خوب‌بودن و خوب‌ماندن

وقتی دختربچه بود ـ چهار پنج ساله ـ مادرش از او می‌خواست بعد از مدرسه روی نیمکت حیاط دبستان منتظرش بماند و به او قول می‌داد اگر دختر خوبی باشد، می‌تواند برود تاب‌بازی کند.
مادرش اغلب دیر می‌کرد و حتا گاهی اصلا نمی‌آمد؛ به همین خاطر مدیر مدرسه به او می‌گفت باید تنهایی به خانه برود. پدرش هم، برخلاف قول‌هایش، هرگز نمی‌آمد. عصرها دخترک چشم‌به‌راه سعی می‌کرد دختر خوبی باشد و آن‌قدر خوب منتظر می‌ماند تا مادرش او را ببرد تاب‌بازی کند.
آیا اصلا تابه‌حال سوار تاب شده بود؟ لوکریس یادش نمی‌آمد. همه‌ی آن‌چه به یاد می‌آورد، انتظار است؛ در انتظار مادرش تا بیاید و او را ببرد تاب‌بازی کند.
با دست‌های تپل و کوچکش، با نوک انگشت‌های خم‌شده، سرجایش صاف می‌نشست، بدون حتی ذره‌ای خم‌شدن، با چشمانی کاملا باز، مستقیم روبه‌رویش را نگاه می‌کرد. مستقیم روبه‌رویش را نگاه می‌کرد، ولی هیچ‌چیز نمی‌دید. هیچ‌چیز نمی‌دید جز خوب‌بودن، جز خوب‌ماندن، آن‌قدر خوب تا مادرش بیاید و او را ببرد تاب‌بازی کند.
خودش را از هر حرکتی، از هر کلمه‌ای، از هر نفسی یا آهی منع کرده بود. آن‌قدر بی‌نقص منتظر می‌ماند که مادرش باید می‌آمد. اگر حتا دماغش می‌خارید یا پاشنه‌ی جورابش شل می‌شد، باز هم بی‌حرکت می‌ماند. خارش نوک دماغ، مالش سرد ساق پا با جورابی که آهسته پایین می‌خزید. در خود آب می‌شد. یاد گرفته بود چه‌طور در خود غرق شود. یاد گرفته بود چه‌طور در خود جمع کند، چه‌طور مراقبه کند. بعدها در مستندهایی که درباره‌ی بوداییان دید، فهمید که قبلا در چهارسالگی چه‌طور بر حالت‌های ذهنی‌اش پیروز می‌شده است. از کودکی این گم‌گشتگی را در خود حفظ کرده بود؛ به همین خاطر گاهی ناگهان به جلوش خیره می‌شد و انگار فرسخ‌ها دور را نظاره می‌کرد. در سرش فاصله‌ای دور رخنه کرده بود، درست مثل همان وقت‌ها که روی نیمکت حیاط دبستان چشم‌به‌راه مادرش می‌ماند. همان جایی که به سنگ بدل می‌شد، جایی که بدنش را حس نمی‌کرد، که می‌شد قسم بخورد دیگر نفس نمی‌کشد. وقتی مادر می‌آمد، دخترش دیگر زنده نبود.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

این سطرها من رو یاد سال‌هایی انداخت که سنجابه رو دوست داشتم و برای بازگشتن‌ش انتظار می‌کشید. انتظاری تمام و کمال و بی‌نقص که بهم می‌گفت تو عشق ثابت‌قدم‌ام و به احساس‌ام پای‌بندم. «خودش را از هر حرکتی، از هر کلمه‌ای، از هر نفسی یا آهی منع کرده بود. آن‌قدر بی‌نقص منتظر می‌ماند که مادرش باید می‌آمد.» خودم رو از هر دوست‌داشتنی، از هر احساس خوب دیگه‌ای، از هر لذتی منع کرده بودم. فقط منتظر بودم که برگرده. و برگشت. اما خیلی طول کشید تا متوجه بشم برای خوب‌بودن و خوب‌موندن نباید تلاش کنم. کسی که باید خوبی‌های آدم‌ رو ببینه و درک کنه، نیازی به تلاش من نداره... آدم‌ها به اندازه‌ی درک و فهم‌شون از زندگی، خوبی‌ها رو می‌بینند و لمس می‌کنند. اگرچه سنجابه‌ خوبی‌ها رو دید و فهمید، اما دیر شده بود. من دست از تلاش برداشته بودم دیگه...

خوشی دسته‌جمعی آن‌ها، امید ناگهانی‌‌شان به آینده و آن لبخندهای روشن روی چهره های‌شان، همه به خاطر شور زندگی او بود.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

آلن

آیا روزی او، این مخترع دنیای قشنگ، غل و زنجیر می‌بندد و خودش را توی دریا غرق می‌کند؟ اما پسرک خواب بهشت تابان را می‌دید. او مثل یک پناهگاه امن وسط دشت دلزدگی بود. بینی کوتاه و سربالایش رایحه‌ی زندگی را جذب می‌کرد. گردنش در گودی بالشت فرورفته بود و با دیدن رویا لبانش را کمی تکان می‌داد. چشم‌های پُر مژه‌ی زیبایش بسته بودند. هرچیز او امیدی را نوید می‌داد که برای این دوره و زمان بسیار نابه‌هنگام بود.

پسرک که روزها رویای آدم‌ها بود، اکنون صاف و ساده مثل جویباری جاری به خواب رفته و خشنودی‌اش را به اطراف پخش می‌کرد. او به افق زیبایی می‌مانست که تو را به سرزمین‌های ناشناخته می‌برد. پاهایش زیر پتو، انگار آماده‌ی دویدن در یک مسابقه‌ی پرماجرا بود. بوی اتاقش... در جهان کم‌عطری هست که شبیه بوی خوش کودکی باشد. در خواب نقشه‌های معجزه‌آسایش را می‌کشید. آه، ذهن یک کوک همان جایی است که داستان‌های پریان شکل می‌گیرد.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

کسایی که این کتاب رو خوندن، بی‌شک با یکی از شخصیت‌های داستان یعنی «آلن» آشنا هستند.
شاید فکر کنید از روی خودشیفتگی این حرف رو می‌زنم، ولی متاسفانه یا خوشبختانه با آلن تو این داستان، بیش از هر شخصیتِ داستانی دیگه‌ای هم‌ذات پنداری کردم؛ و افسوس خوردم که چنین فرجامی رو برای خودش رقم زد...

اگه این کتاب رو خوندید، یادتون باشه من خودم رو شبیه آلن می‌دونم.
و فکر می‌کنم هیچ آلنی شایسته‌ی چنین سرنوشتی نیست. هیچ‌وقت و هرگز...

زندگی از سوی او، انگار با یک ویولن در حال نواخته‌شدن بود.

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

 

این جمله تو زندگی شما چه کسی رو تداعی می‌کنه؟

دسته‌گل‌ ارنست

بابا نگاه ارنست چه‌دسته‌گلی برام آورده. خودش از سر قبرها واسه‌م جمع کرده.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

این جمله اگرچه طنز سیاهی در دلش داره، اما برای من یادآور روزهای شش سالگیه. روزهایی که دایی با میم (تنها دختردایی‌ام که خیلی عزیزه برام) می‌اومدند دنبالم تا بریم خونه‌ی مامان‌بزرگ. وعده‌ی امیدبخش دایی این بود که تو مسیر، سری به قبرستون بزنیم. قبرستون برای من و میم نه تنها فضایی دلهره‌آور نبود، بلکه با دقت روی سنگ‌قبرها راه می‌رفتیم و از دیدن یه گل کوچیک روی سنگ‌قبرهای سرد و خاکستری به وجد می‌اومدیم. شادیِ اون‌روزها تو قدم‌زدن بین قبرها و پیداکردن گل خلاصه می‌شد. اگر می‌تونستیم با گل‌های جمع‌کرده یه دسته‌گل درست کنیم، این سرخوشی به تکامل می‌رسید؛ و هیجانِ تجربه‌ی دوباره و سه‌باره‌ی این ماجراجویی رو برامون بیشتر می‌کرد.

«ارنست» تو این کتاب، همون عاشقیه که چند پست قبلی درباره‌ش حرف زدم؛ نگهبان قبرستون که عاشق مرلین می‌شه و با این که تصمیم به خودکشی داره، امید و شور زیستن رو تو بوسه‌های مرلین پیدا می‌کنه...

نجات‌دهنده

این شفابخش دلهره‌های انسانی، عجب چشمان درشتی داشت. نقشه‌های عالی‌اش گنج‌های نهان را آشکار می‌کرد. شیطنت‌اش، فوران خوشحالی‌هایش، خنده بر لب آدم و آسمان تیره‌ی این شهر می‌آورد.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

تو جهانِ شخصی شما، این توصیف‌ها و کلمات، تداعی‌کننده‌ی چه کسیه؟ 
اونی که شفادهنده‌ی دلهره‌هاتونه و فوران خوشحالی‌ش خنده به لب‌تون می‌آره؟
برای من؟ 
آره دیگه، می‌دونید کیه...

 

 

زنده بودن زمان می‌برد. از همه‌چیز بریدن هم زمان می‌برد.

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

اونجا خیلی خوش بودم، ولی این کارم مربی‌ها رو حسابی کُفری کرده بود. آخه من بلد بودم چه‌طور بچه‌هایی رو که قرار بود بمب انتحاری بشن، آروم کنم. وقتی شب می‌شد، یواشکی جمع‌شون می‌کردم، ملافه‌ی سفید تن‌مون بود با کلاه و دوتا سوراخ واسه‌ی چشم، انقدر براشون جوک می‌گفتم تا از خنده ریسه برند و طناب‌های انفجاری دور شکم‌شون پاره بشه. موقع دست‌شویی به‌شون گل‌های صحرایی نشون می‌دادم و می‌گفتم این‌ها تو این هوای داغ با شن و شاش شتر و باد صحرا به وجود می‌آن، اون‌ها هم می‌فهمیدند زندگی چه چیز شگفت‌انگیزیه. بعد به‌شون آهنگ بوم بوم قلبم می‌زنه رو یاد دادم و با هم می‌خوندیم. فرمانده‌ی یگانِ خودکشی پاک داغون شده بود. من ادا در می‌آوردم که مثلا چیزی از تکنیک‌های اون حالی‌م نمی‌شه. خلاصه از دستم کچل شد. یه روز صبح که حسابی قاتی کرده بود، کمربند انتحاری‌ش رو بست، ضامن اون رو کشید و به‌م گفت «خوب نگاه کن؛ چون می‌خوام این کار رو فقط واسه‌ی تو انجام بدم.» و خودش رو منفجر کرد. بعدش هم من رو فرستادند خونه.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

«اُه، باز هم که شمایید! هنوز زنده‌اید؟»

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

سرآغاز

چشمان او از خلسه‌ای خوش که برایش تازگی داشت، خمار شده بود؛ ولی آیا تنها همین بود که برایش شناخته می‌شد؟

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

توصیفی بی‌نظیر از اولین لحظه‌هایی که «مرلین» دختر نوجوون و افسرده‌ی خانواده احساسات غریزی و میل شدیدش به دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن رو بازیابی می‌کنه. «خلسه‌ای خوش که برایش تازگی داشت.» و همین نقطه‌ی عطفی می‌شه تا عشق و دوست‌داشتن رو تجربه کنه؛ دوست‌داشتن یکی از مشتری‌ها (که شغل‌ش نگهبانی قبرستونه) که برای خودکشی به مغازه‌شون سر می‌زنه. مرلین که پیش از این، به خاطر هدیه‌ای که به مناسبت هجده سالگی گرفته، بوسه‌های زهرآلود پیدا کرده، وظیفه داره تا مشتری‌ها رو در آخرین روزهای زندگی‌شون، با تجربه‌ای شیرین روانه‌ی مرگ کنه؛ بوسه‌ای مرگ‌آور.
اما کشف و زنده‌شدن احساست تازه، ماجرای دیگه‌ای رو براش رقم می‌زنه.

این «خلسه‌ای خوش که برایش تازگی داشت» برام یادآور صحنه‌هایی از کتاب «بخشنده» هم هست. تو کتاب «بخشنده» اثر لوییس لوری که نشرچشمه تو حوزه‌ی نوجوان منتشر کرده، داستان شهری در بی‌زمانی و بی‌مکانی رو به تصویر می‌کشه. تو این شهر همه‌چیز تحت کنترله، حتی غرایز آدم‌ها. (سرفرصت حتما و مفصل براتون صحبت می‌کنم درباره‌ی این چهارگانه‌ی کم‌نظیر.) چطوری غرایز شهروندها رو کنترل می‌کنند؟ با قرص‌هایی که توزیع می‌کنند و شهروندها موظف‌اند سر ساعت مشخصی قرص‌ها رو بخورند. تو بین شهروندهای این شهر، فقط یه پسر نوجوونه که از این دستور همگانی سرپیچی می‌کنه و چند روز از خوردن قرص‌ها اجتناب می‌کنه. با این تفکر که «حالا مگه قراره چی بشه؟» پسر که در آستانه‌ی نوجوونیه و بانخوردن قرص‌ها، کنترل و مدیریت هورمون‌هاش رو از دست می‌ده، یه شب یه خواب عاطفی می‌بینه. خوابی که یکی از دوستانش رو که دختره، می‌بوسه. خوابی پر از رنگ و عاطفه و احساس و ابهام. جهانی ناشناخته و گنگ که ازش بی‌خبره و همین خلسه‌ی خوشِ ناشناخته، سرآغاز ماجرایی می‌شه که جهان همه‌ي آدم‌ها رو فرومی‌پاشه و از نو می‌سازه...

