خوب‌بودن و خوب‌ماندن

وقتی دختربچه بود ـ چهار پنج ساله ـ مادرش از او می‌خواست بعد از مدرسه روی نیمکت حیاط دبستان منتظرش بماند و به او قول می‌داد اگر دختر خوبی باشد، می‌تواند برود تاب‌بازی کند.
مادرش اغلب دیر می‌کرد و حتا گاهی اصلا نمی‌آمد؛ به همین خاطر مدیر مدرسه به او می‌گفت باید تنهایی به خانه برود. پدرش هم، برخلاف قول‌هایش، هرگز نمی‌آمد. عصرها دخترک چشم‌به‌راه سعی می‌کرد دختر خوبی باشد و آن‌قدر خوب منتظر می‌ماند تا مادرش او را ببرد تاب‌بازی کند.
آیا اصلا تابه‌حال سوار تاب شده بود؟ لوکریس یادش نمی‌آمد. همه‌ی آن‌چه به یاد می‌آورد، انتظار است؛ در انتظار مادرش تا بیاید و او را ببرد تاب‌بازی کند.
با دست‌های تپل و کوچکش، با نوک انگشت‌های خم‌شده، سرجایش صاف می‌نشست، بدون حتی ذره‌ای خم‌شدن، با چشمانی کاملا باز، مستقیم روبه‌رویش را نگاه می‌کرد. مستقیم روبه‌رویش را نگاه می‌کرد، ولی هیچ‌چیز نمی‌دید. هیچ‌چیز نمی‌دید جز خوب‌بودن، جز خوب‌ماندن، آن‌قدر خوب تا مادرش بیاید و او را ببرد تاب‌بازی کند.
خودش را از هر حرکتی، از هر کلمه‌ای، از هر نفسی یا آهی منع کرده بود. آن‌قدر بی‌نقص منتظر می‌ماند که مادرش باید می‌آمد. اگر حتا دماغش می‌خارید یا پاشنه‌ی جورابش شل می‌شد، باز هم بی‌حرکت می‌ماند. خارش نوک دماغ، مالش سرد ساق پا با جورابی که آهسته پایین می‌خزید. در خود آب می‌شد. یاد گرفته بود چه‌طور در خود غرق شود. یاد گرفته بود چه‌طور در خود جمع کند، چه‌طور مراقبه کند. بعدها در مستندهایی که درباره‌ی بوداییان دید، فهمید که قبلا در چهارسالگی چه‌طور بر حالت‌های ذهنی‌اش پیروز می‌شده است. از کودکی این گم‌گشتگی را در خود حفظ کرده بود؛ به همین خاطر گاهی ناگهان به جلوش خیره می‌شد و انگار فرسخ‌ها دور را نظاره می‌کرد. در سرش فاصله‌ای دور رخنه کرده بود، درست مثل همان وقت‌ها که روی نیمکت حیاط دبستان چشم‌به‌راه مادرش می‌ماند. همان جایی که به سنگ بدل می‌شد، جایی که بدنش را حس نمی‌کرد، که می‌شد قسم بخورد دیگر نفس نمی‌کشد. وقتی مادر می‌آمد، دخترش دیگر زنده نبود.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

این سطرها من رو یاد سال‌هایی انداخت که سنجابه رو دوست داشتم و برای بازگشتن‌ش انتظار می‌کشید. انتظاری تمام و کمال و بی‌نقص که بهم می‌گفت تو عشق ثابت‌قدم‌ام و به احساس‌ام پای‌بندم. «خودش را از هر حرکتی، از هر کلمه‌ای، از هر نفسی یا آهی منع کرده بود. آن‌قدر بی‌نقص منتظر می‌ماند که مادرش باید می‌آمد.» خودم رو از هر دوست‌داشتنی، از هر احساس خوب دیگه‌ای، از هر لذتی منع کرده بودم. فقط منتظر بودم که برگرده. و برگشت. اما خیلی طول کشید تا متوجه بشم برای خوب‌بودن و خوب‌موندن نباید تلاش کنم. کسی که باید خوبی‌های آدم‌ رو ببینه و درک کنه، نیازی به تلاش من نداره... آدم‌ها به اندازه‌ی درک و فهم‌شون از زندگی، خوبی‌ها رو می‌بینند و لمس می‌کنند. اگرچه سنجابه‌ خوبی‌ها رو دید و فهمید، اما دیر شده بود. من دست از تلاش برداشته بودم دیگه...

