باید زودتر از این ها از سفر یک روزه ام می نوشتم، سفر یک روزه ام به شهری که هیچ دوستش ندارم. سه سال پیش بود به گمانم که رفتیم کاشان و هر چهارتایی مان در راه بازگشت مریض شدیم و گرما زده. خاطره خوبی نمانده بود توی ذهنم. حتی دیدن بناهای تاریخی اش هم هیجان نداشت برایم. جمعیت بود که سرازیر می شد به سمت بناهای تاریخی و من که دست مامان را محکم گرفته بودم .
تردید داشتم برای رفتن. به بچه ها قول داده بودم که :" باشه من هم می ایم!" چقدر اس ام اس داشتم برای این که :" فریبا! نزنی زیر قولت ها!" و من جواب داده بودم :" چشم!" با این که تردید داشتم برای رفتن دوربینم را اماده کرده بودم، کتانی هایم را دستمال کشیده بودم و کوله پشتی ام را اماده کرده بودم. ساعتم را کوک کرده بودم و چقدر چقدر تردید داشتم برای رفتن . دلیل ان همه تردید را هم نمی دانستم. لحظه های رفتن، همیشه تردید دارم برای رفتن و ماندن. مامان کلی سفارش کرده بود که مراقب خودم باشم و مامان بزرگ چند اسکناس زرد گذاشته بود توی کیفم که :" اولین سفر دوستانه ات به سلامت!" البته تماما دوستانه نبود که. استاد هم همراهمان بود. اما خب، نمی دانم چرا با همه سفر ها فرق داشت.
ساعت را کوک کرده بودم روی چهار صبح. همان اول صبحی اس ام اس بود که می فرستادند:" فریبا می ای؟!"
خیابان های خلوت دم صبح را دوست دارم، تاریکی اسمان و هوای خنکی که سر می خورد توی شش های ادم. اقای راننده خواب الود بود. بلد نبود تند برود. با هزار صلوات و دعا و قران به موقع رسیدم. می دانستم دیر کنم گروه منتظر من نمی ماند.
جاده کاشان شبیه جاده مسیر دانشگاه می ماند و فقط دریاچه نمک اش است که ان را متمایز کرده. از پنجره خیره شده بودم به جاده ای که هیچ نداشت و با چشم هایم هزار تا عکس قاب می کردم از همان هیچ های توی جاده و به دیوانه بازی بچه ها می خندیدم. به تولد نقلی ای که گرفته بودند و بادکنک هایی که با الکتریسیته موهای بعبعی مانند نون می چسباندند به سقف. تولد میم بود. کیک اورده بود و شمع و کادوهای عجیب غریب جمع کرد، یک جعبه پر از حیوانات پلاستیکی، عروسک سنجاب کارتون عصر یخبندان، شاخک های شیطانی ِ قرمز که روی سرش روشن خاموش می شد و یک جوجه کوچولوی زرد که جیم برایش اورده بود و اسمش را گذاشتند :" نبات!"
بچه ها خوب اند، خل اند، دوست داشتنی اند و ادم را می خنداندند و خیال می کنند من چه همه جدی ام که مثل ان ها از در و دیوار اتوبوس اویزان نمی شوم و روی صندلی ها ضرب نمی گیرم و وقت عکس گرفتن ژست های خر در چمن نمی گیرم.
اقای راننده بلد نبود گاز بدهد، بلد نبود یک جوری برود که راه کوتاه تر شود، ارایش هایمان هی پاک شد و بدن هایمان خسته تر و هی چشم دوختیم به جاده خاکی و انتظاری که به سر نمی امد. هی رژ هایمان را تمدید کردیم و پسر ها را به رقص در اوردیم که راه کوتاه تر شود. هی پسر ها جیغ زدند و برای الف و میم عروسی گرفتند و چیلیک چیلیک عکس انداختند.
بابا با در نظر گرفتن ساعت حرکت احتمال داده بود که چه ساعتی به مقصد می رسیم و اقای راننده انقدر با ارامش رانندگی می کرد که با دو ساعت تاخیر از وقت تایین شده به مقصد مورد نظر رسیدیم. یعنی مسیر بین تهران و کاشان را پنج ساعته رفتیم ، در حالی که با پیش بینی های بابا باید دو ساعت و نیم یا سه ساعت می رفتیم یا نهایتا چهارساعت...
اولین توقف روستای ابیانه بود. روستای بی نظیری که پشت کوه ها پنهان شده بود. هیجانمان از دیدن ان همه سوژه برای عکاسی انقدر زیاد بود که بلافاصله بعد از پیاده شدن، تمام اعضای گروه ایستادن به عکس گرفتن از در و دیوار و پیر مرد ها و پیر زن هایی که بالا و پایین می رفتند. خانه های روستای بی نظیر بودند، دیوار های کاهگلی با در و پنجره های چوبی و پله های سنگی. نقطه نقطه این روستا را می شد عکس گرفت. انقدر منظره داشت برای تماشا کردن و انقدر لذت داشت برای غرق شدن که شبیه بچه هایی که هول می شوند برای از دست دادن چیزی، هول بودیم و تنها کاری که ازمان بر می امد فشار دادن دکمه فلش و صدای دلنشین "چیک" بود که تمام فضاها را قاب می کرد.
