احساس می‌کنم کم‌کم توان حرف‌زدن با آدم‌ها رو دارم از دست می‌دم.
توان حرف‌زدن با خانواده‌م یا گپ‌زدن با کسایی که یه زمانی برام عزیز بودند.
با تنها کسی که می‌تونم کمی صحبت کنم فِریه. البته اگه فندق هزار بار وسط حرف‌مون نپره و صورت من رو نچرخونه سمت خودش و بهم دستور نده «فقط به من گوش کن.»
حتی حوصله‌ی پرحرفی‌های فندق یا سوال‌های بی‌انتهای بابابزرگ رو هم ندارم.
کاش می‌شد از عالم و آدم برای چند روز دور باشم.
اما برای جوون ایرانی حتی دورشدن از آدم‌ها هم باید «یه آرزوی دور و دست‌نیافتنی» باشه.


 

تو ختم دایی برام خواستگار پیدا شده.
دقیقا «خواستگار».
مادر پسره پسندیده.

لغت‌نامه‌ی دهخدا می‌گه:
پسندیدن: چیزی یا کسی را خوش‌داشتن و پذیرفتن؛ پسندکردن.
برگزیدن (میان این همه خوبان؟)
جایزدانستن


می‌زنم به در شوخی تا میمِ غم‌دیده رو بخندونم.
می‌خندونمش و میم هی می‌گه «جدی باش.»
می‌پرسم «مگه الان زمونه‌ایه که مادر برای پسرش یار و همراه انتخاب کنه؟»
میم می‌گه «اشکالش چیه؟ خب مامانش خیلی خوشش اومده.»
چه می‌دونم. شاید حق با میمه. اشکالش چیه؟
از خودم می‌پرسم اگه بابام از یه پسری خیلی خوشش بیاد حاضرم تو زندگی، باهاش همراه بشم؟

دهخدا می‌گه:
همراه: همراه بودن. قرین بودن. پیوسته بودن دو یا چند چیز به هم. گرفتار چیزی بودن چون رنج و درد.


مامانش همون خانمی بود که درشت‌ترین و مهربون‌ترین چشم‌ها رو داشت.
بزرگ‌ترین کمک‌ها رو تو مراسم رسوند و هر وقت خواستم یه کم از خستگی‌ش کم کنم، چای بریزم، ظرف بشورم یا هر کمک کوچیک دیگه‌ای بهم گفت «من فعلا هستم. تو استراحت کن.»
یکی از خوش‌قلب‌ترین و بامرام‌ترین‌هاست.
اگه پسرش هم ذره‌ای از مرام و معرفت و خوبی‌های مادرش رو به ارث برده باشه، همراه زندگی‌ش از الان صاحب بزرگ‌ترین ثروته.

 

میم می‌گه «حتی نمی‌خوای درباره‌ش فکر کنی؟»
می‌پرسه «نمی‌خوای به مامانت هم بگی؟»
عکس پسره رو می‌فرسته.
یه دسته موی سفید رو موهاشه. 
می‌گم «موهاش چه خوبه.»
میم توضیحات پاورقی می‌ده «آره؛ یه دسته از موهاش این جوری سفید شده.»
رد پای به جا مونده از کدوم غمه؟ 
به من چه.

 

حالا من که جوابم منفی بود.
ولی واقعا چطوری می‌شه کسی رو ندیده و نشناخته و به استناد نظر و احساس مادر یا پدر برای سال‌ها زندگی انتخاب کرد؟
خارج از درکمه...

عطر شنل‌چنس همون عطریه که اعتماد‌به‌نفسم رو بیشتر می‌کنه و بهم قدرت می‌ده قدم‌هام رو محکم‌تر بردارم.
اون امیدی که نور می‌گیره و با خودت می‌گی «از کجا معلوم؟ شاید شد...» همه زیر سر نُت‌های جادویی و دیوانه‌کننده‌ی این عطره.
 

کابوس دیشب انقدر طولانی بود که وسطش پاشدم، رفتم دست‌شویی، قرص خوردم، اومدم دوباره خوابیدم و هنوز ادامه داشت.

تبریک می‌گم هویج جون.
این‌ها همه نشونه‌های بارز به‌ گا رفتنه عزیزم.

از اصلی‌ترین مراحل رشد، همین دهن‌صافی‌هاشه هویج جون.
جا نزن و پوست‌کلفت بمون.
تماشای درخشش دریاچه‌ی نقره‌ای
شکفتن و سبز‌شدن
از آن توست
از آن تو...