خوشی دسته‌جمعی آن‌ها، امید ناگهانی‌‌شان به آینده و آن لبخندهای روشن روی چهره های‌شان، همه به خاطر شور زندگی او بود.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

آلن

آیا روزی او، این مخترع دنیای قشنگ، غل و زنجیر می‌بندد و خودش را توی دریا غرق می‌کند؟ اما پسرک خواب بهشت تابان را می‌دید. او مثل یک پناهگاه امن وسط دشت دلزدگی بود. بینی کوتاه و سربالایش رایحه‌ی زندگی را جذب می‌کرد. گردنش در گودی بالشت فرورفته بود و با دیدن رویا لبانش را کمی تکان می‌داد. چشم‌های پُر مژه‌ی زیبایش بسته بودند. هرچیز او امیدی را نوید می‌داد که برای این دوره و زمان بسیار نابه‌هنگام بود.

پسرک که روزها رویای آدم‌ها بود، اکنون صاف و ساده مثل جویباری جاری به خواب رفته و خشنودی‌اش را به اطراف پخش می‌کرد. او به افق زیبایی می‌مانست که تو را به سرزمین‌های ناشناخته می‌برد. پاهایش زیر پتو، انگار آماده‌ی دویدن در یک مسابقه‌ی پرماجرا بود. بوی اتاقش... در جهان کم‌عطری هست که شبیه بوی خوش کودکی باشد. در خواب نقشه‌های معجزه‌آسایش را می‌کشید. آه، ذهن یک کوک همان جایی است که داستان‌های پریان شکل می‌گیرد.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

کسایی که این کتاب رو خوندن، بی‌شک با یکی از شخصیت‌های داستان یعنی «آلن» آشنا هستند.
شاید فکر کنید از روی خودشیفتگی این حرف رو می‌زنم، ولی متاسفانه یا خوشبختانه با آلن تو این داستان، بیش از هر شخصیتِ داستانی دیگه‌ای هم‌ذات پنداری کردم؛ و افسوس خوردم که چنین فرجامی رو برای خودش رقم زد...

اگه این کتاب رو خوندید، یادتون باشه من خودم رو شبیه آلن می‌دونم.
و فکر می‌کنم هیچ آلنی شایسته‌ی چنین سرنوشتی نیست. هیچ‌وقت و هرگز...

زندگی از سوی او، انگار با یک ویولن در حال نواخته‌شدن بود.

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

 

این جمله تو زندگی شما چه کسی رو تداعی می‌کنه؟

دسته‌گل‌ ارنست

بابا نگاه ارنست چه‌دسته‌گلی برام آورده. خودش از سر قبرها واسه‌م جمع کرده.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

این جمله اگرچه طنز سیاهی در دلش داره، اما برای من یادآور روزهای شش سالگیه. روزهایی که دایی با میم (تنها دختردایی‌ام که خیلی عزیزه برام) می‌اومدند دنبالم تا بریم خونه‌ی مامان‌بزرگ. وعده‌ی امیدبخش دایی این بود که تو مسیر، سری به قبرستون بزنیم. قبرستون برای من و میم نه تنها فضایی دلهره‌آور نبود، بلکه با دقت روی سنگ‌قبرها راه می‌رفتیم و از دیدن یه گل کوچیک روی سنگ‌قبرهای سرد و خاکستری به وجد می‌اومدیم. شادیِ اون‌روزها تو قدم‌زدن بین قبرها و پیداکردن گل خلاصه می‌شد. اگر می‌تونستیم با گل‌های جمع‌کرده یه دسته‌گل درست کنیم، این سرخوشی به تکامل می‌رسید؛ و هیجانِ تجربه‌ی دوباره و سه‌باره‌ی این ماجراجویی رو برامون بیشتر می‌کرد.

