از پست های ویرایش نشده همینجوری

لوازم آرایش برند فنتی (صاحب امتیازش ریحانای دوست‌داشتنی‌ست) افتتاح شده و در کف هایلایترها و لیپ گلاس‌هایش مانده‌ام.
داشتن لب‌هایی به این شگفت‌انگیزی که شبیه فشفشه می‌درخشند جذابیت خنده را صد چندان می‌کند بدون شک.
در این میان فقط به داشتن لب‌های درخشان فکر نمی‌کنم. به این فکر می‌کنم چه می‌شود برندی که در همین ابتدا مثل بمب صدا می‌کند و زن‌ها را در صف‌های طولانی فروشگاه‌های سِفورا به انتظار می‌گذارد، فروش اینترنتی‌اش می‌لنگد و یک سایت نصفه نیمه با کلیک‌های ناقص و هزارتا ایراد دیگر دارد و کابران کشورهایی که دست‌شان به هیجان افتتاحیه نمی‌رسد با کلیک‌های مُرده شوق‌شان خفه می‌شود...

اگر دوست داشتید ضمیمه‌ی این پست را در کانال تلگرامم ببینید.

اونی که گاهی اتفاقی تو مترو می‌بینمش و از واگن آقایون بهم لبخند می‌زنه همونیه که زنجیرهای جدیت منو می‌شکونه و باعث می‌شه در برابر پریدن گوشه‌ی لبم تسلیم بشم...

بیست و هفت سالگی عزیز

من فقط به مراسمی شبیه مراسم سرخپوست‌ها که شادی و هیجان و رقص واقعی داره جشن تولد میگم، بقیه‌ش لوس بازی که چه عرض کنم، چس بازیه!

آیین شخصی من هر سال همین بوده که موزیک تو گوش اندوه بالا رفتن سن رو بپذیرم و فکر کنم چه بد که تا الان هیچ گهی نشدم، کاش سال جدید زندگی‌م ماتحت گشادم رو جمع کنم و یکی دوتا از اون رویاهای کوفتی رو تور کنم واس خودم تا بالاخره دست مشت‌شده‌م رو ببرم بالا سرم «یااااا، دتس ایت، آی فاینالی دووووو ایت!»

آخ ۲۷ سالگی!
چقدر نزدیک به نظر می‌رسی، دماغ به دماغ شدیم!

اولین روز کاری و تحصیلی سال جدید با چشم‌های پف کرده از گریه آغاز شد

سال تحویلش هم مصادف بود با آسیب دیدن قرنیه چشم راستم و فرو رفتن در جهانی بر دود و بخار و تار

با این حال من هنوز دلم روشن است که ۹۶ سال خوبی هم نباشد، سال بدی نیست.