 

دارم پودر می‌شم.
ولی این خودم بودم که نوشتم:
شعار زندگی‌ام از این به بعد از فیلم «رستگاری در شاوشنگ»ئه:
برای رسیدن به آزادی باید ۵۰۰ یارد تو گُه جلو بری.
من «آزادی» رو برمی‌دارم، جاش «استقلال» می‌ذارم.

نشسته‌م و به این فکر می‌کنم تو نامه‌ی جدیدی که با سفارش‌های دکون برقی‌ام می‌فرستم، چه کلماتی رو بنویسم؟
کوتاه و مختصر و گویا... گویای روشنی و امیدی که اگرچه گاهی رنگ می‌بازه تو دلم، اما جریان داره و از بین نرفته و هنوز بهش یقین دارم.
 

اگه سفارشی بدون نامه باشه، بدون استثنا پیامی دریافت می‌کنم «برام نامه نذاشته بودی؟»
موقع ارسال سفارش‌ها تمام تمرکزم رو خرج می‌کنم تا هیچ بسته‌ای رو بدون نامه و یادداشت کوتاهم ارسال نکنم.

 

چند روز پیش یه نفر پیام داد «سفارشم نامه نداشت؟ شاید هم نامادری‌م برداشته... همه‌ی بسته‌هام رو باز می‌کنه. هر چی گشتم نامه‌م نبود.»
برام عجیب بود که نامه رو اونقدری ارزشمند می‌دید که خیال می‌کرد کسی از بین عطرها و محصولات آرایشی‌، «نامه» رو برای «برداشتن» ترجیح می‌ده. نامه یعنی همون شش کلمه‌ای که روی یه تیکه کاغذ گیپور (زیرلیوانی کاغذی) می‌نویسم:
«به سوی
افق روشن‌تری
در حرکت‌ایم...»

 

تاریک‌ام و در جست‌وجوی روشن‌ترین کلمات‌ برای بخشیدن.
این بار برای آدم‌ها چی می‌نویسم؟
هنوز نمی‌دونم... 

قبل از رفتن به مراسم چهلم دایی با فندوق تو حیاط ساختمون ایستاده بودیم. هنر جدیدش رو برام به نمایش گذاشته بود؛ بادکردن آدامس خرسی.
بهش گفتم «اصلا دیدی موهام رو چند تایی بافتم؟»
با دهن باز زل زد بهم و کشدار گفت «واااااااااااااای فَلی. خیلی قشنگی.»
و دنباله‌ی شگفت‌زدگی‌ش پرسید «موهام بلند شه، برای من هم این‌جوری می‌بافی. نه؟»
چونه‌ش رو گرفتم تو دستم. چونه‌ش اندازه‌ی یه لیموئه که دوست دارم گازش بگیرم. اما خب هیچ‌وقت حق اجازه‌ی این کار رو ندارم.
شگفتی‌اش همچنان ادامه داشت و با دهن باز و چشم‌های درخشان تماشام می‌کرد.
دوباره تاکید کرد «خیلی قشنگی فَلی. لباس‌هات هم خیلی قشنگه. منم قشنگ‌ام؟»

آخ ننه.
معلومه که قشنگی.
تو تنها بچه‌کوالایی هستی که با این که خودم به دنیا نیاوردمت به میزان کافی چسبنده‌ای و آویزونم می‌شی و ولم نمی‌کنی.
کی از تو قشنگ‌تره؟ هیشکی.

غمِ فقدان هیچ‌وقت کهنه نمی‌شه.
همیشه تازه و سرباز می‌مونه و 
درد، به کوچک‌ترین تلنگری، ریشه می‌دوونه تو عمق وجودت.

 

 

چهل روز گذشت...
 

یکی از جمله‌هایی که برام سرشار از استرس و انرژی منفیه  اینه «چرا سفارشم این روز ارسال شده و اون روز ارسال نشده؟»
و جمله‌ی بعدی «از کجا بفهمم اورجینال فروختی بهم؟»
 

فاصله‌ی بین گریه‌هام کوتاه شده و این وضعیت نگران‌کننده‌ایه.
دوست ندارم دوباره لونه‌ی بچه‌خفاش‌هایی بشم که تاریکی رو بیشتر از روشنایی دوست دارند.

تو چند ماه گذشته دوازده تا از نیروهای شرکتی که توش کار می‌کردم استعفا داده‌ند.
استعفای دوازده‌تا نیروی یه واحد در عرض شش ماه برای یه سازمان فاجعه‌ست. 
اما فاجعه‌ترین بخش مسئله بی‌تفاوتی منابع انسانی و عدم‌رسیدگی‌شون به مشکلات و مسائل نیروهاست.


