بعضی وقت‌ها باید بجنگی،
ولی ترجیحا
نه با مشت‌هایت.

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

این روزها پیوسته در جنگ‌ام...

متنفرم

به داخل خانه نمی‌رسم،
می‌نشینم
زیر درخت بید،
یک چاله می‌کنم
و تویش
جیغ می‌کشم جیغ می‌کشم جیغ می‌کشم
از همه متنفرم!

پنجه‌ی یک شیر گلویم را پاره می‌کند.
باز جیغ می‌کشم
از همه متنفرم!

دست‌هایی شانه‌هایم را می‌گیرند.
خانوووم واشششینگتون
کنارم زانو زده.

عزیزم، عزیزم، با من بیا.
از همه متنفرم!

از زیر بغل‌هایم می‌گیرد
و بلندم می‌کند
و مرا کشان‌کشان
از حیاط بیرون می‌برد.

طفلک بیچاره
برایم تعریف کن، برایم تعریف کن.

همین‌طور جیغ زدن
خیلی دردناک است،
ولی احساس خوبی دارد
که مثل یک مارمولک گیره افتاده
خودم را به این طرف و آن طرف بزنم.

داخل خانه‌اش،
خانوووم واشششینگتون،
خودش را روی من می‌اندازد

آرام باش، آرام.
آرام باش، آرام.

همین‌طور می‌گوید و می‌گوید
مثل یک ذکر
آهسته
آهسته
جیغ‌های توی سرم
که تمام نمی‌شدند
به یک زمزمه‌ی آرام فروکش می‌کنند.

از همه متنفرم!

حتی از مادرت؟

چشم‌هایش را چپ 
و لب‌هایش را غنچه می‌کند.
جلو خودم را می‌گیرم که نزنم زیر خنده
دستم را نوازش می‌کند.

این کار او
آخرین احساس نفرت را هم
از بین می‌برد.

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

می‌خواهم نوازش‌های آرام او
تا ابد ادامه داشته باشند.

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

 

و بوسه‌های ریز تو
زیر گوشم، پناهگاه همیشگی‌ات
تا فردا
تا همیشه
تا ابد

تمام زندگی‌ام
از خودم می‌پرسیدم
چه حسی دارد
که کسی را
سال‌ها بشناسی
و بعد ناگهان
برای همیشه ترکت کند.

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

هیچ‌ واژه‌ای نمی‌تواند تلخی این اندوهِ بزرگ را بیان کند.
هیچ‌ واژه‌ای.

کجا هستی؟
هنوز امیدی هست؟

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

 

خدا می‌گوید: «جمله‌هات رو می‌فرستم تو گروپ‌ها لایک کنن.» و به شوخی خودش بلند بلند می‌خندم. خدیا! تازگی‌ها چقدر بامزه شده‌ای. خنده‌اش را جمع می‌کند: «خیلی خب، اگر معجزه می‌خوای جنبه داشته باش!» و با طعنه می‌گوید: «گفته بودی ماچا رو خوشال کنم. هوم؟»
بله، بله، ماچا. غلط کردم. خیلی هم بامزه‌ای. جان تمام پیامبرهات ماچا را خوشحال کن. خب؟ خب؟

هر قدر هم تلاش می‌کنم
بدون لمس کردن نگین یاقوت انگشتر مادر
و حس کردن عطر او در کنارم
خوابم نمی‌برد.

من نمی‌توانم به خوبیِ مادر
با همه چیز بسازم.

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

مامان‌ها شبیه قهرمان‌های شکست‌ناپذیری، قدرت ساخت با هر چیزی را دارند، چون در دلشان خورشیدی از عشق و  امید می‌تابد: برای بچه‌هایشان تا پای جان ایستادگی می‌کنند.

آرزو می‌کنم
که ای کاش می‌توانستم برگردم
به نفهمیدن.

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

 

یادم نمی‌آید آرزو کرده باشم که به نفهمیدن برگردم، اما می‌دانم «فهمیدن» چه رنج بزرگی با خودش به همراه دارد. وقتی بیشتر می‌فهمی یا بهتر بگویم، چیزهای بیشتری می‌فهمی، باید پروسه‌ی سخت و رنج‌آور پوست انداختن و از نوشدن را به جان بخری، باید درد بکشی، اشک بریزی و بگذاری «فهمیدن» آرام آرام در روحت جریان پیدا کند و اگر هم باعث شکاف‌های ریز و درشت می‌شود، امیدوار باشی که سرانجام از این شکاف‌ها، جوانه‌های سبز کوچک سر برمی‌آورند...

