هر چه هستی باش، اما باش!

گفت: «حالا آرزو کن و آرزو کن و آرزو کن و آرزو کن.»

آب را احساس کردم که از میان شن‌ها می‌گذشت. نسیم سردی را که از دریا می‌آمد، روی پوستم احساس کردم. روشنی نور فانوس دریایی از روی پلک‌های بسته‌ام می‌گذشت. سعی کردم آرزو کنم و آرزو کنم و دعا کنم و دعا کنم. سعی کردم خدا را تصور کنم که از جایی بالاتر از ستاره‌ها نگاهمان می‌کند. چه شکلی بود؟ چرا باید این‌جا را نگاه می‌کرد، این ساحل زغال‌سنگی را کنار یک دریای زغال‌سنگی، وقتی آن همه دنیا برای نگاه کردن بود؟ چرا باید صدای ما را می‌شنید، صدای دوتا بچه را؟ چرا باید به حرف‌هایمان گوش می‌داد؟

گفتم: «اگر خدا نباشه چی؟»

ـ شاید مهم نیست و شاید برای خدا مهم نباشه تو فکر می‌کنی وجود داره یا نه.

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

بگو، بگو دوستم داری

خیره نگاهم کرد و گفت: «بابی برنز!»

احساس کردم صورتم داغ شده است.

گفت: «بگو بابی، بگو دوستم داری.»

ـ ایلسا اسپینک...

بعد فرار کردیم: از همدیگر، از ستاره‌های روشن، از دریا که در خود می‌چرخید، از فضای خالی شب، از بودن و نبودن خدا، از آن شیطان مک‌نالتی، از دردی که در قلب‌هایمان بود و ممکن بود هر لحظه تمام وجودمان را در بر گیرد.

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

انگار

به‌ت می‌گم وقتی مُرد چه‌جوری بود. انگار همه‌ی دنیا خونه‌ی شیطان شده بود. انگار دیگه هرگز اتفاق خوبی نمی‌افتاد. انگار هیچ‌وقت هیچ نوری نبود.

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

نگذار اتفاق‌های وحشتناک بیفتد

شب خیلی ساکت بود، خیلی ساکن. نور فانوس دریای اتاقم را در برگرفت. بابا در اتاق بغلی خروپف می‌کرد. کنار پنجره زانو زدم و از بالای نور لوردس بیرون را نگاه کردم. ساحل، زیر پای ستاره‌ها، خیلی آرام بود. آبگیرهای کنار صخره ها مثل علف هرز این‌جا و آن‌جا روییده بودند و دریا مثل آینه‌ای وسیع بود. نور فانوس دریایی که برگشت، چشم‌هایم را بستم. سعی کردم دعا کنم ولی نمی‌دانستم برای چی. چیزهایی که زی لب زمزمه می‌کردم خیلی بچگانه به نظر می‌رسیدند.

ـ مراقبمان باش. نگذار اتفاق‌های وحشتناک بیفتد.

چشم باز کردم. جهان جریان داشت و آن‌قدر خالی بود، آن قدر ساکت بود که وجود من بی‌فایده به نظر می‌رسید. قلب نیمه‌ای که ایلسا به من داده بود بلند کردم و کف دستم نگه داشتم.

زمزمه کردم: «مراقب بچه آهو باش. نگذار بمیرد.»

برگشتم به تختخواب.

آه کشیدم و گفتم: «تاد را ببخش. لابک را ببخش.»

ولی می‌دانستم بی‌فایده است. چون بیشتر از این‌ها ازشان متنفر بودم.

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

ایلسا

گفتم: «چرا همه‌چی این قدر سخته؟»

خندید.

گفت: «آخه تو زیادی فکر می‌کنی.»

می‌دانستم راست می‌گوید. سعی کردم مغزم را از همه‌چیز به جز دریا، شب و ایلسا خالی کنم.

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

 

 

چه کسی ذهنش از همه چیز به جز شب و من خالی می‌کند؟

از تصویرهای درخشان «آتش‌خوارها»

به بادهایی فکر کردم که شلاق‌زنان بر پنجره‌های بزرگ جدیدشان می‌وزید و موج‌هایی که اطراف‌شان در هم می‌شکستند. به گردبادهای برف و باران و بوران و شن فکر کردم. به یخی که همه‌چیز را فرا می‌گرفت و روی همه‌چیز می‌نشست، حتی روی ساحل و کناره‌های دریا.

