یادمان می‌رود واقعا درباره‌ی چه می‌نویسیم
و هر چه بیشتر یادمان می‌رود
کم‌تر می‌توانیم شعری بگوییم
که روی صفحه
بر دو پایش بایستد، داد بزند، بخندد
داریم مثل خیلی از شاعرانی می‌شویم
که مجله‌ی شعر را
این‌قدر ملال‌آور
و غیر قابل خواندن
و متفرعن
می‌کنند
اصلا دیگر نباید نوشت
چرا که تبدیل شده‌ایم
به آدم‌های متقلب، مصتوعی و دودوزه باز

 

«آویزان از نخ»، چارلز بوکفسکی، انتشارات بوتیمار

چیزی که خیلی اذیت‌شان می‌کند

راستش هیچ‌وقت نمی‌فهمند که تنهایی
یکی از زیباترین چیزها
در دنیاست

«آویزان از نخ»، چارلز بوکفسکی، انتشارات بوتیمار

تصلیب

حالا دیگر باید
با احتیاط کامل
معشوق‌هایمان را
آب را، غذا را، حتی هوایی را که به چشم نمی‌خورد
انتخاب کنیم.
روزگاری است پر مخاطره
سیاستمداران دنبال راهی‌اند
بمب‌های انبار شده در دنیا را 
بی‌اثر کنند
البته خیلی دیر به این فکر افتاده‌اند
کافی است فقط یک احمق
یک جایی
انگشت روی دگمه بگذارد
وحشت‌زده به هم تکیه داده‌ایم
در جست‌وجوی بازگشت
به رحمی
امن
اما مدت‌هاست که اشتباه کرده‌ایم.
پناهندگان آواره شده‌اند
و آت و آشغال‌هایشان را
در خیابان‌ها ریخته‌اند
رهبرانی که یک زمانی خردمندانه سخن می‌گفتند
حالا چرندیات می‌بایند
مکث می‌کنند، ادامه می‌دهند، دور و بر را نگاه می‌کنند، گیج و ویج 
و به جای سخنرانی واقعی
شعارهای دیوانه‌وار تحویل می‌دهند
این هزینه‌ای است که می‌پردازیم
نمی‌توان به عقب بازگشت
نمی‌توان جلوتر هم رفت
ناامیدانه آویزانیم
از میخ کوبیده بر این جهانی
که خود ساخته‌ایمش.

«آویزان از نخ»، چارلز بوکفسکی، انتشارات بوتیمار

آقام بوکفسکی نجات‌دهنده‌ست.
تو اوج غم و نفرت و خشم هم که باشی، یه کاری می‌کنه از خودت رها بشی. اینه که از نو نشستم به خوندن شعرهاش.
مجموعه شعر «آویزان از نخ» با ترجمه‌ی «احمد پوری» از انتشارات بوتیمار بد نیست. عالی هم نیست. به هر حال بوکفسکی در هر حالتی و با هر چرتی دوست داشتنی و ستودنی‌ست.
بریم بزنیم روشن شیم.

چشمانش
آن چشمان لعنتی
مرا تا ابد به فاک دادند...

 

 

تصمیم گرفتم وختی بزرگ شدم برم یه جایی مث ایسلند زندگی کنم
درو به روی کسی باز نکنم
غیر از شانسم رو هیچ‌چی حساب نکنم

 

«آویزان از نخ»، چارلز بوکفسکی، ترجمه‌ی احمد پوری، نشر بوتیمار

از بزرگ‌ترین ویژگی‌های این است که از خواندن شعرها و آثارش خسته نمی‌شوم.
رها
بی‌بندو‌بار
خشمگین از ناملایمات اجتماعی
ساختارشکن
نه مدعی بود در نوشتن
نه امیدی داشت به خوانده شدن.
این کتاب و مجموعه شعر «سوختن در آب، غرق شدن در آتش» را به علاقه‌مندان شعر جهان پیشنهاد می‌کنم.

عشق استخوان‌هایم را می‌شکند
و من می‌خندم

 

ـ چارلز بوکفسکی

 

و عجیب‌تر این که
این شکسته شدن استخوان‌ها
این رنجِ عجین شده
_ این عیشِ مدام _ را
چه بی‌اندازه دوست دارم

 

زنده باد عشق!

 

چارلز بوکفسکی در یکی از شعرهایش می‌گوید چیزهای بدتری هست از تنهایی. اما سال‌ها طول می‌کشد تا آدم این را بفهمد. درست مثل گوش دادن دوباره و سه باره و چندباره‌ی یک موزیک عربی و مرور بوسه‌های اتفاق‌های نیفتاده.
سلطان قلب‌ها، براتیگانِ بزرگ هم حتما گرفتار تخیل‌زدگی بوده و در پی آسفالت شدن خود سروده که:

«جهنمی بدتر از آن نیست
که مدام به یاد آوری
بوسه‌ای را که
هرگز اتفاق نیفتاده!»

