنیا، جویای حالم بوده اند و هی پرسیده اند که :" کجایی؟! چرا نمی نویسی!" از ان جا که اقای برادر هی با بازی های کامپیوتری ویروس می اندازد به جان کامپیوترمان، مبجور می شویم هی آندوسکوپی کنیم این بیچاره ای را که پدر جان به تازگی ارتقایش داده و هنوز قسطش تمام نشده. تمام برنامه های اکسپلورر و اپرا و یاهو و فایر فاکس و این ها پاک شده اند. خب، من از کجا بیایم به این وبلاگ سر بزنم و ببینم چه خبر است. این ماکت سازی های مهندس شدن هم امانمان را بریده اند. کوروش پیامبر دستش را گذاشته روی گلوی مبارک مان که :" این هم مقبره است ساخته ای خیر سرت؟!" و ما کله مان را می خارانیم و در فکر فرو می رویم که اخر نه نویسنده می شویم، نه شاعر ، نه تصویرگر، نه معمار...

این جوری هاست که کلا خوب می باشم و از محبت هایتان خوشحال. ( الان ژست این ادم ها را گرفته ام که راستی راستی باورشان شده محبوب اند و هی ته دلشان قلقلک می اید!)

راستی! به این جا نیامده اینچنترس باشد. همان خنده های صورتی باید باشد. اصلا این جا با این نام خلق شده و باید هم با همین نام ادامه داشته باشد.که من راستی راستی زنده ام به همین "خنده های صورتی" . که پیش از اسمم بیاید "شاهزاده صورتی" ان هم از نوع لی لی پوتی اش. بعضی چیز ها حتی اگر توهم هم باشند، برای دلخوشی بدجوری لازم می باشند. اره!

هر کس هم بگوید بچه گانه است این "خنده های صورتی" خر است. گفته باشم!

مادری برای تمام فصول سال

مادر با عمه ها دعوا کرد.

عمه ی کوچک تر برس را کوبید پای چشم مادر.

پای چشم مادر کبود شد.

مادر به دخترک گفت :" طایفه ی بابات رو بشناس!"

دخترک مثل موش تند تند ناخن هایش را جوید و فکر کرد "طایفه" بدترین کلمه دنیاست.

و در تنهایی هایش که غرق شد ، فکر کرد دانه دانه مو کندن تفریح جالبی ست.

مادر از پدر طلاق گرفت.

دخترک را کوبید به در و دیوار که شعور داشته باش.

که تلخی های زندگی را ببین.

دخترک وقتی بی ادب شد توی دستشویی زندانی شد.

دخترک وقتی به دنیا فحش داد، گوشه ی لبش زخم شد.

دخترک غصه را فهمیده بود.

وقت و بی وقت دلش می گرفت.

دخترک با عروسک یک چشمش صمیمی تر شده بود که

مادر گره ی چادر سفیدش را زیر چانه اش محکم کرد و خدا را نشاند توی سجاده ی قهوه ای دور دوزی شده اش.

تایستان بود که چشم های دخترک ضعیف شد از گریه کردن.

تابستان بود که مادر فهمید خدایی توی سجاده اش جا نمی شود.

تابستان بود که هندوانه ها ابدار و قرمز شدند و دخترک شنید :" گور بابات پدسگ!"

تابستان بود که دخترک عینک صورتی اش را روی چشم هایش جا به جا کرد که چیز ها را بهتر ببیند.

تابستان بود که مادر کیلو کیلو خودش را توی باشگاه ها جا گذاشت و

بیشترین ساعت زندگی اش را نشست کنار پریز و به اپیلیدی چند کاره براون لبخند زد.

پاییز که شد، دخترک فکر کرد موهای ژولیده بیشتر بهش می اید.

شعر های کودکانه را از بر کرده بود که واژه های سنگین زندگی از سرش بپرند.

نپریده بودند.

پاییز که شد.

دخترک به خانه های بعدی ش فکر کرد.

از مجری های تلویزیون شنیده بود مدرسه می شود خانه بعدی ش.

معلم می شود مادر دومش.

دخترک شب ها به پدر دومش فکر می کرد که بوی پیتزا می دهد.

پاییز که شد، دخترک از بچه مدرسه ای ها بدش می امد که هر کدام مادر دوم داشتند.

پاییز که شد، دخترک فکر کرد مادرش برای تمام فصول سال کافی ست.

و هر چه تلاش کرد

نتوانست تصویری از خودش را در دفتر بزرگ فیلی ش نقاشی کند.

زمستان که شد

دخترک صورت تمام عروسک هایش را خط خطی کرده بود

و وقت و بی وقت توی گوش شان داد می زد :" گور بابات پدسگ!"

حرف اول : پرنده پر گشاد تا هر کجا که دوست مدد کند

حقیقت این است که من بلد نیستم شبیه دختر چادری توی کلاس با هیجان مسئله های ایستایی را حل کنم و دست هایم گچی شود از شاگرد خوبه ی استاد بودن. خیلی زور بزنم طراحی هایم بهتر از بقیه در می اید. ایده هایم می میرند پشت چشم های موج دارم. فکر می کنم جای من کجا بود؟! همین جا؟! توی این دانشگاه؟! روی این نیمکت؟!

دلم تند تند می گیرد از موهای ریزی که پشت لب و زیر ابروهایم سبز می شود. جوش های ریز روی ساق دستم می شود بزرگ ترین غصه زندگی ام.

حقیقت این است که نمی توانم کلاس های هشت ساعته ی تمرین های معماری و ساخت را دوام بیاورم. می زنم بیرون از کلاس. نفس های عمیق می کشم. اگر پسر بودم تمام فاصله های بین کلاس ها را سیگار می کشیدم، ان هم با چشم های ریزی که خیره می شدند به دورترین نقطه ها. دیشب خواب دیدم با عشق سیگار می کشم. کسی چه می داند. شاید سیگاری هم شدم. می پیوندم به دسته هنری های سیگاری. کسی هم حرف در نمی اورد. ژست های فیلسوفانه که بگیری کمتر به عقلت شک می کنند. به خودم گوش زد می کنم که :" ادم باش دختر!" که نمی شود ادم بود. ادم بودن سخت است. به خدا سخت است که بخواهی انقدر بزرگ باشی که جلوی دلتنگی ها و غصه های ریزت به زانو در نیایی.

حقیقت این است که نه استاد میم را دوست دارم نه درس های پروژه ای مان را. خسته می شوم از کلک زدن. از پروژه های اماده تحویل دادن. از توی گروه های چند نفری جا شدن . از صمیمیت های الکی و همیشه تنها بودن.

از حیاط چند وجبی دانشگاه بدم می اید. از سلف که همیشه بوی قرمه سبزی می دهد، از جاده های پر خربزه و استاد های سرما خورده ای که حاضر نیستند کلاس ها را چند دقیقه زودتر تعطیل کنند.

من دلم از زندگی گرفته است. من دلم بدجوری از این زندگی گرفته است. از این موهای ریز ، زیر ابروهایم. حوصله دست های هیچ ارایشگری را ندارم. دلم گرفته از این که تقویت کننده موی سینره ام تمام شده است. از این که اتد هایم را تند تند می زنم که فقط یک چیزی نشان استاد داده باشم. من دلم می گیرد که تسلیم گلو درد و خارش گوش ام می شوم و افتتاحیه نمایشگاه منادا نمی روم که از چند هفته جلو تر قول داده بودم.

حقیقت این است که بغض می کنم از تماشای عکس پسر و دختری که اویزان شده سر در دانشگاه. که این ها شده اند رتبه ی اول کارشناسی ارشد معماری، ان هم از دانشگاه مزخرف ما. می نشینم توی پارک و مشت مشت چمن می کنم.

حققیت این است که من کسی را ندارم که دلخوش باشم از دیدنش. که شاد باشم از شنیدن سلامش. پسره تی شرت ابی توی کلاس، درسش را حذف کرد. حیف شد. همین که پشتم می نشست دلخوشی پنج شنبه هایم می شد. می توانستم کانسپت هایم را بهتر بکشم که دلش راهنمایی بخواهد. که ادای دختر های بی تفاوت را در بیاورم تا برایم بگوید چقدر از استاد متنفر است. می شد برایش ژست بگیرم و کاغذ قرض بدهم و بگویم :" اصلا سخت نیست!" و فقط خودم بدانم که دارم زر می زنم. که طراحی توالت و کلبه و این مزخرفات و بعد ترسیم پلان و مقطع و  نما و هر کوفت دیگری ش سخت است. که ادم فسفر کم می اورد برای سوزاندن. می شد وقتی اهنگ های زیر خاکی ام ر ا گوش می دهم هی او را مرور کنم توی خیالم. حالا او درسش را حذف کرده. می گویید به چه کسی فکر کنم؟

حقیقیت این است خودم هم نمی فهمم چه می شود که سرم را می چسبانم به شیشه ماشین و هوس پرواز می زند به سرم.

حقیقت این است نمی خواهم خیلی چیز ها را بفهمم، که این روز ها، در چشم به هم زدنی تمام می شوند، که روز هایی می رسد که حسرت این روزهای مزخرف ام را می خورم. که نمی خواهم بفهمم این من بودم که این جا را انتخاب کردم، این صندلی را، این جاده را. نمی خواهم بفهمم صبور بودن یعنی چه. رهایم که کنی، دراز می کشم روی زمین. خنکی سرامیک های سفیدند که می توانند ارامم کنند. فقط همین...

اجرم با امام زمان، پول چه می شود؟!

این روز ها که از در و دیوار توی سرم ارزو و هدف می ریزد و اکثر برنامه ها و کارهایم به ستون بنیادی ای به نام "پول" احتیاج دارد؛ تمام پیشنهادهای کاری به این ختم می شود که :" پول زیادی توش نیست. باید عشق داشته باشی!" از تدریس توی اموزشگاه زبان بگیر تا کار برای بچه های بهزیستی و خیریه و این جور چیز میز ها. و من این عشق را نمی دانم از کجایم باید در بیاورم. عربده کشیدن سر کلاس  بچه فسقلی ها  و تکرار ای بی سی دی در حد کف کردن دهان برای چند قران پول، ان هم اگر سر وقت بگذارند کف دستت. به این مطبوعات گل و بلبلی هم که نمی شود دلخوش بود. پا رو پا می اندازند و خیلی شیک با صدایی رسا می گویند :" بودجه نداریم!" این بودجه نداریم کافی ست برای این که اب پاکی را بریزند روی دستت که پول بی پول. که حالا هم که مطالبت چاپ شده و ما فیض برده ایم دستت درد نکند، اجرت با امام زمان. به امام زمان و بهشت خدا هم نمی شود دلخوش بود وقتی این روز ها، روزی هزار بار جهنم مجازی را از بی پولی تجربه می کنی و گوشه لبت را می گزی و کاسه چه کنم چه کنم می گیری دستت.

وقتی ایمیل های کاری را چک می کنم با ضمیمه :" پول زیادی توش نیست. باید عشق داشته باشید!" حس خودکشی پیدا می کنم. خب، وقتی ادم انگیزه ای نداشته باشد، علاقه اش هم شبیه الوچه جمع می شود و خشک. توی ایران هم که معمولا پیشرفتی نیست و اگر هم هست ، انقدر باید با پاداش و عشق کار کنی که جان از فلان جایت بیرون بزند و بعد توی اینه که به خودت نگاه می کنی بفهمی نفهمی پیشرفت را توی چین های صورتت تماشا کنی...

این چنین است که در 20 سالگی پیر می شویم، به جان خودم!

ماهی های دنیای خیالی ت

با سر انگشت تق تق می زنی به شیشه اکواریوم خیالی ت. از بین تمام ماهی های خیالی ، ماهی زرد راه راه ت را نشانم می دهی که :" این یکی از همه بهتر است. نه؟!" و بعد لاله ی گوشت را ببین انگشتانت می گیری و زیر لب می گویی :" نور بیشتری می خواهند." ماهی های رنگی خیالت دم شان را تکان می دهند و این طرف و ان طرف می روند. سرم را بالا پایین تکان می دهم که یعنی :" حق با توست. این ماهی زرد تپلو از همه ماهی ها بهتر است!" تو لبخند می زنی. از ان لبخند های نابی که توی قوطی هیچ عطاری ای پیدا نمی شود، روی لب هیچ ادمی. انگشتت را می کنی توی کش شلوارت و توی فکر فرو می روی. توی دریای خیالی ت. چرخ می زنی و پشت اب ها پنهان می شوی. از پشت شیشه اکواریوم خیالی ات چهره ت هزار رنگ می شود. ماهی ها می روند توی چشم هایت، می نشینند روی لب هایت و حباب هایشان از بینی ت بالا می روند. زیر بغلت را می خارانی که :" من اهلی ترین ماهی های دنیا را دارم." راست می گویی. ماهی های تو، اهلی ترین ماهی هایی هستند که تا به حال دیده ام. یاد گرفته اند هر وقت که تو دلت می خواهد توی چشم هایت بیایند، روی لب هایت بنشیند و وقتی دلت تنگ شد، چشم های موج دارت را پشت اب هایشان پنهان کنند.

دور ماهی ها چرخ می زنی.چند قدم عقب. چند قدم جلو.  از زاویه های مختلف تماشایشان می کنی. سر انگشتت را می کنی توی اب شان و لب پایین ت را جمع می کنی توی دهانت. این جور وقت هاست که عمیق می شوی در دنیای خیالی ت. برای ماهی ها قصه می بافی. قصه هایی که تا به حال کسی نشینده اند. کش شلوارت را بالا می کشی و شروع می کنی به راه رفتن. اتاق چند متری را پنجاه  و سه بار می روی و می ایی. بلند بلند از ماهی ها می گویی. از ماهی های خیالی ت. کسی قدر ماهی های خیالی ات را نمی داند؛ جز خودت. کسی نمی داند که چه ساعت ها نشسته ای و خیال هایت را جا به جا کرده ای که اکواریوم خیالی ت این همه دوست داشتنی شده است. کسی نمی داند اگر یکی از ماهی ها برود، چه غصه بزرگی می نشیند توی دلت. با قدم های محکم ت دوباره می ایی و پشت اکواریوم خیالی ات پنهان می شوی. مرا نمی بینی که  ایستاده ام و تماشایت می کنم. ارام موج بر می داری. می خواهی تمام قصه هایی را که از بری، از اول برایشان بگویی. لب هایت را که به شیشه اکواریوم می چسبانی، محو می شوی. نمی بینمت. اما می شنوم که می گویی:" هی ماهی ها! می شود یونس ام کنید؟!"

خاکستری

از ان وقت هایی ست که حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را ندارم. شاهزاده لی لی پوتی یک هو می زند به سرش و شبیه دی جی مون ها تبدیل می شود به هیولا. نه اعصاب عشق و عاشقی دارد، نه اعصاب "دوستت دارم " شنیدن. از کامنت های خصوصی خواندن حوصله اش سر می رود. جواب ایمیل ها را تند و تیز می دهد. حوصله اش نمی کشد حرف های مامانش را گوش بدهد. زودعصبانی می شود. دیدار ها را عقب می اندازد. با همه سر دعوا دارد. به شین حرف های تند و تیز می زند که چرا فاصله افتاده بین شان. می خواهد خودش را از تمام وضعیت ها نجات بدهد. کاغذ های تمرینش را پاره می کند. به در و دیوار فحش می دهد. موهایش را می کشد و شبیه جومونگ بالای سرش محکم می بندد. گوشواره های مرواریدی اش را می اندازد روی میز. حرف نمی زند. اگر هم بزند فقط یک مشت غرغر است از نوع زمین کج است و گریه عطسه می کند و ناخن شست پام گرده و مستطیلی نیست و از این حرف ها. شعر نمی نویسند. اگر هم بنویسد نصفه رهایش می کند.

از ان وقت هایی ست که این شاهزاده لی لی پوتی می خواهد بخزد توی اتاقش، در را قفل کند، پرده را بکشد و انقدر بمیرد تا کسی چهره دی جی مونی اش را نبیند. انقدر بمیرد که خوب خوب شود، با ته رنگ صورتی و رگه های ابی اسمانی...

همیشه یک چیزی کم است برای خوب بودن

یک عصر کاملا معمولی می شود "دوستت دارم" هایی را که می شنوی بریزی توی جیبت، لبخند بزنی، بعد با خونسردی تمام صورتت را با دست هایت بپوشانی، " ای دختر صحرا نیلوفر" کوروس را بگذاری و خفه گریه کنی و توی یک مشت اشک ریملی به این فکر کنی چقدر خالی ست جای کسی که باید باشد و نیست...

با انگشتان پیازی زندگی را دوست تر دارم

همه چیز از همان لحظه شروع شد. همان لحظه که تو لم دادی به دیوار و شست پایت را توی هوا تکان دادی که :" بسه!" و دماغت را شبیه الوچه جمع کردی که :" من از پیاز بدم می اید" دروغ می گفتی. خودم یک بار خرچ خرچ پیاز جویدنت را دیده بودم. حتی دیده بودم توی میوه فروشی، از بین یک عالم هلو  و خیار و سیب، تو برای خودت پیاز می خری، یک کیلو، دو کیلو. حتی یک بار با پنج کیلو پیاز امدی که :" برای روز مبادا خریده ام" ان وقت ها بود که چشم هایم شبیه یک ستاره کوچک نور گرفت و برق زد.

پیاز ها توی دست من خرد می شدند که تو دماغت را باد کردی و گفتی :" این همه پیاز به درد ما نمی خورند" دروغ می گفتی ولی. من می دانستم، تو هم، که این پیاز است که می تواند طعم لذیذی بدهد به لحظه مان. تو  خیسی چشم هایت را با پایین زیر پیراهن ابی ت پاک کردی و من دماغم را بالا کشیدم که :" دو کیلو پیاز مایه حیات هست!" و جوری حرف زدم که یعنی خیلی بیشتر از تو می فهمم. یعنی که تو هنوز خیلی چیز ها را نمی دانی. نمی دانی دو کیلو پیاز بشود، یک کیلو پیاز چقدر طعم چیز ها عوض می شوند. چقدر دنیا از این رو به ان رو می شود. تو انگشت پایت را توی هوا تکان دادی. چشم هایت را ریز کردی. کانال تلویزیون را برداشتی و هی بالا پایین کردی. دست اخر کنترل را پرت کردی روی زمین. درست همان وقتی که یک دانه پیاز مانده بود توی سبد برای خرد شدن...

همه چیز از همان لحظه شروع شد. من تصمیم خودم را گرفته بودم. تصمیم گرفته بودم تمام پیاز های توی خانه را خرد کنم. اشک می ریختم و به انگشت پای تو محل نمی گذاشت که عصبی توی هوا چرخ می زد. به پره های دماغت نگاه نمی کردم که هی باد می شدند و قیافه ت را خنده دار می کردند. ان لحظه، درست همان لحظه که اخرین پیاز را خرد کردم، نمی دانی، نمی دانی که چقدر دوستت داشتم...

 بو گندو و هفت ساله های خبیث

الان یک دفعه یاد اول ابتدایی افتادم. نه این که اول مهر باشد و یاد اوری خاطرات و روز های تمام شده و این ها. نه این که اصلا زیادی خاطره داشته باشم و هر بار بخواهم یاد اوری شان کنم. از اول ابتدایی چیز زیادی یادم نمانده. حتی دقیقا نمی دانم کدام نیمکت می نشستم. اسم هیچ کدام از دوستانم یادم نیست. هیچ کدام از ناظم هایم. اول ابتدایی شبیه کوه پوشیده شده از مه است. تصویر دقیقی نداری ازش. جز این که می دانی هست. کمی دور یا نزدیک. تنها تصویر، کلاسمان است و یک حیاط. حالا که دارم فکر می کنم می بینم حیاط بزرگی داشتیم. ان قدر بزرگ که فکر می کردم اگر زنگ تفریح تمام شود و من ته حیاط باشم، جا می مانم و ناظم مان گوشمان را می پیچد. نمی دانم چندمین روز بود یا چندمین ماه از سال تحصیلی. مسخره و خنده دار است که پر رنگ ترین تصویر و خاطره ام از اول ابتدایی این باشد. زنگ تفریح خورده بود. بوی بدی پیچیده بود توی کلاس. بچه ها دور میز خانم معلم ایستاده بودند که دفتر مشق هایشان امضا شود. بغل دستی ام بود به گمانم که دستم را کشید و گفت :" باید پیدا کنیم کار کی بوده؟!" تعجب کرده بودم. اما از جدی بودن دوستم در پیدا کردن راسوی کلاس سینه ام را صاف کردم و دنبالش راه افتادم. پیش خودم خیال می کردم راسوی کلاس باید حتما مجازات شود. باید مجازات شود که حال ما را خراب کرده بود و صدایش هم در نیامده بود. دوستم بود که صورتش را نزدیک پشت یکی از همان بچه هایی کرد که دور میز خانم معلم جمع شده بودند. سرش را بلند کرد و با انگشت اشاره نشانش داد و خبیثانه گفت :" همین است!" باید جزای عمل زشت ش را می دید. ما هفت ساله های خبیثی بودیم که باید راسوی کلاس را مجازات می کردیم. توی حیاط منتظرش ایستادیم. وقتی امد توی حیاط مسخره اش کردیم. داد زدیم :" تو بودی؟!" بیچاره نمی دانست از چه حرف می زنیم. محلمان هم نمی گذاشت. از خوسردی ش حرصم گرفته بود. سرش را کوبیدم جایی؟! نمی دانم... فقط یادم می اید یا محکم زدم توی سرش، یا سرش خورد توی دیوار که ان طور گریه می کرد. تهدیدم کرد که به ناظم می گوید. اشک ش بند نمی امد. اضطراب ان لحظه فراموش نشدنی ست. التماس های ان لحظه های سخت که می گفتم :" تو رو خدا ببخشید. دیگه نمی زنمت. تو رو خدا بیا دوست باشیم با هم!" و چقدر اشک های روی لپ هایش را مالیدم روی لب هایم. اما فرصتی برای عذر خواهی نبود. لرزان ایستاده بودم کنار دفتر ناظم. باید توضیح می دادم دلیل کارم را...

دلخوشی های زرد رنگ ایرانسل

شارژ های زرد رنگ ایرانسل، پاره پاره هم که شوند، باز هم از میان هزار تا آتا اشغال دیگر توی سطلم چشمک می زنند. گاهی می زند به سرم که بعد از وارد کردن رمز، کاغذشان را قورت بدهم تا بلکه سرپوش شوند روی ولخرجی هایم.
ادامه نوشته

وقتی می ام، صدای پام، از همه جاده ها می اد

گیرم من از ان دانشجوهایی نباشم که ناخن هایشان را هر هفته کوتاه می کنند و مخش هایشان را هر شب می نویسند و درس شان را تا اخر می خوانند و هر روز دانشگاه اند و حتی یک روز هم غیبت نمی کنند، اما خب، ان طور ها هم نیستم که مامان خیال می کند. حالا هی بیا و برو بالای منبر که مامان جان نه تنها هفته اول که هفته ی دوم و سوم هم در دانشگاه ما معنی ندارد. مامان که باورش نمی شود. صبح ساعت هفت سیخونک می زند به ادم و صدایش می رود بالا که نمی فهمم. که حالی ام نمی شود این همه پول برای واحد ها داده ام. هدف ندارم. انگیزه ندارم. با تمام ادمیزاد های "دانشجو" نام فرق دارم.

*

خواب ماندم. اصلا چه لزومی دارد ادم پنج صبح بیدار شود؟! خوش خوشان ساعت هفت بیدار شدم و سلانه سلانه صبحانه میل کردم و بعد راه افتادم که به عالم و ادم ثابت کنم دانشجوی شایسته ای هستم و اصلا به روی خودم نیاوردم که مدام فکر می کردم ساعت اول را از دست داده ام و جلسه بعد جواب استادان سریش مان را چه بدهم. توی جاده زل زدم به سمت راست و تابلوها را توی دلم بلند بلند خواندم، بیشتر از ده تا تابلو بود که نوشته بودند به "فلان اباد" خوش امدید. "محمد اباد"، کشکول اباد، عباس اباد... اسم تمام پسر ها را کنار یک "اباد" می شود روی تابلوها دید. بعد هی اقای راننده کمر باریک توی لیوانش چای تعارفم کرد و از توی ایینه اش نگاه کرد و من هی هندزفری ها را توی گوشم فشار دادم که حواسم به مردمک های چشم اقای راننده نیست.

شهر دانشگاه من با تگزاس هیچ فرقی ندارد. خلوت خلوت است. نه گربه دارد نه پرنده. قدم هایم را تند کرده بودم و مثل فشفشه خبابان ها را طی می کردم و هر لحظه فکر می کردم الان هاست که پاشنه مبارک یکی از پاهایم توی ونس های ارزان قیمتم بترکد. بعد بابا وقت های سخنرانی اش می نشیند و می گوید کفش های ارزان بخرید، همیشه بخرید.

دانشگاه ، دانشگاه نبود امروز. دو سه تا از مسولان گل و بلبلی مان چرخ می زدند و کسی به چشم های گرد من محل نمی گذاشت که بقیه کجایند؟! بقیه جایی نبودند. بقیه توی خانه هایشان، روی تخت هایشان دراز به دراز خوابیده بودند و خواب هفت پادشاه می دیدند و من به دلیل سوابق بدی که همیشه داشته ام، محکوم شده بودم که امروز به دانشگاه بروم. جناب فلان، با چشم های چپ ش زل زده توی چشم هایم که :"برو سر کلاس!" می گویم :" مگر کلاسی هست!" شانه می اندازد بالا که :" از کم لطفی بچه هاس دیگه!" و این طوری هاست که اب پاکی را می ریزند روی دست ادم. بعد من به جناب فلان فکر می کنم و چشم های چپ ش و این که چرا بعضی ها فکر می کنم خیلی بلدند جواب های توپ بدهند به زیر دست هایشان. خاک بر سر قرار است استاد یکی از درس هایم باشد این ترم.

بعد حیاط پر شد از دانشجوهای سال اولی. مثلا امده بودند اردوی معرفی و بازدید از دانشگاه. نیم متر جا که نه معرفی می خواهد نه بازدید. دلم می خواست جای رییس دانشگاه میکروفون می گرفتم دستم و به همه شان تسلیت می گفتم که توی این خراب شده قبول شده اند. بعد تک تک شان را بغل می کردم و با هم گریه می کردیم. از ته دل. اما نمی شود که. بعد من نقش ان دانشجو خوبه ای را بازی کردم که در راهنمایی به سال اولی ها و سوال کننده گان هیچ چیز کم نمی گذارند. نمی دانم چرا از همان ترم اول همه خیال می کردند من سال سومی ام. مردم گاهی بدجوری توهم می زنند و من دلیلش را نمی دانم.

این جوری هاست که ادم 8 ساعت بافتنی مفید را از دست می دهد. این جوری هاست که می مانی بین جاده ها و بیخودی فاصله ها را گز می کنی. دو ساعت راهی را که امده ای بی انکه کسی را ببینی یا کار مفیدی جز تمدید رژ لبت توی دستشویی ها کرده باشی، بر می گردی. این جوری هاست.

حالا هی مامان خط بزند روی این حس ششم من که بی دلیل نیست دست و دلم نمی رود برای رفتن به دانشگاه. که باورش نمی شود این دانشگاه با تمام دانشگاه های دنیا فرق دارد. خب بیچاره حق هم دارد. مادر است و هزار امید و ارزو دارد برای ادم شدن تنها دخترش.

دندان قروچه های نیمه شب یک خرس گنده

 

انگشت هایم را تلق  تلوق می شکنم. این جوری هاست که پر از اضطراب می شوم. کامواهایم را گوله می کنم. بافته هایم را می اندازم توی سبد کامواها. برایشان بوس می فرستم که بفهمند چقدر عاشق تک تک شان ام.

سعی می کنم نقش بهترین دختر مامان را بازی کنم. سعی می کنم جوری وانمود کنم که خیلی خوشحالم از اینکه یک ترم جدید شروع می شود. از این که دانشجوی سال دومی شده ام .اولین روز برای من از اول مهر شروع نمی شود. از شنبه هفته پیش شروع شده بود و من نرفته بودم. که هی بابا نگوید :" بشین سر جات کی اولین هفته می ره دانشگا؟!"  و مامان گوشه لبش را گزیده بود  و چپ چپ به بابا نگاه کرده بود که :" این به اندازه کافی مستعده توی دانشگا نرفتن. تو تشویقش نکن!" در این جور موارد من بدجوری عاشق بابا می شوم. همین که اهل سوسول بازی نیست که پایش را بکند توی یک کفش و تنها دخترش را راهی یک جاده بی ریخت بد قواره کند.

حالا تصمیم گرفته ام دختر خوبه ی مامان شوم. مانتوی شیری ام را اتو می زنم. مامان می گوید :" اتو لازم نداره که!" ابروهایم را می دهم بالا که :" نچ! باید مرتب باشم!" مقنعه سرمه ای ام را که اتو می زنم یاد جوش های کوچولو موچولوی زیر چانه ام می افتم. از مقنعه پوشیدن و جوش زدن متنفرم. وسایل ارایشم را می گذارم توی کیف ارایشی قرمزم. ساعت مچی و انگشتر هایم را می چینم روی میز، جلو چشمم. مویایلم را می زنم به برق. دارم فکر می کنم اولین روز موهایم را کج بریزم روی پیشانی ام یا بدهم بالایی. برنز کنم با ارایش غلیظ دودی چشم ها، یا سفید با ارایش ملایم و ساده. به نتییجه نمی رسم. هیچ وقت به نتیجه نمی رسم. همیشه ی خدا دقیقه اخر تصمیم کبری م را می گیرم برای ارایش کردن.

 ام پی تری ام را پر از اهنگ های جدید می کنم. به  فایل آمیله نگاه می کنم و شادمهر و بیژن مرتضوی. این جوری هاست که دلخوشی های توی دانشگاه و جاده زیادتر می شود. روی یک تکه کاغذ کارهایم را می نویسم که خنگ نشوم و فراموششان کنم. تصویرگری برای جلد مجله فلان و تصویرگری برای کتاب خانوم بهمان. سرچ فلان چیز. ایمیلی به اقای ایکس و ایگری و زد. به خودم می خندم. از در و دیوار سفارش می ریزد. همه شان  هم رد می شوند لابد. می خندم به خودم. از ان خنده هایی که باید یک مشت هم بزنم تو بازوی خودم و گوشه لبم سفت بپرد بالایی.