«ارنست» تو این کتاب، همون عاشقیه که چند پست قبلی درباره‌ش حرف زدم؛ نگهبان قبرستون که عاشق مرلین می‌شه و با این که تصمیم به خودکشی داره، امید و شور زیستن رو تو بوسه‌های مرلین پیدا می‌کنه...

نجات‌دهنده

این شفابخش دلهره‌های انسانی، عجب چشمان درشتی داشت. نقشه‌های عالی‌اش گنج‌های نهان را آشکار می‌کرد. شیطنت‌اش، فوران خوشحالی‌هایش، خنده بر لب آدم و آسمان تیره‌ی این شهر می‌آورد.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

تو جهانِ شخصی شما، این توصیف‌ها و کلمات، تداعی‌کننده‌ی چه کسیه؟ 
اونی که شفادهنده‌ی دلهره‌هاتونه و فوران خوشحالی‌ش خنده به لب‌تون می‌آره؟
برای من؟ 
آره دیگه، می‌دونید کیه...

 

 

زنده بودن زمان می‌برد. از همه‌چیز بریدن هم زمان می‌برد.

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

اونجا خیلی خوش بودم، ولی این کارم مربی‌ها رو حسابی کُفری کرده بود. آخه من بلد بودم چه‌طور بچه‌هایی رو که قرار بود بمب انتحاری بشن، آروم کنم. وقتی شب می‌شد، یواشکی جمع‌شون می‌کردم، ملافه‌ی سفید تن‌مون بود با کلاه و دوتا سوراخ واسه‌ی چشم، انقدر براشون جوک می‌گفتم تا از خنده ریسه برند و طناب‌های انفجاری دور شکم‌شون پاره بشه. موقع دست‌شویی به‌شون گل‌های صحرایی نشون می‌دادم و می‌گفتم این‌ها تو این هوای داغ با شن و شاش شتر و باد صحرا به وجود می‌آن، اون‌ها هم می‌فهمیدند زندگی چه چیز شگفت‌انگیزیه. بعد به‌شون آهنگ بوم بوم قلبم می‌زنه رو یاد دادم و با هم می‌خوندیم. فرمانده‌ی یگانِ خودکشی پاک داغون شده بود. من ادا در می‌آوردم که مثلا چیزی از تکنیک‌های اون حالی‌م نمی‌شه. خلاصه از دستم کچل شد. یه روز صبح که حسابی قاتی کرده بود، کمربند انتحاری‌ش رو بست، ضامن اون رو کشید و به‌م گفت «خوب نگاه کن؛ چون می‌خوام این کار رو فقط واسه‌ی تو انجام بدم.» و خودش رو منفجر کرد. بعدش هم من رو فرستادند خونه.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

«اُه، باز هم که شمایید! هنوز زنده‌اید؟»

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

سرآغاز

چشمان او از خلسه‌ای خوش که برایش تازگی داشت، خمار شده بود؛ ولی آیا تنها همین بود که برایش شناخته می‌شد؟

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

توصیفی بی‌نظیر از اولین لحظه‌هایی که «مرلین» دختر نوجوون و افسرده‌ی خانواده احساسات غریزی و میل شدیدش به دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن رو بازیابی می‌کنه. «خلسه‌ای خوش که برایش تازگی داشت.» و همین نقطه‌ی عطفی می‌شه تا عشق و دوست‌داشتن رو تجربه کنه؛ دوست‌داشتن یکی از مشتری‌ها (که شغل‌ش نگهبانی قبرستونه) که برای خودکشی به مغازه‌شون سر می‌زنه. مرلین که پیش از این، به خاطر هدیه‌ای که به مناسبت هجده سالگی گرفته، بوسه‌های زهرآلود پیدا کرده، وظیفه داره تا مشتری‌ها رو در آخرین روزهای زندگی‌شون، با تجربه‌ای شیرین روانه‌ی مرگ کنه؛ بوسه‌ای مرگ‌آور.
اما کشف و زنده‌شدن احساست تازه، ماجرای دیگه‌ای رو براش رقم می‌زنه.

