وقتی بخش‌هایی از شخصیت و زندگی‌ت رو در معرض نمایش می‌ذاری، یکی از سخت‌ترین مهارت‌ها مدیریت خشم و نفرت‌پراکنی و انتقادهای تند و تیز و حسادت‌های مخاطب‌هاست. شنیدن و خوندن و دیدن نقدها و نظرات و عبور از همه‌ی این‌ها و ادامه‌دادن به مسیرت...
اما شرایط زمانی سخت‌تر می‌شه که بخوای ابراز علاقه و عشق‌پراکنی‌های افراطی بعضی از مخاطب‌ها رو تو سنین مختلف مدیریت کنی.
«بی‌اعتنایی» به نفرت و حسادت یک جور دفاع شخصی و غریزیه. اما وقتی کسی ابراز علاقه می‌کنه مجبوری مکث کنی و احترام بذاری و ثابت کنی اون تصویرهای مهربونی که دیگران ازت تو ذهن‌شون دارند، ساختگی نیست.
خیلی خب... با این یکی هم می‌شه کنار اومد.
اما شرایطی که از همه‌ی این‌ها سخت‌تره و به اقتدار و تدبیر بیشتری نیاز داره، شرایط متفاوت‌تریه و اون هم عاشقی هم‌جنسه.

راستش هر چقدر هم که به این «واقعیت» آگاه باشم و بدونم که بیرون از این اتاق چیزهایی فراتر از ذهن و علایق و افکار و باورهای من در جریانه، وقتی در مورد خودم اتفاق می‌افته، انکار می‌کنم «نه بابا؛ لابد من اشتباه می‌کنم...»، «نه بابا، برداشت منه...»، «حتما من منفی‌نگرم...»
و برمی‌گردی به خودت تا ببینی کجا و کدوم رفتار و حرف باعث شده جرقه‌ی این علاقه‌ی نامتعارف تو ذهن و دل طرف مقابل‌ت زده بشه.

 

اولین باری که تو موقعیت مشابه و بی‌پرده‌ی این چنینی قرار گرفته بودم، تو شرکتی بود که تا همین چند وقت پیش کار می‌کردم.
وقتی غرق کار بودم، چونه‌ی همکارم (دختر) می‌چسبید روی شونه‌م و تعریف‌هایی زمزمه می‌کرد که خیال می‌کردم از سر لطف و مهربونیه.
تعریف‌هایی که گاهی بی‌پرده‌ می‌شدند و معذب‌کننده.
گاهی به مرحله‌ی لمس می‌رسید. اما  وقتی با واکنش شدید من روبه‌رو می‌شد، کنایه می‌زد «شوخیه. چقدر حساسی!»
بعدها تو ساعت‌های ناهارخوردن یا خلوت‌تر بودن حجم کارها، خیلی روشن‌تر بیان کرد که عاشق چنین رابطه‌ایه و حتی از تماشاش هم لذت می‌بره.
امیدوارم تو موقعیت‌های مشابه هیچ‌وقت قرار نگیرید. حتی ابرازکردن شک‌ها و احساسات ناخوشایندی که از این مسئله پیدا می‌کنی، غیرمنطقی به نظر می‌رسه و محکوم می‌شی به «حساس»‌ و «بی‌جنبه»‌بودن. تو چنین موقعیتی که طرف مقابل‌ت جنس مخالف نیست حتی گله‌کردن هم دردسرسازه و کمتر کسی حرفت رو باور می‌کنه...

 

از تمام این شرایطی که توش قرار می‌گیرم، می‌آموزم و تمام تلاشم اینه که خودم رو بیشتر از قبل پیدا کنم و بدونم از این زندگی و روابط و نیازهای روحی و روانی‌م چی می‌خوام؛ و بعد هم ظرفیت روحی و روانی‌م رو برای پذیرش و رویارویی با مسائل مختلف بیشتر کنم.

 

از روشن‌ترین تصویرهای زندگی‌م

وقتی با شتابِ سرسره‌ی غول‌پیکر تو آب فرو رفتم،
دست بابا بود که از اعماق ترس و هیجان و شادی و تاریکی و ابهام و ناشناخته‌ها بیرونم کشید و خندید «چطور بود؟»
نمی‌دونستم چطور بود. نفسم از هیجان بند اومده بود و این یکی از روشن‌ترین تصاویر توی ذهنمه. فقط نفس می‌کشیدم تا جهانِ اطرافم رو از نو کشف کنم و به این سیل احساسات متفاوتی آگاه بشم که در من سرازیر شده بود...

هشت ساله بودم و تنها دختری که با بابام استخرهای مردونه و حوضچه‌های طبیعی می‌رفتم و آب تنی می‌کردم.
کودکی‌م اگرچه گاهی تو ترس و غم گذشت، اما قشنگ‌ترین روزها رو برام رقم زد.
روزگاری که با لباس‌های رنگی، باربی‌های صورتی، عروسک‌های بزرگ و بازی‌ با پدرم گذشت.

خاطره‌ی روزی رو که پدرش آپاندیسش رو عمل کرده بود و من بغلش کردم و از فضای بیمارستان آوردمش خونه برای چندمین بار براش تعریف می‌کنم.
این‌جای قصه رو بیشتر از همه دوست داره که چون تو بغلم بوده چند نفر تو مترو از روی صندلی‌شون بلند شدند تا جاشون رو بدن به ما.
سوال‌های کم اهمیتی می‌پرسه که با جواب‌شون تصویرهای ذهنی‌ش کامل می‌شن. «بعد چی شد؟ نشستیم؟»
«آره دیگه. بعد چند نفر پرسیدند خانم دخترته؟»
با این جمله می‌خنده و چشم‌هاش برق می‌افته.
«تو چی گفتی؟ گفتی دخترتم؟»
«نه. فقط لبخند زدم. چیزی بهشون نگفتم.»
«یعنی فکر کردند مامانمی؟»
«آره دیگه.»
«یعنی من و تو انقدر شبیه هم‌ایم که فکر می‌کردند تو مامانِ منی؟»
می‌خنده. «بعدش چی شد؟ بازم ازت پرسیدند؟»

این میلِ و اشتیاق «شبیه‌بودن» رو تو دختربچه‌های دیگه هم دیده بودم؛ اما تو فندق پررنگ‌تر از همه‌ست.
این میل، اگرچه «پیروی» و «تقلید» به همراه داره اما از «استقلال» فردی و کودکانه‌ش کم نمی‌کنه. 
شبیه فرد بالغی کارهام رو دنبال می‌کنه. نقدها و نظرهاش رو مطرح می‌کنه. تشویق می‌کنه. اعتراض می‌کنه
و ته همه‌ی این‌ها، به عنوان یه شخص هیجان‌انگیز و پرماجرا دوستم داره. آره. خیلی هم دوستم داره. 

