قهر از دنیا ته نداشت. یعنی چیزی از تویش در نمی‌آمد. روزی که به این نتیجه رسیدم دیگر کمتر قهر می‌کردم. می‌دانستم که چند ساعت بعد یا چند روز بعد یا چند ماه بعدش باید آشتی کنم. با خودم گفتم روزی واقعا قهر می‌کنم که مطمئن باشم آشتی‌یی در کار نیست.

داستان «کلبه‌ای رو به اقیانوس»،فریبا وفی

 

چند ماه پیش که فریبا وفی یکی از جایزه‌های معتبر آلمان را برد، از یک دوست مترجم پیامی گرفتم: «تو کی جایزه‌ها را درو می‌کنی.» این جور وقت‌ها در عین این که روی صورتم خنده می‌نشیند، ترس تمام وجودم را می‌گیرد، از تصور خوبی که آدم‌ها نسبت به من و توانایی‌هایم در ذهن‌شان ساخته‌اند.
برایم نوشته بود: «فکر می‌کنی کمتر از فریبا وفی هستی؟» پرسیدن این سوال بی‌آن که دلم بخواهد به جوابش فکر کنم دنیا را دور سرم می‌چرخاند.
روزگار گاهی با آدم کاری می‌کند که آرزوها و رویاهایش را می‌گذارد توی یک کیسه و می‌اندازد روی دوشش و رو به طلوع خورشید می‌نشیند و تنها «آزادی» آرزو می‌کند، آزادی و رهایی به معنای واقعی کلمه. رها از حصارها، رها از باید و نباید‌ها، رها از غم‌های پوچ...
در بیست و هشت سالگی تنها آرزویم برای خودم این است که سرانجام از این غم جانکاه رها شوم.
میرزا می‌گوید: «به خدا قسم از این رنج‌ها درخشان بیرون می‌آیی.»
یاد جادوگره می‌افتم که مردمک‌هایش چرخیده بود پشت پلک‌هایش و همین‌طور که می‌لرزید، نجوا کرده بود: «قدرت تو این است که روی خرابه بایستی و از ویرانه‌ها چیزی تازه بنا کنی...»
شاید این چیزها هیچ ربطی به هم ندارند. نمی‌دانم. اما یقین دارم، راه رهایی برای من که ته چاه نشسته‌ام، این نیست که طنابی پایین بیاید و نجاتم بدهد، باید ببینم چطوری می‌توانم دو بال را روی شانه‌هایم برویانم و با بال‌زدن‌های پیوسته از تاریکیِ تهِ چاه بالا بیایم. راه دیگری برای نجات نیست.

می‌خواهم گدا بشوم

«می‌خواهم گدا بشوم»

من می‌خواستم کهنه فروش بشوم. با شنیدن صدای رسای مرد می‌زدم بیرون. مرد چاق و شل و ولی بود. کمربند زیر شکم گنده‌ش انقدر شل بود که فکر می‌کردم هر لحظه ممکن است شلوارش بیفتد. صدا با خودش جور در نمی‌آمد. بر می‌گشتم خانه و برای صدا ادم دیگری می‌ساختم. ادم ساختگی‌ام صورت نداشت. در عوض شلوار به کمرش سفت بود. شانه‌هایش صاف‌تر بودند. صدای جادویی‌اش تا دورترها می‌رفت و توی کیسه‌اش غیر از شلوار و لباس کهنه چیزهای دیگری هم پیدا می‌شد. بعضی وقت‌ها که یک گوی می‌شد دنیا را تویش دید. بعضی وقت‌ها یک پرنده که بلد بود حرف بزند. گاهی هم یک جفت کفش سحر امیز. بعدها در مدرسه دلم می‌خواست معلم بشوم.

«رازی در کوچه‌ها»، فریبا وفی

دلم می‌خواست من هم کور بودم

دلم می‌خواست من هم کور بودم. مثل شمس که دست‌هایش را از پشت حلقه می‌کرد و سوت زنان راه می‌رفت. می‌دانستم هر وقت اراده کنم دنیا راحت در اختیارم است. برای همین چشمانم را می‌بستم و با خیال راحت کور می‌شدم. گل‌ها را بو می‌کردم و به صداهای بیرون گوش می‌کردم. انقدر تمرین کردم که توانستم بشقاب و قاشق را از اشپزخانه بیاورم. جانماز عزیز را باز کنم. جای هر چیزی را با چشم بسته پیدا کنم و هر بار دفعات کمتری چشم‌هایم را باز کنم اگر چه نتوانستم مثل شمس سوزن نخ بکنم.

