درگیر همرنگ بودن نباشید. سرتان را بالا بگیرید. شاید به شما شلیک کنند، اما شاید هم نکنند.

ـ نیل گیمن

در مدرسه به ما هیچ چیزی را که ارزش یاد گرفتن داشته باشد، یاد نمی‌دهند.

ـ نیل گیمن

کتاب رویایی است که تو در دستانت گرفته‌ای...

ـ نیل گیمن

گاهی اوقات بیدار می‌شوی.
گاهی اوقات شکست تو را می‌کُشد.
و گاهی اوقات، وقتی می‌اُفتی، پرواز می‌کنی.

ـ نیل گیمن

واقعیت اینه که اصلا آدم بزرگی وجود نداره. حتی یه نفر توی این دنیای بزرگ.



«اقیانوس انتهای جاده»، نیل گیمن

در مدرسه به ما یاد نمی‌دهند که چگونه کسی را دوست بداریم.


«مرد ماسه‌ای»، نیل گیمن

اگر کسی به تو اهمیت ندهد، نمی‌توانی ناراحتش کنی.


«کتاب گورستان»، نیل گیمن

مقدمه‌ی «نیل گیمن» در مجموعه داستان «ج مثل جادو»

وقتی نوجوان بودم، و انگار زمان زیادی از آن دوره نگذشته، عاشق خواندن داستان‌های کوتاه بودم. داستان‌های کوتاه را می‌شد از اول تا آخر در زمان‌هایی که برای مطالعه داشتم – زمان استراحت صبحگاهی، در زمان چرت بعد از ناهار، یا در قطار – خواند. شروع می‌شد و پیچ و تاب می‌خورد و مرا به دنیایی تازه می‌برد و دوباره در عرض نیم ساعت صحیح و سالم به مدرسه یا خانه بازمی‌گرداند.

وقتی داستانی را در سن مناسبش می‌خوانید هرگز شما را رها نمی‌کند. شاید یادتان برود چه کسی آن را نوشته یا عنوان داستان چه بوده است. بعضی وقت‌ها یادتان می‌رود دقیقا چه اتفاقاتی در آن افتاده، اما اگر داستان شما را تحت تاثیر قرار بدهد با شما خواهد ماند و نقاطی از ذهن‌تان را که به ندرت به آن‌ها سرکشی می‌کنید اشغال می‌کند.

وحشت بیش از هرچیز با شما می‌ماند. اگر واقعا لرزه بر اندام‌تان انداخت، اگر با تمام شدن داستان دیدید که دارید کتاب را به آرامی می‌بندید، مبادا مزاحم چیزی شوید، و ترسان از جا برخاستید، پس بدانید آن داستان تا آخر عمر با شما خواهد بود. وقتی نُه ساله بودم داستانی خواندم که با اتاقی پوشیده از حلزون به پایان می‌رسید. به نظرم می‌آید احتمالا حلزون‌های آدم‌خوار بودند و آرام آرام به سمت کسی می‌خزیدند تا او را بخورند. همین حالا هم با به یاد آوردن آن داستان مثل دوران کودکی به خود می‌لرزم.

فانتزی جزیی از وجودتان می‌شود. در جاده‌ای که بعضی وقت‌ها از آن می‌گذرم پیچی هست، نمایی از روستایی بر تپه‌هایی سبز و غلتان و در پشت آن تپه‌هایی بزرگ‌تر، ناهموارتر و خاکستری‌تر، و در دوردست کوه و مه، که وقتی این همه را می‌بینم ناخودآگاه به یاد خواندن ارباب حلقه‌ها می‌افتم. آن کتاب در جایی از ذهنم خانه کرده و آن منظره به سطح ذهن می‌آوردش.

و داستان علمی تخیلی (هر چند متاسفانه فقط مقدار کمی از آن را در ذهن دارم) تو را به آن سوی ستاره‌ها، و زمان‌ها و ذهن‌های دیگر می‌برد. هیچ‌چیز مثل خواندن ذهن یک مخلوق بیگانه نیست. تا یادمان بماند چه جزییاتی افراد را از هم متمایز می‌کند.