من با بابام رابطه‌ی خوبی ندارم.
بیشتر سال‌های زندگی‌مون تو خشم یا سکوت گذشت.
اما خوبی‌های بزرگی ازش تو ذهنمه که هیچ‌وقت کمرنگ نمی‌شه و دوست دارم این ویژگی‌هاش رو به ارث ببرم.
بابام یکی از بامعرفت‌ترین و بامرام‌ترین آدم‌هایی بوده که تو زندگی دیده‌م.
«شجاعت»، «جسوربودن»، «سخاوت‌داشتن»، «بخشندگی»، «حیوون‌دوستی»، «حمایت‌کردن» و «خوبی‌کردن»، «خوش‌سفربودن» و «لذت‌بردن از لحظه» چند تا از اون هزار خوبی‌‌هایی‌اند که تمام این سال‌ها تو بابام دیدم؛ و هر چقدر هم ازش خشمگین و غمگین و ناامید بشم، نمی‌تونم انکارشون بکنم. حتی اگر این خوبی‌ها شامل حال خودم نشن. حتی اگر فکر کنم برام کم گذاشته و ازش گله داشته باشم. تو موقعیت‌های زیادی من این ویژگی‌ها رو به روشنی روز در پدرم تماشا کرده‌م و هر بار از یادآوری‌شون یقین پیدا کرده‌م که این ویژگی‌ها نمی‌تونند «نمایشی» باشند. تو پوست و خون و استخون این انسان‌اند و کاش ذره‌ای از این ویژگی‌ها رو به ارث برده باشم.

ناخن‌کارم سه تا پیام رو استوری کرده که از اخلاق‌شون تعریف کردند. 
بعد نوشته «انقدر به ما می‌گید بداخلاق، نظر بعضی‌ها هم اینه.»
خیلی خوش‌حالم که آدم‌های شجاع‌تر از من، پیش‌دستی کرده‌ند و اخلاق گه‌شون رو بهشون یادآوری کرده‌ند.

 

ولی به ابیلفض اخلاق واقعا مهمه.
اخلاق همه‌چیزه. شاید ربطی نداشته باشه، ولی من می‌گم حتی از پول هم مهم‌تره.

به نظرم بزرگ‌ترین درسی که آدم‌ها باید تو خانواده‌شون یاد بگیرند «اتحادداشتن» و «پشت‌هم‌ایستادن» تحت هر شرایطیه. مسولیتی که انجام‌دادنش نه «لطفه»، نه «وظیفه». «درک» و «فهمی»ئه که باید تو وجود هر کسی نهادینه شده باشه. 
در واقع همین ویژگیه که اعضای یه «تیم» رو به «خانواده» تبدیل می‌کنه.

 

از آینده می‌ترسم.
از پیوند‌خوردن با کسی.
از بچه‌دارشدن.
از تشکیل‌دادن یه خانواده.
از تربیت انسان یا انسان‌های دیگه.
از پیری.
از ناتوانی.
از فقدان.
از همه چیز.

بابابزرگ تو مسیر بانک با صورت افتاده زمین؛ و این آغاز تسلیم‌شدن و پذیرفتن ناتوانیه.
اتفاقی که در شعاعش زندگی ما رو تغییر داده و درگیر کرده...
 

نمی‌ناله. اعتراضی نمی‌کنه. صورت زخم‌شده و آسیب‌دیده‌ش رو تو آینه می‌بینه و می‌پرسه «چرا نمی‌میرم؟»
این سوال مته‌ایه که تا مغز استخون‌مون فرو می‌ره.
بهونه می‌گیره «چرا مامان‌تون رو تو خواب نمی‌بینم؟»
دنبال اخبار تازه‌ای از اون جهان می‌گرده «هیچ کدوم‌تون خوابش رو ندیده‌ید؟»
و انگار که مردن و زنده‌موندن به اراده‌ و تصمیم مامان‌بزرگ باشه، ازش گله می‌کنه «ولی اگه معرفت داشت من رو هم با خودش برده بود تا الان.»

 

چند روز پیش یه نفر تو توییتر نوشته بود تو خونه‌ای که مریض دارند، هیچ چیز به حالت اول برنمی‌گرده.
شاید راست می‌گفت. نمی‌دونم.
ولی مطمئنم وقتی یکی از ستون‌های اصلی خانواده برداشته می‌شه، همه‌چیز فرو می‌ریزه...

دیشب فِری می‌گفت «همه‌ش منتظرم همه‌چی برگرده سر جای اولش. همه‌چی مثل قبل بشه.»
انتظاری که هیچ وقت به پایان نمی‌رسه. فقط شانس بیاری و تکه‌های بیشتری از این پازل گم نشه.

یه بچه گربه دارم که هر جا می‌رم دنبالم راه می‌افته.
هر کاری می‌کنم ادام رو در می‌آره.
هر جا می‌شینم می‌آد خودش رو به زور هم که شده می‌چپونه تو زیر بغلم، تو بغلم، تو پهلوم. در کونم.
دستور می‌ده «بغلم کن.»
غر می‌زنه «حالا نمی‌شه یه جوری بشینی منم جا بشم؟ می‌خوام این‌جا بشینم.» (این‌جا کجاست؟ گودی زیر باسن‌ام وقتی دراز کشیده‌م.)
بهش می‌گم «گرمه. می‌شه انقدر نچسبی بهم؟»
توضیح می‌ده «ببین فَلی. من نمی‌تونم اون‌ور بشینم. از اول هم می‌خواستم این‌جا بشینم.»
می‌آد تو صورتم و فوتم می‌کنه. فوت‌های تفی. «خنک شدی؟»
ازش تشکر می‌کنم. می‌خواد مطمئن بشه تا با خیال راحت‌تری بهم بچسبه «خنک شدی یا نه؟»
می‌گم «آدامسی. آدااااااااااامس.»
فقط نگام می‌کنه و پلک می‌زنه. وقتی نگام می‌کنه دو تا چال لپ‌هاش هم ظاهر می‌شن. با شگفتی می‌گه «یه بار دیگه بگو.»
و ادام رو در می‌آره. از هیچ لحظه‌ای برای تقلید و یادگیری دریغ نمی‌کنه...


دیروز رفته با مامانش برام قلم نقطه‌گذاری خریده. قلمی که خودم می‌خواستم بخرم برای نقطه‌‌گذاری زیر چشمم، وقتی خط‌چشم می‌کشم. دویست و پنجاه پرسیده «دوسش داری؟»، «رنگش رو هم دوست داری؟»، «گفتی می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»، «یعنی چه جوری...»

به نظرم با حضور فندق با دنیا بی‌حساب شده‌م برای دوست‌داشته‌شدن.
کی می‌تونه اندازه‌ی فندق از دیدن‌ هر جزئیات کوچیک و بزرگی که به من مربوط می‌شه شگفت‌زده بشه.
کی می‌تونه بیاد تو صورتم و با هیجان بگه «وای، تو چرا انقدر همه‌چی‌ت کوچولوئه؟» و به دندون‌های معمولی‌م اشاره کنه «دندون‌هات خیلی کوچولو و خوشگل‌اند فَلی.»
هنوز هم از یادآوری این که اولین کلمه‌ای که یادگرفت اسم من بود، قلبم گرم می‌شه. «با» اسمی بود که فندق صدام می‌کرد و هنوز هم بعد از هفت سال، خیلی‌ها به پیروی از فندق من رو «با» صدا می‌زنند.

