برای فندق یه یونیکورن گرفتم که بدنش از سه تا گوی رنگی مختلف تشکیل شده. سر هر گوی یه هایلایتر رنگیه که با بیرون‌کشیدن و جدا‌کردن اون گوی قابل استفاده می‌شه. با شگفتی می‌گه «می‌دونستی من یونیکورن دوست دارم؟» 
چه طور ندونم؟ روزهایی که پیشمه درباره‌ی جزئی‌ترین چیزها نظر می‌ده و حرف می‌زنه.
«من پتوت رو دوست دارم.»
«خوابیدن رو بالش‌ت خیلی کیف داره.»
«موهات رو این‌جوری می‌بندی دوست دارم.»
«دفعه بعدی ناخن‌هات رو چه رنگی می‌کنی؟»
و انقدر حرف می‌زنه و حرف می‌زنه که مغز من جمع و جمع‌تر می‌شه و شبیه یه تیله‌ی کوچولو تو جمجمه‌م تکون می‌خوره.

بهش می‌گم «آره دیگه. حالا اگه بتونم یه یونیکورن واقعی برات می‌گیرم. ببینم چی می‌شه.»
با چشم‌های گرد و دهن باز می‌گه «واقعا می‌گی فَلی؟»
سرم رو تکون می‌دم «جدی می‌گم. شوخی‌م چیه.»
مامانش می‌پره وسط رویاهامون «اذیت‌ش نکن. یونیکورن‌ها که واقعی نیستند.»
در صدم ثانیه واقعیت می‌خوره تو صورتش «آها. آره... یونیکورن‌ها که واقعی نیستند.»
خودم رو می‌زنم به کوچه‌ی علی‌چپ «ا... جدی؟ یادم نبود اصلا.»

 

چرا یونیکورن‌ها واقعی نیستند؟
با این همه جهش‌های ژنتیکی و انگولک‌کردن ژن‌های مختلف چرا نباید یه شاخ ناقابل تو پیشونی یه اسب رشد کنه یا بدنش جوری ورزیده بشه که برای پرواز تو آسمون کم نیاره؟ به هر حال من به واقعی‌شدن یونیکورن‌ها امید دارم... باید به فندق این رو بگم و استدلال‌هام رو باهاش درمیون بذارم.

مرا به بند می‌کشی از این رهاترم کنی؟
زخم نمی‌زنی به من که مبتلاترم کنی؟
ردیفه حاجی...
با همین فرمون ادامه بده. 
من راضی‌ام، خدا هم ازت راضی باشه.

می‌گه «درد بگیری ایشالله... هی می‌آم در این وبلاگ بی‌صاحابت رو باز می‌کنم می‌بینم باز چیزی ننوشتی. بنویس. یه چیزی تو اون وبلاگت بنویس. چشمم خشک شد انقدر آرشیوت رو خوندم. همه رو حفظ شدم دیگه.»
و جیغ می‌زنه «به خدااااااا... همه رو حفظ شدم دیگه.»
 

جادوگره پنجه‌هاش رو باز کرد و کمانی توی هوا کشید «تنها رازش اینه که به دنیا و آدم‌هاش عشق بدی...»
کلمه‌ها شبیه نقل‌های کوچیکی تو دهنش آب می‌شدند و لبخندی به گوشه‌ی لب‌هاش می‌آوردند.
جوری حرف می‌زد که انگار من سرچشمه‌ی نامتناهی عشق‌ورزی و بخشیدن‌ام.
من... منی که مدت‌هاست تو تاریکی‌های خشم و اندوه خودم فرو رفته‌م و به اون کمانِ نور نگاه می‌کنم و حسرت می‌خورم چرا توان بال‌گشودن ندارم و پرواز نمی‌کنم.
 

یادداشت‌های می‌نویسم که تاریخ انتشارشون رو می‌ذارم ۱۴۰۱ و یک سال دیگه منتشرشون خواهم کرد.
تا یک سال دیگه کی می‌دونه زنده‌م یا نه؟
ولی به هر حال می‌خونید و می‌فهمید این روزها چه روزگاری رو پشت سر گذاشتم و می‌ذارم...

