بزرگ‌ترین معجزه‌ی تو اینه که قلبم رو پر از عشق و سخاوت می‌کنی.

اگه صدام رو می‌شنوی...

بهم چشم‌هایی بده که نشونه‌هات رو ببینم.
کمکم کن از میون این همه کلمه‌ی جاری، صدای تو رو بشنوم...

اگه صدام رو می‌شنوی...

بهم خرد و بینشی هدیه کن که روی هیچ خواسته‌ای اصرار نداشته باشم و پذیرای اتفاق‌ها و درس‌هایی باشم که برام رقم خورده‌ند...

بعد از چند روز گریه‌ی متمادی در خونه رو که باز کردم معجزه پشت در نشسته بود؛ یه گربه‌ی سفید با لکه‌های قهوه‌ای که انگار غریبه نبودم براش. 
«میو».
جدی جدی چهارطبقه رو بالا اومده بود و از این همه در، در خونه‌ی من رو انتخاب کرده بود؟
ازم پرسید «تو آوردی‌ش این‌جا؟»
من خیلی وقت‌ها تو رابطه با خودم هم بیگانه و ناتوان‌ام. چطور می‌تونستم با یه گربه‌ی غریبه ارتباط برقرار کنم و دعوتش کنم به خونه‌م؟
سرم رو تکون دادم «نه. نمی‌دونم از کجا اومده.»
با دست بهش اشاره کرد «برو. این‌جا نشین.»
گربه نرفت و نگاهم کرد. «میو».
از معدود وقت‌هایی بود که با کسی ارتباط چشمی عمیق برقرار می‌کردم. فقط به چشم‌های روشنش نگاه می‌کردم که بی‌توجه به محیط، منتظر اشاره و استقبالی از طرف من بود. 
«برو گربه. برو این‌جا نمون. برو پایین. از همین راهی که اومدی برگرد.»
گربه زبون آدمیزاد حالی‌ش بود.
چند تا پله پایین رفت و سرش رو برگردوند «میو».
مشورت کردم «بذار بهش یه چیزی بدم. چی بدم؟»
شبیه آدمی که مهمون سرزده‌ای به خونه‌اش اومده، سراسیمه به این فکر می‌کردم از یه گربه‌ی ناخونده چطور پذیرایی کنم؟
«اگه بهش چیزی بدی دیگه ول‌ت نمی‌کنه.»
چه اشکالی تو چسبیدن و ول‌نکردنه، اون هم وقتی مهر و محبتت رو بفهمه و درک کنه؟
گربه کلماتم رو می‌فهمید. یه پله اومد بالاتر «میو.»
کفری شد «بچه جون. گفتم برو این‌جا نشین. از همین راهی که اومدی برو پایین. از اون ور.»
گربه راهش رو گرفت و چند پله دیگه رفت پایین.
سرش رو برگردوند «میو.»
بهش گفتم «اگه برام یه نشونه باشه چی؟»
بی‌حوصله گفت «بی‌خیال بابا. نشونه کیلو چنده.»
در رو بستیم.
گربه هم رفت.


یاد آناستازیا می‌افتم که تو بوران و سرما، به برف‌ها چنگ می‌زد و گریه می‌کرد و از خدا یه نشونه، فقط یه نشونه‌ی کوچیک می‌خواست.
همین‌طور که هق‌هق می‌کرد، از پشت درخت تنومندی یه توله‌سگ شیطون پرید بیرون و شروع کرد به لیس‌زدن صورت اشک‌آلود آناستازیا.
اگه گربه‌ی سفید هم نشونه‌م بوده و نادیده‌ش گرفتم چی؟