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

 

گفت: «برای تو وضعیت فرق می‌کنه. تو هر کاری بخوای می‌تونی بکنی. هر جا بخوای می‌تونی بری. دنیا تو دست‌های توئه. تو خوشبخت و آزادی.»

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

 

هر کسی در قبال خودش وظیفه داره این جمله رو روزی صد بار تکرار کنه: «دنیا تو دست‌های توئه. دنیا تو دست‌های توئه. دنیا تو دست‌های توئه. دنیا تو دست‌های توئه. دنیا تو دست‌های توئه. دنیا تو دست‌های توئه...»

گوش دادیم. سکوتی عمیق بود و هیاهوی بی‌پایان دریا.

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

 

 

و اطمینانی که می‌گفت «دارد، دوستم دارد.»

بابی، اون‌جا هیچ فرشته‌ای نبود. هیچ‌کس برای کمک ما نیومد پایین. همه‌اش تقلا بود و درد و عمرهای کوتاهی که پژمردن. جنگ لعنتی به فرشته‌ها ربط نداره!

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

 

فرشته‌های برای معجزه‌های کوچیک خلق شدن، نه برای مقابله با جنگ‌های بزرگ

از تصویرهای درخشان «آتش‌خوارها»

بالای سرمان پر بود از غاز و چکاوک و مرغ دریایی، یک دسته کبوتر، پرهیاهو گذشتند.

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

 

 

شاید کمتر کسی بداند که از عجایب تهران ـ تهران خاکستری که به زور هوا دارد برای نفس کشیدن ـ همین باشد که مرغ دریایی دارد.
صبح‌های زودی که سوار سرویس دانشگاه می‌شدم تا بیابان‌های خربزه‌ای را پشت سر بگذارم، مرغ‌های دریایی بالای یک کانال بزرگ آب غوغا می‌کردند. انگار تهران راستی راستی چیز هیجان انگیزی داشت برایشان. هنوز هم هستند. بعضی‌هایشان که حوصله‌ی پرواز و گشت و گذار دارند سر و کله‌شان در اتوبان امام علی هم پیدا می‌شود.

میان درخت‌های کاج

رفتیم میان درخت‌های کاج. خاکش نرم بود، لکه‌های نور این‌جا و آن‌جا روی زمین افتاده بودند. همه دوست داشتند در آن بازی کنند، خیلی از بچه‌ها ازش به جای میدان جنگ استفاده می‌کردند. دورتر از راهی که به جنگل می‌رسید، پر بود از گودال و مخفیگاه و سنگر. از درخت‌ها طناب آویزانب ود، ته بعضی‌هایشان گره داشت. اسم بچه‌ها روی تنه‌ی درخت‌ها حک شده بود. اسم‌ها به سال‌های قبل برمی‌گشتند، سال‌هایی که پدرم بچه بود. از وقتی همه به یاد می‌آوردند، بچه‌ها همین‌جا در مقابل آلمانی‌ها یا ژاپنی‌ها می‌جنگیدند. درخت‌های کاج گاه به میدان نبرد سُم، گاه جنگل‌های برمس، ساحل نرماندی یا خیابان‌های برلین تبدیل می‌شدند. بچه‌ها کابوی یا سرخ‌پوست‌های آمریکایی می‌شدند و با تفنک و تبرزین همدیگر را دنبال می‌کردند. در نقش شوالیه‌های معبد به جان هم می‌افتادند و شکنجه می‌دیدند. کشیش‌های آزتک قلبشان را درمی‌آوردند، رومی‌های باستان آن‌ها را وسط شیرها می‌انداختند، غارنشین‌های چماق به دست کتکشان می‌زدند. بعضی وقت‌ها آن‌جا پر می‌شد از شلیک و خنده و جیغ و فریاد: بکشید! بگیرید! ببندید! بمیر ای اهریمن!