جوراب هایم را اماده می کنم. به بالشتم مشت می کویم که نرم باشد و زود خوابم ببرد. کیفم را اماده می کنم. دو بسته دستمال کاغذی می چپانم توی جیب های کوچک کوله پشتی سفیدم. اینه دستی و باتری های نیم قلم برای ام پی تری. موچین هم برای لحظه مبادا. برای لحظه ای که یک موی ریز و نازک روی انگشت کوچیکه دستم پیدا می کنم و هیجان زده دلم می خواهد بکنمش و با ناخن نمی شود . لزوما و اصولا و عقولا( کلمه ی من در اوردی از خودم به معنی عقلانی) موی نازک و کوچک را با موچین می چینند نه با ناخن. فلش مموری و کارت عابر بانک هم توی جیب جلویی کیف کولی نیم وجبی ام. کیف پول و کارت مترویم را می گذارم توی جیب اصلی. انجا که از همه بزرگ تر است و دلباز تر. اما من همیشه جیب های کوچک کوله پشتی را بیشتر از این جیب هایی دوست داشتم که بچه هم تویشان جا می شد. به کارت خالی مترویم که فکر می کنم غصه ی عالم و ادم می ریزد توی دلم که فردا باید از پول تو جیبی ام کارت مترو را شارژ کنم. شارژ کردن کارت مترو عذابی ست در نوع خودش. بابا می گوید :" پنج تومن شارژ کن راحت شی!" پنج تومن را راحت می گوید. نمی داند برای این پنج تومن ها هزار تا نقشه کشیده ام. که فلان کنم و بهمان کنم . نمی گویم که :" پدر چان قطره قطره جمع گردد وانگهی یک جفت کتانی نایک شود!" این ها را نمی شود به پدر جان گفت. می زند توی ذوق ادم که حالا نایک نپوش کوفت بپوش. باید صد تومن پول بدهی تا راضی شوی؟!

دلشوره دارم. به هزار نفر اس ام اس می دهم که من را ارام کنید. فردا اولین روز دانشگاه است. هزار نفر اس ام اس می دهند که این ترم، ترم خوبی ست. ارام باش. خاله فرشته قربان صدقه ام می رود که :" یکی از بهترین ترم هاست. مطمئنم!" هیچ کدام از این حرف ها دلشوره ام را کم نمی کند. تو بلد نیستی قربان صدقه ادم بروی. فدای چش و ابرویم شوی. بوس موس بفرستی که :" اروم باش عزیزکم!" عوض همه این ها می نویسی:" دلشوره واس چی؟! چون اولین روز دانشگاس؟! خرس گنده. بچه مهدکودکی شدی؟" خرس گنده ت کافی ست برای این که من نیشم تا بنا گوشم باز شود. نه این که خوشم امده باشد ها. از این می خندم که تو شبیه هیچ کدام از ادم هایی نیستی که دیده ام. جالب این جاست که با کوچک ترین کلمه ها حالم را جا می اوری، با همین خرس گنده گفتن ت. حالا نمی دانم این کلمه های تو همان کاسه شکستن لیلی ست و عاشق تر شدن مجنون ، یا راستی راستی انرژی های نهفته دارند که می توانند این طور نیشم را تا بنا گوشم باز کند و ولو شوم روی زمین و فکر کنم چه خوشبختم که تو را دارم و این فدا نشدن هایت را.

حوله به دست می پرم توی حمام و تمام مدت با چشم های بسته فعالیت  هایم را انجام می دهم و می پرم بیرون و نگران موهایم می شوم که فردا صبح سیخ سیخی می شوند. پنجره ام را باز نمی گذارم که نکند موهایم خیس است، سرما بخورم و روز اول دانشگاه گلویم بسوزد و یک هفته فین فین کنم. لباس هایم را اویزان می کنم به دستگیره در. که مثلا صبح زودتر اماده شوم و بیرون اوردن لباس ها از توی کمد وقتم را نگیرد. موبایلم را می گذارم برای پنج صبح. چشم هایم را می بندم. خوابم نمی برد. به دانشجوی سال دومی شدن فکر می کنم. بیخودی نگران هزار تا چیز الکی و راستکی هستم. فکر های توی سرم جفتک می اندازند. به کارت خالی مترویم فکر می کنم و دلتنگی هایم بیشتر می شود...

*

صبح خواب نماندم. خودم را زدم به خواب. مامان که جیغ زد. شش متر نپریدم. بابا که با لپ های پرش اَدَ بَدَ کنان حرف می زد دلشوره نگرفتم. اضطراب نگرفتم که نکند از سرویس جا بمانم. نگران پول سرویس نشدم که توی کیفم قلنبه شده بود. کش و قوسی به تنم دادم و  جوراب هایم را پایم کردم و با یک لبخند سرم را تکیه دادم به دیوار. بابا رفته بود سر کار و مامان توی اشپزخانه ظرف می شست که به مسعود نگاه کردم :" به نظرت برم دانشگا؟!" تکان سر مسعود از پایین به بالا بود کافی بود برای این که من تصمیم خودم را بگیرم.

اولین روز دانشگاه و یک درس هشت ساعته، شوت!

عین این دختر های دم بخت ِ شووَر پرست با یک لبخند شیک حاکی از رضایت کامل از زندگی ، موهایم را جمع کردم بالای سرم ، پایم را انداختم روی پایم و نشستم به بافتنی بافتن. این جوری هاست. آررررره!

دلخوشی های خربزه ای!

نفس های عمیق می کشم. به شنبه فکر می کنم و جاده خاکی ای که قرار است مرا به دانشگاه ببرد. دروغ چرا، دلخوش هیچ چیز نیستم. نه دختر ها. نه پسر ها. نه استاد ها.. اما چرا، خوشحالم که این ترم هم با استاد شین درس دارم. خوشحالم که می اید و سرمان جیغ جیغ می کند که :" درس بخوانید!" برای درس نخوان ها علامت می گذارد و هی تهدیدمان می کند که پایان ترم می اندازتمان. بعد هی جزوه های قطور می دهد دستمان که باید صفحه به صفحه و کلمه به کلمه ش را حفظ کنیم. به نمره ام که فکر می کنم لبخندی به این گشادی می نشیند روی لب هایم. فکرش را هم نمی کردم استاد شین پاسم کند. با راپید شش دهم نوشته بودم برگه ام را. که چرت و پرت هایم درشت شود. که صفحه ها را پر کنم. هر چه زور زده بودم بیشتر از یک صفحه و نیم نشده بود.همه چیز از سرم پریده بود. بعد نشسته بودم یک صفحه نامه نوشته بودم برایش و چاخان بافته بودم این هوا. تا روز انتخاب واحد برای ترم جدید نمره ام را ندیده بودم. وحشت داشتم از افتادن. هی خودم را زده بودم به کوچه علی چپ که :" فوقش می افتم!" و این طوری خودم را راضی کرده بودم که هیچ اشکالی ندارد که هنوز نمره ام را نمی دانم و هیچ تلاشی نمی کنم برای نمره گرفتن. بعد هی حساب کرده بودم که چقدر عقب می افتم، که پیش نیاز چه درس هایی ست و شروع می کردم ناخن جویدن. صبح ها شونصد تا میس کال داشتم. به هیچ کدامشان جواب نمی دادم. بچه ها بودند که چپ و راست زنگ می زدند که شماره استاد شین را بگیرند. من هم محلشان نمی گذاشتم. دلم نمی امد با اصرار هایشان جیغ جیغ استاد شین را در بیاورند. گناه دارد خب. حیوونکی ست خب. بیخودکی می گفتم :" استاد گفته شمارش رو ندم. شرمنده!" خیلی ها افتاده بودند. ده نفری پاس شده بودند فقط. من هم جزوشان. ان هم با یک نمره ی عالی. موقع انتخاب واحد که نمره ام را دیدم، دلم می خواست استاد شین کنارم بود و انچنان بغلش می کردم که با صدای نازک و کشدارش می گفت :" خانوووووم ِ دیندار." و این جوری ها می فهمید که از بین تمام استاد های نامبر وان ِ ( خیر سرشان) دانشگاهمان چقدر او را بیشتر از همه دوست دارم. که اصلا ای کاش استاد شین تمام درس ها را ارائه می کرد و هفته ای چهار بار و روزی ده ساعت توی سرمان جیغ می زد که :" به شمام می گن دانشجو؟!"

خب، من دلم می گیرد به دوری راه که فکر می کنم. به خربزه های زرد چیده شده کنار جاده. به صف طولانی ثبت نام برای سرویس. به عشق بازی بچه ها روی صندلی های چرک گرفته. به راننده های خواب الودی که گاهی قصد جانمان را می کنند با این دست فرمانشان. دلم می گیرد از کلاس های هشت ساعته. از اقای حراستی دم در و بر انداز کردن هایش. تنها اتفاق خوب شاید این باشد که دوباره بر می گردم به نوشتن. که اگر ننویسم می میرم توی روز های دانشگاه.

اهنگ های توی راه هست، صبح های خنک پاییزی و هوای تاریکی که تا خود دانشگاه روشن نمی شود. دوشنبه ها را دارم و استاد شین را. پیاده روی های بعد دانشگاه را دارم . تنها.

تازه، ازین به بعد هفته ای چهار بار می توانم از لواشک های توی مترو بخرم.

دلخوشی هایم همین هایند فعلا.

پایان، نقطه.

سنگینی عظیمی تکه ای از دلم را پوشانده

این روز ها که می گذرد تنهایم ؛ و این تنهایی را توی دنیا فقط تو می فهمی و تو. ادم ها می ایند  و می روند. خط می خورند. می میرند توی ذهنم؛ و من می مانم و پیله ای که دور خودم تنیده ام. وقت پروانه شدن کی می رسد؟! اصلا این پیله ای که من تنیده ام دور خودم قرار است من را پروانه کند؟! کسی از روز هایی نیامده چیزی نمی داند. تو برایم می نویسی :" سنگینی عظیمی تکه ای از دلم را پوشانده ..." من توی فکر و خیال فرو می روم که چه راست گفته ای. دستم را می گذارم روی دلم و به تکه ای فکر می کنم که روحم را سنگین کرده . روزهایی که گذشتند شبیه یک زلزله اخرین ریشتر من را تخریب کردند. شبیه خانه ای شده ام با نمایی مرمری، درش را که باز می کنی می بینی تمام سقف هایش فرو ریخته اند. این گونه ام من، و هیچ معماری این روز ها پیدا نمی شود که از نو بنایم کند.

گاهی خیال می کنم دوستی ما هم مثل دوستی همه دوستی هاست. خیال می کنم این فاصله است که صمیمیت بخشیده به بودن و حرف هایمان. بعد روزهایی از نظرم می گذرد که بودنت نعمتی بزرگ بود. روز های کنکور و گریه های شبانه ام. دلتنگی روز های دانشگاه و تنهایی عظیمی که انگار تمام مرا پوشانده ست. از پیشانی ام که کمی ان طرف تر بروی، می رسی بالای شقیقه هایم. تیر می کشد. انگار کسی در سرم راه می رود که خیال ایستادن ندارد، خیال بیرون رفتن و _برای همیشه _ ذهنم را تنها گذاشتن.

میان غریبه ها می گردم و در ازدحام خیابان ها و ادم ها گم می شوم. این شهر برای من و خنده هایم زیادی بزرگ است و وحشی. ادم ها زیادی تیزند برای دوست داشتن. می بُرند و فراموش می کنند. زخم می زنند و به روی خودشان نمی اورند. می شکنند و نگاه هم نمی کنند.

ادامس خرسی توی دهانم را باد می کنم و نمی دانم به چه فکر کنم. جایی توی سینه ام تیر می کشد. نمی دانم کدام اتفاق بود که دستم را گرفت و چرخاند. چرخاند. چرخاند. حالا منم و دنیایی که دور سرم می چرخد. می افتم و بلند می شوم. دنیا هنوز می چرخد.

به روز هایی که نیامده اند فکر می کنم. به نویسنده و شاعر شدن. به روز هایی که نشسته ام و دور و برم پر از کودکانی ست که می خواهم دنیا را برایشان نقاشی کنم. می خواهم توی دفترشان دنیایی را نقاشی کنند که پر از کبوتر است و ادمک هایی با لبخند های گشاد و درختانی همه از جنس افرا و سیب! به ساختمان هایی فکر می کنم که قرار است طراحی شان کنم. به سرزمین هایی که قرار است خاطره شوند در پستوی ذهنم. این ها انگار می توانند تسکینی شوند برای روز های تلخ. برای عقده هایی که انباشته شده اند. برای این که به ادم ها ثابت کنم من با  زخم هایتان هستم، پر رنگ و محکم!

ادم ها زخم می زنند و عین خیال شان نیست. این ادم ها... امان از این ادم ها که هر چه بزرگ تر می شویم زخم هایشان هم بزرگ تر می شوند. احمقانه است... نشسته ام از ادم هایی حرف می زنم که خودم هم جنس انها ام.هم رنگ و هم خوی انها. درد من چیست؟! از این دنیا و یک مشت موجود "انسان نما" چه می خواهم؟! نمی دانم... دنیا می چرخد. با همه ادم هایش . با چاله های عمیق اش که گاه تا فرسنگ ها می بلعندم.

جایی در سینه ام تیر می کشد و فقط تو می دانی که چقدر چیز کم است برای خوب بودن. این پیامبر کوچک از قومش خسته شده است. با قلبی شکسته و چشمانی خیس، گوشه ای نشسته و برای معجزه هایی که نمی داند کدام اتفاق را در بر می گیرد دعا می کند.

روزهاست باران نیاریده است...

الان که دارم فکر می کنم می بینم هیچ تابستانی نبوده که من کار ویژه ای کرده باشم. کلاس بروم. چیز یاد بگیرم. اگر هم اوجی بوده و پیشرفتی، همه برای پاییز بوده و زمستان. گیرم کمی از این اوج گرفتنه هم لیز خورده باشد توی بهار. همیشه نیمه اول سال رها بوده ام برای خودم. شبیه گنجشک های سر خوش، اگر پرواز هم کرده باشم، نهایتا تا سیم های چراغ برق بوده نه بیشتر. از ان وقتی که یادم می اید از شش ماه جلوتر برای تابستان های برنامه ریزی می کردم و بعد، بعد که این تابستان داغ لعنتی می امد، من رها می شدم در خیال های خودم. پهن می شدم توی اتاق و محض رضای خدا یک پیاده روی ساده هم نمی رفتم. گاه غصه می خوردم، گاه می رقصیدم، گاه نقاشی و گاه شعر و کتاب و فیلم. خب، این ها برای نیمه دوم سال هم بوده همیشه. و جز کارهای ویژه تابستان نیست. این اخیرا هم که بی خیال تر شده ام انگار. شلوار کتانم که توی پایم لیز می خورد و هی می امد پایین، تنگ شده. این یعنی یک غصه جدی و بزرگ. یعنی یک زنگ خطر راست راستکی. لغت های زبان از سرم پریده. فیلم می گذارم و صدایش را زیاد می کنم که ببینم چقدر می فهمم. خوب است، می فهمم. اما چه فایده که که شبیه لال ها می شوم وقت حرف زدن. تته پته می کنم. یاد ان مرد ژاپنی توی کاشان می افتم. زبانم قفل شده بود وقت حرف زدن . این ها یعنی فاجعه و من اصلا حواسم به خودم نیست انگار. بعد، بعد می دانید؟! بدترین اتفاق این است که دوباره می نشینم و یک لیست بلند بالا از برنامه هایم می نویسم. به خودم قول داده بودم تابستان را فقط بنویسم و بخوانم. اگر می دانستم تابستان می زند به سرم و قلمم خشک می شود، یک فکر بهتری می کردم. مثلا فکر می کردم تمام تابستان را بخورم و بخوایم. خب، ادم با یک هدف قبلی کاری را دنبال کند، نه پشیمان می شود، نه عذاب وجدان می گیرد.

دارم فکر می کنم دستی به سر و روی این وبلاگم بکشم. شیوه ی جدیدی را دنبال کنم. می خواستم وبلاگم را عوض کنم. برم یک جای دیگر. شب ها هی فکر کردم و هی فکر کردم. از فکر حذف کردن این جا نفسم بند می امد. بچه ام است خب. می شود دست یک بچه چهارساله را رها کرد و به حال خودش گذاشت؟! نمی شود خب. هیچ جوری نمی شود. مخصوصا برای من ِ رمانتیکی که وابسته شدن و عادت کردن عین نفس کشیدن جز فعالیت های زیستی ام شده.

خب، این جا احتیاج به چند تغییر دارد. باید یک هدر خوب بگذارم برایش. یک هدر درست و حسابی که هی غیبش نزند. نوشته هایم را هم بهتر می کنم. بعد.. ها، با کمال میل پذیرای پیشنهاد های به درد بخورتان هستم.

پاییز که می اید ، حال و هوای همه چی بهتر می شود انگار. می شود به لیست برنامه ها نگاه کرد و لبخند زد و یک ، دو، سه ... استارت!

اتش سوزی به روایت تصویر

این طوری هاست که گاهی ادم تا مرز مرگ پیش می رود. یا نه ، تا حد مرگ می ترسد و زبانش بند می اید...

چهار و نیم صبح امروز از دود بیدار شدم. چه کسی فکر می کرد پژو رو به روی ساختمان ان هم کنار لوله گاز اتش گرفته باشد. از پنجره به شعله های بلند اتش نگاه می کردم. زبانم بند امده بود. می لرزیدم. فقط تکرار می کردم :" اتیش!" سرم را گرفته بودم توی دست هایم و به مامان نگاه می کردم که از این اتاق به ان اتاق می دوید و بیدارمان می کرد که فرار کنیم بیرون و بابا می لرزید و به من می گفت :" حرف نزن!" نمی دانم چرا وقت حوادث بابا از من توقع دارد صدایم در نیاید. ماشین پق صدا می داد و شعله هایش بلند تر می شد. تمام اهل ساختمان ریخته بودند توی کوچه. خانه های اطراف ماشین که خبردار شده بودند، با زیر شلواری و چادر رنگی دویده بودند سر کوچه از ترس انفجار و شکسته شدن شیشه ها. ما... ما چهار تای مغز نخودی، دویدیم پشت بام. می لرزیدیم و به پق پق ماشین گوش می دادیم. بومب های خفه ای که شعله را زیاد و زیاد تر می کرد. با شلوارک و شال پریده بودم پشت بام. فکر می کردم الان هاست که خانه برود روی هوا، یا نه، موج انفجار بگیردمان. به لوله گاز فکر می کردم. فکر کردم راستی راستی وقتش رسیده اشهدم را بخوانم. می لرزیدم. جرئت نداشتم بروم لبه ی پشت بام. دعاهای مامان مرا به وحشت می انداخت " خدایا بهمون رحم کن!" دلم می خواست ما هم به جای پشت بام می دویدیم کوچه. سنگ های دیوار کنار ماشین اب می شد و ما هر لحظه منتظر موج انفجار بودیم. بابا با اتش نشانی دعوایش شد. که یک ماشین دارد منفجر می شود  و کسی جرئت ندارد خاموشش کند. لحظه های صبح وحشتناک بودند. بعد اتش نشانی امد. مگر خاموش می شد این ماشین لعنتی؟! چهار تایی می لرزیدیم و به ماشین نگاه می کردیم. کسی از اهالی کوچه جرئت نزدیک شدن به ساختمان  و ماشین را نداشت.

امروز صبح ، صبح عیجیبی بود. ادم به معجزه بودن بعضی ها ایمان می اورد. می بیند چقدر کسانی مثل اتش نشان های فرشته اند. وقتی کسی جرئت نگاه کردن به ماشین را ندارد و هر لحظه منتظر منفجر شدن است، انسانهای هستند، که  نه به فرار فکر می کند، نه از ترس می لرزند، می ایستند و سد محکمی می شوند در مقابل تو  و " ترسیدن". فرشته نجات می شوند. نمی دانید چقدر چقدر ارامش بود دیدن اتش نشان ها. نمی دانید چقدر طول کشید ماشین خاموش شود.

بعد، صاحب ماشین، سلانه سلانه از سر کوچه پیدایش شد. عین خیالش هم نبود. شاید هم بود و به روی خودش نمی اورد. نه زن و بچه اش امده بودند توی کوچه نه پدر پیرش. بسیجی محله مان است. فرمانده بسیج است. همه کاره ی محل. لوله نصب می کند، اب گرم کن و لباس شویی درست می کند. نیمه های شعبان تمام محل را تزیین می کند. ریش می گذارد این هوا و یک پدر پیر دارد که مثل سگ های کثیف می ماند. هر وقت نگاهم می کند متلک های زشت بارم می کند. وقتی زیادی تیپ می زنم یاد اوری می کند :" اینو چه تیپی زده!" پیدایش نبود امروز صبح. معلوم نیست کدام گوری رفته بود...

ماشین جزغاله شده جلوی ساختمان است. شبیه فیلم هاست. تا به حال اتش سوزی ندیده بودم. ترسش را تجربه نکرده بودم . این همه خودم را نزدیک به مرگ حس نکرده بودم. تمام مدتی که روی پشت بام بودیم زن پیر همسایه مان می امد در نظرم که بلند بلند می گفت :" یا حسین!" یاد این که شوهر و همسرش توی اتش سوخته بودند.

خب، این یک راز است، که دیشب توی گوش خدا گفتم، هر وقت دلش خواست من راضی ام که بمیرم، اما نه با جزغاله شدن...

وقتی افتاب گردان ها دلتنگ می شوند

 

آنا برایمان افتاب گردان فرستاده. افتاب گردان های درشت پر مغز. دو تا گل بزرگ را کنده و پیچیده توی یک کیسه و برایمان فرستاده. دانه ها نرم اند و تازه. مغزشان اب می شود توی دهان. به آنا فکر می کنم و روز های خوب کودکی که خیلی وقت است تمام شده. به روز هایی فکر می کنم که می دویدیم توی باغچه و آنا با لهجه غلیظ ترکی اش صدایمان می زد که کاری به درخت ها و توت فرنگی هایش نداشته باشیم. زیر لب گله می کرد و من چیزی نمی فهمیدم. فقط تکان خوردن لب هایش را تماشا می کردم که می رفت توی اتاقش. در چوبی را محکم باز می کرد و می نشست روی دار قالی اش. آنا را نمی شد شبیه هما و امیر "ننه" صدا زد. نمی شد "مامان بزرگ " هم خطاب کرد. از صدا کردن انا با اسم کوچک هم خجالت می کشیدم. صدایش نمی کردم. پیش خودم بهش می گفتم آنا. یک بار صدایش کردم "انا" و با تعجب نگاهم کرد. شاید عادت نداشت کسی آنا صدایش کند.

آنا این روزها بیشتر از همیشه تنها شده. حرف نمی زند. صورتش چروکیده شده و استخوان های گونه اش برجسته شده اند. نمی خندد. دیگر بلد نیستم ادای خندیدن آنا را در بیاورم. آنا خوب می خندید. بلند بلند. جوری که ادم خیال می کرد خوشبخت ترین پیر زن دنیا است.

انا برایمان افتاب گردان هایش را فرستاده. همان هایی را که وقتی می رفتیم توی باغچه به دانه های پوک ناخنک می زدیم و دانه های خورده شده را می انداختیم گردن گنجشک ها. می گفتیم :" کار گنجشک هاست!" آنا باور می کرد. شاید هم باور نمی کرد. همیشه دل دل می کردیم که تا برگشتن مان به تهران،دانه های افتاب گردان پر مغز شوند. کلاهک های کوچک را از روی دانه ها می تکاندیم و دانه دانه تخمه ها را می گذاشتیم توی دهانمان. گاهی شپش می افتاد به جانمان. دست و صورتمان شروع می کرد به خاریدن. می خاریدیم و دانه های تازه افتاب گردان را می خوردیم.

آنا برایمان افتاب گردان فرستاده. حالا نشستم و فکر می کنم که چقدر دلم می خواست یک روزی، پشت یکی از درخت های سیب انا را بغل می کردم و بهش می گفتم که خیلی روز ها ، این نوه ی رمانتیک ات تمام روز به تو فکر کرده است، فکر کرده چرا هیچ وقت دلش برایت تنگ نشده؟! چرا هیچ وقت صدایت نکرده بود " مامان بزرگ" شب ها که دستش را زده زیر سرش و سقف با تمام سایه هایش چرخیده، این دخترک به تو فکر می کرده. به داستان هایی که از تو و دار قالی ات بافته.

انا برایمان افتاب گردان فرستاده. دو تا افتاب گردان بزرگ پر از دانه های نرم و تازه. مشت هایم را که پر از دانه می کنم، به درخت سیب پر شاخ و برگ حیاط انا فکر می کنم. حسرت می خورم. کسی باورش نمی شود. اما دلم می خواهد بنویسم ، من حسرت می خورم که هیچ وقت انا را در اغوش نگرفتم و بهش نگفتم که گاه گاهی، گیرم یک در صد، دلم برایش، برای لهجه ی غلیظ ترکی اش ، برای داد و بیداد کردن ها و زل زل نگاه کردن هایش، بلند بلند خندیدن ها و گله و شکایت هایش عجیب تنگ می شود.

+ بعضی چیز ها ننوشتن شان ادم را خفه می کند و ننوشتن شان بغض می اورد و باران های نم نم .

 

" فردا تو می ایی" هوشمند عقیلی را که گوش می دهم، انگار راستی راستی منتظر امدن کسی بودم که قرار است بیاید. شادی ریشه می دواند توی سینه ام وقتی می خواند :" بعد از جدایی ها، ان بی وفایی ها فردا تو می ایی" ادم ناخواسته توی فکر فرو می رود و دنبال گمشده اش می گردد که فردا پیدایش می کند. و فراموش می کند که گفته ای :" فریبا! ..." و ادامه اش ، ادامه ش را یادم نمی اورم که نفسم تنگ نشود. بگذار بخواند :" امشب دلم می خواد تا فردا می بنوشم من، زیباترین جامه هایم را بپوشم من، با شوق بی حد باغچه هامون رو صفا دادم، امشب تا می شد گل توی گلدونا جا دادم..." می خواهم فکر نکنم به گلدان های کرم و صورتی خالی روی میزم، که هیچ وقت گلی ننشت تویشان، می خواهم فکر نکنم که این روز ها، تیپ هم اگر می زنم، برای دل خر خودم است، نه کس دیگر، می خواهم به فردایی فکر کنم که وجود ندارد، اما دلم را ، این دل خرم را ، بد جوری ارام می کند...

   ادم هایی که خر به دنیا می ایند و گاو از دنیا می روند

 

چه می شود که فاصله می افتد بین ادم ها؟ می دانی؟! نشسته ام این جا دست گذاشته ام روی سینه ی چپم. دارم فکر می کنم چه شدکه از تو خالی شد. نفس های عمیق می کشم و موهایم را می دهم پشت گوشم و شانه می اندازم بالا که خب، همین است که است. همین است که هست یعنی این که :"خلاص!" یعنی دنیا همین اشغالی ست که هست و ادم هایش همین موش های کوری اند که هستند. یعنی خودم را هم خفه کنم چیزی درست نمی شود. اصلا مگر قرار است چیزی درست شود؟! طبق قوانین طبیعت، دنیا و ادم هایش باید همین گونه باشند که هستند. ان وقت اسمش نمی شود دنیا که، می شود بهشت.

نشسته ام این جا و به تو فکر می کنم. به این که چقدر فاصله افتاده است بین ما. به این که وقتی داد می زنی دیگر چیزی توی دلم تکان نمی خورد. فوق فوقش ابروهایم بروند توی هم. فوق فوقش همین است. دارم فکر می کنم چند بار در سال حقیقتا دوستت داشته ام. یک بار؟! دو بار؟! اصلا بگذار این طور حساب کنم که چند بار در سال حقیقتا از بودن خودم در کنارت متنفر شده ام. انگشت هایم را کم می اورم برای شمردنشان. هزار بار. هزار بار تا الان خسته شده ام، نه از بودنت، از بودن خودم. که اگر نبودم لابد تو خوشحال تر بودی و خندان تر و کمتر بهانه داشتی برای بهانه گرفتن. کمتر بهانه داشتی برای این که زمان و زمین را بدوزی به هم و خدا را از ان بالا بیاوری پایین که نگاهمان کند. خدا چند بار نگاهمان کرد. ان اول تر ها، دست هایش را می زد زیر چانه اش و با دقت به حرف هایت گوش می داد، به غرغر های من گوش می داد، بعد اما، حوصله اش سر رفت،  دست هایش را توی هوای تکان داد که :" بس کنید!" ما بس نکردیم و این طوری بود که حوصله خدا سر رفت. کمتر کسی بلد است حوصله خدا را سر ببرد. ما توانستیم، و شیطان برایمان هورا کشید و با کف دستش کوبید به کمرمان که :" خوب بلدید تنفر داشتن را" بعد دو تا شاخ روی سرمان سبز شد و یک دم شبیه دم گاو از پشتمان زد بیرون. این طوری شد که تاریخ خوردیم. که قرار شد از این به بعد فقط و فقط چند بار در سال همدیگر را دوست داشته باشیم.

ببینم، وقتی نباشم دلت می خواهد چه کسی را جایگزین خودم کنم برای این که متنفر باشی از ریخت و قیافه اش؟! برای این که چپ و راست راه بروی و بگویی:" بی عرضه!" و خودت هم نفهمی که داری چقدر دروغ می گویی.

