میخواهم گدا بشوم
«میخواهم گدا بشوم»
من میخواستم کهنه فروش بشوم. با شنیدن صدای رسای مرد میزدم بیرون. مرد چاق و شل و ولی بود. کمربند زیر شکم گندهش انقدر شل بود که فکر میکردم هر لحظه ممکن است شلوارش بیفتد. صدا با خودش جور در نمیآمد. بر میگشتم خانه و برای صدا ادم دیگری میساختم. ادم ساختگیام صورت نداشت. در عوض شلوار به کمرش سفت بود. شانههایش صافتر بودند. صدای جادوییاش تا دورترها میرفت و توی کیسهاش غیر از شلوار و لباس کهنه چیزهای دیگری هم پیدا میشد. بعضی وقتها که یک گوی میشد دنیا را تویش دید. بعضی وقتها یک پرنده که بلد بود حرف بزند. گاهی هم یک جفت کفش سحر امیز. بعدها در مدرسه دلم میخواست معلم بشوم.
«رازی در کوچهها»، فریبا وفی