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

از درخشان‌ترین بخش‌های کتاب «آتش‌خوارها»

محو شدن جوزف را تماشا کردم. بعد کفش و جوراب‌هایم را دراوردم و پا در دریای یخ‌زده گذاشتم. مشتم را پر از آب کردم و دهانم را شستم. طعم خون را حس کردم، شاید نمک بود. شب زلال بود و روشن. سعی کردم افق را تشخیص دهم، ببینم ستاره‌ها کجا به سایه‌هایشان تبدیل می‌شوند. چراغ هواپیماها را نگاه کردم. سعی کردم غرش دور و موتورها را از هیاهوی همیشگی دریا تشخیص دهم. شرق را نگاه کردم. اگر قرار بود بمب‌اندازها بیایند، از آن طرف می‌آمدند؟ سعی کردم تصورشان کنم، با سایه‌های عظیم صلیب‌وارشان، چراغ خاموش و خروشان، خروشی که نمی‌شد اشتباهش گرفت. سعی کردم تصور کنم همه‌چیز نابود شده است: نه ساحلی مانده، نه صخره‌ای، نه خانه‌ای، نه خانواده‌ای، نه دوستی، نه من. هیچ‌چیز نمانده جز دریای تنبل مسموم، جز غبار معلق مسموم.
دیدم مخروط عظیمی از نور به من نزدیک می‌شود.

ـ بابی!

صدا از پشت سرم بود.

ـ بابی، تویی؟

برگشتم. ایلسا. نور از رویش گذشت، چشم‌هایش برق زد و صورتش روشن شد.

خندید و آمد کنارم.

گفت: «امروز دنبالت می‌گشتم.»

ـ می‌دونم.

ـ بابا می‌گفت می‌تونی بیایی کمکمون. بابی، اگه می‌اومدی به‌ت پول می‌داد.

ـ شاید یک وقت دیگه.

ـ می‌گه همیشه یک نفر رو واس کمک لازم داره.

تا زانو در آب بودیم. ذره‌های ریز زغال سنگ را حس می‌کردم که بر پوستم می‌لغزیدند.

گفت: «بابا می‌گه مال ملاح‌هاست.»

ـ چی مال ملاح‌هاست؟

ـ صدای ناله. می‌شنوی؟

گوش دادم. صدا بود یا خیال؟

گفت: «می‌شنوی؟»

ـ منطورت چیه می‌گی ملاح‌ها؟

ـ نمی‌دونم. یک کشتی منفجر می‌شه و همه‌ی کارکناش مفقود می‌شن. یا جنگ قبلی بوده یا قبل‌ترش. مطمئن نیستم.

با هم گوش دادیم. خندید.

ـ شاید هم یکی از داستان‌های ساختگی باباست و فقط صدای آب‌بنده. ولی...

دوباره صدا آمد، صدایی که بسته به نحوه‌ی گوش دادن ما، به ناله یا فریاد تبدیل می‌شد.

گفت: «بعضی وقت‌ها صدای خنده شنیدم. ولی هیچ‌ کدومشون این جوری نبودن. به نظرت چرا فریاد می‌زنن بابی؟»

ـ این فقط هواست، دریاست...

بازویم را گرفت.

ـ می‌دونی که نیست. پس تو هم نگراین، بابی برنز؟

ـ نه. نه.

ـ خوبه.

ـ فقط این‌که...

حس کردم صورتم رنگ عوض می‌کند، خوشحال بودم هوا تاریک است.

ـ ... همه‌ی این‌ها خیلی ...

دوباره کسی نامم را صدای زد.

ـ بابی! بابـــــــــــــــــــی!

گفتم: «عالی شد.»

خندید.

گفت: «آره. می‌دونم.»

ـ باااااااااااابی!

گفتم: «باید برم.»

به طرفم خم شد، خنیدد و به سمت خانه هلم داد.

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

شب زلال بود و روشن. سعی کردم افق را تشخیص دهم، ببینم ستاره‌ها کجا به سایه‌هایشان تبدیل می‌شوند.