خب، من این جا نشسته ام، رضا صادقی را زیاد کرده ام و دارم به تو فکر می کنم، به پیاده روی هایی که نداشتیم، به رازهایی که هیچ وقت نشد بهت بگویم. هر وقت خواستم رازی بگویم، سر انگشت هایم را چسباندم به هم و از اضطراب ناخن هایم پوست پوست شد که نکند... و نگفتم شان. به تو نمی شود راز گفت. فقط ان چند بار در سالی که باید دوستت داشته باشم، باید بیایم و دست هایم را محکم کنم دورت گردنت و ببوسمت و بعد بسپارمت به خودت و خیالاتی که از دنیا و ادم هایش داری. ان چند بار در سال، باید یک چیزی برایت بخرم، یک چیزی که نشان دهد چقدر برایم مهم هستی و نمی دانی. هیچ وقت هم نمی فهمی. مهم نیست ولی. ادم که نباید همه چیز را بفهمد. به قول بابا بعضی ادم ها خر به دنیا می ایند و گاو هم از دنیا می روند و این وسط کک شان هم نمی گزد و به خودشان زحمت نمی دهند که چیزی را بفهمند. که چیز های مهم دنیا را بفهمند.

همیشه می گویی ادم هایی که می گذارند و می روند، عاطفه ندارند، محبت حالی شان نمی شود. گاوند. الاغ اند. بعد حیوان کم می اوری برای تشبیه کردن. بعد نفس عمیقی می کشی که :" انهایی که می روند ادم اند اصلا؟!" تا به حال فکر کرده ای انهایی که می روند، نه دلشان می خواهد خر باشند، نه گاو ، نه الاغ. می توانی تصورش را کنی انهایی که می روند انقدر عاطفه سرشان می شود که می خواهند بروند گم و گور شوند، بلکه پر رنگ تر شوند توی ذهن و یاد انهایی که دوستشان می دارند. تا به حال فکر کرده ای ان هایی که ادم نیستند، بعضی شب ها، یکی از ان هزار شبی که قرار است تنفر داشته باشید از هم، سرش را می کند توی بالشتش، زیر چشم هایش سیاه می شوند و نفسش بالا نمی اید. هیچ فکر کرده ای ان ادم خر ِ گاو ِ الاغ، دلش می خواهد بیاید در اغوشت بگیرد و بگوید :" تنفرمان سر جایش، بگذار برای چند لحظه عاشقانه دوستت داشته باشم!"

گم شدن

 

شبیه کسی که از یک ادرس تنها پلاکش را می داند،

در ازدحام ادم ها و خیابان ها

دنبال دست هایت می گردم...

اشرفان مذکر مخلوقات

نمی دانم مرد ها، دقیقا نود و پنج درصد مرد ها توی کتاب های زنان چه پیدا کرده اند که از سیزده سالگی مطالعات پزشکی شان را شروع می کنند و تمام اندام های زنان و جزئیاتشان را به زبان انگلیسی هم یاد می گیرند و در پنجاه سالگی هم هنوز نمی فهمند وقتی یک زن ناراحت می شود، چطور حقیقتا از دلش در بیاورند...

ببین!

هیچ تعجب نکن که با اطمینان کامل، با یک ماژیک کلفت قرمز، یک خط می کشم به قطر ده ها هزار متر. هیچ تعجب نکن که تو هم خط می خوری از دایره دوستی ام، بی این که کسی صدایش در بیاید. فقط.. فقط اگر یک روز چشم های قرمزم را دیدی، فکر کن، چه خوب بودند روز های دوستی دخترک...

عصر های گچی

زنگ خانه که می خورد دست دست می کردم که بچه ها بروند خانه، که گچ های ریز شده پای تخته را بریزم توی جیب مانتوی گله گشادم، برای عصر هایی که لی لی می کردیم. تا خانه گچ ها، توی مشت های عرق کرده ام نم می گرفتند. بعضی هاشان هم از اضطراب این که نکند کسی بفهمد، لای دو تا انگشت هایم خرد می شدند تا خانه. بعد من بودم و تکه گچ های ته مانده ای که گوشه حیاط پنهان می شدند. مامان دعوایم می کرد. دزدی بود. خودم می دانستم. شب ها دعا دعا می کردم که خدا نبرتم جهنم. برایش فلسفه می بافتم که خدا جان به خدا عاشق گچ ام. هیچ چیز به اندازه داشتن یک مشت گچ من را خوشحال نمی کند. مامان از جیب های گچی ام گله می کرد و خط خطی هایی که روی دیوار حیاط می کشیدم. همسایه ها گله داشتند که دیوار های کوچه را به گند کشیده این دختر شما. دیوار خانه مامان بزرگ با همه دیوار ها فرق داشت. شبیه تخته گچی بود. گچ نرم می نشست رویش و زودی تمام نمی شد. بچه های کوچه را جمع می کردم که بنشیند رو به روی دیوار خانه مامان بزرگ تا برایشان معلمی کنم. هر کسی که سر پیچی نمی کرد و شاگرد خوبی می شد و به حرفم گوش می داد، تکه گچ کوچکی نصیبش می شد برای نقاشی کردن روی در و دیوار خانه ها. مامان بزرگ که معلم بازی ام را می دید دعوایم می کرد که بروم روی یک دیوار دیگر نقاشی کنم. روی دیوار های دیگر نمی شد نقاشی کرد. خانم های همسایه چادر سر می کردند و تهدیدم می کردند که به مامانم می گویند. نمی ترسیدم. خجالت می کشیدم فقط. بعد که می رفتند خانه شان گچ بازی ام را سر می گرفتم. لی لی می کشیدیم به چه بزرگی. از این سر کوچه تا ان سر، پر می شد از لی لی. روی تمام موزاییک ها نمی شد لی لی کشید. ان روز ها ارزو داشتم جلوی در تمام خانه ها اسفالت بود تا لی لی مان خوب معلوم می شد. لی لی ام خوب بود. جرزنی هم بلد بودم. پایم که روی خط می رفت داد و بیداد می کردم که :" نخیرم! چشاتون اشتبا دیده"

بعد ها که خانم های همسایه از خط خطی بودن در و دیوار ها گله کردند، بابا برایم یک تخته گچی کوچک خرید. با یک تکه ابر، و دوتا گچ سفید. توی اتاق نمی شد تخته بازی کنم. گچ ها می ریختند روی فرش. بچه های کوچه را جمع می کردم که برایشان معلمی کنم. نقاشی یادشان می دادم. سرشان داد می زدم که سر کلاسم حرف نزنند. حرف نمی زنند. مرا به عنوان یک معلم واقعی قبول داشتند. با علی لج بودم. علی کچل سیاه سوخته ای که وقتی می خندید، گلویش شبیه پلیکان باد می کرد و وقتی ته کوچه بن بست مان عروسی می گرفتیم ، شانه ها و سینه هایش را بد جوری می لرزاند و به همه ما می گفت رقصیدن بلد نیستیم. نمی دانم چه شده بود که لج کرده بودم با علی. نمی گذاشت رئیس باشم. با سروش هم دعوایم می شد. لگد می خوردم و چنگول می انداختم و مو می کشیدم. دست اخر اما اشتی می کردیم با هم. با این که یک روز زهره خانم به مامان گفته بود :" علی همیشه می گوید دلم می خواهد یک خواهر شبیه فریبا داشته باشم" نشد که دوستش داشته باشم. هیچ وقت نمی شد علی را به اندازه بقیه پسر ها دوست داشته باشم.

پایه های تخته ام شکسته بود. مامان قرار بود تخته ام را بگذارد توی زیر زمین. پایه ی چوبی تخته را گرفته بودم و توی کوچه راه می رفتم. هوا رو به تاریکی می رفت. من بودم و علی و کوچه ی خلوت. احساس قدرت می کردم با چوب توی دستم. از کنارش که رد شدم،پرسیدم :" دوست داری بزنم تو سرت با این؟!" سوالم شوخی نبود. جدی هم نبود. دو دل بودم برای زدن یا نزدن. انگار فقط منتطر یک کلمه بودم. یک کلمه یا جمله شبیه :" بزن ببینم!" و پوزخندی که نشست روی لب هایش. با پایه ی تخته ام کوبیدم توی سر علی. جیغش هوا رفت. اولین بار بود که می دیدم ان طور گریه می کرد. بلند بلند. انگار که گوشت تنش را کنده بودم. بدو رفتم خانه مامان بزرگ. می لرزیدم. به همه گفتم علی را زده ام. مامانش امده بود در خانه که :" جلو دخترتون رو بگیرید دیگه. با چوب زده تو سر علی" هی خیال می کردم زهره خانم، الان هاست که مامان را بزند کنار، بیاید توی اتاق و با چوب سیاهم کند. تا یک هفته از خانه بیرون نرفتم. از ترس این که نکند تلافی کند. بعد از ان علی که مرا می دید، می پرید ان طرف جوب و نگاهم نمی کرد. اشتی هم نکرد. بعد از ان روی دیوار خانه شان چیزی ننوشتم با گچ. تخته ام را انداختم زیر زمین مامان بزرگ.

حالا گچ های درشت پای تخته را که می بینم، دلم اب می شود برای داشتن شان. هوس لی لی می کنم و معلم بازی و کشیدن نقاشی روی در و دیوار همسایه ها.

نگرانی

حواسم هست، که بیشتر از این ها دوستت داشته باشم.

من فریبا رو می خوام، خدا خودش اینو می دونه

این شعر " تو فریبایی همچو گل هایی" رو از فایل های خاله پیدا کرده ام. شروع جالبی دارد، اما نمی دانم چرا وسط های اهنگ که می شود، اهنگسازش هوای پشتک وارون کرده. بعد متن جالبی هم دارد :" هنوز عشق فریبا، تو قلبم خونه داره، از اون قهر و اداهایش، از چشام خون می باره!" بعد لبخند است که می نشیند روی لبم و خیال این که :" چرا هیچ کسی تا به حال حاضر نشده از این شعر معر ها بخواند برایم!"

اروزهای گنده منده با نیم من عرضه!

نمی دانم درست از کی بود که نگران شدم. نگران این که نکند هنر های مامان بزرگ از نسل زنان ساعدی( من خودم را در بعضی مواقع جز زنان ساعدی به حساب می اورم) کم شود، گم شود. به خاله جملیه و مامان فکر می کنم که در سیزده سالگی دیپلم خیاطی و گلدوزی و گیپور بافی و قلاب بافی شان را گرفته اند. سال ها بریده اند و دوخته اند. همیشه فکر می کردم اگر یک روزی مامان شوم یا مامان بزرگ، مدام می خواهم بنشیم برای بچه ها و نوه ها کتاب بخوانم و قصه ببافم که :" ادم شوید فرزندان من!" خب، مادر یا مادر بزرگ خلق شده است برای هنرمند بودن. یازده ساله که بودم تشنه این بودم که یک روز شبیه خاله جمیله خیاط حرفه ای شوم و شبیه مامان بزرگ بتوانم ده ها لباس بافتنی با نقش های سخت ببافم و شبیه مامان حوصله داشته باشم که رو میزی های یک متری و دو متری قلاب بافی کنم. نه خیاطی یاد گرفتم، نه بافتنی نه قلاب بافی نه گلدوزی. چسبیدم به نوشتن و خواندن. بعد تصورم از خودم شد یک زن روشن فکر ایده الیست در زندگی اینده که خوب بلد است برای شوهر و فرزندانش بالای منبر برود و اثار بزرگ ادبی را توی مخ بچه هایش بکند و تمام عشق بازی اش با شوهرش نقد کتاب یا فیلم باشد و شعر های عاشقانه شاعران بزرگ را برای هم خواندن و بعد وقتی سر یک نظریه به نتیجه ای نرسیدند قنبرک بگیرد که شوهرش، ان شوهر ایده الی نیست که تصورش را می کرده. دلم می خواهد اگر یک روزی مامان یا مامان بزرگ شدم، بچه ها و نوه هایم زمستان ها هیجان این را داشته باشند که قرار است یک لباس یا شال بافتنی ای داشته باشند که هیچ کس دیگر شبیه اش را ندارد. دلم می خواهد گوشه به گوشه خانه ام پر باشد از هنر های دستم، روی میز ناهار خوری و میز مبلمان رو میزی های دست بافت خودم باشد، روی تخت، پتویی باشد که روز ها و ساعت ها وقت گذاشته ام برای بافتنش، دلم می خواهد سبدی داشته باشم پر از کامواهای رنگی که هر چند وقت یک بار، بیستم کنارش و با خودم کلنجار بروم که کدام رنگ را انتخاب کنم بری بافتن. دلم می خواهد عصر ها ، خانه پر شود از بوی شیرینی و کیک. شبیه خانه مامان بزرگ. دیوار ها پر باشند از نقاشی های کج و کوله ی خودم. لباس های توی تنم را خودم دوخته باشم و وقتی توی اینه به خودم نگاه می کنم فکر  کنم :" بهتر ست فلان لباس را هم برای خودم بدوزم. یا فلان دامن را" دخترم دامن های چین داری که خودم می دوزم را تنش کند و همسرم زیر شلواری های(!) دست دوز من را. حالا این دختر ایده الیست کمی تا قسمتی مهندس ِ نویسنده نشسته و دارد فکر می کند : " چرا هیچ هنری از انگشت هایش نمی ریزد؟!" چرا از انگشت هایش فقط کلمه می ریزد و چند برگ تصویر رنگی.

این روز ها می روم پیش مامان بزرگ که بافتنی یاد بگیرم. استعداد خوبی هم دارم. یک روزه شال گردنم را بافتم و تمام شد. یک شال گردن دو متری با رنگ های در هم بر هم سبز و نارنجی و زرد. مامان بزرگ پیشانی ام را می بوسد که :" شهرتت جهانی بشه فرزندم!" این را ترکی می گوید. بعد دعایش را زیر لب زمزمه می کند و فوت می کند به قد و بالایم.

در صدد اینم که از هر انگشتم هزار تا هنر بریزد پایین. که هنرم توی سر و صورتم جیغ بزند( عین این عقده ای ها) که گوشه گوشه اتاقم را پر کنم از هنر های خودم، شمع سازی یاد بگیرم، عروسک ساختن با پارچه و کاموا، جا مدادی و کیف دوختن، لباس های رنگی رنگی بافتن. بعد ببینم می شود جلوی اینه که می ایستم به خودم بگویم :" به این می گن دختر!"

ترس

ترسم از اینه که یه روزی من به یاد تو نباشم...

- فیل کوچولو! چه دماغ درازی داری!

- راست می گی تو. دماغ مامانم هم این جوریه.

 - فیل کوچولو! تو دنیا کی رو بیشتر از همه دوست داری؟

- از همه بیشتر مامانمو.

می چیو مادو ، شاعر کودک چینی

کجایی تابستان که یادت بخیر

 

نشسته ام و کتاب های نخوانده را چیده ام دور و برم. یکی نیست به من بگوید به جای این که یک کتاب را دوبار بخوانی، کتاب های نخوانده را بخوان. خب، جای تعجب هم ندارد. هیچ چیز من اصولا روی اصول نیست. حالا نشسته ام و غصه می خورم که چرا این همه کتاب نخوانده دارم. مرداد که تمام می شود، برای من یعنی همه تابستان تمام می شود. هر چند دانشگاه رفتن به شیوه من، مساوی ست با تابستان و هیچ فرقی با "بخور و بخواب" ندارد. حالا متحیر مانده ام در خودم که دارم غصه چه چیز را می خورم؟ از ترسم هنوز چک نکرده ام ببینم استاد شین نمره ام را داده یا نه. یاد امتحان که می افتم خنده ام می گیرد از خودم. هر چه از جزوه استاد یادم بود نوشتم برایش و بعد پایین برگه ام نامه نوشتم و چاخان جور کردم این هوا. حالا نمی دانم استاد دلش کباب شده برایم یا نه. استادی که با کفش های پاشنه بلند و نوک تیزش فر می خورد توی کلاس و با صدای نازکش هی اخطار می داد "همه سوال ها رو کامل و دقیق می نویسید، با رسم شکل". شکل که نکشیده بودم هیچ، برگه ام را با راپید شش دهم نوشتم که چرت و پرت هایم گنده شوند و برگه ام پر شود. اولین نفر هم از کلاس زدم بیرون. حالا من مانده ام که استاد من را پاس کرده یا نه. اصلا هم هیچ تمایلی ندارم قبل از انتخاب واحد نمره ام را چک کنم. حوصله چک و چانه زدن هم نداشتم و ندارم. حالا که از وقتش گذشته اصلا. بدون نمره استاد معدلم خوب بود، یعنی عالی بود. طنز خوشمزه ای ست در نوع خود، که معدل هفده و نود با یک ده نقلی سقوط کند. جهنم!

شما بگویید من با غصه این کتاب های نخوانده چه کنم که مثل خوره افتاده اند به جانم. فیلم ها را هم ندیده ام. تابستان را چه کار کردم اصلا؟! تسبیح گرفتم دستم و برای ارزوهایم ذکر گفتم. این هم ارامشی ست در نوع خود.

ها، الان که یادم می اید می بینم کارهای مفید تری هم انجام داده ام جز ذکر گفتن. داستان نوشته ام و دادم به مجله ها تا سعادتمند شوند این مطبوعات کیلویی نوجوان!

این روز ها نه بشکن می زنم، نه قر می دهم. یک عدد سی دی رقص ترکی پدر جان اورده برایم. دستم را می زنم زیر چانه ام و زل می زنم به صفححه مانیتور و رقص پای پسر بچه های ده – یازده ساله. به یک کشف جدید هم رسیده ام که رقص پای ترکی بسیار بسیار شبیه رقص اسپانیایی ست و تنها تفاوت در حالت دست هاست. تا قبل از این که از تماشای رقص زن های ترک هیکلی چندشم می شد. سرم را می انداختم پایین و با سر انگشت هایم بازی می کردم. حالا اما می بینم این زنان ترکی چه رقاصان قهاری بوده اند و خبر نداشته ام. از این به بعد سعی بر این دارم که رقص پای ترکی را یاد بگیرم. گور بابای طبقه ی چهارمی بودن. چه طور طاها با عربده های چهارساله اش می تواند ساختمان را بگذارد روی سرش، ان وقت من با رقص پای ترکی ساختمان را نگذارم روی سرم؟!

خب، این تابستان هم دارد تمام می شود. به 20 شهریور فکر می کنم و غمباد می گیرم. چه می شود کرد؟! خب، دانشگاه ادم که شبیه دانشگاه ادمیزاد ها نباشد همین می شود دیگر. اما از شما چه پنهان، این دانشگاه خر را ، با همه خر های درشت و کوچک ش دوست دارم انگار!!!

عنکبوت

 

همین امروز صبح یه دعوای حسابی کردم. با الهه. کارمون به دفتر هم کشید. تازه تقصیر خودش بود. من بهش گفتم شبا در و پنجره اتاقشو محکم ببنده.چون ممکنه عنکبوته باید بخورتش. بعد اون گفت عنکبوت که خیلی کوچیکه. گفتم :اونا بچه هاشن. دنیا توی یه تار عنکبوت بزرگه که هی داره به دنیا نزدیک تر می شه و ممکن دنیا رو بخوره. اونم موهای منو کشید و گفت: دنیا وسط اسمونه. منم دستشو چنگول گرفتم. بعد اون زد و من زدم. هی اون زد. هی من زدم. تا سمیه جون اومد سر کلاس و کلی دعوامون کرد. بعد هم فرستادمون پیش خانم امیری. اونم کلی نصیحت مون کرد و از این چیزا. فقط خدا کنه که دیگه دعوامون نشه. اخه شاید عنکبوته ببینه بیاد زمین رو بخوره. چون اگه بفهمه من فهمیدم که هست خیلی عصبانی می شه. باور کن این یه خواب نیست اما اگه تعریف کنم فکر می کنی خوابه. دیشت که توی خونه تنها بودم، تلویزیون رو روشن کردم. توی تلویزیون یه عالمه اقا با تفنگای راستکی بودن. مردم جیغ یم زدن و سنگ پرت می کردن روی اون اقاها. یه عالمه خون روی زمین ریخته بود. یه اقایی هم هی می گفت جنگ نیم دونم کجا با یه جای دیگه ادامه داره. تازه یه امبولانسای خرابی هم بود. منم که دیگه از صدای ادما و دیدن بچه های زخمی خسته شده بودم، اومدم تلویزیون رو خاموش کنم که دیدم یکی از بچه های عنکبوته از تلویزیون اویزون شده. ولی چه فرقی می کنه؟! تفنگ الکی یا راستکی.

اخه امیر همیشه تفنگ الکی میاره مهد کودک. ولی هر وقت شلیک می کنه بچه ها می میرن. فکمر کنم یکی از دوستای عنکبوته. اخه همیشه مثل توی تلویزیون یا با بچه ها کشتی می گیره یا می کشتشون. تازه یه دفه می خواست الهه رو بکشه که من مث توی فیلما رفتم جلوش وایسادم که نکشتش. اونم خواست منو بکشه که خواهر خودش، ستاره نذاشت. اونم عصبانی شد و با هم کشتی گرفتن. اون وقت جنگ شد. خودم دیدم روی تفنگش یه عنکبوتی راه می رفت.

تازه فکر نکنی خون نمی یاد ها. یه دفعه که زد به ارسطو، ارسطو از پله ها افتاد و سرش خورد به نرده ها و بردنش بیمارستان. فکر کنم مرد. حداقل برای یک دو روز مرد. چون نمی یامد مهد کودک. منم چون ناراحت شده بودم ظهری خوابم برد. خواب دیدم اون عنکبوت بزرگه تو اتاقمه.

بعد یه دفه سقف اتاقم باز شد و اون عنکبوته اون قدر رفت بالا تا پاش خورد به خورشید و سوخت. به مامان که گفتم خندید. گفت بچه هاش کجا بودن. این یه نکته مهمه. بچه هاش کجا هستن. اما نباید بترسم چون حالا حالا ها اونا بچه هستند.( تازه وقتی بیدار شدم و تلویزیون رو روشن کردم همون اقا قبلی گفت اون دوتا جا که جنگ شون شده بود، دیگه با هم نمی جنگن.)

 

کیمیا شاخص، 12 ساله / ماهنامه عروسک سخنگو، شماره 225

کروکی خانه یک پیانیست!

در کوچه ای که اسم یک شهید نام گرفته و پدر شهید هنوز زنده است و توی یکی از کوچه پسکوچه ها یک بقالی کوچک دارد؛ در کوچه ای که صد قدم بالاترش یک مسجد با گنبد فیروزه ای ست، دیوار ها خیلی زور بزنند، یا صدای اندی و اهنگ های شاد و قر دارش را بیرون می دهند یا صدای ساسی مانکن و جیغ و داد خانم ها با یچه ها و شوهر هایشان. بعد در یک عصر تابستانی ِ خیلی خیلی معمولی، روی صندلی همیشگی ام نشسته ام که صدای نواختن پیانو از یک جای دور به گوش می رسد. خانه ساکت  و ارام است. طبق معمول نشسته ام توی اتاق مسعود. کنار پنجره باز. صدای پیانو اهسته است. انگار فاصله پنجره ام از پنجره ی بخشنده ای که صدای پیانو را رها کرده زیاد است. صدای پیانو می اید. یک جور خوبی که شبیه توی فیلم ها شده است. دخترک مو بافته گیسو طلایی را تصور می کنم که انگشت های کشیده و بلندش را روی کلید ها حرکت می دهد و گاه چشم هایش را می بندد و لبخندی می نشیند روی لب هایش...

صدای نواختن پیانو اش هنوز به گوشم می رسد. کاش پنجره اش را نبندد هیچ وقت...

اندر احوالات دانشجویی

 

مسولان که عاشق باشند و شیش و هشت بزنند همین می شود، 15 خرداد دانشگاه تعطیل می شود و بعد 20 شهریور کلاس ها شروع می شود و دانشجویان گل و بلبلی که ما باشیم این وسط نمی دانیم بشکن بزنیم یا سینه!

اوهوی!

کمی بیشتر دوستم داشته باش. خب؟!

موهای خیسم را جمع می کنم بالای سرم، فرفری می شوند وقت خیس شدن. می ریزند روی شانه هایم. گوچی فلورا می زنم بهشان. بوی گوچی که از موهایم بلند می شود، سرمست می شوم. بعد می نشینم اهنگ های دهه ی پنجاه شهره را می گذارم. اهنگ هایی که مامان می گوید توی عروسی شان بخش شده. بعد لم می دهم کنار پنجره و به ساختمان های زشت دور و بر نگاه می کنم. به پنجره های بسته و رخت های پر لباس روی پشت بام. بله، این یک تفریح بزرگ است برای گذراندن یک عصر تابستانی...

دنیای من و کتاب ها

دنیایی که تو افریده ای پشت نرده های سفید

 

تو ان طرف ایستاده ای. کنار نرده های سفید. تند تند حرف می زنی و لپ هایت تکان تکان می خورد وقت خندیدن. حواست به من نیست. من این طرف نشسته ام. لبخند می زنم. حواسم به تو است. دلم می خواهد وقتی لبخند می زنی ، بیایم و بنشینم توی مردمک هایت. تو بلند بلند می خندی و صدای خنده هایت پرنده ها را می پراند و حواس انگشت هایم را پرت می کند. انگشت هایم گره می خورند توی هم و شانه هایم می ایند بالایی و من فرو می روم توی یک صندلی پلاستیکی ابی.

تو ان طرف ایستاده ای. کنار نرده های سفید. ان جا که تو ایستاده ای خورشید همه ی سایه ها را قورت داده است.

این جا دنیای خنده های بلند بلند است، دنیای دوستی های کشدار مخملی ست، دنیای هیاهوی نارنجی کفش هاست. کفش ها تند تند می گذرند. کفش های قرمز تق تقی از کنارت رد می شوند، تو چشم هایت برق می زند. کتانی های کپل خاکستری می اید می ایستد روی موزاییک خالی کنار کفش هایت. لب هایت تکان می خورند. من نمی فهمم تو چه می گویی. دلم می خواست یک جفت کتانی خاکستری بودم و می ایستادم روی موزاییک خالی کنار پاهایت. کتانی های سفید که رد می شوند، رد نگاهت را می دزدند از حوض دایره ای و این فواره کج و کوله ای که این جا تک و تنها شبیه من نشسته است. کتانی های سفید که دور می شوند، تو می ایی کنار حوض ابی، دست های درشتت را می گیری زیر قطره های این فواره کج و کوله و نفس های عمیق می کشی. من به فواره ی اب حسودی ام می شود که قطره هایش می نشیند کف دست هایت. من اگر فواره اب بودم، قول می دادم خیس از اب ت کنم. اگر حوض اب بودم، قول می دادم یک عالم ماهی قرمز داشته باشم برای تماشا کردن.

تو ان طرف ایستاده ای. هیچ وقت هم نمی ایی این طرف. کنار این صندلی های ابی. اگر بیایی همه چیز خراب می شود. اگر بیایی من دفترم را می بندم و دیگر نمی توانم این طوری دایره های کوچک و بزرگ بکشم. تو بهتر از تمام دایره های دنیایی، با ان شکم گردالی و لپ های چاقالویت. تو بلدی از تمام دنیا دو دایره کوچک و بزرگ باشی و چهار خط ساده و یک لبخند گشاد توی دفتر یادداشت صورتی ام. تو بلدی بهانه ی کوچکی شوی که گنجشک کوچکی بیاید و توی سینه ام ساکت و ارام بنشیند. تو می توانی شعر کودکانه ای شوی برای لحظه های تنهایی ام.

تو ان طرف ایستاده ای. کنار نرده های سفید. کفش های قرمز تو را می دزدند و می برند پشت ان دیوار ها. پشت ان ساختمان هایی که تا اسمان رسیده اند. می برند به سرزمین های دوری که من نمی شناسم. غصه نمی خورم. برای ادم چاقالوی توی دفترم یک پروانه می کشم. دفترم را می بندم. فرو می روم توی صندلی ابی ام. عینک می زنم.شانه هایم را می دهم بالایی. دفترم را می چسبانم به سینه ام و با موزاییک لق زیر پایم تق توق بازی می کنم...

برای اتفاقی که در جهانم افتاده است

برگشته ام به دنیای رنگ ها، به دنیای ابی ها و قرمز ها. به دنیایی که اول زرد می کنم و بعد سبز پر رنگ می نشیند رویش، تا بالاخره درخت ها و برگ هایم همان سبزی شوند که همیشه دلم می خواهد. یک سبزی که مخصوص دنیای خودم است، دنیای خود خود خودم.

چه شد که من در روز بیست سالگی ام از بیست سالگی ننوشتم؟! نمی دانم. با خودم لج کرده بودم یا با دنیا. هزار بار سعی کردم که قلم بگیرم دستم و بنشینم به نوشتن. از بیست سالگی بنویسم که با کفش های پاشنه دار و دامن قرمز کوتاه ایستاده بود رو به رویم و رژ لب اش را تمدید می کرد و من بی خیال رشته موهایم را پیچیده بودم دور انگشتم و فکر می کردم. به چه فکر می کردم؟! یادم نمی اید...

قرار بود بیست ساله که می شوم، تلفن خانه را از برق بکشم، پستی نگذارم توی وبلاگم، موبایلم را خاموش کنم و هر کسی که از در رسید و تبریک گفت شانه هایم را بیندازم بالا که :" خب، باشه!" و این "باشه" یعنی که هیچ چیز برایم فرقی ندارد. یعنی که بیست سالگی با نوزده سالگی فرقی ندارد. نمی خواهم که فرقی داشته باشد اصلا.

بیست و هشت تیر که رسید، نه تلفن را از برق کشیدم، نه موبایلم را خاموش کرده بودم. توی رختخواب خاله دراز کشیدم و توی تاریکی پاهایم را انداخته بودم دور کمرش که اس ام اس های تاریخ مصرف گذشته اش را مرور می کرد. خاله فاطمه زود تر از ما خوایش برد و شب تولد بیست سالگی ام، من و خاله فرشته انگشت زدیم به کاسه الوچه های ترش و من فکر کردم این بیست سالگی راستی راستی انگار می خواهد با همه سال ها فرق داشته باشد که به مناسبت امدنش، جشن کوچک سه نفره ای گرفتیم برای خودمان، ان هم توی یکی از رستوران های در بند، ان هم به مدد جیب خاله جان.

