باید به آنچه می‌گویم خوب دقت کنی. جک نمی‌خواهم بگویم. آدم‌هایی که درون سختی دارند با همه‌ی وزن خود روی زندگی می‌پرند و تمام مدت به خود رنج می‌دهند، درحالی که آدم های شل... نه، شل نه، آدم‌هایی که درونی نرم دارند، بله، نرم، وقتی شوکی به آنها وارد شود، کمتر رنج می‌کشند...

فکر می‌کنم باید جوکاری بازی کنی، خیلی جالب تر است، به توپ‌های ضربه می‌زنی، نمی‌دانی از کجا خواهند آمد، اما می‌دانی به هر حال باز خواهند گشت، به خاطر ریسمانی که به انها وصل است و این حس تعلیق، دلپذیر است. 

 

«من او را دوست داشتم»، آنا گاوالدا

به صداهای خانه گوش می‌دادم. بینی‌ام می‌خارید. چشمانم را می‌مالیدم تا گریه نکنم.

به خودم فکر می‌کردم زندگی من مانند این رختخواب است. نا مطمئن، موقتی، معوق.

در کمین لحظه‌ای بودم که خانه از نظرم ناپدید شود.

فکر می‌کرد در فضا رها شده‌ام.

مسخره است، عبارات از عهده‌ی واقعیات بر نمی‌آیند. باید خیلی ترسیده باشی تا معنی عبارت «عرق‌های سرد» را بفهمی یا خیلی مضطرب بوده باشی تا بفهمی «شکمم گره خورده» واقعا یعنی چه؟ نه؟

«رها شده» نیز همین‌طور. چه عبارت بی‌نظیری، چه کسی نخستین بار آن را به کار برد؟

رها کردن طناب.

ترک کردن یک زن خوب.

اوج گرفتن، بال‌های پلیکانی خود را گشودن و در اقلیمی دیگر فرود امدن.

نه، واقعا، نمی‌توان دقیق گفت...

من افتضاح می‌شوم، نشانه‌ی خوبی است. چند هفته دیگر بگذرد حسابی زشت می‌شوم.

 

«من او را دوست داشتم»، آنا گاوالدا

به او می‌گویم دلم مانند یک زنبیل بزرگ، خالی است؛ زنبیل بی‌اندازه جا دارد است، می‌توان بازاری را درونش جا داد، با این همه درونش خالی خالی است.

می‌گویم یک زنبیل؛ از سبدهای چرخدار رقت‌آوری که همیشه در سوپر مارکت‌ها ترق و تروق می‌کنند چیزی نمی‌گویم. نه، زنبیل من... یعنی آن طور که من تصور می‌کنم... بیش‌تر شبیه سبد‌های چهارگوش راه راه سفید و آبی است که مادربزرگ‌های چاق سیاه‌پوست در محله‌ی باربس بر سر می‌گذارند...

خواهرم نوشیدنی دیگری برای هر دومان می‌آورد، می‌گوید:

_ ای بابا... دنیا که روی سر تو خراب نشده

 

«من او را دوست داشتم»، آنا گاوالدا

_ ممکن است روزی تو  و بابا دوباره عاشق هم شوید؟

_ نه.

_ مطمئن هستی؟

_ بله

_ به هر حال خودم این را می دانستم...

 

«من او را دوست داشتم»، آنا گاوالدا

باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. انقدر که اشک‌ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.

 

«من او را دوست داشتم»، آنا گاوالدا

هیچ چیز دست نخورده.

فقط کافی‌ست چشمانم را ببندم و در فکر فرو روم.

چقدر باید بگذرد تا ادمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟

 

«من او را دوست داشتم»، آنا گاوالدا

 

 

یک زمانی آنا گاوالدا در لیست نویسنده‌های محبوبم بود.
حالا بعضی از گزیده‌های کتاب‌هایش را می‌خوانم و لبخند می‌زنم و هنوز به خوشی از او یاد می‌کنم که روزهای نوجوانی من را با عشق و دوست داشتن درهم آمیخته بود. کتاب‌هایش را می‌خواندم و طعم فراموش‌شده‌ی عشق را در ذهنم مزه‌مزه می‌کردم.
آدم در هر جایگاه و هر موقعیتی که بود باید ممنون تمام آن‌هایی باشد که شوق «خواندن» را در او برانگیخته‌اند و زنده نگه‌داشتند.
گاوالدا یکی از همان‌ روشنک‌هاست...