نمی‌بوسمت، هرچند خیلی دلم می‌خواد.

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

 

این جمله مصداقِ استدلال بعضی از آدم‌ها تو روابط‌شونه. جمله‌های آشنایی که بارها و بارها شنیدیم‌شون. «من لیاقت تو رو ندارم.»، «من نمی‌تونم خوشبختت کنم.»، «تو خیلی خوبی ولی...»، «من دوستت دارم اما...»
چند بار تو زندگی‌تون از این جمله‌ها شنیدید؟ آخرین بار رو یادتون می‌آد؟

دنسی

ما همیشه با محصولات طبیعی و حیات وحش مشکل داشتیم. از قورباغه‌های طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! می‌دونید چیه؟ مشکل اینه که مردم به‌قدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهر‌دار رو هم به‌ اون‌ها می‌فروشیم، باز جذب‌شون می‌شن. عجیب این که این موجودات هم همون حس رو دارند و نیش‌شون نمی‌زنند. یه‌بار، یادت می‌آد لوکریس؟ یه‌ مشتری زن که از این عنکبوت‌های قاتل خریده بود، بعد از مدتی به مغازه برگشت. خیلی تعجب کرده بودم. ازم پرسید سوزن هم می‌فروشیم یا نه. فکر کردم می‌خوام با سوزن چشم خودش رو در بیاره، ولی این‌طور نبود. سوزن رو واسه بافتن چکمه‌های کوچولو برای عنکبوتش می‌خواست! تازه اسم هم واسه‌ش گذاشته بود: دنسی. با هم دوست شده بودند و اون رو توی کیفش گذاشته بود. بعد در کیف رو باز کرد و عنکبوت روی دستش ورجه‌وورجه می‌کرد. به‌ش گفتم «خطرناکه، برش دار.» بعد خندید و گفت «دنسی به‌م شوق دوباره به زندگی بخشیده.»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

شهربازی خودکشی

ونسان جلابه‌ای با طرح بمب و دینامیت و جرقه‌های انفجار تن کرده بود. بیست سالش بود. دیوارهای اتاقش هیچ تزئینی نداشت. روبه‌‌روی تختی باریک نشسته و آرنج‌هایش را روی میز سنگین چسبیده به دیوار گذاشته بود و چسبی در دستانش می‌لرزید. فرزند ارشد خانواده‌ی تواچ ابروهای پرپشت و ریشی زبر و قرمز داشت. نفسش می‌لرزید و به‌زحمت بالا می‌آمد. نگاه همیشه کجش بازتایی از زجر درونی‌اش بود. از میگرن عذاب می‌کشید و بانداژش قسمت فوقانی سرش را متراکم کرده بود. لب پایینش به‌خاطر گاز‌گرفتن، کبره بسته و پُف کرده بود؛ در حالی که لب بالایی نازک و سرخ و لطیف بود. روی میز روبه‌رویش ماکت عجیب و خوفناک یک ساختمان بود؛ در حالی که پشت‌سرش، از آن طرف دیوار، این صدا به گوش می‌رسید، «دیم دارام دیرام رام.»
«مامان!»
مادرش از آشپزخانه داد زد «چی شده؟»
«آلن آهنگ‌‌های شاد می‌خونه.»
«وای نه... بگم چی‌کارت کنند... کاش به جای این بچه‌ی تخس، مار افعی به‌دنیا می‌آوردم.»
لوکریس به راهرو آمد و در اتاق آلن را باز کرد. «قطعش می‌کنی یا نه؟ چند بار باید به‌ت بگم ما نمی‌خوایم به این سرودهای شاد مزخرف گوش بدی؟! مگه مارش خاک‌سپاری رو واس سگ ساخته‌ند؟ می‌دونی این آهنگ‌ها چه‌قدر حال برادرت رو بد می‌کنه؟ سرش درد می‌گیره.»
اتاق آلن را ترک کرد و به اتاق ونسان رفت و روی زمین با ماکت ساختمانی فروریخته مواجه شد. «اُه اختراعت داشت تموم می‌شد.» رو به آلن فریاد زد، «نگاه کن موسیقی‌ت چه گندی بالا آورد. واقعا به خودت افتخار کنی.»
همین لحظه پدر خانواده هم وارد شد. «چی شده؟»
مرلین پاهای بی‌حالش را روی زمین کشاند و به آن‌ها ملحق شد. حالا هر سه‌ی آن‌ها – لوکریس، مرلی و میشیما ـ دور ونسان حلقه زده بودند.
خانم تواچ داد زد «می‌گی چی شده؟! باز هم آقا پسرتون خرابکاری کرده.»
شوهرش پاسخ داد «اون پسر من نیست. ونسان پسر منه. این یه تواچ واقعیه.»
مرلین پرسید «پس من چی؟ من هم تواچم.»
میشیما بانداژ سر ونسان را نواز کرد. «چی شد؟ ماکتت خراب شد؟»
مرلین پرسید «ماکت چی بود؟»
ونسان با بغض و افسوس گفت «ماکت یه شهربازی که توش خودکشی می‌کنند.»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

موسیو چنگ

«الو؟ اُه. موسیو چنگ شمایید؟! البته که به‌جا می‌آرم. امروز صبح طناب خریدید، این‌طور نیست؟ بله...؟ شما می‌خواید که ما...؟ نمی‌شنوم – احتمالا تلفن همراه مشتری آنتن نمی‌دهد – ما رو به تشییع جنازه‌تون دعوت کردید؟ آه، واقعا لطف کردید! ولی کِی می‌خواید انجامش بدید؟ اُه، طناب دور گردن‌تونه؟ خب، امروز که سه‌شنبه‌ست، فردا چهارشنبه، پس تشییع جنازه‌تون می‌افته پنج‌شنبه دیگه، درسته؟ اجازه بدید از شوهرم بپرسم...»

به پشت مغازه رفت و داد زد، «میشیما! موسیو چنگ پشت تلفنه. سرایدار مجتمع مذاهب ازیادرفته... آره، همون... ازمون می‌خواد که پنج‌شنبه تو خاک‌سپاری‌ش شرکت کنیم. این همون روزی نیست که قراره بازاریاب شرکتِ مرگ‌آوران بیاد؟ آهان، پس اون پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی بعده، خیله خب.»
دوباره گوشی تلفن را برداشت. «الو؟ موسیو چنگ...؟ الو...؟» وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده تلفن را قطع کرد. «هرچند طناب خیلی ابتداییه، همیشه موثره. باید باز هم بیشتر سفارش بدیم... آه، مرلین بیا ببینم.»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

آیا در زندگی شکست خورده‌اید؟ لااقل در مرگ‌تان موفق باشید.

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

این کتاب که ژانر کمدی سیاه داره، برای من سراسر شگفتیه. از فضاها و شخصیت‌پردازی‌هاش گرده. تا دیالوگ‌ها و افکار و عقایدی که اگرچه تعجب‌برانگیزه، اما آشناست...
هرچی بیشتر داستان رو پیش می‌بردم، بیشتر می‌فهمیدم که به راستی تو جهانی شبیه جهانِ ساختگی ژان تولی زندگی می‌کنیم. داستانی فانتزی که مرز باریکی با واقعیت داره و بیشتر دیالوگ‌ها و شخصیت‌هاش برامون آشنا هستند...

معلومه که نمی‌تونی!

مرلین آب دماغش را بالا کشید و گفت «مامان، وقتی بزرگ شدم اجازه می‌دی برم دیسکو با پسرها برقصم؟»
«معلومه که نه! به حرف‌های داداش کوچولوت گوش نکن. مزخرف می‌گه. تو خودت همیشه می‌گی یه دختر چاق و گنده‌ای، واقعا فکر می‌کنی مردها حاضرند با یکی مثل تو برقصند؟ بی‌خیال، بگیر بخواب و سعی کن کابوس ببینی. این‌جوری معقول‌تره.»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

دیالوگ‌ها براتون آشنا نیستند؟
چند بار تا حالا این دیالوگ‌ها و مشابه‌شون رو تو بستر و کانون سرد (!) خانواده شنیدید؟
از من اگه بپرسید می‌گم: «به اندازه‌ی موهای سرم.»

 

این جنس از گفت‌وگو تو اکثر خونواده‌های ایرانی ریشه تو مذهب داشته و داره.
این موضوع رو بعد از خوندن کتاب «حصار و سگ‌های پدرم» بیشتر از قبل متوجه شده‌ام. تو جامعه‌ای که زندگی می‌کنیم، «مذهب» نه فقط برای حکومت، بلکه برای خونواده‌هامون هم ابزاری بوده برای سرکوب خواسته‌ها و ایده‌آل‌ها و سلطه‌ی بیشتر به احساس، افکار، عاطفه، هویت، گذشته و حال و آینده...
مذهب همیشه افساری بوده برای پیشگیری از شکستن هنجارها و قوانین از پیش تعیین‌شده...

می‌دونید دارم از چی حرف می‌زنم؟

چند وقت پیش تو استوری‌ام کلمه‌ی «مذهب» اومده بود، یه دختر نوجون دلخور شده بود «چرا  به عقاید ما توهین می‌کنی؟»
امیدوارم شما تفاوت مذهب و عقیده و ایمان رو بدونید. سه سطح متفاوت از دین!

 

مغازه‌ی خودکشی رو تموم کردم و حالا دارم بخش‌هایی رو که علامت زده‌ام، از نو مرور می‌کنم. جهان فانتزی‌یی که ژان تولی در بی‌زمانی و بی‌مکانی به تصویر کشیده، عجیب شبیه این روزهای خودمونه. کی فکرش رو می‌کرد اثری که ۲۰۰۷ نوشته می‌شه تجسمی از جهان ۲۰۲۰ باشه؟ دنیای سیاه و تاریکی که آدم‌ها به چیزی جز مردن فکر نمی‌کنند. عجیب‌تر اینکه تو این وانفسای ناامیدی، یه خانواده فروشگاهی داره که خدمات خودکشی ارائه می‌کنه. «خودکشی منجر به مرگ»، بزرگ‌ترین خدمتیه که این خانواده به آدم‌های بی‌عشق جامعه می‌‌کنه. 
گزیده‌ها رو که بذارم مفصل درباره‌ی این کتاب درخشان ژان تولی می‌نویسم.
 

در تاریکیِ راه‌پله غرغرکنان پایین رفت. «لعنت به این سیاهی! هیچی نمی‌بینم. یه قدم اشتباه بردارم گردنم خرد می‌شه.»
آلن از بالای پله‌ها نظر داد «بابا، چرا به جای لعنت‌فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمی‌کنی؟»

 

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

یکی از محبوب‌ترین بخش‌های کتاب «مغازه‌ی خودکشی» همین دو جمله‌ی به‌نظر ساده‌ست؛ با درون‌مایه‌ای طنز اما عمیق و تامل‌برانگیز.
هربار که این جمله رو می‌خونم، به خاطر تمام غرهایی که می‌زنم احساس ندامت می‌کنم. فکر می‌کنم آلن یه جایی وایساده و بهم می‌گه: «چرا به جای لعنت‌فرستادن یه چراغ روشن نمی‌کنی فریبا؟»

می‌دونم روشن‌کردن یه چراغ بزرگ‌ترین کاریه که هر کسی می‌تونه در حق خودش بکنه. یه چراغ تو تاریکی‌های وجودش.

 

 

چه روز گندی

این جیک‌جیک‌کردن‌ت رو تموم کن. وقتی یکی می‌آد این‌جا نباید به‌ش بگی – ادای آلن را در می‌آورد – «صبح‌به‌خیر» تو باید با لحن یه بابامُرده به‌شون بگی «چه روز گندی، مادام.» یا مثلا بگی «امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو.» خواهش می‌کنم لطفا این لبخند مسخره رو هم از رو صورتت بردار. می‌خوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟ آخه این چه رفتاریه که وقتی یکی رو می‌بینی چشم‌هات رو می‌چرخونی و دست‌هات رو می‌بری پشت گوشت و تکون‌شون می‌دی؟ فکری کردی مشتری‌ها می‌آن این‌جا لبخند ابلهانه‌ی تو رو ببینند؟ واقعا می‌ری رو مخم. مجبورمون می‌کنی پوزه‌بند به‌ت ببندیم.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

چنان خمیازه‌ای کشید که انگار می‌تواند جهان را ببلعد.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

امیدوارم دیگه نبینمت

«آلن! آخه چندبار باید به‌ت بگم؟ وقتی مشتری‌هامون از مغازه خرید می‌کنن، به‌شون نمی‌گیم به زودی می‌بینمت. ما باهاشون وداع می‌کنیم. چون دیگه هیچ‌وقت برنمی‌گردن. آخه کِی این رو توی کله‌ت فرو می‌کنی؟»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

یه لبخند تو این دنیای نکبتی

نور آفتاب اصلا درون این مغازه‌ی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجره‌ی مغازه، سمت چپ در ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیره‌ی در آویزان بود.
نور لامپ‌های مهتابی سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچه‌ای می‌رفت که در کالسکه‌ای خاکستری بود.
«آه! داره می‌خنده.»