بعد.. بعد از ان الوچه ها و لواشک های قرمز و اس ام اس های یواشکی، خبر برگزیده شدنم بود توی جشنواره هایکو. بعد یادم افتاد من یک روز هایی زنده بودم به هایکو خواندن و هایکو سرودن. این جور وقت هاست که ادم می بیند عشق های کوچک ارام ارام جوانه می زنند. بعد دستم را زدم زیر سرم و به سقف صورتی اتاق خاله ها خیره شدم و هر چه فکر کردم یادم نیامد کدام هایکو ها را برای جشنواره فرستاده بودم. تنها چیزی که یادم امد، اتاق اینترنت دانشگاه زپرتی مان بود که من از تنهایی، به یکی از مانیتور های روشن و یک عدد کیبرد پناه برده بودم.

صبح روز بیست سالگی، دایی گلدان هایش را اب می داد. باور نمی کنی چقدر حیاط سبز بود و بوی بهار می داد. با شلوارک گشاد و کوتاه مامان بزرگ و بلیز مردانه بابا بزرگ نشسته بودم کنار گلدان های دایی و گل ها را تماشا می کردم.

بعد مامان بود و چند جعبه هدیه کوچک پستی. و همگی نشسته بودیم دور جعبه ها و نفس ها را توی سینه حبس کرده بودیم. بابا بزرگ حوصله اش نیامد. هی نوک دماغش را خاراند و با چشم های ریزش نگاهم کرد که :" زود باش دیگه!" و من گفتم :" چشم!" الکی گفتم. می خواستم تمام چسب ها را با دقت تمام باز کنم. بابا بزرگ حوصله ش نگرفت. لم داد روی مبل و اخبار ساعت 9 صبح را تا اخر زیاد کرد. بعد یک عالم هدیه های رنگی رنگی بود و یک دنیا خوشبختی که همه ش یک جا برای خودم شده بود، برای خود خودم. یک مشت تیله رنگی، دو تا ماژیک مهندسی( معماری) یک عالم فیلم و کارتون، یک جعبه ابرنگ حرفه ای، کارت تبریک، نامه، دو تا کتاب خیلی خیلی دوست داشتنی و لبخندی که تا اخر دنیا ادامه داشت روی لب های من. هدیه ها همین نبودند. روز ها ادامه داشتند، فلش مموری و دیوان فروغ و ساعت مچی و عینک دودی و ادکلن و یک عالم هدیه های ریز و درشت دیگر هدیه های بیست سالگی بودند، بیست سالگی ای که با پاپیون روی موهایش چرخ می زد جلو رویم و نگران رنگ گونه هایش بود که نکند کم رنگ تر شوند.

خوشبختی پر رنگ تر شده است. از همان 28 تیری که لج کردم  و رولت میوه ای ام را با چاقو نبریدم. مثلا کیک بود. بدون شمع. لج کردم و گفتم توی هیچ عکسی نمی نشینم. لج کردم و کز کردم گوشه اتاقم. با داداش دعوا کردم که چرا بوسم نمی کند و مثل ادم بغلم نمی کند. بغلم نکرد. من هم تا چند روز بعد محلش نگذاشتم.

امروز من نشسته ام و دارم به 28 تیری فکر می کنم که روز ها پیش تمام شده است. بیست سالگی با موهای بلند خرمایی اش نشسته کنارم و توی اینه دستی، ابروهایش را بر اندازد می کند و می زند به پهلویم که فلان چیز را هم بنویس، یادت نرود!

این روز ها که می گذرد حس می کنم یک جایی، قرار است اتفاق خوب تری بیفتد، اتفاقی به کوچکی بال زدن یک سنجاقک، اما این اتفاق قرار است دنیایم را زیر و رو کند. شاید هم افتاده است. کسی چه می داند؟!

این روز ها، برای خودم دلخوشی های دیگری پیدا کرده ام. باز گشته ام به دنیای رنگ هایم. بعد از یک سال اولین نقاشی ها را با ابرنگ ها کشیدم و این یعنی معجزه. یعنی بازگشتن به خود. نمی دانید رنگ کردن با این ابرنگ های جدید چه لذتی دارد. شبیه خوردن یک لیوان شربت ابلیموی خنک بعد از ساعت ها پیاده روی در یک روز گرم تابستانی ست.

این روز ها فیلم می بینم، کتاب می خوانم، خودم را با تصویرگری ها مشغول می کنم. می نویسم و دلم را به اتفاق کوچکی خوش می کنم که قرار است دنیایم را تغییر دهد. هی! بگذار توی پرانتز بگویم که این روز ها، بفهمی نفهمی از نوشتن می ترسم. از همان روزی که نشستم رو به روی اقای شاعر و فرو رفتم توی صندلی، از نوشتن می ترسم و می نویسم. می ترسم و می نویسم. می ترسم و می نویسم..

این روز ها عروسک* شده است یکی از بزرگترین دلخوشی هایم. وقتی صدای گرمش از پشت سیم های خط خطی می گوید که نوشته هایم را دوست دارد، می گوید که باز هم برایش بنویسم. این جور وقت هاست که ته دلم چیزی تکان می خورد و نوری قوت می گیرد.

یادم هست که درباره کتاب هایی که می خوانم هم بنویسم، درباره شعر هایی که می خوانم و نمی خوانم. درباره فیلم ها و کارتون هایی که روز های تابستانم را پر کرده اند.

چه شد که من از بیست سالگی نوشتم؟! ها... بهانه اش تصویرگری هایی بود که با ابرنگ های جدیدم جان گرفته اند...

 

* مجله عروسک سخنگو

الذین صبروا و علی ربهم یتوکلون

 

لُرنزو تو می گویی صبور هستم و مهربان. مهربانی را شک دارم. اما صبورم. خب دلم نمی خواهد حال بچه ریقوهای تازه از تخم در امده ی جغلی را بکنم توی شیشه چون زیاد از حد پایشان را دراز می کنند از گلیم شان. توی دلم حساب می کنم خب این بچه فقط چهار سال دارد، 15 سال دارد، 17 سال دارد و نامردی ست وقتی پر رو بازی در می اورد حالش را بگیرم و تنفرم را بکویم توی صورتش. ادم ها در یک دوره ی سنی نیاز دارند که نفرت انگیز باشند، یا برای دیگران، یا برای پدر و مادرشان و بعد ادم بشوند. یعنی اگر ادم بشوند جای شکر دارد. نه؟!

می دانی؟! توی دلم می گویم بگذار این ریختی باشد برای خودش. بگذار هی پر رو باشد و کنجکاوی های بی مورد کند. اخرین باری که حال یک جِغِل فوضول را گرفتم می دانی کی بود؟! دو سال پیش بود به گمانم. نقش ادم فوضوله ی حال بهم زن ِ قصه را طناز ِ ده ساله ی همسایه بازی می کرد. دفتر شعر هایم را برداشته بود، قایمش کرده بود. بدی اش این جا بود که از گوشه چشم نگاهم می کرد و با لبخند موذیانه ای تهدیدم می کرد که اگر نگوید شعر هایم را برای چه کسی می نویسم به همه شعر هایم را نشان می دهد. ان لحظه لابد به خیالش سرک نمی کشید که من تمام شعر هایم را برای دوچرخه می فرستم تا چاپ کنند و همه ی ادم ها بخوانندشان، حتی "تو" ی شعر هایم. تکیه داده بودم به دیوار و به بازی چشم و ابروی طناز و لبخند موذی اش نگاه می کردم. پر رو تر از این حرف ها بود که بخواهد خجالت بکشد. بعد... بعد می دانی؟! صبرم تمام شد. داد نزدم. با چشم های خیره و گردم رفتم طرفش، دفترم را گرفتم و چند دقیقه بر و بر فقط نگاهش کردم، بی حرف زدن. طناز بغض کرد. جوری که نتوانست جلویش را بگیرد و بچه فوضول گستاخ ِ قصه چشم تو چشم من، از درد ضایع شدن، گریه ش گرفت و رفت. فکر می کنم تا همیشه یادش می ماند که یک نفر در استانه نوجوانی اش، کاری کرده که چشم تو چشم اش گریه ش بگیرد و برای همیشه از من متنفر می ماند.( هر چند من هم از او تنفر عجیبی دارم) خب، من تمام ان روز ، به چشم های طناز فکر کردم که ارام ارام نم گرفتند توی چشم هایم و چیزی نگفتم برای تسکین دردش.

حالا باز نشسته ام و دارم به این جغل فوضولک هایی فکر می کنم که نمی دانم با جواب سوال هایشان قرار است به کجای دنیا برسند:" تا حالا یه پسر رو بوس کردی؟!"، " با کسی دوست بودی؟!"، "نامزد داری؟!" ، "روزه می گیری؟!" ... و سوال هایی که گاه پوچ تر می شوند و مسخره تر.

لرنزو، صبورم. چون می خواهم صبور باشم و هی یاد حرف تو می افتم که هیچ بلد نیستم انسان ها را به فکر کردن راجع به خودم وادارم. که بفمهند گاهی چقدر تنفر دارم ازشان، اما به روی خودم نمی اورم. دلم نمی اید بشکنم شان. دستم را می زنم زیر چانه ام و  هی توی دلم حساب می کنم، این ها هنوز به 18 (سالگی) هم نرسیده اند. اگر رسیدند، لابد می فهمند چقدر تنفر انگیز بوده اند...

African music for children

 

یک عدد سی دی خریده ام. اسمش هم همانی ست که این بالا نوشته ام. بعد می دانید؟! اول بگذارید از تصویرگری روی جلد بگویم که چقدر چقدر خوب است و انرژی بخش . پر از رنگ های سرخ و نارنجی و زرد پرنگ و ابی هایی که در قالب ابر امده اند نشسته اند گوشه تصویر. یک مرد افریقایی ست که کلاه سرخ گذاشته بر سرش، با لباس های سر تا پا سرخ ؛ و با چشم های بسته دست هایش را گرفته بالا سرش. انگار که دارد می رقصد.

سی دی را که می گذارم، صدایش را تا اخر زیاد می کنم و بعد نت های افریقایی می پیچد توی اتاق. باور نمی کنید چقدر حس افریقایی بودن به ادم دست می دهد. حس رقصیدن. نا خوداگاه دست هایم مشت می شوند و می روند بالای سرم و کمرم این طرف و ان طرف موج بر می دارد. اهنگ های فوق العاده شاد و دوست داشتنی افریقایی. جوری که برای یک روز تمام شادت می کند. یا نه، تو را شبیه من عاشق افریقایی ها می کند.

می توانید به من حسودی کنید برای داشتن این یک عدد سی دی که برای خودم هدیه گرفته ام. می توانید از نشر ثالث تهیه اش کنید. یا می توانید دستتان را بزنید زیر چانه تان و به خاطر داشتن این اهنگ های بی نظیر به من حسودی کنید.

 

+ هوس کرده ام افریقایی یاد بگیرم.

+کسی یک مرد افریقایی سراغ ندارد که عاشق من شود؟!

+کی می روم افریقا پس؟!

این پیامبر کوچک معجزه نمی داند

جمله هایت که این طور کوتاه می شوند، صدایت که این طور اهسته می شود، کلمه هایت که جمله نشده، می ریزند توی گلویت، از خودم بدم می اید. بدم می اید از خودم که بلد نیستم برایت، شادی بافرینم، که از غصه هایت کم کنم. این پیامبر کوچک عصایی ندارد که غصه هایت را به یک تیله کوچک تبدیل کند. این پیامبر، نفس گرمی ندارد حتی، برای دمیدن و ارام شدنت.

این پیامبر کوچک هیچ معجزه ای ندارد در دست های خالی اش،این است که نشسته و برای صدای اندوهبارت غصه می خوردو ذره ذره فرو می ریزد در خودش.

 

+اگر قرار بود خدا یک بار دیگر خوشحالم کند، خوشحالی ام نه از کلاس تصویرگری ست، نه از کیف مارک دار پشت ویترین، نه هیچ چیز دیگر. اگر خدا بلد باشد یک بار دیگر خوشحالم کند، ان خنده های توست که به می تواند به دنیایم رنگ صورتی بدهد.

+ هیچ وقت، هیچ وقت ِ هیچ وقت ِ هیچ وقت خیال نمی کردم روزی به جایی برسم که واقعا صدای خنده های تو بزرگترین خوشبختی ام شود، بزرگ ترین دلخوشی و دلیل شاد بودنم. بی خیال رفیق! تو این حرف من را بگذار به حساب اغراق یا هر چیز دیگر.

+ خدایا، به این دخترک صورتی معجزه کردن بیاموز، به امید لبخند صورتی که برایش خوشبختی می اورد. امین!

از خنده های صورتی به یک عدد ادم لپ گلی بی معرفت

هنوز هم وقتی شروع می کنم به توصیفت غش غش خنده ام می گیرد، دست هایم را می گیرم بالا و چهره ات را روی صورتم تجسم می کنم، می گویم که چانه ات چقدر با چانه ام فرق دارد و لب هایت چه همه دوست داشتنی اند و چشم هایت، که عادت کرده ای همیشه از گوشه نگاهم کنی. اوج می گیرم، شبیه تو دستم را می اندازم روی فرمان تجسمی و ژست می گیرم و از گوشه چشم به خاله نگاه می کنم و غش غش می خندم. می گویم که تو این طوری هستی. کپ می گذارم سرم و می شوم تو. باد می اندازم به گلویم و می شوم تو. نگاهم را تند تند به زمین می دوزم و شمرده حرف می زنم و می شوم تو. غرور توی چشم هایم موج می زند و می شوم تو. غش غش می خندم. نمی دانم چرا. خاله به این همه دیوانگی ام می خندد. کار دیگری جز خندیدن هم می شود انجام داد؟! نه والا. نه بلا. می زنم به سینه ام که :" قربونت برم کپلی من!" و صورتم را جمع می کنم و می گویم :" دیوونه خر!" دیوانه ی خر را دقیقا با تو هستم. این عاشقانه ترین کلمه ای است که این روز ها دلم می خواهد برایت به کار ببرم. دیوانه خر را که می گویم، ولو می شوم روی پای خاله. خاله می زند به پهلویم که :" پاشو ببینم!" خاله ویشگون می گیرد از بازویم. از پهلویم. که این اداهایم را جمع کنم. این اداهایم را جمع نمی کنم. من زنده ام به همین اداهایم. می گویم :" خاله با من ِعاشق کاری نداشته باش!" یعنی جوری می خندد که مطمئن می شوم ایمان اورده به خل بودنم. دستم را می گیرم جلوی دهانم، مثلا که یک بی سیم دستم گرفته ام و دارم رادار می زنم :" از خنده های صورتی به یک عدد ادم لپ گلی بی معرفت، از کپلی شماره یک به کپلی شماره دو، الو الو، صدایم را می شنوی؟! یک عدد دیوانه دارد دلش کپک می زند برای تو..." بعد مثلا بی سیم را قطع می کنم و برایت دست تکان می دهم از ته اتاق خاله، مثلا تو هم داری نگاهم می کنی :" دالی ی ی! یوهو!"

رو به تو سجده می کنم، دری به کعبه باز نیست...

حالا درختی شده ام الکی سرمست. که رقصش گرفته بیخودی. که نسیم تابستانی را بهانه کرده و می رقصد. انگار که بهار را دیده باشد. سبز می شود. شاخه هایش بلند می شود و خم به ابرو نمی اورد از گرمای روزگار...

نشسته ام این جا و دارم فکر می کنم من چقدر چیز ها را ننوشته ام. چقدر حرف ها را نگفته ام. چند کلمه از تو شنیدن کافی ست، برای این که تمام نگفتنی ها یادم بیاد، تمام ننوشته ها. بعد من بچرخم و کلمات به دورم.

تو عجیبی. یعنی تازگی ها کشف کرده ام که از همان اول هم عجیب بودی. این روز ها دارم بیش تر از پیش ایمان می اورم به این عجیب بودنت و به خودم حق می دهم که ...

بیا و پوزخند بزن به شجاعتی که هیچ وقت نداشتم برایت. بیا و لبخند بزن به انچه که گذشته است.

می دانی؟! خدا تو را برای من و روزهایم فرستاد. ناجی کوچک بزرگی شده ای برای از مرداب بیرون کشیدنم.

انقدر بیدار مانده ام که لکه ی قرمزی افتاده روی سفیدی چشم هایم. خوشم می اید از تماشا کردن خودم توی ایینه، از تماشای موهای ژولیده و لکه ی قرمزی که افتاده توی چشمم. دارم لبخند می زنم به چه بزرگی؛ ببین!

هندونه ی جایزه دار

وانتیه اومده تو کوچه با بلندگو داد می زنه :" هندونه به شرط چاقو فقط هزار تومن. قرمز نبود جایزه داری!"

زنه با بچش چنتا هندونه خریدن دارن می برن. بچه هه گیر داده به وانتیه که :" ما ازات هندونه خریدیم،باید به من جایزه بدی!"

ـ جایزه چیه عمو جون؟!

ـ خودت گفتی جایزه می دم. باید جایزه بدی؟!

بچه هه چسبیده به وانتیه که الا و بلا من جایزه می خوام. وانتیه داره می ره. فقط می گه :" هندونه به شرط چاقو!"

+ ینی این بچه هه از اون بچه نحساس که من دلم می خواد دارش بزنم وسط کوچه، بس که صدای عر زدنش هم همیشه می اد.

+ دارم می خندم، بد جوری. بیچاره وانتیه پیش خودش می گه :" چه غلظی کردم گفتم جایزه می دما!"

 

سفر یک روزه به کوچه بالایی!

می روم خانه مامان بزرگ. با یک استقبال بی نظیر رو به رو می شوم. هنوز توی حیاط ایستاده ام که خاله می پرد بغلم و بوس و یک بغل محکم که :" خر! کجا بودی تا الان؟!" خودم را از توی بغل خاله می کشم بیرون و می خندم. از ان لبخند هایی که نشان می دهد شوکه شده ام و ذوق مرگ. بعد یادم می اید به خاله قول هایی داده بودم. کلا بشر بسیار بسیار بد قولی می باشم و همیشه ی خدا یادم می رود که به کی چی گفته ام. این است که خیلی ها شاکی می شوند از دستم، اما از ان جا که عزیز دردانه می باشم و از این حرفا، همیشه تمام دلخوری ها به خنده ختم می شود و " اشکال نداره حالا!"

خاله یک عالم چیپس و پفک و کاکائو و نوشیدنی و چوب شور و ابنبات می ریزد رو به رویم که خریدم که با هم بخوریم. دست می کشم روی شکمم و قطرش را توی ذهنم حساب می کنم. هنوز جا دارم برای "فری خیکی" خطاب شدن. هنوز دارم به قطر شکم و عرض ام فکر می کنم که خاله یک " اخ" کشدار می گوید که :" ای وای! یادم رف الوچه و لواشک بخرم برات!" چشم هایم دارد از حدقه می زند بیرون، می گویم :"بی خیال خاله! جارو برقی نیسم که!" اما من به راستی شبیه جارو برقی می مانم. شکی هم نیست.

تمام عصر تا شب را می خوریم و فیلم می بینم و سلکشن های دهه ی پنجاه شهره را گوش می دهیم و هر هر می خندیم و قر می دهیم و عروسی می گیریم و شبیه خواهر های بخور بخواب سیندرلا برای شام خوردن از اتاق بیرون می زنیم.

بعد شام که تمام نمی شود همه چیز. تازه شروع می شود. لم می دهیم روی زمین و بالشت بغل، می نشینیم به فیلم دیدن. مامان بزرگ از دور نگاهم می کند. از این همه پر روی خودم خجالت می کشم. نمی دانم. حس می کنم باید یک کمی خجالت بکشم مثلا. بعد بلند می گویم :" مامان بزرگ به زودی فرزند خوندتون می شم!" مامان بزرگ از دور لب هایش را غنچه می کند و بوس می فرستد برایم. خب، من این جور وقت ها خر کیف می شوم در حد بنز!!!

شب را کنار خاله می خوابم، توی تاریکی یواشکی حرف می زنیم و نمی دانم چرا اینقدر می خندیم، توی تاریکی اس ام اس می خوانیم و به گرما فکر می کنیم و به این که سوسک ها شب ها حقیقا لذت می برند وقتی توی توالت زهره ترکمان می کنند؟! نمی دانم چرا وسط اداهایمان خاله سوال های فلسفی می پرسد. می گوید :" می دونی من چقدر ازت بزرگ ترم؟!" سرم را تکان تکان می دهم که :" می دانم!" این می دانم را جوری می گویم که خاله غش غش می زند زیر خنده.

خب، من خوشبخت ترین نوه ی دنیا هستم، که صبح با بوس و بغل خاله از خواب بیدار می شوم  و با قربان صدقه رفتن مامان بزرگ که :" خوب خوابیدی؟! راستشو بگو!" تمام دیشب بیدار بودم، دلیلش را هم نمی دانم، اما به مامان بزرگ می گویم :" اوهوم. عالی بود همه چیز!" مامان بزرگ دوباره لب هایش را غنچه می کند و بوس می فرستد برایم.

مامان بزرگ یک اشپز جادوگر است. این را تازگی ها که نه، خیلی وقت است فهمیده ام. حتی اگر خاله فرشته نباشد، بلد است غذاهای خارجکی بپزد برایمان. مامان بزرگ بلا شده است، عجیب! چوب های جادویی اش را بیرون می اورد و مرغ های را یک جور خارجکی توی چوب فرو می کند و یک جور سبک دار می پزدشان. خب، یک نوه ی گردالی تقارن دار مثل من، چه توقعی می تواند داشته باشد از خودش؟! می تواند بنشیند و سفره رنگی مامان بزرگ اش را بر وبر نگاه کند و لب نزند؟! می تواند؟! مخصوصا وقتی مامان بزرگ راجع به هر چیز توی سفره سوال می کند از نوه تپلی اش :" فالوده خوب شده؟!" ، " غذا چطوره؟!" ، " دوغ می خوری یا نوشابه؟!" ، " به سالادت سرکه زدم، مفیده!" و بعد در جواب تعریف های من که :" کوکب خانم دوم دبستان، باید بیاد پیشت لنگ بندازه مامان بزرگ!" لبخند می نشیند روی لب هایش که :" تو رو خدا راس می جی؟!" من عاشق فارسی حرف زدن مامان بزرگم . دلم می خواهد تف مالی اش کنم بس که خوشمزه حرف می زند.

ساعت شش هفت عصر، کوله پشتی ام را می اندازم روی دوشم که برگردم خانه مان. خانه ای که یک کوچه بالاتر از خانه مامان بزرگ است. مامان بزرگ اصرار می کند که :" بمون دیگه امشبم!" احساس شرم می کنم از خودم. به مامان بزرگ می گویم :" می خوام برم خارج. مامانم باید عادت کنه دیگه!" مامان بزرگم غصه اش می گیرد که :" چرت و پرت نگو! دیوونه!" این را ترکی می گوید. باید هم ترکی بگوید. "چرت و پرت نگو!" به ترکی، غلظت اش بیشتر است انگار.

خب، این نوه ی تپلی دارد روز به روز متقارن تر می شود. با داشتن خاله ها و مامان بزرگ این چنینی می شود نگفت :" گور بابای چاقی و رژیم برای لاغری"؟! نمی شود به خدا، نمی شود...

رسالت من لبخندی ست برای دنیا

از چند سالگی؟! از هر وقت که یادم می اید، به پیامبر ها و امام ها حسودی می کردم. همیشه دلم می خواست من هم پیامبر بودم. پیامبر بودن را بیشتر از امام بودن دوست داشتم. بعد می نشستم و سوال های فلسفی می پرسیدم از مامان. مامان هیچ وقت بلد نبود جواب سوال هایم را بدهد. گوشه لبش را گاز می گرفت که :" کفر نگو بچه!" و من ساکت می شدم. می ترسیدم خدا ببرتم جهنم به خاطر این ارزوی مسخره ام. بعد اما، از رو نمی رفتم، ساکت هم که می شدم، توی دلم به خدا می گفتم :" چرا پیامبرم نکردی؟!" نمی دانم از سر چه بود که این همه به پیامبر شدن علاقه داشتم. به بابا نمی شد این حرف ها را زد. بابا برای لحظه های خوب زندگی بود. برای ان وقت ها که جیغ بزنیم و شادی کنیم دو تایی. نه این که بنشینیم و سوال های جدی جدی بپرسیم از هم. هیچ وقت از بابا نپرسیدم :" چرا من پیامبر شدم!"اگر می پرسیدم، لابد می گفت :" می شی، به زودی پیامبر می شی!" یا همچین جوابی مثلا. نمی دانم، شاید هم نمی گفت. بزرگ تر که شدم، کلاس های دینی جای امنی نبود برای پرسیدن سوال های جدی زندگی. برای مطرح کردن ارزوهای زیادی بزرگی که توی دلم داشتم...

*

نشسته ام رو به روی اقای شاعر، فرو رفته ام توی صندلی ام، اقای شاعر پیپ می کشد و از پشت دود نگاهم می کند. روشنی پنجره افتاده توی چشم هایم، اقای شاعر را واضح نمی بینم، اما صدایش را خوب می شنوم. صدایش ارامم می کند. شبیه موسیقی ملایمی است پر از حس های خوب. دست هایم را توی هم حلقه کرده ام. اقای شاعر حرف می زند و حرف می زند، بعد به این جا می رسد که می گوید :" تو پیامبری! وظیفه ات سنگینه!" نفسم بالا نمی اید. این را اقای شاعر نمی فهمد. نمی فهمد که یک دفعه اسمان می ریزد توی دلم. می دانم که راست راستکی به نبوت نرسیده ام. می دانم. با این حال دختر شش هفت ساله ای را می بینم که با دامن چین چین قرمزاش توی دفتر چند متری اقای شاعر می دود و می خندد، لبخند دارد به چه وسعت، خوشبختی دارد به چه عظیمت. می شنوم و نمی شنوم که اقای شاعر می گوید :" نجات دهنده باش!" "نجات دهنده را بارها  و بارها تکرار می کند. دنیا می چرخد دور سرم، با همه ادم هایش، با همه رنگ هایش. من لبخند دارم روی لبم و یک بغضی که نمی دانم از کجا پیدایش شده...

*

دراز کشیده ام و گریه می کنم ...

تصمیم کبری

از روی زمین محکم بلند شد و دست هایش را مالید به لباسش و بر و بر این طرف و ان طرف را نگاه کرد ، اب دهانش را قورت داد و گفت:" خب من رفتم!" و چیزی توی دلش تکان خورد. فکر کرده بود چقدر بلد است باشهامت باشد، فکر کرده بود تو می زنی زیر گریه که :" بابا من بی تو زنده نمی مانم!" اما تو هیچ وقت بلد نبودی از این حرف ها بزنی. او هم مطمئن بود که تو از این حرف ها نمی زنی. با این همه هی این پا و ان پا می کرد که مثلا بگویی:" خب! بمون یه کم دیگه!" تو نگفته بودی. اما او که مثل بچه ادم بلد نبود بلند شود و برود، الکی ایستاد و اخ و اوخ کرد که :" پاهایم سر شده، یه کم دیگه می مونم!" و مانده بود. دوباره مانده بود. به خیال خودش هنوز زود بود برای تصمیم گرفتن. هزار بار تصمیم کبرا را توی ذهنش مرور کرده بود و به کبرای دوم ابتدایی حسودی کرده بود که بلد بود تصمیمش را بگیرد. هی توی دلش هزار تا قصه بافته بود برای خودش، قصه هایی که.. اوه، قصه هایش راز بودند. نمی شود گفت شان.

نشسته بود. بی این که لبخند داشته باشد یا اخم. همین که نفس می کشید بهترین علامت بود برای زنده ماندن. برای این که ثابت کند :" ببین! هنوز هستم. هنوز مانده ام!" تو ندیدی. اما بارها که حواست پرت شده بود و چشم چرخانده بودی، زده بود زیر گریه. سرخی چشم هایش را دیده بودی. ندیده بودی؟! خب، می دانی؟! بلد بود، جوری گریه کند که نفهمی. حتی بلد بود وقت عصبانیت جوری فحشت دهد که خودش هم فکر کند دارد دروغ می گوید، و تمام فحش هایش فقط یک معنی دارد :" دوستت..." اخ، نباید این را می گفت. قول داده بود به خودش، که نگوید دیگر. بلد بود به خودش قول های جدی بدهد. قول هایی که حتی اگر می زد زیرشان، باز هم یک قول جدی می ماندند.

نشسته بود فال گرفته بود برای خودش. بارها و بار ها چشم هایش را بسته بود که اگر سر انگشت هایم به هم برسند، می روم. سر انگشت هایش به هم رسیده بودند. بعد به خودش گفته بود:" این طوری قبول نیست." و تصمیم گرفته بود اگر سر انگشت هایش به هم نرسند،می رود. سر انگشت هایش به هم نرسیده بودند. بلند شده بود. دست هایش را دوباره تکانده بود و دست تکان داده بود که :" خداحافظ!" تو دست تکان نداده بودی برایش. اما حرکتهای ریز بالا پایین شدن سرت را دیده بود. یعنی که :" خداحافظ!" رفته بود. تمام پله ها را رفته بود پایین، پیچ سر کوچه را پیچیده بود و رسیده بود به ان نانوایی و مانتو فروشی سر کوچه. بعد به خیال این که چیزی جا گذاشته است، بر گشته بود. تو گفته بودی :" سلام" لبخند هم زده بودی. به خیالش سرک کشیده بود که یعنی :" بمان و نرو!" نفس نفس زده بود. بغض هم کرده بود. اما به روی خودش نیاورده بود. مانده بود و مانده بود.

تو چیز زیادی نگفته بودی. ببینم، راستی راستی بلد نبودی برایش لبخند بیاوری؟! یا از لبخند نزدن اش لذت می بردی؟! بی خیال. مهم نیست این حرف ها. اما بوسیدن اش را که فهمیده بودی. نفهمیده بودی. نگو نه، که باورم نمی شود. حواست نبود. خواب بودی؟! احمق، نسیمی که می خورد به صورتت، یک نسیم تابستانی نبود. اه، کی می خواهی بفهمی این چیز ها را؟! نه،عصبانی نمی شوم. اما ادم گاهی انتظار دارد بعضی راز ها را کشف کنی مثلا. کف دست هایش را که بوسید و فوت کرد، سه خیابان و پنج کوچه را هم گذارنده بود.