سایت‌های کاریاب مثل ایران‌تلنت و جاب‌اینجا و ... بعد از یک سال همچنان پیشنهادهای شغلی‌شون رو برام ایمیل می‌کنند و هر بار ایمیل‌هاشون رو تو اِسپَم صندوق اینترنتی‌م می‌بینم، دوست دارم انگشت وسطی‌ام رو به علامت پیروزی نشون بدم و بگم «من بالاخره شغل خودم رو ساختم.»

سفر نکن خورشیدکم

صدام کن و ببین که باز
غنچه می‌دن ترانه‌هام...

نمی‌دونم چرا چند روز پیش وسط بسته‌بندی سفارش‌های دکون برقی یادی از گذشته‌ها کردم.
برای فِری این رو تعریف کردم که دو سال پیش برای شما گفته بودم.
سرم رو که بلند کردم دیدم صورت فِری از اشک خیس شده.
داستان خیلی هندی شده بود.
سرش رو تکیه داد به دیوار و پرسید «چرا دیگه نخواستی‌اش؟»
این چه سوالیه که سر صبح وسط کار از آدم می‌پرسی؟ چرا باید ده سال پیش رو نبش قبر کنم ببینم چرا نخواستمش؟
آدمیزاد موجود ناپایدار و بی‌دفاعیه. انگار هزار سال هم از یه ماجرا بگذره، با یه حرف، سوال، نگاه، لبخند، عطر، اسم و ... دوباره فرو می‌ریزه. کی توانِ از نو ویرانی رو داره؟
سعی کردم نگاهش نکنم. شونه‌هام رو دادم بالا. «چه می‌دونم.» اما غلط کردم. خوب می‌دونستم که چرا دیگه نخواستمش.
دوباره پرسید «چرا نخواستی‌ش فَری؟»
«دیگه دلم باهاش نبود.»
دل بی‌صاحابم جوری ترک خورده بود که با هیچ حرف و تلاشی بند نخورد.
گاهی صداش تو گوشم می‌‌پیچه که اعتراف کرد «تو بدترین زمان با تو آشنا شدم فَه‌فَه. هیچ چیزی سر جای خودش نبود. تو فوتبالم همین بودم. همه شرایط برای گل‌زدن محیا بود و من شوت می‌کردم تو اوت. لعنت بهم که تو رابطه با تو هم همین شد.»
خوش به حالش که بلد بود اعتراف کنه.
اعتراف‌کردن گاهی شجاعانه‌ترین کاریه که یه نفر می‌تونه انجام بده...

چیزی که تجربه‌ی فروشندگی رو به تجربه‌ی متفاوتی برام تبدیل کرده، اینه که بیشتر کسایی که ازم خرید می‌کنند من رو «رفیق» و «دوست‌»شون می‌دونند و در خلال ثبت سفارش‌شون از موضوعات مختلفی باهام حرف می‌زنند. از شکست عشقی و تجربه‌های پیشین‌شون، از فقدان‌ها و غم‌های بزرگی که در حال تجربه‌شون‌اند، از غم نبودن مادر، از چالش‌های خانواده‌ی همسر، مشکلات و تلاش‌های اقدام برای مهاجرت و ... 
درباره‌ی همه‌ی این‌ها باهام صحبت می‌کنند و خیلی‌ وقت‌ها هم خودشون فراموش می‌کنند که من در قالب یه فروشنده‌م، هم اون‌ها یادشون می‌ره که برای خرید یه آبرسان یا دورچشم بهم پیام داده‌ند.

همه‌ی این‌ها برام قشنگ‌اند و تجربه‌های تازه‌ای می‌سازند.