پیش به سوی نشخوار «هالیوود»
درسته که بوکفسکی پیرمردِ دل‌جوونی بوده و در سال‌های پیری هم به فکر پایین‌تنه‌ش بوده و در استخری از آبجو شنا می‌کرده و کتاب‌هاش پر از فحش و ریشه‌های افسردگی و ناامیدی از زندگیه... اما چون هیچ کدوم از اینا به من ربطی نداره، از عشقم بهش هم چیزی کم نمی‌کنه.
اسکار بهترین جمله امسال و سال بعد و سال‌های بعدترش هم با کوبیدن زانو رو زمین تقدیم می‌شه به بوکفسکی که میگه: نذارید کسی غیر از این چیزی بهتون بگه، زندگی بعد از ۶۵ سالگی شروع می‌شه.

هیچ وقت زندگی را همان‌ٓور که بود نمی‌توانستم بپذیرم

هرگز تمام زهرش را یک جا نمی‌بلعیدم

ولی لحظه‌هایی بود

لحظه‌های جادویی

دست یافتنی و خواستنی

ماهیتم عوض شد

روز و ساعت و ثانیه‌اش خاطرم نیست

ولی تغییر اتفاق افتاد

چیزی درونم آرام شد، نرم شد

دیگر مجبور نبودم مرد بودنم را ثابت کنم

هیچ چیز را مجبور نبودم ثابت کنم

 

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

بریدن صورت وقت اصلاح

او گفت: هیچ‌چیز درست نیست

قیافه‌ی آدم‌ها، آهنگ‌ها، کلمه‌هایی که نوشته می‌شوند

 

او گفت: هیچ چیز درست نیست

تمام چیزهایی که یادمان دادند، عشق‌هایی که دنبال‌شان رفتیم

جوری که زندگی می‌کنیم و می‌میریم

هیچ‌وقت درست نبودند

حتا نزدیک به درستی هم نبودند

زندگی‌هایمان، یکی پس از دیگری،

به اسم تاریخ روی هم تلنبار می‌شوند

انقراض تمام گونه‌ها

نابودی هر راه و روشنی

او گفت: اصلا درست نیست

حتی نزدیک به درستی هم نیست

گفتم: مگر خودم نمی‌دانم؟

از جلو آینه کنار رفتم

صبح بود، عصر بود، شب بود

 

چیزی عوض نشد

 

چیزی در زندان توان عوض شدن ندارد

 

چیزی درخشید، چیزی شکست، چیزی باقی ماند

 

از پله‌ها پایین و به داخلش رفتم

 

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

من سیم تلفنی هستم که

از تولدو به اوهایو کشیده شده است

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

 

 

من هم بستنی قیفی‌ هستم

که در آفتابِ کم‌رمقِ زمستانی در حال ذوب شدن است...

برای روباه‌ها

برای من تاسف نخورید

چون لیاقت زندگی کردن را دارم و راضی‌ام

ناراحت آدم‌هایی باشید که به خودشان می‌پیچند و 

از همه چیز شاکی‌اند

 

آن‌ها که روش زندگی‌شان را مثل مبلمان خانه

دائم عوض می‌کنند

همین‌طور دوستان و رفتارشان را

پریشانی‌شان دائمی است

و به همه کس سرایتش می‌دهند

از آن‌ها دوری کنید

یکی از کلمات کلیدی آن‌ها عشق است

از آنان که ادعا ددارند

هر آن‌چه که می‌کنند دستور خداست هم بپرهیزید

چرا که نتوانسته‌اند آن طور که می‌خواستند

زندگی کنند

 

برای من تاسف نخورید

چون تنهایم

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

تو اتفاقی بودی که هرگز تکرار نخواهد شد...

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

کسی که آن‌طور راه می‌رفت

و اسم مرا می‌دانست

نباید همان‌طور به واقعیت پست مرگ می‌آمیخت

که بقیه

 

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

در اتاق‌های فقیرانه‌ای که زندگی می‌کردم

با نگاه کردن به دست‌گیره‌های کمد احساس آرامش می‌کردم

یا با گوش کردن به صدای باران در تاریکی

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

 

 

 

من با خیره شدن به یادداشت‌های چسبیده به دیوارِ کارهای روزانه آرام می‌شوم

و با گوش دادن به صدای دمپایی‌های مامان روی سرامیک‌ها

وقتی از آشپزخانه به هال

از هال به اتاق خواب

از اتاق‌ خواب به پذیرایی 

و از پذیرایی دوباره و صدباره و هزار باره به آشپزخانه بازمی‌گردد

و از تکراری‌ترین اتفاق‌های روزانه و آدم‌های خسته‌کننده حرف می‌زند...