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

 

تلاش برای فهمیدن تکراری‌ترین چیزها...
آن‌قدر تکراری و پیش پا افتاده که دیگر از چشم افتاده‌اند برای فهمیدن و تشخیص داده شدن و فراتر از آن، درک کردن.
اما هستند نویسنده‌ها و شخصیت‌هایی که حتی با یک جمله ما را یاد خودمان بیندازند. که مثلا چند بار در زندگی سعی کرده‌ایم رد ستاره‌ای را دنبال کنیم، آن‌قدر که از آن تنها «سایه»ای باقی بماند. پاسخ برخی‌هایمان «هیچ وقت» است و بعضی‌های دیگر در خوش‌بینانه‌ترین حالت «یکی، دو بار!»

اگر بخوای می‌تونی به هر چیزی تبدیل بشی...

گفت: «پوست! همیشه درباره‌ی پوست حرف می‌زد. می‌گفت آدم‌هایی دیده که پوست دیو می‌پوشیده‌اند و دیو می‌شده‌اند. پوست شیر می‌پوشیده‌اند و مثل شیر می‌غریده‌اند. پوست بز کوهی می‌پوشیده‌اند و مثل بز می‌پریده‌اند. پوست ببر، میمون، مار. می‌گفت باید اون‌ها رو بپوشی، کلمه‌هایی رو که باید، بگی و اون‌وقت به هرچیزی تبدیل می‌شی.»

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

نور فانوس دریایی چرخید. روشنایی روز که می‌رفت، فانوس دریایی روشن‌تر می‌شد. آن‌جا ایستادیم و هوای دریا را به درون کشیدیم. یک چلچله‌ی دریایی را دیدیم که دیر رسیده بود و سریع شیرجه زد تو دریا. آن طرف‌تر در ساحل، زغال‌سنگ‌کش‌های دریا را دیدیم که با اسب‌های کوچکشان گاری‌های پر زغال‌سنگ را از دریا می‌کشیدند. صدای خنده‌ی دختری می‌آمد، در تاریکی چشم‌هایم را تنگ کردم ببینم از کجا می‌آید. هوا آرام شد. دریا آرام شد، مثل فلزی جلاداده شده بر افق تیره و تاریک گسترده شده بود. نور فانوس دریایی شعاعی بود که دریا را در می‌نوردید، بعد زمین را و بعد باز دریا را. بی‌صدا و بی‌حرکت ایستاده بودیم.

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

 

 

آتش‌خوارها پر است از صحنه‌ها و تصویرهایی که نظیرش را در کمتر داستانی خوانده‌ و در کمتر فیلمی دیده‌ایم. اگر مثل من شیفته‌ی ادبیات کودک و نوجوان و بیش از آن شیفته‌ی قلم «دیوید آلموند» هستید این کتاب را با ترجمه‌ی خوب مترجم نوپا اما موفق، رویا زنده بودی بخوانید.

قاب دیگری از جهان هستی

مامان می‌گفت آسمان چقدر زیباست وقتی آبی‌اش محو و به بی‌نهایت رنگ‌های گوناگون بنفش و نارنجی و صورتی تبدیل می‌شود.

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

هیچ

شب کم کم بر دریا فرو می‌افتاد. نور می‌چرخید، دریا می‌چرخید، ستاره‌ها بیرون می‌آمدند. هوای شب را به درون کشیدم. دلم نمی‌خواست خودم باشم، برای یک لحظه، یک ثانیه هم که شده. می‌خواستم از درون پوستم آزاد شوم. دریا، آسمان، سنگ باشم، نور فانوس دریایی باشم و آن بیرون، در آن تاریکی انباشته باشم، هیچ‌ باشم و ناخودآگاه باشم و وحشی و آزاد باشم.

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

لطفا. نگذارد دوباره آن‌قدر احمق باشیم. دیگر نه! آمین.

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا

 

 

بارها و بارها در زندگی‌ام پیش آمده که از حماقت‌هایم پشیمان شده‌ام و افسوس خورده‌ام کاش عاقل‌تر بودم/احمق نبودم. این دعای بی‌نظیر را که در کتاب «آتش‌خوارها» خواندم یادم آمد باید سپاسگزار عقل و منطق و تدبیری باشیم که در پی اشتباهات و حماقت‌های کوچک و بزرگ‌مان به دست می‌آوریم. باید ممنون باشیم که جایی به حماقت‌هایمان پایان می‌دهیم و در حد توانمان تلاش می‌کنیم تا عاقل باشیم، عاقل باشیم، عاقل باشیم...