مغازه‌دار، زن جوان‌تری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حساب‌هایش را بررسی می‌کرد، با اعتراض گفت: «پسر من می‌خنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک در می‌آره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»
بعد دوباره سر حساب‌وکتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالکسه‌ی بچه می‌چرخید. قدم‌های ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه می‌داد. چشمانش آب مروارید داشت، ولی آن چشم‌های تیره و غمگین و مُرده‌وار به آن‌چه دیده بود یقین داشتند.
مادر بچه که روی پیشخان خم شده بود، گفت: «من که شاخ درمی‌آرم اگه همچین چیزی ببینم. سابقه نداشته تو خونواده‌ی تواچ کسی لبخند بزنه.»
زن گردنش را که مثل گردن غاز بود، بالا کشید و داد زد «میشیما، بیا این‌جا یه دقیقه.»
دریچه‌ی کف مغازه دهان باز کرد و کله‌ی تاسی بیرون پرید.
«بله؟ چی شده؟»
میشیما توام یک کیسه‌ی سیمان دستش بود. از انبار زیر زمین بیرون آمد و کیسه را روی کف موزاییکی مغازه گذاشت.
«این مشتری ادعا می‌کنه آلن خندیده.»
«لوکریس، داری درباره‌ی چی حرف می‌زنی؟»
گرد و خاک آستینش را تکاند و قبل از این که نظری بدهد، به سمت بچه رفت و نگاه مشکوک و ممتدی به او انداخت.
در حالی که دستانش را جلو دهانش تکان می‌داد گفت: «باید خسته باشه که قیافه‌ش اون‌جوری به نظر رسیده. آدم گاهی این حالت رو با خنده اشتباه می‌گیره. فقط یه شکلک بوده.»
سپس سقف کالسکه را کشید و برای پیرزن توضیح داد: «ببینید، اگه گوشه‌ی دهنش رو هم به سمت چونه‌ش بکشم، باز هم نمی‌خنده. قیافه‌ش مثل قیافه‌ی فلاکت‌بار برادر و خواهرش موقع تولدشه.»
مشتری گفت: «ببینم.»
مغازه‌دار دستش را از روی صورت بچه برداشت. مشتری باتعجب فریاد زد.«ایناها. خودت ببین. داره می‌خنده.» میشیما بلند شد، دستی به سینه‌اش کشید و با تندی گفت «خب، حالا چی احتیاج دارید؟»
«یه طناب می‌خوام که خودم رو حلق‌آویز کنم.»
«خیله خب. سقف خونه‌تون بلنده؟ نمی‌دونید؟» از قفسه طناب‌دار را پایین کشید و ادامه داد: «دو متر کفایت می‌کنه. گره خیلی خوبی هم روشه. فقط باید سرتون رو قشنگ توی حلقه‌ش جا بدید...»
پیرزن وقتی داشت حساب می‌کرد، باز نگاهی به کالسکه انداخت.
«آدم وقتی لبخند یه بچه رو می‌بینه، قلبش آروم می‌گیره.»
میشیما به ستوه آمد و با دلخوری گفت «بفرمایید دیگه. برید منزل. الان کار مهم‌تری هست که باید انجام بدید.»
پیرزن بیچاره زیر آسمان گرفته و عبوس شهر طناب را روی یک دوشش انداخت و راهش را گرفت و رفت. مغازه‌دار به داخل مغازه‌اش بازگشت.

«وای! راحت شدیم. عجب کنه‌ای بود. هی حرف خودش رو می‌زد.»
خانم تواچ همچنان پای صندوق ایستاده بود و نمی‌توانست چشم از کالسکه‌ی بچه بردارد. کالسکه تکان می‌خورد و جیرجیر صدایش با طنین خنده‌ی بچه می‌آمیخت. آقا و خانم تواچ مات و متحیر به یکدیگر نگاه کردند. «لعنتی...»

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

می‌خواستم در ارتفاع سینه‌هات انقلاب کنم
شکست خوردم
می‌خواستم خشم و کفر و آزادی را نشانت دهم
شکست خوردم
خشم را خشمگین، کفر را کافر می‌شناسد.
و آزادی شمشیری‌ست
که فقط در دست آزاده‌ها می‌بُرد.

◼️ نزار قبانی
◾️ترجمه‌ی رضا عامری
▪️از کتاب «صد نامه‌ی عاشقانه»، نشرچشمه

مرگ آن است که نفس، اعضا و جوارح را رها کند و به حال خود بگذارد. همان‌طور که یک صنعتگر هنگام استراحت ابزارِ کارِ خود را رها می‌کند؛ و این حقیقت آن زمان برای شما روشن می‌شود که نفس و چگونگی وجودش را بشناسی. انسان ترکیبی است از یک نظام تجردی و یک نظام مادی؛ نظام تجردی انسان روح و نظام مادی انسان بدن نامیده می‌شود. آن‌گاه که روح متعلق به بدن است و بدن در جهت خواسته‌های خود از آن بهره می‌برد، به آن نفس گفته می‌شود. پس روح و نفس یک حقیقت واحدند و به دو اعتبار متفاوت نام‌گذاری شده‌اند. نظام مادی انسان نیز دارای دو اعتبار است؛ آن زمان که با نفس در ارتباط است به ان بدن می‌گویند و هنگامی که این ارتباط قطع شد دیگر به آن بدن گفته نمی‌شود، بلکه از لفظ جسد استفاده می‌کنند. 

ـ شیخ الرئیس ابوعلی سینا
«راهنمای مردن با گیاهان دارویی»، عطیه عطارزاده


هر روز به خودم یادآوری می‌کنم روحی هستم که فرصت تجربه‌ی انسانیت به من بخشیده شده و باید بتوانم روحم را آماده‌‌ی تجربه‌ی فرصت‌های بعدی کنم...

آنان که تصور می کنند مطالعه به منزله‌ی گریز از دیگران است، سخت در اشتباه‌اند؛ خواندن، حضور داشتن در جهان واقعیت در منجسم‌ترین شکل ان است. میزان آسیب‌پذیری کسانی که مطالعه می‌کنند به وضوح کمتر از کسانی است که مطالعه نمی‌کنند.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

خوش‌ترین حال فریب خوردن

با وجود این غرور خاصی در خود احساس می کردم. اگر کسی من را فریب داده بود، به این دلیل بود که در آن لحظه من، کسی را دوست داشتم.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

من به این قضیه پی برده بودم که عشق برای آنته کریستا پدیده‌ای انعکاسی است؛ تیری که از قلب او بیرون می‌آید و به سمت خود او باز می‌گردد. کوچک‌ترین بُرد جهان. ولی آیا می‌توان با بُرد به این کوچکی زندگی کرد؟

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

اگر فرد خودشیفته بتواند کس دیگری را جز خودش دوست داشته باشد، این خودشیفتگی ناپسند نیست.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

بیهوده از او متنفر بودم و این قضیه من را عذاب می‌داد. همه جا حضور او را احساس می‌کردم. من بدتر از پدر و مادرم بودم؛ آن‌ها لااقل به او اجازه داده بودن دل‌شان را تصرف کند.
ای کاش فقط می‌توانستم او را دوست داشتم باشم! وقتی فکر می‌کردم که این حس به خاطر یک احساس پاک در من شکل گرفته، قوت قلب می‌گرفتم. تنفرم از او خیلی از این احساس دور نبود. می‌خواستم کریستا را دوست داشته باشم و گاهی اوقات نیز احساس خوبی نسبت به او داشتم ولی چیزی در وجودم مانع آن می‌شد، چیزی که نمی‌توانم به وضوح آن را وصف کنم؛ شاید روحیه‌ی انتقادی‌ام؟ روشن‌بینی‌ام؟ یا قساوت قلبم؟ یا حسادتم؟
من دوست نداشتم کریستا باشم، ولی دوست داشتم مانند کریستا دوستم داشته باشند. اگر مثل کریست دوستم می‌داشتند، بی‌شک می‌توانستم ضعف و قدرت درونی‌ام، بی‌خیالی و تسلیم شدنم را در نگاه دیگران، تحسین‌برانگیز جلوه دهم.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

چون زشت‌تر از بقیه نیستی.

وقتی از هر کدام‌شان می‌پرسیدم «چرا با من هستی؟»
شانه‌هایش را بالا می‌انداخت و می‌گفت «چون زشت‌تر از بقیه نیستی.»
کسی را می‌شناختم که در مورد مشابه، عصبانی شده بود و کوبیده بود توی گوش طرف مقابلش. ولی من احساس می‌کردم این جمله یک تعریف خارق‌العاده است از من؛ «زشت‌تر از بقیه نیستی.»

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

من از او چه خاطره‌ی خوشی دارم جز دو لبخند لحظه‌ای؟

او هیکل قشنگی داشت، ولی راجع‌به چهره‌اش نمی‌توانستم چنین نظری بدهم. در اولین برخورد طوری رفتار می‌کرد که آدم را به شک می‌انداخت؛ حتما زیباترین دختر دنیاست؛ زیرا چشمانش مثل شعله‌های آتش می‌درخشید، لبخندش باشکوه بود، نوری احمقانه از صورتش ساطع می‌شد و همه عاشقش می‌شدند. وقتی کسی به این درجه از جذابیت می‌رسد، هیچ‌کس نمی‌تواند تصور کند او زیبا نیست.
من بی‌آن‌که او بداند، به رازش پی برده بودم. رازی که هر روز بیش از پیش برای من آشکار می‌شد. از نگاه من، چهره‌ی آنته‌کریستا هیچ‌جذابیتی نداشت و اصلا به نظر نمی‌آمد. و من به این قضیه پی‌برده بودم؛ تا زمانی که او، تنها هم‌صحبت من بود، نتوانستم بشناسمش. دیگر نگاه سردش، کوچکی چشمان بی‌رنگش را نمی‌پوشاند؛ حرف‌های بی‌معنایش، فرم لب‌های باریکش را برملا می‌کرد. قیافه‌ی بی‌رنگ‌وحالش، خطوط عمیق چهره‌اش را بیش از پیش می‌نمایاند و زشتی گردن و فرم صورتش را نشان می‌داد. پیشانی کوتاهش نیز نشانی از زشتی و کم‌عقلی او داشت.
در واقع او مقابل من با قیافه‌ی واقعی‌اش ظاهر می‌شد، مانند پیرزنی که به خودش زحمت نمی‌دهد برای شوهرش مویش را بپیچد و خودش را بیاراید و با لباس‌های زشت و قیافه‌ی عبوس ظاهر می‌شود؛ ولی برای دیگران، موی خود را فر می‌کند، لباس‌های زیبایی می‌پوشد و با اداواطوار ظاهر می‌شود. با خود فکر می‌کردم که این شوهر پیر، حداقل با فکر کردن به زمانی که همسرش برایش جذاب بود، می‌تواند خودش را تسلی دهد؛ ولی من از او چه خاطره‌ی خوشی دارم جز دو لبخند لحظه‌ای؟

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

بُردِ کمان

روزی از من پرسید: «از چه لغت فرانسوی‌یی خوشت می‌آد؟»
پرسش‌های کریستا سوال‌هایی دروغین بودند. او این‌ها را از من می‌پرسید تا من هم دقیقا از او بپرسم «تو چی؟» سوال کردن یکی از شیوه‌های مورد علاقه‌ی او برای نشان دادن برتری خودش بود. 
با وجودی که می‌دانستم به جوابم گوش نمی‌کند، گفتم: «بُرد کمان، تو چی؟»
او در جوابم، کلمه‌ی عدالت را هجی کرد، مثل کسی که چیزی را یافته است. می‌بینی، انتخاب‌هایمان موقعیت ما را نشان می‌دهند؛ تو فقط به واسطه‌ی علاقه‌ات به یک کلمه‌ی ساده آن را انتخاب کردی ولی منی که از پایین‌شهر می‌آیم کلمه‌ای را انتخاب کردم که ارزش تعهد دارد.
حداقل در این یک مورد با او موافق بودم؛ انتخاب هر دو ما به یک معنا بود. ولی کلمه‌ی انتخابی او بیانگر احساسات پاک و خوب بود نه علاقه به زبان و واژگان زبانی؛ در واقع آن کلمه نشانگر نیاز مبرم او به دیده شدن بود.
من کریستا را خوب می‌شناختم. او معنای لغوی برد کمان را نمی‌دانست ولی اگر از من می‌پرسید حتما می‌مرد. با این حال کلمه‌ی بسیار ساده‌ای بود، برد کمان به برد یک کمان گفته می‌شود، مثل گام بلند که به مساحت داخلی پا گفته می‌شود.
هیچ کلمه‌ای نمی‌توانست مانند این کلمه من را در دنیای خیال غرق کند، برد کمان در ذهن من، کمان کشیده‌ای را به تصویر می‌کشید که منتظر لحظه‌ی زیبای رهایی است. جهش تیری به هوا، رفتن به سوی بی‌نهایت. البته تیر به خواسته‌ی شوالیه و علی‌رغم خواسته‌ی کمان، به دنیای بی‌نهایت نمی‌رود و پروازش در دنیای فناپذیر زندگی خاتمه می‌یابد.
برد کمان، نماد شور و علاقه‌ی انسان است به پیشرفت از بدو تولد تا مرگ و نشانه‌ای از نیرویی پاک.