هشیارانه به خودم اجازه دادم

تا بعضی‌ وقت‌ها حالم خوب باشد

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

 

 

«حکومت» آدمی زمانی شکل می‌گیرد که به خوبی و بدی حالش مسلط و هوشیار باشد...

باران

مردی تنها زیر باران نشسته است

و به موسیقی گوش می‌دهد

ارکستر کارش را ادامه می‌دهد

او شب زیر باران نشسته و گوش می‌دهد

یک ایرادی توی کارش هست، این‌طور نیست؟

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

 

 

وقتی آرامش بر جهانت حاکم می‌شود

به خود می‌گویی «یک ایرادی در کار است.» 

بعد دوباره می‌گویی «این طور نیست؟»

و برای خودت سر تکان می‌دهی...

با یک نابغه ملاقات کردم

امروز در قطار با یک نابغه ملاقات کردم

تقریبا شش ساله

کنار من نشسته بود

همان‌طور که قاطر در امتداد ساحل حرکت می‌کرد

اقیانوس را دیدیم

او به من نگاه کرد و گفت

«اصلا قشنگ نیست»

و من اولین بار بود که این را می‌فهمیدم

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

بدترین‌ها و بهترین‌ها

بیمارستان‌ها و زندان‌نها

بدتر از این نمی‌شود

داخل تیمارستان‌ها

بدتر از این نمی‌شود

در بالاترین طبقه‌ی برج‌ها

بدتر از این نمی‌شود

اتاق‌های محله‌های پایین شهر

بدتر از این نمی‌شود

جلسات شعرخوانی

کنسرت راک

مراسم اعانه جمع کردن برای معلولان

بدتر از این نمی‌شود

عزاداری‌ها

عروسی‌ها

بدتر از این نمی‌شود

جشن‌ها

اسکیت‌بازی روی یخ

عشق‌های دسته جمعی

بدتر از این نمی‌شود

نیمه‌شب

ساعت ۳

ساعت ۵:۴۵

بدتر از این نمی‌شود

 

افتادن از آسمان

جوخه‌ی اعدام

بهتر از این نمی‌شود

 

فکر کردن به هندوستان 

نگاه کردن به غرفه‌های پاپ کورن

تماشای گاوی که ماتادور را لت و  پار می‌کند

بهتر از این نمی‌شود

 

لامپ‌های جعبه شده

سگ پیری که به بادام‌زمینی‌های

داخل کیسه‌ی پلاستیکی پنجول می‌کشد

بهتر از این نمی‌شود

 

حشره‌کش زدن به سوسک‌ها

یک جفت جوراب تمیز

عرضه‌ای که استعداد را شکست می‌دهد

بهتر از این نمی‌شود

 

برابر جوخه‌ی اعدام

خرده‌نان ددادن به مرغ‌های دریایی

گوجه‌فرنگی خرد کردن

بهتر از این نمی‌شود

 

فرش با جای سوختگی سیگار

ترک‌های پیاده‌رو

خدمتکارهای هنوز عاقل

بهتر از نمی‌شود

 

دست‌هایم مرده‌اند

قلبم مرده است

سکوت

آداجوی صخره‌ها

دنیای در حال سوختن

 

برای من 

بهتر از این نمی‌شود

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

ایـــــــــــــــــــــــن

خودستایی‌های مهمل

وقتی که آدم‌های مشهور دو هم جمع می‌شوند

تا برای به ظاهر عظمت‌شان کف بزنند

و تو در شگفتی که

اصل کاری‌ها کجایند؟

کدام غار بزرگ پنهان‌شان کرده؟

درست وقتی تمام آن به نهایت بی‌استعدادها

برابر تشویق‌ها سرخم می‌کنند

زمانی که

خرها دوباره خرتر می‌شوند

و تو در شگفتی که

اصل کاری‌ها کجایند؟

البته اگر اصلا وجود داشته باشند

این خودستایی‌های مهمل

دهه‌هاست که ادامه دارد

و با کمی اغماض

قرن‌ها

این خیلی باعث دلتنگی‌ است

بی‌رحمانه است

دل آدم‌ را به‌هم می‌زن

دست‌وپای هر امیدی را می‌بندد

این

بعضی چیزهای کوچک من

بالا کشیدن پرده

یا 

کفش پا کردن

یا 

قدم‌زدن توی خیابان را

سخت‌تر و 

همان‌قدر نفرت‌انگیز می‌کند که

آدم‌های مشهور دور هم جمع می‌شوند

تا برای به ظاهر عظمت‌شان کف بزنند

زمانی که

خرها دوباره خرتر می‌شوند

بشریت

تو حرام‌زاده‌ی کثیف

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

این غم لعنتی رهایم نمی‌کند...

