هنوز هم فکر می‌کنم یکی از بزرگ‌ترین موهبت‌های زندگی‌م مخاطب‌هاییه که در طول سال‌ها (و در سایه‌ی کلمات) بِهِم پیوسته‌ند و باهام همراه شده‌ند.
امروز از سه نفر پیام تبریک دریافت کردم، به مناسبت استعفادادن‌ام؛ و همین مسئله، همین «هم‌دلی»، بزرگی این موهبت رو پررنگ‌تر می‌کنه.
اولین پیام این بود «خیلی خوشحالم که استعفا دادی، مطمئنم اتفاق‌های خوبی برات می‌افته.» و در ادامه‌ی تبریکش حکمتی از نهج‌البلاغه رو نوشته بود: «ایمان بنده‌ای درست نباشد جز آن‌که اعتماد او به آن‌چه در دست خداست، بیش‌تر از اعتماد وی به آن‌چه در دست خودش است، باشد.»

 

دومی برام نوشته بود:
«هویج جونِ بنفشِ قشنگ و عشق؛ خواستم بهت تبریک بگم برای داشتن شجاعت و استعفادادن از محیط کاری که آزارت می‌داد. همیشه گفتم باز هم ‌می‌گم نوشته‌هات و توانایی‌ت در استفاده‌ی زیبا از واژگان ستودنیه. آینده برای تو روشن روشن روشن باشه عزیزم.»
کلمات پرانرژی و بامحبتش رو سخاوتمندانه نثار روحم کرده و نوشته بود:
«خیلی بهت افتخار می‌کنم فریبا. از صمیم قلبم همیشه و همیشه و همیشه. همه‌ی پست‌های وبلاگت رو هرررروز می‌خونم و اصلا به عشق نوشته‌های تو میام بلاگفا و کیف می‌کنم از این حجم از نزدیک‌شدن خودت به خودت که در تک‌تک نوشته‌هات مشهوده. روزهات روشن روشن و قلبت شااااد عزیزم؛ و آها من از صمیم قلبم برات آرزو می‌کنم به زودی لذت زندگی مستقل رو تجربه کنی که واقعا لذت‌بخشه و مطمئنم تو می‌توانی.»
 

و چراغی افروخته شد:
«تو حتی از قصه‌های غمگین هم شادی می‌آفرینی و این خیلی هنر بزرگیه.»
چه سعادتی بزرگ‌تر از این که آدم‌هایی مخاطب و خواننده‌ی حرف‌های من‌اند که این رنج‌ها و شادی‌ها رو بی‌قضاوت و تمام و کمال درک می‌کنند. انکار نمی‌کنم که گاهی می‌ترسم از مورد سوءاستفاده‌‌قرارگرفتن. انکار نمی‌کنم که گاهی عذا‌ب‌وجدان می‌گیرم و دلم می‌خواد یادداشت‌هام رو نه تنها از این صفحه، بلکه از حافظه‌ی تک‌تک شما هم پاک کنم. 
اما خوندن این حرف شجاعت و یقین‌ام رو استوارتر می‌کنه:
«این‌ها پستوهای زندگی همه‌ی ماست؛ نقاط پنهان توی زندگی همه‌مون. که تو شجاعت و جسارتت بیشتر از ماست و در به زبون‌آوردن‌شون توانمندی و شجاعت داری. من به شخصه همچین توانایی و شجاعتی رو هیچ‌وقت نداشتم و ندارم؛ اما کم کم یاد می‌گیرم از آدم‌های پیشرویی مثل تو.»

 

سومی هم برام نوشته بود:
«نمی‌دونم حرف درستی هست یا نه، ولی تبریک می‌گم که استعفا دادی. من جای تو بلند گفتم: آخییییییش.
امیدوارم ذهنت از این به بعد آروم‌تر و رهاتر باشه و فرصت‌های شغلی بهتری نصیبت شه.»

به خاطر این کلمه‌های امیدبخش ممنونم. دلم می‌خواد این پایان‌ها رو به فال نیک بگیرم و فکر کنم همه‌ی این اتفاق‌ها و تصمیم‌ها سرآغازی تازه‌اند... در آستانه‌ی سال و قرنِ نو...

 


این‌جور که بوش می‌آد فکر کنم خیلی غر می‌زدم راجع به کارم و خوشگله. آره؟ کارم رو دوست داشتم؛ اما خب ماه‌های آخر خیلی فرسایشی شده بود برام. مخصوصا این سه ماه گذشته. حالا اگه فرصت کنم درباره‌ش می‌نویسم. ولی دیگه چه اهمیتی داره؟
بریم ببینیم روزهای در پیش رو چه شکلی‌اند...

یکی از دنبال‌کننده‌هام (فالوئٰرها؛ چه کاریه زور می‌زنی همه‌چی رو فارسی‌شده بنویسی هویجکم؟) آقای بسیار محترمیه و کاملا درک و حس می‌کنم که چطور محتاطانه و با احترام، دوستی و محبتش رو بهم ابراز می‌کنه. پیام داده و ازم پرسیده چطور می‌تونه مجسمه‌ی علاءالدین رو که دیشب استوری کردم، به دستم برسونه. خب من که نپذیرفتم و به خاطر لطفش تشکر کردم. اما اگه به حساب مخ‌زنی هم بذاریمش، چیزی از ادب و متانت این شخص کم نمی‌کنه. 

 

 

حالا یه نفر هم که تو کل عکس‌های اینیسته‌آش کفتری وایساده جلو آینه‌ی باشگاه تا سیکس‌پک‌هاش قشنگ‌تر معلوم باشه، پیام داده:‌ «به خدا من از این ناهمواری‌هایی که عکس‌ش رو گذاشتی بهترش رو دارم.»
نوشتم «خدا حفظ‌تون کنه.» (نمی‌گفتم این‌جام گیر می‌کرد.)
مثل ملوان زبل که کنسرو اسفناج رو از یقه‌ش می‌کشید بیرون و قدرت تو پوست و استخونش به جریان می‌افتاد، با این جمله جون گرفت و گفت: «خیلی باهات حال می‌کنم هویج خانم. دوست دارم با کسی مثل شما باشم.»

 

شاید آدم‌ها به همین دو دسته تقسیم می‌شن.
شاید هم نمی‌شن و من دارم حرف مفت می‌زنم و الکی می‌خوام از معده‌ی هر چیزی یه نکته‌ی فلسفی بیرون بکشم.
شما چی فکر می‌کنی دوست عزیز.
لطفا تو کامنت‌ها برام بنویسید. به قید قرعه به پنج نفر یه ویلا تو شمال می‌دم.

مامانم واقعا زیاد حرف می‌زنه.
شنیدن این حجم از صحبت‌های تکراری خارج از ظرفیت روح و روان و اعصابمه.
یه داستان و موضوع تکراری رو برای چند نفر تعریف می‌کنه.
و هر بار می‌آد من رو با هندزفری‌های تو گوشم می‌بینه طعنه می‌زنه «این‌ها رو هم می‌کنی تو گوش‌ت کر می‌شی نمی‌شنوی چی می‌‌گم.»
تنها پناه من این هندزفریه مادر من.

 

از شغلم استعفا دادم.
امیدوارم یه روزی بیام بنویسم که از خونه‌مون هم استعفا دادم.

 

به این فکر نمی‌کنم که چقدر قراره دهنم صاف شه.
به این فکر می‌کنم که با این حجم از فرسایش روحی و ذهنی نمی‌تونستم و نمی‌تونم ادامه بدم دیگه.
 

یکی از شاخ‌های توییتر و البته قشنگ‌ترین و بامزه‌ترین آدم‌هایی که می‌شناسم، مغازک هویج رو به مخاطب‌هاش معرفی کرده و بهم اعتبار بیشتری بخشیده. انقدر هیجان‌زده و خوشحالم که دلم می‌خواد یه ربع تو خونه یورتمه برم. ولی باید این مقاله رو تا نیم ساعت دیگه تحویل بدم و بعد پاشم حاضر شم برم جلسه‌ای که منابع انسانی برام گذاشته.
من پایانِ امروز دوشنبه رو سال نو اعلام می‌کنم.
قراره استعفا بدم.
کاش می‌شد از خونه‌مون هم استعفا بدم.

من از فردای این خونه
از هر چی که بین‌مونه می‌ترسم...

از دریا نترسانم
که من 
در قلب تو
جان می‌دهم...

بزن زنگوله رو حاجی.

سه چهار نفرند که حتی اگه دو برابر هم پول بدن، دلم نمی‌خواد هیچ چیزی دیگه بهشون بفروشم.
و اتفاقا پیگیرند و مدام هم پیام می‌دن.

تا خود آدم‌ها برام توضیح ندن و از تجربه‌ی خریدشون نگن، یادم نمی‌افته کی، چی ازم خریده. ولی به طرز عجیبی یادم می‌مونه که کی چه رفتار و دیالوگ‌هایی داشته. تعامل و خرید و فروش با بعضی‌ها نه تنها لذتی برام نداره، بلکه انرژی‌ام رو هم می‌گیره. به خاطر همین تصمیم گرفتم در کمال احترام، به این چند نفر چیزی نفروشم و همون یک بار رو تجربه کنم.

البته این سه چهار نفر بین اون صد نفری که با خریدشون انرژی و انگیزه و امیدم رو چند برابر می‌کنند، گم‌اند.
تو این دو روز که حال روحی مناسبی نداشتم، پیام‌هاشون دلگرمم کرده و خنده به لبم آورده.

 

دغدغه‌ی غیرشخصی بیشتر دخترها اینه که می‌خوان چروک‌های مامان‌شون رو به حالت اول برگردونند.
«یه دورچشم خیلی قوی برای مامانم چی داری؟»
«چروک‌هاش رو برطرف می‌کنه؟»
«مامانم پوستش خیلی چروکه. تو بقچه‌ت چی داری هویج جون؟»
«اون چی بود که گفته بودی چروک‌ها رو رفع می‌کنه؟ واقعا تاثیر داره؟»

پیام‌هایی که دریافت می‌کنم یکی در میون به نگرانی و دلواپسی رفعِ چروک مامان‌ها اختصاص داره.
تو توضیحات و راهنمایی‌هام هیچ‌وقت نمی‌تونم بهشون بگم با رفع‌کردن چروک‌ها، نمی‌شه جوونی و روزهای گذشته رو به مامان‌ها برگردوند. چیزی که شاید عمیق‌تر خوشحال‌شون کنه نه کرم‌های ضدچروک قویه، نه شاداب‌شدن پوست‌شون. نمی‌گم. چون من پول نمی‌گیرم که درباره‌ی هرچیز کوچیک و بزرگی نظر بدم. در عوض فیلر سالمون رو بهشون پیشنهاد می‌کنم و دلگرمی می‌دم که کمتر از یک ماه نتیجه‌ش رو روی پوست مامان‌شون می‌بینند.

دو روز گذشته جزو سخت‌ترین روزهای کاری‌م بوده؛ چون اصلا تمرکز نداشتم برای نوشتن و نه تنها مجبور بودم حجم زیادی از نوشتنی‌ها رو تحویل بدم، بلکه باید به خاطر تاخیر انجام کارهام هم پاسخ می‌دادم.

چطور می‌شه آدم خودش شاد نباشه اما شادی رو به دیگری ببخشه؟
این رو تعمیم بدید به تمام نداشته‌هامون...

 

این سوال رو می‌شه این طوری هم پرسید که چطور می‌شه آدم شادی رو در خودش پیدا نکرده باشه اما در دیگری جست‌وجوش کنه؟

از علاقه‌مندی‌ها:
مکث‌های میان‌حرفی...

 

در ستایش اون خرده‌رفتارهای منحصربه‌فرد هم بنویسم؟
این که هر کسی تو سکوت و مکث، رفتارهای ویژه‌ی خودش رو داره...