 

تازگی‌ها یکی از رویابافی‌ها و تصویرسازی‌هاش از آینده مراسم عروسی منه.
با جزئیات شرح می‌ده: «موهام رو این‌جوری ببندم خوب می‌شه؟»
«دامن‌ت رو می‌گیرم و گل می‌ریزم. خب؟»
با هر ایده‌‌ و پیشنهادی که می‌ده موافق‌ام و با لبخند نگاهش می‌کنم.
از مامانش می‌پرسه «منم تو آرایشگاه هستم؟»
خیالش رو راحت می‌کنم «آره بابا. از اول تا آخر پیش منی.»
چشم‌هاش برق می‌افته. ولی بعید می‌دونم بتونه کسی رو کنار من تحمل کنه.
وقتی کنارمه، کسی حق نداره پیشم بشینه یا باهام حرف بزنه. ایشالله که بزرگ‌تر می‌شه و این عادتش از سرش می‌افته.

پختن غذای امروز با منه
و انقدر استرس دارم
ته‌ دلم خدا خدا می‌کنم بابام غذاش رو تا آخر بخوره.

جوجه پختم با پلو.
پلوم شبیه لاستیک شد.
شلنگ آب رو گرفتم تو قابلمه نرم شه. به گمونم نشد. نمی‌دونم.
ولی انگار نرم شده که بابام بدون نقد و نظری غذاش رو تا آخر خورد.
خدا رو شکر جز پوست گوجه‌ی کباب‌شده چیزی از غذاش باقی نمونده.
کی فکرش رو می‌کنه دیدن پوست گوجه‌ی کنار بشقاب احساس رضایتِ شخصی و اعتماد‌به‌نفس رو بیشتر کنه؟

قشنگ‌ترین خط‌چشم‌های رنگی دنیا رو تو دکون‌برقی‌ام دارم؛
سبز، آبی کاربنی، بِنفش، زرد، قرمز... وووووش نَنَه. کاش دوازده‌تا چشم داشتم هر کدوم رو یه رنگ خط چشم می‌کشیدم و براتون عشوه خرکی می‌اومدم.
خط چشم‌ها از ناف آمریکا رسیده‌ند دستم.
اولین قرمزش رو هم خودم افتتاح کردم.
می‌خوام بشینم وسط اتاقم فقط زل بزنم به خط چشمم. انقدر نگاهش کنم بلکه عادی‌ بشه برام.
یعنی چند بار بکشمش عادی می‌شه و نویی‌اش می‌ره؟
نمی‌دونم.
 

تازه یه چیز باحال دیگه هم رسیده که بعدتر درباره‌ش می‌نویسم و حرف می‌زنم.
اون رو کم‌کم باید پنج روز بی‌وقفه بشینم نگاش کنم تا نویی‌ش بره و عادی بشه برام.
ابیلفضی با برنامه‌های مهیج هویج همراه باشید.
خاک بر سرتون اگه بزنید یه کانال دیگه.
هویج بامزه‌تر از من از کجا می‌خواهید گیر بیارید آخه.
 

ناخن‌کارم تو استوری‌هاش خودش رو «استاد» فلانی خطاب می‌کنه.
برگ‌هام که هیچی؛ خودمم ریختم دیگه.
درسته اعتماد به‌نفس‌ت زده به سقف. ولی این که «استاد» بستی به خیک خودت خیلی چیزه دیگه.
اون‌هایی که فارغ‌التحصیل آکسفوردند تواضع و فروتنی‌شون بیشتر از این ناخن‌کارهاست واقعا.

من برم یه کم دیگه تعجب کنم.

اجازه بدید شب جمعه‌ای یه چیز خیلی بی‌ربط هم بهتون بگم.
تنها کسی که تو تمام این سال‌ها احساس کردم تمام و کمال و حتی بهتر از خودم من رو می‌شناسه «جادوگره» بود.
اون لحظه که تو حرف‌هاش بهم گفت: «یکی از ویژگی‌های خاص تو به یادآوردن گذشته‌های دوره... تو حتی نوزادی‌ت رو هم یادت می‌آد. درسته؟»
فرو ریختم. وایسید ببینم چطوری می‌تونم اون لحظه رو توصیف کنم؟ ام... شبیه سریال‌های ایرانی که کارگردان دوربین رو می‌گیره و فِر می‌خوره، تصویرها مبهم و درهم می‌شن و همه چیز به سرعت می‌گذره، تصویرهایی از شش ماهگی و پنج ماهگی، یک سالگی و دو سالگی جلو چشمم ظاهر شدند.
جمله‌ی «شما از کجا می‌دونید؟» جمله‌ی مسخره‌ایه در برابر جادوگره.
جادوگره از گذشته و آینده و روح و جسم خبر داشت.
 

قبل‌ترها سعی کرده بودم این مسئله رو با مامان مطرح کنم. ارزشمنده؟ نمی‌دونم. اما دلم می‌خواد یه نفر باور کنه که من گذشته‌ی خیلی خیلی دور رو به یاد می‌آرم. تصویر روشن و واضحی از روزهای شش ماهگی. 
به مامان که گفتم، خندید «چی بگم... لابد عکس‌های آلبومت رو دیدی تو ذهنت ساختی‌شون.»
به گربه که گفتم، ابروهاش رو داد بالا «که چی؟ می‌خوای بگی نخبه‌ای؟ حالا یادت بیاد مثلا...»
به نون که گفتم، باور نکرد «کی شش ماهگی‌ش یادش می‌آد؟ حتما برات یه چیزهایی تعریف کردند...»

تنها کسی که بدون سعی و تلاش باور داشت و به چیزهایی فراتر از ذهن و زمانم آگاه بود، جادوگره بود؛ و همین واقعیتِ حضورش تو زندگی‌م رو ترسناک‌تر می‌کرد.
سه سال گذشته و تو این سه سال جمله‌های اون روز هزار بار تو سرم تکرار شده و هر جمله‌ش مفهوم تازه‌ای رو برام یاداوری می‌کنه.

تیرهوایی‌های من رو همه به خودشون می‌گیرند، به جز اونی که باید.
اومده برام نوشته «عزیزم دلیل این که هنوز فالو می‌کنمت این نیست که شرمنده‌ت شدم...»

اعصاب‌ها همه تعطیله‌ها.
کی منظورش تو بود آخه؟
چه روزهایی رو پیش‌بینی می‌کنم برات هویجکم که ملت به‌خاطر هر چیز ساده‌ای تخم‌مرغ و گوجه‌گندیده پرت می‌کنند طرفت و به باد فحش می‌بندنت.

