ولی ترجیحا
نه با مشتهایت.
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
این روزها پیوسته در جنگام...
این روزها پیوسته در جنگام...
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
و بوسههای ریز تو
زیر گوشم، پناهگاه همیشگیات
تا فردا
تا همیشه
تا ابد
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
هیچ واژهای نمیتواند تلخی این اندوهِ بزرگ را بیان کند.
هیچ واژهای.
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
خدا میگوید: «جملههات رو میفرستم تو گروپها لایک کنن.» و به شوخی خودش بلند بلند میخندم. خدیا! تازگیها چقدر بامزه شدهای. خندهاش را جمع میکند: «خیلی خب، اگر معجزه میخوای جنبه داشته باش!» و با طعنه میگوید: «گفته بودی ماچا رو خوشال کنم. هوم؟»
بله، بله، ماچا. غلط کردم. خیلی هم بامزهای. جان تمام پیامبرهات ماچا را خوشحال کن. خب؟ خب؟
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
مامانها شبیه قهرمانهای شکستناپذیری، قدرت ساخت با هر چیزی را دارند، چون در دلشان خورشیدی از عشق و امید میتابد: برای بچههایشان تا پای جان ایستادگی میکنند.
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
یادم نمیآید آرزو کرده باشم که به نفهمیدن برگردم، اما میدانم «فهمیدن» چه رنج بزرگی با خودش به همراه دارد. وقتی بیشتر میفهمی یا بهتر بگویم، چیزهای بیشتری میفهمی، باید پروسهی سخت و رنجآور پوست انداختن و از نوشدن را به جان بخری، باید درد بکشی، اشک بریزی و بگذاری «فهمیدن» آرام آرام در روحت جریان پیدا کند و اگر هم باعث شکافهای ریز و درشت میشود، امیدوار باشی که سرانجام از این شکافها، جوانههای سبز کوچک سر برمیآورند...
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
هی!
نمیدانستم یک دسته سنجاقک توی شکمم زندگی میکنند و صبحها اینطور سرخوشانه ویراژ میدهند...
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
امیدکی ناچیز...
نگذار امید در دلمان خاموش شود
هیچوقت
خواهش میکنم.
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
تا به حال اینطور شمرده به ثروتِ بزرگم فکر نکرده بودم
اختیار راه رفتن روی خشکی
بیدلیل خندیدن
تماشای مامانم هر وقت که دلم بخواهد
و پوشیدن لباسهای تمیزی که بیشتر از هر چیزی
عطر حضور مامانم را میدهد
و البته خیلی چیزهای دیگر
خیلی چیزهای دیگر
خیلی چیزهای دیگر...
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
حالا که این سطرها را میخوانم، یادم آمده که یکی از سختترین تلاشها در زندگی آرام نگه داشتن دل است. زیر شاخههای لخت درختهای بلوار کشاورز که راه میروم، وقتی برگها را لگد میکنم و میبینم خبری از عشاق نیمکتنشین نیست و معلوم نیست گربههای سرخوش کجا پناه گرفتهاند، رو به آنچه همیشه بود و هست و خواهد بود، میگویم: «صبر و قدرتم را بیشتر کن...»
بعضی وقتها که به اتاقم میرسم، خدای توی لولهبخاری با ته خودکارش میزند به دریچهی گرد و بیمصرف اتاقم: «صدات رو میشنیدم تو بلوار. با من بودی؟»
اگر روی دندهی لج باشد، حالش را میگیرم: «معلوم است که با تو نبودم. مزاحم استراحتت نمیشوم.» و اگر سرخوش باشم، پنجرهی اتاقم را باز میکنم تا هوای تازهای به او برساند و بتواند با دستولبازتر معجزههایش را طراحی کند.
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
به خودم که نگاه میکنم، به یاد نمیآورم که از امید به خودم لرزیده باشم.