این داستان‌های مغازک هویج خیلی داره چیز می‌شه‌ها. جدی.
یه خانم متاهل که بچه هم داره برای یه نفر دیگه عطر مردونه خریده.
اون آقا پیام داده به من برای نمک‌ریختن و لاس‌زدن «تو چی می‌خوای بهم هدیه بدی؟» خیلی خودم رو کنترل کردم براش ننویسم «دسته‌ ‌بیل.»
یه گهی خوردم به خانمه گفتم «خودشون پیام‌دادن برای پیگیری بسته‌شون.»
اصرار اصرار «از چت‌ش اسکرین بفرست ببینم چی گفته بهت.»
الان هم می‌گه «نمی‌خواستم شوهرم بفهمه...»
جهنم. به من چه؟
این چیزها رو چرا به من می‌گید واقعا؟

 

ایشون هم تمام پیام‌هاش رو پاک کرده.
پس‌فردا رفتارهای عجیب و غریب از من سر زد و همه رو با یه چوب زدم، بدونید دیوونه نشده‌م و ریشه‌ش از کجا آب می‌خوره.

 

چه یکشنبه‌ی باشکوهی.
همه‌ش سخنان دُر و گوهر تراوش می‌کنم.
قدرم رو بدونید.
 

پخش قسمت جدید کلید اسرار از شبکه‌ی هویج بنفش

نتیجه‌ی اخلاقی از خیانتِ نامزدِ جنیفر لوپز:
نه سایز کون مهمه
نه سایز سینه
نه شهرت
نه پول
نه هیکل

کسی که شما رو نخواد، نمی‌خواد. دست و پازدن، تلاش بیهوده‌ست. و نخواستنش دلیل بر «بد بودن» شما نیست.
کسی هم که شما رو دوست داشته باشه، با تمام کاستی‌ها، ضعف‌ها، توانایی‌ها و زیبایی‌هاتون می‌خواد و پای همه‌چیزتون می‌مونه.

 

لات بمیری سامورایی...

امیدوارم به زودی و هرگز هیچ نوتیفیکشنی از خوشگله نداشته باشم.
آمین.

روابط تخریب‌شده بازسازی نمی‌شن دوستان.
رابطه‌های خوبتون رو که براتون اهمیت دارند، دو دستی بچسبید و اگه لازم شد، ماتحت‌تون رو پاره کنید برای مراقبت و نگه‌داری ازش.
هر جا لازم شد عذرخواهی کنید.
هر جا لازم شد کوتاه بیایید. کوتاه اومدن به معنی کوچیک‌شدن خودتون یا پروشدن طرف مقابل‌تون نیست.
دلجویی کنید.
توضیح بدید.
قدردانی کنید.
خوب گوش کنید.
به خودتون و طرف مقابل‌تون فرصت بدید.
گاهی اگه فاصله می‌گیرید از سر یه انتخاب آگاهانه باشه، نه لجبازی.
دلخوری‌هاتون رو بدون حاشیه و روشن و واضح بیان کنید.
اگه یکی از پایه‌های دوستی‌تون شُل بشه یا فرو بریزه، دیر یا زود فاتحه‌ش خونده‌ست.
درست هم نمی‌شه.

 

گه نخور هویج جون.
مثلا خودت برای روابطتت خیلی تلاش می‌کنی؟
از کی تا حالا متخصص روابط شدی که حالا نسخه می‌پیچی؟
شما از همون مغازک هویج‌ت بنویس. ما خودمون بلدیم چی کار کنیم.

بیایید جلو. اجازه بدید در آخرین یکشنبه‌ی ۱۳۹۹ یکی از واقعیت‌های تلخ زندگی رو بکوبم تو صورت‌تون.
همه‌ی پدرها و مادرها از خوشحالی بچه‌هاشون خوشحال نمی‌شن. بعضی‌هاشون دل‌شون می‌خواد شادی‌های کوچیک و بزرگ رو با موچین از تو سوراخ‌ دماغ‌های فرزندشون بکشند بیرون.
بعضی‌هاشون هم به زیبایی، جوونی، در‌آمد، استقلال، شغل، توانایی‌ها، خوشی‌ها و دارایی‌های ناچیز، رابطه‌ی عاشقانه‌، عشق و هر چیزی که خودشون ندارند اما فرزندشون داره، حسادت می‌کنند. این حسادت هم با رفتارهای مختلفی مثل سرزنش، تحقیر، انتقادکردن، گله و شکایت و ... بروز می‌کنه.
تازه اگه شانس بیارید و در راس مثلثِ تامینِ نیازهای روحی، جسمی (مراقبت‌های جسمی) و مادی قرار نگیرید. اگه قرار گرفته‌اید، بهتون تبریک می‌گم. به فاک رفتید و خبر ندارید.

 

یه وُله ببینیم. 
برمی‌گردیم.

 

امروز روز بدی بود.
از خودم می‌پرسم افتضاح‌تر از ۲۳ آذر که تجربه‌ش کردی؟
و جواب می‌دم «نه. پس بدتر از این هم وجود داره.»

هشت شب می‌خوابم و نُه شب بیدار می‌شم.
میلی به حرف‌زدن ندارم.
سیبی رو که مامان پوست کنده می‌خورم.

ته دلم از همه چی خالیه.
می‌شینم پیام‌های پرمهر آدم‌ها رو می‌خونم.

برام نوشته «دلم برای حرف‌زدنت و سایه‌هات تنگ می‌شه.»‌
باور نمی‌کنم. به‌نظرم جای خالی آدم‌ها نه تنها حس نمی‌شه، بلکه خیلی زود هم عادی می‌شه.
حرف‌زدن و پلک‌های رنگی یه نفر بهونه‌ی خوبی‌اند برای دلتنگی‌کردن؟ بعید می‌دونم...

اما چیزی که مجابم کرد این یادداشت بی‌سروته رو بنویسم، جمله‌ای بود که یه نفر برام کامنت گذاشته بود:
«شما شکل جوونه‌های بهارید. از اون‌ها که وال-ای پیدا کرد.»

این قشنگ‌ترین، لطیف‌ترین و تصویری‌ترین تعریفیه که از کسی شنیدم. همین که یه نفر تو دنیا این تصور رو از من داره که اون جوونه‌ی وال-ای می‌تونم باشم، بهم امید و انگیزه می‌ده. جوونه‌ای که وال-ای با جون و دل ازش مراقبت می‌کرد و به خاطر هزار ماجرا و سختی رو پشت سر گذاشت تا «حفظ»ش کنه.
تو زندگی‌م هیچ‌وقت، هیچ‌کس برای حفظ‌کردن من تلاش نکرده. ولی اشکال نداره. من اون جوونه‌ای می‌شم که بهترین و امن‌ترین جایی که پیدا می‌کنه تو «قلب» یه نفره تا بالاخره به خاک حاصلخیزش برسه.

شاید باورتون نشه. ولی هنوز هم دلم می‌خواد بشینم گریه کنم. اما چون گریه انرژی زیادی ازم می‌گیره و از کارهام عقب می‌افتم، نمی‌خوام و نمی‌تونم این کار رو انجام بدم. در عوض امروز یکی از شما بعد از اینکه سفارشش به دستش رسیده برام وُیس گذاشته. نامه‌ای که براش نوشته بودم رو با صدای بلند خونده و فیلم گرفته. بعد با هیجان گفته «از صبح همه‌ش منتظر بسته‌م بودم و بالاخره رسید.» و دنباله‌ش گفته: «انرژی‌یی که داری انقدر بهم منتقل شده که قشنگ داشتم می‌دوییدم. انقدر پرانرژی بودم که به خودم گفتم ۱۴۰۰ باید یه سال ویژه باشه برای من... باید برنامه‌ریزی کنم براش. باید پرانژی پیش برم. چه فرصتی از این بهتر؟ باید روابطم رو بهتر کنم. به هدف‌هام برسم. خلاصه که کلی انرژی اومد تو زندگی‌م، از طرف تو؛ با این بسته‌ای که برام فرستادی.»

 

من همین رو می‌خوام واقعا.
نمی‌دونم یک ماه بعد، یک سال بعد هنوز هم همین رو بخوام و چقدر با خودم و شما صداقت داشته باشم. ولی واقعا به بیشترین و بزرگ‌ترین چیزی که فکر می‌کنم «امید» و «احساس خوبی»ئه که می‌تونید از یه دلخوشی کوچولو دریافت کنید. کاش این امید، این حس خوب، این رضایت مستدام باشه...

 

بعد از دریافت پیامش با خودم گفتم «جهنم که دوباره بحثم شده و پای خوشگله در میونه. من دوست‌ها و آدم‌هایی رو دارم که به بودن صدتای خوشگله و زن هندیه تو زندگی‌م می‌ارزه.»

جادوگره بهم گفته بود «تو زندگی‌ت یه نفر مثل عقاب بال‌هاش رو باز کرده و همیشه پشتته و مراقبته.»
درسته که به دَنت‌های شکلاتی و گیلاس‌هاش حساسه، ولی اون عقابی که جادوگره ازش حرف زده بود، این بچه‌گربه‌ست.
به نظرم زندگی با هر چیزی که بهم نداده، با داشتن گربه بی‌حسابم کرد.
انکار نمی‌کنم که خیلی‌ وقت‌ها ازش متنفر شدم.
ماه‌های زیادی باهاش حرف نزدم.
تا الان هزار بار باهاش قهر کردم و خودم هم نفهمیدم چطوری آشتی کردم. 
اما بیشترین حسی که همیشه ازش دریافت کردم «حمایت» بوده و «کمک»؛ رها از سنت‌ها و عقاید و تفکراتی که باهاشون تربیت و بزرگ شده...

و البته این مسئله که خیلی وقت‌ها خاشعانه قبول می‌کنه تو بعضی زمینه‌ها من بیشتر از اون می‌دونم و تجربه دارم، ر ابطه رو امن‌ترش می‌کنه.

خونه‌ای که توش بستن در اتاق به رسمیت شناخته نمی‌شه، اسمش نباید «خونه» باشه. درست می‌گم دوستان؟
اگه اشتباه می‌گم، این دمپایی آبی رو بدم خدمتتون شما زحمت کوبیدن‌شون رو بکشید تو دهنم.

ـ دوست داری منو؟
+ نه پَس، روانیتم نفس.
 

درخواست پیامبری دادم، خدا طبق معمول بیلاخ نشونم داده. دوباره سیستم برآورده‌کردن آرزوهاش اتصالی کرده و جای پیامبری و رحمت بیشتر، دروازه‌های تازه‌ای از فروشندگی در حال گسترانیده‌شدنه (فعل رو حال می‌کنید؟).
دختره که پنج ساعت مخ‌ام رو تیلیت کرده بود، جای نهایی‌کردن سفارشش گفت «دوست پسرم همیشه درباره‌ی تو حرف می‌زد. تو واسطه‌ی آشنایی من و اون بودی.» (انکار نمی‌کنم که هرچی پولک داشتم، ریخت.)

دوست‌پسرت غلط کرد با تو. این همه کارهای جذاب و حرف‌های خاک‌برسری جذاب‌تر. چرا باید بشینید درباره‌ی من حرف بزنید واقعا؟ این‌ها رو بهش نگفتم. در عوض پرسیدم «اسمش چی بود؟»
از من اصرار. از اون انکار.
هرچی‌ بهش گفتم دوست پسرت کیه، گفت نمی‌گم.
جهنم نگو. اگه می‌گفتی دوتایی با هم نقشه‌ می‌کشیدیم ازش کرم مراقبتی برای جوونی و شادابی پوست تولید می‌کردیم و می‌فرستادیم کُره. مگه ما چی‌مون از کره‌ای‌ها کمتره که از تُف پرنده هم کرم تولید می‌کنند. دوست پسر توام قطعا یه خواصی برای پوست داره.
 

