
کسی حاضر نیست به حرفمان گوش کند و انگار هیچ کس نمی تواند درک کند که این وضع انقدر ما را اشفته کرده که سر کلاس فیزیک هم، مرتب هواسمان پرت می شود و ما همه می دانیم که هیچ یک از مسولین نگران فردایی نیست که ما دو زنگ دیفرانسیل داریم.
این جا سالن مدرسه است و این ما هستیم که پر از اضطراب های تمام نشدنی سه شنبه ها می شویم.و هیچ کس حاضر نیست با خانم مدیر صحبت کند .این جا سالن مدرسه است.همان سالنی که پنجشنبه گذشته جیغ های خوشحال بچه ها را به قطره های اشک تبدیل کرد و مسولین این وسط فقط حرف خودشان را زدند و حتما مجازات جیغ زدن از روی خوشحالی ان هم به خاطر نیامدن اقای"ر" دبیر هندسه سنگین تر از این حرف ها است که چند نفر به مدت 3روز اخراج شدند و حتما خیلی سنگین تر از این حرف ها است که اقای "ن" را هم فراری دادند.
نادیا گریه می کند و فریده با بغض از اقای "ش" شماره همراه اقای "ن" را می خواهد.فریده می خواهد به اقای "ن"بگوید که ما چقدر از رفتنش بغض کرده ایم و حاضریم اگر اقای "ن" بخواهد همه به خاطرش استقلالی شویم!!!
فریده بغض دارد .نادیا گریه می کند و خانم "موسوی" با یک جیغ بنفش(!) همه ما را ساکت می کند.ما نمی خواهیم مدرسه بیاییم.ما به هم قول داده ایم که بدون اقای "ن" دیفرانسیل نخوانیم و حتی مدرسه هم نیاییم.اقای "ش" به ما قول یواشکی می دهد که شماره اقای "ن" را پیدا کند و به ما بدهد.خانم"الف" انگار می داند پشتیبان بودن یعنی چه،و با اینکه خودش را تقسیم بر دو می کند و جلوی بچه ها یکی می شود و جلوی خانم "موسوی" یکی دیگر،گوشی را بر می دارد و مرتب شماره اقای "ن" را می گیرد و اصلا حاضر نیست شماره اقای "ن" را به هیچ یک از ما بدهد .
اقای "ن" ناراحت تر از این حرف هاست و ما همه می دانیم که تحمل این همه تهین چقدر برای اقای "ن" سنگین است.کلاس ریاضی 1 و ریاضی 2 بهم ریخته،مسئله های فیزیک و دیفرانسیل بهم ریخته و ما توی این همه اشفتگی گم شده ایم.پنجشنبه ای که با جیغ بچه های ریاضی 1 قهوه ای شد،اخراج چند نفر از دانش اموزان کلاس ریاضی 1،تهین به کلاس های اقای "ن" و خنده های بچه ها سر زنگ های دیفرانسیل....
ما میان زمین و اسمان معلق مانده ایم و هیچ کس باور کنید هیچ کس نیست که درک کند چقدر نگران زنگ های دیفرانسیل و مثلثاتیم...
ابان 86
(9)
ما به هم قول داده ایم و هر دو کلاس با هم متحد شده ایم اگر اقای "ن" نیاید ،به طور رسمی سه شنبه ها را تعطیل کنیم و با هیچ کس دیگر جر اقای "ن" دیفرانسیل نخوانیم.فریده به همه ما قول می دهد که شماره اقای "ن" را هر طور شده پیدا کند و راضی اش کند تا دوباره به "ما"یی که فکر می کرد گاو پیشمان پرفسور است درس بدهد.
نادیا شماره فریده را روی تحته می نویسد.اگر فریده بتواند با اقای"ن" حرف بزند و راضی اش کند فردا مدرسه می اییم و اگر نه تا هر وقت لازم باشد سه شنبه ها را تعطیل می کنیم .ما امشب به فریده زنگ می زنیم و هماهنگ می شویم.
ابان 86
(10)
پشت مانیتور نشسته ام و دارم این اتفاق های مسخره را یادداشت می کنم.اتفاق های که همه ما را بهم ریخته است.من به بچه ها قول داده ام که تا انجا که می توانم همه اتفاق های زنگ های دیفرانسیل را یادداشت کنم و بعد برایشان بخوانم.
مامان غر می زند و من یاد چهره نسیم و نادیا و فریده می افتم که مدام می گفتند:" فریبا اینم بنویسیا ! یادت نره!"
من قول داده ام و سر قولم ایستاده ام و تا انجا که بتوانم این روز ها را یادداشت می کنم.
تلفن زنگ می زند .بلند می گویم:"مامان اگه کسی منو خواست بگو نیستا!" و مامان چقدر به حرفم گوش می کند و بلند می گوید :"فریبا ! تلفن!" ارام می گویم:"کیه؟!" مامان با یه لبخند کشدار می گوید :"فریده!" چقدر خوشحال می شوم.خدا رو شکر که این بار هم به حرفم گوش نکرد.
صدای فریده را می شنوم و خیلی راحت خنده های ارامش را روی صورتش تصور می کنم.فریده می خندد.و با خوشحالی می گوید :"با اقای "ن"حرف زدم."چشم هایم گرد می شود.حتما معجزه شده است.صدای نادیا را می شونم که دارد خودش را خفه می کند و هی بلند بلند حرف می زند و به فریده امان نمی دهد حرفش را یزند.