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

دوستت دارم

مرگ نگرانم می‌کند

نگرانی‌ام از همسرم است

که بعد از من با این تلنبار هیچ تنها می‌ماند

می‌خواهم به او بفهمانم که

تمام شب‌هایی که کنارش خوابیدم

حتا تمام آن جر و بحث‌های بی سر و ته

همه برایم با شکوه بودند.

و آن دو کلمه‌ی دشواری که هیچ وقت جرئت گفتن‌شان را نداشتم

دوستت دارم

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

 

بارها به این موضوع فکر کرده‌ام.

به این تلنباری از هیچ که بعد از خودمان به جا می‌گذاریم

و جریان آرام و متدوام زندگی که انگار تا ابد ادامه دارد

و کک دنیا نمی‌گزد از این که تو را از دست داده‌ است.

به موضوع دیگری هم فکر کرده‌ام.

همیشه فکر می‌کنم.

باز هم فکر خواهم کرد.

به همین دو کلمه‌ی دشوار که دیگر جرئت بیان کردنش را ندارم

نه جرئت بیان کردنش را، و نه عواقب و اتفاق‌های بعد از آن را

«دوستت دارم» گفتن

ترسناک‌ترین و بهترین اتفاق ممکن است

جمله‌ای که به  لحظه‌ای تو را از هرچیزی تهی می‌کند و در خلاء بی‌انتهایی شناور... 

 

آره راست می‌گی

چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی.

اما سال‌ها طول می‌کشد تا این را بفهمی

وقتی هم که آخر سر می‌فهمی‌اش،

دیگر خیلی دیر شده.

و هیچ چیز بدتر از 

خیلی دیر نیست.

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

فرق زندگی با هنر این است که هنر قابل تحمل‌تر است.

ـ چارلز بوکفسکی

این غم لعنتی رهایم نمی‌کند...

 

«سوختن در آب، غرق شدن در آتش»، چارلز بوکفسکی

کتابخانه کوچک من

لعنت خدا بر تو باد بوکفسکی

برای چندمین بار «سوختن در آب، غرق شدن در آتش» می‌خوانم و فکر می‌کنم اگر ده بار دیگر هم این کتاب را بخوانم از خواندنش سیر نشوم.

بلند شد و رفت. تو عمرم زن به این خوشگلی ندیده بودم.

ورای تصور، ورای همه چیز، سر به سرم نگذارید. می‌خواهم بهش فکر کنم.

 

«عامه‌پسند»، چارلز بوکفسکی، نشرچشمه

 

«سر به سرم نگذارید. می‌خواهم بهش فکر کنم.»

آیا این جمله کافی‌ترین و کامل‌ترین جمله‌ای نیست که وقتی در گِل دوست داشتن فرو رفته‌اید می‌شود به زبان آورد و همه‌‌ی آدم‌ها را با نصیحت‌ها، نکوهش‌ها و تمجیدهایشان شبیه مگسی کیش کرد و در رویاها تنها ماند.

«می‌خواهم بهش فکر کنم.»
و من یک «هنوز» دلچسب می‌چسبانم تنگ این جمله: هنوز می‌خواهم بهش فکر کنم.

 

آگاهانه هنوز می‌خواهم بهش فکر کنم چون در رگ امتداد یافته روی ساعد دستش غرق شده‌ام. چون به نظرم یکی از خوب‌ترین منحنی‌های دنیا همان پرانتزی‌ست که وقت خندیدن می‌افتد گوشه‌ی لب‌ش؛ و سرخی مویرگ‌ها در آفتابِ داغ خوب‌ترین طیف رنگی را کنار مردمک‌های روشنش تشکیل می‌دهند.

یکی از تفاوت‌های مشهود من با بوکفسکی همین است که او فکر می‌کرد زن به آن خوشگلی در عمرش ندیده است و من فکر می‌کنم آدم به این معمولی در زندگی دوست نداشته‌ام. اما این دلیل نمی‌شود سر به سرم بگذارید.

هنوز می‌خواهم بهش فکر کنم...