باورت نمی شود، ولی این دخترک تصمیم کبرایش را گرفته بود...

این موجودات خپل دوست نداشتنی

غصه هایم این روز ها کچل اند و خپل. با دست های کپل، انگشت های پهن و چشم های ریز و تو رفته. غصه هایم پا ندارند. مثل نمکدان اند. شاید هم شبیه تخم مرغ می مانند. قل می خورند و می ایند توی دلم. من هیچ وقت نفهمیدم این غصه ها از کدام سوراخ پیدایشان می شود. وگرنه تا حالا برایشان هزار تا تله گذاشته بودم. غصه ها قل می خورند توی دلم . بعد شبیه سرخپوست ها گوشه ای از دلم برای خودشان اتش روشن می کنند و شعر می خوانند . می کوبند به دهانشان و صداهای عجیب و غریب از خودشان در می اورند.صداهایی شبیه " هوهو" ، صداهایی شبیه "هق هق " های خفه.

غصه هایم این روز ها شبیه ماهیگیران پیر ساحل اند که خوب بلدند ماهی ها را گول بزنند و توی تورشان بیاندازند. این روز ها هی به تور غصه هایم گیر می کنم، غصه ها بالا می کشندم و لبخند می زنند. بعد من می مانم و یک تور سفید سوراخ سوراخ که غصه ها می اندازند روی سرم. دنیا از پشت این تور، دلگیر است. مربع مریع است. و توی هر مربع اش هزار تا موجود کچل و خپل می نشینند و تماشایم می کنند.

اصلا می دانی؟! غصه هایم شبیه موش کور می مانند، نمی بینی شان، اما حرکت دارند، مثل موش که زیر زمین راه می رود و روی خاک خط می اندازد، غصه ها توی دلم دنبال بازی می کنند و روی لب هایم خط های کج و کوله می اندازند. باور نمی کنی چقدر بلدند یکهو لب هایم را کج و کوله کنند. باور نمی کنی چقدر دیوانه اند.

هزار روش به کار گرفته ام برای به دام انداختن شان. از شوت کردن هسته های الوچه بگیر، تا نقاشی کشیدن با انگشت های پایم و هزار جور نقشه های اجق وجق. به دام افتاده اند. اما دوباره از یک سوراخ ریز سر و کله شان پیدا شده است...

آه...غصه هایم، این غصه های کچل و خپل، احمق اند. خیال می کنند از پس من بر می ایند. خیال می کنند، بالاخره یک دریاچه می سازند با اشک هایم. کور خوانده اند. به خواب می بینند که دریاچه ای به جغرافیای جهان اضافه می شود از اشک هایم. نمی گذارم حتی به خیال شان سرک بکشد که بیشتر از این همسایه دلم بشوند. باید نقشه جدیدی برای فراری دادنشان بکشم. بوی یک خنده ی واقعی که به مشامشان برسد پا به فرار می گذارند...

راستی!شما یک نقشه بهتر سراغ ندارید برای به دام انداختن شان؟!

 

بعضی وقت ها ، درست مثل حالا چشم هایم را می بندم و از صمیم دلم ارزو می کنم کاش خدا، بینگ، یک شارژ زرد رنگ دو تومنی ایرانسل ( من قانعم، پنج تومنی بخورد توی سر من و شرکت ایرانسل!) می گذاشت توی دستم و خوشحالم می کرد و من با لبخندی بزرگ پوشش سیاه رنگ را می خراشیدم و با حس خوب خوشبختی کد را شماره گیری می کردم...

+ لعنت به این ایرانسل و شارژهایش که ادم را معتاد کرده اند.

+ می شوم گند دماغ ترین ادم وقتی شارژم تمام می شود. باور ندارید؟! کافی ست یکی نزدیک شود تا ببیند عکس العمل زیبایم چیست!!!

+ دعای وقت نماز: خدایا پولش را هم نمی رسانی، یک جوری مرام بگذار و شارژش را برسان. امین!

بیسکویت مادر

گفتی بیسکویت مادر و من یاد شش سالگی افتادم، یاد ان خانه مستاجری قدیمی دو اتاقه، یاد ان که بابا بسته بسته برایمان بیسکویت مادر می خرید و من نمی خوردم. عکس روی جلدش را نگاه می کردم و نمی خوردم. اب دهانم را خشک می کرد. مامان با یک لیوان شیر می داد دستم، یک گاز از یک دانه بیسکویت می خوردم و دیگر نمی خوردم...

گفتی بیسگویت مادر و من یاد این افتادم که چقدر دوست نداشتم این بیسکویت را. همیشه می نشستم و بیسکویت خوردن داداش را نگاه می کردم، بیسکویت خوردن مامان را. ساق طلایی خوردن هم بیشتر برایم یک شکنجه بود تا لذت.

گفتی بیسکویت مادر و من بی دلیل یاد ان خانه قدیمی مستاجری افتادم، یاد ان بسته های بیسکویت که بابا از تعاونی شرکت شان می خرید. یاد ان حس بد از تماشای بیسکویت های کوچک مادر...

بسکویت های مادر دیگر طعم بیسکویت های قدیمی را ندارند. نداشته باشند. خیلی چیز ها دیگر مزه قدیم را نمی دهند و من با این بسته های تقلبی، یاد ان خانه قدیمی می افتم، یاد عصر های لیوان شیر و بیسکویت و یاد دل گرفتگی هایم وقت بیسکویت خوردن...

 

+ چرا من همیشه دلم می گرفت از این که بخواهم ساق طلایی بخورم یا بیسکویت مادر؟!

+ هنوز هم به این دوتا بیسکویت لب نمی زنم.

اهدنا الصراط المستقیم

خدا که داشت انسان ها را می چید توی زندگی ام، حواسش بود، چند تایی هم بال دار بگذارد برای وقت های دلتنگی. برای وقت هایی که از دنیا سیر می شوم. برای وقت هایی که دنیا با تمام کوچکی اش دور سرم گیج می رود. برای وقت هایی که...

من از تمام نبودن ها، از تمام خاکستری ها، از تمام ادم های خط خطی به چند "انسان" رسیده ام. حال ماری کوری را دارم وقت کشف کردن رادیوم، حال یک دزد دریایی را دارم وقت پیدا کردن صد ها صندوق پر از سکه و طلا...

خدا؟! داری چه می کنی با این دختر صورتی. ها؟!

تکه های یک دل شکسته ی بیسکویتی

الکی که نیست، ادم که دلش بشکند شکسته است و درست بشو هم نیست. نخیر هم، درست بشو نیست. حالا هی بیا و برایم بهار بیاور توی دست هایت. حالا هی بیا و پشت سرم تق تق راه برو و صدایم بزن. حالا هی بیا و دورم چرخ بزن و بگو :" اشتی؟!" من شانه هایم را بالا می اندازم و نگاهت نمی کنم. توی چشم های قهوه ایت نگاه نمی کنم. به موهای خرمایی ات نگاه نمی کنم. به دست های بهاری ات نگاه نمی کنم. نه! نگاه نمی کنم. لج می کنم و بند های کتانی ام را از اول می شمارم، از اخر، از وسط. هفت تا بیشتر نیستند. اما خسته هم شوم به تو نگاه نمی کنم.

الکی که نیست. ادم که دلش می شکند، هزار تا خاطره خوب هم خط خطی می شوند. هی فکر می کتم پس ان لبخند ها که به هم می زدیم دروغ بود؟ تو بگو. دروغ بود؟! ان همه بهانه های دوست بودن.

اصلا می روم و با کلاغ ها دوست می شوم. می روم و می نشینم توی افتاب و بستنی یخی می خورم و چکه چکه که ریخت روی مقنعه ام و دست هایم را نوچ کرد، یاد تو می افتم و دلم را شبیه ادامس بادکنکی باد می کنم، پر از تو می کنم و به تو نگاه نمی کنم.

می روم و برای ان گربه سیاهه حرف هایم را می زنم. گربه ها را دوست ندارم. تو می دانی. اما چه می شود کرد؟! ادم که دلش شکسته باشد، کارش به این جا می کشد که برود و با گربه هایی حرف بزند که دوستشان ندارد. با گربه سیاهه که حرف بزنم هی یاد تو می افتم که برایت می گفتم :" من از گربه هایی که میو میو نکنند می ترسم!" و خنده های نخودی ات می پیچد توی گوشم که می گفتی :" پیشی که ترس ندارد!" تو به گربه ها می گویی پیشی و من لجم می گیرد. اصلا این حرف ها چه ربطی دارد؟! من دلم شبیه قندان روی میز خانه مان، شکسته. قند هایش ریخته زمین و مورچه ها دور قندها جشن گرفته اند برای خودشان. چشم هایم خیس می شوند و نگاهت نمی کنم.

الکی که نیست، ادم که دلش بشکند، شکسته است و درست بشو هم نیست. نخیر هم، درست بشو نیست. حالا هی بیا و توی گوشم حرف های خوب خوب زمزمه کن، حالا هی بیا و بگو :" اخم هایت را باز کن!" لب هایم که به خنده باز نمی شوند.الکی که نیست. خودت ببین!

این که رسمش نیست. رسمش نیست که تو هی حواست نباشد و دلم ترک ، ترک، کم شود، کوچک شود، تمام شود.

تو بگو. تو! می گویی با این دل شکسته چه کار کنم، وقتی تکه هایش به هم بند نمی شوند. وقتی کنار پنجره، دستم را می زنم زیر چانه ام و با سر انگشت تکه های شکسته ی این دل  بیسکویتی را این طرف و ان طرف می کنم و قطره قطره تنهایی ام وسیع می شود و ... نه! نگاهت نمی کنم!

می خواهم دنیا را قورت بدهم

او خر است. این را فقط من می دانم. گربه قهوه ایه با گریه سیاهه دعوا می کرد. نمی دانم چه می گفت. هی میو میو می کرد و من سرم را کج و کوله می کردم که نگاهش کنم. گربه ها هم خرند. این را هم فقط من می دانم. همیشه می روند جاهای تنگ و تاریک دعوا می کنند. من دلم می خواهد جاهایی دعوا کنم که نور داشته باشد.

او توی چشم هایم نگاه کرد و گفت :" گامبالو!" و دندان هایش را روی هم فشار داد. گریه ام نگرفت. نگاهش کردم و تند تند چشم هایم را به هم زدم. دلم نمی خواست شبیه گربه هایی باشم که زیر ماشین دعوا می کردند با هم، خب من دلم نمی خواست با او دعوا کنم. هیچ هم عجیب نیست. هست؟به من گفت :" گامبالو!" بعد رویش را کرد سمت کلاغ هایی که قار قار نمی کردند. بعد من دست کشیدم روی شکم گردم . دلم دلش گرفته بود. قار قور می کرد. یعنی که دلش نمی خواست گامبالو باشد. اما برای من فرقی نمی کرد راست راستکی گامبالو باشم یا نه. دست هایم را کوبیدم به هم تا کلاغ ها پرواز کنند. کلاغ ها پرواز کردند. نه به خاطر صدای دست هایم. به خاطر گربه ای که قهر کرد و رفت سمت کلاغی که قار قار نمی کرد. من دلم خنک شد که دیگر کلاغی روی چمن ها نبود که او نگاهش کند. دلم می خواست کلاغ باشم. به من گفت :" گامبالو!" و من لپ هایم را باد کردم و ادامسم را اندازه یک بادکنک بزرگ کردم. او سرش را چرخاند. من بادکنک ادامسی ام را باد کردم، بیشتر ، بیشتر. بعد او چسبید به بادکنکم. من دلم خنک شد. او گفت :" گامبالو!" و من بادکنک ادامسی ام را بیشتر باد کردم. کلاغ ها چسبیدند به بادکنکم، بعد تمام گربه ها و درخت ها، بعد تمام نیمکت ها. من بادکنک ادامسی ام را بیشتر و بیشتر باد کردم. انقدر که تمام دنیا چسبید به بادکنک ام، چسبید به لپ هایم. می خواهم گامبالو باشم، و با او قهر کنم. می خواهم دنیا را قورت بدهم، با تمام کلاغ ها و گربه هایش...

+ مهبان عزیز برایت ایمیلی نوشته ام که به زودی می فرستم برایت...

یک روح بازیگوش در من جا مانده

یک روح در من خانه کرده. یک روح بازیگوش که وقتی حواسم به خودم نیست، می اید و می نشیند بهترین کنج دلم، دستش را می زند زیر چانه اش و یواشکی لبخند می زند و دلم را قلقلک می دهد.من نمی فهمم این روح بازیگوش کی لبخند می زند. فقط وقتی یاد خاطره های خوب می افتم، می فهمم این روح بازیگوش دراز کشیده کف دلم، پاهایش را توی هوا تکان می دهد و با خاطره های خوب بازی می کند. من یاد اوری خاطره های خوب را دوست دارم. خاطره های خوب شبیه یک مشت اسمارتیز می مانند که دهان ادم را شیرین می کنند. وقتی یاد خاطره های خوب می افتم، دلم تاپ توپ می کند و ذهنم شیرین می شود و روح بازیگوش ریز ریز می خندد. روح بازیگوش گاهی که شیطنتش گل می کند خاطره ها را به هم می ریزد و من تاریخ اتفاق ها را قاطی می کنم. نمی دانم کدام روز ، کدام اتفاق افتاده و کدام خاطره شکل گرفته. روح کوچک در ذهنم می دود و می خندد. بعد که خسته می شود ، می اید و می ایستد پشت چشم هایم. این جور وقت ها من چشم هایم را می بندم و به تمام روز هایی که گذشتند، فکر می کنم. روز ها، شبیه یک فیلم بلند دنباله دار از پشت پلک هایم رد می شوند و روح کوچک لبخند می زد. گاهی هم دست به سینه می ایستد و اخم هایش می رود توی هم.

روح وروجک بلد است تمام خاطره های خوب را یادم بیاورد. بلد است دستم را بگیرد و ببردم خیابان ، پشت ویترین مغازه ها و چیز های دوست داشتنی را نشانم بدهد. مثلا نشانم بدهد ان لباس سفید رنگ پشت ویترین یک روز هایی بزرگترین ارزویم بوده و بعد بهترین دوستم برای هدیه خریده است. این جوری هاست که یک لبخند بزرگ، شبیه یک قاچ هندوانه قرمز و شیرین می نشیند روی لب هایم. این جور وقت هاست که روح بازیگوش از توی دلم می دود و می اید می نشیند روی شانه هایم و پاهایش را تکان تکان می دهد و اواز هایی می خواند که من را یاد دوستم می اندازد. من یک دوست داشتم. حالا نیست. غمگین نیستم، خوشحال هم. او رفت. به یک سرزمین دور. پشت کوه های بلند. ان جا که ابشار های بلند دارد و جنگل های پر درخت و دشت های پهناور. حالا یک روح کوچک بازیگوش در من جا مانده. یک روح بازیگوش که در من تکان تکان می خورد.

دوستم از سرزمین های دور که نامه می نویسد، روح کوچک می اید و می نشیند لا به لای موهایم، از بین موهایم یواشکی به دنیا نگاه می کند و نفس های عمیق می کشد. بار ها نشسته ام و برایش حرف زده ام که :" گاهی این جورکی هاست دیگر . کاری اش هم نمی شود کرد!" روح بازیگوش من، با پشت دستش می کشد روی دماغش و پلک های پف کرده اش را تند تند می زند به هم، یعنی که :" اوهوم. می دونم!" روح وروجک ، خیلی چیز ها می داند. این است که گاهی غصه اش می گیرد و می نشیند توی چشم های من و فین فین و هین هین گریه می کند. خب، وقتی یک روح وروجک توی چشم های ادم گریه کند، چه کاری از دست ادم بر می اید؟! هیچ کار. مجبوری یک عالم یادگاری بریزی رو به رویش که :" ببین!" مجبوری بنشینی و نامه های هزار بار خوانده شده را ، از اول برایش بخوانی. بلکه دست از گریه های ریز ریزش بر دارد و دماغش را پاک کند و دوباره بیاید و بپرد توی دلت. روح کوچک بازیگوش که دلش می گیرد، می رود و در گودی پشت گردنم پنهان می شود. انجا زانوهایش را می گیرد بغلش و نفس های عمیق می کشد. بعد من برایش حرف های خوب می زنم. از دوستم می گویم که دوستش دارم و حالا نیست. از روز های خوبی می گویم که قرار است از راه برسند. از روز های خوب دوستی برایش می گویم. گاهی انقدر برایش می گویم که در گودی پشت گردنم خوایش می برد. این جور وقت هاست که من چشم هایم را می بندم و با چند قطره باران و یک لبخند، ارام بلندش می کنم و می گذارمش توی دلم. وقتی روح کوچک نیم وجبی توی دلم است ارام می شوم، لبخند های یواشکی می اید روی لبم و دلم گرم می شود به داشتن یک گنج بزرگ.

من یک دوست داشتم. حالا نیست. غمگین نیستم. خوشحال هم. او رفت. و حالا یک روح بازیگوش در من جا مانده. یک روح بازیگوش که در من تکان تکان می خورد و زندگی می کند...

اخبار

چهارشنبه 26 خرداد

من فقط بلدم بروم عقب، بچسبم به دیوار، اره، درست مثل فیلم ها، درست مثل ادم های خبر ِ بد شنیده ی فیلم ها، سرم را بگیرم بین دست هایم، لیز بخورم کف زمین و یک جیغ به اندازه تمام غصه ها و درد ها توی دلم خفه کنم. از گریه کردن هم خجالت می کشم، دلیل این همه خفه کردن خودم را هم نمی دانم. نمی شود که وقتی امتحان هندسه دارم بنشینم و ان طور که ادم را سبک می کند زار زار گریه کنم. نمی شود که داد بزنم سر این دنیای لعنتی که هر چه می گذرد بیشتر ان روی خودش را نشانم می دهد. چه کسی فکر می کرد بابک عزیزمان توی همان اتوبوس دانشجویان ایرانی باشد که در فیلیپین تصادف کرده و بیست و دو کشته داده. حالا، باید فقط شکر کرد که بابک ِ ما ، جز بازماندگان حادثه است . برای سلامتی اش دعا کنید. این روز ها، به دعاهایتان محتاجیم!

 پنج شنبه 27 خرداد

از دانشگاه برگشته ام. دل گرفته و خسته. خسته به معنی واقعی کلمه. دل گرفتگی هم که برای این روز ها اتفاق عجیبی نیست اصلا.

مامان می خندد و ادامه ی خنده های او خنده های من است و چشم هایم گردم، که می گوید :" وروجک مان مرخص شده. امده خانه..." همین دیروز رفته بودند ملاقاتش و من به خاطر امتحان هندسه امروز نرفته بودم. قول داده بودم بروم به دیدنش. اما بد قولی کردم. نشسته ایم و با مامان می خندیم. از ان لبخند های کشداری داریم روی لب مان که خوشبخت ترین ادم های زمین دارند روی لب شان. باشد اقایان دکتر، به روی خودتان نیاورید که چقدر اشتباه کرده اید در مثبت نشان دادن ازمایشات. ما تمام دلواپسی ها و نگرانی هایمان را به شما می بخشیم. دوست دارم تک تک تان را ردیف کنم کنار هم و بوس ابداری نثارتان کنم که این نیم وجبی پانزده سالمان برگشته خانه و دیگر مدام تکرار نمی کند :" من طاقت شنیدنش رو دارم. بگید چمه!"

می دانید؟! معجزه یعنی همین. یعنی همین که دلواپسی ها و نگرانی های ادم یک جایی ته می کشد و جایش امید می اید و هزار ارزوی رنگی.

 

جدا نوشت :

خدا جان! بزرگی ات را شکر. اما، این که گذاشته ای زیر شانه چپ مان قلب است، ممکن است یکی از همین روز ها، با یکی از کار های هیجان انگیزت بایستد و دیگر تالاپ تلوپ نکند. ممکن است، موهایم سیخ شود، چشم هایم چپ، زبانم از گوشه لبم بیرون بزند و حرف زدن و فکر کردن را از یاد ببرم و یک دیوانه تمام عیار بشوم. وقتی این همه اتفاق رنگی را می چینی پشت سر هم، فکر بنده ی بی جنبه ی لوس ات را هم بکن. ممنونم!

 

+ مسخره است که هر بار بیایم و از این دسته اخبار بنویسم و بعد التماس دعا کنم و از این جور حرف ها. اما می دانید؟! این کار ارامم می کند. نمی خواهم که اعصابتان خرد شود. به دعاهایتان محتاجم، محتاجیم...

 برای بابک مان هم دعا کنید. خب؟! :"(( بگذارید یک جای قلبم شمع کوچکی روشن باشد...

+ از همه عزیزانی که برای پست نیم وجبی کامنت گذاشتند ممنونم. جدا با خواندن هر کدام از کامنت ها لبخند می امد روی لبم و دلم گرم می شد به یک اتفاق خوب، که خدا را صد هزار مرتبه شکر، خیلی زود افتاد... از لطف و مهربانی همه تان ممنونم !

نامه های تیله ای

اصلا چه فرقی می کند؟! ها ؟! چه فرقی می کند من تو را دوست داشته باشم یا تو من را؟! اصلا تو شانه هایت را بینداز بالا و بگو " به من چه!" من هم با ناخن های کوتاهم کف سرم را می خارانم و می گویم :" راست می گویی خب! به تو چه؟!" و این جوری دوباره قهر اشتی می شویم. قهر اشتی یعنی یک جوری که تو هنوز قهر باشی و من اشتی.

بعد می دانی؟ می روم یک گوشه خلوت پیدا می کنم؛ یک جایی که کسی نباشد، یک جایی که کسی نفهمد چقدر تیله جمع می کنم. تعداد تیله هایم را فقط خودم می دانم و خدا. یک روز پرسیدی :" چند تا تیله داری؟!" گفتم " زیاد!"تعجب کرده بودی که من هم تیله دارم. نه تیله هایی شبیه تیله های تو، تیله هایی شبیه تیله های خودم.  گفتی :" نشانم بده!" گفتم :" دیدنی نیست که!" و تو قهر کردی باز و من شانه هایم را انداختم بال که :" به من چه!" و دوباره چشم هایم قرمز شد و تیله هایم دانه دانه زیادتر.

یک جایی که تو نمی دانی کجاست، من یک عالم تیله دارم، دلت هم بسوزد؛ دل من هم می سوزد که تیله هایم بیشتر می شود. وقتی دلم برایت تنگ می شود، می روم یک جایی که تو نمی دانی کجاست. ان جا بهترین جای دنیاست برای قایم شدن، برای یواشکی نوشتن، برای تیله جمع کردن...

یک جایی که تو نمی دانی کجاست برایت نامه ای می نویسم و امضا می کنم :" به تو چه! دوستت دارم!"

خوب شو پسر، این یک خواهش بزرگ است!

خب، من الان یاد ان لحظه هایی می افتم که سرم را می خوردی بس که حرف می زدی. از همه چیز و همه کس. انقدر حرف می زدی که صدایم بالا می رفت که :" بسه!" تو محل نمی گذاشتی به عصبانیتم. تازه خنده ات هم می گرفت از عصبانیتم. انقدر از ته دل می خندیدی که رگ گردنت باد می کرد و رنگ صورتت سرخ می شد. نشسته بودی پیشم که :" بابا من نمی خوام زود بمیرم ها!" بعدش هم از همان خنده های زورکی کرده بود که معلوم نشود چقدر حرفت از ته دل است. و من خندیده بودم که :" تو؟! تو بمیری؟! عمرا!" انگار خوشحال شده بودی از حرفم که این طور از ته دل می خندیدی و عین خیالمان هم نبود که مامان بزرگ هی می زد روی زانوهایش و لب هایش را گاز می گرفت که :" اگه از این جور چرت و پرتا بگید نه من نه شما ها!" و بعد به من اشاره کرده بود که :" تو که عاقلی از این حرف ها نزن!"

فروشگاه که رفته بودیم، اعصابم را ریخته بودی بهم بس که درباره همه جنس ها نظر می دادی :" فلان پلوپز خوبه!" ، " این لیوان گلدار از اون یکی بهتره!" " به نظرت این یخجال فیریزره چه فرقی با اون یکی داره؟!" و هی پشت قفسه های چرخ زده بودی و دست من را کشیده بودی، برده بودی قفسه الوچه ها و بستنی ها که :" کی می شه پولدار بشیم همه اینا رو بخریم؟!" بعد دستم را چسبیده بودی:" بیا با اسانسور بریم طبقه دوم!" و من گفته بودم :" نمی ام!" نیامده بودم هم. هی به ان پسر جوانه که چشمش مانده بود دنبالم نگاه می کردم که چقدر حواسش بهم است. زشت بود با تو سوار اسانسور می شدم و هر هر و کر کر می خندیدیم از این که چند تا پله ی ناقابل را با اسانسور بالا می رویم. تو اما بی خیال رفته بودی سوار اسانسور شده بودی. نیشت هم تا بنا گوشت باز بود. بعدش هم چسبیده بودی که :" فریبا کی پولدار می شیم باربکیو بخریم؟!" خندیده بودی که :" واسه مامان بزرگ لپ تاب بخریم چت کنه حوصله اش سر نره!" خاله چش خوره رفته بود که :" بی تربیت!" و تهدیدت کرده بود که ببرتت خانه، ادبت می کند و به بابایت می گوید که از هجده تا درس تاریخ فقط سه تایش را خوانده ای و دنبال ما راه افتاده ای امده ای خرید.

خب ، من الان نشسته ام این جا و یاد تمام وراجی هایت می افتم که انقدر عصبانی ام می کردی که تا نمی زدم توی سرت دلم خنک نمی شد. تو هم با ان خنده هایت بیشتر حرصم را در می اوردی. تو همیشه خدا از همه چیز حرف داری. از هر چیزی که تجربه داشته باشی در موردش یا نه. تو حتی بلدی فلیم هایی را که ندیده ای ان چنان با هیجان تعریف کنی که ادم فکر کند حداقل ده بار نشسته ای و صحنه به صحنه اش را تماشا کرده ای و چقدر دعوایت کرده ایم سر این موضوع که :" وقتی چیزی رو ندیدی چرا این جوری تعریفش می کنی؟!" و تو باز خندیده ای که :" خب! چه فرقی می کنه؟! من که می دونم.. دوستام واسم تعریف کردند!"

خب، من الان نشسته ام این جا و برای تمام وراجی هایت دلم تنگ شده است. خب، باور کن دلم می گیرد وقتی روی تخت بیمارستان دراز کشیده ای و حرفی نداری برای زدن. لبخند کج و کوله ای می اید روی لبم از شنیدن اهنگ پیشواز روی گوشی ات. چقدر مسخره بازی در می اوردی سر این اهنگ های پیشواز و چقدر از تنوع شان لذت می بردی. صدایت ارام است پشت گوشی. انگار که همیشه همین طور ارام بوده. می خواهم مسخره بازی در بیاورم که بخندی مثلا، می گویم :" دکتره که اومد بالا  سرت، مخش رو بخور از حرف زدن. بعد بگو دکی جون من که چیزیم نیست. پاشو بیا خونه بو! هر چند فک کنم دو روز بمونی بیمارستان خل کنی همه رو" می خندی. کوتاه و کمرنگ ولی. می گویم :" مامانت که می گه بیمارستانه شبیه هتل می مونه..."  "آره" کشداری می گویی و این که :" بیام خونه همه رو تعریف می کنم واست!" ان همه وراجی که ساعت ها طول می کشید و من را دیوانه می کرد، حالا به یک دقیقه رسیده و من دلم گرفته پسره ی خر...

این تمام شدن حرف هایت چنگ می اندازد توی دلم. اصلا من می خواهم قول بدهم که تمام ازمایش ها غلط می کنند با دکتر هایشان که چیزی را نشان بدهند که تو حرف ها و خنده هایت این طور ته بکشند و رگ گردن و پیشانی ات متورم نشود از خندیدنت.

اصلا این دنیا غلط می کند با تمام کوچکی اش که دست تو را بگیرد و ببرد بخوابانت روی یک تخت.

خوب شو پسر! بیا یک بار دیگر انقدر بلند بخند و اعصاب خرد کن تا تمام دلتنگی ها و غصه های ریز و درشت دمشان را بگذارند روی کولشان و گورشان را گم کنند...

 

+ برای این وروجک پانزده ساله مان دعا کنید لطفا.

علوم پخت کوکو سبزی!

بابا سبزی کوکو خریده. توش اسفناج هم گذاشته. نسشته ام و تند تند سبزی پاک می کنم. به مامان می گویم :" مگه تو کوکو، اسفناج هم می ریزن؟!" مامان جوری که سعی می کند خوشحالی اش را پنهان کند می زند بهم که :" با این که هیچی از اشپزی حالی ات نیس (!) ولی چقدر این جور چیز ها رو خوب بلدی دخترم!"