داستان‌های کوتاه پنجره‌های کوچکی به دنیاهای دیگر، ذهن‌های دیگر و رویاهای دیگر هستند. سفرهایی است که می‌توان به فراسوی جهان هستی کرد و دوباره برای وقت شام بازگشت.

اینک ربع قرنی است که سرگرم نوشتن داستان‌های کوتاه هستم. در ابتدا راه بسیار خوبی برای یادگیری فن داستان‌نویسی بود. سخت‌ترین چیز به عنوان نویسنده‌ای جوان تمام کردن آن‌هاست، و این چیزی بود که یاد می‌گرفتم. این روزها بیشتر داستان‌هایی که می‌نویسم بلند هستند – داستان‌های مصور بلند یا کتاب‌هایی بلند یا فیلم‌هایی بلند – و یک داستان کوتاه، چیزی که بتوان در یک آخر هفته یا یک هفته تمامش کرد، و این لذت محض است.

بسیاری از نویسنده‌های مورد علاقه‌ی من در دوران کودکی که داستان کوتاه می‌نوشتند هنوز هم نویسنده‌های مورد علاقه‌ام هستند. افرادی مثل ساکی یا هارلان الیسن، مثل جان کالیر یا ری برادبری. جادوگرانی که با توصیف‌های دقیقشان و تنها با بیست و شش حرف و مشتی نقطه‌گذاری می‌توانند تنها در چند صفحه شما را بخندانند یا بگریانند.

کتاب داستان‌های کوتاه خوبی دیگری هم دارد: لازم نیست همه را دوست داشته باشید. اگر از یکی لذت نبردید، خب، کمی بعد یکی دیگر از راه می‌رسد.

داستان‌های این کتاب شما را از یک داستان پلیسی سفت و سخت درباره‌ی شخصیت‌های اشعار کودکانه به جمع آدم‌هایی می‌برد که خوردن را دوست دارند، از شعری درباره‌ی این که اگر در افسانه‌ی پریان گرفتار شدید چگونه رفتار کنید به داستانی درباره‌ی پسرکی که زیر پلی به یک ترول بر می‌خورد و قول و قراری که با هم می‌گذارند. داستانی هم هست که بخشی از کتاب بعدی من، کتاب گورستان، خواهد بود، درباره‌‌ی پسرکی که در یک گورستان زندگی می‌کند و مرده‌ها او را بزرگ می‌کنند؛ و داستانی به نام چگونه پل پانتی را بفروشیم که وقتی نویسنده‌ای بسیار جوان بودم نوشتم، داستان فانتزی الهام گرفته از مردی به نام کنت ویکتور لاستیگ که واقعا برج ایفل را تقریبا به همان شکل فروخت (و چند سال بعد در زندان آلکاتراز از دنیا رفت). دو سه داستان کمی ترسناک هست؛ و دو داستان خنده‌دارتر، و چندتای دیگر که نه ترسناک‌اند و نه خنده‌دارِ، اما امیدوارم از آن‌ها هم خوشتان بیاید.

وقتی پسربچه بودم، ری برادبری داستان‌های کوتاهی را که فکر می‌کرد خواننده‌های کم سن و سال‌تر دوست خواهند داشت از میان کتاب‌هایش جمع کرد و آن‌ها را با عنوان م مثل موشک و ف مثل فضا منتشر کرد. حالا من هم همین کار را کرده‌ام، و از ری پرسیدم از نظر او اشکال ندارد من اسم این کتاب را ج مثل جادو بگذارم. (از نظر او اشکال نداشت.)

ج مثل جادوست. همه‌ی حروف این خاصیت را دارند، اگر آن‌ها را درست کنار هم قرار بدهید. با آن‌ها می‌شود جادو کرد، رویا بافت، و کاش حتی بشود باعث تعجب شد...

کتابخانه‌ی کوچک من

موضوع این نیست که من زودباور هستم. فقط تمام چیزهای اهریمنی و خطرناک را باور دارم. بخشی از اعتقادات دوران کودکی‌ام این بود که شب پر از اشباح و جادوگر است که گرسنه و هراسانند و کاملا سیاهپوش.
خلافش به طرز اطمینان بخشی درست بود: روشنایی روز امن بود. روشنایی روز همواره امن بود.


نیل گیمن