حالا از اون اصرار که حساب من رو بگو چقدر می‌شه و منم افتادم رو اون دنده‌ی تُرک‌بودن‌ام و گفتم تا اسمش رو نگی بهت هیچی نمی‌فروشم. 
دلیل اصرارم هم این بود که بهم می‌گفت دوست پسرش از آشنایی با من مایه می‌ذاشته برای مخ‌زدن و ارتباط بیشتر با این آدم. عجیب نیست؟ حتی اگه زاده‌ی ذهن و تخیل دختره هم باشه خیلی داستان‌سرایی قشنگیه.
بعد گفت از پسره متنفره، اما سال‌هاست عاشق من و شخصیت‌ام شده. این‌جور وقت‌ها معذب می‌شم و می‌خوام صادقانه به طرف بگم ببین اون روی من رو کمتر کسی دیده. اون‌قدرها هم که فکر می‌کنی بوجی موجی نیستم. ولی خیلی خانومانه از این تعریف‌های اغراق‌شده تشکر می‌کنم.

بعد از اصرارهای زیادم برگشت گفت «خیالت راحت. شما با هم نبودید. هیچ چیزی بین‌تون نبوده.»
من خیالم از خودم راحته. می‌خوام ببینم اونی که از من مایه‌ می‌ذاره برای مخ‌زدن بقیه کیه. اونی که می‌گه من جزو دوست‌هاشم و سال‌هاست دایره‌ی دوست‌های من اونقدر کوچیک و محدودن که به تعداد انگشت‌های یه دست هم نمی‌رسند. فقط برام عجیبه که کسی درباره‌ی ارتباط با من دروغ بگه و از این طریق بخواد خودش رو به دختر دیگه‌ای نزدیک کنه. تو رو قرآن اگه انقدر شاخ‌ام بگید کِرِم نفروشم، برم برای فالووِرزای عزیزم تبلیغات شورت‌های گیاهیِ نانو ضد بو، ضدلک، ضد حساسیت بگیرم. پول بیشتری هم توشه واقعا.
 

دختره عین ماشین تایپ رگباری جمله می‌فرستاد که من شب بخیر گفتم و بی‌خیال ادامه‌ی گفت‌وگو باهاش شدم.
صبح دیدم یه طومار (هفت هشت تا پیام بلند) برام نوشته با این مضمون که من دیشب باعث پنیک‌اش شدم. (جدی دوربین مخفیه؟) چون وسط مکالمه بهش شب‌بخیر گفتم دچار حمله عصبی شده. و این رفتارها از شخصیتی مثل من عجیبه که هیچ احترامی برای مخاطب‌ام قائل نیستم. (ولی ابیلفضلی دوربین مخفیه. فروش یه کرم دورچشم نباید به این جاها ختم بشه.)


الانم گُرخیدم. اومدم زیر پتو می‌گم خدایا غلط کردم. دیگه کرم دورچشم نمی‌فروشم.

 


این دختره که نگفت. ولی بیایید خودتون اعتراف کنید کدوم‌تون‌اید که خالی می‌بنده با من دوسته و کلاس می‌ذاره.
نمونه‌هایی شبیه این خانم فقط باعث می‌شن حتی تو راهنمایی‌کردن و وقت‌گذاشتن برای آدم‌ها هم تجدیدنظر کنم.
این که ساعت‌ها زمان بذارم برای راهنمایی‌کردن و در نهایت توضیحاتم منجر به حاشیه‌های این‌جوری بشه خیلی چیزه. 
در ادامه‌ی کار هم فقط اصطکاک روحی و ذهنی برام به وجود می‌آره.
شما چی فکر کنید خوشجل موشجل‌ها.
ولی کاش می‌گفت اون پسره کیه.

 

یکی از تجربه‌هایی که اسمش رو «موفقیت» می‌ذارم اینه که کسایی که برای اولین بار اعتماد و خرید کرده‌ بودند، دوباره و سه باره به مغازک هویج سر می‌زنند و چیزهای بیشتری رو تجربه می‌کنند.
فکر می‌کنم «اعتماد»، «رضایت» و «احساس خوب»ی که تو دل آدم‌ها به‌جا گذاشته می‌شه، مهم‌ترین دستاورد تو حوزه‌ی کسب و کار و فروش اینترنتیه.
 

اگه کسی با من مخالفه یا نظر دیگه‌ای داره، دستش رو بالا بگیره ببینمش تا بیام با همون دمپایی آبی تیمارستانی‌ام بکوبم تو دهنش.

با همین فرمون پیش برم باید تیمارستان بستری بشم. 
ایشالا اون‌جا زیر تخت بساط پهن می‌کنم و کرم‌مِرِم می‌فروشم.
هرکی‌ام بگه یه توضیح بده درباره‌ش، با دمپایی آبی‌هام می‌کوبم تو دهنش توضیح نخواد، بخره فقط.
بعد انقدر جیغ می‌زنم پرستار بیاد آمپول بکنه تو ... تو بازومون.
فکر کنم من از اون‌ها بشم که داروهام یه کم عقب بیفته، راه بیفتم به کل تیمارستان دورچشم بمالم چروک نشن.
 

حاجی این دختره از ساعت ۱۱ تا الان که یک و نیمه شبه، داره درباره‌ی کرم دورچشم از من سوال می‌پرسه.
هر چی بلد بودم گفتم دیگه. جزوه‌هام تا همین‌جا بود. چرا ولم نمی‌کنه؟
لااقل بگیره بخوابه فردا چندتا چیز بیشتر یاد بگیرم بهش بگم.

 

خدایا؛ بعد از خوشگله و بابام قراره من رو بنده‌های قفلی‌ت آزمایش کنی؟
نکن. دیدی همه بنده‌هات رو گره زده‌م به هم مجبور شدی از اول خلق‌شون کنی‌ها.
 

آنشرلی می‌خواد از مغازک هویج خرید کنه.
در مورد خودش و خواسته‌ها و انتظاراتش از یه محصول مراقبتی انقدر توضیح داد که دوست دارم همین‌طور ادامه بده و با صداش بگیرم بخوابم. خیلی‌‌ام خسته‌م.

می‌خواستم در پاسخ به سوال‌هاش بپرسم: تکرار غریبانه‌ی روزهایت چگونه گذشت وقتی فوم شست‌وشوی کُره‌ای نداشتی؟
ترسیدم بلاکم کنم و همین اول کاری مشتری‌م رو بپرونم.
به خاطر همین از الان تا یه ساعت دیگه می‌خوام با مبحث فوم چیست و چرا و چگونه آن را می‌مالیم براش سخنرانی کنم.
با برنامه‌های هویج بیوتی همراه باشید.
خاک بر سرتون اگه بزنید یه کانال دیگه.
من خیلی جذابم آخه.
 

یه نفر برام نوشته «عشقی که به همه می‌دی، برمی‌گرده.»
یه جمله‌ی خبری کوتاه. شبیه تیتر درشتی که یه جا چسبونده‌ند. یه نفر می‌گذره و بلند بلند خبر از یه اتفاق می‌ده.
اون اتفاق برای من عشق بیشتره؟
می‌تونم که امیدوار باشم. نه؟
پس دست‌هام رو دور خورشیدک دلم می‌گیرم تا هیچی خاموشش نکنه و اون هدیه‌ی وعده‌داده‌شده از راه برسه...

حالا 
همه بیایید وسط
مسخره بازی...

وقتی مامانم از یکی از عطرهام خوشش می‌آد تن و بدنم به لرزه می‌افته. اگه حواسم بهش نباشه، باید فاتحه‌‌ی عطرم رو بخونم دیگه.
می‌خواد بره پرتقال بخره، می‌گه «بده یه پیس از اون عطرت بزنیم.»
حالا پرتقال‌خریدنی دیور ادیکت نزنی نمی‌شه مادر من؟
خانواده‌های سلطنتی انگلستان هم از این کارها نمی‌کنند.

بابام سرما خورده بود، یه کاری کرد که همه‌مون سرما بخوریم.
کرونا بگیره نمی‌دونم زندگی‌مون چه وضعیتی پیدا می‌کنه.
از این گذشته باید آزمایش بده و نمونه‌برداری کنه و پیگیر درمانش باشه.
اما هیچ‌کدوم از این‌ها مهم نیستند.
فردا راهی سفره...
 

از روشن‌ترین تصویرهای زندگی‌ام-۴

هر وقت و هر جایی که صدای موزیک رو می‌شنید، دست‌هاش رو تو هوا تکون می‌داد و همین‌طور که نشسته می‌رقصید، می‌پرسید: «من عروسی تو رو می‌بینم فریبا؟» خیال‌هاش بال و پر می‌گرفتند. یه دستش تو هوا می‌چرخید و یه دستش رو می‌ذاشت رو قلبش «قول نمی‌دم زیاد برقصم‌ها. اینه وضعیت زانوهام. ولی خودم پول‌بارون‌ت می‌کنم.»
دستی که تو هوا می‌رقصید، مشت می‌شد. پول‌های نامرئی رو می‌گرفت و می‌چرخید. «دسته دسته پول می‌چرخونم دور سرت.»
و دوباره به ترکی می‌پرسید «یعنی اون روز رو می‌بینم؟»
می‌بوسیدمش «می‌بینی مامان‌بزرگ. سایه‌ت همیشه بالا سرمون باشه.»
نامطمئن می‌گفت «خدا کنه ببینم...»
و دعام می‌کرد «کاش قدر خوبی‌هات رو بدونه.»

 

خب، نشد...
رسم روزگار اینه که بعضی وقت‌ها هم «نمی‌شه».

همکارم پیام داده: «من دربازکن نوشابه‌های خوشحالم.»
خوندن همین جمله قدرت این رو داره تا بارها و بارها من رو به خنده بندازه.

 

اون روز شبیه یه بچه‌گربه خزید اومد پیش‌ام و چیزی گفت.
هندزفری‌هام رو از تو گوشم درآوردم.
باز تکرار کرد. 
صداش آروم بود و از زیر ماسک به سختی می‌شنیدم.
ماسکش رو کشید پایین: «چرا دیگه ویدئو برامون نمی‌ذاری؟»
و با تردید پرسید: «نکنه یه کاری کردی ویدئوهات رو نمی‌بینم.»

ایشون همون توله‌گربه‌ایه که ویدئوهای آرایشی‌ام رو مسخره می‌کنه و خودم جلوتر از همه دل‌درد می‌گیرم از خنده.
 

یکی از قشنگ‌ترین تجربه‌های مغازک هویج اینه که بعضی‌ها برای همسرشون خرید می‌کنند.
شاید این اتفاق خیلی معمولی باشه. شاید وقتی صاحب یه فروشگاه بزرگ باشید، هیچ اهمیتی نداشته باشه که آدم‌هایی که بهتون سر می‌زنند برای چه کسی چه چیزی رو می‌خرند. اما برای من یه «اتفاق خوب» و البته «بزرگه» که آدم‌ها هدیه‌هاشون رو از مغازک هویج انتخاب کنند.
امیدوار می‌شم و دلخوشی کوچولوم رو دو دستی می‌چسبم و به خودم دلگرمی می‌دم «یه روزی آدم‌های بیشتری هدیه‌هاشون رو از مغازک هویج می‌خرند.»