خود زن هندیه هم بعد از گندهای بزرگی که زد، استعفا داد و رفت.
انتخاب یه مهره‌ی اشتباه تو خونه‌ی اشتباه‌تر همینه دوستان.
تو کمترین زمان هر چی که ساختی رو نابود می‌کنه و بعد از یه مدت خودش هم از پس مدیریتِ گندی که زده برنمی‌آد، پس می‌ذاره و می‌ره.

 

و جالب‌تر اینه که نیروهای دیگه (همکارهای سابق‌ام) با خوشگله به مشکل خورده‌ند. چون به اندازه‌ی کافی احساس مسولیت و همکاری نداره و کارهاش رو به موقع نمی‌رسونه و تو روند پروژه‌ها اختلال ایجاد کرده. دو نفر از بچه‌ها هم قبل از استعفادادن، موقع انتقاد از کارهای خوشگله گفته‌ند «باعث شد یکی از همکارهای خوب‌مون از این جا بره.»

این جمله رو همکارهایی گفته‌ند که من باهاشون نه صمیمی بودم، نه ارتباط خاصی داشتم.
برام جالب و تامل‌برانگیزه. ولی علت استعفای من خوشگله نبود. انگیزه‌ای بود که برای کار شخصی خودم تو دلم جوونه زده بود و همین انگیزه باعث شد دیگه زیر بار تحمل خوشگله و رفتارهاش نرم. وگرنه من چیزهای بدتر از خوشگله رو تو زندگی‌م تحمل کردم و کنار اومدن باهاش اونقدرها هم سخت نبود برام.
این که خوشگله و عدم‌احساس مسولیتش زیر سوال رفته و همکارهای سابق‌م به عنوان یه فرد دروغگو و درو و از زیرکار در رو ازش یاد می‌کنند برام جالبه.
 

زمان...
زمان چهره‌ی واقعی همه‌چیز رو نشون می‌ده.

یکی پیام داده «این ماسک‌تون از اون ماسک‌تون کمتر داره.»
نه ماسک‌ها از یک مدل‌اند، نه از یک برند.
واقعا چه فعل‌ و انفعلاتی تو ذهن یه نفر رخ می‌ده که دو محصول متفاوت رو صرفا به خاطر «ماسک»بودن‌شون با هم مقایسه کنه و در نهایت این «حق» رو به خودش بده تا درباره‌ی خریدی که خودش هم انجام نداده، بلکه یکی از نزدیکانش انجام داده نقد و نظر ارائه بده.

بعد فکر کنید این دسته از افراد با سوال‌های بی‌جا و نظرات غیرمنطقی‌شون چه انرژی ذهنی‌یی از من می‌گیرند.
گذشته از این، وقتم رو تلف می‌کنند و در صورت بی‌توجهی «معترض» می‌شن «چرا جواب ما رو نمی‌دی؟»

بعضی‌ها شایستگی‌شون فقط بی‌توجهیه. همین.

دوست دارم که بعد از این
با تو پروازی باشه...

یکی از چالش‌های جدی تو خونه‌ی ما مشکلات مامان و بابام با در و پنجره‌هاست.
بابام عاشق کوبیدن در واحده. به خیال خودش با کوبیدن در از همسایه‌ی واحد روبه‌رویی انتقام می‌گیره.
و هر دفعه موقع بیرون‌رفتن یا برگشتن به خونه، درخواست می‌کنه «خودم می‌خوام در رو ببندم.»
این روزها کوبیدن در خونه لذت و انتقام‌جویی‌یی داره که در نوع خودش برام تازگی داره. 
اما با بازشدن پنجره‌ها مشکل داره. همون‌قدر که از بازشدن در و کوبیدنش لذت می‌بره، بازبودن پنجره آزارش می‌ده و مسخره‌ست که پنجره‌ی پذیرایی باز باشه.
از طرفی مامانم از درِ بسته‌ی اتاق‌خواب بیزاره و این رفتار رو ساختارشکنی می‌دونه؛ اما دوست داره در حموم و توالت رو باز بذاره.
چه منطق و استدلالی پشت همین خرده‌تفکرات روزمره‌ست؟ 
کاش می‌دونستم...
 

فقط این رو خوب می‌دونم.
بیایید جلو. 
می‌خوام بکوبمش تو صورتتون.
انقدر تکرارش کنم که به هر شکل ممکن تبلور پیدا کنه:
توان زندگی با خانواده رو ندارم دیگه. 

اول مهره؛ و از صمیم قلب خوشحالم که نه دانش‌آموزم، نه دانشجو و نه کارمند.