تو هر استوری‌ یا یادداشتی که بذارم یه مویی هست که بکشند بیرون. ایراد بگیرند. نکته‌ی اصلاح رفتاری گوشزد کنند یا با «ولی» و «اما» قربونم برند. قربون صدقه‌های مدرنیته که ارزش معنوی‌شون از دست رفته و برای شلنگ‌نگرفتن به طرف استفاده می‌شه. «عزیزم»‌های تصنعی. «زیبا»گفتن‌های اغراق‌شده...

 

عاقلانه‌ترین کار من تو تمام این سال‌ها همین بوده که کامنت‌دونی این‌جا رو بستم و برخلاف درخواست یه سری‌ها اصلا دلم نمی‌خواد فعالش کنم. آره. زورم زیاده. دلم می‌خواد همین‌جوری باشه.

راستی؛
من اگه می‌خواستم درباره‌ی یادداشت‌های این‌جا نظر بدید ده سال پیش کامنت‌دونی وبلاگم رو نمی‌بستم و می‌ذاشتم باز بمونه.
ممنونم که نظراتتون رو به اینیسته‌آ و توییتر و تلگرام انتقال نمی‌دید. راضی به زحمت‌تون نیستم ابیلفضی.
یه وجب چهاردیواری سفید داریم بذارید با اعصاب راحت هر چی دلم می‌خواد توش بنویسم.
نذارید هم باز من می‌نویسم. نهایتش اینه که جواب نظراتتون درباره‌ی نوشته‌هام رو نمی‌دم.
اما چون دوست دارم جواب همه رو بدم، خیلی یه جوری‌م می‌شه جواب کسی رو ندم.
خلاصه همکاری کنید. دمتون گرم.
یه سری یادداشت‌هامم که تو شبکه‌ها بازنشر می‌کنم، گزینش شده‌ند. 
درباره‌ی اون‌ها خواستید نظر بدید. اونقدرها هم که به نظر می‌رسه وحشی نیستم. فوق فوقش یه بار انگشت تو چشم‌تون کنم که اون هم اشکالی نداره. این همه سال دوستیم. یه بار هم یه انگشت کنم تو چشم‌تون که چیزی نمی‌شه.
 

نامه‌نوشتن برای همه‌ی سفارش‌های دکون‌ برقی‌ام وقت و انرژی زیادی ازم می‌گیره. اما هربار که بسته به دست‌شون می‌رسه و می‌بینم این نامه‌ی نقلی چقدر خوشحال‌شون کرده و بهشون امید داده به خودم می‌گم «ارزشش رو داره.»

نمی‌دونم گفتم یا نه.
چند وقت پیش هم یه نفر پیام داد گفت: «پول نامه‌ها رو باهاتون حساب کنم هر ماه یه نامه می‌نویسید بفرستید خونه‌م؟»
خودم که حوصله و وقت این کار رو ندارم. می‌خواستم اگه واقعا دلش می‌خواد هر ماه یه نامه داشته باشه، بدم به یکی از دوست‌هام این کار رو براش انجام بده. ازش پرسیدم «خودتون چه مبلغی رو برای این کار در نظر گرفتید؟»
گفت «پول کاغذ و پاکت نامه.»

چی می‌شه آدم رو چیزخل فرض می‌کنند؟
اصلا شبکه‌های اجتماعی دریچه‌های تازه‌ای از جهان‌بینی رو به روم باز کرده.

 

ولی تو این چند ماه تجربه‌ی فروشندگی دقت کردم و به این نتیجه رسیدم لیاقت بعضی‌ها همون دیجی‌کالاست؛ هم گرون بده، هم فیک.
 

این رو یادم رفت بنویسم.
یکی هم چند وقت پیش پیام داد: «خیلی بامزه و دوست‌داشتنی‌یی. ولی چون قیمت نمی‌ذاری آنفالوت می‌کنم.»
براش نوشتم: «تو رو خدا ترکم نکن. زور می‌زنم بامزه‌تر باشم.»
دروغ گفتم.
یه جوری گلوم رو صاف کردم و شیک و پیک ازش تشکر کردم که شرمنده شد و هنوز فالوم می‌کنه.
 


باید بزنم تو کار واردات نمک حموم.
بعد برم بخوابم تو یه لگن نمک تا روز به روز طرفدارهای بیشتری پیدا کنم.
وگرنه تو این زمونه که آدم‌ها جز ریدن به هم کار دیگه‌ای بلد نیستند، نمک‌هام رو از کدوم منبع انرژی تغذیه کنم؟

دارم توت‌خشک می‌خورم؛ یکی در میون یه کِرم بهم بیلاخ می‌کنه.
فکر کنم شاکی‌اند که غذاشون رو می‌خورم.
دیگه آخر‌آلزمو شده.
آدمیزاد از یه کرم توت هم حساس می‌بره و نمی‌تونه با خیال راحت قورتش بده.

 

یعنی تا الان چند تا کرم توت تو شکمم دارند با هم معاشرت می‌کنند؟

امروز موقع پاک‌کردن سبزی‌ها، سر و کله‌ی سه تا کفشدوزک پیدا شد.
دوست دارم به فال نیک بگیرم‌شون و فکر کنم تبلور همون نشونه‌ای‌اند که منتظرش بودم.
 

الان یه نفر می‌آد برام می‌نویسه «دلت رو صابون نزن هویج جون. کفشدوزک یه نوع سوسکه. سوسک رو می‌خوای به فال نیک بگیری؟»

یکی از چالش‌هایی که با بعضی‌ از سفارش‌دهنده‌ها دارم اینه که فردای روزِ ثبتِ سفارش‌شون پیام می‌دن «چرا سفارش ما نرسید؟» (اغراق‌ نیست. واقعا بعضی‌ها همین‌قدر عجول‌اند و حساب‌نشده پیام می‌دن و پیگیری می‌کنند.)
قبل‌ترها فکر می‌کردم بعضی رفتارها مختص سن‌های کمتر باشه. اما حالا می‌بینم این دسته از افراد به سن یا گروه خاصی محدود نمی‌شن.
حتی تو افراد فرهنگی (البته به ظاهر فرهنگی) این قبیل رفتارها به چشم می‌خوره.

امروز یه نفر بهم پیام داد «سفارشم نرسید.»
گفتم «دیروز ارسال شده. یه کم صبر کنید به دستتون می‌رسه.»
شروع کرد به قصه‌ی حسن‌کرد شبستری تعریف‌کردن.
از همون قصه‌ها که «شما گفته بودید یه روزه می‌رسه ولی نرسیده. من فردا نیستم. اگه برسه چی کار کنم و...»
و وقتی جوابی از من نگرفت نوشت «الو».