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

نجاتم بده، نجاتم بده، نجاتم بده

و هر که کسی را دوست داشته باشد نجات یافته است.

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

چرا او؟

یک دقیقه فکرم را متمرکز کردم و از خودم پرسیدم چرا. شناخت کمی از او داشتم، چرا باید این‌قدر از او خوشم بیاید؟ شاید هم به خاطر همین دلیل بی‌ارزش بود که نگاهم کرده بود.

 

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

چرا باید این‌قدر از او خوشم بیاید؟ هوم؟

نمی‌دانستم دوستش بودم یا نه. معیار دوست بودن با کسی چیست؟ تا آن موقع دوستی نداشتم.

«آنته کریستا»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

خیلی وقت‌ها از خودم پرسیده‌ام: «نمی‌دانم واقعا دوستش دارم یا نه؟» و آرزو کرده‌ام کسی خط کشی دستم می‌داد تا می‌توانستم با استانداردهایی از پیش تعیین شده، میزان محبت و صداقتِ احساسم را نسبت به کسی بازنگری کنم و مطمئن شوم این احساسی که در وجودم قلیان می‌کند دوست داشتن است یا احساس دیگری.
بله. همین‌طور است. آدم گاهی از بازشناسیِ ساده‌ترین عواطف و احساساتِ خودش هم بازمی‌ماند.

کتابخانه‌ی کوچک من ـ روزی که مولی پرواز کرد

مولی دوست دارد به شهر بازی برود، آن‌جا همراه با دوستانش خیلی خوش می‌گذرد. با‌هم به اتاق خنده می‌روند، سوار چرخ‌وفلک می‌شوند، اسب‌سواری می‌کنند و نمایش عروسکی می‌بینند. راستی، مولی یک سکه دارد می‌تواند برای خودش و دوستانش بادکنک بخرد. چه خوب! مولی دوستان‌ زیادی دارد و باید چند‌تا... ای وای! مولی کجا رفت؟

والری گورباچف، نویسنده و تصویرگر کتاب‌های کودکان در «روزی که مولی پرواز کرد!» به بهترین و ظریف‌ترین شکلِ ممکن عشق، دوستی و نیکی کردن به دیگران را دست‌مایه‌ی داستانش قرار می‌دهد و با زبانی ساده و شیرین، داستانِ موش کوچولویی را به تصویر می‌کشد که دوست دارد با هدیه‌ای کوچک تک‌تک دوستانش را خوشحال کند.
گورباچف در این داستانِ تصویری به مخاطب کودک می‌آموزد که گاهی ممکن است دوستی و نیکی کردن به دیگران مسیر همواری نداشته باشد، اما بدون شک پایانِ درخشان و روشنی دارد. درست مثل تصمیم مولی برای خوشحال کردن دوستانش و ماجراهای هیجان‌انگیزی که در امتداد این تصمیم برای او رقم می‌خورد!

والری گورباچف کتاب‌های زیادی را برای بچه‌ها نوشته و تصویرگری کرده است. خودش می‌گوید: «از وقتی یادم می‌آید نقاشی کشیدن را دوست داشتم. پدرم می‌خواست ریاضی بخوانم، اما من هنر را انتخاب کردم.» گورباچف دهم ژوثن ۱۹۴۷ در اُکراین به دنیا آمده و سال‌هاست در نیویورک زندگی می‌کند.

مهربون بودن

«آره، جوون‌ها فقط چیزی رو دوست دارن که فوری به دست بیاد.»
«خب من هم جوونم.»
«تو خاصی. برگزیده‌ای. این یه امتیازه برای تو، اما باید بهاش رو هم بپردازی.»
«بهایی که باید بپردازم اینه که ببینم بقیه‌ی آدم‌ها یه مشت احمقن؟»
«بهایی که باید بپردازی اینه که فقط وجه احمقِ شخصیت‌ آدم‌ها رو ببینی.»
«مگه وجوه دیگه‌ای هم دارن؟»
«آره. از چیزی که می‌خوام به‌ت بگم ناراحت نشو. جوون‌ها یه ویژگی دارن که تو نداری. من هم وقتی هم‌سن تو بودم این ویژگی رو نداشتم: اون‌ها مهربونن.»
جو پرسید: «خب، تو الان مثلا مهربون شده ای، نورمان؟»
«نه خیلی، اما بیش‌تر از قبل.»
«مهربون بودن یعنی چی؟»
«یعنی به دیگران میل و علاقه نشون دادن، یعنی همین جریانی که باعث می‌شه بین آدم‌ها محبت به وجود بیاد.»
«خیلی مهمه که آدم این ویژگی رو نداشته باشه؟»
«آدم می‌تونه درک خیلی بالایی از صحنه داشته باشه. می‌تونه بدون این که مهربون باشه، یه شعبده‌باز فوق‌العاده باشه.»
«پس مهربون بودن به هیچ دردی نمی‌خوره.»
«ویژگی‌ها و ارزش‌های آدم‌ها نباید لزوما به دردی بخورن. بگو ببینم تو دلت می‌خواد آدم خوبی باشی یا نه؟»
«تو خودت آدم خوبی هستی، اما خیلی هم مهربون نیستی.»
«می‌شه بهتر از من بود. مثلا کریستینا رو ببین. اون مهربون هم هست.»
جو به فکر فرو رفت و نگاهش را به زمین دوخت.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

جو در اجرای تکنیک‌های تقلب با ورق بسیار خوب و بامهارت بود و این موضوع به هیچ‌وجه موجب شگفتی نورمان نمی‌شد.
«این‌ها همه یک سری تمرین تکینی ساده‌ن. باید بدونی که مرحله‌ی بالاتر و تکنیکی بهتر از این وجود نداره.»
«به هر حال شعبده کردن یعنی حقه‌بازی و تقلب.»
«باهات موافق نیستم. یک فرق مهم و اساسی بین شعبده‌بازی و حقه‌بازی هست: در شعبده واقعیت به نفع مخاطب و با هدف خوشایند بودن برای بیننده و ایجاد نوعی تردید رهایی‌بخش تغییر شکل می‌ده. اما در تقلب واقعیت برای آسیب رسوندن به طرف مقابل و به قصد دزدیدن پولش تغییر می‌کنه.»
«اگه موضوع فقط پوله که...»
«موضوع خیلی مهم‌تر از پوله. شعبده‌باز مخاطبش رو دوست داره و براش ارزش قائله، اما یه متقلب در حقیقت از طرف مقابل دزدی می‌کنه و اون رو تحقیر می‌کنه.»
«وقتی پوکر بازی می‌کنی، وسوسه نمی‌شی تقلب کنی؟»
«وقتی بازی می‌کنم میل به تقلب رو توی دست‌هام احساس می‌کنم، اما مغزم هرگز قبول نمی‌کنه که این کار رو انجام بدم. به خطار همینه که خیلی کم بازی می‌کنم؛ چون موقع بازی کردن احساس می‌کنم وجودم دو تیکه می‌شه.»
نوجوان زیر لب گفت: «تو هم با این صداقت و درست‌کاریت دیگه گندش رو درآوردی!»
نورمان لبخندزنان گفت: «اتفاقا این درست‌کاری باعث می‌شه نیفتی زندان.»
«آدم اگه واقعا خوب تقلب کنه، نمی‌افته زندان.»
«آره، حق با توئه. اگه خیلی خوب تقلب کنی، مافیا سرت رو می‌کنه زیر آب.»
«تو می‌گی یه شعبده‌باز تماشاچی‌هاش رو دوست داره. فکر نمی‌کنی احساس اون به مخاطبش بیش‌تر خود‌بزرگ‌بینی و برتری باشه؟ یه جور محبت همراه با تحقیر؟»
«امکان نداره. باید بدونی که اولین تماشاچی یه شعبده‌باز خودشه؛ چون اون همیشه جلو آینه تمرین می‌کنه. وقتی آدم ساعت‌های متوالی رو تنها مقابل تصویر خودش می‌گذرونه، بی‌اختیار کوچیک و فروتن می‌شه.»
«خیلی مطمئن نیستم که فروتن باشم.»


«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

هرکس کریستینا و نورمان را در کنار یکدیگر می‌دید بلافاصله مبهوت و حیران نقطه‌ی اشتراک آن دو می‌شد: شیوه‌ی یکسان آن‌ها در سکوت کردن. همه محو تماشای شکوه و صلابت آن دو می‌شدند که مثل پادشاه و ملکه‌ای از یونان باستان در سکوت کنار هم قرار می‌گرفتند و جز زیبایی و عظمت‌شان چیز دیگری به مخاطب عرضه نمی‌کردند؛ افسونی که دلیلش مجاورت و پیوند میان آن دو انسان باشکوه بود که به‌نوعی آن‌ها را به موجوداتی مقدس و رازآلود بدل کرده بود.

 

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

جام مقدس

پیش از آن هم کریستینا عادت داشت که مدت‌ها در معرض نگاه دیگران باشد، اما آن مرد غریبه او را چنان درجا میخ‌کوب کرده بود که آرزو می‌کرد هرگز از تیررس پرتو نگاه او خارج نشود. مرد با چنان نگاهی به او خیره شده بود که کریستینا خودش را مانند جام مقدس می‌دید.


«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

آه، خوش به حال کریستینا و ذوب شدنش در پرتوِ آن نگاه...

میل و خواهشی مطلق و ماندگار

صورت و بدن کریستینا بسیار باریک و لاغر بود، اما نه در ان حد که استخوان‌هایش پیدا باشد. موهایش، پوستش و چشم‌هایش به رنگ کارامل بودند. در نیومکزیکو به دنیا آمده و بزرگ شده بود و می‌گفت آن‌جا حتی یک روز بدون آفتاب هم ندیده است. از رنگ پوستش هم می‌شد این را به خوبی فهمید.
موهایش را که مثل چرم اعلای هندی بود پشت‌سرش جمع می‌کرد و با یک میله‌ی چوبی ثابت نگهش می‌داشت. این شکل بدوی آرایش مو، گردن بلند و بی‌نقصش را نمایان می‌کرد.
لباسی که اغلب می‌پوشید یک شلوار جین و یک نیم‌تنه بود. به طوری که جو تا آن روز احساس پنهانی شناخت بدن او را تجربه کرده بود. اما از آن لحظه به بعد، یعنی درست از زمانی که به کریستینا دل باخت، پیش‌بینی اسرارآمیز یک اتفاق جایگزین آن آشنایی جسمانی شد.
چرا که جو به محض دیدن آن زیبایی عاشقش شده بود. با تمام توان و قدرتی که مختص نخستین عشق‌هاست، به او دل باخته بود. عشق او یک عشق ناگهانی بود که به محض متولد شدن با میل و خواهشی مطلق و ماندگار همراه شده بود.
جو به خوبی می‌دانشت که آن‌چه گرفتار شده است عشقی ممنوع است. و می دانست هرگز عشقش را ابراز نخواهد کرد یا آن را تا حد امکان کم نشان خواهد داد. اما هم‌زمان با همان اولین جرقه‌ی زندگی همراه با انتظار را آغاز کرد؛ انتظار چیزی که یا نمی‌دانست چیست یا به خوبی از ماهیتش آگاه بود، انتظار چیزی که قطعا روزی به دست می‌آورد؛ زیرا در غیر این صورت همه‌چیز در زندگی‌اش بی‌معنا می‌شد.


«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

انسان‌های خردمند معتقدند که همه‌چیز بی‌معناست، اما آدم‌های عاشق دانایی و معرفتی بسیار ژرف‌تر از خردمندان دارند. کسی که عاشق است حتی لحظه‌ای به معنای کائنات شک نمی‌کند.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

راز فاش شده

جو تا پانزده‌سالگی چندین بار در خانه‌ی مادرش با زیبایی مواجه شده بود، اما نخستین بار بود که تحت تاثیر آن قرار می‌گرفت؛ انگار این‌بار زیبایی مستقیم او را خطاب قرار داده بود، با اعتماد کامل مثل یک راز برایش فاش شده بود و دیگر پسرک باید شایستگی خود را برای آن راز نشان می‌داد.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

چقدر خودمان را شایسته‌ی فاش شدن این رازها می‌دانیم؟
خوش به حال جو و حالِ خوبش.

زیبایی‌اش هم آزاردهنده و پرزرق‌وبرق نبود. همین پرزرق‌وبرق نبودنِ زیبایی‌اش بد که موجب شد جو خیلی دیر زیبایی کریستینا را ببیند؛ اما وقتی متوجه شد که کریستینا چه‌قدر زیباست، بیش از پیش تحت تاثیر او قرار گرفت.
لحظه‌های کشف آن زیبایی را هرگز فراموش نمی‌کرد.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

 

این پاراگراف را که خواندم، یادم آمد گاهی تلاش‌هایی که در راستای زیباتر شدن می‌کنیم چه بیهوده و پوچ می‌توانند باشند. این تلاش‌ها، فرصتِ کشف کردن و تامل را از دیگران می‌دزد و طبق فرمولی نانوشته به آن‌ها دستور می‌دهد: «لطفا به این توجه کن.»، «این زیباتر است.»، «به چشم‌هایت یاد بده فقط شبیه این را ببینند.»
این لذتِ کشفِ زیبایی‌ها نیست که شکوه‌شان را دو چندان می‌کند؟  
چقدر من شیفته‌ی این کشف‌های کوچک و دستاوردهای بزرگ‌ام. کاش هیچ‌وقت خودم را در جریان متلاطم دیدن‌های زودگذر نیندازم و لذت کشف‌ها را از خودم دریغ نکنم.