از نامه‌های رسیده

راستش هر از گاهی بهت سر میزنم و یه نگاهکی (کاف تحبیب و تصغیر هم زمان) به نوشته هات میندازم
ای کاش کامن هاتو باز میذاشتی که هر کسی که هر از گاهی بهت سر میزنه و احساس میکنه چرت و پرت مینویسی بتونه یه چنتا فحش در راستای بهبود نوشته هات بهت بده
حق نداری بگی وتسه دا خودم مینویسم
چون تو مسئول خواننده هات هستی
و اما در مورد این آخری
فکر میکنم آدم تنها واسه این به دنیا میاد که هم دوس داشته باشه و هم دوس داشته بشه
به قولی "نمیخوام گناه بی عشقی بیفته گردنم". بگذریم
اگه تا حالا کسی رو دوس نداشتیاونم از جنسی که قلبت بلرزه
اونوقت از کجا میتونی دوس داشتن وتقعی رو کشف کنی
کی فرصت میذاری واسه اشتباه کردن و غصه خوردن
کی فرصت میذاری واسه دوباره عاشق شدن و این حرفا
کی میشی نیلوفر کتاب "یکشنه" ی آراز بارسقیان
یا کی میشی مهتاب کتاب"من او" ی امیرخانی
تو دیگه هیچ وقت 23 سالت نمیشه و هیچ چیز هم از این غم انگیزتر نیس
البته با حدس هایی که ازت میزنم یه خورده تحمل کردنت سخته ولی خب حتا تو هم میتونی
تا اونجا که حدس میزنم بچه مایه دار هستی
ینی از اونایی که یکی از مسیرهای خونشون از راه بزرگراه صدر
با اعتماد به نفس بعضن کاذب
گند دماغ
ظاهر متوسط
و با هوش
با همه ی اون بالایی ها میشه کنار اومد
ولی با هوشت نه
چون برای اینکه کسی بتونه تورو به هیجان بیاره باید خیلی جون بکنه و 
حداقل به اندازه کافی کتاب خونده باشه
و این کارارو خیلی سخت میکه
آخر سر هم مجبوری به یه ازدواج سفارشی تن بدی و این حرفا و این داستانا
چون تو دختر خوب مامانی
ولی از اون تیکه انداختنت به این دخترای فالاچی که از دخترانه ها و بکارت و این حرفا مینویسن خیلی خوشم اومد و بهت افتخار کردم
راستش دوستت یا عشقت
کسیه که قلبت براش جوری میزنه که تا حالا نزده
جنسش فرق میکنه و حاضری براش گناه کنی
حاضری براش گناه کنی و برای یه بار هم که شده برای نه  ها مادر جون دلیل محکمتری داشته باشی
کسی که حاضری بخش بزرگی از خودتو واسه همیشه بدی بهش
خواستی میتونم یه راه حل هم بهت بدم
مثلن اینکه یه روز ظهر بری نیاوران و بشینی تو چمن و یه کالباس تنوری سفارش بدی
بعد چشماتو ببندی و به اولین پسری که وارد میشه پیشنهاد بدب که ناهارو با هم بخورین
راستی یادم رفت که بگم
سلام

اولین تجربه‌ی نقاشی با گچ روی تخته سیاه
لازمه تاکید کنم خیلی کیف داره؟ بیشتر از اون چیزی که فکرش رو کنید...

 

پست‌ترین آدم‌ها همان‌هایی هستند که دیگران را از خوبی‌هایی که در حقش کرده‌اند پشیمان می‌کند.

جای شکر داره که هنوز آرزوی خیلی چیزها رو تو دلم دارم

از مسخره‌ترین و کوچک‌ترین چیزها گرفته تا بزرگ‌ترین اتفاق‌ها و دست‌یافتنی‌ها

 

 

بالاخره که یکی از دوربین‌های کنون تو مغازه‌ها

برای من میشه

 

تصویر دوربینی که خودش رو جمع کرده تو جعبه و قلبش گومب گومب می‌تپه: «بدو بیا دیگه هویج... وقتشه کارای مهمی با هم بکنیم.»

ما که روزی هزار بار به ته کوچه‌ی بن‌بست تاریک می‌رسیم

«تاگور» در یکی از شعرهایش گفته هر کودک با این پیام پا به جهان می‌گذارد که خدا از انسان هنوز ناامید نشده است...

این همه صبر؟ این همه امید؟

از برای چه؟

there is a miracle right here,beside me

 این‌جا دو نفر ام‌اس دارند

و درست یکی از آن‌ها همانی‌ست که دوستش دارم.



دوست ندارم بپذیرم دنیا به سویی پیش می‌رود که بیماری‌های سخت به اندازه بیماری‌های نرم (!) ـ که ادم را به سرفه می‌اندازد و بیشترین زورشان این است که ادم را فقط چند روز بی‌حال کنندـ در حال شیوع هستند.

با تمام این‌ها من پنجره آبی و دیوارهای سبز اتاق خودم را می‌خواهم

حتی توی خواب هم نمی‌دیدم که در بیست و شش سالگی به عنوان یک متخصص از من یاد کنند.

 

این همه من رو تحویل نگیرید. می‌ترسم رودل کنم به جای پیشرفت، پسرفت کنم.

