چند سال پیش همکاری داشتم که یکی از وحشت‌ها و ترس‌های بزرگش تو زندگی این بود که به خانواده‌ش نیاز پیدا کنه. اون موقع‌ها این وحشتش برام قابل درک نبود. نمی‌فهمیدم چرا همیشه می‌گفت «برام دعا می‌کنی به خانواده‌م نیاز پیدا نکنم؟»
روزی که تو حموم حالش بد شد و همخونه‌ش نجاتش داده بود، این ترس دوباره بهش برگشته بود. بعد از ویزیت و چندتا ازمایش احتمال دادن سنگ کلیه داشته باشه و به جراحی نیاز پیدا کنه. عجیب بود که ترسش نه از جراحی‌شدن، بلکه از نیازپیداکردن به خانواده‌ش بود. اون عصر پاییزی که خیابون انقلاب رو پیاده‌روی کردیم و بهش دلداری می‌دادم که «خانواده برای این جور وقت‌هاست دیگه.» نمی‌فهمیدم از چه جنس ترسی حرف می‌زد.
«نه، نمی‌خوام بهشون بگم.»، «نمی‌خوام روزی برسه که مامانم یا خواهرم مجبور به نگهداری از من باشند.»، «نمی‌خوام به خانواده‌م نیاز داشته باشم...» و لحظه‌ای که سوار بی‌آرتی می‌شد، با چشم‌های نگران و غمگینش نگاهم کرد و گفت «یکی از دعاهای همیشگی‌م اینه هیچ‌وقت به خانواده‌م نیاز پیدا نکنم فریبا... برام دعا می‌کنی؟»
برام قابل درک نبود اما دعاش کردم که کارش به جراحی نکشه...

سال‌های زیادی نیست که از اون روز پاییزی گذشته و راستش حالا کاملا با تمام وجودم می‌فهمم اون ترس از نیازپیداکردن به دیگری برای بهترشدن