اما یادم میآید روزهایی دور، وقتی بیمقدمه به دیدن لیلیپوت رفته بودم، وقتی بالا سرش نشستم و با نوازش بازوی نحیف و کوچکاش از خواب بیدارش کردم، با دیدنم از خوشحالی میلرزید. اولین بار بود که در زندگیام شاهد لرزیدن کسی از روی شادی آن هم اینقدر کوچک بودم. میلرزید و باور نمیکرد به دیدنش رفته باشم.
باور نکردنی بود. اما بیشتر از چیزی که حتی فکرش را کنم دوستم داشت.
سعادت بزرگیست که هنوز هم دوستم دارد، هنوز هم...
خیلی خب، بگذارید بنویسم که برای همهتان لرزش از ارتعاشهای عشق و امید آرزو دارم، امیدوارم از فرط عشق، شادی، هیجان، شور، امید و هر چه که در دلتان میگذرد به لرزه بیفتید و آغوش داشته باشید تا این شادی عظیم را با او تقسیم کنید. آمین.
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
به خاطر زخمهایت
بیشتر دوستت دارم
به خاطر زخمهایت
بیشتر دوستت دارم
به خاطر زخمهایت
بیشتر دوستت دارم ماچا
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
هنوز هم خودخواهانه میخواهم چشمهای او برای من باشد...
چشمهای من شبیه مامان است
قبلترها به این شباهت کمتر توجه میکردم و اهمیتی میدادم
اما حالا...
حالا هر سالی که میگذرد، حتی خطوط خنده و چهرهام هم شبیه مامان میشود
این همه شباهت؟
البته که کمی ترسناک است...
کدام جنگ توجیهپذیر است
کاش میشد هر لحظه که اراده میکردی، پرچم سفیدی از جیب لباست بیرون بیاوری
و با دوستی بگویی: «من که آمادهی صلحام، بیا آشتی کنیم...»
چقدر شیفتهی آشتیهایی هستم که نمیفهمی چطور و چه زمانی اتفاق میافتند، اما به خودت که میآیی میبینی دلت از عشق و امید و صلح گرم شده است...
از خودم میپرسم، بابا را چقدر میشناسم؟
پاسخ واضح است: «خیلی کم!»
مادر را
غمگینتر از آنی که هست ببینیم.
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
دو برآمدگی سبزرنگ
که تبدیل خواهند شد به
خوشبختیهای نارنجی مایل به زردی
که بوی تابستان میدهند.
کمی شیرین
بین مزهی انبه و گلابی
نرم مثل سیبزمینی شیرین
که با سه گاز
کوچک و هیجانانگیز
آرام از گلو پایین میرود.
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
جمعهها
فقط به اخبار خوشحالکننده
اختصاص داشته باشند.
هیچکس خبری
برای گفتن ندارد.
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
تمام روز همانجا میماند،
به غیر از تصویر پدر.
مادر به محض خواندن دعا
آن را برمیدارد و میبرد.
آخر طاقت نگاه کردن
به چشمهای
همیشه جوان پدر را
ندارد.
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
درخت پاپایا دوست دارم.
اولین میوهاش را هم
تقدیم میکنم به او.
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
نزد پیشگوی سرنوشت ایچینگ میرود.
امسال او پیشبینی کرده
که زندگی ما پشتورو خواهد شد.
شاید سربازها دیگر
در محلهی ما کشیک نکشند،
شاید بتوانم بعد از تاریکی هم
طناب بازی کنم،
شاید صدای سوتهایی
که به مادر میگویند
باید ما را زیر تخت قایم کند
دیگر در آسمان نپیچد.
اما توی زمین بازی
شنیدم که
امسال بان کوان،
غذایی که در مراسم تِت میخوریم،
به خون آغشته خواهد شد.
جنگ دارد
به خانه نزدیکتر میشد.
«زندگی پشتورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان
زندگی پشت و رو
نوشتهی تاینها لای
ترجمهی بهزاد صادقیان
برندهی جایزهی نیوبری
کتابی سراسر اندوه و دلتنگی اما فوقالعاده