 

در جست‌وجوی خرس شکار نشده

به نظرم انقدر پتانسیل عشق و دوست‌داشتنشون بالاست که حتی قابلیت این رو دارند به جای شونه‌ی سر استفاده بشن و هر صبح موهام رو باهاشون شونه بزنم.

آی لاو هر کوفت چوبی.

برای من همین کافیه که می‌دونم چند نفر تو دنیا واقعی دوستم دارند.

واقعی‌تر از واقعی.

 

 

آدم‌ها به آن اندازه‌ای که مهربان هستند، احمق نیستند.

«دیوید سداریس»

 



کاش همه‌ی ما این را به خاطر داشته باشیم...

کاش همه‌ی ما بدانیم که مهربانی آدم‌ها را به پای حماقت‌شان نگذاریم.

کاش انقدر خوب باشیم که هیچ کس را از مهربانی‌ و خوبی‌هایش پشیمان نکنیم...

ولی با همه‌ی این‌ها

یه بچه‌غم ته دلم وول می‌زنه...

بهم می‌گفت: «تو بی‌رحمانه خوشگلی فِری.»

نمی‌دونم چقدر راست می‌گفت. اما خب، این یکی از قشنگ‌ترین و دلخوش‌کننده‌ترین جمله‌هایی بود که تا حالا کسی بهم گفته بود.

 

اما این دلیل نمی‌شه به کسی ربطی داشته باشه

بیمار باز کردن تب‌های متعددم.

بیمار رها کردن فایل‌ها روی دسکتاب هم.

 

نجاتم بده

این جور وقت‌ها فقط «بوس» است که آدمی را از بی‌کلمگی نجات می‌دهد.

چیزی به نام مدارا کردن وجود ندارد.

شما خودتان را تخریب می‌کنید که دیگری را تحمل کنید. گور بابای دیگری.

 

برید کنار حوصله ندارم.

 

روزی از هویجی پرسیدند...

راه رستگاری چیست هویج؟

ـ نوشتن.

پناهگاه دوم

حس آرامشی را که وقت تماشای سرامیک‌های سفید و تخلیه‌ی معده‌ام دارم و نوای خوش آب ولرم پرفشار که انگیزه‌ام را برای بستن چشم‌ها و رها شدن بیشتر می‌کند و بازمانده‌ی بوی مدفوع هیچ‌کسی گلویم را نمی‌سوزاند و نفسم را بند نمی‌آورد، با هیچ چیزی در دنیا نمی‌شود معامله کرد، باشد اغراق نمی‌کنم، دست کم با هیچ توالتی نمی‌شود معامله کرد، حتی توالت هتل‌های اِن‌ستاره‌ی دنیا.

ایمیلم را که باز می‌کنم هنوز هم از آدم‌های مختلف درخواست نوشتن دارم. که برایشان بنویسم. که وقت دارم در فلان بخش فلان ایده کمک‌شان کنم؟ نه این که جوگیر بشوم و پشت مانیتور شروع کنم به جفتک انداختن که «اوه! چقدر مهم هستم و نمی‌دونستم!» یا «اوه! چقدر مهم هستم. می‌دونستم! بقیه هم می‌دونستند!»

فقط ته دلم خوشحال می‌شوم که قلمم هنوز ارزش دارد برای عده‌ای. تفکرم. ایده‌هایم. خلاقیتی که فکر می‌کنم از ذهنم دود شده است اما دیگران هنوز به آن امیدوارند.

زندگی کارمندی من را به کجا پیش می‌برد؟

نجوای درونی اوج می‌گیرد: «هیچ کجا! هیچ کجا! رهایش کن. رهایش کن وابستگی‌های بی‌خودت را.»

آدم‌ها چه طور می‌توانند خودشان را ببخشند وقتی نقشه‌ی انتقام گرفتن و جبران بدی‌هایشان را در ذهن دیگری پرورش می‌دهند. خوب بودن آن‌قدر سخت است واقعا؟ 

ـ بله! خوب بودن سخت‌ترین کار دنیاست.