با صدای سنجاقک‌هایی که
در شکمم
ویراژ می‌دهند
بیدار می‌شوم.

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

 

هی!
نمی‌دانستم یک دسته سنجاقک توی شکمم زندگی می‌کنند و صبح‌ها این‌طور سرخوشانه ویراژ می‌دهند...

حداقل
ماه هنوز
سرجایش هست.

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

امیدکی ناچیز...
نگذار امید در دلمان خاموش شود
هیچ‌وقت
خواهش می‌کنم.

برای همیشه از دست داده‌ام

آب، آب، آب
همه‌جا
مرا به این فکر می‌اندازد
که خشکی را برای همیشه از دست داده‌ام
و چیزهای دیگر را
مثل
چرت زدن روی ننوی بسته شده به درخت
حمام در آب بدون نمک
تماشای مادر وقتی می‌نویسد
بی‌دلیل خندیدن
با لگد خاک را به هوا پراند
و 
پوشیدن لباس خواب تمیزی
که بوی خورشید می‌دهد.

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

تا به حال این‌طور شمرده به ثروتِ بزرگم فکر نکرده بودم
اختیار راه رفتن روی خشکی
بی‌دلیل خندیدن
تماشای مامانم هر وقت که دلم بخواهد
و پوشیدن لباس‌های تمیزی که بیشتر از هر چیزی
عطر حضور مامانم را می‌دهد
و البته خیلی چیزهای دیگر
خیلی چیزهای دیگر
خیلی چیزهای دیگر...

خیلی غمگین به نظر می‌رسد
وقتی که دست مرا
نوازش می‌کند.

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

آرزوهای تولد

آرزوهایی که به کسی نمی‌گویم:
ای کاش می توانستم هر کاری که پسرها می‌کنند بکنم
و خورشید پوستم را تیره کند
و زانوهایشم همیشه زخم و زیلی باشند.

ای کاش می‌توانستم موهایم را بلند کنم،
اما مادر می‌گوید برای مقابله با گرما و شپش‌های سایگون
مو هرچه کوتاه‌تر باشد بهتر است

ای کاش لپ‌هایم این‌قدر تپل نباشند.

ای کاش برادرهایم هر چه می‌گویند
من بتوانم
خونسردی‌ام را حفظ کنم.

ای کاش مادر این‌قدر مرا سرزنش نکند
که چرا خونسرد نیستم
چون این بیشتر کفری‌ام می‌کند.

ای کاش یک خواهر داشتم
تا با هم طناب‌بازی کنیم
و عروسک‌های پارچه‌ای بدوزیم
و در سرمای نیمه‌شب
همدیگر را در آغوش بگیریم و گرم شویم

ای کاش
پدر به خانه برمی‌گشت
تا مجبور نباشم مدام رویابافی کنم
که او یک روز
با لباس سفید نیروی دریایی
سرکلاس من پیدایش می‌شود
و دستش را به طرف من دراز می‌کند
و همه‌ی هم‌کلاسی‌ها با تحسین نگاهمان می‌کنند.

مهم‌تر از همه، ای کاش
پدر از در وارد شود
و لب‌های مادر را
که همیشه نگران است
و اخم کرده
به خنده 
باز کند.


«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

مادر بوی اسطوخدوس می‌دهد
و بوی گرمی؛
او چقدر زیباست
حتی وقتی که
گونه‌هایش لاغر شده
و چهره‌اش از نگرانی تیره شده باشد.

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

سعی می‌کنم دلم را
آرام نگه دارم.

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

حالا که این سطرها را می‌خوانم، یادم آمده که یکی از سخت‌ترین تلاش‌ها در زندگی آرام نگه داشتن دل است. زیر شاخه‌های لخت درخت‌های بلوار کشاورز که راه می‌روم، وقتی برگ‌ها را لگد می‌کنم و می‌بینم خبری از عشاق نیمکت‌نشین نیست و معلوم نیست گربه‌های سرخوش کجا پناه گرفته‌اند، رو به آن‌چه همیشه بود و هست و خواهد بود، می‌گویم: «صبر و قدرتم را بیشتر کن...»
بعضی وقت‌ها که به اتاقم می‌رسم، خدای توی لوله‌بخاری با ته خودکارش می‌زند به دریچه‌ی گرد و بی‌مصرف اتاقم: «صدات رو می‌شنیدم تو بلوار. با من بودی؟»
اگر روی دنده‌ی لج باشد، حالش را می‌گیرم: «معلوم است که با تو نبودم. مزاحم استراحتت نمی‌شوم.» و اگر سرخوش باشم، پنجره‌ی اتاقم را باز می‌کنم تا هوای تازه‌ای به او برساند و بتواند با دست‌ولبازتر معجزه‌هایش را طراحی کند.