شخصیت کسی که تو گفت‌وگوی رسمی‌ش (و نه دوستانه) طلبکارانه از «الو» استفاده می‌کنه، تو نگاهم انقدر تقلیل پیدا می‌کنه که از هر توضیحی بهش ناامید می‌شم. ترجیح می‌دم سکوت کنم تا با همچین شخصیتی وارد دیالوگ‌های طولانی‌تر بشم.
مخصوصا از کسی که سنی ازش گذشته و یه زن چهل و خرده‌ای ساله‌ست.
براش توضیح دادم که زمان تحویل مرسوله‌های پستی خارج از «کنترل» و «مدیریت» منه و اگه صبر کنه بسته به دستش می‌رسه.
و یادآوری کردم «احتمالا می‌دونید که «الو» رسمی نیست...»
برای کسی که تو یه محیط فرهنگی کار می‌کنه این یادآوری مضحکه. اما انکارنشدنیه که سطح شخصیت و ادب خیلی از آدم‌هایی که تو محیط‌های فرهنگی کار می‌کنند واقعا همینه. خیلی از روزنامه‌نگارها، نویسنده‌ها و مترجم‌ها بددهن‌ترین آدم‌هایی بوده‌ند که تا به حال دیده‌م. گروهی که حتی «فحش‌دادن» رو جزئی از روشنفکری می‌دونند.

شاید باید زمان بیشتری بگذره تا رفتارهایی که در خلال خرید اینترنتی انجام می‌شه مثل تاکسی یا متروسوارشدن ارتقا پیدا کنه و آدم‌ها تو این تعامل دو سویه حس و حال و تجربه‌های بهتر و به یادموندنی‌تری رو تو ذهن هم موندگار کنند.
نمی‌دونم. شاید من خیلی جزئی‌نگرم و انتظار زیادی از مخاطب‌ها دارم. یا وقتی در قالب «فروشنده» پاسخگوی آدم‌هام نباید ادب و اخلاقشون رو تصحیح بکنم.

سفارشم از اون سایت محصولات خونگی که چند روز پیش درباره‌ش حرف زده بودم به دستم رسید.
شعفِ حاصل از داشتنِ چیزهای نو یه طرف، یه یادداشت دست‌نویس از یکی از مخاطب‌های قدیمی وبلاگم یه طرف دیگه...
تو کارت کوچیکی نوشته بود:
«فری‌بای عزیز...
امیدوارم به تو هم کیف بدهد که این بسته را یکی از مخاطب‌های قدیمی وبلاگت پیچیده است...
می‌دونی که دنیا خیلی کوچکه...
مبارکت هزار بار...
بوس به کله‌ت.»

همین‌طوره. خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیده بودم که دنیا اونقدر کوچیکه که می‌تونه اندازه‌ی یه جعبه‌ی کبریت باشه.
ماگ‌های رنگی به دستم رسیده و برام خیلی جالبه که مسول بسته‌بندی این سفارش‌ها کسیه که مخاطب وبلاگ و کانال تلگراممه.
 

تجربه‌ی خریدم از «طاق» رو دوست داشتم. احتمالا جوون‌های هم‌سن و سال خودم با هزار امید و آرزو مدیریت‌ش می‌کنند. از عکاسی انحصاری محصولات بگیر تا طراحی گرافیکی برچسب‌ها، کاغذ‌های دورپیچ، کارت پستالِ دست‌نویس و همه‌چیز...
امیدوارم چرخ روزگار براشون بچرخه و امیدشون ناامید نشه. روز به روز به امیدشون اضافه بشه و پیوسته به خودشون و دیگران یادآوری کنند «دیدید تلاش‌مون به ثمر نشست؟»

چند روز پیش یکی از کاربرهای توییتر نوشته بود «خواستن در بعضی‌ کشورها توانستن است.»
یه جمله‌ی خبری کوتاه که سیلی می‌زنه در گوش‌ت و قبل از اینکه بفهمی از کجا خوردی و با چه ضربه‌ای فرود اومدی، تموم می‌شه.
دلم می‌خواد فکر کنم خواستن توانستنه و تلاش من و امثال من روزی به ثمر می‌شینه.

 

از یه صفحه‌ی کوچیک و نوپا هم دو تا شمع بتنی خریدم.
امروز با قشنگ‌ترین و خوش‌سلیقه‌‌ترین شکل به دستم رسید.
شمع‌هایی با بوی وانیل و لیمو و چوب‌کبریت‌های بزرگ و فانتزی.
نامه‌ی نقلی و دست‌نویسی همراه یه حلقه پرتقالِ خشک سنجاق شده بود به بسته‌م: 
«فریبا عزیزم...
لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌ت پر از نور و خوشبختی...»
فکر کنم یکی از پله‌های رسیدن به نور و خوشبختی همین باشه که برای دیگران سخاوتمندانه و بی‌چشم‌داشت و از ته دل آرزوش کنی.


شمع‌ها مامانم رو خوشحال‌تر کرده‌ند.
عاشق شمعه. مثل خودم.
یازده ساله که بودم با دختر دایی‌ام صد تا شمع خریدیم، روشن کردیم و شبیه یه فیلم سینمایی جذاب نشستیم به تماشا‌کردن شعله‌ی شمع‌ها.
تجربه‌ی شگفت‌انگیزی بود. کاری که بعید می‌دونم دوباره با اون تعداد تکرار بشه و اگر هم تکرار بشه کی حوصله داره بشینه به تماشای ذوب‌شدن صد تا شمع؟

 

حالا که کسب و کار کوچیکی راه انداخته‌م، بین امید و ناامیدی، شادی و پنچری، باحوصلگی‌ و بی‌حوصلگی پیوسته در نوسان‌ام. یه سبد برای سفارش‌ها ثبت‌شده‌ی مشتری‌ها دارم. محتوای هر سفارشی که ثبت می‌‌شه، از بین محصولات دکون برقی جدا می‌کنم و تو اون سبد می‌ذارم. هر بار که سفارش‌ها ارسال می‌شن و سبد خالی می‌شه، از خودم می‌پرسم «این سبد دوباره از محصولاتِ خریده‌شده پر می‌شه؟» معلوم نیست و همین مبهم‌بودنِ آینده ترسناکه. ابهامی نه از جنسِ هیجان، بلکه از سر بی‌ثباتی و بلاتکلیفی که زندگی سخت‌تر می‌شه یا بالاخره روی خوشش رو نشون می‌ده؟

 

امیدوارم این روزها که همه‌مون به نوعی تحت فشاریم و روزهای سختی رو پشت سر می‌ذاریم، از کسب و کارهای کوچیک حمایت کنیم. 
همه‌ی ما به «امید» زنده‌ایم و این حمایت‌ها و خوشحالی‌های کوچیک چرخه‌ایه که باید جریان داشته باشه. چون خودمون هم یه حلقه از این چرخه‌ایم و دیر یا زود موج این انرژی به مهره‌ی ما هم می‌رسه.

فردا می‌رم چک‌ام رو تحویل می‌گیرم؛
و ذکر «سگ تو روح اون خراب‌شده» از دهنم نمی‌افته.
مبلغ چک، دستمزد یه کارگر ساده‌ی ساختمونی هم نیست. 
امیدوارم اگه یه روزی کارفرما شدم شرافتم رو به باد ندم.
سازمانی که در تلاشه شعبه‌های مختلف برندهاش رو تو کشورهای مختلف راه بندازه، به نیرویی مثل من چس‌تومن می‌داد و هر بار درخواست افزایش حقوق دادم گفت «نمی‌شه... در توانمون نیست.»