حالا مطمئن شدم چیزی که باعث می‌شه یه مرد پای صحبت‌های یه زن بشینه چیزی نیست جز «دوست داشتن» و عشقی که به اون زن داره. وگرنه هیچ مردی حوصله‌ی درد و دل‌ها و وراجی‌های یه زن رو نداره.

 

میگه فیبا کتابت به چاپ چندم می‌رسه مطمئنم. من مثل نویسنده‌ها که نه، مثل احمق‌ها به این حرفش پوزخند می‌زنم.

Fact

برای انتقام گرفتن، چرخ موتورها را پنچر می‌کرد.

از پست های ویرایش نشده همینجوری

آیا این شنبه، شنبه‌ای‌ست که مرا به سوی رویاهام راهنما می‌شود؟

پاسخ یک «نه» محکم است. این شنبه هم مانند همه‌ی شنبه‌های نفرت‌انگیز دیگر است که من رغبت ندارم ریخت همکارانم را ببینم و به دیالوگ‌هایشان گوش بدهم و هی کارهایم را روی برگه‌های یادداشت کوچک بنویسم تا فراموش نکنم و منتظر عدد پنج عزیز باشم. پنج عزیز را که عقربه‌ها نشانم بدهند و من یک مسیر تکراری را برای هزارمین بار طی کنم تا به پناهگاه برسم: خانه.

یا من چرا با این که پول ندارم باز هم غمگینم؟

لی می‌گوید پس‌انداز داشتن اولین قدم برای خوشحالی‌ست.

پس چرا آن‌هایی که در صفرهای حساب‌بانکی‌شان می‌شود لِی‌لِی بازی کرد آدم‌های خوشحالی نیستند؟

sis & bro

چیزی که شبیه یک ریسمان محکم ما را به هم پیوند می‌زند و شهادت می‌دهد رابطه‌مان اگرچه کلمات و دیالوگ‌های محدودی دارد اما صداقت در آن زیاد است، استفاده از یک لب‌تاب مشترک است و نداشتن فایل‌ها و فیلم‌ها و چیزهای پنهانی یا به عبارت حرفه‌ای‌تر hidden. همین است که گاهی سر لب‌تاب دعوا می‌کنیم و انتظار داریم دیگری فداکاری کند و از کامپیوتر استفاده کند و دیگری همیشه کون‌گشادی و ولو شدن و درازکشیده-کلیک‌کردن را به صلح در رابطه ترجیح می‌دهد.

آهسته تخریب می‌شوم

نفرت، ویران کننده است و نفرت از او دارد فرسوده‌ام می‌کند.

از پست های ویرایش نشده همینجوری

تولد کلم است و هیچ چیز به اندازه‌ی ابراز دوستی‌های زورکی مسخره نیست.

باید بگویم خوشحالم از این که هست و به یادش بوده‌ام. بله به یادش بوده‌ام. اما زورکی به یادش بوده‌ام. کسی در اتاق پشتی ذهنم نجوا می‌کند: «باشد هویج! سخت نگیر. این هم یادی‌ست شبیه بقیه یادهایت.» و دَرِ دیگری در ذهنم باز می‌شود: هجوم نورهایی که فکر کردن بهشان توام با غم و شادی است. فکر کردم به گلی، بوب، مس‌مس، فندق و حسن. غمگین‌ترین و تاریک‌ترین اتاق فکرم این روزها یاد حسن است.

 

از پست های ویرایش نشده همینجوری

لی می‌گوید پیش‌ترها سرم توی ابرها بود و بیشتر خیال‌پردازی می‌کردم. اما حالا زندگی را زیاد جدی گرفته و درگیر فرعی‌ها شده‌ام.

من؟ دسته موی‌ کنار گوشم را فر می‌دهم و تنها سرم را تکان می‌دهم. می‌دانم که حق با او است.

to be happy

غزال ۱۹ ساله

یکی از خواننده‌های وبلاگم :)

- بزرگ‌ترین آرزوت چیه؟

+بتونم خوشحال زندگی کنم.