بله! این جوری هاست که گاهی بد جوری باعث افتخار مامان می شوم! :دی

چه پیام ها سپردم همه سوز دل صبا را

نشاندمش رو به اینه و موهایش را گرفتم دستم که :" ماشالله خوشگل تر شده ها!" این را فقط من فهمیده بودم. پارسال عید که ان ارایشگر چاقه موهایش را زد، همه را دسته کرد که :" موهات جون می ده واسه مو مصنوعی که عروس هامون رو درست کنیم!" موهایش را بد جوری کوتاه کرده بود. او هم کم نگذاشته بود. وقتی رسیده بود خانه، خودش را پرت کرده بود بغل مامان که :" موهام..." گریه نکرده بود، فقط تا نفس داشت ارایشگر چاقه را نفرین کرده بود که :" دستت بشکنه زنیکه ی خیکی"

موهایش روشن تر شده بود و بلند تر. لبخندی نشست روی لبش که :" اوهوم! از وقتی تقویت کننده سینره می زنم موهام خوشگل تر شده!" چشم هایش اما برق همیشگی را نداشتند. پرسیدن نداشت که، دلیلش را خوب می دانستم. موهایش را شانه زدم و با ان پروانه هه که پر از نگین های بنفش است، بالای سرش محکم کردم که ابروهای نازک و کشیده و پیشانی اصلاح کرده اش بیشتر به چشم بیاید. توی اینه به خودش نگاه کرد و خندید. وقتی می خندد گونه های براقش برجسته می شوند و لب هایش کشیده تر. توی گوشش اهسته گفتم :" چقدر لبخند به تو می اید!" با همان لبخند، سرش را بالا پایین تکان داد که :" خودم می دونم!" گفته بود دلش می خواهد رنگ پوستش را تیره تر کند. من هم گفته بودم :" خیلی خب!" گفته بود :" بروم حمام افتاب؟!" فکر کرده بودم :" یعنی برای مدت ها تیره ماندن؟!" قبول نکرده بودم. با هزار اما و اگر راضی اش کرده بودم که همین جوری خیلی هم خوب است. قبول کرده بود. پوستش را که تیره کردم، با سایه تیره ای چشم هایش را کشیده تر کردم. کمی هم سایه نارنجی پشت پلک هایش برای یک دست شدن رنگ پوستش. خب، چشم هایش چیزی کم نداشتند. گفت :" کمی هم ریمل لطفا!" لبخند زدم و مژه های کوتاهش را با ریمل پر رنگ کردم. ارایش گونه هایش را بیشتر از همه دوست دارم. وقتی با رژگونه رنگ می گیرند و بر جسته تر می شوند، دوست داشتنی تر می شود انگار. وقت رژگونه زدن، خنده از روی صورتش محو نمی شود. حالا مانده بود لب هایش. لب هایی که حتی اگر دلش پر غصه هم باشند، به خنده باز می شوند. رژ براق کننده را چند بار کشیدم روی لب هایش. بر جسته تر شدند و زیباتر. خودش را بیشتر دوست داشت. خیلی بیشتر. چرخی زد و ان پیراهن سبزه را که یقه اش می افتد روی شانه ها، از بین لباس ها انتخاب کرد. پیراهن سبزه را که می پوشد، سر شانه های گرد و سفیدش چشم ادم را خیره می کند.

مانتوی جدیدش را که تن می کرد، ارام زیر لب زمزمه کرد :" دلم یک قرار می خواهد، از ان قرار های پر اضطرابی که شب قبلش بی خوابی داشته باشد و روزش دلشوره..." چشم هایش بفهمی نفهمی خیس شده بود. به روی خودش نیاورد ولی. دلتنگی اش را پشت ان لب های پر لبخندش پنهان کرد. توی دلم گفتم :" بالاخره می رسد، یکی از همین روز ها..." لبخندش پر رنگ تر شد. خب لبخند هم داشت،حرف های توی دلم را همیشه می شنید....

خودمانیم ها، این زندگی گاهی بدجوری مسخره می شود!

*گاهی فکر این که "انصراف بدهم" شبیه بنز اخرین سیستم ویراژ می دهد توی ذهنم. نمی دانم این بنز اخرین سیستم کی پایش را می گذارد روی ترمز و صدای ترمز کردنش همه ی گوش ها را بر می دارد. باور کنید دلم برای کنکور خواندن و ان روز های گند با دلی پر امید تنگ شده است. خیلی خوب است که ادم در باتلاق دست و پا بزند ولی دلی پر امید داشته باشد که بالا خره تمام می شود. ادم وقتی می بیند این دانشگاه ، همان " امیدی" ست که دلش را پر کرده بود ، از همه چیز و همه کس نا امید می شود.

*این همه راه را تا دانشگاه رفتم که کارت ورود به جلسه امتحانات را زود تر از شروع امتحاناتم بگیرم و روز و ساعت دقیق همه امتحانات را بدانم. ریز نمرات دیپلم نداشتم. بردم. اما ادم که گیر ادم بی شعور افتاده باشد، کارش زار است. من هم که حوصله جر و بحث کردن ندارم. خانومه گیر داده بود که باید دوازده هزار تومان نقد هم بدهی برای خدمات نمی دانم چی چی. دوست داشتم با همان چادر چرک بسته اش، وسط حیاط دانشگاه، کنار همان حوض کجکیه حلق اویزش کنم. مثلا خیلی لطف کرد و منت گذاشت بر سرم، تاریخ و ساعت اولین امتحانم را گفت. این شد که پانزده دقیقه نشده، تمام ان ده ها کیلومتر فاصله دانشگاه تا تهران را برگشتم.

*ادم های عوضی شبیه باکتری ها تکثیر می شوند و از بین هم نمی روند. کسی هم به فکر این چرخه غیر طبیعی و انسانی نیست.

*از ادم های پر رو بدم می اید. باید دم چند نفر را قیچی کنم. نمی دانم کی دست به این اقدام اساسی بزنم. خوش ندارم ببینم یک نفر می خواهد از اخلاق خوب ادم سو استفاده کند. باید بدهم روی پیشانی ام، با فلز داغی، چیزی، حک کنند :" حد خودتان را نگه دارید. وگرنه ان روی من را بالا می اورید!" این توصیه ام را جدی می گیرند. نه؟! خوب است ادم ها حالی شان باشد که در هر حالت و رابطه ای که با ادم دارند، احترام خودشان را نگه دارند.

*نمی دانم چرا هلی و دلی و نگ نوگ اصرار دارند که من با فلانی دوستم. فلانی هم همچین اش دهان سوزی نیست. فقط دو سه باری بر حسب اتفاق ما با هم وارد کلاس شده ایم و حالا این ها فکر می کنند از روی موذی گری و سیاستم است که برایشان رو نمی کنم. دیروز سه تایی شان شمشیرشان را از رو بسته بودند که نصفم کنند از وسط. منم خودم را زدم به ان راه که :" اره اقا جان! من باهاش دوستم. شما رو سننه؟!" بعد نگ نگو انگشت اشاره اش را توی هوا چند باری چرخاند که :" همچین حذفت می کنیم که حالت سر جاش بیاد!" اگر ادم دو سه سال پیش بودم، چند تا چیز بارشان می کردم. اما نمی دانم، لابد به خاطر حرف های استاد است که خیلی وقت است، در مقابل بد ترین تهین ها و تهمت ها هم سکوت می کنم. سرم را می اندازم پایین و چیزی نمی گویم. نمی دانم این سکوتم از کجا شروع شد. فقط می دانم بهتر از شبیه دیگران شدن است.

*تصمیم دارم از این به بعد هر کس برایم چاخان گفت، با کله بروم توی صورتش. جوری که دماغش بشکند تا حالی اش شود گوش های من مخملی نیست که این همه دروغ را چاشنی حرف هایش کند.

*شهید بهشتی خوب است. تمام سر بالایی ها خوب اند. هی دلم را گذاشتم توی دانشکده معماری اش. هی دلم را گذاشتم روی نیمکت های تو راهرو و "آه" کشیدم، اندازه "آه" دایناسور.

*حالا می فهمم شازده کوچولو چه حسی داشت وقتی گفت :" مرا باش که فقط با یک گل خودم را دولتمند عالم خیال می کردم ، در صورتی که انچه دارم فقط یک گل معمولی است. با ان گل و ان سه تا اتشفشانی که تا سر زانو مند و شاید هم یکی شان تا ابد خاموش بماند شهریار چندان پر شوکتی به حساب نمی ایم." حالا می فهمم دل تنگی اش را وقتی افتاد روی سبزه ها و زد زیر گریه...

*خسته و کوفته می رسم خانه. دلم خوش است که یک سی دی رضا صادقی دارم برای گوش دادن و یک عالم لواشک و الوچه برایم نوش جان کردن. ساندویچ خوردن را همراه با گله های بابا دوست دارم. نمی دانم اگر جای بابا بودم و یک دختر شبیه به خودم داشتم چه می کردم. لابد روزی هزار بار به خدا می گفتم :" چه گناهی کرده بودم که این دختر عجیب الخلقه را گذاشتی در دامنم؟!"

*پر از بغض باشی و حوصله نفس کشیدن هم نداشته باشی حتی. اس ام اس های ده ماهه را توی گوشی ام بالا پایین می کنم و یکی یکی بعد از خواندنشان پاک می کنم. فعالیت غم انگیز تر و پر حوصله تر از این خبر دارید؟! که اس ام اس هایی را ده ماه با هزار خون دل نگه داشته باشی تو گوشی ات و همیشه اضطراب این را داشته باشی که نکند یکی شان پاک شود، بعد بنشینی و یکی یکی خودت پاک شان کنی. دو سه تا اس ام اس پاک می کنم و هشت شب می خوابم. حوصله بیداری هم ندارم.

*ساعت دوازده و نیم از خواب بیدار می شوم. سی تا اس ام اس تکراری دارم. از خاله. این مخابرات را هم یک روز باید اتش زد. اس ام اس داده ای. این روز ها شماره ات می افتد فقط. اسمت را هم پاک کرده ام. شماره ات که می افتد روی گوشی ام، دلتنگی عجیبی چنگ می زند به دلم.

*نمی دانم اخرین باری که به خاطر حرف های دوستانم زدم زیر گریه کی بود. دوم راهنمایی بودم به گمانم. سارا نمی دانم پز چه چیزش را داده بود که ان طور گریه می کردم. امروز اما، به خودم که امدم، دیدم ان فریبایی که دلخوری و غمگینی اش را پشت سکوتش پنهان می کند، ان قدر ها هم که فکر می کردم مقاوم و بی تفاوت نیست. دیدم، به! چقدر دلش ترک های گنده گنده برداشته از رفتار های سر صبح دختر ها...

*به خودم که می ایم می بینم صورتم را فرو کرده توی بالشت که صدایم در نیاید. انگار روز ها و ماه ها بود که در مقابل خودم مقاومت کرده بودم. شبیه کودکی که قدش به پنجره نمی رسد، زانو می زنم کنار پنجره ام و خیره می شوم به پنجره های تاریک و کوچه خلوت و تا نیمه های شب گریه می کنم...

یک فنجان مکث و چند نقطه چین...

 

دستی به سر و روی جزوه هایم می کشم. نه این که اماده شان کنم برای خواندن. نگاهشان می کنم و نفس های عمیق می کشم.

می ایستم رو به اینه و ابروهایم را نگاه می کنم.موهایم را می ریزم دورم و بی هدف توی اتاق ها می چرخم. اهنگ می گذارم. صدایش را بلند می کنم. این اهنگ، اهنگی نیست که حالم را جا بیاورد. هر چقدر فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم که الان دلم کدام اهنگ را می خواهد برای شنیدن. این اتفاق ماه ها پیش افتاده است :" اوارگی در شنیدن!"

کتاب های نصفه نیمه را می ریز دور و برم. عادت ام شده که وقت فرجه ها بنشینم به خواندن کتاب های دویست سیصد صفحه ای. اما خوب که فکر می کنم می بینم حوصله کتاب خواندن هم ندارم . مامان می گوید :" لا اقل بشین یه داستان بنویس!" حوصله کامل کردن داستان های نیمه کاره ام را هم ندارم. دلم می خواست "هپلی" راست راستکی بود. می امد و دست های کثیف اش را می گذاشت روی زانوهایم که :" ادم شدم! ناخونام رو بگیر!" و من موهای کپک زده اش را می بوسیدم و می گفتم :" حیف این ناخونای کثیف نیس؟!" هوه. هپلی که نیست. دلم یک هپلی می خواهد، از نوع دخترش!

این روز ها تنهایی هوار می کشد. منم و مامان و خیابان هایی که زود تمام می شوند و بستنی هایی که به سرفه می اندازندم. خاله ها نیستند که دلخوش باشم به روز های تعطیل. اگر امتحانات نبودند من هم می رفتم به این سفر دخترانه. اما خرداد که حساب کتاب حالی اش نمی شود. تعطیلی های خاله جان را درست وقتی می اندازد که من باید بنشینم برای خواندن جزوه هایی که محض رضای خدا یک بار هم نگاهشان نکرده ام.

فیلم های ندیده را می ریزم پایین. حوصله فیلم دیدن هم ندارم.

دلم نوشتن می خواهد و نوشتن و نوشتن. نمی دانم از کی بود که تصمیم گرفتم دیگر ننویسم. ان طور که دلم می خواهد. این جا شبیه خانه ای شده که یکی از دیوار هایش کنده شده. احتمال پیدا شدن زیاد هست. پیدا شدن چه چیز و چه کس نمی دانم. مثال مسخره ای زدم؟! چه می دانم. می خواستم تمام ان قسمت های فراموش شده زندگی ام را به قلم بیاورم، تمام ان حس های پنهان شده درونم را که لایه لایه تنها ترم می کند. می خواستم بنویسم که :" راستی! چه شد که این طور شد؟!" یادم امد نمی دانم کجا و کی به خودم قول دادم که فراموش کنم هر چه را که گذشت، غر نزنم، بهانه بیخودی نگیرم  و قضاوت بی مورد نکنم. هر وقت چیزی به ذهنم می رسد که مثل خوره تنم را می خورد به خودم می گویم :" قضاوت نکن! تو از هیچی مطمئن نیستی!" و این نا مطمئنی از همه چیز بدتر است که این همه دچار تردیدم کرده...

چرخ می زنم، با انگشت پایم صفحه موبایل را روشن می کنم، اس ام اسی نرسیده. موهایم را جمع می کنم بالا سرم. فون بوکم را بالا پایین می کنم، می خواهم به خیلی ها زنگ بزنم، اما حوصله گپ های طولانی و غیب های خاله زنکی را ندارم.

نشسته ام این جا. گاهی ان قدر می نشینم توی اتاق برادر که خیال می کنم شبیه یک تکه خمیر که شکل قالب می گیرد به خودش، شکل این صندلی می شوم وقت بلند شدن.

یعنی می شود از روی این صندلی که بلند شدم و اهنگ های این لیست تمام شدند، روز ها برگردند سر جایشان؟!

های خدا! چرا غافلگیرم نمی کنی. ها؟!

تو را دوست دارم، از هر چه فکر کنی بیشتر!

 

 

زهرا از ان دسته دوست های قدیمی و صمیمی ست که صمیمیت مان بر نمی گرد به تعداد دفعات دیدارمان. که اگر سالی یک بار هم همدیگر را ببینیم، خنده ها و مسخره بازی ها و یواشکی هایمان سر جایش است.

دوم راهنمایی که بودم، در راه برگشت به خانه، زهرا یواشکی، جوری که متوجه نشوم، دستم را می گرفت و می گفت :" فریبا دوستم داری؟!" و من سرم را تکان می دادم و می خندیدم. زهرا حرصش می گرفت از این حالت من. دلش می خواست به همان صراحتی که ازم سوال می پرسید، در جواب بگویم :" معلوم است که دوستت دارم. تو یکی از بهترین دوست های منی که هیچ گاه فراموشش نمی کنم." لابد با شنیدن این حرف نفس عمیقی می کشید و خیالش راحت می شد که همانقدر که من برایش مهم هستم و دوست داشتنی، او هم برایم عزیز است و فراموش نشدنی. اما هیچ گاه جوابم در مقابل سوالش گفتن این جمله ها نبود. لبخند بود و سر تکان دادنی که :" بازم که این سوال رو پرسیدی!" و بعد بی این که دلخور شده باشد، دو تایی حواسمان پرت خیابان می شد و ادم ها.

به خانه که می رسیدم، به حرف زهرا فکر می کردم و به این همه صادقانه سوال پرسیدنش حسادت می کردم. هنوز هم که یاد ان روز ها می افتم حسودی ام می شود. زهرا هنوز هم همان صداقت را دارد و راحت حرفش را می زند.

دلم می خواست ان صداقت و شهامت زهرا را داشتم و می ایستادم و این سوال را از خیلی از ادم ها می پرسیدم، هر چقدر هم که ته دلم مطمئن بودم که دوستم دارند، بی ان که فکر کنند لابد ادم کمبود محبت دارد از پرسیدن این سوال. بی ان که شبیه من ِ روز های دوازده سالگی لبخند بزنند و سر تکان دادنی که :" این هم شد سوال؟!" گاهی شنیدن این "دوستت دارم" لذتی دارد که هیچ چیز به ادم نمی دهد.

*

پرسیده بودم :" دوستم داری؟!" جواب داده بودی :" خیلی سوال مسخره ای ست." نفس عمیق کشیده بودم و خودم را لعنت کرده بودم که چرا همیشه سوال های مسخره می پرسم. چرا به خودم اجازه می دهم که سوال های بی ربط بپرسم. چرا سوال هایی می پرسم که جواب دادنش برای ادم های مغرور، مثل جان دادن است. سکوت کرده بودی. شاید هم نه. گفته بودی:" کاش می پرسیدی تا کی دوستم داری!" قبلش گفته بودی :" این سوال را از خیلی از ادم ها در جایگاه های مختلف سوال کرده بودم، اما مخالف اش ثابت شد همیشه. دیگر این سوال را نپرس..." بعد.. بعد گفته بودی :" تا وقتی همه چیز را یادم برود و دیگر هیچ چیز یادم نیاید. ادم می تواند بهترین روزهایش را فراموش کند؟!" حرفت خوشحالم نکرده بود. به جای این همه جمله که باید می نشستم و کلماتش را معنی می کردم، دلم می خواست مشتت را می کوبیدی به مشتم و داد می زدی :" دیوونه ی خر! این چرت و پرتات رو جمع کن. دوستت دارم!"

دان + ِش+ گاه!

 

یکی بود یکی نبود، وسط یک بیابان درندشت، در خطه ای که افتاب چمباتمه نشسته بود وسط اش، در سرزمینی که به جای گربه های ولگرد مرغ و خروس دارد یک ساختمان (نه چندان بزرگ) با یک حوض دایره ای کوچک و یک فواره کج و کوله رشد کرد و اسمش شد :" دانشگاه!" سه چهار سال که گذشت، شد پنجمین دانشگاه غیر انتفاعی کشور. این روز ها که کله گنده های مملکت چاخان می گویند اندازه فیل، به امار و ارقام که نمی شود اطمینانی کرد. می شود؟! گیرم شده باشد پنجمین دانشگاه غیر انتفاعی کشور. دانشگاه اکسفورد نیست که باد بیندازیم توی غیغبمان و شیپور بگیریم دستمان.

روز ها گذشتند. نمی دانم نفرین چه کسی بود که دامنم را گرفت ( :دی) یا نمی دانم جزای کدام گناه کرده یا نکرده ام بود (هوم:) )که شدم دانشجوی این دانشگاه که از عجایب چندگانه دنیا به شمار می رود.

این جا دانشگاه است، همان جایی که تا قبل از کنکور شده بود تمام ارزوی شب و روزم. ارزویی که برایش شب ها گریه می کردم و روز ها درس می خواندم و می رفتم زیارت که :" خدایا! من معماری می خواهم" هی نشستم فال گرفتم و حافظ لبخند زد که :" درهای خوشبختی به رویت باز می شود." گاهی که فال می گرفتم دلم می خواست حافظ کنارم نشسته باشد و وقتی این طور ادم را به اینده امیدوار می کند، از روی دوستی و صمیمیت مشتی بزنم به بازویش و چشمک و خنده که :" اگه این طور نشد که فالت می گه چی شیطون؟!" حافظ هم لابد شانه هایش را می انداخت بالا که :" جهنم! فال، فاله دیگه، وحی الهی نیست که!"

این جا دانشگاه است، محل کسب علم و دانش، با یک ورودی باریک شبیه راه روهای بازی قارچ خور. با یک اقای حراستی که سایز همه جای ادم را می داند بس که با دقت نگاهت می کند و نظر می دهد. اقای حراستی قبلی که راجع به هیکل دختر ها نظر می داد و بی شرمانه توی چشم هایت نگاه می کرد و توصیف می کرد :" مانتوی تنگ که می پوشی از پشت این جوری این جوری می شی وقت راه رفتن!" اعتراض دختر ها نبود، هنوز همان می نشست دم در برای ور انداز کردن.

 راه روی باریک را که رد کنی، اولین خان رستم را برای ورود به دانشگاه گذارنده ای. حالا وارد حیاط شده ای. حیاط که چه عرض کنم. حیاط خلوت. یک حوض دایره ای نشسته وسط حیاط که حوصله ندارد فواره اش را صاف و صوف کند. شبیه مامان های بی خیالی می ماند که دست بچه هایشان را توی خیابان رها می کنند. این حوض بی حوصله ما همیشه فواره اش یک وری می پاشد و هیچ کس به این فکر نمی کند که این فواره کجکی که لامپ های رنگی بالا سرش را خیس می کند ممکن است مشکلاتی به وجود بیاورد. خب، این جا معمولا کسی عمل زیست محیطی به نام "فکر کردن" انجام نمی دهد که چنین موضوعاتی به ذهنش خطور کند.

دور تا دور حیاط صندلی های پلاستیکی سبز و ابی چیده اند. این صندلی های سبز و ابی یعنی خیلی چیز ها. یعنی اولین جرقه گره خوردن نگاه ها و شروع عاشقانه ها. یعنی میز گرد های "امار گرفتن" و عشوه های خر در چمن. یعنی این که بنشینی و گردنت _با عبور ادم ها از وسط حیاط _ هی چپ و راست بشود، چپ، راست،چپ، راست. صندلی های سبز و ابی حیاط یعنی پچ پچ های طولانی و خنده های بلند بلند که :" ما این جاییم!" یعنی وقت تنهایی پایت را بیندازی روی هم، یک عینک دودی بزنی به چشم هایت و کور شوی از بس که از پشت شیشه های دودی ادم ها را وجب می کنی. یعنی بنشینی و هی امار بگیری که :" این که الان رد شد کدوم رشته اس؟!" ، "بچه کجاس؟!" و از این جور معیار های والا و انسانی برای دوست شدن و عاشقی...

خلاقیتی که مسولان گل و بلبلی دانشگاه به عمل اورده اند، در اتوماتیکی ورود به سالن هاست که یک کامیون ناز دارد برای باز شدن. باید چند ثانیه ای مکث کنی پشت در و بعد باز بشود. این جا سالن اصلی دانشگاه است. اصلا مگر چند تا سالن دارد که این جا سالن اصلی باشد. اما گفته باشم، این جا همان جایی ست که خانم های حراستی کمین کرده اند برای شکار. یک هو شبیه جن بدون بسم الله پشتت ظاهر می شوند که :" خانــــــــــــــــــــوم، خانوم، چرا موهات بیرونه؟!" نمی دانم چرا خانم حراستی کوچک شبیه چرخ خیاطی قدیمی هایی می ماند که یک دسته داشتند برای چرخاندن. به خدا انقدر شبیه چرخ خیاطی می ماند که اگر از نزدیک ببینیدش، این همه تشابه را ستایش می کنید.

این خانم حراستی گاهی که با نمکی اش گل می کند به من و هلی می گوید :" کاکرو!" وقتی می گوید :" کاکرو!" دلم می خواهد بروم دو تا لپ هایش را از دو طرف صورتش بکشم و بگویم :" خیلی با نمکی خانم جان!" اما خانم های حراستی که شوخی حالی شان نمی شود. ان یکی که به "خانم بزرگ" ملقب است با لهجه نمی دانم کجایی اش قورتت می دهد یک هو. شبیه دی جی مون ها می ماند. ارام و سر به زیر می خزد طرفت و یک هو یک غول بزرگ می شود با یک صدایی که از ته چاه در می اید که :" خانُم جانِم! کارتت رو بده ببینم!" خانم های حراستی که شوخی حالی شان نمی شود. به سرشان که بزند به همه جایت گیر می دهند، حتی گاهی به لب و لوچه ی ادم هم گیر می دهند و وقتی می خواهند دانشجویان را هیجان زده کنند، سر و کله شان توی دستشویی ها که سالن مد و ارایش است پیدا می شود که :" واسه کی خوشگل می کنید؟! فک می کنید این پسرا می ان شما رو بگیرن؟!" پسر ها ما را نگیرند، کی را می گیرند پس؟! پسر ها باید انگیزه ای داشته باشند برای زندگی کردن یا نه؟! خانم های حراستی که این جور چیز ها را نمی دانند.

دانشگاه امکانات زیادی در اختیار دانشجویانش قرار داده. دستشان درد نکند. سه تا توالت که ادم را از زندگی سیر می کند برای یک دانشگاه فسقلی کم چیزی نیست که. دستشویی هایی با اینه های کپک زده ای که همیشه خدا شلوغ تر از صف های بانکی اند. توی دستشویی هاست که می توان با انواع مدل موها و رنگ ها و گل سرها و مارک های لوازک ارایش اشنا شد. اما گفته باشم ها، باید نفس شیر داشته باشی برای این که دو دقیقه توی دست شویی ها دوام بیاوری، وگرنه حتم دارم جانت را از دست می دهی و دلیل مرگت خفگی صد درد صد گزارش داده خواهد شد.

از کلاس های رنگ و رو رفته که یک دفعه لامپ هایش خاموش می شوند، از "جا استادی" و پنجره های چند شناک، نوشتن ندارد که. ساعت پنج به بعد که اکثر کلاس ها تمام می شوند، تمام کولر های دانشگاه هم خاموش می شوند که :" تعطیله!" حالا هی برو به مسولین بگو :" اقا جان داریم خفه می شویم از گرما!" روشن نمی کنند که نمی کنند. این دانشگاه همه چیزش روی اصول و قواعد بنا شده است. الکی که نیست. چه لزومی دارد کولر یک کلاس پنجاه نفری که از ساعت یازده صبح تا هفت شب سر کلاس اند، بعد از ساعت پنج روشن باشد؟!

از قدیم و ندیم گفته اند که .. چه گفته اند؟! چه میدانم.. من ضعف عجیبی دارم در این ضرب المثل های ایرانی . همان که می گوید شغل پدر به پسر می رسد و از این حرف ها. این ضرب المثل را به عین می شود در دانشگاه ما دید. پدر و پسری که چه عرض کنم، فامیلی ریخته اند توی دانشگاه و شده اند مسولین. فلان خانم همسر فلان اقای ریشویی ست که من تا چند وقت پیش نمی دانستم با ان یکی اقا پدر و پسر می باشند و ان یکی تر ها، نسبت برادری دارند با هم ... خلاصه که هر کدام از خانم ها و اقایان مسول با هم زن و شوهر و پدر و پسر می باشند.ترم یک رئیس دانشگاه را که توی حیاط می دیدم فکر می کردم خدمه دانشگاه است که دارد بر می گردد خانه اش. بعد بچه ها هی زدند به پهلویم که :" خره! رئیس دانشگاس!" و من شاخ هایم از توی چشم هایم بلومپ زد بیرون.

دانشگاه، دانشگاهی ست که امکانات از سر و رویش می ریزد. ما سلف داریم. چه فکر کردید؟! یک سلف داریم با صندلی های عروس و داماد که زیر بخاری گذاشته اند. با پنجره های دایره ای و یک تابلوی بزرگ که :" سالن پذیرایی ..." پارتی ها و عروسی های شبانه ... در سلف ما برگزار می شود. از سلف دانشگاه تهران هم چنین استفاده ای نمی کنند با ان عظمت اش.

نماز خانه داریم دو وجب. که اگر چهار نفری بنشینید و پاهایتان را دراز کنید بقیه باید روی موزاییک های لخت بنشینند.

باغچه داریم با گل های کچل. با ده درخت که شمردن شان خالی از لطف نیست.

این جا دانشگاهی ست که پسر ها برای دختر های داف اش اهنگ می خوانند. بعد می نشینند هی می گویند :" حالم به هم می خوره از این دانشگاه. دختراش یه قرون نمی ارزند!" بعد دختر ها کج و کوله می شوند از عشوه و نگاه های تیز روی صندلی های سبز و ابی و اه و اوه راه می اندازند که :" این چه پسراییه ما داریم؟! یه قرون نمی ارزند." فحش است که بار همدیگر می کنند، و عشوه و موس موس است که پشت سر هم راه می اندازند.

بعد از صدرای تهران، دانشگاه ماست که رتبه های زیر ده هزار می گیرد برای کارشناسی ها و رتبه های زیر هزار برای کاردانی به کارشناسی ها. گفتم که. این امار و ارقام ها فقط برای لیست ها زیبایند. مهم نیست که با رتبه ی شصت هزار امده ای یا شش هزار یا ششصد. همین که پایت به دانشگاه برسد، هوایش جادویت می کند و به تنها چیزی که فکر می کنی مارک لباس ادم هایی ست که از وسط حیاط رد می شوند. این روز ها دانشگاه جنگل شده است و ما گوریل هایی هستیم که با مارک لباس هایمان مشت می کوبیم به سینه که :" آی! صدای من بلندتر است!"  و هر کس سر تا پایش مارک دار تر باشد، گوریل تر است و قدرت جذب نگاه بقیه توی مشت هایش!

این جا هیچ چیز تکلیف اش با خودش مشخص نیست. نه تکلیف ادم ها با هم،نه تکلیف اب و هوا با خودش. صبح خنک است، با باد های شدیدی که یک دست ادم می ماند به مقنعه اش، یک دست دیگر به پایین مانتو و گاهی که حواس باد پرت می شود انگشتانت یواشکی می روند لای موها تا مرتب شوند و تیپ ساختگی ات به هم نریزد. ساعت از ده که می گذرد می شود صحرای کربلا. با افتابی که بخواهی نخواهی برنزه ات می کند. پنج عصر که می شود، باد های پر گرد و غبار دوباره شروع می شوند. ساعت از هفت که می گذرد می شود به اسمان امیدوار شد و هوای که می پیچد توی شش هایت.

این جا دانشگاه است. و من دانشجوی معماری این دانشگاه ، با هزار امید و ارزو و انگیزه برای زندگی کردن، قصد جان خودم را کرده ام با نوشتن این ها!

 

+ چه فکر کردید؟! فکر کرده اید من بی منظق یک عکس را برای پستم انتخاب می کنم؟! نچ... ربط این تصویر به پست این است که اگر یک مقنعه دو سانتی سر این خانوم بکنید، از ان مقنعه هایی که اویزان می مانند و نماد خوش تیپی و فشنی ست، می شود یکی از دانشجویان دانشگاه ما!