 

مدیرهای نالایق و منابع انسانی درپیتی که بعد از دو هفته به مشکل کارمندشون رسیدگی کرد.
چقدر از همه‌شون بدم می‌آد.

خیلی خوابم می‌آد و دلم می‌خواد هر چی زودتر برم زیر پتوم.
اما اجازه بدید یکی از تجربه‌ها و خاطراتم از دکون‌داری رو براتون بنویسم و بعد برم.
چند وقت پیش قرعه‌کشی کردم تا به یه نفر عطر هدیه بدم.
قرعه به نام یه خانمی در اومد که در پاسخ به پیام من که براش نوشته بودم برنده‌ی قرعه‌کشی شده خیلی سرد و یخ جواب داد و اطلاعاتش رو گذاشت. ازش خواهش کردم هر وقت هدیه به دستش رسید استوری بذاره. گفت «عکس می‌فرستم برات.» درخواستم رو واضح‌تر مطرح کردم.
گفت «تا حالا کسی از من نخواسته بعد از برنده‌شدنم براشون استوری بذارم.» 
پرسیدم «مگه چند بار تا حالا برنده‌ی قرعه‌کشی شدید؟»
تو جلد پینوکیو فرو رفت. «خیلی! پیج فلان... پیج بهمان... این پیج... اون پیج...» و همین‌طوری اسم چهار پنج تا صفحه رو برد که تو همه‌شون برنده‌ی قرعه‌کشی شده و من خیلی سطح پایین‌ام که در ازای یه هدیه ازش درخواست استوری می‌کنم، اون هم از کسی که هزار تا دنبال‌کننده هم نداشت.
به کسی که ایشون رو منشن کرده بود پیام دادم و براش توضیح دادم که ترجیح می‌دم هدیه رو برای خودش بفرستم.
گفت «می‌دونم برای رونق کسب و کارت این کار رو می‌کنی. ولی خیلی غیر حرفه‌ای و غیراخلاقیه که رو استوری گذاشتن اصرار داری.»
هر چی گلبرگ داشتم فرو ریخته بود. شبیه اون سکانس‌های تام و جری شده‌ بودم که فک‌‌شون از تعجب انقدر باز می‌شد که می‌چسبید به زمین.
باورم نمی‌شد دو نفر هم‌زمان می‌تونند این اندازه جوگیر و متوهم و بخیل باشند. 
برخلاف میل‌ام در کمال احترام براش نوشتم «از هدیه‌دادن بهتون منصرف شدم.» و عطر رو نه به اولی دادم، نه به دومی.
اولی رو ریموو کردم و دومی هم بعد از اینکه پیام‌هاش رو نگاه نکردم و چند روزی بی‌پاسخ گذاشتم، خودش آنفالو کرد و رفت.
 

این دو نفر سمبل بخل و تنگ‌نظری شده‌ند تو ذهنم.
هنوز هم فکر می‌کنم حتما این وسط سوءتفاهمی و کژپنداری‌یی پیش اومده؛ وگرنه این حجم از جوگیری خیلی عجیبه واقعا.
 

بچه همسایه‌مون صبح از خواب بیدار شده و همین که مامانش رو ندیده، رفته بود خیابون.
یه بچه‌ی هفت‌ ساله‌ی غمگین و وحشت‌زده در جست‌وجوی مامانش.
غافل از این که مامانش پشت بوم لباس پهن می‌کرد.
مامانش هم اومده خونه و دیده این توله خونه نیست.
مامانم موقع رفتن به دکتر بچه رو دیده و بهش گفته «وسط خیابون چی کار می‌کنی؟» 
گفته «دنبال مامانم می‌گردم. نمی‌دونم کجا رفته.»
مامان گفته «زود برگرد خونه. مامانت پشت بوم بوده.»

 

این اتفاق من رو یاد یازده سالگی‌ام انداخت. ظهری که مامان وعده داد می‌ره برام ساندویچ می‌خره و تو تخیلات من ساندویچ‌خریدن بیش از اندازه طول کشید. وقتی ترس و وحشت و غم غلبه کرد بهم، نشستم پشت درِ قفل‌شده‌ی خونه‌مون و تا می‌تونستم گریه کردم و مامانم رو صدا زدم.
همسایه‌ی واحد روبه‌رویی‌مون که زن مهربونی بود اومده بود اون طرف در و دلداری‌ام می‌داد «مامانت برمی‌گرده. اتفاقی براش نیفتاده.»
و تا وقتی مامان برنگشته بود، گریه و دادزدن‌های من ادامه داشت.

 

ترس از دست‌دادن...
ترسی که همیشه همراه‌مونه و گاهی حتی راه نفس‌کشیدن‌مون رو هم می‌بنده.

بیشتر مخاطب‌هام انقدر گوگولی و خوش‌قلب و بامحبت‌اند که جدی جدی شگفت‌زده می‌شم از حجم لطف و مهربونی‌شون. 
چند روز پیش یه دختر جوون و کم‌سن که صفحه‌ی شمع‌سازی داره در ادامه‌ی صحبت‌هاش برام نوشت:
«من بیشتر از چهار پنج ساله نوشته‌هات رو می‌خونم و فکر می‌کنم با هر نوشته‌ی تو، یه گوشه از این دنیا یه پری به دنیا می‌آد. این بار جرئت پیدا کردم به خاطرشون ازت تشکر کنم.»
این پیام انقدر قشنگ و عمیق و پرتصویر و نورانی بود که گوشه‌ی ذهنم سنجاق شده و بارها و بارها تو ذهنم مرورش کردم.
تصور این که با هر یادداشتم یه پری به دنیا بیاد دور از ذهنمه. خودم رو یه دختر غرغرو و سرتق تصور می‌کنم که می‌تونه درباره‌ی عالم و آدم گله کنه و غر بزنه اما چون تپل و بامزه‌ست همچنان دوست‌داشتنی بمونه.

 

کی گفته چون تپلی بامزه هم هستی هویج جون؟
این حجم از اعتماد‌به‌نفس رو از کجا دانلود کردی؟
آدرس سایتش رو به ما هم می‌دی؟

 

یه سایت لوازم خونه پیدا کردم. انقدر محصولاتش قشنگه که دوست دارم بشینم وسط اتاقم عر بزنم که خونه‌ی مستقل ندارم تا براش چیزهای قشنگ بگیرم. حالا انگار خونه داشتم، پول خرید چیزمیز هم داشتم. گه اضافه می‌خورم دیگه. ولی حالا این دلیل نمی‌شه که آرزوی داشتن این چیزها رو تو ذهنم نپرورونم (فعل رو دارید؟). 
آدم فکرش رو هم نمی‌کنه یه سبد نون هم می‌تونه هوش از سرت ببره یا یه لیوان یه دل نه صد دل عاشق‌ت کنه.