 

«رازی در کوچه‌ها»، فریبا وفی

پشت و روی آدم‌ها

من و آذر دزدکی می‌افتادیم دنبال آدم‌هایی که توی کوچه راه می‌رفتند و خیره می‌شدیم به پشت‌شان. یک جور تفریح شخصی بود که بعدها هم با من ماند. بعضی‌ها پشت و رویشان هیچ به هم نمی‌آمد. گاهی پشت صادق‌تر بود و معصوم‌تر، گاهی هرزه‌تر و نامتعادل‌تر. بعضی وقت‌ها آن‌قدر بی‌صدا راه می‌رفتیم که شخص جلویی حتی به خیالش هم نمی‌رسید که دو نفر دارند تعقیبش می‌کنند. دستش را دراز می‌کرد و پشتش را می‌خاراند. عاشق لحظه‌ای بودیم که شک می‌کرد. کمتر کسی برمی‌گشت تا ببیند یکی پشت سرش هست یا نه. فقط قدم‌هایش کند و نامطمئن می‌شد. صورتش رو به جلو بود، اما حواسش پشت سر جا می‌ماند.

 

«رازی در کوچه‌ها»، فریبا وفی

وعده‌ی آن طرف در

در می‌زنند. وسط ظهر است و هوا گرم. همه دارند توی اتاق‌ چرت می‌زنند. از خواب بعدازظهر بدم می‌آید. سرشان را که روی بالش می‌گذارند، بلند می‌شوم و به حیاط می‌روم. تیله‌ها از دستم غل می‌خورند و توی حوض می‌افتند. از مسعود کش رفته‌ام. آستینم را بالا می‌زنم و دستم را برای پیدا کردنشان توی آب ولرم حوض فرو می‌کنم.

در را محکم‌تر می‌زنند، بلند و پشت سر هم. اگر عزیز بیدار بود می‌گفت سرآورده‌اند. اگر پا هم می‌اوردند به همین تندی می‌پریدم و در را باز می‌کردم. تنها داوطلب این کار من بودم. همیشه منتظر بودم؛ منتظر وعده‌ی آن طرف در، که هر چه بود با این طرف فرق داشت.

 

«رازی در کوچه‌ها»، فریبا وفی

عزیز غرغر می‌کرد. از کی زن، عزیزتر از مادر شده است؟ خودش جواب خودش را داد: از همان اول، از همان زمانی که حوا بود ولی مادر نبود. آرزویش رفتن به زیارت بود ولی عبو هیچ‌وقت پول نداشت. آرزوی عزیز، جوان مانده اما پاهایش پیر شده بود. دورتر از قبرستان شهر نمی‌توانست برود. هر بار، سنگ قبر پدربزرگ را گم می‌کرد. روی قبرها خم می‌شدیم و دنبال اسم محمد می‌گشتیم. مواظب بودم پا روی قبرها نگذارم. بیشتر اسم‌ها را نمی‌توانستم بخوانم. با خط شکسته نوشته بودند.

محمد را پیدا می‌کردیم و سر قبرش می‌نشستیم. بفهمی نفهمی می‌دانستم دفعه‌ی قبل برای مرد دیگری گریه کرده بودیم ولی نمی‌شد این را به عزیز گفت. نرسیده چادرش را می‌کشید روی صورتش و گریه می‌کرد. از زیر چادرش به قبر پدربزرگ تونل می‌زد و اخبار زنده‌ها را به او می‌رساند.

 

«رازی در کوچه‌ها»، فریبا وفی

تیتر خبر کانال تلگرام نشرچشمه این است: «فریبا وفی نامزد عنوان بهترین نویسنده خارجی سال ۲۰۱۷ در آلمان شد.»

 

نوجوانی و آغاز سال‌های جوانی من با خواندن کتاب‌های او گذشت.
چه روزهایی که آرزو کردم یک روزی شبیه او شوم و شبیه او بنویسم.
در رویاهایم هم نمی‌دیدم که یک روزی بارها او را ببینم و با او هم صحبت بشوم. زنی ساکت و کم حرف و بی‌ادعا و حتی خجالتی.
چطور می‌شود که بعضی‌ها در اوج هم این‌قدر بی‌ادعا هستند؟


خواندن کتاب «رازی در کوچه‌ها» از نشر مرکز را به همه پیشنهاد می‌کنم. خواندن این کتاب فوق‌العاده را از دست ندهید لطفا.

کتابخانه کوچک من