نه تنها جایگاه شغلی من و هویت اجتماعی‌م به رسمیت برای بابام شناخته نشده، بلکه جایگاه گربه هم براش ارزش و اهمیتی نداره.
حالا من بازم در نوبه‌ی خودم و با پیش‌زمینه‌ی فرهنگی و خانوادگی‌یی که داریم یه هنجارشکن محسوب می‌شم. همیشه تو حوزه‌هایی قدم برداشتم که برای خانواده‌م تابو بوده‌ند. نوشتن. روزنامه‌نگاری. معماری. مد. زیبایی. ولی گربه یکی از متخصص‌های حوزه‌ی کاری خودشه. سال‌ها با شرکت‌های بزرگ و مهمی کار کرده. دوره‌های زیادی رو پشت سر گذاشته و شب و روز کار کرده و درس خونده تا به این جایگاه فعلی رسیده. پیش متخصص‌ها و اساتید برجسته دوره‌های آموزشی گذرونده. بعد وقتی رگ‌های بابام اتصالی می‌کنه دوتامون رو گره می‌زنه به هم که هیچی نیستیم و هیچی نشدیم. این القای «هیچی» نبودن و «هیچی» نشدن پروژه‌ی مهمی بوده که سال‌ها بی‌خطا و بی‌پشیمونی انجامش داده. 

 

همیشه گفته‌اند و شنیده‌ایم که فرزند صالح گلی‌ست از گل‌های بهشت. پدر و مادر سالم هم.

یکی هم پیام داده: «جنس‌هات رو از کجا جور می‌کنی؟ منم می‌خوام چیزهای کره‌ای بفروشم. انگار بازارش خیلی خوبه.»
حالا کاری به ادبیاتش ندارم. ولی خوبه روش می‌شه همچین سوالی بپرسه. البته وسیع‌تر که نگاه می‌کنم می‌بینم این سوال در برابر سوال‌های دیگه‌ای که ازم پرسیده می‌شه چیزی نیست.
باز قابل تحمل‌تر از اونیه که یه نفر پرسید: «تا حالا بوووووووووووق داشتی هویج جون؟ من اولین بار نمی‌دونم باید چیکار کنم.» 
ولی جدی من اگه خدا بودم، به همچین بنده‌ی صبوری درجه‌ی پیامبری تقدیم می‌کردم. بنده‌ای که از لبخند جای کف‌گرگی استفاده کنه، پروردگارش رو شرمنده نمی‌کنه؟ شایسته‌ی چیزه. ام... آدم که نباید تو غار رفت و آمد کنه و صداهای مختلف بشنوه تا پیامبر بشه. ایوب خودش دوره‌های خصوصی صبوری‌ش رو پیش من گذرونده بود بعد بچه‌معروف شد.

 

می‌دونم قبلا هم نوشته بودم؛ ولی اجازه بدید دوباره پیاز داغش رو زیاد کنم و تاکید کنم، وقتی کسب و کار خودتون رو شروع می‌کنید تازه می‌فهمید که کارمندی ساده‌ترین کاریه که می‌شه انجام داد. در ازای هشت ساعت کار روزانه یه مبلغ دریافتی ته ماه دارید. اما برای رونق‌گرفتن کسب و کارتون، نه تنها هشت ساعت کار روزانه جواب نمی‌ده، بلکه باید بیشتر از دوازده ساعت در طول روز زمان، و از جون، دل، جسم، روح، فکر و هر امکانات محدودی که در اختیار دارید مایه بذارید تا به مرحله‌ی شروع و رونق‌گرفتن برسید. تازه اگر برسید.

تو این ده روز گذشته، روزی کمتر از پنج ساعت خوابیدم. کارهای مغازک هویج رو به پروژه‌های نوشتاری شرکت اضافه کنید. نوشتن درباره‌ی کتاب‌ها، توضیحات بازی فکری‌های منتشر شده، متن بنرهای تبلیغاتی، توضیحات کتاب‌های کنکوری، تبریک سال نو از زبان چند برند (شرکت) مختلف و ... 
تازه از اون سه روز هدررفتن انرژی فکری‌ام سر دعوا با زن هندیه فاکتور می‌گیرم.
دعوا سر چی بود؟ پاش رو کرده تو یه کفش برم تست کرونا بدم. و از اون‌جا که شرکت هزینه‌ی تست قبلی‌ام رو (۵۰۰ هزار تومن) پرداخت نکرد، من هم زیر بار نرفتم که بدون علائم یا تجویز پزشک تست کرونا بدم بحث شد که من از قوانین شرکت سرپیچی می‌کنم. کدوم قانون عزیزم؟ مسخره نیست؟ میکروفون رو بدید دست اون دوست عزیزمون. شما بفرمایید. مسخره نیست؟ غلط کردی که مسخره نیست... 

کاش می‌شد یه نفر به جای من این کارها رو انجام بده و در حالی که من تو محفظه‌ی امن‌ام (زیر پتو) قایم می‌شم، بتونم یک روز کامل رو بدون هیچ ارتباط و دبالوگی با آدم‌ها بگذرونم. مامانم هم نمی‌اومد در اتاقم رو باز کنه «بیداری؟ فکر کردم خوابی. چرا صدات در نمیاد؟»

یه نفر پیام داده: «این کرم‌دست‌هات همون کرم‌دست‌های وید یواند دیگه؟»
آره عزیزم. من کسخلم کرم ایرانی ۱۶ تومنی رو ۸۰ تومن بفروشم.
چقدر زرنگ‌اید آخه. تو رو ابیلفض انقدر مچ من رو نگیرید. 

کاش می‌شد امروز سرم رو بذارم و بمیرم و فردا با انرژی بیشتری زنده بشم.
اما چون امکانش نیست، مجبورم سینه‌خیز ادامه بدم...

غم عالم و آدم یه طرف.
غم بابام یه طرف دیگه.

دیدن و تحملش خارج از توان و ظرفیتمه؛ و نمی‌تونم به هیشکی بگم غم بابام، کسوفیه که خورشید دلم رو تاریک و سیاه می‌کنه.
و انقدر در طول سال‌ها فاصله بوده بین‌مون که شبیه تو فیلم‌ها نمی‌تونم بغلش کنم و بهش بگم «هیچ اتفاق بدی نمی‌افته. خب؟»

 

خاک تو سرت هویجکم.

یکی از دنبال‌کننده‌هام (فالوئرام) که اتفاقا آقائه، چند روز در میون قرعه‌کشی‌های نقلی‌م رو پیگیری می‌کنه و می‌پرسه «عطر جایزه نمی‌دی؟»، «کرم جایزه نمی‌دی؟»، «این جایزه نداره؟»، «اون جایزه نداره؟» ...
هیچی. امشب برنده شد. یه جلد کتاب گلی ترقی رو.
نتیجه‌ی اخلاقی این که مثل ایشون باشید و درخواست‌تون رو به کائنات مطرح کنید. بی‌پاسخ نمی‌مونه.

از روشن‌ترین تصویرهای زندگی‌ام-۳

چند سال پیش، شب قبل از سفرم به مشهد، با یه تماس تلفنی ازم قول گرفت قبل از اینکه حرکت کنیم بهش سر بزنم.
«حتما می‌آی؟»
«حتما می‌آم.»
«صبح زود بیا. بیدار می‌شم. قول می‌دی بیایی؟»
قول دادم و فرداش، صبح زود، برای خداحافظی رفتم پیشش.
شبیه بچه‌ای که چشم انتظار یه مهمون باشه، با خوشحالی و هیجان از خواب بیدار شد.
«منت گذاشتی که اومدی.»
بوسش کردم «این حرف‌ها چیه می‌زنی مامان‌بزرگ.»
«فکر نمی‌کردم بیای. دلم روشن شد با اومدنت.»
لبه‌ی تخت‌ش نشست. تمام اون لحظه‌ها با لبخند و هیجان نگاهم می‌کرد.
اون آرزوی سفر به مشهد رو داشت؛ در حالی که من زورکی تو این سفر همراه می‌شدم.
از تو کِش جورابش یه تراول پنجاه تومنی در آورد:
«می‌دونم خودت کار می‌کنی و این پول‌ها برات مبلغی نیست. می‌خواستم برای تو راهت چیپس و پفک بخرم.»
همیشه همین بود. اگه باخبر می‌شد سفر، اردو یا تفریحی یه روزه در پیش دارم، محال بود پولی نده به اسم خوراکی.
دستم رو بوس کرد «منم دعا می‌کنی؟»
مردمک‌های چشم‌هاش برق می‌زدند. 
«قول می‌دی دعام کنی؟»
«مگه می‌شه یادم بره آخه.»
«بهم زنگ بزنی‌ها.»
بعد بلند شد قرآن رو آورد. از زیر قرآن ردم کرد. روی قرآن صدقه گذاشت و راهی‌ام کرد.

اگه ژاپنی بودی
اسمت می‌شد 
جون جون جون...

مسولیت سفارش‌های مغازک رو نمی‌تونم به هیچ‌کسی بدم و نمی‌دونم اگه این کار رو ادامه بدم، چطور قراره از پسش بربیام.
ارسال سفارش‌های پیکی دشواری‌های خودش رو دارند، و سفارش‌های پستی هم سختی‌های خودشون رو.
پروسه‌ی ثبت سفارش و ارسال‌شون نکته‌ها و ظرافت‌هایی داره که اگه تجربه‌شون نکرده باشی، متوجه اهمیت‌شون نمی‌شی. توضیح دادن‌شون به گربه یا مامان، ایراد بنی‌اسرائیلی تلقی می‌شه.
 

اون اوایل که تازه سفارش‌گرفتن رو شروع کرده بودم، مسولیت ارسال بسته‌های پستی رو به مامان داده بودم. مامان هم به هر دلیلی نتونسته بود بره اداره پست و داده بود به گربه. گربه رفته بود اداره پست و سیستم‌شون قطع بود. این بچه هم کل سفارش‌ها رو گذاشته بود اون‌جا و برگشته بود خونه. نمی‌تونم توصیف کنم چه حالی داشتم. نمی‌دونم چطور و با چه اطمینانی تونسته بود چند میلیون جنس رو بذاره تو اداره پست و بیاد. مسول اداره پست خانم مسول و مهربونیه. اما تو پروسه‌ی حرفه‌ای کار، مهربونی چه اهمیتی می‌تونه داشته باشه؟
خدا می‌دونه چه طوری شب رو  صبح کردم تا دوباره بره اداره پست. این قضیه برای چند ماه پیشه و تمام اون سفارش‌ها به دست گیرنده‌ها صحیح و سالم رسید. اما استرس و احساس مسولیتی که این کار داره واقعا بیشتر از شغل کارمندیه. تو شغل کارمندی، بدترین حالت اینه که با سرپرستت بحثت بشه، تحویل کار به تاخیر بیفته. اما تو کار فروش آنلاین پاسخگوی تمام و کمال سفارش و مشتری خودتی. (البته کاری به اون‌هایی ندارم که به جای پاسخگویی بلاک‌کردن رو انتخاب می‌کنند.)

هندزفری‌هام رو می‌کنم تو گوشم که صدای مامانم رو نشنوم موقع نوشتن؛ و تمرکزم به هم نخوره. بعد سرم رو می‌گیرم بالا می‌بینم داره جلوم بال می‌زنه.
هندزفری‌هام رو در می‌آرم. می‌گه «اون‌ها رو چرا می‌کنی تو گوش‌ت؟» و شروع می‌کنه به غرزدن. یه نفس غر می‌زنه. صبح تا شب غر می‌زنه. فرقی نمی‌کنه درباره‌ی چی. درباره‌ی پرده‌های خونه، تلفنی حرف‌زدن گربه، آزمایش‌های بابام، نشستن و نوشتن من، نداشتن خیار تو یخجال، سفت‌بودن فنر گردوشکن... همه‌چی... هر چیز کوچیک و بزرگی تو این زندگی یه خوراک اساسیه برای غرزدن مامانم.
 