 

روزی بیشتر از دوازده ساعت کار می‌کنم.
مدیریت دکون برقی‌ام سخت‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کنم.
تعامل با آدم‌ها، مشاوره‌دادن، ثبت سفارش‌شون، مدیریت محصولات موجود و حساب و کتاب خرید و فروش‌هام، نظم‌دادن به کارها، بسته‌بندی، هماهنگی‌های ارسال و ... کم می‌خوابم و زیاد کار می‌کنم و امید دارم زندگی‌م رو به پیشرفت باشه و «استقلال». استقلال کامل بدون وابستگی به کسی یا چیزی. محقق می‌شه برام؟ امیدوارم و این روزها «امید» بزرگ‌ترین سرمایه‌مه برای ادامه‌دادن و تلاش‌کردن.

شاید خودش یادش نیاد، ولی یکی از عجیب‌ترین تعریف‌هایی که در وصف خودم از ماچا شنیدم این بود که بهم گفت «تو خیلی خوبی. هیچ‌وقت اعصابم رو بهم نمی‌ریزی و عصبانی‌م نمی‌کنی. کی مثل توئه؟ هیشکی.»

 

هنوز هم از یادآوری حرفش دلگرم می‌شم.
به صلح‌رسیدن با خودم و دیگری...
در آرامش زیستن...
در آرامش موندن...
در آرامش مردن...
جزو بزرگ‌ترین آرزوهامه.


 

جنگ که نیست؛ اما من بیشترین جمله‌ای که به خودم یادآوری می‌کنم اینه که «دووم بیار... باید روزهای بهتری رو بسازی.»

دارم به درجات بالاتری از عرفان عروج پیدا می‌کنم؛
دیروز یه خانمی عکس از بووووووووووق‌هاش رو فرستاد و گفت چی کار کنم لک‌هاش برن (واقعا مشکل پوستی داشت).
حاجی من این ور گوشی معذب شده بودم.
 

ترجیح می‌دم درباره‌ی کله و مخلفاتش مشاوره بدم.
تو رو قرآن گردن به پایین نیایید دیگه. بلد نیستم.

می‌دانستم زهر است؛ و چشیدم...

ـ مقالات شمس

 

 

تو شیرین‌ترین زهر منی ماچا.
دوباره و سه باره و هزار باره انتخابت می‌کنم...

بعضی‌هام دکون برقی‌ام رو با سمساری اشتباه گرفته‌ند. 
چند وقتیه بدون استثنا هر روز یه پیام دارم با این مضمون «تو که فروش‌ت خوبه می‌شه این رو هم برای من بفروشی؟ اصل اصله...»
بعضی‌ها خودشون رو در قالب فروشنده‌ای معرفی می‌کنند که به هر دلیلی امکان فروش محصولات‌شون رو ندارند «مریض شده‌م»، «حامله‌م و نمی‌تونم...»، «بچه‌ی کوچولو دارم و فرصت نمی‌کنم وقت بذارم...» و ...
بعضی‌هام گزینه‌شون رو در قالب «سوغاتی» رو میز می‌ذارند «از فرانسه برام سوغاتی آوردند»، «از آمریکا برام هدیه آورده، من این رو می‌خواستم، اما اون این رو آورده...» و ...

چند دفعه‌ی اول زمان می‌ذاشتم و محترمانه راهنمایی‌شون می‌کردم که نمی‌تونم پیشنهادشون رو بپذیرم؛ الان که تعدادشون زیاد شده حتی زمان و انرژی صرف نمی‌کنم برای جواب‌دادن به پیشنهاد و خواسته‌شون...
 

تو ساقه‌هام رو نشکن، بذار بهت بپیچم...

می‌شه بهم بتابی؟
از رو زمین بلند شم...

اولین و نزدیک‌ترین حسود‌ها و تنگ‌نظرهای زندگی‌تون چه کسایی‌اند؟
جواب این سوال هر چی که باشه، غم‌انگیزه...

متوجه‌اید چی می‌گم؟
کاش متوجه نباشید...
چی؟ 
شما متوجه نیستید؟
توضیح بیشتر می‌خواید؟
اجازه بدید به حال‌تون غبطه بخورم...