نورمان گفت: «اصلا هدف شعبده کردن چیه؟»
بعد از کمی سکوت خودش به سوالش پاسخ داد.
«هدف شعبده کردن اینه که دیگری رو وادار کنی به واقعیت شک کنه.»

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

برای من، هیچ لذتی بالاتر از شک کردن به واقعیت نیست.
همین مشکوک شدن به واقعیت است که درهای بینش و کشف‌های عمیق و درونی را پیش روی آدم می‌گشاید...

روز تولدش در آینه نگاه کرد و از خود پرسید «آیا من خواستنی‌ام؟» امکان نداشت پاسخ آن سوال را بداند. فقط احساس می‌کرد کم‌تر از قبل زشت است.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

چند بار تا به حال در برابر این پرسش عریان شده‌ام و سعی کرده‌ام پاسخ دقیق و روشن و صادقانه‌ای برایش بیابم؟
«آیا من خواستنی‌ام» در وجودم طنین می‌اندازد و هر دوی «شک» و «یقین» را به لرزه در می‌آورد.
جادوگره می‌گوید: «همه چیز از باور شروع می‌شود هویج. از باور است که هر رویشی آغاز می‌شود.» اگر بلد بود به ادبیات دیگری صحبت کند یا با وضوح‌ِ بیشتری چیزها را به هم ربط بدهد خیلی خوب می‌شد. اما او ترجیح می‌دهد ناخن کوتاهش را بیاندازد لای دندان‌ش و پره‌ی نازکی از پرتقال را بیرون بکشد و با همان انگشت‌های دهانی، چانه‌ام را شبیه خردسالی توی دست بگیرد: «تو خیلی خواستنی هستی.»
بیش از آن که بتوانم به این جمله فکر کنم، حواسم پرت رژ لب قرمزنارنجی‌یی می‌شود که دور لبش ماسیده است. حتی در انتخاب یک رژ لب هم سلیقه خوبی ندارد.

کاساندرا

رینو، ایالت نوادا، سال ۱۹۹۴. جو ویپ چهارده ساله است. مادرش، کاساندرا، دوچرخه می‌فروشد. وقتی جو سراغ پدرش را می‌گیرد، مادرش در پاسخ به او می‌گوید: «وقتی به دنیا اومدی، ولم کرد، رفت. مردها همینن.»
مادرش از گفتن نام پدرش به او طفره می‌رود. جو می‌داند که مادرش دروغ می‌گوید. حقیقت این است که کاساندرا هرگز نفهمیده بود از چه کسی باردار شده است. جو می‌دید که مردهای زیادی به خانه‌ی آن‌ها رفت‌و‌آمد دارند و هربار تنها چیزی که موجب می‌شد آن مردها خانه را ترک کنند این بود که کاساندرا یا اسم آن‌ها را فراموش می‌کرد یا یکی را با دیگری اشتباه می‌گرفت.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

ثبات، خلافِ طبیعت است؛ خلاف زندگی است.
تنها مردگان‌اند که به طور قطع باثبات هستند.

ـ آلدوس هاکسلی

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

کتابخانه‌ی کوچک من ـ قرمز قرمز قرمز

لاک‌پشت خیلی عجله دارد. او دنبال یک چیز قرمز می‌گردد و وقت ندارد با کسی حرف بزند. اما چه چیز قرمزی؟ گل‌های رز؟ خرگوش؟ جوراب‌های بز؟ سقف خانه‌ی روباه؟ همه‌ی همسایه‌ها می‌خواهند بدانند، برای همین دنبالش راه می‌افتند. وقتی لاک‌پشت بالاخره می‌ایستد، هیچ‌ چیز قرمزی وجود ندارد، اما ناگهان همه می‌بینند؛ یک چیز قرمزِ قرمزِ قرمز.

والری گورباچف، نویسنده و تصویرگر کتاب‌های کودکان در «قرمزِ قرمزِ قرمز» فرق دیدن و نگاه کردن را دست‌مایه‌ی داستانش قرار می‌دهد و با زبانی ساده و شیرین، داستانِ لاک‌پشتی را به تصویر می‌کشد که در جست‌وجوی قرمزترین چیزی‌ست که تا به حال دیده و در این ماجراجویی و کشف بزرگ، دیگران را هم با خود همراه می‌کند.

گورباچف در این داستانِ تصویری به مخاطب کودک، مرز باریک بین دیدن و نگاه کردن را نشان می‌دهد و به او می‌آموزد که گاه با تغییر زاویه‌ی نگاهمان، ساده‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین مسائل معنای دیگری می‌یابند و در پی این معنایابی‌ست که می‌توان به بزرگ‌ترین کشف‌ها دست پیدا کرد و شگفت‌زده شد.

والری گورباچف کتاب‌های زیادی را برای بچه‌ها نوشته و تصویرگری کرده است. خودش می‌گوید: «از وقتی یادم می‌آید نقاشی کشیدن را دوست داشتم. پدرم می‌خواست ریاضی بخوانم، اما من هنر را انتخاب کردم.» گورباچف دهم ژوثن ۱۹۴۷ در اُکراین به دنیا آمده و سال‌هاست در نیویورک زندگی می‌کند.

کتابخانه‌ی کوچک من ـ نیکی و روز بارانی

باران می‌بارد و نیکی و خواهرها و برادرهایش توی خانه گیر افتاده‌اند. حوصله‌ی همه سر رفته. پس کی این باران تمام می‌شود؟
نیکی فکر خوبی دارد؛ سفر! سفر به کویر یا به کوهستان یا به جنگل یا حتی به فضا. صبر کن نیکی ! ببین باران بند آمده! حالا می‌توانید حسابی ماجراجویی کنید.

والری گورباچف، نویسنده و تصویرگر کتاب‌های کودکان در «نیکی و روز بارانی» خلاقیت و خیال‌پردازی را دست‌مایه‌ی داستانش قرار می‌دهد و با زبانی ساده و شیرین، داستانِ بچه‌خرگوشی را به تصویر می‌کشد که خیال‌ش هیچ حد و مرزی ندارد و خواهر و برادرهایش را هم در تصویرهای رنگی و خیالی همراه می‌کند.
گورباچف در این داستانِ تصویری به مخاطب کودک جسارت خلاق‌بودن و خیال‌پردازی را می‌آموزد و نشان می‌دهد که در خیال، چطور می‌شود مرزها را در نوردید و به هر کجا سفر کرد و در سایه‌ی این خیال‌های دور و دراز، واقعیتی شیرین را برای خود رقم زد.


والری گورباچف کتاب‌های زیادی را برای بچه‌ها نوشته و تصویرگری کرده است. خودش می‌گوید: «از وقتی یادم می‌آید نقاشی کشیدن را دوست داشتم. پدرم می‌خواست ریاضی بخوانم، اما من هنر را انتخاب کردم.» گورباچف دهم ژوثن ۱۹۴۷ در اُکراین به دنیا آمده و سال‌هاست در نیویورک زندگی می‌کند.

کتابخانه‌ی کوچک من ـ نیکی و هدیه‌ی هیجان‌انگیز روز تولد

 

تولد مامان‌خرگوش است و همه‌ی بچه‌خرگوش‌ها برای مامان هدیه‌ی درست کرده‌اند؛ همه به‌جز نیکی. مامان می‌پرسد: «پس نیکی کجاست؟»
صبر کن مامان‌خرگوش! نیکی دارد به یک هدیه‌ی مخصوص فکر می‌کند.


والری گورباچف، نویسنده و تصویرگر کتاب‌های کودکان در «نیکی و هدیه‌ی هیجان‌انگیز تولد» خلاقیت و خلاق بودن را دست‌مایه‌ی داستانش قرار می‌دهد و با زبانی ساده و شیرین، داستانِ بچه‌خرگوشی را به تصویر می‌کشد که در موقعیتی که دیگران از او پیشی گرفته‌اند برای هدیه دادن و خوشحال کردنِ مامان‌خرگوشه، او در آرامش به خیال و خلاقیت‌اش فرصت ریشه دواندن می‌دهد و در اندیشه‌ی یک هدیه‌ی مخصوص است.

گورباچف در این داستانِ تصویری به مخاطب کودک جسارت خلاق‌بودن را می‌آموزد و نشان می‌دهد که بیشتر وقت‌ها، بزرگ‌ترین کار همین است که از رقابت با دیگران دست برداری و بگذاری ایده‌های کوچک‌ت شاخ و برگ بگیرند تا آن اتفاق خوب، منحصربه‌فرد بودن، آرام آرام شکل بگیرد.

والری گورباچف کتاب‌های زیادی را برای بچه‌ها نوشته و تصویرگری کرده است. خودش می‌گوید: «از وقتی یادم می‌آید نقاشی کشیدن را دوست داشتم. پدرم می‌خواست ریاضی بخوانم، اما من هنر را انتخاب کردم.» گورباچف دهم ژوثن ۱۹۴۷ در اُکراین به دنیا آمده و سال‌هاست در نیویورک زندگی می‌کند.

کتابخانه‌ی کوچک من ـ نیکی و گرگ‌های بد گنده

کمک! کمک! نیکی خواب بدی دیده است؛ خواب چند گرگ بدِ گنده‌ی ترسناک.
کمک! کمک! خواهرها و برادرهای نیکی هم از گرگ‌ها می‌ترسند.
صبر کنید بچه‌ها! مامان‌خرگوش همین‌جاست و همه‌ی گرگ‌ها و خواب‌های بد را فراری می‌دهد. حالا می‌توانید راحت و آرام بخوابید.


والری گورباچف، نویسنده و تصویرگر کتاب‌های کودکان در «نیکی و گرگ‌های بد گنده» ترس از تاریکی و کابوس‌های شبانه را دست‌مایه‌ی داستانش قرار می‌دهد و با زبانی ساده و شیرین، داستانِ بچه‌خرگوشی را به تصویر می‌کشد که از تاریکی اتاق می‌ترسد و کابوس چند گرگ بدجنس را می‌بیند.
گورباچف در این داستانِ تصویری نه تنها به مخاطب کودک می‌آموزد که چطور بر ترس‌اش غلبه کند، بلکه به مخاطب بزرگسال هم کمک می‌کند تا در موقعیت مشابه و در برابر کودکی که ترس از تاریکی و کابوس شبانه دارد چه رفتار درستی داشته باشد.

والری گورباچف کتاب‌های زیادی را برای بچه‌ها نوشته و تصویرگری کرده است. خودش می‌گوید: «از وقتی یادم می‌آید نقاشی کشیدن را دوست داشتم. پدرم می‌خواست ریاضی بخوانم، اما من هنر را انتخاب کردم.» گورباچف دهم ژوثن ۱۹۴۷ در اُکراین به دنیا آمده و سال‌هاست در نیویورک زندگی می‌کند.
برنده‌ی جایزه‌ی راهنمای والدین به رسانه‌ی کودکان ــ ۱۹۹۸

کتابخانه‌ی کوچک من ـ کی امشب به من شب‌به‌خیر می‌گوید؟

وقت خواب است، اما بره‌کوچولو مامانش را پیدا نمی‌کند؟ پس کی امشب او را می‌خواباند؟ خانم‌گاو می‌گوید: «من... من... نگران نباش! بلدم چه‌طور شب‌به‌خیر بگویم.» اما نه، این‌طوری نیست! نه خانم‌گاو می‌تواند بره‌کوچولو را بخواباند، نه خانم‌گربه و خانم‌اسب و بقیه‌ی حیوانات مزرعه. فقط مامان‌گوسفند بلد است چه‌طور به بره‌کوچولو شب‌به‌خیر بگوید.


کارول روت نویسنده‌ی کتاب‌های کودکان در «کی امشب به من شب‌بخیر می‌گوید» دغدغه‌ی ترس از تنهایی و طرد شدن را دست‌مایه‌ی داستانش قرار می‌دهد و با زبانی ساده و شیرین داستان بره‌ای را به تصویر می‌کشد که مادرش را به دلیل نامعلومی پیدا نمی‌کند. این وحشت از تنها ماندن، او را در مسیری می‌کشاند که با شخصیت‌های مختلف روبه رو می‌شود. بره‌ی داستان، این شخصیت‌های مختلف را پیوسته با مادر خودش مقایسه می‌کند و هیچ‌ جایگزینی برای او نمی‌یابد.

کارول روت در این داستان تصویری به تصویرهای ذهنی و نگرانی‌های خواننده‌ی کودک مهر تایید می‌زند که حق با اوست، هیچ‌کس نمی‌تواند جایگزین آغوش گرم و بوسه‌های نرم مادر شود.