ان جا دوست داشتنی ترین پیر زن های دنیا را داشت. پیر زن های کوچولو با لبخند هایی از روی لطف و چارقد های بلند سفید که پر از گل های سرخ بودند و بساطی که برای توریست ها پهن کرده بودند. بساطی از پارچه های رنگی و کیف های سنتی و لواشک ها و گیاهان محلی...
اما پیرزن ها دلشان عکس گرفتن نمی خواست. وقتی می فهمیدند توی کادر دوربینت نشسته اند، دست های پر چروکشان را دراز می کردند به سوی ات و این جمله که :" عکس نگیر! اگر می خوای عکس بگیری پول بده!" و خنده های بلند ما بود به این حرف که سکوت ناب ان جا را به هم می زد. پیر زن ها همه جا بودند. روی پله های سنگی، سر دیوار ها نشسته بودند و تماشایمان می کردند و گه گاه می پرسیدند :" از کجا اومدید؟! تهران؟!" و دختر های دبیرستانی و راهنمایی اصفهانی بودند که با لهجه های شیرین شان می ایستادند به تماشای ما و هیجانمان برای عکس گرفتن، و لبخندی که با نگاه کردن بهشان بیشتر کش می امد.
بافت روستایی روستای ابیانه بی نظیر بود. درها و پنجره هایش، پله هایی که از کوچه تو را به پشت بام خانه ها می رساند و پشت بام های کوچکی که تمام روستا را زیر پایت می گذاشت و درخت های سبزی که قدشان از همه خانه ها بلند تر بودند.
استاد هی تایم می داد برای باز گشتن و ما غرق تماشای خانه ها بودیم، غرق ژست هایمان در مقابل در ها و پنجره های چوبی. وقت بازگشتن از روستا من و هلیا جسورانه شروع کردیم به حرف زدن با توریست مهربان چینی که دوربین بزرگی در دست داشت و به یکی از پسر ها که یک گل کوچک گرفته بود توی دستش لبخند می زد و اشاره می کرد که گل را به یکی از ما دوتا بدهد و عکس بگیرد. پسر نمی فهمید چه می گوید و ما هی می خندیدیم و پسر شوکه شده بود و خجالت زده که ما به چه می خندیم. بعد من بی رو دربایستی حرف های دوست چینی مان را ترجمه کردم و پسرک خنده ی بلندی از روی خجالت زدگی سر داد و دور شد و مرد چینی بلند بلند می خندید و به ما نگاه می کرد. یانگ هجونگ مرد دوست داشتنی ای بود، با چشم های ریز و گونه های برجسته و لپ هایی که وقت خندیدن چال می شدند. یانگ مهندس بود و به چهل کشور دنیا سفر کرده بود و وقتی فهمید من ترک هستم هیجان زده گفت بعد از کاشان به تبریز می رود و بعد کلی تشویق مان کرد که به سفر رفته ایم . یانگ معتقد بود سفر به پول زیادی احتیاج ندارد. می گفت سفر کردن عشق می خواهد. خیلی چیز های باور نکردنی دیگر هم می گفت. این که در حال حاضر کار ندارد و چند سالی است تمام زندگی اش در سفر به کشور های مختلف خلاصه شده است. بعد هم با دستخط دوست داشتنی اش ایمیل هایش را نوشت و ایستادیم تا با هم عکس بگیریم.
مقصد بعدی رستوران سنتی بود که تخت هایش زیر سقفی از شاخ و برگ پنهان شده بودند. چند نوع غذا سفارش دادن و بعد توی یک ظرف غذا خوردن لذتی دارد که تازگی ها دارم کشف اش می کنم. تازگی ها به باکتری های احتمالی دهن کجی می کنم و بی خیال با هه و دال و نون می نشینیم به غذا خوردن.
بعد... مقصد بعدی باغ فین بود و عکاسی و عکاسی و عکاسی. دال و نون دوربین نداشتند برای عکاسی. علاقه ای هم نداشتند. اما من و هه و پسر ها حریصانه چنگ زده بودیم به سوژه ها، به در و دیوار ها و نقش و نگار سقف ها. به حوض پر اب و درخت های کوتاه و بلند. به افتابی که از دریچه ها خودش را رسانده بود به اتاقک های تاریک. باغ فین پر از لحظه های خوب بود، پر از اب بازی، پر از ژست های دوست داشتنی و پر از عکس های خاطره انگیز و پر از دختر هایی که حواس پسر هایمان را پرت می کردند و ما مادرانه هدایتشان می کردیم سمت گروه تا جا نمانند.