بعد از دو روز گریه‌ی پیوسته و طولانی، تنها چیزی که نجاتم داد و از نو سر پام کرد، این بود که صبح تا شب سریال جوکر رو تماشا کردم و واقعا باهاش خندیدم.
دراز کشیده روی کاناپه‌ی سفیدم، زیر پتوی دست‌بافت و دوست‌داشتنی‌ام، روی بالش ساتن سفیدم... سفید... سفید... سفید... رنگ دلخواهم برای پناه‌گرفتن و محوشدن... 

بیشترین چیزی که توان زیستن رو ازم می‌گیره، گریه‌ی طولانیه.
آسمون از پشت پرده‌ی توری اتاقم شفاف و روشن می‌تابید و نور آفتاب به زور هم که شده بود، خودش رو بهم رسونده بود. با تشکر از آفتاب و برنامه‌ی امیدبخشش.
آسمون و اون تیکه‌ی روشن آفتاب بهم نَوید می‌‌دادند زندگی تا ابد این‌جوری نمی‌مونه. می‌گفتند اشکال نداره اگه امروز و فردا در قعر تاریکی موندی. بعدش منتظر هیچ طناب نجات‌دهنده‌ای نمون. بال‌هات رو باز کن و پرواز کن...

«فریبا خانوم؛ حکایتت اون اژدهاییه که داره تو آسمون طوفانی و تاریک پرواز می‌کنه و اوج می‌گیره تا از ابرهای تیره بگذره و به نور و روشنایی برسه...»

شاید به خاطر همین آگاهانه به خودم فرصت دادم تا تمام روز توی کاناپه باشم.
سنگینی سر، سوزش دماغ و خواب طولانیِ بی‌وقتِ ظهر ودیعه‌های تاریکی‌اند... بعد جون دوباره پیدا می‌کنی و بلند می‌شی...
دوباره بلند می‌شی...

 

 

مامان‌بزرگم می‌گفت «آقلاما...آقلاسان توشَسَن‌ها...» (گریه نکن... گریه کنی می‌افتی‌ها...)
«افتادن» ایهامی بود که هر بار شکل متفاوتی پیدا می‌کرد... گاهی «تو درماندگی فرورفتن» بود و گاه «ناتوان‌شدن برای کارهای روزانه»...
اخطاری که گوش‌زد می‌کرد «باید توان‌ت رو حفظ کنی برای ادامه‌دادن...»

 

چند روز پیش خانمی تو دکون برقی‌ام سفارشی ثبت کرد. از لحظه‌ی واریز و ثبت سفارشش مدام پرسید «سفارش من کی ارسال می‌شه؟» و با وجود این که هر بار توضیح می‌دادم فلان روز، بعد از مدتی دوباره سوالش رو تکرار می‌کرد. حتی بعد از ارسال سفارشش دست از سرم برنداشت و با این که کدرهگیری داده بودم، سه روزی که طول کشید تا به دستش برسه، بدون استثنا ازم می‌پرسید «چرا به دستم نرسید؟ مطمئن‌اید ارسال کردید؟»
این که پیوسته از یه نفر با یه محتوای مشخص پیام داشته باشم، خارج از حوصله‌مه. با این حال هر بار براش توضیح می‌دادم که یه کم صبر کنی به دستت می‌رسه.
سفارشش به دستش رسید و کلی قربون‌ صدقه‌م رفت و تشکر کرد.
چند وقت بعد دوباره اومد سفارشی ثبت کنه. دو روز سوال می‌پرسید و هر بار یا بانکش مشکل داشت یا فراموش می‌کرد واریز کنه. خیلی خب... طبیعیه. برای هر کسی ممکنه پیش بیاد.
سومین روز دوباره سفارشش رو ثبت کرد و بهش اطلاع دادم چه روزی سفارش‌ها ارسال می‌شن. فرداش پیام داد می‌شه سفارشم رو کنسل کنی؟ بدون این که توضیحی ازش بخوام سفارشش رو کنسل کردم و هزینه‌ای رو که پرداخت کرده بود، بهش برگردوندم.
آنفالوم کرد و بعد از چند روز دوباره فالوم کرد و پیام داد.
بلاکش کردم.
الان که می‌نویسم فکر می‌کنم باید ظرفیت‌ام رو بالا ببرم و روی صبوری‌ام کار کنم.
ولی شاید گاهی به واکنش‌های هیجانی این چنینی نیاز دارم. چه می‌دونم.