این «خلسه‌ای خوش که برایش تازگی داشت» برام یادآور صحنه‌هایی از کتاب «بخشنده» هم هست. تو کتاب «بخشنده» اثر لوییس لوری که نشرچشمه تو حوزه‌ی نوجوان منتشر کرده، داستان شهری در بی‌زمانی و بی‌مکانی رو به تصویر می‌کشه. تو این شهر همه‌چیز تحت کنترله، حتی غرایز آدم‌ها. (سرفرصت حتما و مفصل براتون صحبت می‌کنم درباره‌ی این چهارگانه‌ی کم‌نظیر.) چطوری غرایز شهروندها رو کنترل می‌کنند؟ با قرص‌هایی که توزیع می‌کنند و شهروندها موظف‌اند سر ساعت مشخصی قرص‌ها رو بخورند. تو بین شهروندهای این شهر، فقط یه پسر نوجوونه که از این دستور همگانی سرپیچی می‌کنه و چند روز از خوردن قرص‌ها اجتناب می‌کنه. با این تفکر که «حالا مگه قراره چی بشه؟» پسر که در آستانه‌ی نوجوونیه و بانخوردن قرص‌ها، کنترل و مدیریت هورمون‌هاش رو از دست می‌ده، یه شب یه خواب عاطفی می‌بینه. خوابی که یکی از دوستانش رو که دختره، می‌بوسه. خوابی پر از رنگ و عاطفه و احساس و ابهام. جهانی ناشناخته و گنگ که ازش بی‌خبره و همین خلسه‌ی خوشِ ناشناخته، سرآغاز ماجرایی می‌شه که جهان همه‌ي آدم‌ها رو فرومی‌پاشه و از نو می‌سازه...

نمی‌بوسمت، هرچند خیلی دلم می‌خواد.

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

 

این جمله مصداقِ استدلال بعضی از آدم‌ها تو روابط‌شونه. جمله‌های آشنایی که بارها و بارها شنیدیم‌شون. «من لیاقت تو رو ندارم.»، «من نمی‌تونم خوشبختت کنم.»، «تو خیلی خوبی ولی...»، «من دوستت دارم اما...»
چند بار تو زندگی‌تون از این جمله‌ها شنیدید؟ آخرین بار رو یادتون می‌آد؟

دنسی

ما همیشه با محصولات طبیعی و حیات وحش مشکل داشتیم. از قورباغه‌های طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! می‌دونید چیه؟ مشکل اینه که مردم به‌قدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهر‌دار رو هم به‌ اون‌ها می‌فروشیم، باز جذب‌شون می‌شن. عجیب این که این موجودات هم همون حس رو دارند و نیش‌شون نمی‌زنند. یه‌بار، یادت می‌آد لوکریس؟ یه‌ مشتری زن که از این عنکبوت‌های قاتل خریده بود، بعد از مدتی به مغازه برگشت. خیلی تعجب کرده بودم. ازم پرسید سوزن هم می‌فروشیم یا نه. فکر کردم می‌خوام با سوزن چشم خودش رو در بیاره، ولی این‌طور نبود. سوزن رو واسه بافتن چکمه‌های کوچولو برای عنکبوتش می‌خواست! تازه اسم هم واسه‌ش گذاشته بود: دنسی. با هم دوست شده بودند و اون رو توی کیفش گذاشته بود. بعد در کیف رو باز کرد و عنکبوت روی دستش ورجه‌وورجه می‌کرد. به‌ش گفتم «خطرناکه، برش دار.» بعد خندید و گفت «دنسی به‌م شوق دوباره به زندگی بخشیده.»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