به یه درجه‌ای از عرفان رسیدم که سوال مخاطب‌ها رو پیش‌بینی می‌کنم.
جلو جلو براشون توضیح می‌دم که نخوان هی سوال کنند.
بعد شگفت‌زده می‌شن «وای هویج جون. خیلی کامل توضیح دادی.»
 

جالب نیست که آدم‌ها حتی تو سوال‌پرسیدن هم شبیه هم‌اند؟
شاید جالب نیست و من اصرار دارم تو هر چیزی دنبال یه نکته‌ی جالب بگردم.
چه می‌دونم.

از روشن‌ترین تصویرهای زندگی‌ام-۲

آفتاب شهریور، پررمق و گرم افتاده بود رو میز.
قاشق‌ها و چنگال‌های استیل، نور رو منعکس می‌کردند و شبیه یه تیکه الماس می‌درخشیدند.
صندلی‌های تو سایه رو برای نشستن انتخاب کردیم. نیمی از میز آفتاب بود و نیمی سایه.
به روبه‌رو که نگاه می‌کردم، دریاچه بود و آسمون آبی.
به میز که نگاه می‌کردم پر بود از ظرف غذاهای مختلف.
یه تیکه از نون‌های داغ رو میز رو کندم و سرم رو چرخوندم و به ماچا نگاه کردم.
به نظرم قشنگ‌تر از همیشه بود؛ با لپ‌های پر و اون لکه سُسی که گوشه‌ی لبش افتاده بود.
با لپ‌های پر گفت: «بخور... بخور... من رو نگاه نکن.» و اخطار داد «نخوری ‌همه رو خودم می‌خورم‌ها. گفته باشم.»
خندیدم.
غذامون هنوز تموم نشده بود که آفتاب کل میز رو گرفت و به ما رسید.
 

مامان به خاطر وضعیت هورمونی‌ش جوش‌های بزرگ و دردناکی زده.
دیشب براش سِرُم نیاسینامید اوردینری زدم و هیالورونیک اسید.
امروز وضعیت جوش‌هاش خیلی بهتر شده و تعجب کرده.
برای توصیف حال جوش‌هاش از یه اصطلاح تُرکی استفاده می‌کنه که نه می‌تونم تکرارش کنم، نه می‌تونم بنویسمش.
ترجمه‌ی فارسی‌ش می‌شه «التهاب‌شون گرفته شده و کوچک‌تر شده‌ند.»
 

پس فردا من نشستم رو چهارپایه‌ی مغازک هویج و بهتون گفتم، مامان خودم هم از این سِرُم زده و راضی بوده، فکر نکنید خالی می‌بندم.
از این فکرها کنید با همون چهارپایه‌م می‌زنم تو سرتون.
دیگه وقتی مامانم از یه چیزی تعریف کنه، یعنی اون «چیز» جدی جدی خوبه.
قبلش هم عاشق ماسکِ شب چای سبز شده بود. می‌گفت این چیه می‌زنی؟
باید شبیه این آرایشگرها بشم که قایمکی چیزمیزهاشون رو قاطی پاطی می‌کنند و می‌مالند به مشتری.
دفعه بعد نمی‌گم چیه. هر چی رازآلودتر، هیجان‌انگیزتر.

 

یعنی اگه می‌دونستید این هیالورونیک اسیده چطوری معجزه می‌کنه، یه تشت هیالورونیک اسید درست می‌کردید و می‌خوابیدید توش.
تنها محصولیه که می‌تونم بگم دو هفته‌ای تاثیر می‌ذاره و خالی نبسته باشم. جدی جدی تاثیر این هیالورونیک اسید بعد از چندبار مصرف رو پوست مشهوده و آدم رو خوشگل‌تر می‌کنه. مثلا من رو ببینید چقدر خوشگلم. غلط کردید که خوشگل نیستم.

اوی ننه

از قشنگ‌ترین پیام‌هایی که دریافت کردم این پیامه. تصورش هم باعث لبخندزدن‌ام می‌شه. همین که به ذهن یه نفر رسیده تا خرید قشنگ‌ترین تجربه‌ی زندگی‌ش رو از مغازه‌ی هویج داشته باشه، امیدوارم می‌کنه و به شبتاب‌های دلم فرمان تابیدن می‌ده...


گربه خسته و کوفته از سر کار اومد. خزید تو اتاقم. دور خرت و پرت‌های مغازک هویج کِش ماست انداخت. همه رو مرتب چید تو جعبه‌ها. یه کم نگاشون کرد. درباره‌ی چندتاشون سوال کرد. عطرها رو چسبوند به دماغش بو کشید. بعد پرسید «دیگه چیزی نداری مرتب کنم؟»
گفتم‌: «نه.»
گفت: «پس بده کادو کنم. فقط بلد نیستم پاپیون ببندم.»
اصرار اصرار که «می‌خوام بسته‌بندی کنم.» خاله‌بازی مگه بچه.
بعد دید بسته‌ها رو نمی‌سپارم بهش، دوباره رفت نشست سر جعبه‌ها، نگاشون کرد.
سرگرمی جدید برای خانواده ایجاد کردم. حالا چس‌کن‌ام تو برقه. وگرنه بابام رو به زور هم نمی‌تونستم از اتاقم بیرون کنم. عشق این رو داره بشینه لابه‌لای یه عالمه خرت‌وپرت، نگاشون کنه، سوال بپرسه و ساعت‌ها مغز من رو بجوه.

 

یکی از بچه‌ها می‌گه «تور اتاق‌گردی بذار بیاییم اتاق‌ت.»
اسمش رو بذاریم انبارگردانی قشنگ‌تره.
ولی شوخی‌شم زشته. قلبم طاقت این حرف‌ها رو نداره.
همین گربه یه چرخ زد، اومد بشینه، ماتحتش رو گذاشت رو کفش‌های جورابی منجوق‌دوزی شده‌م. یه جوری جیغ زدم که عین فنر از جاش پرید و چسبید به سقف. گفت «به قرآن چیزی‌ش نشد. اصلا ننشستم.»
بابا حرکت تو اتاق من قوانین راهنمایی خودش رو داره. الکی نیست که.

خیلی وقت‌ها که قیمت محصولات مغازک هویج رو می‌گم، از طرف مقابل می‌شنوم «یه روزی پولدار می‌شم و می‌خرمش.»، «یه زمانی می‌تونستم بخرمش، ولی الان دیگه نمی‌تونم...» این جمله برای چند لحظه اندوهی رو تو دلم زنده می‌کنه، دوست دارم ساعت‌ها به تک‌تک کسایی که این حرف رو می‌زنند، این اطمینان و یقین و باور رو بدم که تمام کفش‌ها، عینک‌ها، لباس‌ها، خوراکی‌ها و عطرها و همه‌ی چیزهای خوب دنیا دست یافتنی‌اند؛ و زودتر از چیزی که فکرش رو کنید بهش می‌رسید. یه روزی چشم باز می‌کنید و می‌بینید چیزها ارزش و بزرگی خودشون رو باخته‌اند. می‌بینید صاحب رویاهاتون شده‌اید.
داشتن هیچ‌کدوم از این‌ها تضمین‌کننده‌ی خوشحالی و احساس رضایت نیست. سخنرانی می‌کنم و گه مفت می‌خورم؟ نه. اگرچه هنوز آرزوی داشتن خیلی چیزها رو تو سر دارم، اما می‌دونم ارزشمندترین و سخت‌ترین چیزی که می‌شه تو زندگی به دست آورد و حفظش کرد، داشتن رابطه‌های خوب و سالم با دیگران و «مراقبت» از این رابطه‌ست.

نمی‌دونم. شاید هم این‌ها هیچ ربطی به هم ندارند و من نباید گه آرزوهای مردم رو بخورم. 
باشه. پس من چای سبزم رو بخورم و بشینم کارهام رو انجام بدم.

 

 

الان اتفاقی یه توییت دیدم:
«برای انسان چه سودی دارد که همه‌ی جهان را از آنِ خویش کند، امّا به‌جای آن روح خود را از دست بدهد؟ زیرا دیگر به هیچ قیمتی نمی‌تواند آن را بازیابد.»‌
- انجیل متّا؛ فصل شانزدهم، آیه‌ی ۲۶

 

می‌خواستم یه چیزی تو همین مایه‌ها بگم. ولی چون در توانم نبود، همون‌ها رو نوشتم. از من پذیرا باشید تا بیام و دوباره براتون سخنرانی کنم.

یکی از تجربه‌های ارزشمند و دهن‌صاف‌کن در طول سال‌های اشتغال‌ام این بوده که وقتی شما در جایگاه فروشنده یا مسول راهنمایی و پاسخگویی (مسول روابط عمومی) به مخاطب‌های مختلف قرار می‌گیرید، تحت هیچ شرایطی حق ندارید با بی‌حوصلگی یا لحن نامناسب به مخاطب جواب بدید؛ حتی اگه تحت فشارهای روحی و روانی و کاری بودید، حتی اگه طرف مقابل با لحن بد یا تندی صحبت کرد، حتی اگه به شما توهین کرد... وظیفه‌ی کاری و شغلی شما ایجاب می کنه با نهایت حوصله و ادب و مهربونی مخاطب رو راهنمایی کنید. هیچ  چیزی، تاکید می‌کنم هیچ‌چیزی به شما این حق رو نمی‌ده با طرف مقابل‌تون بد یا بی‌حوصله صحبت کنید. رسیدن به این درجه از صبوری و حوصله کار هر کسی نیست. اما رفتار حرفه‌ای ایجاب می‌کنه این فرمول رو در پیش بگیری، هرچند که از پس انجامش برنیایی و خیلی وقت‌ها بخوای گوشی یا مانیتور رو بکوبی تو دیوار...

 

این نکته در مورد کسب و کارهای آنلاین و حضوریه. در مورد برندینگ‌های شخصی صحبت نمی‌کنم. 
فکر می‌کنم این هزارمین باری باشه که این دریافت شخصی رو تو وبلاگم می‌نویسم. با هر بار نوشتنش به خودم یادآوری می‌کنم. «تعامل با آدم‌ها سخت‌ترین و بزرگ‌ترین هنره.»

هر بار که اصطلاح‌های شخصی‌ام رو از زبون شما می‌خونم یا می‌شنوم، لبخندم از این جا تا این‌جا کِش می‌آد.
آدم‌ها پیام می‌دن «تو بقچه‌ت چی داری هویجک؟»
و «بُقچه‌» همون کلمه‌ایه که حق انحصاری‌ش مال منه، حق منه، سهم منه. آره.

امروز خوشگله پیام داد «خوبی عزیزم؟»
و در ادامه‌ی دلجویی‌ها و صحبت‌هاش گفت: «نگران نباش عزیزم...»
 

هربار که انقدر مهربون می‌شه، تبدیل به سالیمون می‌شم؛ یکی از شخصیت‌های انیمیشن‌ها که بعد از هربار ترسوندن بچه‌ها، ته کمد کِز می‌کرد و غصه می‌خورد که ترسناک و نامهربونه. 