:"~)

این دندان عقل من که زاویه اش هم حسابی خوب است، سر باز کرده، لثه ام قلنبه شده و کمی درد می کند. روزی هزار بار می ایستم رو به اینه و دهانم را شبیه تمساح باز می کنم و تماشایش می کنم. هی منتظرم درست بیاد بیرون تا ببینم چه فرقی با بقیه دندان هایم دارد. نمی دانم چرا این همه خوشحالم از در اوردن یک دندان دیگر ...

زمین به شکل احمقانه ای گرد است

یک بار بیشتر ندیده بودمش. اما خیال می کردم چه همه عاشقش شده ام. خیال می کردم هیچ کس در دنیا نیست که این طور بی پاسخ کسی را دوست داشته باشد. نشسته بودم حساب کرده بودم چند سال اختلاف سنی داریم. اختلاف سنی مان به سال می کشید؟! عمرا. تازه سه ماه بزرگتر بودم و هر وقت یاد این سه ماه بزرگ تر بودن می افتادم، خودم را یک جوری قانع می کردم که :" بابا بی خیال! مهم نیست!" تمام اش را از بر کرده بودم. راه رفتن و نگاه کردن و لبخند زدن هایش را. چیز زیادی ازش نمی دانستم. اما برای عاشقی همین دانستن اسم و سن و سال مهم است تا ادم در عمیق ترین چاله ها غرق شود و صدایش در نیاید.

زنگ های حسابان برای زهرا نامه می نوشتم که :" اخ زهرا! اگر سین جواب ایمیلم را بدهد چه؟!" و زهرا در تمام کاغذ های پاره، می نوشت :" بی خیال!" اما نمی شد بی خیال شد. اصلا چه طور می شد بی خیال شد وقتی ان همه فکر می کردم عاشق شده ام.

روی دیوار کنار دستم کوچک و ریز اسمش را نوشته بودم و بعد با سر انگشتم کشیده بودم رویش که پاک شود. پاک نشده بود. لکه سیاهی جا مانده بود. می ترسیدم مونا لکه سیاهه را ببیند و مسخره ام کند.

دلخوشی که نه، دل دلی ان روز هایم شده بود ایمیل های سین. روز ها منتظر می ماندم جواب ایمیل ها را بدهد. جواب می داد. اما در چند خط :" با عرض سلام و ... با سپاس از شما!" و با سه چهار خط ایمیل چند صفحه ای من پاسخ داده می شد. ان هم این همه رسمی. ان هم از جانب کسی که چند ماه کوچک تر بود.

خدا می داند شبی که تا چهار صبح چت کردیم چه همه سرخوش بودم. چقدر به داداش گفته بودم :" جون فریبا! بذار اینم بگم!" و داداش خوابش برده بود. اذان ان صبح را یادم نمی رود. هوای خنکی که از پنجره می خورد به صورتم و چشم هایم را که به زور باز نگاه داشته بودم رو به مانیتور برای خواندن پی ام هایی که دیر می کردند.

*

روز ها گذشتند. نمی دانم چه شد که هوای سین از سرم پرید. لابد انقدر یک دفعه اتفاق افتاد که یادم نمی اید. شاید هم انقدر این فراموشی کند پیش رفت که فراموش کرده ام چه طور محو شد از صحنه فکر و خیالات روزانه ام. عشق اینترنتی نبود. اما خب، تبدیل به یک مجازی اینترنتی شده بود. طولی نکشید که ایمیل زدن ها قطع شدند. لابد جرقه ی این فراموشی از همان جایی بود که روی تکه کاغذ کوچکی نوشتم :" قول می دم فراموشش کنم!" و زهرا لبخند زده بود. ان نامه نگاری های زنگ دین و زندگی و حسابان و جبر را دارم هنوز. ان همه حرف و فلش و صفحه بندی ها روی تکه کاغذ های پاره را.

ان روز ها که گوشه کتابم یواشکی اسم سین را می نوشتم و بزرگترین ارزویم شده بود حرف هایی که در جواب ایمیل های طولانی ام می دهد، هیچ خیال نمی کردم روزی جایمان عوض شود. هیچ خیال نمی کردم، سال ها بعد، درست وقتی انتظارش را ندارم، این باکس من باشد که از ایمیل های طولانی اش پر می شود و خواهش های لُختی که :" بی پاسخ نذار. منتظر جواب می مونم. حتی در حد چند کلمه!" ان همه خواهش برای بی پاسخ نماندن ایمیل ها معنی نداشت برایم. تعجب بر انگیز بود و بیش تر از ان که لبخند بیاورد برایم، یک حس خنثی بود و بی تفاوتی. نه این که بخواهم تلافی کنم، بعد از دو سال، هیچ حسی نداشتم دیگر، حتی برای نوشتن یک سلام ساده در جواب ایمیل های چند صفحه ای اش. سین بازگشته بود به دوست داشتن من. چقدر حرف داشت برای توجیه ایمیل های بی جواب من. چقدر دلیل داشت برای بی خبری این همه روز و ماه. چقدر چقدر چقدر زیاد... چقدر خواهش کرد. چقدر دلش می خواست به نام کوچک خطابم کند و "تو" و من چقدر یاد روز هایی می افتادم که اصرار می کردم برای "فریبا" خطاب شدنم، برای این که برای یک بار هم که شده " شما" را کنار بگذارد و " تو " خطابم کند. من عاشق این "تو" خطاب شدن از جانب او بودم و او اجتناب می کرد و حالا، حالا جای هر دومان عوض شده بود.

هیچ قضیه جدی ای در کار نبود. هیچ دوست داشتن دو طرفه ی به موقع. هیچ اغاز و دوست داشتنی که از روی منطق شکل گرفته باشد. اصلا مگر چیزی اغاز شده بود که پایان هم بپذیرد؟ نمی دانم... با همه این ها، گاهی که یادش می افتم، دلم می خواهد کنارم بود، دستش را می گرفتم و صورتم را انقدر نزدیک می بردم که نفسم بخورد به صورتش. بعد با لحنی گرم و صمیمی توی گوشش ارام می گفتم :" ممنونم که بازگشتی. با ان همه خواهش و اصرار. ممنونم که ان همه ایمیل دادی و بی پاسخ ماند. ممنونم که تمام تلاشت را کردی که قانعم کنی همه ان بی پاسخی ها دلیل منطقی داشت. ممنونم که دلتنگ شعر هایم شدی و ایمیل های طولانی ام. ممنونم که فرصت این را دادی تا تمام بی پاسخ ماندن هایم را تلافی کنم. ممنونم که هزار بار گفتی :" خواهش می کنم. فقط یه بار حرف بزنیم با هم!" و من گفتم :" نه!" ممنونم که ان همه خواهش کردی و " نه" شنیدی. ممنونم که دلت را به دریا زدی و "فریبا" خطابم کردی. ممنونم که بازگشتی. حتی بعد از چند سال. حتی وقتی که هیچ احساسی نداشتم و رو به زوال بودی در خاطرم. از تو تنها یک اسم برایم مانده بود که خواستی بهم بگویی برایت مهم هستم. زیادی دیر کردی. مهم نیست ولی. به خاطر تمام انچه که مسببش بود و نبودی ممنونم. حالا بعد از سه چهار سال، دلم به جمله ای قرص است که :" زمین به شکل احمقانه ای گرد است!"

 

"همیشه کسی هست

کسی که در اوج تنهایی

قدم می گذارد

و تو را دوست دارد "

 

دلم برای هر چه ندارم، دلم برای تو هم تنگ*

ایستاده بودم بالای سکو و با حسرت دختر های دبیرستانی را نگاه می کردم که از جلسه امتحان نهایی شان  امده بودند بیرون و وسط حیات ایستاده بودند. لابد خوشحال بودند که یک امتحان از چند امتحان تمام شده بود. دیوار ها عوض شده بودند. رنگ تازه ای گرفته بودند. یادم می اید قبل تر ها، روی ان دیوار بزرگه ی حیات اسم دانشمندان شهر را نوشته بودند. حالا اما، دیوار ها پر شده بود از نقاشی مکان های تاریخی...

دور ان باغچه ی کوچک حصار پیچیده بودند. چقدر عکس دسته جمعی داشتیم کنار ان باغچه کوچک بی چمن. راه رو ها پر بود از عکس دختر های نوجوان که کارهای گروهی انجام می دادند و پر بود از جمله های امیدوار کننده و اموزشی. ایینه ها سر جایشان بودند. کلاس ها اما، شماره شان عوض شده بود. کلاس سه ی چهار ریاضی که ما بودیم از زیر زمین امده بود طبقه اول. نمی دانم چرا ان همه پر از آه شده بودم. دلم می خواست بروم بنشینم پشت ان نیمکت ها و دوباره دین و زندگی بخوانم، دوباره مسئله های اب دوغ خیاری شیمی حل کنم، دوباره جبر بخوانم و زنگ های تفریحی عروسی بگیریم برای هم. دلم ان هیاهو و شیطنت های تمام نشدنی را خواست. ان نامه نگاری های طولانی وسط زنگ حسابان و تاریخ نخواندن ها و تقلب ها. دلم روز هایی را خواست که سین شده بود بزرگترین عشق روز های نوجوانی ام. که مونا می زد تو سرم که :" یه بار دیگه اسم سین رو بیاری می زنم تو سرت ها!" عشق های خیالی داشتن لذت بخش است. غصه خوردن برای کسی که نمی فهمد.

نشسته بودم روی یک صندلی. سالن ها پر بود از صندلی های انتظار. مدرسه زیبا شده بود با تمام کهنگی اش. خانم مدیر از پله ها که پایین امد، لبخند بزرگی روی صورت هر دومان نقش بست. نمی دانستم این همه صمیمی می بوستم و دستم را می فشارد. نمی دانستم می گوید :" چقدر لاغر شدی و خوشگل تر !" به موهایم نگاه می کرد و لب هایم. باورش نمی شد دانشگاه تهران قبول نشده باشم. این خیلی بد است که ادم ها این همه حساب باز کنند روی ادم.

*

ظهر یک روز گرم بود که خانم مدیر سوار سرویس مدرسه شد، دستم را محکم گرفت و از روی صندلی بلند کرد. نفسم توی سینه بند شده بود که گفت :" از این به بعد دیندار نماینده اس. حرف دیندار حرف منه!" و با همان چهره ی عصبانی اش رو به من کرد و گفت :" بچه ها خطایی کنند از چشم تو می بینم. کسی هم به حرفت گوش نکرد هر جای راه بودید پیاده اش کن! باز هم به حرفت گوش نکرد، کافی اسمش رو بدی به من. خودم می دونم باهاش چی کار کنم!" از ان ظهر بود که قدرت امده بود توی دست من. نه این که از این عقده ای ها باشم که از این قدرت سو استفاده کنم، اما حواسم به بچه ها بود که یک وقت از موتوری هایی که دنبال سرویس راه می افتند، نامه های عاشقانه نگیرند، بوسه رد و بدل نکنند برای مغازه دار های توی راه، بزن و به رقص نکنند و حواس راننده جوانمان را وقت رانندگی پرت نکنند. ان روز ها یکی از بچه های اول دبیرستان با راننده سرویس سی و چند ساله مان دوست شده بود. شایعه بود یا حقیقت نمی دانم، اما می گفتند قرار است ازدواج کنند. ان روز ها حالم بد می شد از نگاه ها و اشاره های عاشقانه ای که رد و بدل می کردند.

با این که دوم دبیرستان بودم و بزرگ تر هایی بودند برای حرف گوش ندادن ( سومی ها را می گویم) بلد بودم کار خودم را انجام دهم، بلد بودم انقدر جذبه داشته باشم که حتی راننده سرویس مان هم حساب ببرد. چقدر بچه ها متنفر می شدند از من توی سرویس. خب، اگر ان همه گند بالا نمی امد، مدیر مجبور نمی شد کسی را به عنوان نماینده انتخاب کند.

*

چقدر دلم تنگ شده برای روز های مدرسه. برای شب های امتحان که تا صبح بیدار می ماندم و درس می خواندم. روز های درس  خوانی ام تمام شدند. روز های نمره های خوب. دیگر نمره ها مزه نمره های دبیرستان را نمی دهند. حتی اگر بیست بنشیند توی کارنامه ام. دلم برای خیلی چیز ها تنگ شده. حتی ان پف بینی و جوش های روی پیشانی و موهای نرم و کمرنگ پشت لب. برای ان کوله پشتی خاکی و ان لواشک های قرمزی که زبانمان را رنگی می کرد.

دلم برای ان همه صداقت و دوستی که بین مان موج می زد تنگ شده است. خیلی خیلی تنگ...

 

 

*عنوان از هدا حدادی

بعد از اهنگ ها این "بو" ها هستند که به طرز عجیب و شگفت انگیزی خاطرات از یاد رفته را به من باز می گرداند. درست مثل اسپری و دئودورانت 4*8 صورتی که مرا یاد تولد نوزده سالگی ام می اندازد و عجیب دلتنگ ام می کند...

 

+ این 4*8 صورتی مرا یاد گریه های شبانه می اندازد. یک جور دلتنگی که دوستش دارم.

+ نمی دانم چرا همیشه در انتخاب اسپری ها و عطر ها و ادکلن ها دنبال ان بوهایی هستند که ناخواسته یک خاطره را برایم تداعی می کنند. این یک جور خود ازاری هم هست ها گاهی.

+ گاهی که کمدم را می ریزم پایین برای مرتب کردن، شیشه های خالی عطر های مامان را پیدا می کنم و صحنه هایی از دبستان و راهنمایی از جلوی چشم هایم شبیه یک فیلم می گذرند. این شیشه های خالی را بد جوری دوست دارم.

+ بعضی عطر ها بویشان هیچ وقت تکرار نمی شود برای ادم. حالا هی من بروم و شیشه خالی را از عطر همیشگی اش پر کنم. همان بو را که روی بدنم نمی گیرد.

همیشه همه چیز رو به جلو نیست

همیشه همه چیز رو به جلو نیست

گاهی مجبورید

یک یا

دو قدم

عقب بر گردید

از بقیه کناره بگیرید

یک ماه از همه چیز

دوری کنید

هیچ کار نکنید

نخواهید که

هیچ کاری بکنید

ارامش حکم فرماست

خرامش حکم فرماست

هر چه طلب کنی

با تلاش زیاد

به دست نمی اید

ده سال

از همه کناره بگیرید

قوی تر می شوید

بیست سال

از همه کناره بگیرید

قوی تر می شوم

در هر حال

چیزی برای بردن نیست

و

به یاد داشته باش

دومین چیز برتر

در این دنیا

خواب اسوده شبانه است

و برترین:

مرگ ارام

در این بین

قبض گاز را

به موقع

بپردازید

و

با زنان

زمان قاعدگی شان

جر و بحث نکنید

 

"چارلز بوکفسکی"

 

ببین اقای بوکفسکی!

خیر سرم باید یک پروژه تحویل بدهم ، یک روز و نیم هم بیشتر فرصت ندارم، با این حال نشسته ام این جا و از چیزی حرف می زنم که شما می گویید. دارم دلم را خوش می کنم به این عقب افتادن ها و کناره گرفتن هایی که ازش حرف می زنید. دارم به این "قوی شدن" فکر می کنم.

اما ببین رفیق! این همه کناره گرفتن هم همیشه خوب نیست. قبول داری کمی چرت و پرت گفته ای؟! دستم را زده ام زیر سرم و بی خیال دنیا دارم به نمی دانم چه فکر می کنم.

هی برادر بوکفسکی!

بیا بنشین این جا. اصلا گور فادر تمام دلواپسی ها. بیا این شعر را یک بار دیگر از اول برایم بخوان.شاید اتفاق دوست داشتنی ای افتاد...

این یک پست خیلی خیلی طولانی ست، اما بخوانید!

قلب ها با کلماتی که ناگفته می مانند، می شکنند!

ادامه نوشته

چند تکه زنده گی

* تبریک به موژان نادریان دوست داشتنی ام برای پانزده شدن اش در کارشناسی ارشد. با ارزوی دریچه های روشن تر و جاده های سبز تر در زندگی اش.

*اصلا من به چه دردی می می خورم وقتی هنوز با انتگرال ها دست و پنجه نرم می کنم. بیچاره استاد راست می گوید که مهندسی که نتواند یک انتگرال درست و حسابی حل کند مهندس دوزاری ست. با این حال نمی دانم چرا جزوه انتگرال ها را که می گذارم رو به رویم، رگ ترکی گردنم باد می کند و دلم می خواهد داد بزنم :" اصلا من مهندس دوزاری! اصلا من دلم می خواهد مهندس دوزاری باشم تا برای توالت هایم اپن بگذارم و برای حمام هایم پنجره های سر تا سری و برای پذیرایی ها هواکش و برای اتاق خواب ها پنجره های سرویس بهداشتی و به جای سینک اشپزخانه ها سیفون..." بله! من می خواهم مهندس دوزاری باشم تا با خودم و پلان های دوزاری که می کشم عشق دنیا را بکنم. مشکلی هست؟

*این روزها، روزهای طاقت فرسایی ست.از ان روزهایی ست که از اضطراب معده ام ترش می کند. از ان روزهایی که با پر رویی تمام – بی خیال ترش کردن معده و سرفه های خفن اندر خفن – هی لواشک های لقمه ای جومونگی مترو را می خورم و هی یاد ان خانم فروشنده می افتم که با ان یکی خانم فروشنده دعوا می کرد که :" چرا جنس تقلبی می اری؟! مردم اعتمادشون رو به "به به" از دس دادن!" و انقدر گفت و گفت و گفت و هی "به به" فلان است، "به به " بهمان است راه انداخت که بیچاره ان یکی خانم فروشنده از مترو پیاده شد.( "به به" مارک ارجینال لواشک های جومونگی مترو است. مد نظر انهایی که نمی دانند "به به" چیست!)

*این روزها صدای دلکش است که می خواند :" عاشقم من..." سوز صدایش شبیه هوای پاییز می ماند. حتی اگر ادم عاشق نباشد، هوای عاشقی می زند به سرش.

*تا همین دو سه سال پیش وقتی بابا توی خواب می خندید، می نشستم و یک ساعت تمام گربه می کردم و مامان صبح روز بعد گریه های من را برای بابا تعریف می کرد و بابا توی بیداری سر صبحی خنده هایش بند نمی امد. چند شب پیش که بابا توی خواب زده بود زیر خنده، گریه ام نگرفته بود، فقط داشتم از ترس سکته می کردم. قلبم تند و تند می زد. فکر کنید نصفه شب باشد و همه جا تاریک، یکهو صدای قهقه های وحشتناک بابا باشد که همه را از خواب می پراند. ادم سکته می کند. نمی کند؟! خنده های بلند و کوتاه که زود تمام می شوند و بعدش فقط سکوت نیمه شب است ...

*ان همه خواهش و التماس به هیج جا نتیجه نداد برای برگزار نشدن امتحان. امتحان ترسیم که شبیه کابوس های کودکی ام بود برگزار شد. شش ساعت تمام. حتی از کنکور کوفتی هم بیشتر. شش ساعت تمام از صندلی هایمان تکان نخوردیم. شش ساعت تمام تند و تند پلان کشیدیم . شش ساعت تمام استرس داشتیم که وقت می شود همه سوال های امتحان را رسم کنیم یا نه. شش ساعت تمام من به این فکر کردم که دانشگاهمان با همه دانشگاه های دنیا فرق دارد. امتحان ترسیم بر گزار می کند. ترم ها دیر شروع می شوند و زود تمام می شوند و استاد ها جان ادم را بالا می اورند با اداهایشان. امتحان ترسیم خوب بود ولی. ان همه استرس و کابوس و غذا نخوردن و فحش دادن و نذر و نیاز کردن نتیجه اش خوب بود. خاله فرشته گفته بود که نمره ام خوب می شود. توی کله ام نمی رفت. گاهی خیال می کنم خاله فرشته یک گوی جادویی دارد برای پیشگویی کردن.

*بعد از امتحان ترسیم کابوسم پروژه "الاچیق" بود. هر چقدر که فکرش را کنید الاچیقم مسخره از اب در امد. هیچ هم خلاقیت نداشت. تنها خلاقیتم شاید ابزاری بودند که استفاده کرده بودم. از تمام الاچیق ها عکس گرفتم. ساعت ها نشستم پای طراحی کردن. بعد استاد، این استاد شین که یا همه جیغ جیغ کردن ها و سخت گیری هایش یک جور عجیب غریبی دوست داشتنی ست، طراحی هایم را ندیده، گفت :" کار های شما رو که می دونم خانوم دیندار. لازم نیست نشونم بدید!" خب، این حرف همان قدر که شاد کننده است، ازار دهنده است، این که جانت در امده سر طراحی ها بعد استاد ندیده لبخند تحویلت بدهد و خیالت را راحت کند که نمره ات را بگیری. خب، یکی نیست بگوید :" استاد جان! شما که این همه نوشابه باز می کنید برای من، با گوشه چشمی، بالا انداختن ابرویی، بشکنی، چیزی به من می فهماندید این همه لازم نیست خودم را خفه کنم!"

*ترجمه اش را قبول می کنم. دلیلش را هم نمی دانم. می اید سی دی می دهد دستم که :" خانم دیندار سه چهار صفحه اس!" بهش می گویم که کار من ترجمه نیست. قبول می کنم ولی. بدون این که "نه" بیاورم. با این که می دانم چقدر کار دارم برای انجام دادن. چقدر وقت ندارم برای ترجمه نکردن. چقدر مَخش دارم برای نبشتن. چقدر اعصاب ندارم. چقدر اضطراب دارم همه ش. لابد دلم می سوزد برایش. چه می دانم چه مرگم شده بود که گفتم :" نه! وقت ندارم!" سی دی را که می اورم خانه می بینم دوازده صفحه است. Dump truck. به دامپ تراک فکر می کنم و این که چرا باید موضوع تحقیق عمرانی های دامپ تراک باشد. مامان هی چپ و راست می گوید :" گناه دارن! تمام تلاشت رو کن خوب ترجمه کنی واسشون!" من به گناه دار بودن ادم ها فکر می کنم، به دو سه نمره ، یا نهایتا پنج نمره ای که قرار است به این ترجمه بدهند. جمله ها را که می چینم کنار هم به خدایی فکر می کنم که در این نزدیکی ست...

*کاش نبودی! هی ! با تو ام! با تو که شبیه مسئله هایی می مانی که همیشه بی جواب می مانند.

این روز ها تند تند دلم ترک بر می دارد. فکری به حال این دلم که بیابان می شود، نه، فکری به حال خودت کن، که هر چه پیش می روی، خارهایت بیشتر می شود...

با تو جهان لحظه های کوچکم وسعت می گیرد

می نشینم صندلی اولین ردیف اتوبوس و پایم را می اندازم روی پایم و هندز فری هایم را می گذارم توی گوشم. چشم هایم می گردند دنیال if you go away.   چشم هایم را می دوزم به جاده رو به رو و به تو فکر می کنم. به خنده هایت. به این همه خوشبختی خودم که تو را دارم. من خوشم. مستم از ان همه کلمه، حرف، لبخند، که ریختی توی دامنم. من عاشق این تکه از اهنگ شده ام که اوج می گیرد و لبریزم می کند از بودن، وقتی این همه با عشق می خواند :

…but if you stay.

 I'll make you a night like no night has been,

 I will be again,

I'll sail on your smile,

I'll ride on your touch,

I'll talk to your eyes that I love so much……

به چشم هایت فکر می کنم، یه لبخندت که می تواند این همه مرا تا اوج شادی ببرد.

جاده گرم و خشک و هوای دم کرده ی راه، باغ پر شکوفه ای است برایم، که می توانم سرمست نوک پاهایم برقصم و دنبال شاپرک هایی کنم که تو دسته دسته می چینی لای به لای فکر هایم...

عصر یک روز اردیبهشتی

سکانس 1

نشسته ام و اهنگ گوش می دهم. حالم هیچ هم خوب نیست. اصراری هم ندارم برای خوب بودن. ادم که همیشه نباید خوب باشد. باید گاهی بیخودکی زانوهایش را بگیرد بغلش و قنبرک (غنبرک؟!) بگیرد. قنبرک را که می گفت؟! ها.. مامان...

سکانس 2

تهمینه زنگ می زند. این جا باید می نوشتم سرکار خانم تهمینه حدادی روزنامه نگار و نویسنده کودک و نوجوان، که دلتان بسوزد که ادم های مهم تند تند به من زنگ می زنند. اهم. اهم. شنیدن صدایش بعد از روز ها و ماه ها خوب است. دوست داشتنی است. وقتی مثل همیشه می گوید :" تو نباید از خاله تهمینه ات خبر بگیری؟!" و من نیشم تا بنا گوشم باز می شود.

سکانس 3

این جا انجمن نویسندگان کودک و نوجوان است. عصر یک روز اردیبهشتی. زود تر از همه ادم ها رسیده ام، خودم و زهرا را می گویم. قند توی دلم اب می شود برای دیدن ادم های دوست داشتنی.

سکانس 4

نشسته ایم دور تا دور یک اتاق بزرگ. کلی ذوق کرده ام از دیدن هدا. هیچ هم تعجب نکرد. خب، نباید هم تعجب کند. تهمینه را بغل کرده ام و هی به سحر نگاه کرده ام و توی دلم گفته ام :" چقدر عوض شده است!"

این جا جمع، جمع ادم های دوست داشتنی ست. دل همه تان هم بسوزد. این جا هدا حدادی هست و تهمینه حدادی. عباس تربن و فاضل ترکمن. زیتا ملکی و کفش های زرد تق تقی اش و دوست های نازنین اش. سحر دیانتی هست و بهزاد گودرزی و شادی خوشکار و چند اقا و خانم مهربان که اسمشان یادم نماند.

سکانس 5

خوب است که ما یک عمو عباس مهربان داریم که برایمان جلسه های شعر می گذارد، که ادم های خوب را دعوت می کند. که شیرینی می خرد و هی حواسش به همه مهمان ها است. که برایمان اهنگ هایی می گذارد که ما را تا اوج ابر ها می برد. خوب است که شاعر ها هستند. که شعر هایی می نویسند که زندگی را بهتر می کنند. خوب است که هدا هست. تهمینه و اس ام اس هایش، سحر و یواشکی خندیدن هایش و فاضلی که تند تند پیشانی اش خیس از عرق می شود.

سکانس 6

یک عصر دوست داشتنی یعنی یک عصری که کنار یک عالم ادم خوب نشسته باشی، حرف زده باشی، پر از شعر شده باشی، با تهمینه یواشکی سر جلسه اس ام اس بازی کرده باشی، چیلیک چیلیک عکس گرفته باشی و یک خاطره خوب برای خودت ساخته باشی.

 

+ این هم عکس جنبش سبزی ما :دی

+ از راست، صبا دوست زیتا. سحر دیانتی ، شادی خوشکار ،من، هدا حدادی ، تهمینه حدادی، فاضل ترکمن ، وسطی : زهرا شاهپوری

+ این عکس های دسته جمعی همیشه چند نفر را کم دارند. هیچ وقت خدا کامل از اب در نمی ایند. خب، جای عباس تربن خالی ست که نمی دانم مشغول چه کاری بودند و جای زیتای ملکی و خواهر و ان یکی دوستش که نیامدند توی عکس.

+ نمی دانی چقدر جای لبخندت خالی ست توی این عکس. یادم می ماند که نیامدی مریم . یادت بماند که چقدر منتظر بودم که بالاخره وسط جلسه می رسی ، اما نیامدی. به روی خودم نیاوردم که چقدر می خواستم باشی. که چقدر دلم تنگ شده بود برای دیدنت.

+ شبیه این سریال های تلویزیون یک تشکر نامه هم بنویسم که : در اخر با سپاس از اقای تربن و مهربانی های و لطف های بی اندازه اش و اهنگ های دوست داشتنی ای که هدیه کوچک بزرگی ست برایم.

اهنگ های جلسه را می توانید این جا و این جا دانلود کنید و برای سلامتی و موفقیت اقای تربن دعا کنید.

+ فریبا خانی هم به جمع وبلاگ نویس ها پیوست.

+این هم پست جدید اقای تربن بعد از هشت ماه!

اتل متل توتوله گاو حسن چه جوره؟!

*چه کسی بود که می گفت خنده های من سر جایش نیست؟! خیلی هم سر جایش است. همین جا، روی لب هایم. این روز ها خندیدن بیشتر از گریستن بهم می اید. ببین راست نمی گویم؟!

*امتحان ریاضی داریم و من نمی خوانم. به همان دلیلی که برای هیچ کدام از امتحان ها نمی خوانم. می نشینم به دوباره خواندن "مائده های زمینی" به خواندن کتاب های نوجوانی که از نمایشگاه کتاب خریده ام برای خودم. می نشینم به خواندن شعر های خوب و دلم را خوش می کنم به کلمه ها. مامان هی نصیحتم می کند که :" بنشین ریاضی بخوان!" ریاضی نمی خوانم. چقدر حد بخوانم و انتگرال و مشتق و کوفت و زهرمار؟! همان اندازه که توی دبیرستان و پیش دانشگاهی لعنتی خواندم بس بود برای تمام عمرم. من دیگر از تمام فرمول ها بیزار شده ام، از تمام قوانینی که این اعداد با علامت های مسخره شان برایم وضع می کنند.

*امتحان ریاضی نمی دهم. بالای برگه ام اسمم را می نویسم و می روم و برای استاد دروغ های گنده گنده می بافم. دروغ هایی که توی دهانم جا نمی شود و از توی گوش های بیرون می زند. استاد دخترک خوبی ست. حرف هایم را باور می کند. می گوید اشکال ندارد. من لبخند می زنم و توی دلم می گویم :" دوستت دارم!" بعد به امتحان پایان ترمی فکر می کنم که قرار است پوست همه مان را بکند و من به استاد قول داده ام امتحانش را بیست شوم. به این همه حماقت خودم لبخند می زنم و از کلاس خارج می شوم. چه اشکالی دارد که از خودم این همه راضی باشم؟!

بچه ها اضطراب می گیرند از این که برگه ام را تحویل استاد می دهم و هی به ساعت مچی هایشان نگاه می کنند.

*می نشینم روی صندلی های ابی توی حیاط. این پسر ها نمی دانم درباره خودشان چه فکری می کنند. نمی دانم به کدام انگیزه و استعداد این همه شعر رپ را از بر کرده اند که برای داف هایمان می خوانند. پسر هایی داریم که هیچ جای کره زمین پیدا نمی شوند.

