زمین به شکل احمقانه ای گرد است

یک بار بیشتر ندیده بودمش. اما خیال می کردم چه همه عاشقش شده ام. خیال می کردم هیچ کس در دنیا نیست که این طور بی پاسخ کسی را دوست داشته باشد. نشسته بودم حساب کرده بودم چند سال اختلاف سنی داریم. اختلاف سنی مان به سال می کشید؟! عمرا. تازه سه ماه بزرگتر بودم و هر وقت یاد این سه ماه بزرگ تر بودن می افتادم، خودم را یک جوری قانع می کردم که :" بابا بی خیال! مهم نیست!" تمام اش را از بر کرده بودم. راه رفتن و نگاه کردن و لبخند زدن هایش را. چیز زیادی ازش نمی دانستم. اما برای عاشقی همین دانستن اسم و سن و سال مهم است تا ادم در عمیق ترین چاله ها غرق شود و صدایش در نیاید.
زنگ های حسابان برای زهرا نامه می نوشتم که :" اخ زهرا! اگر سین جواب ایمیلم را بدهد چه؟!" و زهرا در تمام کاغذ های پاره، می نوشت :" بی خیال!" اما نمی شد بی خیال شد. اصلا چه طور می شد بی خیال شد وقتی ان همه فکر می کردم عاشق شده ام.
روی دیوار کنار دستم کوچک و ریز اسمش را نوشته بودم و بعد با سر انگشتم کشیده بودم رویش که پاک شود. پاک نشده بود. لکه سیاهی جا مانده بود. می ترسیدم مونا لکه سیاهه را ببیند و مسخره ام کند.
دلخوشی که نه، دل دلی ان روز هایم شده بود ایمیل های سین. روز ها منتظر می ماندم جواب ایمیل ها را بدهد. جواب می داد. اما در چند خط :" با عرض سلام و ... با سپاس از شما!" و با سه چهار خط ایمیل چند صفحه ای من پاسخ داده می شد. ان هم این همه رسمی. ان هم از جانب کسی که چند ماه کوچک تر بود.
خدا می داند شبی که تا چهار صبح چت کردیم چه همه سرخوش بودم. چقدر به داداش گفته بودم :" جون فریبا! بذار اینم بگم!" و داداش خوابش برده بود. اذان ان صبح را یادم نمی رود. هوای خنکی که از پنجره می خورد به صورتم و چشم هایم را که به زور باز نگاه داشته بودم رو به مانیتور برای خواندن پی ام هایی که دیر می کردند.
*
روز ها گذشتند. نمی دانم چه شد که هوای سین از سرم پرید. لابد انقدر یک دفعه اتفاق افتاد که یادم نمی اید. شاید هم انقدر این فراموشی کند پیش رفت که فراموش کرده ام چه طور محو شد از صحنه فکر و خیالات روزانه ام. عشق اینترنتی نبود. اما خب، تبدیل به یک مجازی اینترنتی شده بود. طولی نکشید که ایمیل زدن ها قطع شدند. لابد جرقه ی این فراموشی از همان جایی بود که روی تکه کاغذ کوچکی نوشتم :" قول می دم فراموشش کنم!" و زهرا لبخند زده بود. ان نامه نگاری های زنگ دین و زندگی و حسابان و جبر را دارم هنوز. ان همه حرف و فلش و صفحه بندی ها روی تکه کاغذ های پاره را.
ان روز ها که گوشه کتابم یواشکی اسم سین را می نوشتم و بزرگترین ارزویم شده بود حرف هایی که در جواب ایمیل های طولانی ام می دهد، هیچ خیال نمی کردم روزی جایمان عوض شود. هیچ خیال نمی کردم، سال ها بعد، درست وقتی انتظارش را ندارم، این باکس من باشد که از ایمیل های طولانی اش پر می شود و خواهش های لُختی که :" بی پاسخ نذار. منتظر جواب می مونم. حتی در حد چند کلمه!" ان همه خواهش برای بی پاسخ نماندن ایمیل ها معنی نداشت برایم. تعجب بر انگیز بود و بیش تر از ان که لبخند بیاورد برایم، یک حس خنثی بود و بی تفاوتی. نه این که بخواهم تلافی کنم، بعد از دو سال، هیچ حسی نداشتم دیگر، حتی برای نوشتن یک سلام ساده در جواب ایمیل های چند صفحه ای اش. سین بازگشته بود به دوست داشتن من. چقدر حرف داشت برای توجیه ایمیل های بی جواب من. چقدر دلیل داشت برای بی خبری این همه روز و ماه. چقدر چقدر چقدر زیاد... چقدر خواهش کرد. چقدر دلش می خواست به نام کوچک خطابم کند و "تو" و من چقدر یاد روز هایی می افتادم که اصرار می کردم برای "فریبا" خطاب شدنم، برای این که برای یک بار هم که شده " شما" را کنار بگذارد و " تو " خطابم کند. من عاشق این "تو" خطاب شدن از جانب او بودم و او اجتناب می کرد و حالا، حالا جای هر دومان عوض شده بود.
هیچ قضیه جدی ای در کار نبود. هیچ دوست داشتن دو طرفه ی به موقع. هیچ اغاز و دوست داشتنی که از روی منطق شکل گرفته باشد. اصلا مگر چیزی اغاز شده بود که پایان هم بپذیرد؟ نمی دانم... با همه این ها، گاهی که یادش می افتم، دلم می خواهد کنارم بود، دستش را می گرفتم و صورتم را انقدر نزدیک می بردم که نفسم بخورد به صورتش. بعد با لحنی گرم و صمیمی توی گوشش ارام می گفتم :" ممنونم که بازگشتی. با ان همه خواهش و اصرار. ممنونم که ان همه ایمیل دادی و بی پاسخ ماند. ممنونم که تمام تلاشت را کردی که قانعم کنی همه ان بی پاسخی ها دلیل منطقی داشت. ممنونم که دلتنگ شعر هایم شدی و ایمیل های طولانی ام. ممنونم که فرصت این را دادی تا تمام بی پاسخ ماندن هایم را تلافی کنم. ممنونم که هزار بار گفتی :" خواهش می کنم. فقط یه بار حرف بزنیم با هم!" و من گفتم :" نه!" ممنونم که ان همه خواهش کردی و " نه" شنیدی. ممنونم که دلت را به دریا زدی و "فریبا" خطابم کردی. ممنونم که بازگشتی. حتی بعد از چند سال. حتی وقتی که هیچ احساسی نداشتم و رو به زوال بودی در خاطرم. از تو تنها یک اسم برایم مانده بود که خواستی بهم بگویی برایت مهم هستم. زیادی دیر کردی. مهم نیست ولی. به خاطر تمام انچه که مسببش بود و نبودی ممنونم. حالا بعد از سه چهار سال، دلم به جمله ای قرص است که :" زمین به شکل احمقانه ای گرد است!"
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.