 

ولی من اگه خونه داشته باشم اول تبدیل به جنگل‌ش می‌کنم؛ بعد اون گوشه موشه‌ها یه فضایی رو می‌ذارم برای رفت‌وآمد و زیستن.
دوست دارم وقتی وارد خونه‌م شدم یه سری ساقه و برگ رو کنار بزنم و گیاه‌هام انقدر رشد کنند که کم‌‌کم خودم هم جوونه بزنم و یکی از اون‌ها بشم.
 

از شرکت زنگ زده‌ند برم برای تسویه.
به مامان دروغ گفتم «حق التالیف کتابمه.» دعام کرد «ایشالله خیره و همیشه خبرهای خوب بشنوی.»

شرکت که رفتم مبلغ چک خنده‌دارتر از چیزی بود که تصورش رو می‌کردم.
دو میلیون تومن کمتر از چیزی که باید می‌دادند.
دو فاکینگ میلیون تومن به خاطر مرخصی‌ها کم کرده بودند.
درخواست گزارش کردم. گزارشی از مرخصی‌ها و تاخیرهام.
این در حالی بود که پنج ماه آخر سال، هر ماه پونصد هزار تومن به خاطر تاخیرهام کم می‌کردند.
چک رو امضا نکردم و تحویل نگرفتم.
 

می‌دونم که آدم‌‌ها تو شرایطی مجبور به کار و ارائه خدماتی می‌شن که در حد تلاش‌شون ستایش و قدردانی نمی‌شن.
می‌دونم که این مملکت تبدیل شده به یه آشغال‌دونی و هر کسی به هر شکلی که می‌تونه از دیگری سودجویی می‌کنه.

اما تنها دستاورد من از ده سال کارکردن با شرکت‌های خصوصی و سازمان‌های فرهنگی اینه که کارکردن براشون حرومه و ظلم به خودت.
حرومه که عمر و جوونی و شادابی و انگیزه و اراده‌ت رو بذاری پای اون‌هایی که تنها برتری‌شون، عددهای حساب بانکی‌شونه.
از شرکتی که توش کار می‌کردم و مدیرهایی که داره متنفرم.
از شرکت‌های قبلی و قبلی و قبلی هم همین‌طور.
تنها خاطره‌ی خوشی که از روزهای کارکردن‌ام دارم کارمندی تو نشرچشمه و دفتر چلچراغ بود و بس.
 

ما لایق زندگی‌های بهتر و آروم‌تری هستیم و لیاقت ما دستمزدهای ناچیز در برابر این همه کارکردن و تلاش‌کردن نیست.
خیلی دلم می‌خواد از شرکتی که توش بودم به یه بهونه‌ای شکایت کنم؛ هر چند که حوصله‌ی شکایت‌کردن ندارم و بعد از تعطیلات می‌رم اون چک چسکی رو می‌گیرم.

دیروز به خاطر سردرد و چشم‌دردی که داشتم تمام روز خواب بودم.
آدم وقتی حالش بده تصور نمی‌کنه که دوباره به لحظه‌های قبل از درد برمی‌گرده.
به خاطر قطعی‌ مکرر برق هم پمپ آب ساختمون سوخت و هشت میلیون خرج گذاشت رو دست اهالی ساختمون.
جمعه‌ی بی‌آب و بی‌کولر با درد‌های شدید سر و چشم رو پشت سر گذاشتم.
هیچ مردی تو ساختمون نبود و مامان تنهایی هماهنگی‌های لازم رو برای پمپ جدید آب انجام داد و انقدر زود این بحران رو مدیریت کرد که تا عصر مشکل حل شد. شاید من اگه جای مامان بودم چمدونم رو آماده می‌کردم و بی‌خیال این که پمپ آب کِی درست می‌شه چند روزی می‌رفتم خونه‌ی دوستی، اقوامی، سفری، جایی... 


عصر دنیا شکل دیگه‌ای بود.
پر نور و گرم.
درد چشم‌هام بهتر شده بود.
مامان از خواب عمیق بیرونم کشید و یه ساندویچ گرد نشونم داد «برات همبرگر خریدم. پاشو این رو بخور.»
همبرگر رو دو لپی خوردم و نگار بهم پیام داد «خونه‌ای؟»
بعد از چند دقیقه‌ آقایی زنگ زد و یه جعبه‌ی گل بهم داد «خانم هویج؟ این برای شماست...»


تو زندگی‌ام این دومین باری بود که گل هدیه می‌گرفتم. اولین بار سه سال پیش بود که تو دفتر نشرچشمه یه اتاق چوبی داشتم و مدیر داخلی واحد کودک و نوجوانش بودم. اون روز غرق کار بودم و شبیه توی فیلم‌ها آقایی ناشناس در اتاقم رو باز کرد و یه دسته‌‌ی بزرگ از رز‌های سفید گذاشت تو بغلم «این برای شماست.»
چند ساعتی گیج و هیجان‌زده بودم که این دسته‌گل از طرف کیه.

 

یکی از شگفتی‌های زندگی همینه که تو بطن درد و غم همچنان زیبایی‌هاش رو داره و روی خوشش رو نشون‌ت می‌ده.
مثل جمعه‌‌ای که پشت سر گذاشتم. مثل خیلی وقت‌های دیگه.

مثل قصه تو رو خوندن

بی تو اما سرسپردن
بی تو و عشقِ تو بودن
تو غبارِ جاده موندن
بی تو خوبِ من
محاله…

 

 

آهنگ لحظه‌های معین، غمگینه.
اما فوق‌العاده دوست‌داشتنی و قشنگه...
گوش بدید.

 

به گمونم هارترین ناخن‌کارها رو دارم. سه تا دختر خوشگل و عمل‌کرده و مو بلوند که کمین کرده‌ند برای سفره‌کردن شکمت.
پنج‌شنبه برای ترمیم ناخنم رفتم و یه طرح ساده‌ی «نقطه» و «خط» رو بهش دادم.
قبل از شروع کار گفت «دقت کردی هر بار سر ناخن‌هات داستان می‌سازی؟»
نمی‌فهمم این چه ادبیاتیه با مشتری دو ساله‌شون دارند. چه داستانی می‌سازم؟ مگه غیراز اینه که در ازای خدماتی که ارائه می‌دن پول زیادی می‌گیرند؟ ادامه داد «می‌خوای بی‌خیال خط بشی؟»
و برای اون چهارتا خط و شش تا نقطه‌ای که رو ناخن‌هام انداخت، دویست و پنجاه هزار اوشلوق پول گرفت.
 

هربار که از سالن برمی‌گردم تو ذهن‌ام چندباری میز رو چپه می‌کنم و یه مشت می‌زنم زیر فک دختره.
اما دوباره می‌رم و زیر دستش می‌شینم. چون کارشون انقدر تمیز و دقیقه که به هاری‌شون می‌ارزه. اصلا دلم نمی‌خواد این واژه رو در وصف کسی به کار ببرم. ولی این دخترها واقعا عصبی و بی‌اخلاق‌اند. 