از روشن‌ترین تصویرهای زندگی‌ام-۱

شب بود. ماه نور انداخته بود به حیاط و کوچه.
مامان‌بزرگ (مامانِ بابام) به آذری پرسید: «گَلیسَن مَنَن؟» (با من می‌آی؟)
شبیه یه کره‌اسب خوشحال پشت سرش یورتمه می‌رفتم.
تو تاریکی شب هر جونده و خزنده‌ای ترسناک بود.
قورباغه‌ها زده بودند زیر آواز و حتی صدای ساکت آب هم هولناک بود.
نور ماه، تصویر دیگه‌ای به همه‌چیز بخشیده بود.
مامان‌بزرگ بی‌هیچ حرفی تند تند راه می‌رفت.
ترس تو وجود مامان‌بزرگ جایی نداشت.
من اما تو هر قدمی که برمی‌داشتم مراقب بودم پام روی قورباغه‌ای چیزی نره.
هر از گاهی به آذری می‌پرسید «می‌ترسی؟ نترس. اتفاقی نمی‌افته.»
تو تاریکی جنگل روبه‌روی خونه‌ش پیش می‌رفتیم.
حرفی برای گفتن نداشتیم.
هیچ‌وقت حرفی نداشتیم.
به تپه‌ی بدبویی رسید و مکث کرد.
تکه‌های بزرگی رو گرفت دستش. هنوز هم نمی‌دونم چی بودند. فقط می‌دونم برای سوخت تنور استفاده‌شون می‌کرد.
پرسید: «تو هم می‌گیری دستت؟»
دست‌هام رو پشتم قایم کردم «نه.» دماغم از بوی تاپاله‌ی گاو و آب و خاک و شب پر شده بود.
بقیه‌ی راه رو هم یورتمه رفتم.
به روشنی در خونه‌ که نزدیک شدم، دویدم.
اون حسِ عبور از ترس، اطمینان‌یافتن و رسیدن به روشنی و هیجانِ یه تجربه‌ی تازه... 
اون راحتیِ خیال که مامان‌بزرگم جا نمونده بود و پشت سرم می‌اومد و آدم‌هایی تو هیاهوی خونه منتظر برگشتن‌ام بودند.
هم لحظه‌های جاری پشت سرم زیبا بودند، هم چیزهایی که انتظارم رو می‌کشیدند.

دوست دارم بشینم گریه کنم؛ ولی انقدر کار دارم و انقدر کارهام به تمرکز نیاز دارند که گریه هم وقتم رو می‌گیره، هم کم‌کم یه روز کامل انرژی‌م رو حروم می‌کنه و حداقل یکی دو روز کارهام عقب می‌افته.

 

چند روز پیش، یه نفر از شما سوال عجیبی ازم پرسیده بود؛ سوالی که اگرچه در عمل انجامش می‌دم، ولی براش پاسخی نداشتم.
نوشته بود «چطوری می‌تونی در اوج غم یا ناراحتی روی کارهات تمرکز کنی و مدیریت‌شون کنی.»
نمی‌دونم. تنها چیزی که تو مغزم طنین می‌اندازه اینه «خیلی سخت... خیلی سخت.»

 

از انگیزه‌های حیات: روشن‌کردن زیر کتری.

یکی از ترسناک‌ترین پیام‌های جادوگره این بود که صبح یه روز مهرماهی پیام داد:‌ «دنیا به زودی تو تاریکی فرو می‌ره فریبا جان.»
خشک‌ام زده بود. وحشت کرده بودم. چرا باید بدون مقدمه همچین پیامی می‌داد. چی از جونم می‌خواست؟ شاید کرم از خودم بود. می‌خواستم از دریچه‌های زمان به آینده سرک بکشم و تو اتفاق‌ها فضولی کنم، اما نه طاقت دونستن‌شون رو داشتم، نه شهامتش رو.
اس‌ام‌اس بعدی‌اش اومد «پول‌هات رو جمع کن عزیزم. خیلی ولخرجی می‌کنی. تو چند ماه آینده به پول خیلی احتیاج پیدا می‌کنی.» از کجا می‌دونست ولخرجی می‌کنم؟ از کجا می‌دونست تو حسابم پولی دارم یا نه؟
پرسیدم: «چرا؟ تصادف می‌کنم؟»، «عمل جراحی می‌کنم؟»، «برای خانواده‌م اتفاقی می‌افته؟»، «به چقدر پول محتاج می‌شم؟» 
«نه عزیزم. فقط از این به بعد هر پولی دستت اومد خرج نکن.»

 

دنیا تاریک و تاریک‌تر شد.
بی‌پول و بی‌پول‌تر شدم.
نُه ماه بدترین و سنگین‌ترین روزها رو پشت سر گذاشتم.
افسرده و چاق و زشت شدم.
از دنیا و آدم‌هاش متنفر شدم.
عزیزانم عزیز نبودند، آینه‌ی دق بودند.

تنها چیزی که تو تمام اون روزها روزنه‌ی نور بود برام، همین جمله‌ای بود که بهم گفته بود «تو ققنوسی هستی که از خاکسترت بلند می‌شی عزیز جان.»
این روزها اگرچه ققنوس نشده‌م، اما خاکسترها رو از خودم می‌تکونم و می‌دونم قدم‌هام به سمت روشنایی‌اند...

یکی از بزرگ‌ترین دریافت‌هام از یکی دو سال اخیر اینه که مفهوم «صبر» با «ناچاری» و «ضعف» زمین تا آسمون فرق داره؛ اما ما آدم‌ها خیلی وقت‌ها (در واقع هرجا به نفع‌مون بوده) از ناچاری و ضعف به عنوان «صبوری» یاد کردیم و متاسفانه تاثیرات مخرب همین تعبیرهای خودآگاهانه یا ناآگاهانه‌ی تو زندگی خودمون و دیگران اونقدر زیاده که اوووووووووووه حال ندارم براتون بگم...
فقط هر جا فکر کردید آدم صبوری هستید از خودتون بپرسید «ناچارم یا صبورم؟» این دوتا خیلی با هم فرق دارند. صبر ریشه در قدرت و یقین داره و ناچاری، ریشه در ضعف و ناباوری... ناباوری به خودت و توانایی‌هات.

خیلی دلم می‌خواد بدونم جوون‌های مملکت‌های دیگه تو دهه‌ی سوم زندگی‌شون درباره‌ی چه موضوع‌هایی چسناله می‌کنند؟
جدی باید بشینم چند تا مقاله چسناله‌ی جوون‌های کشورهای دیگه بخونم ببینم از دغدغه‌های جهانی چقدر عقب‌ام.

بزرگ‌ترین آرزو و خواسته‌م رفتن از این خونه‌ست.
نجات‌دهنده حتی تو گورش هم نخفته، این جور که بوش می‌آد از گورش هم پا به فرار گذاشته.

 

الان مامانم این پُست رو می‌خوند می‌گفت «نعمت چشم‌هات رو گرفته. نمی‌دونی چطوری ناشکری کنی به درگاه خدا.»
بابام می‌خوند خودش رو می‌خاروند: «تو عرضه داری؟ عرضه داشتی که دکتری چیزی شده بودی.»
درد اینه که تو خانواده‌های ایرانی حتی دکترشدن هم درمان نیست.

گربه اومد خودش رو لابه‌لای وسایل‌ام جا کرد: بده من برات کادو کنم.
گفتم: نمی‌شه. می‌ترسم اشتباه بشه.
گفت: اشتباه نمی‌شه. دقت می‌کنم.
زیر بار نرفتم.
گفت پس دورعطرهات مشنبا حبابی می‌پیچم. 
و دورشون انقدر مشنبا پیچید شدند سایز خیار.
گفت: می‌خوای تو نامه بنویس فقط.
گفتم: نه.
گفت: پس بده آمپول‌ها رو من بریزم. 
قبول نکردم.
بعد دونه دونه عطرهام رو چسبوند به دماغش و دوباره بو کرد.
گفتم: حال می‌کنی چه اوبزی (آبجی) با کلاسی داری.
گفت: خیلی باکلاسی. فقط رو اتاقت و هیکل‌ت باید بیشتر کار کنی.
و چون چیزی نبود تا دورشون کِش ماست بندازه، پا شد، رفت.

می‌گه «نذر کردم وارد رابطه شدم، اولین کاری که بکنم این باشه که ازت رژ بخرم.»
امیدوارم به حق این سوی چراغ (الان اون فالوئرم بود، می‌گم کدوم چراغ هویج جون؟ مهتابی بالا سرت منظورته؟) انقدر درگیر بوووووووووق بشی که رژخریدن بره ته لیستت و لباس‌های بووووووووق بیاد اول لیست!
بلند بگو آمین.

 

شما که نمی‌گی آمین. پس فردا اومدی التماس بووووق کردی، جای دعای دسته‌جمعی یه هویج بنفش می‌دم دستت، بری یه گوشه بشینی، گاز بزنی‌ش و به کارهای بدت فکر کنی.
 

نامه برقی

نمی‌دونم تا کِی تابلوی «باز است» از دستگیره‌ی در مغازک هویج آویزونه؛ ولی این دکون نقلی با محصولات دوست‌داشتنی‌ش (لااقل از نظر خودم) بسترهای تازه‌ای رو برای تجربه‌های متفاوت فراهم کرده.

تو این چند ماه اخیر بازخوردهای خیلی خوبی رو به خاطر چند خط یادداشت دست‌نویس (نامه‌های کوتاه) از آدم‌های مختلف دریافت کرده‌م. کلمات قوی‌ترین سلاح و و در عین حال درمان‌اند. به سادگی می‌تونند کشنده باشند یا شفابخش. این نامه‌های نقلی‌یی که ضمیمه‌ی سفارش‌ها می‌کنم، بیشتر از خود محصولات انرژی‌بخش و امیددهنده‌ند. این رو من نمی‌گم. محتوای پیام‌هایی می‌گن که آدم‌ها برام می‌فرستند.
جای تعجبی نداره که سه و نیم صبح، خودم رو در حال نامه‌نوشتن به آدم‌ها پیدا می‌کنم. پونزده نامه، برای پونزده نفر...
روان‌نویس یونی‌بال مشکی‌ام هم تموم شد و یه بچه‌اندوه به دنیا اومد. یعنی باید برم شصت هزار تومن بدم که یه یونی بال مشکی بخرم؟
 

این نامه‌ی نقلی رو امروز یکی از مخاطب‌ها برام نوشته. با کلماتش، خورشید بزرگی تو دلم طلوع کرده...

 

ولی اجازه بدید مدال طلای افزایش تنش و استرس تو فشارهای روحی و روانی رو بندازم گردن مامانم.
تو بحرانی‌ترین شرایط روحی، چنان نگرانی و استرس‌ت رو بیشتر می‌کنه که هزار بار به خودت می‌گی «گه خوردم! چرا باهاش مشورت می‌کنم اصلا؟»
 

برای اولین بار تو زندگی‌م از یه برند ایرانی خرید کرده‌ام و سفارشم بعد از شونزده روز هنوز به دستم نرسیده و کسی هم پاسخگو نیست.

ممنونم که پشیمونم می‌کنید. من هیچ‌وقت به تولید ملی اعتماد نداشتم. این رفتارها فقط باعث می‌شن که به خودم دلگرمی بدم «من بدبین و جوگیر نیستم، بلکه این برندهان که رفتار حرفه‌ای رو بلد نیستند و واقعا غیرقابل اعتمادند.»

 

الان از خودم پرسیدم «واقعا اولین بارت بود؟»
دیدم نه. پارسال هم یه مانتو خریده بودم که خیلی زود و به موقع رسید دستم.
خوبه این برنده هم که کلا رو برندهای خارجی اسکی می‌ره، بیاد در پاسخ به پیگیری‌ام بنویسه «زورمون زیاده. سفارش‌ت رو نمی‌فرستیم. مشکلیه؟» و درجا بزنه بلاکم کنه.

زن هندیه پنج تا وُیس سه دقیقه‌ای فرستاده که از دیروز تا الان نه گوش داده‌م، نه پیامش رو نگاه (سین) کردم.
مدیر نالایق و ناکارآمد همین‌جوریه که تو ساعت‌های غیرکاری هم انرژی روحی و روانی و ذهنی‌ت رو می‌مکه و تغذیه می‌شه.
ملیجکش قبلا خوشگله بود؛ حالا خودش وارد زمین بازی شده.