شهربازی خودکشی

ونسان جلابه‌ای با طرح بمب و دینامیت و جرقه‌های انفجار تن کرده بود. بیست سالش بود. دیوارهای اتاقش هیچ تزئینی نداشت. روبه‌‌روی تختی باریک نشسته و آرنج‌هایش را روی میز سنگین چسبیده به دیوار گذاشته بود و چسبی در دستانش می‌لرزید. فرزند ارشد خانواده‌ی تواچ ابروهای پرپشت و ریشی زبر و قرمز داشت. نفسش می‌لرزید و به‌زحمت بالا می‌آمد. نگاه همیشه کجش بازتایی از زجر درونی‌اش بود. از میگرن عذاب می‌کشید و بانداژش قسمت فوقانی سرش را متراکم کرده بود. لب پایینش به‌خاطر گاز‌گرفتن، کبره بسته و پُف کرده بود؛ در حالی که لب بالایی نازک و سرخ و لطیف بود. روی میز روبه‌رویش ماکت عجیب و خوفناک یک ساختمان بود؛ در حالی که پشت‌سرش، از آن طرف دیوار، این صدا به گوش می‌رسید، «دیم دارام دیرام رام.»
«مامان!»
مادرش از آشپزخانه داد زد «چی شده؟»
«آلن آهنگ‌‌های شاد می‌خونه.»
«وای نه... بگم چی‌کارت کنند... کاش به جای این بچه‌ی تخس، مار افعی به‌دنیا می‌آوردم.»
لوکریس به راهرو آمد و در اتاق آلن را باز کرد. «قطعش می‌کنی یا نه؟ چند بار باید به‌ت بگم ما نمی‌خوایم به این سرودهای شاد مزخرف گوش بدی؟! مگه مارش خاک‌سپاری رو واس سگ ساخته‌ند؟ می‌دونی این آهنگ‌ها چه‌قدر حال برادرت رو بد می‌کنه؟ سرش درد می‌گیره.»
اتاق آلن را ترک کرد و به اتاق ونسان رفت و روی زمین با ماکت ساختمانی فروریخته مواجه شد. «اُه اختراعت داشت تموم می‌شد.» رو به آلن فریاد زد، «نگاه کن موسیقی‌ت چه گندی بالا آورد. واقعا به خودت افتخار کنی.»
همین لحظه پدر خانواده هم وارد شد. «چی شده؟»
مرلین پاهای بی‌حالش را روی زمین کشاند و به آن‌ها ملحق شد. حالا هر سه‌ی آن‌ها – لوکریس، مرلی و میشیما ـ دور ونسان حلقه زده بودند.
خانم تواچ داد زد «می‌گی چی شده؟! باز هم آقا پسرتون خرابکاری کرده.»
شوهرش پاسخ داد «اون پسر من نیست. ونسان پسر منه. این یه تواچ واقعیه.»
مرلین پرسید «پس من چی؟ من هم تواچم.»
میشیما بانداژ سر ونسان را نواز کرد. «چی شد؟ ماکتت خراب شد؟»
مرلین پرسید «ماکت چی بود؟»
ونسان با بغض و افسوس گفت «ماکت یه شهربازی که توش خودکشی می‌کنند.»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

موسیو چنگ

«الو؟ اُه. موسیو چنگ شمایید؟! البته که به‌جا می‌آرم. امروز صبح طناب خریدید، این‌طور نیست؟ بله...؟ شما می‌خواید که ما...؟ نمی‌شنوم – احتمالا تلفن همراه مشتری آنتن نمی‌دهد – ما رو به تشییع جنازه‌تون دعوت کردید؟ آه، واقعا لطف کردید! ولی کِی می‌خواید انجامش بدید؟ اُه، طناب دور گردن‌تونه؟ خب، امروز که سه‌شنبه‌ست، فردا چهارشنبه، پس تشییع جنازه‌تون می‌افته پنج‌شنبه دیگه، درسته؟ اجازه بدید از شوهرم بپرسم...»