کتاب «‌کی امشب به من شب‌به‌خیر می‌گوید؟» سال ۲۰۰۵ در فهرست خواندنی‌ها به انتخاب بچه‌ها قرار گرفته است.

کتابخانه‌ی کوچک من ـ چه فکر خوبی مولی!

انگار روز خوبی برای فکر کردن نیست! مولی نمی‌تواند شعر بنویسد و دوستانش، خرگوشی و غازی و قورقوری و پیگی، ایده‌ خوبی برای هدیه‌ تولد لاکی ندارند. اما یک فکر خوب از راه می‌رسد! آن‌ها با‌هم کار می‌کنند و بهترین هدیه را برای دوستشان می‌سازند؛ یک هدیه‌ خیلی خیلی مخصوص.

والری گورباچف، نویسنده و تصویرگر کتاب‌های کودکان در کتاب «چه فکر خوبی، مولی!» ضرورت هم‌فکری و مشارکت را دست‌مایه‌‌ی داستانش قرار می‌دهد و با زبانی ساده و شیرین داستان شخصیت‌هایی را به تصویر می‌کشد که تصمیم دارند به مناسبت تولد دوستشان، بهترین هدیه‌ دنیا را به او بدهند اما با یک مانع بزرگ رو به رو هستند: هیچ ایده‌ای ندارند!

گورباچف در این داستانِ تصویری به مخاطب کودک می‌آموزد که بیشتر وقت‌ها این هم‌فکری کردن، مشارکت و همکاری است که گره‌های زندگی را باز می‌کند و مسیر هموارتری را پیش رویمان می‌سازد.

والری گورباچف کتاب‌های زیادی را برای بچه‌ها نوشته و تصویرگری کرده است. خودش می‌گوید: «از وقتی یادم می‌آید نقاشی کشیدن را دوست داشتم. پدرم می‌خواست ریاضی بخوانم، اما من هنر را انتخاب کردم.» گورباچف دهم ژوثن ۱۹۴۷ در اُکراین به دنیا آمده و سال‌هاست در نیویورک زندگی می‌کند.

و ما - بر خلاف بندبازهای سیرک، شعبده‌بازها،
جادوگران و هیپنوتیزم‌کنندگان ـ
می‌توانیم بدون پر و بال پرواز کنیم
تونل‌های تاریک را با چشمان‌مان روشن می‌کنیم

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

 

حقیقت دارد؟
می‌توانیم بدون پر و بال پرواز کنیم؟
می‌توانیم تونل‌های تاریک را با چشمان‌مان روشن کنیم؟
کاش یک نفر می‌آمد و می‌گفت:‌ «حق با شیمبورسکاست. دروغ نمی‌گوید...»

و فقط به یک دلیل است،
که در رویاهای ما
در سایه‌ها و روشنی‌ها،
در نامتلاطمی‌ها، در غیرقابل‌پیش‌بینی بودن‌ها
در بی‌حوصلگی‌ها و پراکندگی‌ها
بعضی‌وقت‌ها، یک معنی یافت می‌شود.

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

 

من، ناامیدانه دل‌بسته‌ام به این معناهای پنهان
تنها به این امید که راهم را پیدا/هموار کنم...

از متن سخنرانی ویسواوا شیمبورسکا هنگام دریافت جایزه‌ی نوبل ادبیات

من برای واژه‌ی محجور «نمی‌دانم» ارزش زیادی قایل هستم. «نمی‌دانم» وازه‌ای متواضعانه اما بالی محکم است که کمک می‌کند حیات کوچک زمین در ذات ما غوطه‌ خورده و گسترش یابد. اگر نیوتون با خود نمی‌گفت «نمی‌دانم» سیب بر باغچه‌اش همچون باران در پیش رویش می‌بارید و او در بهترین حالت آن را برمی‌داشت و با اشتها گاز می‌زد.

 

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

از متن سخنرانی ویسواوا شیمبورسکا هنگام دریافت جایزه‌ی نوبل ادبیات

اکثر مردم جهان برای گذران زندگی کار می‌کنند. ناگزیر کار می‌کنند. آنان انتخابی برای حرفه‌شان ندارند، بلکه این روزگار است که شغل آن‌ها را انتخاب می‌کند. شغلی که دوست ندارند. این اتفاق یکی از سخت‌ترین غم‌های بشر است و امیدی به بهبود این وضعیت در آینده هم نیست.

 

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

از متن سخنرانی ویسواوا شیمبورسکا هنگام دریافت جایزه‌ی نوبل ادبیات

شاعر امروزه شکاک و حتی بیش از هر چیز به خود بد گمان است. انگار از شاعر بودن خجالت می‌کشد و با بی‌میلی آن را بیان می‌کند. هر چند که در زمانه‌ی پرهیاهوی ما اعتراف کردن به نواقص خویش بسیار آسان‌تر است تا گفتن از خصایل نیک. زیرا که نیکی‌ها پنهان‌اند و خود انسان هم چندان باورشان ندارد.

 

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

از تصاویر کامل و فوق‌العاده‌ی اشعار شیمبورسکا -۱

بسته‌ها و بقچه‌ها بر سقف کالسکه‌ی پست، خیس آب می‌شوند...

 

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

ما بیشتر سفر می‌کنیم، سریع‌تر، دورتر
ولی به جای خاطره با خود عکس می‌آوریم.

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

ما بیشتر سفر می‌کنیم، سریع‌تر، دورتر
ولی به جای خاطره با خود عکس می‌آوریم.

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

ما بیشتر زیسته‌ایم
ولی با دقتی کمتر
و با جملاتی کوتاه‌تر

«این‌جا»، ویسواوا شیمبورسکا

موسیلی

موسیلی همیشه کلاس دوم بود. خیلی از ما بزرگ‌تر بود، حتا ریش هم داشت. هیچ‌کس نمی‌دانست که موسیلی کی کلاس اول را خوانده. موسیلی کلاس سوم هم نمی‌رفت. هر سال مردود می‌شد. می‌گفتند که از زمان شاه تا الان، او همه‌اش توی کلاس دوم بوده. ولی موسیلی را اخراج نمی‌کردند. پدرش با مدیر مدرسه دوست بود.

موسیلی بعضی وقت‌ها برای خانوم معلم یونجه می‌آورد. جیبش را پر یونجه می‌کرد، می‌آمد و یونجه‌ها را می‌ریخت روی میز جلو خانوم معلم. خانوم معلم هم مبصر را می‌فرستاد تا از دفتر نمک بیاورد، به یونجه نمک می‌زد و می‌خورد. موسیلی می‌گفت: «خانوم معلم‌تان حامله شده.» می‌گفت: «این‌قدر که یونجه می‌خورد، بچه‌اش شبیه کره‌خر می‌شود!»

«مردی که گورش گم شد»، حافظ خیاوی، نشرچشمه
برنده‌ی تندیس بهترین مجموعه داستان سال ۱۳۸۶ از دومین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی روزی روزگاری

سومان

داشت اشکم در می‌آمد. می‌خواستم بگویم که روزه‌ام، به کسی هم نگفتم که می‌خواهم روزه بگیرم. سحر هم پا شدم، بیدار بودم. پدر، مادر و دخترها بیدار شدند، خوردند، نماز خواندند و خوابیدند. من بعد بلند شدم. رفتم حیاط. شلنگ را بردم توی باغچه، گذاشتم کنار آفتاب‌گردان‌ها، تا شرشر نکند، کسی نفهمد، وضو گرفتم. همان جا توی حیاط نماز خواندم. خیلی هم یواش خواندم. جیکم هم در نیامد. می‌دانستم که نماز صبح را باید بلند خواند، ولی ترسیدم که صدایم را بشوند، بیدار شوند و آبرویم برود. هوا خنک بود. موزاییک‌ها خنک بود. سجده که می‌رفتم یا برای سلام که می‌نشستم، سرما می‌رفت تو پاهایم. نمازم که تمام شد، همان‌جا باز نشستم، خیلی هم نشستم. کمی هم گریه کردم. دهانم شور شد. دعا کردم. از خدا یواشکی چیزی خواستم، اولش رویم نمی‌شد، خجالت می‌کشیدم، گفتم گناه دارد. ولی چشم‌هایم را بستم و گفتم، گفتم: «خدایا من سومان را می‌خواهم.»

گفتم: «خدایا اگر او نباشد، من می‌میرم.» گفتم: «ای ارحمن الرحمین خودت که می‌دانی، می‌بینی که وقتی می‌بینمش چه طوری می‌شوم.»

می‌خواستم باز بگویم، ولی رویم نشد. بقیه‌اش را توی دلم گفتم. همه‌ی آن حرف‌هایی را که می‌خواستم به سومان بزنم، نتوانسته بودم و نوشته بودم و یک دفتر صدبرگ را پر کرده بودم و لا‌به‌لایش هم برگ سیب و بید گذاشته بودم.

 

«مردی که گورش گم شد»، حافظ خیاوی، نشرچشمه

من بودم که تابیش خورشید تابستان برشته‌ام می‌کرد؟

«حصار و سگ‌های پدرم»، شیرزاد حسن، نشرچشمه

مانند خفاش با تاریکی خو گرفته‌ام... ولی در آرزوی آفتابم...

«حصار و سگ‌های پدرم»، شیرزاد حسن، نشرچشمه

کتابخانه‌ی کوچک من ـ حصار و سگ‌های پدرم

«حصار و سگ‌های پدرم» را می‌خوانم و فکر می‌کنم این کتاب باید زیرمجموعه ژانر ادبیات وحشت دسته‌بندی شود. سراسر اندوه و وحشت. فکر می‌کنم تمام این تلخی‌ها و ناکامی‌ها داستان‌اند یا واقعیت دارند؟ بعد یادم می‌آید کدام داستان واقعیت ندارد؟ 
باورم نمی‌شود، بهتر بنویسم، دوست ندارم باور کنم که این همه ظلم و رنج در دنیا جریان دارد و بخش ناچیزی از آن در این کتاب صد و هفت صفحه‌ای خلاصه شده است.
«حصار و سگ‌های پدرم» آن‌قدر خوب و تکان‌دهنده و هولناک است که خواندنش را به آن‌هایی که روحیه‌ی ظریف یا شکننده‌ای دارند توصیه نمی‌کنم.
نمی‌دانم چرا خواندن این کتاب را در اوج غم شروع کردم، آن هم ساعت یک و نیم بامداد. 
به هر حال هولناک بودن چیزی نیست که از زیبایی‌ها و شگفت‌زدگی این کتاب کم کند. 
باید بیش از این‌ها درباره‌ش بنویسم. شاید وقتی از نو شروع کنم به خواندن کلمات بیشتری داشته باشم تا درباره‌اش بنویسم. جز این یادداشت کوتاه، توصیف کننده‌ی حیرانی‌ام نیست. حیرانی از ظلم و اندوه و ترجمه‌ی خوبِ مریوان حلبچه‌ای.

یک بوسه به هزار تا مرگ می‌ارزد

تکیه داده بود به درخت، پیراهن قرمز دگمه‌دار تنش بود. پیراهنش تنگ بود. یقه‌اش باز بود. لب‌هایش مثل آن دو گیلاس بود، مثل زبانش بود. آدم دلش می‌خواست ببوسد. کسی در حیاط نبود. صبحِ صبح بود. ننه هم نبود، صبح رفته بود جایی. خواستم همان جا ببوسم، گفتم چیزی نمی‌گوید که. به کسی هم نمی‌گوید، نه به پدرش می‌گوید و نه به مادر من. داد هم نمی‌زند، یا می‌خندد یا می‌زند توی گوشم. گفتم اگر خواست بزند توی گوشم، خب بزند. آن همه کتک خوردم چی شد، یک سیلی هم روش، نمی‌میرم که. گفتم اگر هم زد، می‌ارزد. بک بوسه به یک سیلی می‌ارزد. به یک سیلی، یک لگد، چهار تا مشت و هزار تا مرگ می‌ارزد. چشم‌هایم را بستم و شروع کردم به شمردن. گفتم به ده که رسیدم، می‌بوسم. گفت: «چته دیوانه، چشم‌هایت را چرا بستی، خلِ خدا؟» باز کردم. ترسیدم. گفتم اگر ببوسم روزه‌ام باطل می‌شود، گناه دارد. کاش دیروز از ملاحسن پرسیده بودم. ملاحسن آن‌قدر ملای خوبی بود که می‌گفت: «ببوس.» بعد چشم‌هایش را می‌بست و می‌خندید. حتی نمی‌پرسید که کی را می‌خواهم ببوسم.

«مردی که گورش گم شد»، حافظ خیاوی، نشرچشمه


ببوسیدش، بی‌مقدمه، بی‌‌مکث، بی‌وقفه...
تا می‌توانید ببوسیدش. پیش از آن که دیر شود...

جنگ را من شروع نکرده‌ام!

By Serge Bloch

من انسانم.
این دفترچه‌ی راهنما پر از دروغ است.
جنگ را من شروع نکرده‌ام!
من هرگز حیوانات را نمی‌کشم، درخت‌ها را آتش نمی‌زنم
و وقتی دشمن تسلیم شود، چاه آبش را مسموم نمی‌کنم.

«دشمن»، دیوید کالی، نشرچشمه

از باران بدم می‌آید، هوای گرم را هم دوست ندارم.