خرده‌کارهام انقدر زیاده که حتی وقتی بهشون فکر می‌کنم فلج می‌شم و نمی‌تونم از جام تکون بخورم. ترجیح می‌دم ساعت‌ها بشینم و منظره‌ی اتاقم رو تماشا کنم. تپه‌ای از لباس‌های تلنبارشده. کارتن‌های پستی تانشده و سفارش‌هایی که شنبه باید بسته‌بندی و ارسال بشن. لوازم آرایش‌م که به گمونم بخت‌شون بسته می‌مونه و هیچ‌وقت نظم پیدا نمی‌کنند.
ولی عجیبه که حتی از تماشای این منظره هم لذت می‌برم. فلج‌شدن و کاری‌نکردن چیزی نیست که بابتش رنج بکشم و خودم رو سرزنش کنم. 
امروز نشد یه روز دیگه. یه روز دیگه نشد، باز یه روز دیگه...
تا ابد می‌تونم خودم رو دلداری بدم که کارهام زیاده و فرصت نمی‌کنم به همه‌شون برسم.
 

نوجوون که بودم آرزو داشتم یه خواهر بزرگ‌تر داشتم که می‌تونست پشت و پناهم باشه.
الان می‌گم کاش یه خواهر کوچک‌تر و پرشور داشتم که می‌تونستم بهش کارکردن یاد بدم تا توی کارهای دکون برقی کمکم کنه.
 

آها. بدی داشتن کارهای زیاد اینه که بخشی از وقت و انرژی روزانه‌م صرف فکرکردن و برنامه‌ریزی برای به سرانجام‌رسوندن‌شون می‌شه. همین خودش کلی وقت و انرژی می‌گیره. خیلی‌ها.

روزهایی که کنارمه، پنجاه بار دست‌هاش رو دورم حلقه می‌کنه و شبیه یه بچه‌کوالا آویزونم می‌شه «دوستت دارم فَلی.»
به این همه بغل‌شدن عادت ندارم؛ گاهی شبیه رباتی نگاش می‌کنم که انگار این «دوستت‌ دارم‌ شنیدن‌ها» خیلی عادی و تکراری‌اند برام؛ اما نیستند. 
بیشتر وقت‌ها خنده‌‌م می‌گیره. شاید این واکنش عادی مغز در برابر «دوستت‌ دارم» شنیدن باشه. شما چی فکر می‌کنید؟

دفعه‌ی پیش اما گیرم انداخت. «توام دوستم داری؟»
زدم به در مسخره‌بازی «نـــــــــــــــــه.» 
دستم رو گرفتم و تاب داد. پاش رو محکم کوبید رو زمین. نه دلسرد شد، نه لج کرد. سوالش رو دوباره تکرار کرد، با صدای بلندتر. «توام دوستم داری؟»
دست از کرم‌ریختن برداشتم. «معلومه که دوستت دارم.»
«من خیلی خیلی دوستت دارم فلی. تو چقدر؟»
مسافت کوتاهی رو نشونش دادم «از این جا تا اون‌جا.»
جا خورد. لب پایینش رو گاز گرفت و با تعجب و غافلگیری نگام کرد. «این که خیلی کمه. راستش رو بگو. چقدر دوستم داری؟»
حالا که این‌ها رو می‌نویسم می‌بینم سال‌هاست اون اطمینان از دوست‌داشتن، اون یقیین از «زیاد دوست‌داشته‌شدن» رو از اطرافیانم خواستم و بهش نرسیدم. چطور مطمئن بود از این جا تا اونجا دوستش ندارم و خیلی بیشتر از این حرف‌هاست و دنبال اعتراف می‌گشت؟ کاش شهامت اعتراف‌گرفتن از عزیزانم رو داشتم و برای یه بار هم که شده ازشون رک و پوست‌کنده می‌پرسیدم «چقدر دوستم دارید؟»
دوباره پرسید «چقدر دوستم داری؟»
سر به سرش گذاشتم و یه کم دیگه به مسافتش اضافه کردم «خب... ام... از این جا تا اون‌جا. خوبه دیگه.»
و دوباره چپ‌چپ نگام کرد و جدی‌تر پرسید «این که خیلی کمه. گفتم چقدر دوستم داری...»