به پشت مغازه رفت و داد زد، «میشیما! موسیو چنگ پشت تلفنه. سرایدار مجتمع مذاهب ازیادرفته... آره، همون... ازمون می‌خواد که پنج‌شنبه تو خاک‌سپاری‌ش شرکت کنیم. این همون روزی نیست که قراره بازاریاب شرکتِ مرگ‌آوران بیاد؟ آهان، پس اون پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی بعده، خیله خب.»
دوباره گوشی تلفن را برداشت. «الو؟ موسیو چنگ...؟ الو...؟» وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده تلفن را قطع کرد. «هرچند طناب خیلی ابتداییه، همیشه موثره. باید باز هم بیشتر سفارش بدیم... آه، مرلین بیا ببینم.»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

آیا در زندگی شکست خورده‌اید؟ لااقل در مرگ‌تان موفق باشید.

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

این کتاب که ژانر کمدی سیاه داره، برای من سراسر شگفتیه. از فضاها و شخصیت‌پردازی‌هاش گرده. تا دیالوگ‌ها و افکار و عقایدی که اگرچه تعجب‌برانگیزه، اما آشناست...
هرچی بیشتر داستان رو پیش می‌بردم، بیشتر می‌فهمیدم که به راستی تو جهانی شبیه جهانِ ساختگی ژان تولی زندگی می‌کنیم. داستانی فانتزی که مرز باریکی با واقعیت داره و بیشتر دیالوگ‌ها و شخصیت‌هاش برامون آشنا هستند...

معلومه که نمی‌تونی!

مرلین آب دماغش را بالا کشید و گفت «مامان، وقتی بزرگ شدم اجازه می‌دی برم دیسکو با پسرها برقصم؟»
«معلومه که نه! به حرف‌های داداش کوچولوت گوش نکن. مزخرف می‌گه. تو خودت همیشه می‌گی یه دختر چاق و گنده‌ای، واقعا فکر می‌کنی مردها حاضرند با یکی مثل تو برقصند؟ بی‌خیال، بگیر بخواب و سعی کن کابوس ببینی. این‌جوری معقول‌تره.»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

دیالوگ‌ها براتون آشنا نیستند؟
چند بار تا حالا این دیالوگ‌ها و مشابه‌شون رو تو بستر و کانون سرد (!) خانواده شنیدید؟
از من اگه بپرسید می‌گم: «به اندازه‌ی موهای سرم.»

 

این جنس از گفت‌وگو تو اکثر خونواده‌های ایرانی ریشه تو مذهب داشته و داره.
این موضوع رو بعد از خوندن کتاب «حصار و سگ‌های پدرم» بیشتر از قبل متوجه شده‌ام. تو جامعه‌ای که زندگی می‌کنیم، «مذهب» نه فقط برای حکومت، بلکه برای خونواده‌هامون هم ابزاری بوده برای سرکوب خواسته‌ها و ایده‌آل‌ها و سلطه‌ی بیشتر به احساس، افکار، عاطفه، هویت، گذشته و حال و آینده...
مذهب همیشه افساری بوده برای پیشگیری از شکستن هنجارها و قوانین از پیش تعیین‌شده...

می‌دونید دارم از چی حرف می‌زنم؟

چند وقت پیش تو استوری‌ام کلمه‌ی «مذهب» اومده بود، یه دختر نوجون دلخور شده بود «چرا  به عقاید ما توهین می‌کنی؟»
امیدوارم شما تفاوت مذهب و عقیده و ایمان رو بدونید. سه سطح متفاوت از دین!