By Serge Bloch

 

هر بار که باران می‌بارد، با خودم می‌گویم باید این جنگ را تمام کنیم.
نمی‌دانم چه‌طور. این را فرماندهان جنگ می‌دانند.
اما آن‌ها چیزی به من نمی‌گویند.

«دشمن»، دیوید کالی، نشرچشمه

دشمن در چه خیالی است؟

شب‌ها بالای گودالم آسمان غرق ستاره می‌شود.
با دیدن ستاره‌ها به فکر فرو می‌روم.
چه‌قدر دلم می‌خواهد آن بالا بودم و از آن‌جا پایین را تماشا می‌کردم.
گاهی از خودم می‌پرسم: دشمن در چه خیالی است؟
آیا او هم ستاره‌ها را تماشا می‌کند؟
اگر به ستاره‌ها نگاه کند، لابد می‌فهمد جنگ فایده‌ای ندارد و هر چه زودتر باید تمام شود.

«دشمن»، دیوید کالی، نشرچشمه

گاهی به سرم می‌زند.
با خودم می‌گویم شاید همه چیز تمام شده و دنیایی وجود ندارد.
گاهی خیالاتی می‌شوم. با خودم می‌گویم نکند فراموشمان کرده‌اند.

«دشمن»، دیوید کالی، نشرچشمه

او می‌تواند برایم پیام بفرستد و بگوید:
«ما همین حالا به جنگ پایان می‌دهیم.»
اگر چنین پیامی برایم بفرستد، درجا قبول می‌کنم.
پس چرا معطل است؟

«دشمن»، دیوید کالی، نشرچشمه

دفترچه‌‌ی راهنمای جنگیدن

By Serge Bloch

 

در دفترچه‌ی راهنما همه‌ی چیزهایی که باید درباره‌ی جنگ بدانیم آمده.
دفترچه می‌گوید قبل از این‌ که دشمن تو را بکشد، تو او را بکش، چون دشمن خشن و بی‌رحم است.
همچنین می‌گوید همین که دشمن ما را کشت، یک‌راست می‌رود سراغ خانواده‌مان و آن‌ها را هم نیست و نابود می‌کند.
تازه به این هم راضی نمی‌شود. سگ و گربه و تمام حیواناتمان را می‌کشد.
درخت‌هایمان را آتش می‌زند و چاه‌های آبمان را مسموم می‌کند.
آخر دشمن که انسان نیست.

«دشمن»، دیوید کالی، نشرچشمه

غول بی‌شاخ‌ودُم

By Serge Bloch

من و دشمن در همین دو چیز با‌هم مشترک‌ایم.
از تنهایی و گرسنگی که بگذریم، از هر نظر که بگویی، با‌هم فرق داریم.
او یک هیولاست، یک غولِ بی‌شاخ‌دُم. رحم‌ومروت سرش نمی‌شود.
زن‌ها و بچه‌ها را می‌کشد. بی‌خود و بی‌جهت آدم می‌کشد.
این جنگ تقصیر اوست.
من این‌ چیزها را خوب می‌فهمم، چون احمق نیستم.
تمام این حرف‌ها را در دفترچه‌ی راهنما خوانده‌ام.

«دشمن»، دیوید کالی، نشرچشمه

جنگ ادامه دارد...

 

«دشمن» در فضایی انتزاعی آغاز می‌شود؛ در جهانی سفید و تُهی، با دو گودال، سربازهایی تنها و پناه گرفته در آن‌ها و جمله‌ای تکان‌دهنده «جنگ ادامه دارد...».
نویسنده با این جمله، همان ابتدای کتاب آب پاکی را می‌ریزد روی دست‌تان و این واقعیت تلخ را یادتان می‌آورد که جنگ از آن‌چه فکر می‌کنید به شما نزدیک‌تر است و بی‌رحمانه میانه‌ی نزاعی طولانی رهایتان می‌کند. بی‌مقدمه پرت می‌شوید در جهانی که انتظارش را نداشتید. صفحه به صفحه پیش می‌روید و تصویر به تصویر، جنگ این دو سرباز را تماشا می‌کنید: گلوله‌ها از یک گودال به دیگری پرتاب می‌شوند و هر دو سرباز تشنه‌ی این هستند که دیگری را از پا در بیاورد.

 

در طول داستان گفت‌وگوهای درونی یکی از سربازها پیوسته با صدای بلند به گوش می‌رسد:
«از تنهایی که بگذریم، از هر نظر که بگویی با هم فرق داریم. او یک هیولاست، یک غول بی‌شاخ و دُم. رحم و مروت سرش نمی‌شود. زن و بچه‌ها را می‌کشد. بی‌خود و بی‌جهت آدم می‌کشد. این جنگ تقصیر اوست. من این چیزها را خوب می‌فهمم، چون احمق نیستم. تمام این حرف‌ها را در دفترچه‌ی راهنما خوانده‌ام.»
هر چه بیشتر در داستان پیش می‌روید، شباهت بیشتری بین دو سرباز پیدا می‌کنید. چیزی غیر از این انتظار می‌رفت؟ مگر نه این که هر دو انسان‌اند، با دغدغه‌ها و آرزوهای مشترک، وضعیتی که گرفتارش شده‌اند و ...
در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «من انسانم. این دفترچه راهنما پر از دروغ است. جنگ را من شروع نکرده‌ام‌! من هرگز حیوانات را نمی‌کشم، درخت‌ها را آتش نمی‌زنم...»

دشمن

خواندن این کلمات فرصتی‌ست تا خواننده با چراغ‌قوه‌ای کوچک، نیمه‌ی تاریک و روشن خود را بازیابی کند و با کشف نقاط و دغدغه‌های مشترک بین دو دشمن، به شناختی از ذاتِ خود برسد و وقتی در برابر «جنگ را من شروع نکرده‌ام!» قرار می‌گیرد، برای لحظه‌ای بی‌دفاع شود و از خودش بپرسد: «پس چه کسی جنگ را شروع می‌کند؟»
«دشمن» اثر «دیوید کالی» با تصویرسازی‌های نوگرایانه‌ی «سرژ بلاک» داستان دو سربازی‌ست که گرفتار جنگ شده‌اند و تصور هر کدام از یکدیگر، غولی بی‌شاخ و دم است و عجیب‌تر این که هر دو در انتظاری جان‌‌سوز به سر می‌برند تا دیگری، سرانجام، به جنگ خاتمه دهد.

«هر بار که باران می‌بارد،
با خودم می‌گویم باید این جنگ را تمام کنیم.
نمی‌دانم چطور.
این را فرماندهان جنگ می‌دانند.
اما آن‌ها چیزی به من نمی‌گویند.»

«دیوید کالی» را به‌عنوان یکی از نوآورترین و موفق‌ترین نویسندگان اروپایی در زمینه‌ی کتاب‌های تصویری برای کودکان و بزرگسالان می‌شناسند و «سِرژ بلاک» تصویرگر بلندآوازه و برنده‌ی مدال طلای تصویرگران آمریکاست. «دشمن» دومین کار مشترک کالی و بلاک است و برای خوانندگان بالای ۱۰ سال پیشنهاد می‌شود.

جوایز کتاب

۱. جایزه‌ی برنار وِرسل، بروکسل، بلژیک، ۲۰۰۹

۲. کتاب برگزیده‌ی کودک و نوجوان از شورای ملی مطالعات اجتماعی، آمریکا، ۲۰۱۰

۳. جایزه‌ی ادبی پِلسی رابینسون، فرانسه، ۲۰۱۱

یک اتفاق تازه

روزهای تلخ و غمگین دانشجویی، تنها دلخوشی‌ام این بود که زودتر سوار سرویس‌های چرک‌گرفته بشوم و برسم به تهران و خیابان کریم‌خان. خیابان کریم‌خان معجزه‌ای داشت که تمام غم‌ها را شست‌وشو می‌داد و به آینده‌ای مبهم، اما روشن امیدوارم می‌کرد: کتاب‌فروشی کوچک و قدیمی نشرچشمه.
آن روزها درآمد ناچیزِ حاصل از نوشتن برای مطبوعات دوزاری و پول تو جیبی‌هایم را جمع می‌کردم، تنها به این امید که خودم را در کتاب‌فروشی نشرچشمه‌ گم کنم و تازه‌ترین‌ کتاب‌های منتشر شده را مثل آذوقه‌ای بگذارم توی کوله‌پشتی‌ام و دلم قرص شود که هنوز می‌توانم دوام بیاورم، زنده بمانم و زندگی کنم.

آن‌وقت‌ها عبور از هزارتوی میزهای کوچکِ پر کتاب و مسیر باریک بین قفسه‌ها خودش هفت‌خوان بود، باید حواسم را جمع می‌کردم تا کوله‌پشتی چاق و تخته‌شاسی و پلان‌های لوله‌شده‌ام نظم کتاب‌فروشی را به هم نزند و به روی خودم نیاورم که هیچ‌وقت پول کافی ندارم برای خریدن کتاب‌هایی که می‌خواهم.
در حالی که هیجان و شادی خفه‌ام می‌کرد، با احتیاط خودم را می‌رساندم به گوشه‌ی مهجور و فراموش شده‌‌ای که به کتاب‌های کودک و نوجوان اختصاص داشت. با خودم عهد بسته بودم بالاخره از همه‌شان یک جلد داشته باشم. از همه‌ی کتاب‌های کودک و نوجوانی که اگر بیشتر از پنج-شش هزار تومان می‌شدند برای جیب من زیاد بودند و باید می‌رفتم و هفته‌ی بعد با پس‌انداز بیشتری برمی‌گشتم. از کجا می‌دانستم همان شورِ خواندن، دستی جادویی می‌شود و من را با کوله‌پشتی چاق و روحِ خسته و ترک‌خورده‌ام، شبیه مهره‌ای سبک برمی‌دارد و در مسیری پر از روشنی فرود می‌آورد.
از آن روزها پنج-شش‌سالی می‌گذرد و در این حجم از ناامیدی که خیال ندارد دست از سر ما بردارد، اتفاقِ روشن و امیدوار کننده همین است که بخش کودک و نوجوان نشرچشمه از نو فعال شده و اولین کتاب‌هایش با عنوان «کتابِ چ» راهی بازار شده. کتاب‌ها را ورق می‌زنم و لبخند از صورتم کمرنگ نمی‌شود. یک مجموعه‌ی چهار جلدی «قصه‌های آبی» برای گروه سنی خردسال و «دشمن» یک کتاب تصویری درخشان و تکان‌دهنده برای گروه سنی بالای یازده سال. درباره‌ی هر پنج کتاب نوشته‌ام. هر پنج کتاب را خوانده‌ام و انتشار «دشمن» در همین ابتدای مسیر را یک اتفاق مبارک می‌دانم.


مجموعه کتاب‌های تصویری «قصه‌های آبی» به گروه سنی ۳ تا ۶ سال اختصاص دارد. این مجموعه، چهار جلد با عنوان‌های «ماهی بی‌قرار»، «خرچنگ دست‌وپا چلفتی»، «کوسه‌ی خندان» و «هشت‌پای گیگیلی» دارد که در آن‌ها «روث گالووی» خالق اثر، مهارت‌های اجتماعی مختلف را در قالب داستان به مخاطب خردسال آموزش می‌دهد.

 

«ماهی بی‌قرار» داستان بچه‌ماهی پرانرژی و بازیگوشی به نام تیدلر است که هیجان کشفِ جهان اطراف‌اش را دارد. کنجکاوی‌های تیدلر و سوال‌های بی‌انتهایش او را درگیر ماجراهایی می‌کند. نویسنده در این کتاب جسارت کشف کردن و تجربه‌ی ماجراجویی را می‌آموزد. تیدلر در طول داستان با ماجرای غیرمنتظره‌ای درگیر می‌شود و در نهایت از دلِ اتفاق، خرسند بیرون می‌آید. از این کشف‌های کوچک و بزرگ‌اش آن‌قدر رضایت دارد که در انتهای داستان این مادرش است که به انتظار می‌نشیند تا تیدلرِ کوچک خستگی‌اش را در کند و تجربه‌ها و هیجان‌هایش را با او شریک شود.
راستش به تیدلر حسودی‌ام می‌شود که در پی خواسته‌هایش، جسورانه دست به خطر می‌زند و حتی وقتی در شکمِ ماهی غول‌پیکری گیر می‌افتد، خوش‌شانسی یارش است.
این کتاب برای کودکانی که شروع به کشفِ جهان اطراف‌شان کرده‌اند و با سوال‌های بی‌پایان‌شان صبر بزرگ‌ترها را به سر می‌آورند، بسیار مناسب است.

 


«هشت پای گیگیلی» داستانِ هشت‌پای منحصر به فردی‌ست که علاقه‌ی زیادی به قلقلک دادن موجودات دیگر و خنداندنشان دارد. جهانِ فانتزی و ایده‌آل‌های این هشت‌پای خوش‌ذوق مثل هر مسئله‌ی دیگری مخالف‌هایی دارد. مگر همه از قلقلک شدن و خندیدن خوششان می‌آید؟ معلوم است که نه. پس این هشت‌پای خوش‌ذوق چطور باید هیجانات و علاقه‌اش به خنداندن دیگران را مدیریت کند؟ این یکی از همان نکاتی‌ست که خردسال با خواندن داستان «هشت‌پای گیگیلی» می‌آموزد. مخاطب کودک بعد از خواندن این کتاب یادش می‌آید که هرچیزی که مایه‌ی لذت و شادی اوست لزوما مایه‌ی خوشحالی دیگران نمی‌شود و این مدیریت رفتارها، توانایی‌ها و هیجان‌هاست که تعامل‌های اجتماعی و دوستی‌ها و روابط سالم را شکل می‌دهد.

