تا به حال آینه هدیه گرفته‌اید؟

به مناسبت بیست و پنج سالگی یک آینه دیواری هدیه گرفته‌ام. آینه‌ای که در قابش یک ماهی کوچک قرمز زندگی می‌کند. صبح‌ها یک کادر کوچک پر نور از بازتاب آفتابِ صبح روی میزم می‌درخشد. آینده را به همین روشنی می‌بینم. گیرم ساعت‌ها زانوهایم را بغل کنم و تاب بخورم. گیرم اندوه‌های احمقانه‌ای ته دلم زندگی کنند. گیرم روح و اندیشه‌ام هنوز به وسعتی که باید، نرسیده باشد.

Bo

http://s3.picofile.com/file/8201372626/20150721_151808_kdcollage.jpg

ساعت یک ظهرِ اولین روز بیست و پنج سالگی بود که بچه فیلی با خرطومش شیپور زد: «بُ! ننه‌م می‌شی؟» و خودش را پرت کرد کف دستم. بچه‌ها موجودات بی‌جنبه‌ای هستند اما نه تا این حد که ندیده و نشنیده آدم را ننه صدا بزنند. هنوز جوابش را نداده بودم که حاج‌فِلام گفت: «وظیفه‌‌شه ننه‌ت بشه!» منتظر بودم در ادامه‌ی حرفش او هم دستور بدهد: «زنم می‌شی؟» دیگر انقدر قابلیت نداشتم که درجا هم ننه‌ی یک فیل شوم هم زن یک فلامینگو!

اولین درسی که باید یادش بدهم این است که هر جایی نباید از هرجای بدنش هر صدایی که خواست در بیاورد! دومین درس هم این است که من «با» هستم نه «بُ!»

.

ساکنین جدید اتاقم هستند. هدیه‌ی شگفت‌انگیز یکی از بهترین و دوست‌داشتنی‌ترین همکارانم.

.

پی‌نوشت: یکی از ویژگی‌های بزرگ این همکارم این است که زیاد لبخند می‌زند. یعنی هر کاری می‌کنید لبخند از صورتش کمرنگ نمی‌شود. لبخند زورکی نه؛ لبخند مهربان. باید روح و قلب بزرگی داشته باشید تا در لبخند زدن سخاوتمند باشید و او به اندازه‌ی کافی سخاوتمند است. دومین ویژگی بزرگش این است که به هرکسی طبق روحیه و سلیقه‌ و علایقش هدیه می‌دهد.مثلا ماه پیش به یکی از بچه‌ها یکی از سازهای رقص‌های جنوبی را هدیه کرد و ما شبیه ندید بدید‌ها ساز را توی دستمان بالا پایین و چپ و راستش نگاه می‌کردیم و جیغ‌های «چه خوشگل»، «وای چه ناز»، «آخی»، «اوخی» و ... از خودمان ساطع می‌کردیم. یک روزی هم سر ناهار من داشتم می‌گفتم که وقتی توی فروشگاهی چشمم به این حیوانات مینیاتوری بخورد در حد توان مالی‌ام انواع و اقسام‌شان را می‌خرم. به بهانه‌ی بیست و پنج سالگی، این فرصت را به من داده تا مامان یک بچه‌فیل و هم‌خانه‌ی یک فلامینگوی جدی شوم.

هیچی. سرکار که می‌آیم دلم برای فیل و فلامینگو و زرافه‌‌ی پدر و پسر و بچه پاندا و سگ پاکوتاه و عشقم آقای کرگدن تنگ می‌شود.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همین‌جوری

صبح روز بیست و پنج سالگی ماستعلی که همیشه دلم می‌خواست سرش را بگذارم لای اسکنر و دویست و پنجاه‌بار و حتی بیشتر از او اسکن بگیرم، عاشقانه نگاهم کرد و با صدای لرزان گفت: «خانم هویج! عصر فرصت دارید چند دقیقه‌ای با شما صحبت کنم؟» و کتاب‌های روی میزش ریختند پایین و شیرجه زد پایین که کتاب‌هایش را جمع کند و خیلی عادی و رِله رفتار کند. پس سکانس‌های این فیلم‌های تخیلی صدا و سیما واقعی هستند. در دنیای واقعی هم صدایی می‌لرزد، کتاب‌ها و وسایلی پایین می‌ریزد و کلمات عین ژله می‌لرزند تا به گوش طرف مقابل برسند.

هفته‌ی پیش هم به بهانه‌ی این که فرصت نکرده کارش را تمام کند، شماره‌ام را گرفت که ایمیل بزند و نظرم را درباره‌ی نتیجه‌ی نهایی کار بپرسد. شماره‌م را دادم. یکی هم این بغل می‌نشیند که جفت گوش‌هایش روی میز من است. وقتی با موبایل یا تلفن یا گربه و ماستعلی و هرکسی حرف می‌زنم گوش‌هایش روی میز من و در مواقعی توی دهان (!) من است. حتم دارم آن لحظه به ماستعلی حسادت می‌کرده که با این همه لرزش صدا جسارت کرده بود و از من شماره می‌خواست. شماره‌ی من هم نه که کمیاب است؟ نه که هیچ‌کس ندارد خیلی تحفه است مثلا. شماره‌ی من را فقط خواجه حافظ شیرازی ندارد آن هم تنها به این دلیل که توی قبر است و دستش از دنیا کوتاه. همان موقع احتمال عاشقی ماستعلی را تخمین زده و پیش‌بینی کرده بودم اما نه دیگر در این حد سریالی و رمانتیک که بخواهد وقتم را بگیرد تا گفت‌وگو کند.

آه خدای من... اوه خدای من... ووه خدای من... من از تو عاشق خواسته بودم اما نه ماستعلی را. لطفا در نزولاتت بیشتر دقت کن. سپاسگزارم.

ببینم بعد از ماستعلی چه کسانی را برایم می‌فرستی. لطفا به سایز بازوها و میزان مسطحی شکم دقت کن و اگر خیلی خواستی حال بدهی یک جفت چشم مهربان و صدایی دلنشین هم برایم اشانتیون بگذار. دیگر هم از این شوخی‌ها با من نکن.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همین‌جوری

امروز اولین صبح بیست و پنج سالگی‌ست. صبحی که با جرثقیل هم نمی‌توانستم از بالشتم کنده شوم.

امروز اولین صبح بیست و پنج سالگی‌ست که آن را با کشیدن یک خط چشم زیبا و انگشتر جدیدم آغاز کرده‌ام و روزمرگی را از سر گرفته‌ام.

به امید آن که در بیست و پنج سالگی هیچ بدقولی‌یی نکنم. کارهایم را سر وقت انجام بدهم. تاخیر نداشته باشم و با بدقولی و تاخیرهای همیشگی دیگران را نرنجانم.

خدایا به من شعور و درک گذر زمان را نازل کن تا دنیا را به آن‌چه ندارم دایورت نکرده باشم و بفهمم که کارهایم را سروقت و به موقع انجام بدهم. در همین هنگام بود که صدا آمد: «مودب باش. مودب باش. تو یک لیدی بیست و پنج ساله‌ای. باید زور بزنی مودب باشی.»

 

از هدایای ارسالی به مناسبت بیست و پنج سالگی

از هدایای ارسالی به مناسبت بیست و پنج سالگی

سروده‌ی عاطفه یافتیان