خیلی خب... دوست‌داشتنم بال و پر گرفت و از کره‌ی زمین هم بیرون زد.
«از این جا تا اون بالا... می‌بینی؟ یه کله به ابرها می‌زنه و اون‌ها رو هم رد می‌کنه... همین‌طور می‌ره و می‌ره تا به ماه می‌رسه. یه کم اون‌جا خستگی در می‌کنه و باز ادامه می‌ده... می‌ره و مریخ رو می‌بینه. کف می‌کنه. می‌گه بَه چه قرمزه. و باز ادامه می‌ده. می‌ره و می‌ره تا به زحل می‌رسه. یه کم رو حلقه‌ی زحل لیز می‌خوره و از اون‌جا شوووووووت می‌شه رو پلوتو...»
پرید وسط تخیل‌ام «می‌دونی زحل چندتا حلقه داره؟»
«شش تا؟»
«نه، خیلی زیاد... بی‌نهایت‌اند. ما از دور یه حلقه می‌بینمش.»
وانمود کردم شگفت‌زده‌م. 
با آسودگی خیال گفت «خیلی دوستم داری. منم خیلی دوستت دارم.»
جمله‌ی خبری نبود. دریافتی بود که به آگاهی درون رسیده بود و تردیدی بهش راه پیدا نمی‌کرد.

متوجه‌اید؟ من دنبال این جنس از یقین و اطمینان‌ام. کاش بهش برسم.

... و اما خبر خوب؛
زیر فَشار زندگی دارم پاره می‌شم بَچَه‌ها. شما هم؟

یه بنده‌ی حقیر و بی‌کار هم راه افتاده به کسایی که از دکون برقی خرید می‌کنند و پیام تشکر می‌ذارند، پیغام می‌ده «از این خرید نکنید. از فلان آنلاین‌شاپ خرید کنید.»
حالا کاری ندارم که چقدر بی‌کاره و چطوری وقت و انرژی فکری و روحی‌ش رو تخلیه می‌کنه، ولی بعضی‌ها حتی برای شعور و شخصیت خودشون هم هیچ احترام و ارزشی قائل نیستند؛ مثلا به این فکر نمی‌کنند که بعضی رفتارها در وهله‌ی اول خودشون رو زیر سوال می‌بره و بعد کسی رو که قصد تخریبش رو دارند.


به لطف فروشندگی، چهره‌ی تازه‌ای از آدم‌ها برام رونمایی شده.
خانمی که به بقیه پیام می‌ده چند بار از خودم خرید کرده. نمی‌دونم چی شد که بعد از مدتی افتاد روی دور پرسیدن سوال‌های چرت و پرت.
سوال‌هایی که پاسخ‌شون از قبل مشخصه و فقط کرم درونت فرمان می‌ده تا دیگری رو به حرف بیاری.
«این سایه شش رنگ داره؟» 
«آره دیگه. مشخصه.»
«این چرا سایزش بزرگه، اون یکی کوچیک؟»
«خب، سایزهاشون متفاوته دیگه.»

 

پروسه‌ی فروش و تعامل با آدم‌ها صبوری ایوب رو می‌خواد و پشتکار حضرت نوح رو.
به گمونم هر دو رو دارم. وگرنه اصلا سمت این کار نمی‌اومدم.
هر چند تمام مدت به این فکر می‌کنم که پاسخگویی و تعامل با آدم‌ها رو واگذار کنم به یه دست‌یار.