از امید
به خود می‌لرزم...

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

 

به خودم که نگاه می‌کنم، به یاد نمی‌آورم که از امید به خودم لرزیده باشم.
اما یادم می‌آید روزهایی دور، وقتی بی‌مقدمه به دیدن لی‌لی‌پوت رفته بودم، وقتی بالا سرش نشستم و با نوازش بازوی نحیف و کوچک‌اش از خواب بیدارش کردم، با دیدنم از خوشحالی می‌لرزید. اولین بار بود که در زندگی‌ام شاهد لرزیدن کسی از روی شادی آن هم این‌قدر کوچک بودم. می‌لرزید و باور نمی‌کرد به دیدنش رفته باشم.
باور نکردنی بود. اما بیشتر از چیزی که حتی فکرش را کنم دوستم داشت.
سعادت بزرگی‌ست که هنوز هم دوستم دارد، هنوز هم...
خیلی خب، بگذارید بنویسم که برای همه‌تان لرزش از ارتعاش‌های عشق و امید آرزو دارم، امیدوارم از فرط عشق، شادی، هیجان، شور، امید و هر چه که در دلتان می‌‌گذرد به لرزه بیفتید و آغوش داشته باشید تا این شادی عظیم را با او تقسیم کنید. آمین.

انتخاب

در هر گونی:
یک شلوار،
یک شورت،
سه لباس زیر،
دو پیراهن،
صندل،
مسواک و خمیر دندان،
صابون
سه مشت‌ برنج خام،
سه کوفته‌ی برنج،
یک حق انتخاب.

من عروسک را انتخاب می‌کنم،
که یک بار به همسایه‌ای قرضش دادم
که بیرون خانه رهایش کرد،
و موش‌های لپ چپ
و انگشت پای راستش را 
گاز گرفتند.
به خاطر زخم‌هایش
بیشتر دوستش دارم.
لباس قرمز و سفید
و کلاه و چکمه‌هایی را که
مادر برایش دوخته
تنش می‌کنم.


«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

 

به خاطر زخم‌هایت
بیشتر دوستت دارم
به خاطر زخم‌هایت
بیشتر دوستت دارم
به خاطر زخم‌هایت 
بیشتر دوستت دارم ماچا

چشم‌هایش

هنوز هم می‌خواهم چشم‌های عمیق او را داشته باشم.

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

 

هنوز هم خودخواهانه می‌خواهم چشم‌های او برای من باشد...

چشم‌های مامان

مادر چشم‌هایش را می‌بندد،
چشم‌هایی که شبیه چشم‌های هیچ‌کسِ دیگر نیست
عمیق و گودافتاده مثل چشم‌های غربی‌ها
و بادامی، مثل چشم‌های ما
همیشه آرزو می‌کنم چشم‌هایم شبیه چشم‌های او شوند.
ولی مادر می‌گوید نه.
چنین چشم‌هایی فقط
بار غم را به دوش می‌کشند.
حتی وقتی که بچه بوده
پدر و مادرش 
از سنگینیِ نگاه او شگفت‌زده می‌شده‌اند.

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

 

چشم‌های من شبیه مامان است
قبل‌ترها به این شباهت کم‌تر توجه می‌کردم و اهمیتی می‌دادم
اما حالا...
حالا هر سالی که می‌گذرد، حتی خطوط خنده و چهره‌ام هم شبیه مامان می‌شود
این همه شباهت؟
البته که کمی ترسناک است...

برادر کوانگ می‌گوید
جنگ اصلا توجه‌پذیر نیست
مگر این که هر طرف
عقیده‌ی کورکوانه‌ی خودش را
به دیگران تحمیل کند

از وقتی به کالج رفته
بیشتر از قبل حرف‌های قلنبه‌سلنبه‌اش را
به رخ ما می‌کشد.

دلم می‌خواهد این را به او بگویم،
اما مادر دستم را نوازش می‌کند،
که یعنی باید آراشم خودم حفظ کنم.