سال‌ها با خانمی همکار بودم که بی‌دلیل عصبی بود و به دیگران پرخاش می‌کرد و توی کار براشون دردسر می‌ساخت.
مامان همیشه می‌گفت «شاید ویتامین بدنش کمه. یا با شوهرش مشکل داره.» درک‌کردنیه که آدم‌ها مشکلات زیادی داشته باشند، اما برام پذیرفتنی نیست که بی‌دلیل خشم و عصبانیتش رو به دیگران انتقال بده و به «رفتار نامحترمانه» منجر بشه.

 

چند نفر بهم گفتند «سالن‌ت رو عوض کن.»
راستش حوصله‌ی تغییر مکان ندارم. نمی‌دونم چرا.
هربار می‌گم «اشکال نداره.»
ولی شاید دفعه‌های بعدی یه چیزی به دختره بگم. شاید هم نگم. نمی‌دونم.

من که تا الان چیزی رو تو دوربین نشون نمی‌دادم و هیچ‌وقت دلم نخواسته «پز» داشته‌هام رو بدم.
دارایی‌های ناچیز ما اونقدر از دست‌رفتنی‌اند که فرصتی برای پزدادن و فخرفروختن نمی‌مونه. امروز هستی، فردا به یه باد کولر تب می‌کنی و از دست می‌ری. به چی بنازم دقیقا؟ شاید این «بینش» از درک خیلی‌ها خارج باشه. ولی اهمیتی هم نداره.
حالا گذشته از همه‌ی این‌ها نمی‌دونم چرا بعضی‌ها فکر می‌کنند خالی می‌بندم.
چند نفر روی استوری‌هام ریپلای‌ زدند «االبته این عطرهات که فیک‌اند.»
چقدر شاخ‌اید آخه که از روی استوری، فیک‌بودن چیزها رو تشخیص می‌دید.
تو رو ابیلفض انقدر مچ من رو نگیرید. اول راهم. پژمرده می‌شم.
 

«اشتباه‌کردن» بخش جدایی‌ناپذیر زندگیه، حتی بعد از سال‌ها تجربه و آزمون و خطا.
امروز از یه نفر که عطرهاش رو با قیمت‌های مناسبی می‌فروخت، دو تا عطر خریدم.
هر دو عطر فیک‌اند. 
 

این روزها چیزی که اصالت یه کالایی مثل «عطر» رو تضمین می‌کنه، نه جزئیات شیشه و جعبه، نه بارکد و بچ‌کد، نه سنگینیِ در، نه برجستگی اطلاعات هک‌شده روی شیشه و نه هیچ‌چیز دیگه‌ست...
«کیفیت بو» و «بازی‌ نوت‌ها» اصالت رو ثابت می‌کنند. البته اگه کسی تجربه‌ی نسخه‌ی اصلی (اورجینال) عطرها رو نداشته باشه نمی‌تونه این کیفیت رو تشخیص بده.

 

واکنش و عملکردم تو چنین موقعیت‌هایی «پذیرفتن» اشتباهه.
ریسک‌کردن هزینه داره و قبلش باید «مسولیت انتخاب» رو «پذیرفت». کلمه‌های داخل پرانتز سخت‌ترین و مهم‌ترین آموزه‌هایی‌اند که در تلاشم یاد بگیرم.
نمی‌تونم پسش بدم. نمی‌تونم به روش بیارم. چون دوستمه.
اشکال نداره. خرید دو تا عطر فیک شَنِل هم رفت تو لیست تجربه‌هام.

شمردن

مامان‌بزرگم عاشق «شمردن» بود. شمردن دارایی‌های ناچیز و کم‌اهمیت‌ش. بشقاب‌ها. قاشق‌ها. چنگال‌ها. کاسه‌ها. 
حساب همه رو داشت. می‌دونست تو طبقه‌ی اون کابینت چندتا کاسه چیده شده و تو اون کشو، چندتا قاشق و چنگال...
هر کدوم جفت نبودند، به خودش یادآوری می‌کرد. این یادآوری‌ها گاهی مهم جلوه می‌کردند.
گاهی بعد از شستن ظرف‌ها پیش می‌اومد که ازش بپرسی «این کاسه‌ها نباید شش تا باشند؟»
مامان‌بزرگ منتظر شنیدن این سوال بود تا سرنوشت هر کدوم رو شبیه داستانی روایت کنه. داستانِ گم‌شدن‌ها و شکستن‌ها و ناپدیدشدن‌ها رو...

هر از گاهی مامان‌بزرگ رو در حال شمردن قاشق‌ها و چنگال‌هاش پیدا می‌کردی. بهونه می‌کرد «این‌جا رو مرتب می‌کنم...»
به گمونم پناه می‌برد به «شمردن» و درگیرکردن ذهنش با چیزها... چیزهای بی‌اهمیت. شاید زندگی با شمردن همین دارایی‌های کوچیک و دلخوشی‌های به ظاهر کم‌اهمیت معنای دوباره پیدا می‌کرد. نمی‌دونم.

این روزها بیشتر وقت‌ها خودم رو در حال شمردنِ کرم‌های دورچشم و فوم‌های شست‌وشوی صورت پیدا می‌کنم.
هر روز در حال شمردن‌ام.
بسته‌های ارسالی چندتا اند؟
چندتا نامه‌ی دیگه باید بنویسم؟
چندتا پاکت‌نامه برام باقی مونده؟
 

می‌شمارم و به گمونم این یکی از همون پناهگاه‌هاییه که مامان‌بزرگ بدون این که آگاه باشه، برام به ودیعه گذاشته...

 

 

دیروز خاله پای تلفن خندید «این اخلاق‌ت به مامان‌بزرگت رفته.»
قدرت ریسک‌پذیری‌ام تو زندگی رو می‌گفت.
جمله‌ش هزار بار تو سرم چرخیده. از شما چه پنهون؟ با ولع، تو خودم دنبال نقطه‌اشتراک‌های بیشتری با مامان‌بزرگم می‌گردم...

این چند روز انقدر اعصابم خرد بود که تنها چیزی مانع گریه‌کردن‌ام می‌شد خستگی زیاد بود.

فندق می‌شینه رو پام و همین‌جور که سعی می‌کنه دست و پاش رو تو بغلم جا بده با شگفتی جیغ می‌زنه «وااااااااای! حالا چرا گوش‌ت انقدر کوچولوئه؟»
و لاله‌ی گوشم رو می‌گیره تو دستش تا با دقت بیشتری بررسی‌ام کنه «گوش‌ت رشد نکرده؟» و هیجان‌زده‌تر می‌گه «خیلی کوچولو و بامزه‌ست.»

فندق تنها کسیه که همه‌چیزم براش تازگی داره؛ حتی نرمی ممه و سایز گوش‌هام و مدل ناخن‌هام و این که سالاد رو بیشتر از پلو می‌خورم.

 

درخواستی که من از کائنات دارم: این جنس از شگفت‌زدگیِ فندق به ماچا تزریق بشه لطفا.
شکرگزارم.