 

«کوسه‌ی خندان» هم داستان کوسه‌ای است که در خندیدن بسیار سخاوتمند است و این منحنی دوست‌داشتنی را از هیچ کسی دریغ نمی‌کند. پس چرا وقتی لبخند می‌زند همه پا به فرار می‌گذارند؟

لبخند کوسه‌ی خندان برخلاف تصور خودش زیادی کشدار و پردندان است و دیگران را به وحشت می‌اندازد. گاهی واکنش‌ها و نقدهای دیگران باعث دلسردی و ناامیدی‌اش می‌شوند. اما همین لبخند استثنایی‌ست که او را به یک قهرمانِ واقعی تبدیل می‌کند.

 

«خرچنگ دست‌وپا چلفتی» داستان خرچنگی‌ست که چنگال‌های تیزی دارد و همین چنگال‌ها برایش دردسرهای زیادی درست می‌کند، تا جایی که از گروه دوستان طرد می‌شود و آرزو می‌کند کاش موجود دیگری بود یا دست‌ها و بازوهای دیگری داشت. اما در طول داستان با شناخت درست توانایی‌اش و استفاده‌‌ی صحیح از این توانایی در مسیر درست، نه تنها خودِ حقیقی‌اش را می‌پذیرد، بلکه مورد تحسین دیگران هم قرار می‌گیرد. دغدغه‌ی «خرچنگ دست‌وپا چلفتی» شاید دغدغه‌ی خیلی از ما باشد، علاقه و تمایل به دیگری بودن و سرکوب کردن یا نادیده گرفتن ویژگی‌های منحصربه‌فرد خود. درست همان‌جایی که شروع به پذیرفتن و دوست‌داشتن خودمان می‌کنیم، دیگران هم ما را می‌پذیرند و به خودِ واقعی و منحصربه‌فردمان احترام می‌گذارند. «خود بودن» و «شناخت درست توانایی‌های فردی» نکاتی‌ست که مخاطب خردسال با خواندن این داستان یاد می‌گیرد.

تصویرسازی‌های این مجموعه با خطوط منحنی، بدون مرز سیاه‌ و با رنگ‌های تند و پررنگ اجرا شده‌اند. این ویژگی‌های، بدون شک مخاطب‌ خردسال را جذب می‌کند و باعث ارتباط هر چه بهترش با داستان‌ها و قهرمان‌ها می‌شود.
کیفیت چاپ کتاب‌ها می‌توانست خیلی بهتر از این باشد، با جلد با کیفیت‌تر و کاغذهای گِرم بالاتر. از آن‌جایی که بچه‌های کم سن، کتاب‌ها را با کف دست‌شان ورق می‌زنند و دقت و احتیاط بزرگ‌سال‌ها را در ورق زدن ندارند، این پایین بودن گرم کاغذها ممکن است کتاب‌ها را در خطر پاره شدن بیاندازد. شاید هم این‌طور نباشد. برداشت شخصی من این است.
به هر حال من هنوز هم خوشحال و امیدوارم که نشرچشمه در کنار ناشران خوب دیگری مثل هوپا، پرتقال، افق، پیدایش و ... بخش کودک و نوجوانش را با انتشار این پنج کتابِ خوب آغاز کرده و امیدوارم رقابت ناشرها در این حوزه‌ی تخصصی، در نهایت منجر به تربیت نسلِ جدید و کتاب‌خوان و آگاه‌تر بشود.
اگر خواستید این کتاب‌ها را برای خردسالی بخرید، پیشنهاد من این است که سن مخاطب‌تان در نظر بگیرید، من مجموعه‌ی چهار جلدی «قصه‌های آبی» را فقط به گروه سنی ۳ تا ۶ سال پیشنهاد می‌کنم. 

هر چه بیشتر می‌بینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر می‌شود.

«مثل خون در رگ‌های من، نامه‌های احمدشاملو به آیدا»، نشرچشمه

گربه هیچ خدمتی نمی‌کند. گربه فقط خودش را عرضه می‌کند. البته به مراقبت و پناه احتیاج دارد. بهای عشق را باید پرداخت. گربه‌ها هم مانند همه‌ی جانوران معصوم مفیدند.

 

«گربه‌ی درون»، ویلیام اس.باروز، نشرچشمه

 

برای منی که فوبیای گربه دارم، خواندن این کتاب نه یک ضرورت، بلکه یک اتفاق و قدم بزرگ بود در زندگی‌ام.

گربه‌ها در مصر باستان

قراین حاکی است که گربه‌ها برای اولین‌بار در مصر اهلی شدند. مصریان غلات انبار می‌کردند، که باعث جذب جوندگان بود، که باعث جذب گربه‌ها بود. (چنین قراینی برای قوم مایا در دست نیست، هر چند شماری گربه‌ی وحشی بومی منطقه‌اند.) فکر نمی‌کنم صحیح باشد، مطمئنا این کل ماجرا نیست. گربه‌ها از ابتدا موش نمی‌گرفتند. خزها و مارها و سگ‌ها عاملی موثرترند در کنترل جوندگان. مسلم فرض می‌کنم که گربه‌ها در آغاز از نظر روحی همدم و دوست صمیمی بودند، و هرگز از این نقش دور نشده‌اند.

 

«گربه‌ی درون»، ویلیام اس.باروز، نشرچشمه

به قول بریون گایسین: «بشر حیوان افتضاحی است.»

 

«گربه‌ی درون»، ویلیام اس.باروز، نشرچشمه

هوم؟

جنگل‌های استوایی بورنئو و امریکای جنوبی از بین می‌روند... تا راه برای چه باز شود؟

 

«گربه‌ی درون»، ویلیام اس.باروز، نشرچشمه

به اوایل نوجوانی‌ام که فکر می‌کنم، حس متناوب نوازش موجودی را به سینه‌ام به یاد می‌آورم. خیلی کوچک است، حدودا اندازه‌ی یک گربه است. نه مثل بچه‌ی آدم است و نه مثل حیوان. درست نمی‌توان گفت. تا حدی انسان و تا حدی چیزی دیگر. موقعیتی را به یاد می‌آورم در خانه‌ی واقعی در جاده‌ی پرایس. دوازده سیزده ساله بودم. نمی‌دانم چه است... سنجاب؟ ... تقریبا. درست نمی‌فهمم. نمی‌دانم چه می‌خواهد. فقط می‌دانم کاملا به‌ام اعتماد کرده است.
کمی بعد می‌فهمم که دارم نقش محافظ را ایفا می‌کنم، برای خلق و پرورش موجودی که بخشی‌اش گربه است، بخشی انسان و بخشی هنوز غیرقابل تصور، که چه بسا حاصل پیوندی باشد که میلیون‌ها سال اتفاق نیفتاده است.

 

«گربه‌ی درون»، ویلیام اس.باروز، نشرچشمه

هم+دم

در غرفه‌ی لوازم حیوانات اهلی فروشگاه دیلن در حال انتخاب غذای گربه‌ام که خانمی مسن می‌بینم. ظاهرا گربه‌هاش غذایی که درش ماهی باشد نمی‌خورند. خب، به‌اش می‌گویم گربه‌های من درست برعکس‌اند. آن‌ها غذاهای ماهی‌دار را ترجیح می‌دهند، مثل ماهی آزاد برای شام و غذای دریایی برای بعد از شام.
می‌گوید: «خب، حتما همدم‌های خوبی‌اند.»
اگر هیچ فروشگاه دیلن و هیچ غرفه‌ی لوازم حیوانات اهلی نباشد، او برای همدمش چه کار می‌تواند بکند؟ من چه کار می‌توانم بکنم؟ اصلا طاقت دیدن گرسنگی گربه‌های کوچکم را ندارم.

 

«گربه‌ی درون»، ویلیام اس.باروز، نشرچشمه

اغلب تیغی توی دستم می‌رود و من بی‌توجه به خونی که روی پوستم خشک می‌شود به کارم ادامه می‌دهم. گاهی انگشتم را که خون آمده می‌مکم و سعی می‌کنم طعم شورش را به رنگ سرخ ربط بدهم. خون شور است. گل‌سرخ شور است. گوجه‌فرنگی ته‌مزه‌ای از ترشی و شوری دارد. زرشک ترش و شور است. پس شاید بشود گفت شوری سرخ است. همیشه استثنائاتی هم هست، با این حال در بیشتر موارد می‌توانم چیزها را به همین شیوه به هم ربط بدهم و جهان پیرامونم را بشناسم.

 

«راهنمای مردن با گیاهان دارویی»، راهنمای مردن با گیاهان دارویی، نشرچشمه

مرگ آن است که نفس، اعضا و جوارح را رها کند و به حال خود بگذارد. همان‌طور که یک صنعت‌گر هنگام استراحت ابزار کار خود را رها می‌کند؛ و این حقیقت آن زمان برای شما روشن می‌شود که نفس و چگونگی وجودش را بشناسی. انسان ترکیبی است از یک نظام تجردی و یک نظام مادی؛ نظام تجردی انسان روج و نظام مادی انسان بدن نامده می‌شود. آن‌گاه که روح متعلق به بدن است و بدن در جهت خواسته‌های خود از آن بهره می‌برد، به آن نفس گفته می‌شود. پس روح و نفس یک حقیقت واحدند و به دو اعتبار متفاوت نام‌‌گذاری شده‌اند. نظام مادی انسان نیز دارای دو اعتبار است؛ آن زمان که با نفس در ارتباط است به آن بدن می‌گویند و هنگامی که این ارتباط قطع شد دیگر به آن بدن گفته نمی‌شود، بلکه از لفظ جسد استفاده می‌کنند.

ـ شیخ‌الرئیس ابوعلی سینا

 

«راهنمای مردن با گیاهان دارویی»، راهنمای مردن با گیاهان دارویی، نشرچشمه

دیده‌ام که در نزاع گربه‌ها مهاجم تقریبا همیشه پیروز میدان است. اگر گربه‌ای بازنده‌ی نزاع باشد تردیدی در فرار به خود راه نمی‌دهد، حال آن که سگی ممکن است تا سر حد مرگِ احمقانه‌اش بجنگد. به قول مربی جوجیتسویم در قدیم: «حقه کار نکرد، بهتره فرار کرد.»

 

«گربه‌ی درون»، ویلیام اس.باروز، نشرچشمه

گربه‌ت باشم؟

درست به یاد ندارم روسکی کی اول‌بار به خانه آمد. یاد است کنار شومینه روی یک صندلی نشسته بودم و در اصلی باز بود و از پنجاه فوتی مرا می‌دید و دورخیز کرد، جیغی مختصر و خاص کشید که هرگز از گربه‌ی دیگری نشنیدم، و پرید توی بغلم، در حالی که پوزه‌اش را می‌مالید و خرخر می‌کرد و پنجه‌های کوچکش را روی صورتم می‌گذاشت، گفت که می‌خواهد گربه‌ام باشد.

 

«گربه‌ی درون»، ویلیام اس.باروز، نشرچشمه

کتابخانه‌ی کوچک من- گربه‌ی درون

ویلیام سیوارد باروز (۱۹۱۴-۱۹۹۷) نویسنده و نقاش امریکایی از اعضای شاخص نسل بیت و یکی از برجسته‌ترین نویسندگان پست‌مدرنیست است. به روایتی، هیچ نویسنده‌ای در دوران پس از جنگ‌به اندازه‌ی او اسطوره‌پردازی نشده است. تأثیر او در حوزه‌ی فرهنگ عامه اگر بیش‌تر از حوزه‌ی ادبیات و هنر نبوده باشد، کم‌تر هم نبوده است. «سور عریان» و «تزریقی»، دو رمان مهم و بحث‌برانگیز وی، نقاط عطفی در تاریخ ادبی امریکا رقم زدند. باروز در رمان کوتاه «گربه‌ی درون» وجهی متفاوت و لطیف‌تر از خود آشکار می‌سازد؛ روایت نازک‌بینانه‌ی دوستی‌های غیرمنتظره‌‌اش با گربه‌ها و تعمقی بر رابطه‌ی مرموز بین آن‌ها و میزبانان‌شان، که باروز رد آن را تا آیین‌های مصر باستان دنبال می‌کند.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «همه‌ی وجودش حلاوتی وحشی و ناب ساطع می‌کند که در تاریکی جنگل با جیغ‌های کوتاه و گوش‌نواز در مأموریتی مرموز می‌پرد. همچنین هاله‌ای از زوال و ملال این موجود کوچک و ساده‌دل را احاطه کرده. طی قرن‌ها بارها و بارها رها شده است، در کوچه‌های شهر پذیرای مرگ شده است، در زمین‌های خالی ظهری سوزان، تکه‌های ظروف سفالی، گزنه‌ها، دیوارهای گِلی ویران. بارها و بارها به‏عبث در طلب کمک گریسته است.»