چقدر خدا ما را دوست دارد.حالا با تمام وجود می توانم درک کنم که افتادن یک برگ از درخت بدون حکمت نیست.هیچ یک از ما نمی توانست تصور کند همین جزوه های کپی شده ی اقای "ن" و نوشته هایی که برای تبلیغ دبیرستان و مرکز پیش دانشگاهی است یک روز به دادمان می رسد .تماس گرفتن با مدرسه ای پسرانه که ما اصلا نمی دانستیم در کدام منطقه تهران است و اقای "ن" هنوز در انجا تدریس می کند یا نه، فقط یک معجزه بود! همین و بس!
فردا اقای "ن" می اید و ما باز پر از خنده های یخمکی خواهیم شد،اقای "ن" دوباره سرمان داد می زند،اخم می کند،بغض می کنیم،مثلثات می خوانیم،تست می زنیم و زندگی می کنیم،زندگی می کنیم،زندگی می کنیم...
ابان 86

(11)
ما همه منتظریم و برای زنگ سوم لحظه شماری می کنیم.فریده شیرینی خامه ای خریده است و قرار است مامان فریده ساعت 9 دست گل را هم بیاورد که مراسممان را تکمیل کند.و من می خواهم با همان صدای رسایم متنی را که برای اقای "ن" نوشته ام،بخوانم و به همه بچه ها قول داده ام ناز نکنم و برای خواندن ادا و اطوار در نیاورم.من سفارش های فریده را خوب خوب گوش کرده ام و به همه قول داده ام . هر چند دقیقه یک بار یک نفر می اید و همان سوال تکراری را برای صدمین بار می پرسد:"متنت* رو اوردی دیگه!؟ خودت می خونیش دیگه؟! درباره چی نوشتی؟!" و من فقط می گویم :"می خونم می فهمید!"
ای بابا! نویسندگی همین درد سر ها را هم دارد دیگه!
زنگ سوم می شود و اقای "ن" مثل همیشه در حالی که سرش را یک طرف خم کرده و نگاهش را به زمین دوخته وارد کلاس می شود،کیف کوچک و روزنامه اش را روی میز می گذارد وبا دیدن دسته گل و جعبه شیرینی لبخند می زند.اما مثل همیشه نمی خندد و تیکه نمی اندازد.در عوض بر خلاف تمام روز ها از ما تشکر می کند و برای دهمین بار یا شاید هم هزارمین بار به ما یاد اوری می کند که چقدر دوستمان دارد و به ما اطمینان می دهد که تاپایان سال با او دیفرانسیل را زندگی می کنیم و قول می دهد دیگر هیچ وقت قهر نکند.
او مثل همیشه نیست.مثل همیشه به بهانه های مختلف حال ما را نمی گیرد و بعد قاه قاه نمی خندد.او سعی می کند با بچه ها کمی رسمی تر صحبت کند. و دیگر از مریم نمی پرسد که چرا امروز کش کله(اسمی که اقای "ن" روی هد سر گذاشته!) نزده است، یا هی به نادیا "خرسی" نمی گوید.او هر وقت به دسته گلی که برایش خریده ایم نگاه می کند از ما تشکر می کند و می گوید :"حتما خیلی پولش را داده اید!" و ما همگی لبخندی کلیشه ای تحویلش می دهیم و به زمین نگاه می کنیم.

با اینکه هیچ وقت دوست نداشتم متن هایی را که برای اقای "ن" می نویسم را خودم با صدای بلند بخوانم دستم را بلند می کنم و می گویم متنی را که قولش را داده بودم اورده ام .بچه های اصرار می کنند که روی سکو بروم.فریده نگاهم می کند و لبخند می زند.
روی سکو می روم و با صدای بلند شروع به خواندن می کنم.فریده سفارش کرده که با نهایت احساساتم بخوانم، و من می خواهم با تمام وجود برای اقای "ن" متنم را بخوانم.
کلاس ساکت است و فقط صدای من است که تند و تند کلمات را می خواند و انگار همه تحت تاثیر قرار گرفته اند.
متنم که تمام می شود به اقای "ن" نگاه می کنم و لبخند می زنم.اقای "ن" بلند برایم دست می زند و در امتداد صدای دست زدنش ،صدای دست بچه ها بلند می شود که با گریه ها و خنده هایشان امیخته شده است.مثل فیلم هندی شده است.بچه ها گوشه چشمشان را پاک می کنند و دست می زنند و با ته لبخندی که روی صورتشان جاری است نگاهم می کنند.
اقای "ن" هم انگار بغض کرده و من دلیل این بغض ها را اصلا نمی دانم!!!
او کمی فرق کرده.مسخره مان نمی کند.روی میز اول نمی افتد و از روی جزوه فریده یا مریم نمی خواند.او از کنار میزش این طرف تر نمی اید و ما همه می دانیم که از نظر دفتر و از نظر شرعی خوردن نفس معلم به صورت شاگرد معصیت دارد،همان طور که خندیدن در کلاس ان هم جلوی یک استاد مرد ،یا بیرون بودن مو از مقنعه در کلاس، پوشیدن جوراب رنگ پا با کفش، کفش های قرمز یا رنگی پوشیدن،...
ما دیگر سعی می کنیم در دلمان به حرف های اقای "ن" بخندیم. و او خیلی راحت و صادقانه به همه ما می گوید که چقدر از خانم"م" متنفر است!!!!
*یک "ن" بی نقطه معلم من است(6)
ابان86