 

مغازه‌ی خودکشی رو تموم کردم و حالا دارم بخش‌هایی رو که علامت زده‌ام، از نو مرور می‌کنم. جهان فانتزی‌یی که ژان تولی در بی‌زمانی و بی‌مکانی به تصویر کشیده، عجیب شبیه این روزهای خودمونه. کی فکرش رو می‌کرد اثری که ۲۰۰۷ نوشته می‌شه تجسمی از جهان ۲۰۲۰ باشه؟ دنیای سیاه و تاریکی که آدم‌ها به چیزی جز مردن فکر نمی‌کنند. عجیب‌تر اینکه تو این وانفسای ناامیدی، یه خانواده فروشگاهی داره که خدمات خودکشی ارائه می‌کنه. «خودکشی منجر به مرگ»، بزرگ‌ترین خدمتیه که این خانواده به آدم‌های بی‌عشق جامعه می‌‌کنه. 
گزیده‌ها رو که بذارم مفصل درباره‌ی این کتاب درخشان ژان تولی می‌نویسم.
 

در تاریکیِ راه‌پله غرغرکنان پایین رفت. «لعنت به این سیاهی! هیچی نمی‌بینم. یه قدم اشتباه بردارم گردنم خرد می‌شه.»
آلن از بالای پله‌ها نظر داد «بابا، چرا به جای لعنت‌فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمی‌کنی؟»

 

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

یکی از محبوب‌ترین بخش‌های کتاب «مغازه‌ی خودکشی» همین دو جمله‌ی به‌نظر ساده‌ست؛ با درون‌مایه‌ای طنز اما عمیق و تامل‌برانگیز.
هربار که این جمله رو می‌خونم، به خاطر تمام غرهایی که می‌زنم احساس ندامت می‌کنم. فکر می‌کنم آلن یه جایی وایساده و بهم می‌گه: «چرا به جای لعنت‌فرستادن یه چراغ روشن نمی‌کنی فریبا؟»

می‌دونم روشن‌کردن یه چراغ بزرگ‌ترین کاریه که هر کسی می‌تونه در حق خودش بکنه. یه چراغ تو تاریکی‌های وجودش.

 

 

چه روز گندی

این جیک‌جیک‌کردن‌ت رو تموم کن. وقتی یکی می‌آد این‌جا نباید به‌ش بگی – ادای آلن را در می‌آورد – «صبح‌به‌خیر» تو باید با لحن یه بابامُرده به‌شون بگی «چه روز گندی، مادام.» یا مثلا بگی «امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو.» خواهش می‌کنم لطفا این لبخند مسخره رو هم از رو صورتت بردار. می‌خوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟ آخه این چه رفتاریه که وقتی یکی رو می‌بینی چشم‌هات رو می‌چرخونی و دست‌هات رو می‌بری پشت گوشت و تکون‌شون می‌دی؟ فکری کردی مشتری‌ها می‌آن این‌جا لبخند ابلهانه‌ی تو رو ببینند؟ واقعا می‌ری رو مخم. مجبورمون می‌کنی پوزه‌بند به‌ت ببندیم.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

چنان خمیازه‌ای کشید که انگار می‌تواند جهان را ببلعد.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

امیدوارم دیگه نبینمت

«آلن! آخه چندبار باید به‌ت بگم؟ وقتی مشتری‌هامون از مغازه خرید می‌کنن، به‌شون نمی‌گیم به زودی می‌بینمت. ما باهاشون وداع می‌کنیم. چون دیگه هیچ‌وقت برنمی‌گردن. آخه کِی این رو توی کله‌ت فرو می‌کنی؟»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

یه لبخند تو این دنیای نکبتی

نور آفتاب اصلا درون این مغازه‌ی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجره‌ی مغازه، سمت چپ در ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیره‌ی در آویزان بود.
نور لامپ‌های مهتابی سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچه‌ای می‌رفت که در کالسکه‌ای خاکستری بود.
«آه! داره می‌خنده.»

