استادکاهو

همین‌جوری که کنارم ایستاده بود و با شگفتی کاهو شستن‌ام رو تماشا می‌کرد، با هیجان گفت «می‌دونستی به من می‌گن "استادکاهو"؟»
وانمود کردم تعجب کردم «اِ؛ جدی؟»
«آره دیگه، خیلی کاهو دوست دارم.»
و چند تا برگ کاهو چپوند گوشه لپ‌ش و با دهن پر گفت «من عاشق کاهوام.»
مغز کاهو رو دادم بهش. اون رو هم چپوند گوشه‌ی لپش «قرمه‌سبزی هم دوست دارم.»
شبیه یه بچه‌کانگورو وسط آشپزخونه رو پنجه پرید «یه کم از این برنج‌ت می‌دی بخورم ببینم چطوری شده مزه‌ش؟»
و یه قاشق کته‌ی ساده‌ی نیم‌پخت رو تست و تایید کرد «عالی شده فَلی.»

وقتی کنارم باشه، گفت‌وگومون درباره‌ی هر موضوعی به سادگی شکل می‌گیره.
از علاقه‌ش به کاهو گرفته، تا خاطره‌ای که هنوز اتفاق نیفتاده.
بهش می‌گم «اگه مامانت دوباره کار داشت، پیش من می‌مونی؟»
و دنباله‌ش برای اطمینان بیشتر می‌پرسم «بهت که بد نمی‌گذره»
داد می‌زنه «اصلا.»

بهش می‌گم «درخواست می‌کنند بیشتر ازت بنویسم.»
چشم‌هاش برق می‌زنه. «ول کن. ننویس.»
می‌دونم لوس می‌شه و یه کوه قند ته دلش در حال ذوب‌شدنه. 
الکی اصرار می‌کنم «اِ، چرا.»
«ننویس دیگه.»
توله‌ببر رو نگاه کن. نظر می‌ده واس من.