 

معجزه‌ی کِش ماست

این بچه (گربه) رفته کِش ماست خریده برام، تا چیزمیزهای مغازک هویج رو که شبیه هم‌اند، به هم بچسبونم و مرتب دسته‌بندی کنم.
بعد این همه سال زندگی با من نمی‌دونه بویی از نظم نبردم. ولی نمی‌دونستم چندتا دونه کِش ماست می‌تونه معجزه کنه و وسایل‌هام انقدر نظم بگیرند. تازه نشست خودش همه رو کِش انداخت.

یادش بخیر.
مامان‌بزرگمم عاشق کِش ماست بود؛ و همیشه تو کابینت یا کمدش چندتا کِش ماست پیدا می‌شد.
کِش ماست تو خونواده‌های ما، حکم سنجاق‌ قفلی رو داره. نبودن‌ش معنی نداره. همیشه بوده و باید باشه.

 

راستی؛
کِش ماست قبل از این که کِش ماست بشه، اسم دیگه‌ای هم داشته؟

یکی از خُرده‌امیدهام تو زندگی یادآوری لحظه‌ایه که جادوگره رو صندلی اتاقِ کارم (تو دفتر نشرچشمه) عقب جلو می‌شد؛ مردمک‌هاش رفته بودند پشت پلک‌ش. پلک‌هاش می‌لرزیدند. عصبی بود یا لحظه‌ی دریافت نیروهای برتر؟ نمی‌دونم.
آفتاب یازده صبح، از پنجره‌ی مربعی اتاقم افتاده بود رو صورتش و من رو به نور، صورتش رو کمی تاریک‌ می‌دیدم.
بعد از چند ثانیه پنجه‌هاش رو از هم باز کرد و رو به پنجره‌ی مربعی اتاق با شگفتی گفت: «تو... تو...»
نمی‌تونم جمله‌اش رو بنویسم. نمی‌خوام که بنویسم. دوست دارم تا چند سال آینده اون جمله و حرف، امید زندگی‌ام باشه و یقین داشته باشم که تبلور پیدا می‌کنه.

 

تو زندگی‌ام بیش از هرچیزی محتاج اون جنس از یقینی بودم که جادوگره داشت. تکه‌ای از فضا، پرده‌ی نمایشی می‌شد که از آینده خبر می‌داد. جادوگره هر بُرش از آینده رو به دلخواه انتخاب می‌کرد و در قالب کلمات روایت‌اش می‌کرد. از گذشته‌ای دور هم خبر داشت. حتی از ناگفتنی‌ترین فکرها و آرزوها.
ترسناک بود و عجیب.
اگه قدرت عبور از دیوار رو هم داشت، مطمئن می‌شدم اون تجربه‌ی چند ساعته یه خواب و خیال دور بوده.
اما تجربه‌ی من خیال نبود... سه سال پیش کسی روبه‌روی من نشست و باهام حرف زد که از جزئیات زندگی خودم و دیگران خبر داشت. 

بو سُس فلافل می‌دم.

 

وای هویج جون.
ما فکر می‌کردیم بیست چاری بوی جاسمین نویر و اون چیزمیزایی رو می‌دی که تو مغازک هویج‌ت می‌فروشی. 
واقعا ازت ممنونیم که ما رو در جریان بوی سرانگشت‌ها و کله‌ت هم می‌ذاری.

قشنگ‌ترین کرم‌ دست‌های دنیا رو دارم.
هی می‌شینم نگاشون می‌کنم و بهشون اجازه می‌دم غم دنیا رو با خودشون بشورند و ببرند. کجا ببرند؟ لابه‌لای رنگ‌هاشون.
 

تا قبل از این‌ها تصورم این بود بسته‌بندی‌های (پکیجینگ‌ها) فانتزی مخصوص محصولات بی‌کیفیته یا محصولاتی که برای گروه سنی نوجوون (تینِیج‌ها) تولید می‌شه (چون یه سری از برندهای آرایشی محصولاتی لاین نوجوونشون رو فانتزی تولید می‌کنند.) با مصرف محصولات کُره‌ای، این تجربه رو کسب کردم که یه محصول می‌تونه بسیار خلاقانه تولید و بسته‌بندی شده باشه و در عین حال کیفیت کم‌نظیری داشته باشه.
باید مصرف‌کننده‌ی این محصولات باشید تا بدونید از چی حرف می‌زنم.
 

و درک و دریافت کیفیت یه محصول و تفاوتش با محصولات دیگه زمانی مشهودتره که از برندهای دیگه هم استفاده کرده باشی.
شاید اگه فرصت کنم، سیر مصرف محصولاتِ برندهای مختلف رو بنویسم. از روزهای هجده‌ سالگی که با پول تو جیبی‌هام گلدن رُز و فلورما و مای می‌خریدم و فکر می‌کردم «کیفیت» تو چنین محصولاتی خلاصه می‌شه.

 

گاهی از خودم می‌پرسم «با کیفیت‌ترین گلابی‌یی که می‌شه خورد چه مزه‌ای داره؟»
«با کیفیت‌ترین سوشی؟»
«با کیفیت‌ترین بستنی؟»
«با کیفیت‌ترین رابطه؟»
«با کیفیت‌ترین خانواده؟»
«با کیفیت‌ترین محیط شغلی؟»
«با کیفیت‌ترین اثر ادبی؟»

منم جای خدا بودم، از این که موجودات جان‌سختی آفریدم که تو هر شرایطی دووم می‌آرند، به خودم می‌گفتم:
فتبارک‌الله احسن و الخالقین.

برای خودم خیلی متاسفم که این رو می‌نویسم؛ ولی تو این دو سالی که تو این مجموعه کار کردم، به جرئت می‌تونم بگم هم خوشگله و هم زن هندیه، نالایق‌ترین کسایی‌اند که تو سِمَت سرپرست و مدیر (مدیر تیمی که من توش‌ام) انتخاب شده‌اند. البته تو ایران اگه کسی شایسته‌ی مدیریت باشه باید تعجب کرد. جایگاهی که با باندبازی و روابط شخصی به آدم‌ها بخشیده می‌شه، خارج از ظرفیت روحی و روانی و اخلاقی‌شونه. تجربه‌ی این چند سال کارکردن تو مجموعه‌های مختلف، بهم این دریافت رو داده که کسی واقعا شایسته‌ی جایگاه مدیریته که خودش در طول زمان، در بطن پروسه‌ی انجام کار بوده باشه. فقط در این حالت می‌تونه درک درستی از سختی‌های کار نیروها و همکارهاش داشته باشه و در صدد رفع مشکل بربیاد. درغیر این صورت، کارکردن پر از مسائل حاشیه‌ست و سودجویی از پتانسیلِ جسمی، فکری، روحی و روانی نیروهای کار.

 


راستی؛ نمی‌دونید کارکردن با زن‌هایی که کنترلِ تاثیر هورمون‌هاشون رو ندارند، چه کار جان‌فرساییه.

مامان‌بزرگم روزهای آخر، تو بیمارستان می‌گفت:
«خوب بشم که برگردم به اون خونه؟»
تصمیمش قاطعانه بود.
خوب نشد.
و رفت.

یه فالوئر دارم، شبیه شخصیتِ «فامیل دور» تو کلاه قرمزی می‌مونه.
درباره‌ی هر چیزی که فکرش رو کنید سوال داره. جواب براش اهمیتی نداره. فقط سوال می‌پرسه. درباره‌ی جزئیات مختلف.
مثلا من درباره‌ی شست پام هم استوری بذارم می‌آد می‌نویسه: «اون یکی شست پات هم دقیقا همین‌ شکلیه؟»
یا «ببخشید هویج جون؛ فکر نمی‌کنی انگشت کناری شستت با خودش هم قهره؟»
یا «هویج جون؛ چی کار کنیم شست‌مون خیار سالادی نباشه؟»
«سلام هویج جون؛ جای شستت تو کفش‌ت تنگ نیست؟»
«هویج جونم؛ تا حالا چند بار شست پات تو چشم‌ت رفته؟»
«تا حالا شست پات تو چشم کسی دیگه هم رفته؟»


فعلا به عنوان سلطان پرسیدن سوال‌های شخمی شناسایی شده.
ببینم کسی رو دستش بلند می‌شه یا نه.
این مدال چیزشعرترین سوال‌های دنیا دستمه، تا بندازم گردن کسی که جدی جدی شایسته‌شه.

 

خب، خبر تازه این که همکارم و همسرش کرونا گرفته‌ند؛
و اون همکارم که برای دومین بار کرونا رو از سر گذروند، استعفا داد.
 

با ما همراه باشید.
یه وُله می‌بینیم، برمی‌گردیم.

یکی از فضیلت‌های ناچیز، زندگی با یه عطر جدیده.

 

باید بیام بنویسم که چطور زندگی با یه عطر جدید رو آغاز می‌کنم و تمام حواسم رو می‌دم بهش؛ تا دریافت‌های شخصی و درستی ازش پیدا کنم.

همکارم جلسه‌ا‌ی یک میلیون و پونصد هزار تومن می‌ده تا ناحیه‌ی خصوصی‌ش روشن‌تر بشه. این که چه دردی رو تحمل می‌کنه و چه مراقبت‌هایی رو قبل و بعدش انجام می‌ده، نمی‌دونم.
این مسئله،‌ دغدغه‌ی یکی از فارغ‌التحصیل‌های دانشگاه‌های سراسریه که هویت فردی، اجتماعی، شغلی و خانوادگی خوبی داره. 
دختر زیباییه. پوست صافی داره. مهربونه. بی‌نهایت هنرمنده. تو صبوری و خوش‌اخلاقی کم‌نظیره.
حمایت‌گره. دوستی و حمایتش رو از هیچ‌کسی دریغ نمی‌کنه. سخاوتمنده. حتی خوراکی‌های کوچولوش رو با همه تقسیم می‌کنه. قطعا هزار و یک اخلاق و ویژگی خوب دیگه هم داره که با شناخت محدود من، ازشون بی‌خبرم.

خب که چی هویج جون؟
پول داره. دلش می‌خواد هر جاش رو که عشقش کشید روشن کنه. به تو چه؟
دقیقا به من هیچ ربطی نداره. من تحلیل‌گر اجتماعی نیستم که بشینم ریشه‌ی دغدغه‌های آدم‌ها رو بازیابی کنم و دنبال چرایی ماجراها بگردم.
ولی زندگی بهم یاد داده لذت‌بردن از هرچیز کوچیک و بزرگی در گرو نگاه و احساسیه که ما به اون چیز داریم.
هیچ چیزی تو زندگی نمی‌تونه جایگزین احساس خوبی بشه که ما به یه پدیده، مفهوم، چیز یا شخص داریم. اگه هم جایگزین بشه، مقطعیه. در نهایت چیزی در ذهن‌مون موندگار می‌شه که عاطفه و احساس‌مون باهاش گره خورده باشه.
و اصالت‌گرفتن یه احساس درون آدم و اطمینان پیداکردن بهش، در طول زمان و با «شناخت» اتفاق می‌افته.
خیلی دلم می‌خواد یه یادداشت طولانی در ستایش «شناخت» و تاثیرش تو زندگی روزمره‌مون حرف بزنم.
شناختی که در شعاعش «امنیت» ایجاد می‌شه «آرامش». چیزی که می‌گم محدود به «شخص» یا «انسان» نیست. هر پدیده کوچیک و بزرگی که در زندگی‌مون جریان داره. هر چیزی که در طول روز و هفته باهاش درگیریم... هر چیزی. هر چیزی...

magic words

آدم‌ها اون نامه‌ی نقلی‌یی رو که همراه سفارش‌شون می‌فرستم، بیشتر از خود سفارش‌شون دوست دارند.
چنان هیجان‌زده از اون پاکت‌نامه‌ی قدیمی عکس می‌گیرند، حرف‌ می‌زنند و تشکر می‌کنند که من بیش از پیش به جادو و قدرت کلمات ایمان می‌آرم.