*نون مانتوی سفید تنگ می پوشد با لباس زیر مشکی و مقنعه کوتاه. یک ماسکی هم می زند که مثلا حساسیت دارد به هوای الوده. بعد نمی دانم چرا خانم های حراستی کور می شوند وقت دیدن نون. ما ذره ذره اب می شویم از خجالت و نون سر خوشانه با ان مانتوی مسخره اش سر تمام کلاس ها می رود پای تخته و کنفرانس می دهد.

*امتحان ریاضی را سفید دادم که دادم. زندگی یعنی همین که من وقت برگشتن به خانه راهم را کج می کنم به سمت مغازه اقای برادر جان و اقای برادر جان از ان جا که عاشق خواهر عزیز دردانه اش می باشد کولاک می کند برایم. دست هایم پر می شود از پاکت های لباس و لوازم ارایش و مانتوی جدید و با یک لبخند چند متری بر می گردم خانه و به برادر سفارش می کنم که :" تو رو خدا به مامان نگو این قدر پر رو ام. بگو خودت خریدی واسم!" اقای برادر این جور وقت ها فقط لبخند می زند و می دانم او بزرگترین راز دار دنیا است.

*میم دو ساعت تمام برایم حرف می زند و من به دنیا و ادم ها و زندگی امیدوارش می کنم. به روز های خوبی که هنوز از راه نرسیده اند. میم می گوید و می گوید. حرف هایمان تمام که می شود دلم می ریزد پایین که نکند این امیدواری هایم بیخودی باشند؟! نکند روز های خوبی که قرار است از راه برسند همین روز هایی اند که امده اند و امانش را بریده اند؟

*سر کلاس تحویل پروژه پرتقال تامسون ام را از توی کیفم بیرون می اورم و پوست می کنم و بین خودم و ب و عین قسمت می کنم. عین از ان دسته پسر هایی ست که از دیوار صدا در می اید از او یک کلمه حرف در نمی اید. لپ هایمان پر از پرتقال است که استاد شین داد می زند :" چی می خورید سر کلاس من؟!" عین که بلبل زبانی اش گل کرده می گوید :" یه تیکه پرتقال تو جیبمون استاد گذاشتیم تو دهنمون!" استاد ته سالن که می اید، می گوید :" خانم دیندار چقدر بوی پرتقال می دید شما!"

* دیروز فهمیدم یکی از راننده هایمان جوانک تحصیل کرده ای ست. دلم سوخت برایش . شاید هم نباید دلم می سوخت. نمی دانم. اما خب... کمی تا قسمتی وحشتناک است که کسی با مدرک دانشگاهی بیاید و راننده سرویس بشود. هر چقدر هم که درامدش بالا باشد. اقای راننده کتاب های زیادی خوانده و حرف های گنده گنده بلد بود بزند. خودم نشسته بودم پای حرف هایش. وقت حرف زدن هیچ فکر نمی کنی او تنها یک "راننده" باشد. دلم بد جوری می گیرد وقتی این ادم ها را می بینم.

* دوست جان سیاست خوبی دارد. نمی دانم این چه سیاستی ست که من بلد نیستم اما دختر های دیگر بلدند. که یک روز بایستی به حرف زدن و کلی خندیدن و امیدوار کردن طرف مقابل برای "دوست شدن" و فردای ان روز ، حتی نگاهی نیندازی به طرف برای سلام کردن، چه برسد حالش را بپرسی. بعد وقتی دلیل رفتارش را می پرسی این جمله را تحویلت بدهد که :" به پسر جماعت نباید رو بدی!"..

* دال از احمق ترین دختر هایی ست که تا به حال توی عمرم دیده ام. باید یک پست ابدار و چاق و چله را اختصاص بدهم به دال که هشتمین عجایب هفت گانه (!) دنیا ست.

* نمی دانم چه حکمتی ست. من که خنده ام می گیرد و هیچ دلم نمی خواهد خنده هایم را پنهان کنم. تا به امروز هر که را به اسمی صدا می کردم توی دانشگاه، فهمیدم اسم شناسنامه ای اش فرق دارد. نمی دانم چرا توی دانشگاه هر کس یک اسم دلخواه انتخاب کرده است برای خودش. این هم مثال هایی برای اثبات این قضیه : علی = سینا ، مینا= هلیا ، فاطمه = دلیار ، فاطمه = آرتا ، نمی دونم چی چی = آنیتا ، فائزه = سونیا ، مریم = مارینا ... می خواهم یک اسم جینگولکی انتخاب کنم برایم. پذیرای پیشنهاد های خوبتان هستم. لبخند بزنید لطفا !

 

+ربط عنوان با محتوای پست را خودم هم نمی دانم :دی

باید یک روزی یک جایی می نشستیم رو به روی هم و من هر چقدر دلم می خواست سرت داد می زدم و فحش بارت می کردم و تمام بدی هایت را اینه دق می کردم و تو یادم می اوردی چقدر چندشناک ام، که سریش تر از من ادم پیدا نمی شود ، که حالت به هم می خورد از تمام دوست داشتن ام. باید یک روزی یک جایی می نشستیم رو به روی هم و تمام نگفتنی های ته ِ ته دلمان را می پاشیدیم توی صورت هم. ان وقت شاید امن ترین و ارام ترین اغوش دنیا شکل می گرفت بین دست هایت. ان وقت... ان وقت شاید بعد از روز ها و ماه ها این همه مصنوعی نمی نشستیم به حرف زدن و این همه فانتزی نمی گفتیم :" مراقب خودت باش عزیزم!"

*بوی خنده های طولانی می دهی و اشک های بعدش...

رویم را که می کنم سمت دیوار، با پایین تی شرت نارنجی ام گونه ام را پاک می کنم. تو که نمی فهمی این جور چیز ها را . از همان اول هم نمی فهمیدی. من هم که ناراحت نیستم از این که نمی فهمی. فقط دارم برای دل خودم این ها را می نویسم. فقط برای دل خودم. می فهمی؟!

دلم می خواست کمی مهربان تر بودی و کمی، فقط کمی بیشتر موقع حرف زدن توی چشم هایم نگاه می کردی. ان وقت شاید من بیشتر از این حرف ها دوستت داشتم. شاید. من از هیچ چیز مطمئن نیستم.

شب ها دیر وقت می خوابم. ساعت ها به تو فکر می کنم و بعد کم کم چشم هایم سنگین می شود. نه این که خیلی ادم مهمی باشی ها، نه این که از دستت همیشه ناراحت باشم. نه، دلیل این همه فکر کردن راجع به تو را خودم هم نمی دانم. ساعت صفر نشده چشم هایم سنگین می شود. بعد می دانی اتفاق بد ِ نیمه شب ها چیست؟! این که یک دفعه از خواب می پرم و می نشینم، کف دستم را می چسبانم به قلبم و هر چه می گویم :" ارام باش قلب من!" ارام نمی شود. خب نمی شود. هی تالاپ تلوپ تالاپ تلوپ صدا می دهد و چشم هایم از نو خیس می شوند. بعد فکر می کنم از دل تمام این کابوس ها می شود قشنگ ترین قصه ها را بیرون کشید. بعد دوباره فکر می کنم ، چه کسی قصه های کابوسی دوست دارد؟! هیچ کس... و سرم را می گذارم روی بالشت و پتو را می کشم روی سرم. این جوری انگار یک جای امن ادم پنهان می شود. یک جای امن دور از تمام دغدغه ها و کابوس ها...

می دانی؟! دلم می خواهد یک روز که کنارت نشسته ام و تو با ولع خیار شور می جوی در گوشت بگویم :" می شود دست از سر خواب هایم برداری؟!" شاید اصلا محل نگذاری به حرفم و نیمه شب دوباره توی خواب هایم شروع کنی به رژه رفتن. شاید هم اصلا صدایم را نشنوی. به هر حال من از ترس انقدر ارام حرف خواهم زد که فقط خودم صدای خودم را بشنوم...

هی، کابوس خوب من!

شب ها که پاورچین پاورچین پیدایت می شود، لا اقل یک فنجان چای گرم هم بیاور برایم، تا بعد از گریه های طولانی ام، خواب لحظه ای را ببینم که بالاخره نشسته ایم کنار هم و یک فنجان چای دوستی می نوشیم با هم. ان وقت... ان وقت شاید خیلی چیز ها عوض شود.

 

 

*یادم نیست از کجا اوردمش. به گمانم توی یک وبلاگ خوانده بودمش.

موجودات منقرض نشده مملکت ما

دیروز دو تا برادر نشسته بودند ردیف کنار ما و همگی منتظر بودیم سرویس راه بیفتد. دو دقیقه نشده بود که دو تا برادر سر اهنگ دعوایشان شد که :" جان امام حسین از این اداها در نیار!" و ان یکی کوتاه امد، لابد به خاطر این که جان اما حسین را قسم خورده بود. بعد هندز فری گذاشتند توی گوششان و ریز ریز شروع کردند به سینه زدن و زیر لب زمزمه کردن. هندز فری هایشان را که در اوردند نگار چند تا اهنگ شیش و هشتی گذاشت و صدای موبایلش را تا اخر زیاد کرد. برادر جان هول شده بود و دنبال هندزفری هایش می گشت و زیر لب بد و بیراه می گفت و " اسگول" خطابمان می کرد. بعد نگار شروع کرد از خاطرات شراب خواری و سیگار کشیدن و مجالس لهو لهب تعریف کردن بلند بلند. برادرها داغ کرده بودند بدجوری. یکی از برادر ها هندز فری هایش را گذاشته بود توی گوشش و با دست هایش گوش هایش را فشار می داد.

نزدیکی های تهران برای رو کم کنی ما، مثلا هندزفری هایش را در اورد و یک نوحه ی " س س س س س س س" که مثلا " حسین حسین" می کند گذاشت و صدای مویابلش را تا اخر زیاد کرد و سرش را با عشق تمام تکان تکان می داد و سینه می زد و زیر لب زمزمه می کرد با اهنگ.

دارم به این فکر می کنم که چرا این ادم ها منقرض نشده اند هنوز...

+ برادر جان از این جوجه خروس هایی بود که هنوز کاکلشان به چشم نمی اید. دلم می خواست ریش های قهوه ای کم پشتش را که شبیه چمن کاری های شهرداری بود دانه دانه بکنم و بگذارم کف دستش. حیف که کولی های کلاسمان اتوبوس دیگری سوار بودند، وگرنه برادر ها را از بهشت الهی محروم می کردند...

دوست جان

تلفن اشغال است. دوست جان زنگ می زند به همراهم که "زود باش قطع کن کار واجب دارم فریبا!" مامان را راضی می کنم که مکالمه اش با مادربزرگ جان را کوتاه تر کند. دوست جان زنگ می زند. بعد از سلام و احوال پرسی یک نفس شروع می کند به حرف زدن. از موضوع های همیشگی اش. از شلوار جدیدی که دایی جانش از فرانسه فرستاده، از بند های قرمز کتانی های توسی ابی اش، از پسرهایی که پیشنهاد دوستی می دهند و جواب های دندان شکنی که دوست جان به همه شان می دهد و حرف های کلفتی که بارشان می کند. دوست جان شبیه لیدی های امریکایی می ماند، با قد بلند و شانه های پهن و کمر باریک و پوست تیره و لب های درشت و بر جسته. اما این ها دلیل نمی شود که راستی راستی پسر ها بمیرند برایش که. دوست جان تند تند دچار توهم می شود. هی می گوید :" فلانی رو می شناسی؟! بهم پیشنهاد دوستی داد!" و من گاهی انقدر ساکت به حرف هایش گوش می دهم که خیال می کند خوابم برده است پشت گوشی.

با پاکن هایم بازی می کنم و دوست جان برایم حرف می زند. از مهمانی هایی که در این دو شب گذشته رفته است و گردشی که با دوست معمولی اش رفته و هدیه ی همین جوری ای که گرفته. دوست جان هی خودش را می گشد تا توی کله مان بکند که دوست پسری ندارد و همه پسر هایی که توی زندگی اش رفت و امد دارند دوست های خانوادگی و معمولی می باشند.

دوست جان یک ساعت و نیم برایم حرف می زند، از مارک شلوار ها و مرکز  خرید هایی که حراج گذاشته اند و هزار تا چیز دیگر که به پسر ختم می شود و لباس هایی که تنش می کند و لباس هایی که تنش نمی کند و توی کمد خاک می خورند. بعد من گاهی زورکی لبخند می زنم و گاهی مصنوعی هه هه هه می خندم. بعد یک دقیقه اخر می گوید :" فردا مطالب پروژه رو می ارم واسه تایپ کردن!" بعد... بعد وقتی تلفن قطع می شود می بینم دارم میان یک خرمن کلمه دست و پا می زنم.

.

کتانی های سفیدم را پایم می کنم و می نشینم روی زمین، کنار قفسه کتاب هایم، جوری که زانوهایم توی بغلم جا شوند و چانه ام درست بیفتد بین زانوهای گردم. انگشتم را می کشم روی دوخت هایی که شیار انداخته اند روی کفش. بعد به تمام پسر بچه هایی فکر می کنم که توی خوابم پیدا می شوند و به تمام روستاهایی که این روز ها تمام خواب هایم را پر کرده اند و  من دوربین به دست ازشان عکس می گیرم. حوصله کتاب های قطور تعبیر خواب را نداردم که خوش باشد یا نباشد.

عروسک های سخنگو را می چینم دور و برم. کتاب های کودکم را می ریزم پایین. نمی دانم از توی این کتاب ها و مجله های دنبال چه می گردم. لابد دنبال شعری می گردم که امشب توی خواب برای پسر بچه ای زمزمه کنم که هر شب توی بغلم گریه می کند...

چشم های نیم دایره ای

عکس  بک گراند موبایلم تصویرگری یک پسر بچه افریقایی ست که یک گل افتاب گردان بزرگ گرفته بالا سرش،جوری که مثلا سایه بیندازد روی صورت اش. بعد پسر بچه هه یک تی شرت قرمز تنش کرده با یک شلوار قهوه ای و یک جفت کتانی بنفش. ( ای جانم با این ترکیب رنگی!) بعد یک جور ملیحی لبخند زده که چشم هایش نیم دایره شده اند و ابروهایش پریده اند و موهایش جوری ست که انگار تازه از سلمانی امده است. زری برایم بلوتوث اش کرده بود. اسمش را هم گذاشته بود " علی!". تازگی ها به علی که نگاه می کنم چشم هایم نیم دایره می شود و ابروهایم می پرند و لب هایم کش می ایند. نمی دانید چقدر "علی" بهش می اید...

+ عکس اش را هم نمی گذارم این جا. چی فکر کردید؟! بنده دارای یک چیزی به نام غیرت می باشم ها.

Beautiful world

 از شما ممنونم خانم سردبیر!

از شما ممنونم که روشنایی می پاشید به روز های در پیش رویم.

مچکرم که این همه دوست دارید نوشته هایم را، جمله ها و کلمه هایم را.

با این حرف ها که شما می گویید، می توانید از یک مرده هم یک نویسنده بیافرینید، باور می کنید؟!

از شما ممنونم خانم سردبیر!

:")

بله!

من خوشم به این که خطوط اضافی پلان هایم را با پاکن ِ ابی ِ نهنگ دار  ِهزار تومانی ِجدیدم پاک کنم...

 

+نمی دانید چه لذتی دارد که یک پاکت پر از پاکن های مدل دار داشته باشید، از خر و گور خر و اسب و نهنگ و زرافه و ساندویچ و نی نی بگیر تا لباس ورزشی و توپ فوتبال و رژ لب و همه چی... بعد همه پاکن هایت را بچینی دورت و هر کدام از خط های اضافی را با یکی از پاکن ها پاک کنی. مثلا خطوط اضافی سقف ها را با پاهای زرافه و خطوط کف را با عقربه های ساعت... و این جوری هاست که از درس خواندن می شود تا حد مرگ لذت برد. اوهوم ! :)

سفرنامه -1

باید زودتر از این ها از سفر یک روزه ام می نوشتم، سفر یک روزه ام به شهری که هیچ دوستش ندارم. سه سال پیش بود به گمانم که رفتیم کاشان و هر چهارتایی مان در راه بازگشت مریض شدیم و گرما زده. خاطره خوبی نمانده بود توی ذهنم. حتی دیدن بناهای تاریخی اش هم هیجان نداشت برایم. جمعیت بود که سرازیر می شد به سمت بناهای تاریخی و من که دست مامان را محکم گرفته بودم .

تردید داشتم برای رفتن. به بچه ها قول داده بودم که :" باشه من هم می ایم!" چقدر اس ام اس داشتم برای این که :" فریبا! نزنی زیر قولت ها!" و من جواب داده بودم :" چشم!" با این که تردید داشتم برای رفتن دوربینم را اماده کرده بودم، کتانی هایم را دستمال کشیده بودم و  کوله پشتی ام را اماده کرده بودم. ساعتم را کوک کرده بودم و چقدر چقدر تردید داشتم برای رفتن . دلیل ان همه تردید را هم نمی دانستم. لحظه های رفتن، همیشه تردید دارم برای رفتن و ماندن. مامان کلی سفارش کرده بود که مراقب خودم باشم و مامان بزرگ چند اسکناس زرد گذاشته بود توی کیفم که :" اولین سفر دوستانه ات به سلامت!" البته تماما دوستانه نبود که. استاد هم همراهمان بود. اما خب، نمی دانم چرا با همه سفر ها فرق داشت.

ساعت را کوک کرده بودم روی چهار صبح. همان اول صبحی اس ام اس بود که می فرستادند:" فریبا می ای؟!"

خیابان های خلوت دم صبح را دوست دارم، تاریکی اسمان و هوای خنکی که سر می خورد توی شش های ادم. اقای راننده خواب الود بود. بلد نبود تند برود. با هزار صلوات و دعا و قران به موقع رسیدم. می دانستم دیر کنم گروه منتظر من نمی ماند.

جاده کاشان شبیه جاده مسیر دانشگاه می ماند و فقط دریاچه نمک اش است که ان را متمایز کرده. از پنجره خیره شده بودم به جاده ای که هیچ نداشت و با چشم هایم هزار تا عکس قاب می کردم از همان هیچ های توی جاده و به دیوانه بازی بچه ها می خندیدم. به تولد نقلی ای که گرفته بودند و بادکنک هایی که با الکتریسیته موهای بعبعی مانند نون می چسباندند به سقف. تولد میم بود. کیک اورده بود و شمع و کادوهای عجیب غریب جمع کرد، یک جعبه پر از حیوانات پلاستیکی، عروسک سنجاب کارتون عصر یخبندان، شاخک های شیطانی ِ قرمز که روی سرش روشن خاموش می شد و یک جوجه کوچولوی زرد که جیم برایش اورده بود و اسمش را گذاشتند :" نبات!"

بچه ها خوب اند، خل اند، دوست داشتنی اند و ادم را می خنداندند و خیال می کنند من چه همه جدی ام که مثل ان ها از در و دیوار اتوبوس اویزان نمی شوم و روی صندلی ها ضرب نمی گیرم و وقت عکس گرفتن ژست های خر در چمن نمی گیرم.

اقای راننده بلد نبود گاز بدهد، بلد نبود یک جوری برود که راه کوتاه تر شود، ارایش هایمان هی پاک شد و بدن هایمان خسته تر و هی چشم دوختیم به جاده خاکی و انتظاری که به سر نمی امد. هی رژ هایمان را تمدید کردیم و پسر ها را به رقص در اوردیم که راه کوتاه تر شود. هی پسر ها جیغ زدند و برای الف و میم عروسی گرفتند و چیلیک چیلیک عکس انداختند.

بابا با در نظر گرفتن ساعت حرکت احتمال داده بود که چه ساعتی به مقصد می رسیم و اقای راننده انقدر با ارامش رانندگی می کرد که با دو ساعت تاخیر از وقت تایین شده به مقصد مورد نظر رسیدیم. یعنی مسیر بین تهران و کاشان را پنج ساعته رفتیم ، در حالی که با پیش بینی های بابا باید دو ساعت و نیم یا سه ساعت می رفتیم یا نهایتا چهارساعت...

اولین توقف روستای ابیانه بود. روستای بی نظیری که پشت کوه ها پنهان شده بود. هیجانمان از دیدن ان همه سوژه برای عکاسی انقدر زیاد بود که بلافاصله بعد از پیاده شدن، تمام اعضای گروه ایستادن به عکس گرفتن از در و دیوار و پیر مرد ها و پیر زن هایی که بالا و پایین می رفتند. خانه های روستای بی نظیر بودند، دیوار های کاهگلی با در و پنجره های چوبی و پله های سنگی. نقطه نقطه این روستا را می شد عکس گرفت. انقدر منظره داشت برای تماشا کردن و انقدر لذت داشت برای غرق شدن که شبیه بچه هایی که هول می شوند برای از دست دادن چیزی، هول بودیم و تنها کاری که ازمان بر می امد فشار دادن دکمه فلش و صدای دلنشین "چیک" بود که تمام فضاها را قاب می کرد.

ان جا دوست داشتنی ترین پیر زن های دنیا را داشت. پیر زن های کوچولو با لبخند هایی از روی لطف و چارقد های بلند سفید که پر از گل های سرخ بودند و بساطی که برای توریست ها پهن کرده بودند. بساطی از پارچه های رنگی و کیف های سنتی و لواشک ها و گیاهان محلی...

اما پیرزن ها دلشان عکس گرفتن نمی خواست. وقتی می فهمیدند توی کادر دوربینت نشسته اند، دست های پر چروکشان را دراز می کردند به سوی ات و این جمله که :" عکس نگیر! اگر می خوای عکس بگیری پول بده!" و خنده های بلند ما بود به این حرف که سکوت ناب ان جا را به هم می زد. پیر زن ها همه جا بودند. روی پله های سنگی، سر دیوار ها نشسته بودند و تماشایمان می کردند و گه گاه می پرسیدند :" از کجا اومدید؟! تهران؟!" و دختر های دبیرستانی و راهنمایی اصفهانی بودند که با لهجه های شیرین شان می ایستادند به تماشای ما و هیجانمان برای عکس گرفتن، و لبخندی که با نگاه کردن بهشان بیشتر کش می امد.

بافت روستایی روستای ابیانه بی نظیر بود. درها و پنجره هایش، پله هایی که از کوچه تو را به پشت بام خانه ها می رساند و پشت بام های کوچکی که تمام روستا را زیر پایت می گذاشت و درخت های سبزی که قدشان از همه خانه ها بلند تر بودند.

استاد هی تایم می داد برای باز گشتن و ما غرق تماشای خانه ها بودیم، غرق ژست هایمان در مقابل در ها و پنجره های چوبی. وقت بازگشتن از روستا من و هلیا جسورانه شروع کردیم به حرف زدن با توریست مهربان چینی که دوربین بزرگی در دست داشت و به یکی از پسر ها که یک گل کوچک گرفته بود توی دستش لبخند می زد و اشاره می کرد که گل را به یکی از ما دوتا بدهد و عکس بگیرد. پسر نمی فهمید چه می گوید و ما هی می خندیدیم و پسر شوکه شده بود و خجالت زده که ما به چه می خندیم. بعد من بی رو دربایستی حرف های دوست چینی مان را ترجمه کردم و پسرک خنده ی بلندی از روی خجالت زدگی سر داد و دور شد و مرد چینی بلند بلند می خندید و به ما نگاه می کرد. یانگ هجونگ مرد دوست داشتنی ای بود، با چشم های ریز و گونه های برجسته  و لپ هایی که وقت خندیدن چال می شدند. یانگ مهندس بود و به چهل کشور دنیا سفر کرده بود و وقتی فهمید من ترک هستم هیجان زده گفت بعد از کاشان به تبریز می رود و بعد کلی تشویق مان کرد که به سفر رفته ایم . یانگ معتقد بود سفر به پول زیادی احتیاج ندارد. می گفت سفر کردن عشق می خواهد. خیلی چیز های باور نکردنی دیگر هم می گفت. این که در حال حاضر کار ندارد و چند سالی است تمام زندگی اش در سفر به کشور های مختلف خلاصه شده است. بعد هم با دستخط دوست داشتنی اش ایمیل هایش را نوشت و ایستادیم تا با هم عکس بگیریم.

مقصد بعدی رستوران سنتی بود که تخت هایش زیر سقفی از شاخ و برگ پنهان شده بودند. چند نوع غذا سفارش دادن و بعد توی یک ظرف غذا خوردن لذتی دارد که تازگی ها دارم کشف اش می کنم. تازگی ها به باکتری های احتمالی دهن کجی می کنم و بی خیال با هه و دال و نون می نشینیم به غذا خوردن.

بعد... مقصد بعدی باغ فین بود و عکاسی و عکاسی و عکاسی. دال و نون دوربین نداشتند برای عکاسی. علاقه ای هم نداشتند. اما من و هه و پسر ها حریصانه چنگ زده بودیم به سوژه ها، به در و دیوار ها و نقش و نگار سقف ها. به حوض پر اب و درخت های کوتاه و بلند. به افتابی که از دریچه ها خودش را رسانده بود به اتاقک های تاریک. باغ فین پر از لحظه های خوب بود، پر از اب بازی، پر از ژست های دوست داشتنی و پر از عکس های خاطره انگیز و پر از دختر هایی که حواس پسر هایمان را پرت می کردند و ما مادرانه هدایتشان می کردیم سمت گروه تا جا نمانند.

بعد تشنگی بود و تشنگی و تشنگی و بطری های اب معدنی که دست به دست می چرخید و خالی می شد. بعد نم نم باران بود که می چکید روی دوربین هایمان و اتوبوسی که دم کرده بود در هوای افتابی – بارانی کاشان.

مقصد بعدی حمامی بود که اسمش را نمی دانم. خب، جای تعجب هم ندارد که اسمش را ندانم. من و هلیا بی خیال گروه چسبیده بودیم به در و دیوار برای عکس گرفتن و انگار نه انگار که اقای لیدر هنجره اش را پاره می کرد برای این که تاریخچه بناها را بهمان یاد بدهد. من فقط بلدم بنویسم همه بناها بی نظیر بودند و من به تمام معمار های خوب دنیا حسودی می کنم. به تمام سقف های پر نقش و نگار حسودی می کنم، به تمام در و دیوار های دوست داشتنی، به تمام ایده های این همه قوی...

از نقطه نقطه حمام عکس گرفتم، از تخت هایی که قبل از حمام لم می دادند روی شان و بریدگی های داخل دیوار که به عنوان جا کفشی بودند بگیر تا طاقچه هایی که لباس هایشان را می گذاشتند و سقف چند ضلعی و حوض های کوچکی که در ان حمام می کردند. اگر حمام های الان هم شکل حمام های قدیم بودند ادم روزی سه بار استحمام می کرد از بس که کیف دارد حمام کردم توی این فضاها با این نقش و نگار ها.

مقصد بعدی هم یک عمارت عظیمی بود که اسمش را نمی دانم، این هم به همان دلیلی که اسم حمام را نمی دانستم. من در طول سفر حتی یک لحظه هم صدای اقای لیدر را نشنیدم. چه طور می شود توقع داشت که اسم مکان ها را بدانم؟ ناراحت هم نیستم. همین که از نقطه نقطه همه جا عکس گرفتم برایم کافی ست.

عمارت وحشتناک زیبایی بود. این صفت وحشتناک یعنی بی نظیر، یعنی انقدر هیجان انگیز که ادمی شبیه من را تا حد مرگ ذوق زده می کند. فکر کنید یک عمارت باید چقدر رنگ داشته باشد؟ چقدر درهای چوبی داشته باشد با شیشه های رنگی که فضاهای اتاق ها را هزار رنگ می کند. ادم ها چقدر باید معمار باشند که چنین ساختمان هایی بسازند که بعد از سال ها این طور ادم ها را غافلگیر کند و هیجان زده. تا چشم می چرخاندی درهای چوبی بود و نقش هایی که تا سقف ها ادامه داشت و پله هایی که تمام عمارت را به هم وصل می کرد و یک حوض بزرگی که تمام عمارت را در خودش منعکس کرده بود. این که موج قطره های باران انعکاس عمارت را در حوض بزرگ به هم بریزد یکی از زیباترین صحنه هایی که ادم می تواند شاهدش باشد. این که استاد در بالاترین نقطه بایستد و همه مان را در کادر دوربین اش جا کند و بعد تمام مسافت عمارت را چنان بدود که عکس دسته جمعی مان را کامل کند، این که جیغ بزنیم و سوت و دست تا استاد به موقع بایستد توی عکس، لحظه های وصف نشدنی هستند که هیج جوری نمی شود بیانشان کرد.

حالا دیگر وقت برگشتن بود و التماسی که "استاد بسه! مردیم از خستگی!" و لپ های گرد استاد بود که با هر خنده اش چال می شد و دندان های سفیدش خودنمایی می کردند. استاد مهربان ترین استادی ست که تا به حال دیده ام. وقتی منتظر می ماند همه مان سوار شویم و بی دلیل برایمان دست تکان می دهد و بعد خودش می نشیند توی اتوبوس و ما دلیل این دست تکان دادنش را نمی فهمیم. شاید خودش هم نمی فهمد و این تنها کاری ست که می خواهد نشانمان دهد که چقدر دوستمان دارد.

وقت برگشتن تاریکی هوا بود و نم نم باران و هوای خنکی که همه مان را مچاله کرده بود روی صندلی ها و صدای رضا صادقی بود که می خواند توی گوشم و ظرف کوچک سالادماکارانی من، که دوازده نفری خوردیم و دال بود که اه و اوه می کرد که چون قاشق دهنی پسر ها رفته توی ظرف نمی خورد و مریض می شود.

این جوری هاست که ادم یک عالم خاطره خوب می سازد برای خودش، یک عالم خاطره خوب که هر بار که یادش می اید لبخندی از سر خوشبختی می نشیند روی لب هایش.

 

+ 300 تا عکس گرفتم. برنامه فتوشاپم پاک شده. چه طور حجم شان را کم کنم و بگذارم توی وبلاگم؟! :(