بعد تشنگی بود و تشنگی و تشنگی و بطری های اب معدنی که دست به دست می چرخید و خالی می شد. بعد نم نم باران بود که می چکید روی دوربین هایمان و اتوبوسی که دم کرده بود در هوای افتابی – بارانی کاشان.
مقصد بعدی حمامی بود که اسمش را نمی دانم. خب، جای تعجب هم ندارد که اسمش را ندانم. من و هلیا بی خیال گروه چسبیده بودیم به در و دیوار برای عکس گرفتن و انگار نه انگار که اقای لیدر هنجره اش را پاره می کرد برای این که تاریخچه بناها را بهمان یاد بدهد. من فقط بلدم بنویسم همه بناها بی نظیر بودند و من به تمام معمار های خوب دنیا حسودی می کنم. به تمام سقف های پر نقش و نگار حسودی می کنم، به تمام در و دیوار های دوست داشتنی، به تمام ایده های این همه قوی...
از نقطه نقطه حمام عکس گرفتم، از تخت هایی که قبل از حمام لم می دادند روی شان و بریدگی های داخل دیوار که به عنوان جا کفشی بودند بگیر تا طاقچه هایی که لباس هایشان را می گذاشتند و سقف چند ضلعی و حوض های کوچکی که در ان حمام می کردند. اگر حمام های الان هم شکل حمام های قدیم بودند ادم روزی سه بار استحمام می کرد از بس که کیف دارد حمام کردم توی این فضاها با این نقش و نگار ها.
مقصد بعدی هم یک عمارت عظیمی بود که اسمش را نمی دانم، این هم به همان دلیلی که اسم حمام را نمی دانستم. من در طول سفر حتی یک لحظه هم صدای اقای لیدر را نشنیدم. چه طور می شود توقع داشت که اسم مکان ها را بدانم؟ ناراحت هم نیستم. همین که از نقطه نقطه همه جا عکس گرفتم برایم کافی ست.
عمارت وحشتناک زیبایی بود. این صفت وحشتناک یعنی بی نظیر، یعنی انقدر هیجان انگیز که ادمی شبیه من را تا حد مرگ ذوق زده می کند. فکر کنید یک عمارت باید چقدر رنگ داشته باشد؟ چقدر درهای چوبی داشته باشد با شیشه های رنگی که فضاهای اتاق ها را هزار رنگ می کند. ادم ها چقدر باید معمار باشند که چنین ساختمان هایی بسازند که بعد از سال ها این طور ادم ها را غافلگیر کند و هیجان زده. تا چشم می چرخاندی درهای چوبی بود و نقش هایی که تا سقف ها ادامه داشت و پله هایی که تمام عمارت را به هم وصل می کرد و یک حوض بزرگی که تمام عمارت را در خودش منعکس کرده بود. این که موج قطره های باران انعکاس عمارت را در حوض بزرگ به هم بریزد یکی از زیباترین صحنه هایی که ادم می تواند شاهدش باشد. این که استاد در بالاترین نقطه بایستد و همه مان را در کادر دوربین اش جا کند و بعد تمام مسافت عمارت را چنان بدود که عکس دسته جمعی مان را کامل کند، این که جیغ بزنیم و سوت و دست تا استاد به موقع بایستد توی عکس، لحظه های وصف نشدنی هستند که هیج جوری نمی شود بیانشان کرد.
حالا دیگر وقت برگشتن بود و التماسی که "استاد بسه! مردیم از خستگی!" و لپ های گرد استاد بود که با هر خنده اش چال می شد و دندان های سفیدش خودنمایی می کردند. استاد مهربان ترین استادی ست که تا به حال دیده ام. وقتی منتظر می ماند همه مان سوار شویم و بی دلیل برایمان دست تکان می دهد و بعد خودش می نشیند توی اتوبوس و ما دلیل این دست تکان دادنش را نمی فهمیم. شاید خودش هم نمی فهمد و این تنها کاری ست که می خواهد نشانمان دهد که چقدر دوستمان دارد.
وقت برگشتن تاریکی هوا بود و نم نم باران و هوای خنکی که همه مان را مچاله کرده بود روی صندلی ها و صدای رضا صادقی بود که می خواند توی گوشم و ظرف کوچک سالادماکارانی من، که دوازده نفری خوردیم و دال بود که اه و اوه می کرد که چون قاشق دهنی پسر ها رفته توی ظرف نمی خورد و مریض می شود.
این جوری هاست که ادم یک عالم خاطره خوب می سازد برای خودش، یک عالم خاطره خوب که هر بار که یادش می اید لبخندی از سر خوشبختی می نشیند روی لب هایش.
+ 300 تا عکس گرفتم. برنامه فتوشاپم پاک شده. چه طور حجم شان را کم کنم و بگذارم توی وبلاگم؟! :(