 

 

گیج شدم و زل زدم به پاهاش. همیشه از پا خوشم می‌آمده. اولین چیزی که موقع تولد توجهم را جلب کرد پا بود. ولی آن موقع داشتم زور می‌زدم که بیایم بیرون. از اون به بعد هم با این شانس نکبتم دارم در جهت مخالف زور می‌زنم.

 

«عامه‌پسند»، چارلز بوکفسکی، نشرچشمه

 

شما جز آن دسته افرادی هستید که حتی در مورد علایق شخصی‌شان هم با خودشان رو دربایستی دارند و فکرها و علاقه‌مندی‌هایشان را سانسور شده تحویل خودشان می‌دهند؟

چند نفر از ما به این بلوغ از شناخت و آگاهی درباره خودمان رسیده‌ایم که بی‌ترس از قضاوت شدن بگوییم: «همیشه از پا خوشم می‌آمد.»
یا بگوید:‌«همیشه از لب خوشم می‌آمد...» یا هر چیز دیگر.

رسیدن به بلوغی که آدم دست‌کم برای خودش دیگر فیلم بازی نکند و تکلیفش با دلش مشخص باشد که چه چیزی را دوست دارد یا ندارد. جلوی دیگران هم نفی کرد یا زد زیر علاقه‌هایش اشکال ندارد. آدمی وظیفه دارد برای دیگران فیلم بازی کند تا هی تایید شود و تایید شود و تایید شود...

 

بانوی مرگ

گفتم: «بفرمایید بنشینید خانم.»

نشست و پاهایش را روی هم انداخت.

نزدیک بود چشم‌هایم از حدقه بپرند بیرون.

گفتم: «از دیدنتان خوشحالم خانم.»

«این‌جوری به من زل نزن، چیزی نیست که تا حالا ندیده باشی.»

«در این مورد اشتباه می‌کنید خانم. می‌شه اسمتون رو بپرسم؟»

«بانوی مرگ.»

«بانوی مرگ؟ تو سیرک کار می‌کنید؟ هنر پیشه‌اید؟»

«نه.»

«محل تولد؟»

«مهم نیست.»

«سال تولد؟»

«مسخره بازی در نیار.»

«فقط می‌خوام بیشتر راجع به شما بدونم.»

 

«عامه‌پسند»، چارلز بوکفسکی، نشرچشمه

تن شکوهمند سرگیجه‌آور

اومد تو.

اصلا منصفانه نبود. لباسش آن‌قدر تنگ بود که تمام درزهاش داشت از هم باز می‌شد. پاشنه‌های کفشش اندازه‌ی چوب زیر بغل بود.

مثل یک چلاق مست راه می‌رفت. دور و بر اتاق تلوتلو می‌خورد.

تن شکوهمند سرگیجه‌آور.

 

«عامه‌پسند»، چارلز بوکفسکی، نشرچشمه

 

این قشنگ‌ترین توصیفی نیست که از یک تن شکوهمند سرگیجه‌آور می‌خوانید؟

و موضوع افسوس‌برانگیز همین است: 

خیلی چیزها در این دنیا منصفانه نیست

مثل درزهای باز شده‌ی لباس‌ها

مثل تابِ حاصل از راه رفتن

مثل...

مثل یک جفت چشم روشن که در آفتاب تو را با تمام نقص‌ها و برتری‌هایت تماشا می‌کند...

 

اتاق مثل جهنم داغ بود و کولر هم کار نمی‌کرد. یک مگس داشت روی میزم راه می‌رفت. با کفت دستم لهش کردم.

 

«عامه‌پسند»، چارلز بوکفسکی، نشرچشمه

 

زندگی شاید همین باشد

له کردن مگسی با کف دست

و سر کردن در یک جهنم بی‌انتهای ۱۲ متری

هر آدمی به کسی نیاز دارد. وقتی کسی پیدا نمی‌شود ناچاری خودت یک نفر را بسازی، او را شبیه کسی بسازی که باید باشد.

 

* جوش، چارلز بوکفسکی، همشهری داستان

 

 

آخ

پناه به واقعیت از توهماتی که فرساینده‌ی روح‌اند...

چارلز بوکفسکی

 

انسان­‌ها برای این ساخته شده‌­اند که نیمه‌وقت تنها باشند و نیمه‌وقت با هم.

- ای بابا، تو رو خدا این‌قدر موضع نگیر. همه که نمی‌تونن شبیه تو باشن!
+ می‌دونم. ولی این مشکل خودشونه.

«هالیوود»، چارلز بوکفسکی

چارلز بوکفسکی


ما حتی به دنبال خوشی هم نیستیم، تنها می‌خواهیم قدری کمتر رنج ببریم.