از تجربه‌های بی‌مصرف دکون‌داری

تو فروش اینترنتی آدم‌ها از اصطلاح رایج «می‌رم یه دور بزنم و برمی‌گردم.» نمی‌تونند استفاده کنند. پس به ناچار چنگ می‌زنند به جمله‌ی «بذار یه کم فکر کنم خبرش رو می‌دم.» و هیچ‌وقت هم خبرش رو نمی‌دن.

وضعیت روان و اعصابم جوری شده که حتی شنیدن کِل‌کشیدنِ یه دسته‌ زن، کله‌ی ظهر جمعه دلم رو به شور می‌اندازه.
انگار تو کابوسی‌ام که نمی‌تونم ازش بیدار شدم.
یه دونه‌شون بی‌وقفه و یه‌نفس چند ثانیه کِل می‌کشه و خاموش می‌شه.
تو این وضعیت کرونا، اون هم ظهر جمعه، عروسی گرفتند جدی؟ این چه طرز کِل‌کشیدنه حالا؟ این همه نفس رو از کجا می‌آره؟

در این پنج‌شنبه‌ی طلایی که سگِ درونم بیدار شده و میل به جویدن خرخره‌ی اطرافیان دور و نزدیک‌ام رو داره، اجازه بدید چند تا دیالوگ (خاطره) فراموش‌نشدنی از روز پدر هم براتون تعریف کنم.
یه سال برای بابام یه پیراهن مردونه‌ی چهارخونه‌ از جین وست خریدم. اون‌موقع‌ها از روزنامه‌نگاری و حق‌التحریرهای چس‌تومنی درآمد داشتم. بابام هدیه رو وا نکرد پس فرستاد «راه راه می‌خوام. این چیه خریدی.» و دوباره رفتیم جین وست و یه راه‌راهِ آبی براش انتخاب کردیم.
یه سال براش عطر خریدم (چون مثل خودم عاشق عطره) و هدیه رو وا نکرده، پرسید «اورجیناله؟»
سال بعدش براش گوشی خریدم. این یکی گل سرسبد هدیه‌ها بود. اما فرداش یه جنگی به پا کرد که انگار نه انگار تمام سکه‌های ته‌جیب‌م رو هم داده بودم برای خریدن یه گوشی و خوشحالی‌ش. 
یه سالی براش سِت لباس تو خونه خریدم. دوباره هدیه رو وا نکرد، گفت «این چیه دیگه؟ من نمی‌پوشم. برو پسش بده.» و مجبورم کرد پسش بدم.
یه سال گالری موبایل‌ش رو آورد و چند تا مدل ساعت اُمگا رو نشونم داد «از این‌ها می‌خوام.» گفتم «می‌دونی چند میلیونه؟» گفت «خب، شبیه‌ش‌ام باشه اشکال نداره. به دوستت بگو از آلمان بفرسته.» ساعت شبیه بهش رو خریدیم براش. به ندرت هم دستش می‌کنه.
پارسال برای ماشینش لاستیک لازم داشت. گفتم «لاستیک‌های ماشین‌ت رو من می‌خرم خب.» گفت «من بهت لاستیک بدم خوش‌ت می‌آد؟»

هیچی خلاصه.
امروز هرچقدر توییتر رو بالا و پایین کردم دیدم کسی ننوشته «جهنم که روز پدره.»

مرسی که از رنج‌هات می‌نویسی هویج جون. 
می‌ترسیم یادمون بره تو هم بدبختی‌های خودت رو داری و به خاطر چهارتا کرم و شیشه عطر تبدیل به خوش‌بخت‌ترین آدم روی زمین نشدی.
اگه می‌شه برنامه‌ی چس‌ناله‌نویسی‌ت رو بیشتر کن. ما با ناله‌هات بیشتر از بخش مرفه و بیوتی‌گری‌ت هم‌ذات‌پنداری می‌کنیم.

فندق از گوشه‌ی چشمش نگام کرد «دیدی یه زنگ نزدی تولدم رو تبریک بگی؟»
خشک شدم.
راست می‌گفت. انقدر درگیر استرس کرونا و جواب تست‌ام بودم که حتی فراموش کردم با بچه ویدئوکال کنم و تولدش رو تبریک بگم.
در دفاع از خودم گفتم «ولی هدیه‌ت رو از مامانم فرستادم.»
یه کم فکر کرد. سرش رو تکون داد و گفت «آره. ولی من دوست داشتم صدات رو بشنوم.»

 

باورتون می‌شه یادم رفته تو خوشحالی کوچیک و بزرگ آدم‌ها شادی کنم؟تولدشون رو با صمیمیت بیشتری تبریک بگم و هدیه‌هایی رو که بهشون می‌دم با عشق و شور و نشاط بیشتری تقدیم‌شون کنم. نه این که بخیلِ شادی‌شون باشم. اون حس صمیمیت رو با عزیزترین آدم‌های زندگی‌م هم دارم از دست می‌دم. («دارم» از نظر نگارشی فعل صحیحی نیست هویج جون.)

 

فندق خودش رو می‌اندازه تو بغلم.
محکم بوسش می‌کنم.
می‌گه «آخیش. خیالم راحت شد.»
نمی‌دونم وقتِ بوسیده‌شدن خیالش از چی راحت می‌شه، ولی این همون صداقتیه که بهش نیاز دارم، اما در صدد سرپوش گذاشتن روش‌ام.
 

 

 

گربه می‌گه «یه فرش جدید برای اتاق‌ت بخریم؟»
و مامان سرنخ حرفش رو می‌گیره «آره. فکر خوبیه. یه فرش برای اتاق هویج از واجباته.»
مخالفتم رو اعلام می‌کنم و گربه تعجب می‌کنه: «چرا؟»
«نمی‌خوام. لازم نیست.»
نمی‌گم که از خریدن هر وسیله‌ی کوچیکی برای اتاقم می‌ترسم.
هر وسیله‌ی تازه‌ای برای این اتاق مهر تایید می‌زنه به این که حالا حالاها باید تو این خونه، با همه‌ی قوانینش زندگی کنم؛ در صورتی که من با تمام وجودم می‌خوام زندگی تک‌نفره یا حتی دو نفره‌ی خودم رو داشته باشم.

نامه‌برقی

ما آدم ها (خصوصا زنها) ترکیب زیبایی از خوبی ها، قشنگی ها و استعدادها هستیم ولی هیچوقت خودمون این رو درست نمیدونیم شاید چون خانواده هامون هیچوقت بابت شون ازمون تعریف یا تمجید نمیکنن شاید حتی بخاطرشون مسخره یا نادیده گرفته بشیم ولی بهمون یادآوری نمیشن! توی خانواده ما رسم بود که از کسی تعریف نشه تا پررو نشه البته این درمورد پسرها صدق نمیکرد :))) ولی من همیشه یه دختر کم اعتمادبنفس و ساکت بودم که نمیدونستم میتونم قشنگ یا با استعداد یا باهوش هم باشم. اینها رو بعدها تو محیط کار، دانشگاه یا از دوستان و همسرم شنیدم و خیلی طول کشید تا باورشون کردم. به چیزهای خوبی که آدمها درموردت میگن باور داشته باش چون اونا از بیرون و با دید بازترو راحتتری قضاوت میکنن و چیزهایی رو میبینن که خود آدم هیچوقت متوجهش نشده.  واقعا قدر خودتو بدون و مطمئن باش که حتما شایسته تعریف وتمجیدی که میکنن هستی. 

نامه‌برقی

یک پستی راجع به سلطه گری والدینت  نوشتی خواستم بگم تا جایی که میدونم و تجربه دارم خیلی از هم نسلای ما این تجربه رو دارن خود من مجبور بودم خاله و دایی رو دوست داشته باشم  و احترامشونو بگیرم که بهم بی احترامی کردند و حرمتها رو بین مون شکستند. همسرم این تجربه رو با خانواده پدری داشته و دوستانم هم با فک وفامیلشون! انگار این روحیه سلطه گری و اجبار به احترام گذاشتن به فامیل برای والدین ما بیشتر از فرزندانشون اهمیت داشته و همیشه اولویت شون بوده و هست. حتی گاهی مجبوریم به اجبار پدرومادرهامون به خواهر یا برادرهایی که دوستمون ندارن و احتراممون رو نمیگیرن هم  احترام بذاریم و باهاشون رفت و آمد کنیم. فک میکنم دلیل اصلی این اجبار هم فقط و فقط این بوده که خودشونو تو چشم فامیل خوب و قابل قبول جلوه بدن و مورد احترام قرار بگیرن. گاهی فکر میکنم بزرگترین حسرت نسل ما همین بوده اینکه هیچوقت به میل خودمون زندگی نکردیم حتی به قول تو اختیار وسایل و اتاقمون رو نداشتیم و حریم هامون همیشه مورد تجاوز بقیه بوده حالا خواهر،برادر یا پدرومادر! 

فقط میتونم بگم هرچی استقلالت بیشتر میشه و از خانواده  جدا میشی  آزادی عملت برای اینکه چطور به میل و سلیقه خودت زندگی و رفت وآمد کنی بیشتر میشه و خب رهاتر میشی.  

برات بهترین ها رو آرزو میکنم . 

تو مهمونی دیشب یه نفر از سر شوخی دوبار ناسزای زشتی (پتیاره) رو حواله‌م کرد. امشب تولد همون آدمه و به درخواست پدر و مادرم قراره بهش مجموعه‌ی باارزش و کاربردی‌یی رو هدیه کنم.
وقتی از سلطه‌گری و اجبار به احترام و وانمودکردن صمیمیت و دوستی حرف می‌زنم، دقیقا از همین چیزها حرف می‌زنم.

 

امروز مامان می‌گفت: «بهت افتخار می‌کنم که انقدر عاقلی و هیچ جوابی بهش ندادی.»
من حتی از شنیدن این جمله هم رنج می‌کشم.
این عقلانیتی که هر جا به نفع‌ش باشه ازش یاد می‌کنه و هر جا کوچک‌ترین گله و شکایتی کنم جاش رو می‌ده به مقامِ بیشعورترین آدمِ روی زمین.

 

کاش نفهمید چی می‌گم.
به تعداد هر کسی که نمی‌فهمه از چه رنجی حرف می‌زنم، امیدی تو دلم نور می‌گیره که «پس همه‌ی خانواده‌ها این‌جوری نیستند و اگه در آینده خانواده‌ای تشکیل دادم می‌تونه هم‌نوع محیطی نباشه که توش رشد کردم و بزرگ شدم.»

ناخن‌کارم که اون بازیِ مسخره‌ی وقت‌دادن برای شب عید رو راه انداخته بود، استوری جدید گذاشته با این مضمون که «روز بیست و نُه اسفند جداگانه وقت داده می‌شه و هزینه‌ی رزرو بیشتر از روزهای دیگه‌ست.» و چند ساعت بعد دوباره استوری گذاشته «ظرفیت تکمیل شد.»
هدف از این نمایش‌های دروغین چیه؟ وانمودکردن به این که «ما خیلی خفن‌ایم و مشتری‌ها برامون سر و دست می‌شکنند»؟
پس بیعانه‌گرفتن برای رزرو‌کردن وقت چیه؟
اگه اسم این کار دزدی نیست چی می‌تونه باشه؟ ساعت‌ها مشتری‌های چند ساله رو پشت یه خط اشغال‌شده معطل کنی و در نهایت برای آخرین روزهای اسفند قیمت‌های بیشتری رو در نظر بگیری. بازی‌های روانی و سرگرم‌کننده‌ای که به خیال خودشون جزو تکنیک‌های جذب مشتری حساب می‌شه و استراتژی‌شون تو کارکردن اینه «این مشتری نشد یکی دیگه.»