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

کدام جنگ توجیه‌پذیر است
کاش می‌شد هر لحظه که اراده می‌کردی، پرچم سفیدی از جیب لباس‌ت بیرون بیاوری
و با دوستی بگویی: «من که آماده‌ی صلح‌ام، بیا آشتی کنیم...»
چقدر شیفته‌ی آشتی‌هایی هستم که نمی‌فهمی چطور و چه زمانی اتفاق می‌افتند، اما به خودت که می‌آیی می‌بینی دلت از عشق و امید و صلح گرم شده است...


پدر ناشناس

غیر از حرف‌هایی که
از دهان مادر در می‌رود
چیز دیگری از پدر
نمی‌دانم
او مارماهی پخته،
شیرینی پات چو،
و بچه‌هیاش را دوست داشته،
آن‌قدر که
از تماشای خواب ما
اشک در چشم‌هایش جمع می‌شده.

از خورشید بعداز‌ظهر متنفر بوده،
و از رنگ قهوه‌ای،
و برنج سرد.
برادر کوانگ به یاد می‌آورد
که پدر اغلب می‌گفته
تویِت سوت
که همان تلفظ ویتنامی
عبارت فرانسوی
تو د سوئیت است
که یعنی «همین الان»
مادر خنده‌اش می‌گرفت
وقتی که پدر دور آشپزخانه
دنبالش می‌دوید
و مدام می‌گفت
من هوس مارماهی پخته کرده‌ام،
تویت سوت، تویِت سوت.

گاهی زیر لب زمزمه می‌کنم
تویِت سوت
تا وانمود کنم
که پدر را می‌شناسم.

اما هرگز جلو مادر
نمی‌گویم تویت سوت.
هیچ کدام از ما دلمان نمی‌خواهد
مادر را
غمگین‌تر از آنی که هست ببینیم.


«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

از خودم می‌پرسم، بابا را چقدر می‌شناسم؟
پاسخ واضح است: «خیلی کم!»

هیچ‌کدام از ما دلمان نمی‌خواهد

مادر را

غمگین‌تر از آنی که هست ببینیم.

 

 

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

دو پاپایای دیگر

من زودتر از بقیه می‌بینمشان.

 

دو برآمدگی سبزرنگ

که تبدیل خواهند شد به

خوشبختی‌های نارنجی مایل به زردی 

که بوی تابستان می‌دهند.

 

کمی شیرین

بین مزه‌ی انبه و گلابی

 

نرم مثل سیب‌زمینی شیرین

که با سه گاز 

کوچک و هیجان‌انگیز 

آرام از گلو پایین می‌رود.



«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

قرار است از این به بعد

جمعه‌ها

فقط به اخبار خوشحال‌کننده

اختصاص داشته باشند.

هیچ‌کس خبری

برای گفتن ندارد.

 

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

هر چه روی سفره است

تمام روز همان‌جا می‌ماند،

به غیر از تصویر پدر.

مادر به محض خواندن دعا

آن را برمی‌دارد و می‌برد.

آخر طاقت نگاه کردن

به چشم‌های

همیشه جوان پدر را 

ندارد.

 

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

کنار او بودن را حتی بیشتر از 

درخت پاپایا دوست دارم.

اولین میوه‌اش را هم

تقدیم می‌کنم به او.

 


«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

پشت و رو

هر سال نو، مادر

نزد پیشگوی سرنوشت ای‌چینگ می‌رود.

امسال او پیش‌بینی کرده

که زندگی ما پشت‌ورو خواهد شد.

 

شاید سربازها دیگر

در محله‌ی ما کشیک نکشند،

شاید بتوانم بعد از تاریکی هم

طناب بازی کنم،

شاید صدای سوت‌هایی

که به مادر می‌گویند

باید ما را زیر تخت قایم کند

دیگر در آسمان نپیچد.

اما توی زمین بازی

شنیدم که

امسال بان کوان،

غذایی که در مراسم تِت می‌خوریم،

به خون آغشته خواهد شد.

 

جنگ دارد

به خانه نزدیک‌تر می‌شد.



«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

کتابخانه کوچک من

زندگی پشت و رو

نوشته‌ی تاینها لای

ترجمه‌ی بهزاد صادقیان

برنده‌ی جایزه‌ی نیوبری

کتابی سراسر اندوه و دلتنگی اما فوق‌العاده