مغازه‌دار، زن جوان‌تری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حساب‌هایش را بررسی می‌کرد، با اعتراض گفت: «پسر من می‌خنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک در می‌آره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»
بعد دوباره سر حساب‌وکتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالکسه‌ی بچه می‌چرخید. قدم‌های ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه می‌داد. چشمانش آب مروارید داشت، ولی آن چشم‌های تیره و غمگین و مُرده‌وار به آن‌چه دیده بود یقین داشتند.
مادر بچه که روی پیشخان خم شده بود، گفت: «من که شاخ درمی‌آرم اگه همچین چیزی ببینم. سابقه نداشته تو خونواده‌ی تواچ کسی لبخند بزنه.»
زن گردنش را که مثل گردن غاز بود، بالا کشید و داد زد «میشیما، بیا این‌جا یه دقیقه.»
دریچه‌ی کف مغازه دهان باز کرد و کله‌ی تاسی بیرون پرید.
«بله؟ چی شده؟»
میشیما توام یک کیسه‌ی سیمان دستش بود. از انبار زیر زمین بیرون آمد و کیسه را روی کف موزاییکی مغازه گذاشت.
«این مشتری ادعا می‌کنه آلن خندیده.»
«لوکریس، داری درباره‌ی چی حرف می‌زنی؟»
گرد و خاک آستینش را تکاند و قبل از این که نظری بدهد، به سمت بچه رفت و نگاه مشکوک و ممتدی به او انداخت.
در حالی که دستانش را جلو دهانش تکان می‌داد گفت: «باید خسته باشه که قیافه‌ش اون‌جوری به نظر رسیده. آدم گاهی این حالت رو با خنده اشتباه می‌گیره. فقط یه شکلک بوده.»
سپس سقف کالسکه را کشید و برای پیرزن توضیح داد: «ببینید، اگه گوشه‌ی دهنش رو هم به سمت چونه‌ش بکشم، باز هم نمی‌خنده. قیافه‌ش مثل قیافه‌ی فلاکت‌بار برادر و خواهرش موقع تولدشه.»
مشتری گفت: «ببینم.»
مغازه‌دار دستش را از روی صورت بچه برداشت. مشتری باتعجب فریاد زد.«ایناها. خودت ببین. داره می‌خنده.» میشیما بلند شد، دستی به سینه‌اش کشید و با تندی گفت «خب، حالا چی احتیاج دارید؟»
«یه طناب می‌خوام که خودم رو حلق‌آویز کنم.»
«خیله خب. سقف خونه‌تون بلنده؟ نمی‌دونید؟» از قفسه طناب‌دار را پایین کشید و ادامه داد: «دو متر کفایت می‌کنه. گره خیلی خوبی هم روشه. فقط باید سرتون رو قشنگ توی حلقه‌ش جا بدید...»
پیرزن وقتی داشت حساب می‌کرد، باز نگاهی به کالسکه انداخت.
«آدم وقتی لبخند یه بچه رو می‌بینه، قلبش آروم می‌گیره.»
میشیما به ستوه آمد و با دلخوری گفت «بفرمایید دیگه. برید منزل. الان کار مهم‌تری هست که باید انجام بدید.»
پیرزن بیچاره زیر آسمان گرفته و عبوس شهر طناب را روی یک دوشش انداخت و راهش را گرفت و رفت. مغازه‌دار به داخل مغازه‌اش بازگشت.

«وای! راحت شدیم. عجب کنه‌ای بود. هی حرف خودش رو می‌زد.»
خانم تواچ همچنان پای صندوق ایستاده بود و نمی‌توانست چشم از کالسکه‌ی بچه بردارد. کالسکه تکان می‌خورد و جیرجیر صدایش با طنین خنده‌ی بچه می‌آمیخت. آقا و خانم تواچ مات و متحیر به یکدیگر نگاه کردند. «لعنتی...»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه