برای فندق یه یونیکورن گرفتم که بدنش از سه تا گوی رنگی مختلف تشکیل شده. سر هر گوی یه هایلایتر رنگیه که با بیرونکشیدن و جداکردن اون گوی قابل استفاده میشه. با شگفتی میگه «میدونستی من یونیکورن دوست دارم؟»
چه طور ندونم؟ روزهایی که پیشمه دربارهی جزئیترین چیزها نظر میده و حرف میزنه.
«من پتوت رو دوست دارم.»
«خوابیدن رو بالشت خیلی کیف داره.»
«موهات رو اینجوری میبندی دوست دارم.»
«دفعه بعدی ناخنهات رو چه رنگی میکنی؟»
و انقدر حرف میزنه و حرف میزنه که مغز من جمع و جمعتر میشه و شبیه یه تیلهی کوچولو تو جمجمهم تکون میخوره.
بهش میگم «آره دیگه. حالا اگه بتونم یه یونیکورن واقعی برات میگیرم. ببینم چی میشه.»
با چشمهای گرد و دهن باز میگه «واقعا میگی فَلی؟»
سرم رو تکون میدم «جدی میگم. شوخیم چیه.»
مامانش میپره وسط رویاهامون «اذیتش نکن. یونیکورنها که واقعی نیستند.»
در صدم ثانیه واقعیت میخوره تو صورتش «آها. آره... یونیکورنها که واقعی نیستند.»
خودم رو میزنم به کوچهی علیچپ «ا... جدی؟ یادم نبود اصلا.»
چرا یونیکورنها واقعی نیستند؟
با این همه جهشهای ژنتیکی و انگولککردن ژنهای مختلف چرا نباید یه شاخ ناقابل تو پیشونی یه اسب رشد کنه یا بدنش جوری ورزیده بشه که برای پرواز تو آسمون کم نیاره؟ به هر حال من به واقعیشدن یونیکورنها امید دارم... باید به فندق این رو بگم و استدلالهام رو باهاش درمیون بذارم.
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.