هنوز هم فکر میکنم یکی از بزرگترین موهبتهای زندگیم مخاطبهاییه که در طول سالها (و در سایهی کلمات) بِهِم پیوستهند و باهام همراه شدهند.
امروز از سه نفر پیام تبریک دریافت کردم، به مناسبت استعفادادنام؛ و همین مسئله، همین «همدلی»، بزرگی این موهبت رو پررنگتر میکنه.
اولین پیام این بود «خیلی خوشحالم که استعفا دادی، مطمئنم اتفاقهای خوبی برات میافته.» و در ادامهی تبریکش حکمتی از نهجالبلاغه رو نوشته بود: «ایمان بندهای درست نباشد جز آنکه اعتماد او به آنچه در دست خداست، بیشتر از اعتماد وی به آنچه در دست خودش است، باشد.»
دومی برام نوشته بود:
«هویج جونِ بنفشِ قشنگ و عشق؛ خواستم بهت تبریک بگم برای داشتن شجاعت و استعفادادن از محیط کاری که آزارت میداد. همیشه گفتم باز هم میگم نوشتههات و تواناییت در استفادهی زیبا از واژگان ستودنیه. آینده برای تو روشن روشن روشن باشه عزیزم.»
کلمات پرانرژی و بامحبتش رو سخاوتمندانه نثار روحم کرده و نوشته بود:
«خیلی بهت افتخار میکنم فریبا. از صمیم قلبم همیشه و همیشه و همیشه. همهی پستهای وبلاگت رو هرررروز میخونم و اصلا به عشق نوشتههای تو میام بلاگفا و کیف میکنم از این حجم از نزدیکشدن خودت به خودت که در تکتک نوشتههات مشهوده. روزهات روشن روشن و قلبت شااااد عزیزم؛ و آها من از صمیم قلبم برات آرزو میکنم به زودی لذت زندگی مستقل رو تجربه کنی که واقعا لذتبخشه و مطمئنم تو میتوانی.»
و چراغی افروخته شد:
«تو حتی از قصههای غمگین هم شادی میآفرینی و این خیلی هنر بزرگیه.»
چه سعادتی بزرگتر از این که آدمهایی مخاطب و خوانندهی حرفهای مناند که این رنجها و شادیها رو بیقضاوت و تمام و کمال درک میکنند. انکار نمیکنم که گاهی میترسم از مورد سوءاستفادهقرارگرفتن. انکار نمیکنم که گاهی عذابوجدان میگیرم و دلم میخواد یادداشتهام رو نه تنها از این صفحه، بلکه از حافظهی تکتک شما هم پاک کنم.
اما خوندن این حرف شجاعت و یقینام رو استوارتر میکنه:
«اینها پستوهای زندگی همهی ماست؛ نقاط پنهان توی زندگی همهمون. که تو شجاعت و جسارتت بیشتر از ماست و در به زبونآوردنشون توانمندی و شجاعت داری. من به شخصه همچین توانایی و شجاعتی رو هیچوقت نداشتم و ندارم؛ اما کم کم یاد میگیرم از آدمهای پیشرویی مثل تو.»
سومی هم برام نوشته بود:
«نمیدونم حرف درستی هست یا نه، ولی تبریک میگم که استعفا دادی. من جای تو بلند گفتم: آخییییییش.
امیدوارم ذهنت از این به بعد آرومتر و رهاتر باشه و فرصتهای شغلی بهتری نصیبت شه.»
به خاطر این کلمههای امیدبخش ممنونم. دلم میخواد این پایانها رو به فال نیک بگیرم و فکر کنم همهی این اتفاقها و تصمیمها سرآغازی تازهاند... در آستانهی سال و قرنِ نو...
اینجور که بوش میآد فکر کنم خیلی غر میزدم راجع به کارم و خوشگله. آره؟ کارم رو دوست داشتم؛ اما خب ماههای آخر خیلی فرسایشی شده بود برام. مخصوصا این سه ماه گذشته. حالا اگه فرصت کنم دربارهش مینویسم. ولی دیگه چه اهمیتی داره؟
بریم ببینیم روزهای در پیش رو چه شکلیاند...


بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.